رمان حکم دل - 3


آهسته سرمو بلند کردم. قلبم توی سینه م فرو ریخت. نزدیک بیست سی نفر توی سالن بودند. روی صندلی های شاهانه لم داده بودن و با لبخند نگاهم می کردند. هر چه قدر سر می چرخوندم مرد نمی دیدم... چشم های هرزه ای رو می دیدم که از صندل های طلایی م گرفته تا شکم برهنه مو با لذت نگاه می کردند...
یه طرف مردهایی با عباهای سفید و ریش های بلند نشسته بودند... یه طرف دیگه مردهای کت شلواری با صورت های اصلاح کرده... حتی چند نفر با لباس های اسپورت هم بین جمعیت دیده می شدن... دست همشون نوشیدنی بود... دخترهایی با موهای بور و پیراهن های قرمز دکلته جلوشون خم و راست می شدن و جامشونو پر می کردند. نگاه مردها به من دوخته شده بود... صدای موسیقی عربی بلند شد... دست هایم بی اراده از هم باز شد... حس کردم که دست هام به طرفین باز شد... نگاهم از این طرف به اون طرف کشیده می شد... به چشم های پر از اشتیاق مشتری های ثروتمندی نگاه کردم که با نگاه خریدارانه به جنس اعلای درجه یک مید این ( made in ) ایرانشون شون نگاه می کردند... زیر گرمی نگاهاشون سرخ شدم... یکی از پاهای لرزونم و جلوتر از پای دیگه م گذاشتم.
حس می کردم باید صندل هام و در بیارم... می دونستم اصالت این رقص به پاهای برهنه ست... به خودم گفتم تویی که با آرزوها و رویاهای احمقانه ت شادی و خودتو بدبخت کردی چطوری می تونی به اصالت فکر کنی... جایی ایستادی که قراره با هر قری که به کمرت می دی اصالت یه ملت رو... جنس زن رو... یه رقص رو... زیر اون نگاه های هرزه از بین ببری. نمی خواستم کلمه ی اصالت رو به خاطر اشتباهات و بلندپروازی هام مثل خودم به گند بکشم.
نگاهمو از جمعیت گرفتم... به لوسترهای طلایی رنگی که به سقف آویزون شده بود چشم دوختم... بی اراده با آهنگی می رقصیدم که بارها شنیده بودم... با اون تمرین کردم... با هر ضربی که به شکمم می دادم پوست کمرم کشیده می شد و زخمم از دورن به سوزش می افتاد... حرکات سر و گردنم و حرکات دستم کاملا ناخودآگاه بود... انگار دست موسیقی بدنمو حرکت می داد... مثل یه عروسک خیمه شب بازی با لباس عربی قرمز و موهای سیاه...
انگار می تونستم از بین پرتوهای نور لوستر طلایی چشم های کامبیز رو ببینم... هر بار که ماهواره آهنگ عربی می ذاشت بلند می شدم و می رقصیدم... توی چشمهاش تحسینو می دیدم...
از راننده و آشپز مردهایی که تماشاچی رقصم بودند کمتر سواد داشت... درآمد یه سالش از نصف درآمد یه روز اون مردها کمتر بود... توی زندگیش فقط یه زن بی حجاب و توی خونه ش از نزدیک دیده بود ولی نگاهش هیچ وقت رنگ وسوسه نداشت... هیچ وقت با دید شهوت به حرکات ظریف شونه و شکمم خیره نمی شد.
اون مرد بود... از جنس تماشاچی های من نبود که مردونگی شون به ریش های سیاه شون بود...!!!
جواب من به این مردونگی چی بود؟ ... دلشو شکسته بودم... جواب زحمتاش و با ترک کردنش داده بودم.
می دونستم که اگه تسلیم ندای دلم که می گفت (( اینجایی که وایستادی حقته... لیاقت تو اینجاست... )) بشم، کارم تمومه. چشمم هنوز به لوسترها بود... پشت نور لامپ ها درخشش چشم کامبیز و می دیدم... انگار بی اختیار داشتم برای اون می رقصیدم. یه بار توی اوج ضعف و ناتوانی بی چشم داشت پناهم داده بود... این بار از این فلاکت... از این نگاه ها... توی ذهنم یه بار دیگه به اون پناه برده بودم.
تابی به موهام دادم... به حریم و حرمت هایی فکر کردم که با فرار کردنم از خونه برای همیشه از بینشون بردم... یادم اومد که چطور دل مامان و بابام رو با خودخواهی شکستم... چطور تنهاشون گذاشتم... .
پای چپم و جلوی پای راستم گذاشتم.... نگاهم و انداختم پایین... چشم تو چشم پسری شدم که جلوتر از همه نشسته بود. کت شلوار سرمه ای پوشیده بود... چشم های تیره و موهای مشکی رنگش منو یاد پسرهای ایرانی می انداخت. اون چه قدر حاضر بود برای بدبختی و ذلت هموطن خودش پول بده؟
دست هام پایین افتاد. موزیک تموم شد... صدای تشویق و هیاهوی بلند مردها گوشم رو اذیت کرد... حس کردم که دیگه پاهام تحمل وزنم رو نداره.
سرمو چرخوندم طرف پرده ها... نگهبان با دست بهم اشاره کرد که خارج بشم. سرمو بلند کردم... حاضر نشدم که تعظیم بکنم... پشتمو به جماعتی کردم که از حیوون هم کمتر بودند. دوباره وارد اتاقی که پشت صحنه بود شدم. دستمو به یکی از صندلی ها گرفتم و روش نشستم... عرق سرد روی کمرم نشسته بود. بدنم می لرزید...
پوپک در حالی که دست می زد به سمتم اومد. نگاهی به صورتش کردم. چشمهاش برق می زد. با همون ناز و عشوه ی همیشگی اش گفت:
گل کاشتی دختر... شرط می بندم امشب اینجا سرت دعوا شه. نمی تونستن ازت چشم بردارن...
به شانه ام زد و خنده کنان گفت:
آفرین دختر... آبرومونو خریدی.
سرم و پایین انداختم... آبرو! ...
عصبی شده بودم... نتونسته بودم فرار کنم. نگاهی به نگهبان ها کردم. چهارچشمی بهم زل زده بودند... منو شناخته بودند... می دونستند تسلیم نمی شم. حاضر نبودن تنهام بذارن.
فرصت رو از دست داده بودم. وقتی توی زیرزمین بودم امید داشتم که بتونم از این بالا فرار کنم... دوباره به نگهبان ها نگاه کردم... نه! انگار فرار کردن از زیرزمین ساده تر بود. باید چی کار می کردم؟ اگه منو می خریدن چی می شد؟ اون وقت دیگه نگهبان ها نگران من نبودند... دیگه مسئولیتی روی دوششون نبود... شاید اون موقع می تونستم فرار کنم... ولی دوست نداشتم یه گوشه منتظر باشم و یه مشت مرد حریصو نگاه کنم که که سر قیمت من با هم چونه می زنند.
دوباره استرس پیدا کرده بودم... پوپک بهم اشاره کرد و گفت:
تو کارت اینجا تمومه... برو توی اون اتاق و شامتو بخور... مراسم که تموم شد صدات می کنم... خیلی ها هستن که می خوان صورت خوشگلتو ببینن.

با عصبانیت گفتم:
پس نمایشت هنوز تموم نشده.
پوپک کمی ازم فاصله گرفت. متوجه شده بود که دوباره عصبی شدم... می دونست که ممکنه بهش حمله کنم. خودشو به یکی از نگهبان ها نزدیک کرد. کنارش ایستاد و گفت:
نمایش وقتی تموم می شه که من پولمو بگیرم... فهمیدی؟ یکی از این مردها باید تو رو با خودش ببره... اون وقت می فهمی که نمایش به چی می گن...
سرمو پایین انداختم. راست می گفت... این بازی ادامه داشت. نگهبان بهم اشاره کرد که دنبالش برم... چاره ای جز اطاعت کردن نداشتم... هیچ راهی نداشتم... حق انتخاب هم نداشتم.
نگهبان من و به یکی از اتاق ها برد و در رو پشت سرم قفل کرد. یه اتاق سه در چهار بدون پنجره بود. یه میز آرایش با یک صندلی و یه تخت یه نفره توی اتاق بود. سینی غذام روی میز بود. یک پارچ آب و یک ظرف اسپاگتی... دلم می خواست اجازه می دادند به همون زیرزمین برمی گشتم... می تونستم از بیتا و سحر خبر بگیرم... دوست داشتم یه بار دیگه ستاره رو ببینم... می تونستم برم سراغ کمد و دردهامو با مستی تسکین بدم.
ضعف کرده بودم. نشستم و با اشتها مشغول غذا خوردن شدم. نمی دونستم وعده ی بعدی غذامو کجا باید بخورم... توی خونه ی کدوم مرد... کنار کی...
یاد نگاه تحسین آمیز مرد عرب که توی زیرزمین کشمکش من و نگهبان رو دیده بود افتادم... غذا توی گلوم پرید. سرفه کردم و با یه لیوان آب خودمو نجات دادم... همین که نفسم جا اومد با عصبانیت مشتم و روی میز کوبیدم...
نمی دونستم چند ساعت دیگه باید توی اون اتاق بمونم... فقط می دونستم اون ساعت ها آخرین و شاید بهترین ساعات زندگیم توی دوبی اِ. اگه منو می خریدن یا کرایه میدادن دیگه نمی ذاشتن آب خوش از گلوم پایین بره.
سرم گیج می رفت... دیگه نمی تونستم به فرار کردن فکر کنم... هنوز امید داشتم... شاید یه آدم خیری پیدا می شد که منو می خرید ولی باهام کاری نداشت... شاید فقط برای آزاد کردن من این کار رو می کرد...
یادم افتاد که همچین مردی توی زندگیم وجود داشت... کامبیز... جواب این لطفش رو چطور داده بودم؟... یعنی می شد یه بار دیگه همچین شانسی پیدا کنم؟... پیش خودم قسم خوردم که اگه یه بار دیگه شانس بهم رو کنه و یه مرد پیدا شه منو نجات بده، قدر بدونم... اصلا نه ... برمیگردم پیش کامبیز... اخ کامی... کامی بی کله ...
می دونستم اگه آزاد بشم باید چی کار کنم... همه ی چیزی که می خواستم این بود که هاتفو پیدا کنم... می خواستم اونو با دست های خودم خفه کنم... یاد حرفاش افتادم... وقتی مطمئن شد که منو به خاک سیاه نشونده نصیحت کردنش گل کرد.
در اتاق باز شد. همون طور که انتظارش رو داشتم پوپک بود. با دیدن ظرف غذام گفت:
چرا کامل نخوردی؟ امشب باید جون داشته باشی که تا صبح حداقل یه نفرو سرویس بدی.
حداقل یه نفر...!!! حالم داشت به هم می خورد... ای کاش منم راه پروانه رو انتخاب کرده بودم... ای کاش من بودم که بین شعله های آتیش می سوختم... انگار این روزها رو دیده بود که اون راه و انتخاب کرد... انگار فقط من بودم که حالیم نبود چه بلایی داره سرم می یاد... نمی فهمیدم... وگرنه بی خودی ادای آدم های قوی رو در نمی اوردم...
برق خوشحالی هنوز توی چشم های پوپک بود.
پوپک گفت:
پاشو بیا... بیا تا ببینیم کی قسمتت می شه...
حالت تهوع داشتم... اون قدر بدنم می لرزید که مطمئن نبودم بتونم راه برم. پوپک نچ نچی کرد و گفت:
د بیا دیگه!
دستمو به میز گرفتم و به سمت در رفتم. بازهم دو نگهبان برام اورده بودند. انگار می دونستند که توی دنیا هیچ چیزی رو به جز رهایی از اون جا نمی خوام.
این بار از یه سمت دیگه وارد سالن شدیم... از کنار بار گذشتیم... چشمم به سن افتاد که پرده هاش رو کشیده بودند... من چطور تونسته بودم برم اون بالا؟
چشمم افتاد به هفت تا مرد که سر جاهاشون روی صندلی نشسته بودند... سه مرد کت شلواری... سه مرد با عبای سفید... و اون پسر که شبیه ایرانی ها بود. مطمئن نبودم که واقعا ایرانی باشه ولی شبیه بود... قد بلند و خوش هیکل بود... چشم های کشیده ی قهوه ای و موهای مشکی داشت... پسر خوش قیافه ای بود... اون چه دردی داشت که همچین جایی اومده بود؟... جواب رو خودم می دونستم... یه درد مشترک... اون هم مثل بقیه مریض و کثیف بود.
پوپک و یه مرد خوش پوش و قدبلند دو طرف من ایستادند... عربی صحبت می کردند... متوجه نمی شدم چی می گن... سرمو چرخوندم... داشتم زیرلب اشهد مو می خوندم... بعضی از اون ها واقعا چندش بودند... چشمم به همون مرد عرب افتاد... با کنجکاوی نگاهم می کرد ... هنوز منو نشناخته بود. دلش پیش اون دختر با موهای بور مونده بود... دعا می کردم که پوپک نقاب رو از صورتم بر نداره. دوست نداشتم اون منو بخره... نمی خواستم منو بشناسه... فقط خدا می دونست که چه قدر دوست داشتم توی صورتش تف بندازم... توی دل دعا می کردم که گیر هرکسی که می افتم گیر اون نیفتم... دلم می خواست مزایده به نفع اون پسر ایرانی تموم شه... حداقل وقتی توی صورتش نگاه می کردم حالم بد نمی شد...
داشتم مشتری ها رو برانداز می کردم... با خودم فکر می کردم از کدوم بیشتر بدم می یاد... پوپک رو به من کرد و گفت:
نقابتو در بیار.
وای نه... نباید این اتفاق می افتاد... فرصت جر و بحث پیدا نکردم. مردی که کنارم ایستاده بود نقاب رو آهسته از صورتم برداشت... چشم تو چشم پسر ایرانی شدم... مات و مبهوت صورتمو نگاه می کرد... سرمو چرخوندم... همون مرد عرب برام به نشانه ی آشنایی سر تکون داد...
پوپک منو جلوتر برد. یکی از مردهای کت شلواری چیزی گفت... پیرمرد از موهای سفیدش خجالت نمی کشید... فهمیدم قیمتی پیشنهاد کرد.
پوپک به مردی که کنارم ایستاده بود نگاه کرد. هر دو لبخند زدند... بلافاصله پسر ایرانی قیمت دیگه ای پیشنهاد کرد... همین که صداش رو شنیدم مطمئن شدم ایرانیه... عربی رو با لهجه ای شبیه به لهجه ی پوپک صحبت می کرد. تو دلم دعا می کردم اون برنده شه... حداقل به عنوان یه ایرانی زبونم رو می فهمید... شاید می تونستم راضیش کنم که دست از سرم برداره... شاید میتونستم حداقل راضیش کنم که فقط با اون باشم... فقط اون... حتی اگه هزاربار همسر و صیغه هاشو ببینم...
یه مرد کت شلواری و یه مرد عرب از جمع خارج شدند... نمی دونستم باید نفس راحتی بکشم یا نه... اضطراب داشتم... تمام بدنم می لرزید... دیگه به فرار فکر نمی کردم... حقیقت جلوی روم بود... یه نفر از اون پنج نفر تا آخر شب مالک من می شد.

پیشنهاد دادن ها هنوز ادامه داشت. هر چه قدر که قیمت ها بالاتر می رفت لبخند پوپک عمیق تر می شد... فقط چهار نفر مونده بودن... چشم من به پسر ایرانی بود... به هم زل زده بودیم... دعا می کردم یه چیزی بگه که دهن همه بسته بشه.
در همین موقع اون مرد عرب که بیشتر از همه ازش می ترسیدم گامی به سمت من برداشت... تا اون لحظه ساکت بود... کم کم داشتم امیدوار می شدم که پول کافی برای خرید کردن نداره... جلوتر اومد... سرش رو بالا گرفت و قیمتی اعلام کرد... همه ساکت شدند... دیدم که پسر ایرانی با چشم هایی که از تعجب گشاد شده بود به اون زل زد. همه شوکه شده بودند... حال من از همه خراب تر بود... پوپک سه بار با فاصله ی یه دقیقه قیمتی که مرد عرب پیشنهاد کرده بود رو با صدای بلند به همه اعلام کرد... کسی چیزی نگفت...
مزایده تموم شده بود. با ناامیدی به پسر ایرانی نگاه کردم... از عصبانیت قرمز شده بود... به سمت پوپک اومد... رو بهش کرد و به فارسی گفت:
نصف پولو ماه دیگه می ریزم به حسابت... بذار من ببرمش...
پوپک با همان ناز و عشوه ی حال به هم زنش بازوی پسر رو نوازش کرد و گفت:
بهراد جون هنوز دخترهای دیگه مونو ندیدی... دخترهای من توی این منطقه تکن... مطمئنم از یکی دیگه شون خوشت می یاد...
پشت چشمی براش نازک کرد و ادامه داد:
دست رو جنسی بذار که بتونی پولش و بدی.
پوپک راهشو کج کرد و خواست به سمت مرد عرب بره که بهراد جلوش ایستاد.
بهراد: دو برابر چیزی که پیشنهاد کرد و می دم... تا ماه دیگه همه ش و می دم.
پوپک جدی شد و گفت:
من به خاطر مشتری هایی مثل تو که سالی یه بار هم سر و کله شون پیدا نمی شه مشتری های دائمیم رو دور نمی زنم.
بازوی منو گرفت و منو به سمت مرد عرب برد... برگشتم و با حسرت به بهراد نگاه کردم... سرش رو پایین انداخته بود و توی فکر بود... حرف پوپک توی گوشم زنگ زد... مشتری دائمی... او چند نفر مثل منو خریده بود؟ ... کسی مثل اون راضی نمی شد که بهم دست نزنه و ولم کنه... باید چی کار می کردم؟
مرد عرب دستش رو جلو اورد و موهای مشکی رنگم رو لمس کرد... با خوشحالی و صدای بلند جمله ای به پوپک گفت... نیازی به ترجمه نبود... از موهای رنگ شدم بیشتر خوشش می اومد... دور و برم می چرخید و گاهی ماهیچه های بدنمو تست می کرد... می خواست مطمئن بشه جنس بد بهش نمی اندازن... احساس می کردم دستش رو به هر جایی که می کشه ردش باقی می مونه... قلبم محکم توی سینه می زد... بیشتر از این نمی تونستم اونو تحمل کنم... جلوتر اومد... دستش رو به سمت شکمم دراز کرد. با عصبانیت به عقب هلش دادم... پوپک جیغ زد:
چی کار می کنی دختره ی وحشی؟ ... باز دیوونه شدی؟
مرد عرب سری تکان داد و انگشت اشاره اش رو به نشانه ی تهدید جلوم تکون داد و چیزی گفت... من که نفهمیدم ولی ضربه ای به دستش زدم و با بی اعتنایی بهش پشت کردم. پوپک که هل شده بود پشت سر هم عذرخواهی می کرد. بازوی منو محکم توی دستش گرفت و منو دنبال خودش کشوند... چرخیدم و با خشم نگاهی به صورت مردک کردم... با لبخند نگاهم می کرد... حتما داشت برام نقشه می کشید... همون طور که من داشتم برای اون نقشه می کشیدم.
پوپک منو دست نگهبان ها سپرد و در حالی که بهم فحش می داد جلوتر از ما به سمت زیرزمین رفت. نگهبان ها مجبورم کردند که تندتر راه برم... انگار عجله داشتند جنسشون رو زودتر تحویل بدن.
پوپک در اتاقی رو باز کرد و اشاره کرد که منو توی اتاق بیارن. وارد اتاق که شدم ستاره رو دیدم... با دیدنش نفس راحتی کشیدم... همون اتاقی بود که تا چند ساعت پیش توش بودم...
پوپک: ستاره سریع حاضرش کن... شیخ رجب منتظرشه... دست بجنبون.
ستاره با وحشت نگاهم کرد و گفت:
شیخ رجب؟
قلبم توی سینه فرو ریخت. پوپک داد زد:
بجنب دیگه!
ستاره منو روی صندلی نشوند. سریع آرایش صورتمو پاک کرد. پوپک با یه دست لباس وارد اتاق شد. یه پیراهن دکلته ی قرمز و کوتاه بود... قسم خوردم وقتی از اون خراب شده بیرون رفتم و دوباره آزادیم و به دست اوردم دیگه سمت رنگ قرمز نرم...
لباس رو تنم کردم. پوپک منو نشوند و سریع چند رنگ رژ رو امتحان کرد... یه رژ قرمز جلوی دست ستاره گذاشت... انگار دوست داشت کار من همون شب اول تموم بشه... شب اول؟... رو به ستاره کردم و گفتم:
کی ولم می کنن؟
پوپک که داشت سایه ی دودی رنگ رو روی پوست من امتحان می کرد گفت:
ولت می کنن؟ دعا کن نگهت دارن... وقتی ولت کنن بدبختی هات تازه شروع می شه.
پوزخندی زد... با بدجنسی رو به من کرد و گفت:
شیخ رجب یا جنس نمی بره یا اگه ببره دور نمی اندازتش... اون خوب بلده ادبت کنه... خوب جایی افتادی... بهت گفته بودم جفتک نندازی به نفعته...
ستاره چیزی نمی گفت... احساس می کردم بغض کرده... دست هاش می لرزید... انگار قرار بود منو ببرن کشتارگاه... کم مونده بود زیر دست اون دو نفر غش کنم... حتی دوست نداشتم پیش خودم تصور بکنم که تا چند ساعت دیگه چه بلایی سرم می یاد...
کار ستاره تموم شد... پوپک یه جفت کفش پاشنه بلند مشکی برام اورد... اون قدر پاشنه ی کفش بلند بود که بعید می دونستم بتونم باهاش راه برم... وقتی کفش رو پوشیدم فهمیدم که حدود پنج سانت زیرپنچه ی پام لژه... حالا راحت بودم.... راحت؟چه راحتی ای؟
رو به ستاره کردم و گفتم:
بیتا کجاست؟... سحر کو؟
ستاره: بیتا رو برای کار کردن توی یه کاباره خریدن... سحرو بردن که حاضر کنند... هنوز کسی براش پیدا نشده...
پوپک از اتاق بیرون رفت تا نگهبان رو پیدا کنه... ستاره بازوم رو گرفت و گفت:
گوش بده... به من گوش کن کتی... راه بیرون رفتنت از این ماجرا فقط شیخه... فهمیدی؟ ... نذار بهت دست بزنه... اگه تسلیم بشی... اگه بذاری رامت کنه خیلی زود ازت سیر می شه و کنارت می زنه... اون وقت تو رو می ده دست پایین دستیاش... بعد از اون شاید بفرستت جاهایی که شاید بیست دلارم به خاطرت ندن... این شغل عمر داره... تسلیم نشو... باشه؟... تا جایی که می تونی شیخ رو دنبال خودت بکشون... گوش می دی کتی؟... بالاخره یه راهی برای بیرون رفتن پیدا می شه... خدا بزرگه...
اشک از چشمم چکید و آهسته گفتم:
پس خدا کجاست؟ دارن من و می برن... شادی رو بردن... اون فقط هفده سالشه...
ستاره شونه ام رو فشرد و گفت:
با این روحیه دو روزم دووم نمی یاری... همون کتی قوی باش... همون دختری که پوپک و ذله کرده... کاری که بهت گفتم و بکن...
حرفش رو با اومدن پوپک نصفه کاره گذاشت... اشکی که از چشمم پایین چکیده بود رو با دست پاک کردم. نفس عمیقی کشیدم... دوست نداشتم پوپک فکر کنه که کم اوردم... دوست داشتم یه روز به اون زیرزمین برگردم و پوپک و اون تشکیلات رو آتش بزنم... با این فکر کمی قوت قلب پیدا کردم.

نگهبان ها تا دم در همراهیم کردند... وقتی پام رو از اونجا بیرون گذاشتم خیالشون راحت شد که شرم کنده شده... چشمم به شیخ افتاد که کنار یه لیموزین سفید ایستاده بود. لبخند زد و با نگاهی خریدارانه سر تا پام رو نگاه کرد... هر ثانیه ای که می گذشت بیشتر ازش بدم می یومد... بیشتر به خونش تشنه می شدم... نمی دونستم اگه دستش بهم بخوره باید خودمو بکشم یا اونو...
یکی از بادیگاردهای شیخ اومد سمتم... مردی با پوستی تیره و دومتر قد... منو به سمت ماشین راهنمایی کرد... یه لحظه به فکرم رسید که پا به فرار بذارم و تا جایی که می تونم بدوم و دور بشم... بادیگارد دستش رو روی شانه ام گذاشت و منو به سمت ماشین برد... امکانش نبود... هیچ راه فراری نبود...
سوار ماشین شدم... تا چند روز قبل آرزو داشتم سوار همچین ماشینی بشم... ولی اون روز... احساس می کردم اون ماشین برام حکم نعش کش رو داره. شیخ با یه دختربچه وارد ماشین شد... با دیدن دختر وا رفتم... یه دختر چهارده پونزده ساله بود... دختر زار می زد و گریه می کرد... شیخ چفت اون نشست و دستی به موهای دختر کشید... من دوست داشتم جای اون دختر بمیرم... همین بود که پوپک شیخ رو مشتری دائمی می دونست... دو تا دو تا خرید می کرد... حالم بد شده بود... یه دختر چهارده پونزده ساله چه جذابیتی براش می تونست داشته باشه؟ ... اون مرد مریض بود... مریض روانی... دوست داشتم به سمتش حمله کنم و با مشت توی صورتش بزنم... شیخ نگاهی به چشم های من کرد... لبخند زد... چیزی نگفت... لبخندش خیلی معنی داشت... می دونستم برای سر به راه کردن من کلی نقشه داره... منم برای اون نقشه داشتم... ستاره راست می گفت... نباید تسلیم می شدم... اگه تسلیم می شدم... اگه فقط یه روز ضعف نشون می دادم تا آخر عمر گرفتار می شدم...
خوشحال بودم که کنار بادیگارد شیخ نشسته بودم... وقتی می دیدم که شیخ چطور دست نوازش به سر و گوش دختر می کشید حالم بد می شد... معده م درد گرفته بود...
از ماشین پیاده شدیم... به یه قصر باشکوه رسیده بودیم... توی باغ بزرگ و پر از گل و گیاه قصر ایستاده بودیم... کف زمین سنگ فرش شده بود و چند مدل ماشین آخرین سیستم این طرف و اون طرف پارک شده بود...
شیخ یه دستش رو دور کمر دختربچه انداخت... خواست دست دیگه ش رو دور کمر من بندازه... با نفرت دستش رو کنار زدم... چشم غره ای بهش رفتم... جلوتر از اون به سمت قصر رفتم... می دونستم اگه عقب بمونم بادیگاردش به زور منو هل می ده تا با شیخ هم قدم بشم... ولی جلوتر رفتن که عیبی نداشت!
حتی نگاهی به پشت سرم نکردم... دو خدمتکار مرد که کت و شلوار مشکی به تن داشتند و پاپیون زده بودند دم در ایستاده بودند... پام رو که توی خونه گذاشتم نفسم بند اومد... عجب قصری بود! سنگ سفید کف خونه از تمیزی عین آینه می موند... پرده های ابریشم دودی پنجره هایی به ارتفاع چهار متر رو پوشونده بودند... مجسمه های سفید و طلایی دورتا دور سالن چیده شده بود... مبل هایی شاهانه و طلایی یک طرف چیده شده بود... لوسترهای طلایی و زیبا از سقف بلند خونه آویزون شده بودند... یه مبل تک نقره ای رنگ گوشه قصر و رو به روی سینمای خانگی قرار داشت... جلوی مبل پوست ببر پهن شده بود...
سعی کردم زیاد به فضای قصر خیره نشم... نگاهی به پله هایی کردم که به طبقه ی دوم می رسید. حدس زدم که اتاق خواب ها اونجا باشند... شیخ وارد خونه اش شد. یکی از خدمتکارها چیزی پرسید... شیخ دختربچه رو نشون داد و خنده ی زشتی کرد. منو با دست نشون داد و چیزی گفت... خدمتکار تعظیمی کرد... منو به سمت اتاق ها راهنمایی کرد. حدس می زدم که شیخ اون شب سراغ دختربچه بره... دلم براش می سوخت... از شادی هم کوچک تر بود... می دونستم شادی هم حس اونو داره... شادی تو اون لحظه کجا بود؟
دنبال خدمتکار وارد یه اتاق بزرگ شدم... اون که بیرون رفت نفس راحتی کشیدم. یه تخت بزرگ با یه میز آرایش سفید – طلایی توی اتاق بود. تن خسته م رو روی تخت انداختم... بالاخره به اشک هام اجازه دادم که روی صورتم بریزند... صدای جیغ ها و التماس های دختربچه رو می شنیدم... تمام بدنم یخ کرده بود... پاهام رو توی بغلم جمع کردم... چشم هامو روی هم گذاشتم... از خستگی نمی تونستم تکون بخورم... جیغ های دختر ادامه داشت... من یه گوشه افتاده بودم... منی که زبونش رو می فهمیدم نمی تونستم براش کاری کنم... از بقیه چه انتظاری بود؟
چشمام رو بستم... رقص شعله های آتیش و به خاطر اوردم... التماس های شادی... حرف های هاتف... نگاه ستاره... رقص خودم... تا کجا توان مقاومت داشتم؟ دیگه ظرفیت نداشتم... می ترسیدم وسط کار ببرم...



فصل سوم: "بدتر از بد"

به در بسته نگاه میکردم... مثل یه برده ای که منتظره تا سرشو ببرن... و باز شدن در به معنای بریده شدن سرم بود... باز شدن در یعنی تموم شدن زندگی و برفنا رفتن ارزوهام...
یعنی روزهایی که میدونستم بعدش جز بدبختی وفلاکت هیچ جنبه ی مثبت دیگه ای نداره...
از جام بلند شدم. در اتاق به روم قفل بود و پنجره ها حفاظ داشتن...
تیغی دم دستم نبود و شکستن اینه هم موجب سر وصدا میشد.
به ساعت نگاه کردم دو صبح بود.
چشمهام خیس میشدند و پلکهام از زور خستگی نا خوداگاه به روی هم میفتادن... اما خوابو به خودم حروم کردم...چرا میخوابیدم؟بخوابم که ارامش بگیرم؟ کدوم ارامش؟همونی که از خودم سلبش کردم.
صدای خفه ی زاری والتماس تو سرم بود.
دلم میخواست سرمو به دیوار بکوبم... شادی کجا بود. اونم همینطوری گریه میکرد ؟ اونم همینطور فروخته شد؟ نمیدونم با چه قیمتی اینجا نشستم... گرون بودم یا ارزون؟
قلبم با تپش میزد ... اروم وقرار نداشتم... هر لحظه و هر ثانیه زجر کشیدنم و توی این پنج روزی که اینجا بودم میدیدم.
دستهامو لای موهام فرستادمو اونها رو کشیدم.... سرم درد گرفت. یه ناله از گلوم بلند شد... نباید گریه میکردم... از گریه کردن متنفر بودم.
برای چی گریه کنم؟برای راهی که خودم انتخاب کردم؟
نفس عمیقی کشیدم....نمیدونم چقدر گذشته بود و چقدر گذشته و اشتباهاتم و مرور میکردم... نمیدونم چقدر خودخوری کردم ... پنج سال تلاش کامی برای بدست اوردن من تو سه تا بوسه ختم شد ... فقط سه تا ... اولیش شب اول بود که وقتی منو بوسید گریه کردم و گفت : کاری باهات ندارم... گریه نکن...
دومیش دو سال بعد بود ... وقتی تولدم بود یه لحظه از خود بیخود شد و منم بخاطر محبتش صدام در نیومد و گذاشتم طعم یه بوسه ی عاشقانه رو بچشه... اما بعد خودش ازم فاصله گرفت وگفت: ببخشم... و دیگه تا سه سال کاری بهم نداشت ... فقط گونه امو می بوسید و گاهی موهامو نوازش میکرد. ومن عصبانی میشدم و دعواش میکردم که حالت موهامو خراب کردی... باهاش قهر میکردم و میومد منت کشی و من ... و اخرین بوسه موقع رفتن بود.
خودم پا پیش گذاشتم... خودم به سمت لبهاش رفتم و بوسیدمش و محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت: نرو ... با التماس گفت نرو... ولی وقتی ازش فاصله گرفتم با پشت دست بوسه ی روی لبشو پاک کرد و ... شکستنشو به چشمم دیدم.... کامی امشب مال توام... کامی کاش بودی که امشب ومال خودمون میکردم.
بغض داشت خفم میکرد اما اشکی برای ریختن نداشتم.
همه چیز تموم شد.نقطه سر خطی هم درکار نبود . . . شروع جدیدی هم نبود... زندگیمو تباه کردم... تباه!
دم دم های صبح بود... صدای فریا د و جیغ و التماس نمیومد.
تا صبح از ترس خوابم نبرد... وعجیب بود که شیخ به سراغم نیومد... عجیب بود که منو با اون همه ذوق وشوق خریده بود وبه سراغم نیومد...
نفهمیدم کی خوابم برد اما با تکون های کسی بیدار شدم....
یه دختر جوون بالای سرم بود.
با دیدنش وحشت زده سرجام نشستم.
لبخندی بهم زد و با لهجه ی داغونی فارسی گفت: نگران نباش... شیخ گفت بیدارت کنم...
قلبم توی گلوم بود که گفت: بلند شو باهم نهار بخورین...
با تعجب به ساعت نگاه کردم دو و سی دقیقه بود.
مات شده بودم.... یعنی دیشب به خیر گذشت؟ خیر؟هرچند اینجا سرتاپاش شر بود اما دیشب؟ یعنی هیچ اتفاق خاصی نیفتاد؟یعنی من هنوز؟
از شوک بیرون اومدم. دختر به من نگاه میکرد... این خواب بود؟ یا رو یا؟ شب اول با یه عرب گذشت... بدون هیچ اتفاقی؟دلم میخواست از خوشحالی جیغ بکشم... اما ندایی درونم گفت شاید امشب سراغت بیاد...
و یه لحظه فکر کردم کاش همون دیشب همه چیز تموم میشد و من استرس نمیگرفتم... استرس ساعاتی که در انتظارم بود.
ولی فکرمو پس زدم... الان باید خوشحال می بودم... یه روز دیگه فرصت داشتم برای فرار... مطمئنا وقتی دیشب به سراغم نیومده بود امروز و عصر و غروب هم سروقتم نمیومد...
با رخوت از جام بلند شدم... من هنوز همون کتی بودم! و این نوید امیدوار بودن و میداد.
لبخندی زدم و پشت دختری که لباس خدمتکار ها رو می پوشید راه افتادم... دری داخل اتاق وبازکرد... این یعنی دوش بگیر... مرتب شو...
واقعا مثل مرغابی شده بودم... هر روز هر روز حموم...
به هر حال به سمت وان رفتم. سرسری خودمو شستم... عجیب بود که کارم نداشت... یعنی ممکن بود بر خلاف ظاهر حیوان صفتش... یا برخلاف چشمهای هیزش شعور انسانی داشته باشه؟چرا سراغم نیومد؟
با کلی سوال تو سرم و کلی امید و نا امیدی حوله ای که اونجا بود و پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم همون دختر یه لباس سبز زمردی ساتن دستم داد... با کفش هایی که فسفری بودند ... موهام و خودم سشوار کشیدم و یه ارایش ملایم سبز کردم.
ازاین رنگ خوشم میومد.
خدمتکار لبخندی بهم زد وگفت: من اسمم زهیره است...


مطالب مشابه :


رمان مانی ماه

همون که همیشه پناهم بود از ده طبقه رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www




رمان شروع عشق با دعوا(1)

رمان بي پناهم رمان بی بهانه. رمان فلاح هست نمیدونی که روزی ده بامیرفت تواتاقش که یه بارش




رمان دنيا پس از دنيا

دانلود رمان وداريوش تنها پناهم رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www




رمان پاییز بلند - 3

همه ی مردم ده ، مخصوصا پسرها خبر و قوتی میشه برای دل بی پناهم دانلود رمان یادم




رمان حکم دل - 3

یه بار توی اوج ضعف و ناتوانی بی چشم داشت پناهم داده بود دانلود رمان حکم دل برای pdf رمان




رمان غم و عشق

دانلود رمان تنها سر پناهم پناه بردم صداي نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf,www




توضیحات ده نمکی درباره کشته شدن 5 نفر در پشت صحنه فیلمش

مرکز دانلود موبایل توضیحات ده نمکی درباره کشته دانلود.موبایل.نرم افزار.اس ام اس.رمان




تقاضا برای نکسوس 4 گوگل، ده برابر میزان انتظار این شرکت

تقاضا برای نکسوس 4 گوگل، ده عضویت در گروه سرزمین دانلود ♥♥♥♥ دنیای ترفندها,رمان




برچسب :