رمان ایدا 7(قسمت اخر)

استرس داشتم.یعنی واقعا امیر تو قلبش هیچی نیست؟یعنی خاله رو بخشیده؟حاضره با من بیاد پیش خاله؟بعید می دونم.اگه من جای اون بودم هرگز به این سادگی قبول نمی کردم.با این که خیلی ادعام می شه و از خاله ام دفاع های خرکی می کنم ولی خوب بازم...
-چته خانومی؟چرا دستات یخه؟
-هوم؟می گم بهراد تو مطمئنی قبول می کنه بیاد؟
-ای بابا.چرا اینقدر بهش فکر می کنی؟من امیر رو می شناسم مطمئن باش بالاخره قبول می کنه شاید اولش راضی نباشه ولی من مطمئنم جلوی تو کوتاه میاد.خوب...رسیدیم.پیاده شو.
به سختی پیاده شدم.اصلا نفهمیدم چه جوری رفتیم تو.امیر تو اتاقش بودم.
سنا-هی دختر دیدی چه داستانی شد؟وای!کی باورش می شد امیر همون پسرخاله ای باشه که تو همش می گفتی دوست داری ببینیش؟حالا اینارو بی خی.برو پیشش ببین می تونی راضیش کنی باهات بیاد؟
به بهراد نگاه کردم.انگار با نگاهم ازش اجازه می گرفتم.پلکاشو بست و منم با تردید پاشدم.
سنا-اتاق دومیس اشتباه نری.
-خیله خوب.نترس تو اتاقاتون فوضولی نمی کنم.
-می زنمتا.
....
امیر
روی تخت دراز کشیده بودم و به مادری که هیچی ازش به یاد نداشتم فکر می کردم. با اینکه بخشیده بودمش اما دوست نداشتم ببینمش. مخصوصا که الان شوهر داره. بهراد بهم گفته بود که مادرم بدون اجازه ی شوهرش تصمیم داره منو پیدا کنه. با وجود این شرایط امکان نداشت حاضربه دیدنش بشم.چند ضربه به در خورد.حتما سناست.طفلی این مدت اخلاق سگیه منو تحمل کرده. اخلاقی که اصلا با روحیه اش جور نیست.تصمیم گرفتم از دلش در بیارم.
-بیا تو.
پاشدم نشستم هنوز سرم پایین بود داشتم جمله ها رو تو ذهنم مرتب می کردم که صدای ایدا رو شنیدم:
-سلام.
سریع سرمو بالا اوردم و با دیدنش لبخند کمرنگی زدم.از همون اولشم مهرش به دلم افتاده بود.دختر خاکی و خونگرمیه.مثله خواهر نداشته ام دوسش دارم.یه جورایی حاضرم واسش هر کاری کنم.نمی دونم این بشر چی داره که همه زودی عاشقش می شن!عاشق این صورت و نگاه معصومش اخلاقا و کارای بچه گونه اش حرفای صادقانه اش....همه و همه رو دوست داشتم.واقعا خوش به حال بهراد شده!!از این که دختر خاله امه خیلی خوشحالم.با صداش به خودم اومدم.
-ای بابا.خوب چرا اینجوری نگام می کنی؟انگار تا حالا منو ندیده.ببین من قلبم ضعیفه ها. اگه خواستی داد و بیداد کنی یه ندا بده که من فلنگو ببندم هرچند از اون لبخند ژکوندت این چیزا انتظار نمی ره.
نتونستم خودمو نگه دارمو غش غش خندیدم.
-خدا خفت نکنه دختر... چه عجب از این ورا.
-اِ!یعنی نمیدونی من واسه چی اینجام؟ببین امیر بهراد همه چیو بهم گفت.گفت که خاله امو بخشیدی.حالا جدی جدی بخشیدی؟
همینجوری نگاهش می کردم.با این که می دونستم بهراد بهش همه چیو می گه ولی امادگیشو نداشتم.
-چی شد؟یعنی هنوز نبخشیدی؟
چه قدر این دختر عجوله!
-چرا چرا بهراد درست گفته خیلی وقته بخشیدم.
اومد کنارم رو تخت نشست و گفت:
-بابا ایول.من اگه جای تو بودم.....هیچی ولش کن.حالا....چیزه....
فهمیدم سخته شه بگه.
-جانم؟چی می خوای؟
-باهام میای بریم؟
-کجا؟
-خونه خاله شجا!پیش خاله ام دیگه.
نفهمیدم چی شد که با عصبانیت گفتم:
-نه دیگه هیچوقت اینو ازم نخواه.
از رفتارم جا خورده بود.
-چرا؟مگه نگفتی بخشیدی؟
-گفتم بخشیدم ولی حاضر نیستم یه بار دیگه به خاطر من تو دردسر یفته.
یکمی نگا کرد و یهو چشماش پر اشک شد.
-اخی امیر.تو چه قدر خوبی.هنوزم فکر اینی که یه وقت اذیت نشه؟
بعد بلند زد زیر گریه.تحمل دیدن گریه اشو نداشتم.بغلش کردمو حرفای ارامش بخش بهش زدم.عجیبه برعکس شده به جای اینکه اون به من ارامش بده من دارم بهش ارامش میدم.فکر نمی کردم اینقدر دختر دل نازکی باشه.مثله یه خواهر کوچولو دوسش داشتم.یکم ارومتر شد خواستم از خودم جداش کنم که یهو در با تقه ای باز شد و بهراد اومد تو.با دیدن ما تو اون شرایط چشماش گرد شد.وای شانس از این بدتر؟حالا چه فکرایی در باره ما می کنه؟سریع از ایدا جدا شدم و ایستادم.نمی دونم چرا هول شده بودم؟طفلی ایدا هم وضعش از من بهتر نبود.با ترس به بهراد نگاه می کرد که...
***********
ایدا
همینجوری با ترس بهش نگاه می کردم.با اینکه کار اشتباهی انجام نداده بودم ولی تو افکار بهراد که این چیزا نبود.یهو تعجبش تبدیل شد به عصبانیت.اومد جلو و دستمو کشید و بلندم کرد و با نگاهی به امیر از اتاق بیرون کشوندم.بدون توجه به سنا منو پرت کرد تو ماشینو خودش سوار شد.یه لحظه احساس ارامش کردم و یاد این حرف عزیز افتادم که می گفت اگه کار اشتباهی نکردی هیچوقت از فکری که دیگران در باره ات می کنن نترس چون تو که کار اشتباهی نکردی.نمی دونم این همه ارامش از کجا اومد!!لحظه ای به خودم اومدم که در خونه رو محکم بست و اومد سمتم...
برعکس اونچیزی که فکر می کردم اونقدرا هم عصبانی نبود.ولی چشماش اینو نمی گفت.چسبوندم به دیوار و دستاشو گذاشت دو طرفم و به چشمام خیره شد.خواستم یه چیزی بگم که انگشت اشاره اش رو گذاشت رو لبم و مانع شد.کم کم ترس برم داشت. هیچی نمی گفت و فقط خیره به چشمام بود.انگار که داره فیلم سینمایی نگاه می کنه.بعد از 5 دقیقه در کمال تعجب لباشو گذاشت رو لبام و به شدت بوسیدم.اینم یه چیزیش می شه ها...داشتم نفس کم میاوردم ولی مثله اینکه این خیال نداشت ولم کنه.بعد از چند دقیقه بی خیال شد و رو به من که داشتم با تعجب نگاهش می کردم گفت: -نمی دونستی من همه چیزو از تو چشمات می خونم؟لازم به توضیح نیست خودم فهمیدم. ولی دیگه دلم نمی خواد تو بغل هیچ پسر دیگه ای بری.باشه؟ هنوز متعجب بودم.مگه می شه همه چیو از تو چشمام بخونه. عجیب غریب شده این بهراد. نه به اون عصبانیتش نه به الان!وقتی دید با تعجب نگاش می کنم سرشو تکون داد و با لبخند رفت. فهمیدم با امیر صحبت می کنه.پووف.حالا بی خیال هرچی بود به خیر گذشت! منم خر شانسما. حالا فقط می مونه امیر که بعید می دونم راضی بشه بیاد پیش خاله.رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدم .کم کم داشت خوابم می برد دلم هوای مموشیمو کرده بود.اخی.رو به شکمم خوابیدم و همینجوری غم عالمو می ریختم تو دلم که بهراد اومد اروم کنارم دراز کشید. -ایدا؟بیداری؟ -هوم؟ -تونستی امیرو راضی کنی بیاد پیش خاله ات؟ -نچ می گه نمیاد.می گه واسم خاله ام دردسر می شه. -بهتره به خاله ات بگی امیرو پیدا کردی و اون نمی خواد ببینتش. رو مو کردم سمتشو گفتم: -جدی بگم؟ -اره ولی نگو که دوست منه خوب؟ -باشه.بهراد؟ -جانم؟ -دلم مموشیمو می خواد. خندید و گفت: -باز بچه شدی؟ -بچه خودتی.من مموشیمو می خوام.می خوام بغلش کنم. -به جای مموشیت بیا منو بغل کن. -نمی خوام. -باشه نخواه. روشو کرد اونور و خوابید.نچ.باز من خر بازی در اوردم.ناراحت شد.دستمو دور کمرش حلقه کردم و گفتم: -خوب ناراحت نشو تو رَم بغل می کنم. دستمو گرفت و برگشت سمتم و محکم بغلم کرد. -ایدا اگه می دونستی من چه قدر دوسِت دارم هیچوقت باهام اینجوری نمی کردی. اخی منم دوست دارم خوب.بگم بهش؟روش زیاد می شه. -واسه چی روش زیاد بشه؟شوهرته ها. -وجدان بی خیال حالا بعدا بهش می گم حالا زوده. -کجاش زوده؟الان که اون اعتراف کرده تو هم اعتراف کن. -نکنه می خواد سرِکارم بذاره؟ -مگه کرم داره؟نمی بینی چه با احساس گفته. به حرف وجدانم واسه اولین بار نمی دونم شایدم دومین بار گوش کردم!! -بهراد؟ -جانم؟ -یه چیزی بگم؟ -بگو.می شنوم. -من......منم تو رو خیلی دوست دارم. منو از خودش جدا کرد و گفت: -شوخی؟ -واسه چی شوخی؟به خدا راست می گم من از همون اولشم دوست داشتم. -پس واسه چی تو این مدت نگفتی؟ -تو گفتی که من بگم؟ محکم بغلم کرد و گفت: -عاشقتم به خدا. خواستم اینم بلند بگم ولی نمی دونم چرا صدام در نیومد:ما بیشتر! *********** -یعنی می گی زنگ بزنم؟ بهراد-اره دیگه. شماره شو گرفتم.بوق....بوق....بوق....بوق... .بله؟ -سلام خاله. -سلام عزیزم چطوری خوبی؟بهراد خوبه؟همه خوبن؟ایدین خوبه؟مامان خوبه؟بابا خوبه... -وااااااااااااای چه قدر حرف میزنی خاله اره همه خوبن.خاله یه چیزی می گم هول نکنی. -چی چی شده؟کسی چیزیش شده..؟عزیز.. -اَه.نه بابا. -خوب پس چی؟ -پسرتو پیدا کردم. هیچی نگفت.نه خیر....نزدیک دو دقیقه هیچی نگفت. -خاله؟....مردی؟ بهراد یه دونه با ارنجش زد به پهلوم که این چه طرز حرف زدنه!! خاله-چی گفتی؟امیرمو پیدا کردی؟ -پ نه پ!گمش کردم.پیداش کردم دیگه ولی یه مشکلی هست. -چی؟ -نمی خواد ببینتت. دوباره هیچی نگفت.ای بابا... -نچ.خاله بذار من حرفامو بزنم بعدا هرچه قدر خواستی سکوت کن خوب؟می گه که نمی خواد ببینتت تا واست دردسر نشه.میدونی....بخشیدتت! بازم سکوت. -خوب خاله من حرفامو زدم حالا هرچه قدر می خوای سکوت کن. باااااای!!! گوشیو قطع کردمو گفتم: -اخیش!!!!!!راحت شدم. بهراد سری تکون داد و گفت: -من میرم شرکت دیرم شده کاری داشتی زنگ بزن خوب؟ -باشه.بهراد؟ -جانم؟ -میشه امروز برم پیش کیانا؟ هیچی نگفت. -خواهش!!! لپمو بوس کرد و گفت: -فقط زود برگرد. از گردنش اویزون شدم و گفتم: -هوراااااااااا.عاشقتم. خندید و بعد از بوسیدنم رفت.اییییییییی.بوسیدن.باز حالم بد شد. ************ 3 ماه بعد.... -نمیام. کیانا-غلط کردی.سنا...کدوم گوری رفتی بیا دیگه. سنا-اوووووووووومدم....بریم. -بابا چرا شماها نمی فهمین من میترسم نمیام. سنا-از چی می ترسی از ازمایش دادن؟ -نه از بچه دار شدن. کیانا-عزیزمن تو بیا شاید اصلا خبری نباشه واسه اطمینانه. زیر لب گفتم:من که میدونم خبرایی هست.الهی موردشور خبرای اینجوری رو ببرن. وااای. خدایا حالا چی کار کنم؟اصلا منو چه به بچه؟من خودم بچه ام حالا بچه می خوام چی کار؟اونم چی؟بعد از دعوایی که با بهراد کردم اگه خبری باشه چه جوری بهش بگم.... بهراد وقتی از سابقه ی گذشته ام و این که با چند تا از پسرایی محله مون دوست بودم دوست که نه سرکاری بود جون داداش....کلی باهام دعوا کرد.اخه رفته بودیم خونه خودمون یعنی خونه مامانم یعنی خونه ی.....اه چه می دونم خونه ی خودم دیگه یه پسر هم محله ای که سرکارش گذاشته بودم از کنارمون رد شد و گفت: -به.سلام ایدا جون. دیگه بقیه اشو نگم یهتره.یه بلایی به سرم اوردکه...کفترا که هیچی عقابا هم واسم گریه می کردن.هنوزم که هنوزه بعد از یه هفته باهام قهره.هرچی بهش گفتم بابا من اونموقع فقط 13 سالم بوده بچه بودم خر بودم تو گوشش نمی ره که نمی ره. کیانا-هوووووی.کجایی؟پیاده شو رسیدیم. از دم ماشین تا ازمایشگاه همش وقت کشی می کردم. -بچه ها این لباسه رو نگاه کنین چه خوشگله! کیانا-وقتی وقت نداری بخری نگاه نکن. سنا-درضمن لفتش نده زودباش. -بچه ها بیاین بستنی بخوریم. سنا-می گم وقت نداریم. -وای بچه ها بیاین این عروسکا رو نگاه کنیم. باهم داد زدن:ایدا. -باشه باشه غلط کردم! بالاخره رسیدیم.دلهره داشت امونمو میبرید.دستام یخ کرده بود و هرلحظه امکان داشت بیهوش بشم! سنا-ایدا برو اسمتو گفتن. کیانا-نترس عزیزم برو.ریلکس ریلکس ریلکس تر! با ترس راه افتادم.خدایا خدایا جوابش منفی باشه منفی خدایا خواهش می کنم.خدایا من می ترسم اصلا من بچه می خوام چی کار خدایا؟باصدای پرستار به خودم اومدم. -منتظر باشین تا جواب بیاد. وبعد رفت.خدایا جواب منفیه؟منفیه دیگه نه؟من تحمل ندارما. پرستاره بعد از چند دقیقه اومد:تبریک می گم جواب مثبته عزیزم. وااااای.خدایا تو که گفتی جواب منفیه؟نچ...خدایا کی گفت اخه؟...وااای دیوونه شدم رفت...حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟انگاری تو خواب راه می رفتم . سنا و کیانا باهم گفتن:چی شد؟ فقط نگاهشون کردم. کیانا-منفی بود؟ -ای کاش منفی بود. جیغ زدن:مثبته؟ سرمو تکون دادم.کیانا یکی زد تو سرمو گفت: -خاک بر سر واسه چی ناراحتی؟وااای اخ جون اخ جون بچه!!دارم خاله می شم. سنا –نه خیر خاله اش منم. کیانا-برو گمشو . من خاله تنی تو ناتنی! سنا-زر نزن تنی ناتنی نکن واسه منا...من.... دیگه به چرت و پرتاشون گوش ندادم.حالا چه غلطی کنم؟.... ****** رفتم خونه می خواستم با ایدین حرف بزنم. اینجوری بهتر بود..... -ایدین؟یه لحظه بیا. اومد تو اتاقم و گفت: -چیه؟باز چه دسته گلی به اب دادی؟ -ایدین..من...نچ.وایسا. جواب ازمایشو از تو کیفم دراوردمو بهش دادم.چند لحظه طول کشید تا بفهمه چی به چیه.یهو چشماش از تعجب گرد شد.چند ثانیه بدون پلک زدن بهم نگاه کرد.داشتم از خجالت میمردم. خداروشکر ایدین از همه چی خبر داشت حتی ماجرای دعوامون. ایدین-وااای.اخه چرا اینقدر زود مگه شماها چی کار کردین؟... اروم گفتم:هیچی به خدا...یهویی شد. ایدین-حالا بی خیال اینکه ناراحتی نداره.شاید این یه بهونه ای بشه واسه اشتیتون.ها؟ -من دوست ندارم به خاطر بچه با من اشتی کنه. -خلی نه؟احمق اون الان منتظر یه بهانه ست تا باهات اشتی کنه.درسته از دستت عصبانیه ولی اینکه دلیل نمی شه تا اخرش باهات قهر باشه بچه جون. -یعنی می گی بهش بگم؟ -پ نه پ.نگو....اخ جون دارم دایی می شم.بعدم با ذوق بغلم کرد!دیگه اینکه مامان چه قدر خوشحال شد و قربون صدقه ام رفت بماند!!!!بعد از دو ساعت تازه فهمیدم ساعت دهه و منم به بهراد هیچی از اومدن نگفته بودم!!!یعنی خاک بر سرم.سریع خدافظی کردم و راضی نشدم ایدین منو برسونه با یه اژانس برگشتم.6 تا میس کال از طرف بهراد داشتم که چون گوشیم سایلنت بود نشنیده بودم.....در خونه رو به ارومی باز کردم و رفتم تو و با چیزی که انتظارشو داشتم رو به رو شدم...

با عصبانیت فقط بهم نگاه می کرد.موهاش تو صورتش ریخته بود و طبق معمول چیزی که همیشه تو همه ی رمانا می خونین جذاب تر از همیشه شده بود!منم مثله خودش بهش نگاه می کردم منتهی نه با عصبانیت با ترس!!! -چیه خوب چرا اینجوری نگام می کنی؟ -تا حالا کدوم گوری بودی؟ -خونه ی مامانم. سرشو انداخت پایین انگار از این که به این سرعت جوا ب سوالشو اونم چی کدوم گوری رو دادم خنده اش گرفته بود!!! بهراد-خوب؟ -خوب به جمالت. -اونجا چه غل....چی کار می کردی؟ -اونجا....اها رفته بودم یه چیزی نشونشون بدم.... همین که یاد جواب ازمایش افتادم با هیجان شروع کردم: -وااای بهراد اگه بدونی چی شد. -چی شد؟باز چی کار کردی؟ -به خدا من کاری نکردم ... یعنی باهم یه کاری کردیم.من که تنها نکردم... -خیله خوب حالا چی شده. -بهراد بدبخت شدم ولی نمی دونم چرا همه از این بدبختی من خوشحال میشن. با حرص توام با خنده گفت: -می گی چی شده یا نه؟ تو ذهنم با خودم درگیری داشتم که چه جوری بهش بگم تصمیم گرفتم ورقه رو نشونش بدم اینجوری نیازی به زحمتم نیست!برگه رو دراوردم و دادم دستش.صد برابر ایدین تعجب کرد. -این چیه؟ -زرشک!هنوز نفهمیدی بابا تو دیگه خیلی شیکی! -خودتو مسخره کن بچه پررو.منظورم اینه که ...وای باورم نمی شه یعنی تو هم اره. -منم اره.پس چی فکر کردی. -اخه.... نشست رو مبل و ادامه داد: -تو هنوز بچه ای اونوقت یه بچه دیگه هم تو شکمت داری؟ -هوی.خودت بچه ای...وای.دیدی بالاخره بعد از یه هفته باهام حرف زدی. تا اینو گفتما یه اخمی کرد که....فکر کنم بچه ام خودشو خیس کرد از ترس.اَی لعنت بر دهن مبارک من که همینجوری واسه خودش وا می شه واسه چرت و پرت گفتن. -نچ.باز خودم گند زدم.یادش نبودا...بابا بهراد بی خیال دیگه.جون من؟باشه؟ همینجوری میومد جلو ولی خداروشکر اخم نداشت دیگه!!!رسید بهم گفتم الانه که یه بلایی سرم بیاره.ولی مثله همیشه این گفتنام غلط از اب دراومد و منو محکم بغل کرد.کم کم شروع کرد به بوسیدنم منم که یکی باید جمعم می کرد! ****** 8ماه....بعد دیگه -ایدا؟بیداری؟ -هان چیه؟ -بی ادب هان چیه؟ -خودتم داری می گی هان چیه؟ -نچ من منظورم اینه که هان چیه! -وا خوب منم دارم می گم توهم داری می گی هان چیه.پس هان چیه ها؟هان چیه یعنی هان یعنی بله یعنی بنال ببینم چی می گی!بیشعور تازه داشت خوابم میبرد. -بله دیگه وقتی اینجوری میای تو بغلم همینه دیگه.بایدم زود خوابت ببره! -اه خیلی حرف میزنی بهراد حرف اصلی تو بزن. -حرف اصلی...اهان هیچی یه چیزی می خواستم که بعد یادم افتاد الان حامله ای نمی شه بی خیالش شدم. -تو کلا پررویی.پررو. -شما لطف داری. -می دونم عزیزم می دونم.اِ راستی بهت گفتم امیر راضی شد با خاله ات حرف بزنه؟ -دروغ می گی؟پس چرا خاله چیزی نگفت؟ -لابد هنوز تو سکوته!!! -لابد! اوووووووووویی. -چی شد؟ -دردم گرفت یهو -ببین قلب من ضعیفه بازیش نده نگو که وقته شه. -ایی.انگاری که وقتشه. -ای درد بگیری بچه الان چه وقته اومدنه نصف شبی؟ -چه قدر حرف می زنی بهراد. -پاشو پاشو بریم بیمارستان. -وایی من میترسم. -ترس نداره که خانومم. با هزار جور بدبختی رفتیم تو ماشین.تو ماشینم ول نمی کرد هی می گفت: -به جون مامان مری دیگه رسیدیم...اخی الهی بمیرم برات درکت می کنم عزیزم. -چرا چرت و پرت می گی یه جوری می گه انگار ده تا شیکم زاییده. خندید: -ده تا چیه عشقم بگو هزارتا! -وایی بدو دیگه الان بچه مون وسط خیابون به دنیا میاد...خیابونی می شه. بیش تر گاز داد تا بالاخره رسیدیم.بیشعور بهراد هی شوخی می کرد منو می خندوند دردم بیشتر می شد.بقیه اشم که دیگه درد و بیهوشیو بیهوشیو درد! ******** دادزدم": -یعنی خاک بر سرت بهراد.وااسه چی به هیچکس خبر ندادی؟ خندید و گفت: -اینجوری حالش بیشتره!حالا بچه رو دریاب.ببین چه نازه پسره بابا. -اخی عزیزم شکل تواِ. -نه خیر کُپ تواِ.فقط چشماش به من رفته.دماغ و دهنش کپی خودته. -چاخان نکن دیگه وقتی من می گم شکل توا یعنی شکل توا! -نه تو تازه زایمان کردی خوب نمیبینی.شکل توا. -نه خیرم من خیلیم خوب می بینم شکل توا. -وقتی از بزرگترا پرسیدیم حالیت می کنم. بچه رو به زور ازش گرفتم.وای عسلم چه نازه ادم دلش می خواد بخورتش. -ایدا اسم بچه مونو چی بذاریم؟ -ایمان. -نچ.ایمان چیه بابا.به اولش یه ز اضافه کنی میشه زایمان.به درد نمی خوره. -من نمی دونم یا ایمان یا امین. -نه اگه الف امین رو برداری یه ز بذاری اولش می شه زمین! -حالا چه اصراری داری به اولشون ز اضافه کنی؟ -نه ببین من دارم احتمالات رو می گم پس فردا بچه مونو تو مدرسه ضایه کردن خنک می شی. -اخه شیرین عقل کسی مثله تو فکر نمی کنه که. -شیرین عقل خودتی این اولاً.دوماً من از اسم سهیل خوشم میاد.اسمشو میذاریم سهیل. -نه خیر یا ایمان یا امین. -منم که گفتم یا سهیل یا سهیل. -مسخره اصلا از بقیه می پرسیم اسمشو چی بذاریم. -چه عجب سلولای خاکستری مغزت یه تکونی خوردن!فکر خوبیه! دادزدم":بهراد! خندید:باشه چرا میزنی؟ -من چند روز باید اینجا بمونم؟ -گمونم فردا پس فردا مرخصی. -به مامان مری چی گفتی؟ -نگران نباش گفتم شبونه هوس کردیم بریم شمال. -اَی کله خر!لابد اونم باور کرد. -اولش یه کم غر زد که زن حامله رو کج میبری نصف شبی تو ماشین حالش بد می شه و اینا ولی منو که میشناسی استاد پیچوندم به خونواده ی توهم خبر دادم. -مامانم چی گفت؟ -اونم حرفای مامان مری رو تکرار کرد ولی اخرش گفت خوش بگذره. بعد پقی زد زیر خنده! -کوفت زهرمار حالا دیگه مامان منو مسخره می کنی؟ تو همین لحظه در باز شدو پرستاره اومد تو: -هیس ارومتر اینقدر از دیدن بچه تو ذوق کردین؟ بهراد-می گم خانوم پرستار شما بگین کدوم یکی از این اسما قشنگ تره؟ایمان امین یا بهراد؟ پرستاره خندید و گفت: -به نظر من ایمان قشنگ تره. با خوشحالی خندیدمو گفتم: -ضایع شدی اقا بهراد دیدی ایمان قشنگ تره. -نمی خواد زیاد ذوق کنی نظر بزرگترا شرطه. اداشو دراوردم.پرستاره درحالی که می خندید گفت: -شما زوج جالب هستین خدا بچه تونو واستون حفظ کنه.اقای محترم شماهم اینقدر خانومتونو اذیت نکنین ایشون باید استراحت کنن. بهراد-کی ؟ من؟من غلط بکنم بخوام اینو اذیت کنم.این منو اذیت میکنه اصلانم رعایت حال منو نمی کنه. -بچه پررو اون مبارکو ببند. پرستاره با خنده رفت.فرداش ساعت 6 مرخص شدم.داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم چون اونجا واقعا حوصله ام سر می رفت! ..... بهراد-ایدا نقشه ام جور شد!الان همه خونه مامان مری جمعَن. -مثلا کیا؟ -همه ی بروبچ.مهسا هانی سنا امیر ارمین سینا سامان ایدین مامان و بابای تو....بقیه رم نام ببرم عزیزم؟ -نکنه ناراحت شن؟ -نه.واسه چی ناراحت شن؟فقط ممکنه تا سرحد مرگ تعجب کنن همین. به قیافه ی بچه ام نگاه کردم چه معصوم خوابیده عزیزکم! بهراد درو با کلیدی که خودش داشت باز کرد.وقتی رفتیم تو هیچکس متوجه ما نشد.همه مشغول فک زدن بودن.بهراد با صدای بلند گفت: -علیک سلام! همه شون برگشتن با تعجب به ما نگاه کردن به طوری که می گفتم الان چشماشون از کاسه درمیاد!!یهو باهم بلند شدن. -دیدی گفتم بهراد!الانه که پس بیفتن اخه چرا با اعصابشون بازی می کنی؟ -ای بابا.چرا اینجوری نگاه می کنین؟بچه ام خوشگله نه؟ پسرا اولین کسایی بودن که زودتر از همه به خودشون اومدن.یهو همه دورمون کردن سوالای جورواجور حرفای جورواجور همه و همه کلافه ام می کرد!!ای خدا چرا هیچکس مراعات حال منو نمی کنه؟بالاخره بعد از یه کل کل حسابیه دیگه بین منو سهیل معلوم شد: بچه به هردوتامون رفته.همه ی اسما خوبه ولی ایمان قشنگ تره.بالاخره شب که شد همه رفتنو و قرار شد ماهم اونشبو بمونیم خونه مامان مری.حامد و یاسی رفتن خوابیدن منو بهراد هم باهم رفتیم تو اتاق قبلیه بهراد.ولی نه!مثله اینکه بدبختیای من تمومی نداره.حالا نوبت گریه ی ایمانه بچه شیر می خواد. بهراد-جون!عزیزم نگاش کن چه جوری می خوره. با غیض گفتم: -تو چرا نگاه می کنی؟تو هم شیر می خوای؟ خندید:اخ گفتی!اونم چی شیر مادر!! محکم زدم پس کله اش.ایمان هرچی می خورد سیر نمی شد دیگه داشتم از بی خوابی بیهوش می شدم. -بهراد من دیگه داره خوابم می بره. چشمماشو باز کرد و گفت: -اِ.این هنوز داره میخوره؟ماشالله بچه ام چه اشتهایی داره.لابد شیرت خوشمزه است دیگه. -کوفت من چی می گم این چی میگه. -خوب تو چی می گی عزیزم؟چی می خوای؟ -می گم خوابم میاد. -خوب بخواب!مگه کسی جلوتو گرفته؟ با حرص گفتم": -کوری؟مگه نمیبینی این داره شیر می خوره؟ -اهان!می گم!اخه داشتم فکر می کردم سلولای خاکستری مغزت دوباره خوابیدن مخت فرمان نمیده چه جوری بخوابی. بلند گفتم:بهراد!! خونسرد گفت: -جانم؟ با حرص گفتم: -خفه شو. خندید و گفت: -چشم. ایمانو ازم جدا کرد و گر


مطالب مشابه :


دانلود رمان سحر

بهترین رمان سحر . نویسنده : آیدا ماهه به اردو ببرن،که سحر هم جزء از آنهاست،توی این




رمان ایدا 7(قسمت اخر)

گرد شد.وای شانس از این بدتر؟حالا چه فکرایی در باره ما می کنه؟سریع از ایدا رمان باده |سحر




رمان عشق یوسف12

یک نخ می کشید جالب اینکه از ترس ایدا از دیروز تا حالا رمان باده |سحر. رمان رازی




رمان ایرانی و عاشقانه سحر

رمان ایرانی و عاشقانه سحر از پارس آباد مغان چه




رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت 6 (قسمت آخـر)

رمـان رمـان♥ - رمان سرنوشت را میتوان از سر ♥آیــدا -سلام صبحت بخیر،کله سحر




رمان ایدا4

رمــــانایدا همیشه از بیمارستان می ترسید.از دکترا میترسید.حتی وقتی اسم رمان باده |سحر




منجلاب عشق 2

رمان رمــــان ♥ فرهنگ صمیمانه از آیدا تشکر کرد و رفت آیدا نفس عمیقی رمان باده |سحر




رمان راز نگاه (فصل اول)

رمان | مرجع رمان من که از بس از کله سحر رفتم دستشویی نزدیک بود دیر بعداً از آیدا میگیرم.




برچسب :