عشق و سنگ 2-20

قسمت دهم

نمیدونم چقدر گذشته بود که با سوز سردی که اومد احساس لرز کردم...با سستی از جام بلند شدمو زل زدم به سیاهی شب..حس میکردم نمیتونستم نفس بکشم. سلا سلانه به سمت ماشین رفتم درو باز کردم و نشستم. ماشین و روشن کردمو دور زدمو رفتم سمت شهر. آسمون قرمز شده بودو دونه های ریز برف آروم روی شیشه ماشین میشستن. صدای پخشو که روشن بود بیشتر کردم....

برف..برف..برف میباره

قلب من امشب بی قراره

برف..برف..برف میباره

خاطره هاتو یادم میاره

تا دوباره صدامو دراره

«صدای یسنا توی گوشم پیچید:

یسنا-بهت گفته باشم من میخوام یه آدم برفی درست کنم به این گندگی..

با دستاش یه چیز گرد کوچولو رو نشون داد.

-دختر خل...این که خیلی کوچوله.

یسنا-خو من کوچولو دوست میدارم.

خندیدمو با محبت نگاش کردم...»

برف..برف..برف میباره

آسمونم دلش غصه داره

حق داره هرچی امشب بباره

جای برف باز میشینی کنارم

 

............

(بابک جهانبخش-برف- با کمی حذف)

نگاهی به اطراف انداختم.جلوی در خونه ی مامان بودم. انقدر توی حال خودم بودم که اصلا نفهمیدم کی و چه جوری اومدم اینجا.پوفی کردمو خواستم برم اما پشیمون شدم. الان واقعا به مامان احتیاج داشتم. از ماشین پیاده شدمو آروم رفتم سمت خونه.زنگ و فشار دادم که بعد از چند لحظه صدای ظزیفش سکوت کوچه رو شکست.

مامان-بیا تو عزیزم.

در با صدای تیکی باز شد.. مامان در حالی که یه ژاکت پوشیده بود روی پله ها منتظرم بود.

-سلام.

مامان-سلام گل پسر بی معرفت..راه گم کردی اومدی اینجا؟

بعد از اون نگاهی به پشت سرم انداختو با تعجب گفت

مامان-ارسان مامان پس یسنا کو؟

-خونه.

مامان-وا...چرا نیومد؟

-میشه داخل حرف بزنیم.

مامان-وای.. از بس از دیدنت ذوق کردم حواسم پرت شد..برو تو..برو سرما نخوری.

پالتومو در آوردمو روی مبل پرت کردمو خودمم روی مبل کناریش نشستم. چند دقیقه بعد مامان با یه سینی چای اومد.

-بابا نیس؟

مامان-نه..زنگ زد گفت امشب دیرتر میاد.

سری تکون دادمو به جلو خم شدمو جفت آرنجامو گذاشتم رو زانوهام و زل زدم به پارکتای کف سالن.

مامان-ارسان..

سرمو آوردم بالا و منتظر نگاش کردم که مشکوکانه گفت

مامان-اتفاقی افتاده؟چرا اینقد تو خودتی؟

به پشتی مبل تکیه دادمو چنگی توی موهام زدمو با کلافگی گفتم

-یسنا...

موهای قهوه ایشو زد پشت گوششو با نگرانی گفت

مامان-یسنا چی؟چی شده مامان جان؟

-زندگیم داره نابود میشه.

مامان-نگرانم کردی...چی شده مگه؟

نفس عمیقی کشیدمو همه چیزو درباره ی بچه دار نشدنمون براش تعریف کردم.

مامان-وای خدا مرگم بده..برای چی زودتر به ما نگفتین؟

-نمیخواستم کسی یسنا رو سرزنش کنه.

مامان-ارسان..این چه حرفیه میزنی؟ما اصلا اینجور اخلاقی داریم.

-شما نه..ولی توی فامیل زیادن.

مامان-تو هر کار بکنی باز نمیتونی جلوی دهن مردمو بگیری.

-به هر حال..نمیخواستم ناراحت بشه.

مامان-حالا میخوایین چی کار بکنین؟

پوزخندی زدمو گفتم

-میخوام زن بگیرم.

چند لحظه مات نگام کردو بعد از اون آروم گفت

مامان-تو...تو چی کار میخوای بکنی؟

-میخوام زن بگیرم.

مامان-تو خیلی غلط میکنی.

-چرا اونوقت؟

مامان-مگه تو زن نداری؟مگه من مرده باشم که سر یسنا همچین بلایی بیاری...پسره ی بی چشم رو.

-اینا رو به نگو برو به عروست بگو.

مامان-منظورت چیه؟

همه ی جریانو براش تعریف کردم. وقتی تموم شد مامان محکم زد به صورتشو گفت

مامان-وای خدا مرگم بده...تو برای چی قبول کردی؟

-چون یسنا خواست.

مامان-یعنی چی چون یسنا خواست...آخه مگه همچین چیزی میشه؟

-فعلا که شده.

مامان-ارسان...

-مامان جان من دیگه چیزی نگو..خستم شدم بس که این روز با همه جروبحث کردم.

مامان-میخوای من برم با یسنا صحبت کنم...شاید بتونم راضیش کنم.

چند لحظه به مامان نگاه کردم..اگه مامان بره باهاش صحبت کنه شاید توی رودبایسی قبول کنه ولی پس غرورم...

-نه نمیخواد.

مامان-آخه چرا با زندیگت بازی میکنی مامان جان...بزار باهاش صحبت کنم شاید بتونم منصرفش کنم.

-مامان گفتم نه.

از جام بلند شدمو کتمو برداشتمو در حالی که به سمت در میرفتم گفتم

-نمیخوام فعلا از این موضوع به بابا چیزی بگید..خدافظ.

مامان-کجا میری؟

-هر جایی به غیر از خونه ی خودم.

مامان-ارسان مامان لج نکن..مطمئنم یسنا الان بیشتر از تو عذاب میکشه..توی دیگه نمک نپاش رو زخمش...برو پیشش..تنهاش نزار.

برگشتم سمتشو با کلافگی گفتم

-خودش اینجوری خواست.

مامان-تو نمیزاشتی که اینجوری بشه.

-خدافظ مامان.

مامان-ارسان.

دیگه برنگشتمو سریع از خونه اومدم بیرون. واقعا دلم نمیخواست خونه برم..ترجیح میدادم امشب و برم خونه امیر چون میدونستم اگه برم جای بهزاد انقد حرف میزنه که سرم و میخوره و آخرشم مجبورم میکنه برگردم خونه....

 

# یسنا #

چشمامو باز کردم..آروم از جام بلند شدمو یه نگاه به سرامیکای کف سالن انداختم که دیدم چند تا لکه ی خون روشه.اخمی کردمو آروم دستمو بردم سمت پیشونیمو آروم روش دست کشیدم که گوشه ی پیشونیم از تماس دستم سوخت. یه نگاه به اطراف خونه انداختم تا یادم بیاد چی شده که تک تک صحنه ها حرفا جلوی چشمم اومد..چشمامو روی هم فشار دادم تا اشکم در نیاد. از جام بلند شدمو خواستم برم سمت اتاق که حس کردم همه چی داره دور سرم میچرخه...سریع دستمو به مبل گرفتم تا نیفتم. یکمی همونطوری وایستادم تا حالم بهتر شه و رفتم سمت اتاق.

به خودم توی آیینه نگاه کردم که دیدم هم کنار لبم و هم کنار پیشونیم یکمی ورم کرده و خونای روش خشک شده. روی زخمامو شستمو روی تخت دراز کشیدم. میخواستم زنگ بزنم به عمورضا ولی میترسیدم ارسان بزنه زیر حرفش..ولی بازم من اگه به عمو رضا بگم ممکنه ارسان به خاطر داییش قبول کنه و دیگه نتونه بزنه زیرش ولی با شخصیتی که از ارسان سراغ داشتم اون با هیچکس رودربایسی نداره. توی یه تصمیم آنی از جام بلند شدمو  گوشیمو برداشتمو شماره ی خونه ی آیلینشونو گرفتم. بعد از چندا تا بوق مهری جون با صدای گرفته گوشی رو برداشت.

مهری جون-بله؟

-سلام مهری جون...خوب هستین؟

مهری جون-یسنا تویی؟

-آره خودمم مهری جون.

مهری جون-خب با آیلی کار داری؟

از سردیش جا نخوردم برای همین با بغض گفتم

-هستش؟

هیچی نگفتو بعد از چند لحظه آیلی گوشی رو گرفت.

آیلین-الو یسنا.

-سلام...خوبی؟

آیلین-من خوبم...تو چطوری؟

-بد نیستم...خانوادت که منصرف نشدن؟

آیلین-از چی؟

-از ازدواجت.

آیلین-نه..واسه چی اینو میپرسی؟

-هیچی...بابات خونس؟

آیلین-آره..چی شده یسنا؟چرا صدات اینقد گرفته؟اتفاقی افتاده؟

-نه هیچی نشده...گوشی رو بده عمو کارش دارم.

آیلین-چی کارش داری؟

-میخوام روز عقدتونو تعیین کنم.

با دستپاچگی گفت

آیلین-آها...باشه..باشه..گوشی!

بعد از چند لحظه صدای گرم و مردونه عمو اومد.

عمو-سلام یسنا خانومی گل...خوبی؟

-سلام...ممنون...شما خوبید؟

عمو-هی نفسی میاد...ولی تو فکر نکنم زیاد خوب باشیا..سرما خوردی صدات گرفته؟

-یکمی...عمو راستش زنگ زدم برای موضوع ازدواج.

عمو-فکر میکردم تموم شده دیگه..

-برای چی؟

عمو-آخه اونروز که به ارسان زنگ زدم برای همین موضوع گفت نمیدونه و همه چی تمام شده اعلام کرد..البته من هنوز به مهری و آیلی هیچی نگفتم.

بلاخره چیزی که خیلی میترسیدم اتفاق افتاد.

-اون موقع ارسان از هیچی خبر نداشت...ولی بعد که باهاش صحبت کردم قبول کرد.

عمو-مطمئنی یسنا؟

-اگه میخواد زنگ بزنید از خودش بپرسید.

عمو-این چه حرفیه..من حرف خودتو قبول دارم ولی چون ارسان اون روز خیلی مطمئن حرف زد برای همین پرسیدم..خب حالا میخوایید چی کار کنید؟

-اگه اجازه بدین قراره..قراره عقد و بزاریم.

عمو-من که حرفی ندارم..کی باشه؟

-هرجور شما صلاح میدونین ولی هر چی زودتر باشه بهتره.

عمو-خب الان که یکشنبس...برای شنبه ی هفته ی بعد خوبه؟چون چندان کاری که نداریم.

-آره ولی باید برن آزمایش.

عمو-عیب نداره خب من از دوروز دیگه مرخصی میگیرم همه میاییم اونجا..خوبه؟

-خیلی ازتون ممنونم عمو...مرسی که اینقد کمکم میکنید.

عمو-توام مثل آیلی برام میمونی.

-بازم ممنون...کاری ندارین؟

عمو-نه عمو جان...به ارسانم از طرف من سلام برسون.

-چشم..حتما..خدافظ.

گوشی قطع کردم زل زدم به صفحش.

-بلاخره همه چی تموم شد..همه چی.

وارد دانشگاه شدمو یه راس رفتم سمت ساختمون پزشکی...دیگه واقعا حوصله هیچکس و هیچ و نداشتم والانم برای فرار از خونه اومدم دانشگاه.همینطور سرمو پایین انداخته بودم داشتم میرفتم که یکی از پشت بازومو کشید. سریع برگشتم که دیدم یاسی داری با اخم نگام میکنه.

یاسمین-هیچ معلومه حواست کجاست؟چرا هرچی صدایت کردم جوابمو ندادی؟

-حواسم نبود..کاری داشتی؟

یاسمین-یسنا این چه وضعیه؟حالت خوبه؟چرا اینقد رنگ و روت پریده؟

بازومو از تو دستش درآوردمو با اخم گفتم

-یاسی به خدا اصلا حوصله ندارم...برو بزار به در خودم بسوزم.

رومو برگردوندم خواستم برم که دوباره بازومو کشیدو برمگردوند.

یاسمین-چی چیو حوصله ندارم...از همون شبی که ارسان اونجوری از خونه ی ما بردت نه تو نه ارسان خبری ازتون نیس...هرچیم که بهت زنگ میزنم جواب درست حسابی نمیدیو فقط میگی ارسان راضی شده.

-خب چیز دیگه ای نیست که بخوام بهتون بگم.

یاسمین-یعنی چی؟بیا ببینم.

دستمو کشیدو برد سمت یکی از نیمکتا که با بی حالی گفتم

-یاسی تورو خدا بیخیال شو.

یاسمین-بیخیال شدم که به این روز افتادی دیگه.

یهویی حس کردم تمام محتویات معدم دارم به سمتم دهنم هجوم میاره برای همین سریع دستمو از دست یاسی کشیدم بیرونو کیفمو انداختم روی زمینو دوییدم سمت دستشویی که همون نزدیک بود. بعد از این که حسابی عق زدم صورتمو شستمو از دستشویی اومدم بیرون که دیدم یاسی نگران نگام میکنه.

یاسمین-چی شده؟

یه دستمال از تو جیب پالتوم در آوردمو درحالی که صورتمو خشک میکردم گفتم

-هیچی...از دیروز هیچی نخوردم..حالام بد شده.

یاسمین-دیوونه...مرض داری هیچی نمیخوری؟

-میل...

دوباره همون حالت بهم دست داد و دوییدم سمت دستشویی. صورتم شستم که یاسی یه دستمال گرفت طرفم.

یاسمین-بیا ببرمت دکتر.

-نمیخوام...حالم خوبه.

یاسمین-بیخود...الان دوروزه هیچی نخوردی هرچی بخوریم بالا میاری...بریم دکتر لاقل یه سرم برات بنویسه یکم بهتر شی.

-یاسی گفتم لازم نیست.

یاسمین-گفتم حرف نزن...بدو بهزاد جلوی در منتظره.

-بهزاد دیگه واسه چی؟

یاسمین-همونجا که حالت بد شد زنگ زد بهم منم گفتم بهش اینجوری شدی برای همین گفت میام که ببریمش دکتر.

پوفی کردمو با هم رفتیم سمت در دانشگاه. با خستگی در عقبو باز کردمو نشستم که با بهزاد با اخم برگشت سمتم.

-سلام..

سری تکون دادو جدی گفت

بهزاد-خوبی؟

-آره.. دکتر لازم نیست..فقط برسونم خونه..خوبم.

هیچی نگفتو ماشینو روشن کردو راه افتاد.منم چشمامو بستمو سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم.نمیدونم چقد گذشته بود که با صدای یاسی چشمامو باز کردم.

یاسمین-یسنا پاشو رسیدیم.

به اطراف نگاهی انداختم که دیدم جلوی درمانگاهیم. پوفی کردمو از ماشین پیاده شدم.اگه بهزاد منومیبرد خونه و لج نمیکرد جای تعجب داشت. دکتر بعد از معاینه و چند آزمایش بهم یه سرم بهم داد که همونجا زدم.

به سقف سفید خیره شده بودم که گرامای دستی روی دستم حس کردم. سرمو برگردوندم که دیدم یاسی داره مهربون نگام میکنه.

یاسمین-بهتری؟

-خوب بودم.

یاسمین-نمیخوای بگی چی شده؟

-گفتم که ارسان رضایت داه...فردا هم عمو رضا آیلین میان که برن دنبال کارای آزمایششون ...شنبه هم...

یاسمین-شنبه چی؟

-قراره عقدشونو گذاشتیم.

یاسمین-چی؟یسنا دیوونه شدی؟

-چرا تعجب میکنی؟مگه از اول غیر از این انتظار داشتی؟

یاسمین-آخه..آخه فکر میکردم....

-فکر میکردی پشیمون میشیمو جا میزنم...آره؟

فقط با تعجب نگام کرد که گفتم

-پس معلومه هیچکدومتون باورم نکردین که همچین انتظاری ازم داشتین.

یاسمین-یسنا...

-یاسی سرم درد میکنه...خواهش میکنه دیگه هیچی نگو..

 بعد از حدود 2 ساعت از درمانگاه اومدیم بیرونو من و رسوندن خونه و خودشون رفتم. با سستی درو باز کردمو رفتم داخل.

مثل همه این چند روز خونه تاریک و سرد بود. چراغ و روشن کردمو رفتم سمت اتاق. لباسامو عوض کردمو رفتم یه تخم مرغ برای خودم درست کردم. فردا عمو رضا و آیلی میومدن.مهری جون نمیومد حتی توی مراسم عقدم نبود. آهی کشیدمو اولین لقمه رو گذاشتم توی دهنم..ارسانم شبا اینقد دیر میومد که من خواب بودمو اصلا نمیدیدمش...البته خوابای راحتم به کابوس تبدیل شده...کابوسی که همیشه جلوی چشمم زندس...

 

ادامه دارد...

 

سلام سلام...

اینقد غر زدید که مجبورم کردید پست بزارم...اینم از یه پست دیگه....نظر یادتون نرهااااا...در ضمن نظر خصوصی نزارین نمیتونم تایید کنمو جوابتونو بدم... اون سوپرایزیم که گفتم پست بعدیه.....در ضمن تازه دارم جلد اول رمان و توی نودوهشتیا میزارم...از دوستای گلی که اونجا عضون میخوام که اونجام منو حمایت کنن...مرسی

                                                                                      شبنم

 

 

 


مطالب مشابه :


عشق و سنگ 2-2

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2

رمان طنز سرگرمی - رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی




عشق و سنگ 2-20

رمان عشق و سنگ. در ضمن تازه دارم جلد اول رمان و توی نودوهشتیا میزارم




عشق و سنگ 2-2

بـــاغ رمــــــان - عشق و سنگ 2-2 رمان اشک عشق(جلد دوم)Hooriyeh. رمان وسوسه Nila.




عشق و سنگ 2

بـــاغ رمــــــان - عشق و سنگ 2 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و رمان اشک عشق(جلد دوم)




عشق و سنگ 2-6

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




عشق و سنگ 2-21

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




عشق و سنگ 2-36

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




برچسب :