همسان من 8

دستش را جلوي دهنم گرفت و از پشت مرا به خودش چسباند.

قدم به قدم مرا به پياده روي سياه و كدر كشاند.

نميتوانستم از زيره دستانِ ستبرش بيرون آيم.

زورش بيشتر از من بود.

لج كردنم فائقه اي نكرد و بر من غالب گشت.

همچنان كه دستِ دستكش به دستش مهره بر لبم بود، شمرده شمرده شروع به حرف زدن كرد.

_من بابكم. داد نزن و به حرفهام گوش كن.

بابك..بابك..

او كه بود.؟

تيره خلاصي ِ جستجويم جواب داد و به اين دانسته رسيدم كه او همان عشق دروغين پريسا بود.

ولي اينجا چكار ميكرد؟

چه چيزي را طلب ميكرد؟

برگشتم كه با ديدنش خاطرم را آسوده كنم و به اين مهم برسم كه او واقعا خوده بابك است.

سرم را به علامت تاييد حرفهايش بالا پايين كردم.

رهايم كرد و من را به حال خودم فرستاد.

نگاهش كردم و او را به جسم نشناختم.

ديگر از آن پسر دختر نما خبري نبود.

شخصيتش به كل تغيير كرده بود و به بيانه دگر متغيرش را پيدا كرده بود.

از تصوري كه نسبته بهش داشتم از خود شرمگين شدم و سرم را به پايين افكندم.

به ديواره آغشته از آب تكيه داد و ((ها)) ي ِ دهانش به همراه بخارهاي پخش در هوا به كامِ جَو آويخت.

خوشحال بودم از راه رو بودن آن از اينكه او هم از هرزگي فاصله گرفته بود و خدايش را يافته بود.

لبخندي زد و سر به پايين از من معذرت خواست.

رفتاري را ميديم كه با آن پسري كه بي ادبانه از من گاز ماشينش را فشرد و رفت فاصله ها داشت.

سخت بود دركش ولي آسان بود حسش.

چرا كه پريسا هم همينطور تغيير يافته بود.

آه...پريسا! حتما آمدنش با او ربط پيدا ميكرد.

نميشد حال با او صحبت كنم، مامان نگران ميشد و من موجب بد شدنه حالش ميشدم.

معذرت خواهي كردم و از او خواستم حرف هايش را به فردا بعد از مدرسه مغير كند.

اين دست و آن دست كرد و در انتها با كمك گرفتن از استفهام انكاري از من پرسيد:

_پريسا ازدواج كه نكرده.

با لبخندي در دل اورا به نادان بودن نسبت به مرگ پدرام به سخره گرفتم و گفتم:

_نه نگران نباشيد، تا فردا خدانگهدار.

با چشماني نگران و مالامال از ترديد خداحافظيه ترساني كرد و از من فاصله گرفت.

به دليله اينكه از پشت كمرم به جلو ميرفتم پشت سرم را نميديدم.

به ناگاه به جسمي برخورد كردم.

بابك را ديدم كه به فرار كردن ترجيح داد و رفت.

برگشتم تا دليل فرارش را با جز ادراكم ببينم.

باديدنه پرهام تمام حس هاي خوبم نسبت به موضوع پريسا و بابك فروكش كرد و قلبم شروع به تپيدن.

حتي در سياهي ِ شب هم چشمانش برق خود را داشت.

چقدر به نظرم اين نگاه آشنا مي آمد.

خيلي محكم و مردانه مرا بدونه هيچ دادگاهي مورد محاكمه قرار داد:

_حالا دليل رد كردن خودمو فهميدم. منه احمق رو بگو كه فكر ميكردم تو بخاطر پدرام نميتوني به من جواب مثبت بدي. حداقل ميزاشتي خاكش خشك شه بعد....

تحمل حرفهاي سنگينش را نداشتم، ناتمام گذاشتم جمله اش را و سيلي ِ سنگين تر از حرفهايش را بر گوشه ي چپش كه متعلق به پدرام بود نواختم.

نه آخ گفت و نه آه كشيد فقط نگاه كرد.

خودم هم دليل كارم را درك نكردم.

چيزي ميخواستم بگويم كه اين فرصت را ازمن گرفت و در كمتر از 10ثانيه محيط را براي خالي كرد.

ميخواستم صدايش بزنم اما غرورم راه را بر من بست.

برگشتم جاي سيلي را درمان كنم كه درهِ همه ي كارها را بر من قفل كرد.

ناتوان تر از پيش برگشتنم به خانه را عذا گرفتم.

حتي پدرام هم ان زمان مرا آرام نميكرد.

در را باز گذاشته بود.

ميدانستم نامرد نيست كه حرفم را بزند براي اينكه توجيح كارم را نكنم ترجيح دادم از همين طريق اورا از خود دور نگه دارم.

اينطور هم او از من دور ميماند و هم من كارهاي رسيدنه پريسا و بابك بهم را انجام ميدادم، هرچند هنوز از كاره مهمه بابك خبري نداشتم ولي اشاره ي او به تجرد يا تاهل بودن پريسا نشان از مطمئن بودنه او از آمدنش ميداد.

شام را نخوردم و با وجود اصرارهاي زياده مامان بر خوردن او را پس زدم و به درس هايم رسيدم تا آخرين وصيت پدرام را مقرر انجام دهم.

ميخواستم همانند او حقوق بخونم و اين درس را به عنوان مشغله ي كاريه آينده ام برگزينم.

********

صبح با صداي مامان بيدار شدم و صبحونه رو صرف كردم.

هيجان حرف هاي بابك در روحيه ام اثر گذاشته بود و بي جهت ميخنديدم. دوست داشتم ارتباط دوباره ام با او را با خبره خواستگاريه تنها عشق قديمي اش بر پا كنم.

حتي مامان و باباهم به وضعيتم تعجب ميورزيدند و به همديگر لبخند هاي معني داري را تحويل ميدادند.

صدا و صوتِ كهنه خريداره وسايل، كوچه را برداشته بود و نهيب هايش آدم را به انديشه ميكشاند، چرا كه به خود ميگفتي خدا را شكر كه به اين وضع دچار نشده ايم كه يكي بگويد تورا چند ميخرند اي بي ارزش؟...

پريسا نه در صف نه در كلاس و نه در سعت تربيت بدني حتي نيم نگاهي را تحويلم نداد و مرا به تازيانه ي بي محلي مي گداخت.

نميدانستم من كجاي ِ كار را اشتباه كرده ام؟ خوب من دلم اورا نميخواست و اين هيچ گونه ارتباطي را با او و قهريَش برقرار نميكرد، ولي آه...او حق داشت چرا كه من دست تنها براده باقي مانده اش را پس زدم و آه از ناله ي آن را بلند كردم.

ساعت آخر را حاضري زدم و به اصرار، معلم را راضي بر رفتن به خانه كردم چرا كه بيشترِ دانش آموزان مشغول به كلاس تقويتي زبان بودند و رفتن من را متوجه نميشدند. خدارا شكر پريساهم از آن قاعده مستثنا نبود و من اورا نميديدم.

طبق قراره ما او زودتر از قراره مقرر به آنجا امده بود.چقدر تغيير كرده بود كه مرا به فكر فرو برده بود.

لباس مردانه ي سفيدي به تن داشت و ريش به چهره خودرا مردانه تر جلوه داده بود.

جاه و مقامش را نميدانستم.

اضطرابم را درك كرد و مرا به كافي شاپ سر كوچه دعوت كرد.

دعوتش را پذيرفتم و با كيفِ حمل شده بر دوشم به مكانه معادوه رفتم.

شلوغ نبود و اين كاره مرا راحت تر ميكرد.

نشستيم و نوشيدني را سفارش داديم.

تا به حال به اين مكان پاي نگذاشته بودم و خوب آنجا را نميشناختم.

نگاهي اندر سفيهانه به من انداخت و دستهايش را در هم گره كرد.

با طمانينه و حالتِ خاص ِ لبرزيزاز ادب گفت:

_كاملا ميدونم از من چه فكري داشتين و الان چه فكري دارين..من همون اول اين آدمي بودم كه جلوي شماست ولي به تدريج مخدره دوستِ بد من رو به صليب كشوند.نميدونستم چجوري بيرون بيام تا اينكه پريسا رو ديدم قبل از اون با دختراي ِ زيادي بودم ولي اون معصوميت خاصي تو چهره ش بود كه من رو جذب ميكرد.

سرت رو در نيارم ما با هم بوديم، ولي متاسفانه به جاي اينكه اون منو نجات بده من اونو تو منجلاب كشيدم.

نفس عميقي كشيد و با پاي گذاشتن به خاطراتِ گذشته اش ادامه داد:

_از مشروب گرفته تا سيگار همه رو استفاده ميكردم ولي به خداي بالاي سرم قسم ذره اي رو به اون نچشوندم.چون برام ارزش داشت .

فرناز من رو با يكي پولدار و خوش قيافه آشنا كرد كه به من وعده هاي خارج از كشور و مد بودن و زندگي آنچناي را ميداد.جوون بودم و خام بخاطره اون پريسا رو له كردم.

اون نه تنها اينكه منو پولدار نكرد، بلكه همه ي پول هامم برد ولي يك خوبي داشت اونم اينكه بديهامم با خودش برد چرا؟ چون من به خودم اومدم و فهميدم كيم و كجام.

بلند شدم و يا علي گفتم.6ماه تمام دنبال كارام بودم. دوباره به سره كارم برگشتم دوباره دانشگاهمو از سر گرفتم با تمام پل هايي كه به فرناز وصل ميشدند قطع ارتباط كردم.

حالا اومدم، اومدم تا به وسيله ي تويي كه منو از پريسا دور كردي بهش برسونيم.

متعجب بهش چشم دوختم.

خنديد و گفت:

_من همه چيزو ميدونم فرناز به من همه چيزو گفته، ناراحت كه نشدم كه هيچ بلكه خوشحالم شدم كه اون رو به راه بدتر نكشوندي.از انحايي كه فرناز ميگفت بدي پي بردم كه عالي هستي چرا كه هرچي كه فرناز عالي صرفش ميكرد بدگاه از آب در مي اومد.

سرم پايين بود و با گوشه ي ليوانه قهوه ام بازي ميكردم.

حرفهايش از گرماي قهوه هم گرم ترم كرد.

_حالام ميخواستم از شما خواهش كنم كه با پريسا حرف بزنيد و جوابشونو به گوشم برسونيد راتشو بخوايد من روي حرف زدنه باهاش رو ندارم.

ميدانستم كه به چه نكته اي اشاره ميكند.

حرفش را گرد كردم و گفتم:

_اورا ميخواهي.

بدون درنگ پاسخ داد:

_آره.. ميخوام. بخدا ميخوام.

هل بودنش مرا به ياد بچه دبستاني ها مي انداخت.

اورا خاطر جمع به دادنه جواب از طريق سيم هاي تلفن كردم و بپا خيزيدم.

او ميخواست بيشتر خودش را به من اثبات كند تا من بيشتر روي ذهن پريسا افتان و خيزان كنم ولي من وقت زيادي نداشتم و الان وقت آن بود كه مادرم نگران بشود.

با وجوده اصرارهاي بسيارم او پول را حساب كرد.

شماره را از او گرفتم و در جيب پالتوام قرار دادم.

زمان خداحافظي جلوي من به طور كامل خم شد و اظهار كرد كه هوايش را به طور كامل داشته باشم.

خنديدم و خنده ام با آمدنه پرهام به داخل كافي شاپ يكي شد.

نميدانستم چه كار درست است و چه جور عكس العمل نشان دادن صحيح است.

چشمانش مرا به ياد پدرام انداخت چرا كه كاملا قرمز بود و مرا همان گونه مورد خطاب ظلمش قرار ميداد.

بابك ماند و متعجب بودنش را به صورتم آب پاشي كرد.

دوراهيه رفتن يا ماندن مرا عذاب ميداد.

پرهام جلوي ِ راه بابك را سد كرد و در گوشه آن زمزمه كنان چيزي را گفت و مرا به سمت بيرون فراخواند.

اولش نخواستم بروم ولي با فكر اينكه او حال با بابك تنهاست و اتفاقات در راه زياد است نتوانستم بمانم و به بيرون رفتم.

بابك سر به زير ايستاده بود و قضييه را به او توضيح ميداد.

رنگه رخ ِ پرهام عوض شد و كم كم لبخند جايش را گرفت.

البته اخم مردانه اش چهره اش را پوشانده بود و پدرام ِ گم كرده در خود را به اغما كشانده بود..

جرقه ي ناخن هايم را به خوبي حس ميكردم.

تند و تيز گوش ميكردم حرف هايي را كه به لب مي كشاند با بكسوره زبانه تهي از انرژيش.

فقط خواستگاري و مهلتش را شنيدم، اندوخته هاي پيشينش را نشناختم.

نميدانم چرا برايم مهم شده بود پرهام، نميدانم چرا از آن شب به ناراحتيش فكر ميكردم، نميدانم چرا ديگر از او متنفر نيستم، نميدانم چرا ديگر او دل من را نميزد.

نميدانم.

تنها حس حال ِ من به او فقط يك حس ممنوعه است.

چون او برادر شوهرِ من بود و من از پدرام شرم ميكردم به پرهام ذره اي فكرم را بيافكنم.

حرفش كه با بابك به اتمام رسيد با تكان دادنِ سر و دست دادنش فهميدم همه چيز به خوبي و خوشي تمام شده است.

اما چه شده و چه نشده را نميدانستم؟ هزاران بار خود را لعنت كردم كه چرا از آن دو فاصله گرفتم تا ادب را به جاي آورم ميتوانستم بمانم و بفهمم.

او با حركت سر از من خداحافظي كرد و رفت.

من و پرهام تنها مانديم.

حركت نكردم ولي او به راه افتاد.

به تنهايي در پشت او به راه افتادم.

چند قدم نرفته ايستاد تا من به او برسم، از مردانگيه اش خنده م گرفت ولي خودم را كنترل كردم و خنده ام را بروز ندادم.

راه ميرفتيم ولي حرفي را مطرح نميكرديم.

تا درخونه سرش به روي زمين بود و هيچ حرفي را به زبان نمي آورد.

در خانه خيلي كوتاه گفت:

_ النا ميخوام باهات حرف بزنم.

ايستادم تا حرفش را كامل بزند.

فكرم را خواند و گفت:

_اينجا نميشه.

_كاري داري همين جا بگو و گرنه من...

_تو چي؟

_من جايي نميام.

هل شد و گفت:

_باشه باشه. ميگم.

دست به دست كد و آب دهانش را فروخورد و گفت:

_ميخواستم بگم بابت ديشب معذرت ميخوام من نبايد اون حرفها را ميزدم.

حرفش را بريدم و گفتم:

_مهم نيست چون خودت برام مهم نيستي.

بعدي؟

اشك در چشمانش جمع شد و گفت:

_هيچي. فقط از جريان خواستگاري فعلا به پريسا چيزي نگو.با اجازه دختر عمو.

از كلمه ي دختر عموش دلم گرفت.

نميدانم چرا خوردش ميكردم. ولي اين كار را كردم و از اين كارم رضايت نسبي را داشتم.

فاصله ي آخرين جمله ي من و خداحافظي آن با رفتنش در يك ثانيه خلاصه ميشد.

پشيمان نبودم.

خبيث گونه در دل ميخنديدم.

از ذاته خودم بيم داشتم، از كارهايم وحشت داشتم، اين وحشت بر من تسلط داشت و كاري را به من واگذار نميكرد. خود سر بود و آماده به كار.

از خدا دور شده بودم، چرا كه بعد از فوته پدرام نمازش را اجابت نميكردم.

او را هم در مرگِ پدرام مقصر ميدانستم.

انگار تمام دنيا اشتباه ميگفتند و فقط من درست فكر ميكردم وفقط من صحيح حرفهام را به زبان مي آوردم.

شام را در فضاي ِ بسيار سرد خانه سرو كردم و جواب نگاه هاي مادر و پدرم را با لبخندي كاملا تصنعي دادم.

با تمام بد اخلاقي هاي من چيزي نميگفتند و تك دخترشان را تحمل ميكردند.

شب را تا به صبح نخوابيدم.

انگار منتظر بودم تا او را بيابم.

ولي انتظار بي فايده بود...

سنگ قبرش را شستم و با خداحافظيه غمناكي از شوهرم و به هدفه راه خانه پيش رفتم.

پرهام را ديدم در ميانه راه، خسته شده بودم از خوار كردنه خودش در پيش چشمم، خسته شده بودم از رنجور ديدنش در مقابلم خودم، بيچاره گيش مرا به عذاب وجدان وادار ميكرد.

هر بار كه به ديدنه پدرام مي آمدم و نبودش را ميديدم دوباره از پرهام متنفر ميشدم و وجودش را اضافي مي انگاريدم.

به هر حال به تعقيب هايش عادت كرده بودم.

از راه مدرسه تا خانه و از خانه به جاهاي متفرقه.

ديگر عادي بود ارتباطش بوسيله ي اين كارها، هر روز مرافه داشتم و او فقط سكوت ميكرد، در برابر داد و بيداد هاي من فقط ميگفت عاشقم و گناهم عشق است چرا با من اينگونه رفتار ميكني؟ من جوابم فقط يك كلمه بود:چون تو باعث مرگ پدرام شدي.

آخرين جواب از سوي اوهميشه لبخندي تلخ و كِدِر بود.

از كنارش با بي ميلي گذشتم و با تاكسي در آن حوالي به خانه رفتم.

بعد ازگذشت 5 ماه از مرگه عزيزه از دست رفته ام، نامزديه پريسا برپا شد بود.

همه خوشحال بودند.

پريسا به يك منظور، هيجان انگيز خواستگاريش برگزار شد.

چراكه خودش بي خبر بود و خواستگارش را نميشناخت، تا زمانيكه بابك را در كت و شلوار دامادي ديد.

نزديك بود سكته كند.

حالش را ميخريدم چرا كه آرزوي همچين روزي را با پدرام تا به آخرِ عمر داشتم.

زماني كه فهميد يك پاي اين ماجرا را من به پا كرده ام قهريَش را به اتمام رساند و اعتراف كرد كه آن روز او به خانه تلفن زده و به پرهام خبر غيب زدن من از مدرسه را داده و همزمان دوست كافي شاپ چي ِ پرهام هم خبر حضور داشتن دخترخاله اش با يك پسرِ غريبه را به وي ميدهد كه همه ي اينها به ديدن من در آن مكان و خواستگاري ِ بابك از پريسا ختم شده بود.

پريسا روزهايش را با بابك بيرون از خانه ميگذراند و من با حسرت تمام فقط به آن دو چشم ميدوختم و خود را عادي جلوه ميدادم.ولي انگار پرهام حالم را فهميده بود و ميخواست ذره اي از حاله بدم را التيام بخشد.

شب بود و خانه در سوت و سكوت به سر ميبرد.

خاله خانواده ي مارا به خانه شان دعوت كرده بود.

حتي خاله ي كوچكم هم در آنجاحضور داست و جمعشان جمع بود.

از مامان اصرار و از من انكار بود. دوست نداشتم در جمعي حضور يابم كه براي هيچكدام مهم نبود نظره من، خودشان را ميديدن و پرهام عاشق را.

مامان با حالت قهر و نفاق از من دور شد و رفت بابا هم سري از تاسف تكان داد و او هم رفت.

تنها ماندم و اشك ريختم، گريستم كه چرا بايد من به عشقم به گونه اي برسم كه بودنم در كنارش فقط چند ماه طول بكشد و دگر هيچ.

در اين ميان به چند پاسخ رسيدم كه پررنگ ترينش قسمت بود و تك مصراعِ گفته شده از زبان ِ پدرام:

(( دردايره ي قسمت ما نقطه ي تسليميم))

صداي آهنگ از بيرون مرا به آن سمت كشاند.

ذهنم بنا بر هرچيزي سوق كشيد جز آن كه پرهام را در ان حال ديدم.

واژگون و افسرده، اگر از من بود، من نميتوانستم او را اصلاح كنم و به خانواده اش تحويل دهم چرا كه من خود بودم و او خود، ما هرگز ما نميشديم.

مرا ديد و با چشمانه اشكبارش به من چشم دوخت.

آن شب، شبه آرزوها بود، به آسمانه شب اشاره اي ورزيد و گفت:

_اونجا رو ميبيني؟ امشب شب ليله الرغائبه...

دوباره مثل هميشه تو حرفش پريدم و گفتم:

_حوصله ي حرفاتو ندارم.

خنده اي از سر تمسخر زد و گفت:

_مرحبا. خيلي خوبه.

يه نگاه به بالاي سرش انداخت و گفت:

_ديدي گفتم ديگه قبولت ندارم؟ميدوني چرا؟چون امشب گفتم برگردم بهت و نماز بخونم و تو اين شب اونو از تو بخوام ولي ديدي تو هم در برابرش قدرتي نداري.

پدرام تو هم ديگه برادرم نيستي ميدوني چرا؟چون توهم فقط تو حرف ميگفتي همشه پشتتتم.

بد اسم پدرام رو واردِ آن محفل و شب كرد واحيا، من هم تسلطي بر كارهايم كه اين اواخر مطابقِ با اسمِ پدرام بود نداشتم، به فاصله ي چند ثانيه افروختم، بلند شدم و چنگيدم، چنان باره ديگر سيليي را به گوشش نواختم كه جاي انگشتانم در پس پوست روشنش خود نمايي ميكرد.

لعنتنا بر من كه ذره اي آخ نگفت، خنديد و گفت:

_جايش را نگه ميدارم هديه ي شب ليله الرغائب.

فريادي زدم كه تمام خانه برافروخت گويي ميخواستم كار خودرا به يه در پاسخ دهم.

_تو يه آشغاله به تمام معنا هستي، نامرد . تو چرا زنده موندي؟ تو بايد سرزنش شي، تو رو فقط بايد كوچيك كرد، حيف خون هاي پدرام كه تو بدنه توئه. برو گمشو برو ديگه نميخوام ببينمت.برو

فرياد من رو با گريه اي بچه گانه جواب داد:

هق هقش دلم را لرزاند، ولي عكس العملي نشان ندادم، اشكش چشمه ي جانم را تيزاند ولي كاري را نمتيوانستم انجام دهم، من دلش را ريشه ريشه كرده بودم و كار از شكستن گذشته بود.

_ باشه ميرم..هرچي تو بگي.ميرم.

دستِ چپش را سايه بان دو چشمش كرد و گفت:

_به روي اين دو چشم. ميرم. فقط بزار بگم و برم، اينهمه حرف زدي دلم رو نشكوند، اين همه تاحالا كوچيكم كردي دلم رو تكون نداد، فقط يه حرفِت شكستم داد، اونم همين نامردِت بود.

با همه ي حرفهات از جمله سرزنش و اينكه بايد بميرم و چه ميدونم اضافيم موافقم جز نامرد بودنم.

انگشت اشاره اش را به بدنش چسباند.

_من همين يه قلم جنس رو نداشتم، اگه نامرد بودم از اول بخاطر داشتن عشقت سكوت نميكردم، سكوت كردم چون پدرام عاشقت شده بود، نگفتم چون داداشم ميخواستت، وقتي اولين روز بهت چشمك زد اولين نفر من ديدم ولي خودم رو به نفهمي زدم، ديدي چقدر تو هم بودم، ديدي؟ همش بخاطر بودنِ شما دوتا با هم بود، ولي بازم مَردي كردم و سكوت كردم، شبا تو اتاقم خلوت ميكردين و من تو خلوت خودم گريه ميكردم، ضجه ميزدم، ميدوني چرا؟ چون مرد بودم، شب آخر قبل از عمل خواستي ببوسيش من خواب نبودم، خودمو به خواب زدم تا راحت باشين، من معذرت ميخوام كه نشد ببوسيش چون من نميتونستم نامرد باشم و بوسه ي عشقمو رو با يكي ديگه ببينم، منو ببخش. آره اين كاره هرشبِ من بود اين كارو ميكدم تا بگم مردم و داداشم مهم تره. ولي ممنونم جواب همه ي مرديامو دادي.

ذهنم پراز تلاطم هاي بودن و ماندن بود ميخواستم بگويم من من من من نميدانستم ولي نميشد لاليم اوج گرفته بود نميشد حرفي را به سخن برانم.چكا رميكردم چه مگيفتم هيـــــــــــــــچ...او رفته بود و من را با دنيايي گيجي و ابهام تنها گذاشت او رفت و مرا تنها گذاشت....

به اتاقم بازگشتم.

سرد بود و تب سرد هجرانم ميكرد از يار.

كجا بروم؟ چه بگويم.

نميدانم كي خوابم برد، اصلا من خواب بودم.؟ او پدرام بود؟ چه ميگفت؟ ميگفت: شب ليله ارغائب بود، چرا به پرهام، تيكه ي من نه گفتي؟

چرا آن حلقه را، وصيتم را؟ نه پدرام، بود؟ نه نبود، پس كه بود؟ نميدانم، چرا به او جواب نه دادي؟ نه پدرام، من تازه دانستم.

خواب بود، كابوس بود، ولي حرفها در بر داشت، پيام ها را در خود جاي داده بود.

بلند شدم، پدر و مادر، خاله وعمو، همه سر بر بالين من نهاده بودند.

جستجو كردم، گشتم، ولي اثري از پرهام يافت نميشد.

پس او كجا بود؟

دگر حيا و شرم افاقه اي بر حالم نداشت، ميخواستم به او بگويم، بگويم تو مردي، تو مَرده من هستي، بيا و تو مرا ببخش.

_كجا رفت؟ چه شد؟

صدايم از ته گلو و با بغض خارج ميشد خاله مي گريست و ميگفت :

_او رفت، اوهم مثل پدرام، رفت، او هم رفت.

نه...!

كجا؟

با كه؟

چرا؟

كِي؟

او امشب آرزويش را طلب ميكرد كجا رفت؟

دوباره بي هوشي و تب سرد مرا از حال جدا كرده و به اغمايي چند دقيقه اي كشاند.

غباره مه دلم را پوشانده بود، همه جا را تاريكي فرا گرفته بود.

دل نبود، ريسماني آهنين ما بين خونم بود و جوارح.

سرافكنده و بازيار اندكي آرامش را ميساختم، تا گره كرده ام را گره گشايي كنم.

تابَش را نداشت آن كه مرا برد، تابش را نداشتم آنكه باعث رفتنش شدم..!

تا به كِي؟

با چه افساري او را نگه دارم؟

او رفت و مرا در هِجر خود بيمار كرد.

2 روز از رفتنه پرهام ميگذشت.

دگر غمم پدرامِ تنها نبود، پرهامم رفته بود.

آنشب بدونه توضيحي از مادر و پدراش خداحافظي ميكند و از آنها طلب ميكند او را نيابند، مي رود، با همه وسايلِ درسي و مداركش، مي رود با اندكي پوشاك.

هيچ چيز را نميگذارد، نه براي من و نه براي خانواه اش، آخرين جمله اش اين بوده:

امانت داري ِ پدرام را كنيد، او مرا شبِ قبل از عمل به عنوان امانت دار انتخاب كرد ولي گويا منتخب خوبي نبودم، حللالم كنيد.

شانه هايم از آن شب باريك تر و لب هايم ترك خورده تر شده بودند.

دوباره شكست...

راست است كه ميگويند، هركس را كه شكست دَهي اول خودت شكست خُورنده هستي بعد اوي.

چرا درست همان شبي كه ميخواستمش بايد ميرفت؟

به هر كجا به بدنبالش ميرفتيم، 5دقيقه پيشش، افق آنجا را وداع گفته بود.

ترمينال مسافربري گرفته تا فرودگاه، همه راجارو زديم ولي دريغ از تكه چوب گمشده و مورد نظره ما.

راه مدرسه تا خانه را جستجو ميكردم، شايد يافته شود، شايد تعقيب كننده ام باشد، شايد نگرانم شود، شايد برگردد.

دگر جاي خاليش اذيتم ميكرد. مرا ميخورد. عصبانيم ميكرد.

دگر جاي ِ تهي از جسمش مرا آرام نميكرد، دگر پدرام و قبرش به من آرامش نميداد، پرهام طوفاني بر پا كرده بود كه غبارش چشم را دشت به دشت به سيلاب مي گراييد. دگر هيچ راهي به پايانِ خود ختم نميشد، دگر هيچ معبودي با عابدش هم سخن نميگشت. دگر هيچ موجودي با وجودش هَمتَن نميگشت.

دگر هيچ معشوقي، عشقش را برنمي انگيزيد، دگر هيچ مالكي مملوكش را در دستانش اسير نداشت.

دگر هيچ يك از خواب هاي من، خواب نبود، بيداري ِ مطلق بود.

سر درگريبان اورا ميخواستم، اورا كه همچون برگي پاك بود، من را بگو به چه چيزهايي انديشه ام كشيده شده بود.

لباس هايش را دانه به دانه، ريسمان به ريسمان تا ميكردم و اتو ميكشيدم.

شايد بيايد، شايد بخواهد وجودم را.

1بار به منزلش زنگ زده بود و حال خوبش را به ياد و خاطره خاله ي ناتوانم مژده داده بود..

حالم را پرسيده بود اما مرا بر پاي ِ تلفن نميخواست.

مانند قطره اي كه در اقيانوسها ناپديد ميگردد، گم شده بود و پيدا كردنش غير ممكن بود. بر سر درِ كمدچه اش يادداشتي بود پراز حرف، پرازماتم، پرازعلامت سوال هايي كه من جواب دهنده شان بودم.

خدايا...! به كدامين گناه برايش اينطور مثل سنگ پايي سخت و كدر بودم؟

به كدامين گناه...؟

يادداشتش به طور محسوسي خطاب به من بود.

مشمول اين جز از واژگان ادبياتش ميشد:

(( هروقت خواستي بودم، هروقت نگاه كردي بودم، هروقت طلب كردي بودم، هر وقت برگشتي بودم، هروقت جفا كردي بودم و به معناي واقعي هروقت بودم نبودي.

از حالا ميخوام نباشم، نباشم تا نبودم عادتي براي بودنه بقيه . درست مشبه زماني كه بودنم عادت يا بهتره بگم آلتي بود براي تسكين درد خماري ديگران.

برو تا باور كني منم نيستم براي همه بودنات در اوج نبودنت ممنون..اين هيچوقت از رگه هاي تكيده ي مغزم پاك نميشه كه بخاطر فرار از فكر تو از قديسگي به مرز افتادگي رسيدم.))

تنها سهم من از اين نامِهَكِ كوچك جز اشك هاي غمبارم چيزي نبود.

حسرتش را داشتم چون در وجودش پدرام را ديده بودم، در ثاني اوخود پرهامي عالي بود، تركيبي از هر دو همسان.

در وادي ِ اندوهِ دلم دعا و ثنا نذرش بود ودر ضلع غربي حيرتم گندم را براي عقوبش ميريختم.

چقدر دلم هواي شيراز و شاهچراغش را داشت.

چراغ هايش مانند پرتويي چشمانم را اسير ميكرد و دلم را به هوايش ميكشاند.

نميدانم در پسِ چه كوچه ايست كه غريبانِگي ِ مرا نميفهمد؟

نميدانم...؟

دربِ اتاق پريسا را به صدا درآوردم. 

_بيا داخل.

با تلفنش مشغول صحبت كردن بود و از قيد غم رها، البته او پرهام را بيش از پيش ميخوست ولي نميدانم چرا حس ميكردم با وجود بابك ديگر برايش مهم نيست.

يعني من هم براي پرهام بي اهميت شده ام؟

يعني عشقي كه ازآهنِ گداخته شده ام گرم تر بود حال از بين رفته؟

يعني او دگر مرا نميخواهد؟

_كجايي؟دو ساعته دارم صدات ميكنم.خوبي تو؟

سري از سردرگمي تكان دادم و اظهار به تن بهي كردم.

_خوبم.

ميگم پريسا عكس هايي بود كه اونروز پرهام بهت داد. قيچي كرده بود و عكس خودشو و منو كناره هم گذاشته بود.نميدوني كجان؟نديديشون؟

لبخندي حاكي از اين كنايه كه ((نوش دارو بعد از مرگ سهراب))را تحويلم داد و گفت:

_فقط دو تاشو دارم.بقيه شو با خودش برده.

خوشحال از اينكه پژوهش هايم بدون نتيجه نمانده بود گفتم:

_ميشه بديشون به من؟

بدون هيچ جوابي دو عكس مذكور را از دريچه ي كشويي چوبين انبرون آورد و آنها را به من سپرد.

اشكش را همچون من پنهان كرد و زمزمه وار گفت:

_اميدوارم آرومت كنه آبجي.

شنيدن ِ كلمه ي ِ آبجي از دهانه پريسا همراه شد با طغيان اشكهاي من بر روي ِ گونه هايم و جاي گرفتن جسمم در پهناي شانه هايش.

مفلوك، بدنم را در آغوش گرفت و مرا زندانيه روح بزرگش كرد.

دوستش داشتم چون او از پدرام و پرهام بود. 

بوي عِطرش مستانه بود، چون مَشَشَ مرا به باده پدرام و پرهام آويزان ميكرد.

لب، و لعل ِ رنگينه رويش نشان از خوشيه گذره ايامش ميداد و اين مرا خرسند ميكرد.

عكس ها را برداشتم و با بوسه اي بر روي گونه اش او را تنها گذاشتم.

در را بستم و با عموي جوان پيرم برخورد كردم. مرا به آغوش كشيد و كاسه ي سرم راب وشيد و آرام زمزمه كرد.

_جايشان خالي.

حرفي نداشتم بزنم.

نفس عميقم را براي جلوگيري از اشكهايم بكار بردم كه افاقه اي نكرد و اشكهاي عمو مرا هم به جِبر واردِ ميدان كرد.

دستي بر روي سرم كشيد و گفت:

_خواست خدا بود..

رفت.

جاي دستش هنوز گرم بود و از موهايم روسوخ كرده و به پوستم منتقل شده بود.

اين گرما را ميپرستيدم.

متاسفانه كليساي من در عرض ِ چندثانيه تعطيل شد و وقت من تمام شد.

مثل پرهام و پدرام كه براي من تمام شده بودند.

خاله را ديدم در طباخ خانه.گرفتار بود و ادويه جات هايش را جاي ميداد.


مطالب مشابه :


توصيه هايي به افرادي که دوست دارند بلندتر به نظر برسند

پوشيدن پـيـراهن و شلوار هاي بچه گانه فروشگاه هاي فيلم و سريال و عكس و




آنتی عشق 11

به حرص بچه گانه ش خنديدم و دو تا از بچه هاي شركت و هم با كت و شلوار شيري




همسان من 8

بابك را در كت و شلوار اي بچه گانه هيچوقت از رگه هاي تكيده ي مغزم پاك




رمان مـــوژان مـــن(10) قســــمت اخــــــــر

بعد از مدتها براي اولين بار ته دلم يه ذوق بچه گانه ي كت و شلوار نوك عكس شخصيت هاي




برچسب :