رمان دختری از جنس باد 7

وقتی کسری برایش آهنگ را فرستاد لبخندی روی لبش نشست . آهنگ قشنگی بود . تا به حال هزاران بار به آن گوش داده بود و تکست آهنگ را هم در اینترنت چک کرده بود ، تا یه وقت که زمزمه اش می کند یا با آن می خواند و همراهی می کند اشتباه نباشد . یا مثلا نکند در ماشین یا در یک جمع بلد ، نابلد نباشد . یا شاید هم خدا نکرده ضایع شود !
خب . چی کار کنم حالا .
هیچی موبایلتو بزار کنار و دفتر زبانتو بردار . من تیکه تیکه برات نگه می دارم ، تو بنویس . انقدر که درست بشه . تهش هم برات صحیحش می کنم و برای اینکه درستش توی ذهنت بره یه دور باهاش با صدای بلند بخون .
کیمیا با جکله ی آخر چشمهایش را درشت کرد . گناه نمی شد این شکلی ؟ بعد با این فکرش را کمی راحت کرد که همراه با آهنگ بدون حس می خواند . کاملا معمولی شبیه یک متن .
کسری با صبر و حوصله هر یک قسمت از آهنگ را می گذاشت ،کیمیا گوش می کرد ،یکم می نوشت . بعد انگار که برای اولین بار در عمر آن آهنگ را گوش می دهد . جای چند کلمه را خالی می گذاشت و یا غلط می نوشت . بعد هم که کسری دوباره ، سه باره ، چهار باره ، پنج باره و شش باره ، که البته بار آخر با چشم غره ی کسری همراه می شد ، درست می نوشت . در انتها که تمام شد ، کسری نوشته های کیمیا را صحیح کرد . 
کیمیا با ذوق نامحسوسی سعی کرد با همان فاصله ی دوری که دارد نگاهی به دفترش بیاندازد .
درست نوشتم ؟
پ نه پ!
کسری چشم غره ای به او رفت . همیشه همه ی معلمین زبان ، چند کلمه را میان حرف هایشان فارسی می گفتند . این هم یکی از چیزهایی بود که کسری میان انگلیسی حرف زدن هایش فارسی گفته بود .
می خواستی این همه گوش دادی غلطم بنویسی ؟!
کیمیا خنده اش گرفته بود . آخر همیشه در کلاس بعد از یکبار گوش دادن لیسینینگ ها از بچه ها سوال می کرد و تمرین های مربوط به آن را حل می کردند . حالا با این همه گوش دادن... کسری حق داشت !
صدای آهنگ را بلندتر از قبل کرد و به دست کیمیا داد و منتظر به او خیره ماند . 
Dangerous feelings break out my soul احساسات خطرناکی روحم رو احاطه می کنن It’s just the meaning of being alone این به معنی تنها بودنه I need you here wherever you are به تو نیاز دارم هرجا که باشی I need you now to take me so far به تو نیاز دارم که منو ببری به دور دورا I wanna run like the speed of the sound می خوام با سرعت صدا بدوم I was somewhere , I ‘m sure you’re around من یه جایی بودم ، من مطمئنم که تو اون اطراف بودی You give me now the meaning of life… تو به من معنی زندگی رو می دی With you I’m feeling alive
Ooooooo…
با تو احساس می کنم زندم Why you’re lookin’ like that چرا اینجوری نگاه می کنی I’m burning like fire من سوزاننده مثل آتشم I wanna be higher می خوام بیشتر از اینا باشم Just let me know فقط بذار بدونم Why you’re lookin’ like that چرا اینجوری نگام می کنی You’re driving me crazy داری منو دیوونه می کنی You’re lookin’ amazing خیلی عجیب نگام می کنی کیمیا از نگاه های کسری متعجب شد . کسری خیلی او را خاص نگاه می کرد . اگر نمی دانست که او معلمش است و غریبه بود ، حتما فکر می کرد نظری به او دارد . ولی امکانش وجود نداشت . از آن طرف کیمیا صدایش ، لحنش که بسیار سعی می کرد معمولی باشد ولی گاه گاه مثل لحن خواننده میشد و البته شیطان و طناز ، او را رویایی می کرد . خود کیمیا و وجودش او را در رویا فرو می برد . ولی کنار او بود ، سر کلاس ، در مهمانی و یا هر جای دیگر ، « چه می شد .... » ها کسری را احاطه می کردند . این دور که آهنگ میان متن به پایان رسید ، ناخودآگاه طرز نگاه کسری باعث شد که مثل همیشه که در تنهایی ها و در جمع خانواده اش می خواند ، به صورتش افکت بدهد و به صدایش لحن . با حالت سوالی گفت : Why you’re lookin’ like that چرا اینجوری نگاه می کنی و با حالت نازداری ادامه داد : I’m burning like fire من مثل آتش سوزاننده ام I wanna be higher می خوام بیشتر از اینا باشم چشم هایش را باریک کرد و با حالت تهدید مانند و سوال مانند گفت: Just let me know فقط بذار بدونم Why you’re lookin’ like that چرا اینجوری نگام می کنی You’re driving me crazy داری منو دیوونه می کنی You’re lookin’ amazing خیلی عجیب نگام می کنی و بعد فکر کرد خودِ کسری هم متحیر کننده است ، چه برسد به نگاهش به کیمیا . قسمت آخر آهنگ سه بار دیگر هم تکرار شد و کیمیا در حین تکرار آن قسمت ها ، لباس های سری را هم از نظر گذراند . ظاهرا این بار طلسم همیشگی اش را شکانده بود و کمی اسپرت تر لباس پوشیده بود . شلوار جین سورمه ای . پیراهن آستین بلند چهار خانه ی سورمه ای و سبز پرنگ . کت اسپرت مشکی که هم که مثل همیشه روی صندلی مبلی کناریش گذاشته بود . ساعت مشکی هم در دست چپش . چهره اش از این فاصله که نزدیکتر از فاصله اش در کلاس مدرسه بود ، مردانه تر به نظر می رسید . این دفعه بینی اش عمل کرده نبود . دو ابرویش صاف بودند و وقتی می خواست اخم کند ، دو ابرویش با هم عدد هفت را درست می کردند . موهایش هم مثل همیشه کوتاهِ کوتاه . در کل تشریح قیافه اش مثل نقد کلی یک رمان که با دوستانش تبادل نظر می کردند ، جالب بود . کسری 1 دقیقه ای به شوک فرو رفته بود ، تا آهنگ به اتمام برسد . انگار یکدفعه ای همان « چه می شد ...» هایش به واقعیت پیوست . سعی کرد کلاس را مثل دفعه ی قبل به اتمام برساند . خداحافظی کرد و به طرف ماشینش رفت. پشت فرمان نشست . احتیاج به کمی دور زدن و خانه نرفتن داشت . چرا تکلیفش با خودش هم مشخص نبود ؟! آن به واقعیت پیوستن به کنار ،از آن طرف هم متوجه شد که نگاه هایش و طرز آن ، بسیار لو دهنده ی او هستند . چه بسا روزی زودتر از آنکه خودش علاقه اش را به گوش کیمیا برساند ، نگاه هایش مشت او را برای کیمیا باز کند. واقعا اگر کیمیا علاقه اش را می فهمید چه می کرد ؟! بی خیال ... هر کاری می خواهد بکند . جدا ؟! هر کاری می خواهد بکند ؟! فرقی برای کسری نداشت. آیا واقعا فرقی برای کسری نداشت ؟! سعی کرد بی خیال شود . چون درست شبیه پسر همسایه ای شده بود که بشدت علاقمند به دختر همسایه با آن عروسک زشت و بی ریخت و کچل ، شده است. پیر همسایه و علاقه به دختر همسایه او را به یاد چه چیز می انداخت؟! به یادِ ... هه...! در دلش پوزخند زد . پدرام ... یعنی در حال حاضر به جِد با پدرام همدل بود . آن قدر همدل که هر دو یک نفر را بخواهند ؟! اگر پدرام واقعا و جدی بخواهد اقدام کند ، دوستی تبدیل به دشمنی می شد . دشمنی که نه... یعنی رقابت ... رقابتی که تبدیل به دشمنی میشود . دشمنی که تبدیل به دوری می شود . دوری که تبدیل به فراموشی ، حسرت ،... همه چیز با هم ، می شود . جواب کیمیا به پدرام چه خواهد بود ؟! قبولی یا مردودی ؟! پشت چراغ قرمز ایستاده بود . به رفت و آمد مردم نگاه می کرد . در اصل خیره شده بود ، بدون آنکه چیزی ببیند . آن قدر در فکر بود که بوق بلند تعداد از ماشین ها او را از هپروت ِ مایل به ملکوت در آوردند. اول خواست چیزی با عصبانیت بار ماشین های پشتی کند که چراغ سبز و ماشین های در رفت و آمد ، آرامش کرد و باعث شد پایش را محکم روی گاز بفشارد و ماشین از جایش کنده شود . تلفش که زنگ می زد را از توی جیبش در آورد و فکر کرد که ساعتی پیش کیمیا آن را در دست داشته و آن را... چه می گفت با خودش ؟! دیوانه شده بود ؟! باید این حرف ها و این افکار را دور می ریخت . جواب کیمیا هر چی که بود ، حالا حالاها نبود . تلفن همراهش خودش را داشت می کشت . نگاهی به شماره ی ذخیره شده با نام« آرمان » انداخت و بعد از کمی تأمل جواب داد : - چی کار داری آرمان ؟ - به ! علیک سلام رفیق شفیق گرمابه وگلستان ! خاله بهت یاد نداده سلام کنی ؟ آرمان هم این ما بین دلش بشدت خجسته بود ! - به فرض که سلام. حالا کارتو بگو . - کار تویی ، کعبه و بتخانه بهانه است . کدوم گوری داشتی سیر می کردی دو ساعت مارو پشت تلفن کاشته بودی؟ فک کنم از اون گورایی که دلبر خونه داره، نه ؟ کسری بی حوصله جواب داد : - آرمان شِر و ور بهم نباف که اصلا حوصله ندارم . - اه اه . بداخلاقِ بی مزه ی بی مصرف . کسری عصبی شده بود . این وسط مزه پرانی های آرمان را کم داشت . گرچه همین مزه پرانی هایش کمی از بار فکری کسری کم می کرد . - یک کلمه یی دیگه... - خیله خب بی اعصاب ! پاشو یه تک پا بیا اینجا ؟ - کجا ؟ صدای سرحال آرمان که سع داشت به هر نحوی کسری را از آن حال و هوا بیرون بکشد ، در گوشش پیچید : - خونه آقا شُجا کسری یکی از بریدگی ها را که معلوم نبود به کجا ختم می شود ، پیچید . با سرش و شانه اش گوشی را نگه داشته بود . - من موندم تو چرا مونی ایران . حروم میشی تو اینجا اصن . بری خارج از کشور فرداش تیتر روزنامه ها می شه : « فرار دلقک ها ! » - به مرگ تو که می خوام دنیا باشه تو نباشی ، من همه جا ، توی مصاحبه هامم گفتم که بدون استادم که تو باشی وطنم رو ترک نمی کنم . - آرمــــــــــــان ... خفه . - باشه بابا ، چرا ناراحت می شی ؟ بیا پاتوق . نگاهی به تابلو ی خیابان انداخت . کِی از قیطریه سر در آورده بود ؟! -من پاتوق نمیام . حال اونجا و شلوغیشو با آدمای مسخرش ندارم. - خیله خب بابا . بپیچ سعادت آباد . با حالت تهاجمی ای ، کسری پاسخ داد : بیام اونجا چی کار کنیم؟- حالت تهاجمی اش بلاخره به آرمان انتقال پیدا کرد و او با صدای عصبی گفت : -قرار بود با پدرام خاله بازی کنیم ، گفتم من تا شوهرم نیاد ، به باد کتک بگیرتم و رضایت نده من خاله بازی نمی کنم. آرمان راست می گفت . همیشه در رفاقت سه نفره ی آنها ، آرمان بیشتر هوایش را داشت تا پدرام . مان طور که به سمت سعادت آباد می رفت، ضبط را هم روشن کرد. صدای ضبط را زیاد کرد و ÷نجره را رهم پایین کشید . عجب هوایی بود . نفس عمیق کشید . کجای این دنیا ایستاده بود ؟ می خواست به کجا برسد . سعی کرد ، صورت قشنگ دختری را که از یکی دو سال پیش در شب یک مهمانی دیده بود ، را از جلوی چشمش کنار بزند . فقط یک جایی از کار مشکل داشت . کیمیای الان آن دختر سرزنده ی شب مهمانی نبود . چه چیزی این همه تفاوت را حاصل می شد ؟ 
سعی کرد بی خیالی طی کند . فقط مشکلی که وجود داشت ، این بود که دیگر در سال تحصیلی معلم کیمیا نبود . هرچه بود همین تابستان بود و بس . 
جلوی آپارتمان 5 طبقه ی چهار واحدی ایستاد . ماشین را جلوی آپارتمان ایستاد و دستش را روی زنگ واحد 16 فشرد . 
در با صدای تیکی باز شد . به سمت طبقه اول رفت و بعد هم سوار آسانسور شد . طبقه چهارم ایستاد و دستش روی زنگ واحد آرمان گذاشت . 
پسری با شلوارک سفید و سبز به پایش و دو بنده ی مشکی به تنش در را باز کرد . دمپایی عروسکی صورتی هم از تماس کف پایش با زمین جلوگیری می کرد . هیچ چیز قایافه اش به پسر بیست و خرده ای ساله نمی خورد . 
تعظیمی کرد و با صدای بلند گفت :
-اعلیحضرتــــــــــــــ وارد می شـــــــــــــود .
کسری هلش داد و وارد خانه شد . کتش را درآورد و روی سنگ اوپن انداخت . طبق معمول خانه ی مجردی آن سه شلوغ و در هم برهم بود . لباس های آرمان همان وسط ها روی زمین ولو بود .طبق معمول تا از بیرون آمده ، لباس هایش را همان جلوی در درآورده بوده. کسری روی مبل ولو ششد و پایش را روی میز گذاشت . کنترل را هم برداشت و بی توجه به آرمان و حرف هایش ، ماهواره را جا به جا می کرد . وسط صحبت های آرمان گفت :
-یه لیوان آب یخ بیار واسم .
-کجات سوخته می خوای بزاری تو آب یخ ؟
کسری باز هم توجهی به حرفش نکرد . همون موقع پدرام از اتاق خواب بیرون آمد و با موهای ژولیده و چشم های به زور باز شده سلامی به کسری کرد و جوابی هم شنید . 
همون لحظه ازز آرمان لیوان آب یخ را گرفت . البته در دست آرمان لیوان دیگری هم بود . تا کسری برای یک لحظه چشم هایش را بست ، لیوان آب را رویش خالی کرد . کسری داغ کرد و داد زد :
-خیلی الاغی .... این چه غلطی بود کردی .
-عین برج زهر مار نشستی اینجا ...
پدرام که از دستشویی بیرون آد روی مبل کناری نشست . خمیازه ای کشید و گفت :
-ول.....ش کن اینو . امروز کرمش گرفته . اِ بزار همینجا باشه .
کسری هنوز در پی تردید ، ذهنش را می دواند که آهنگی که پخش می شد ...:
- این عشقه ... تو وجودت توی جونت ریشه کرده ...
  آرمان از آن طرف سالن فریاد کشید :
-ببند صدای اونو ...
کسری هم صدای تلویزیون را بست . آرمان که حالا وسط سالن ایستاده بود ، انگشت سبابه اش را روی بینی گذاشت و بی صدا با حرکت دهان گفت: هیس !
بعد هم لبخندی آمد روی لبش و گفت :
-به به ، بانوی اول قلب ما . چطوری ؟
گوشی را پایین آورد و روی بلندگو گذاشت .
-بد نیستم ممنون. تو چطوری ؟ کجا هستی ؟
کسری چشم هایش درشت شد ، چقدر صدای دختر برایش آشنا بود. 
-مگه می شه من تورو داشته باشم و ناراحت باشم ؟ هان ؟ مگه می شه ؟ 
سرفه ای کرد و نگاهی به کسری و پدرام انداخت و گفت:
-هیچ جا ، دفترم . دلم تنگ شده بود برات . می دونی که چقدر دوست دارم ؟
صدای دختر آمد که با حرص گفت :
-خیلی ... از زنگ زدنات کاملا مشخصه . دوست داشتنتم بخوره تو سرت .
پدرام با ابرو و خنده به آرمان اشاره کرد . کسری اما هنوز به این صدای آشنا فکر می کرد . هر چه در دایره ی حافظه اش دور میزد ، یادش نمی آمد دقیقا چه کسی این صدا را داشت...

****
-چرا صدات انقدر گرفته ست ؟ 
-هیچی چیز خاصی نیست . یعنی هستا ...
سیم تلفن را دور انگشتش پیچاند و روی تخت دراز کشید . این بار جدی تر پرسید :
-حالا دیگه غریبه شدم ، موکا ؟
-نه ولی خب...
-ولی و اما نیار . بگو چته ؟ اتفاقی افتاده ؟
موکا می خواست جریان را به کیمیا بگوید ... اما ... اما می ترسید . دوست نداشت باعث شود از کیمیا دور شود .
-نه... عاش...
نفس عمیقی کشید و محکم گفت :
-عاشق شدم...
لبخندی روی لب کیمیا نشست .بالاخره دوست عزیزش گرفتار شده بود . او هم از این گرفتاری ها دوست داشت ولی عقلش کاملا درها را بسته بود . ورود ممنوع روی قلبش را ، هم با اشکال نشان داده بود و هم با خط بریل نوشته بود تا بی سوادی و نابینایی عشق موجب ورود او به قلبش نشود .
-پس واسه چی می گی هیچ اتفاقی نیفتاده ؟ اینکه بیگ بنگی واسه ی خودش بوده . 
-نمی پرسی رابطم باهاش در چه حده ؟
-هرچی لازم باشه خودت بهم می گی .
احساسی خوبی داشت از اینکه به کیمیا گفته است جریا از چه قرار است . کیمیا سنگ صبور و گوش شنوای خوبی بود .
-کیمیا دارم دیوونه می شم .
-قربون اون دلت کوچیکت برم که کار دستت داده ... چِــــــرا ؟ چون چ چسبیده به را ؟ یا چون گوسفندارو می دزدن موقه ی چرا ؟
موکا خندید و گفت :
-چون چماغ چرخید و چرخید و خورد توی سر چوپان چلاغ ما. کیمیا یه حس خاصیه ... می دونی ... نمی فهمم کارم درسته یا غلط ... اولین نفره که اینجوری شدم نسبت بهش .
ولوم صدایش پایین تر آمد و گفت :
-الانم .... الانم باهاش... دوستم .
کیمیا کمی سکوت کرد . 
موکا با پافشاری گفت :
-اون با همه فرق داره ، اصلا مثل بقیه پسرا نیست .
-خب حالا . آروم باش.
از صدای کیمیا می توانسست لبخند روی لبش را تشخیص دهد . 
-فقط یه چیزی موکا . حواست باشه ها . این اولین بار درست سال کنکورت اتفاق افتاده . سال سرنوشت سازته . می دونی که چقدرم واسه ی خودت و مامانت و بابات مهمه. 
موکا آه بلندی کشد و گفت:
-آره ...
-ازت می خوام یه قولی بهم بدی . ازت می خوام هیچ جوره به درست صدمه نخوره .بالاتر می ری ولی پایین تر نمیای . 
موکا درسش خیلی خوب بود . همیشه معدلش بالای نوزده و هفتاد می شد ولی هر از چند گاهی اگر دچار افت و مشکلات روحی میشد ، معدلش تا زیر هفده پایین کشیده می شد. کیمیا شاهد تلاش هایش بود و نمی خواست هدر برود . 
-باشه قول می دم . قولِ قول . 

- یه چیز دیگه هم بگم .مراقب رفت و آمدات باش. تو الان پاکی و دست نخورده ، نذار مثل یه جنس دست دوم بشی . اون وقت ... مسیر زندگیت تغییر پیدا می کنه ها ! 
- آره بابا ، دیگه این یه موردو یادم می مونه . 
کیمیا خنده ای کرد و با هیجان گفت : 
-خب این شاهزاده ی سوار بر الاغ سفید چه جوری قلب شما را تسخیــــــــــر کرد ؟
بعدهم صحبتشان پیچید در رابطه با عشق و پسری که موکا را دست داشت ... ****
-بدو دیگه کیمیا !!!!
-اومدم چه خبرته ؟
دفترش را بست و مدادش را داخل جامدادی گذاشت . مداد کسری دیشب در جا مدادیش جا مانده بود ، او هم داشت از آن استفاده می کرد . مهم نبود که . مهم این بود که مداد را گم نکند . چه بسا فردا کسری یقه اش را می گرفت و می گفت :
- آی نفس کش ! مدادمو بده !!! فک کردی شهر هرته ؟ مدادت می کنم؟
خنده اش گرفت از افکارش و سریع به سمت شمامه دوید . کنار شمامه راه می رفت و جلوی آن دو رها و نسترن . زنگ ناهار کلاس های تابستانی بود . 3 دوستش ظرف های غذایشان را برداشتند و به سمت حیاط راه افتادند . کیمیا هیچ وقت برعکس آن سه نفر دیگر غذا نمی آورد . 
بعد از صرف غذا هر چهار نفر نشسته بودند و در اکیپشان می گفتند و می خندیدند . طبق معمول شمامه و رها دعوا می کردند و نسترن و کیمیا به آن دو می خندیدند . 
-وای خدا ... دوما خسته نشدن انقدر والیبال بازی کردن ؟ سوما هم که عین مغولا دارن بسکتبال بازی می کنن. 
همه از این حرف کیمیا خندیدند . کاملا حقیقت بود چون هر روز هر صبحگاه و زنگ تفریح و زنگ ناهار و نماز و خلاصه بعد از اتمام زنگ های کلاسی ، دوم ها والیبال بازی می کردند و سوم ها بسکتبال . 
نسترن گفت :
-اولا چه بازی می کنن ؟
هر چهارنفر با خنده هم صدا گفتند :
-چشمک !
بعد هم دوباره زدند زیر خنده .
نسترن بلند و شد و دستبند چرمی اش را به دست کیمیا داد تا ببندد و گفت:
-بچه ها آقا پاشین ما هم یه چیزی بازی کنیم دیگه. پس فردا دیگه .... همدیگرو ... نمی بینیم
و ادای گریه کردن درآورد . شمامه هم با دست زد پشت سرش و گل سر روی موهای مدل مصری خودش را صاف کرد . همیشه شبیه دختر بچه ها خودش را درست می کرد . بخصوص وقتی کوله پشتی اش را هم می انداخت و در داخل حیاط می چرخید . شمامه گفت:
- برو بابا توام . همچینی می گه دیگه همدیگرو نمی بینیم ... بابا تا سال دیگه این موقه بیخ ریش همیم .
رها بالا و پایین پرید و گفت :
-بچه ها پی پی پینوکیو بازی کنیم !
قرار بر پی پی پینوکیو شد . چهار دختر 18 ساله پای پای راستشان را به طرف یک نقطه ی فرضی گذاشتند و تقریبا گرد ایستادند . 
هم صدا با هم گفتند :
-پی پی پینوکیو پدر ژپتو !
-هــــــــی !
-گُ گُ گربه نره ، روباه مکار .
-هـــــــــــی !
-مرد تبهکار 
-هــــــــــــی!
هرکسی از کنارشان رد می شد می خندید و مسخره شان می کرد ولی آنها شاد و سرزنده و بیخیال به بازیشان ادامه می دادند . 
رها :
-اول !
شمامه آخر شد ولی با خنده گفت :
-قبول نی آقا . از همین سمت اول نسترن بعد رها بعد من بعد کیمیا . 
جمع قبول کرد .
فاصله ی آنها از همدیگر خیلی زیاد بود و با پرواز سعی می کردند به هم برسند . بازیشان موجب خنده ی همه بود . بچه های کلاس خودشان و بقیه ی پایه ها . همه از خنده روده بر شده بودند .
  - سلام .
- سلام کسری چیزی شده ؟
آرمان نگاهی به ساعتش انداخت . یازده و سی دقیقه صبح بود . تا پنج دقیقه دیگر باید به اتاق کنفرانس می رفت . با جلسه فوق العادهترتیب داده بود برای تغییر ساختار شرکت .
-هیچی چیز خاصی نیست. ببخشید مزاحمت شدم .
آرمان نگاهی زیر چشمی به مدیر بخش مالی انداخت که دوتا از پرونده ها را روی میز برای بررسی قبل از جلسه گذاشته بود و منتظر او بود ، انداخت . رو به پنجره ایستاد و گفت :
-چرت نگو . حرفتو بزن ، باید برم سر جلسه .
-یکی از شاگردام معلم ریاضی می خواد برای کنکور .
-خودت چرا با هاش کلاس نمی ذاری؟
- به دلایلی ... همین که معلم زبانشم بسه .
با اشاره ای به احمدی گفت که بروند . همان طور که چند ورق و یک سی دی و لب تابش را برمی داشت گفت :
-باشه حالا واسم شمارشو اس ام اس کن با اسم طرفو ، زنگ بزنم بهش ببینم چه جوریه . خب کاری نداری ؟
-شماره ی مامانشو واست اس می کنم . دمت گرم . خداحافظ
-خداحافظ.
وارد اتاق کنفرانس شد .همه ی کسانی را که خواسته بود در جلسه حضور داشتند . پدرش داشت دچار ورشکستگی می شد ، او به عنوان معاونت و پسرِ پدرش باید از بدبخت شدن همه شان جلوگیری می کرد . 
بعد از اتمام جلسه نگاهی به تلفن همراهش انداخت و پیام کسری را باز کرد. شماره ی موبایلی به همراه اسم "کیمیا ایرانی" کسری داخل پرانتز نوشته بود: ( مامانش مهندسه ها کاملا و به شدت از ریاضی سر رشته داره .)
هنگامی که شماره تلفن مادر این دختر را می گرفت فکر کرد چه قدر کیمیا زیاد شده است . آن دختری که پدرام دوست داشت اسمش کیمیا بود ، آن دختری هم که کسری دوست داشت کیمیا بود . جالب می شد او هم عاشق یک کیمیا ی دیگر می شد و هر سه دوست با سه کیمیا وصلت می کردند. 
-بله .
-سلام . خانم ایرانی ؟
-بله بفرمایید ؟
مادر این دختر چه صدایی داشت . تا به حال صدایی به این لطیفی و قشنگی از یک زن نشنیده بود ! حیف که ززن بود و مادر و شوهر داشت !
-بنده آرمان ریاحی هستم ، آقای حامی شماره ی شمارو به بنده دادند . 
-بله متوجه شدم . خوب هستین آقای ریاحی ؟
-- متشکر . چه کمکی از دست من براتون برمیاد ؟
-کیمیا جان ، دخترم ، امسال کنکور داره . منم می خواستم برای تقویت ریاضیش یه معلم بگیرم که آقای حامی هم شمارو معرفی کردن . 
-وضعیت ریاضیش کلا چطوره ؟
-وضعیتش بد نیست. خودش که می خونه ، که البته اصولا نمی خونه ، حدود دوازده سیزده چهارده میشه ولی مثلا من یه روز که قبل از امتحان ریاضی ترمش باهاش کار می کنم ، نمرش می شه 18 و نیم .
-پس دختر باهوشیه .
بعد به این فکر کرد که وقتی خودش به این خوبی با دخترش کار می کند ، مرض دارد که پول اضافی خرج کند؟
بعد هم پرسید :
-آقای حامی گفتن شما خودتونم مهندسین و وقتی هم که این طوری می تونین با دخترتون کار کنید ، چه احتیاجی به معلم هست ؟
-به ایشونم گفتم . من زیاد توی درس دادن و توضیح دادن آدم با صبر و حوصله ای نیستم ، یه بار که توضیح می دم دیگه باید خودش متوجه بشه و بقیه تمرین هارو هم حل کنه . نمی خوام اینطوری با زور و اذیت یاد بگیره .
قرار ها گذاشته شد و آرمان کلاس کیمیا را قبول کرد . قرار بر ثابت بودن کلاس تا پایان سال آینده و کنکور کیمیا بود. اولین جلسه هم فردای آن روز بود . 
*********
-پس چی شد ؟ قرار من و تو زودتر از این ها بود .
به چهره ی رییس عصبانی اش خیره شد که با عصبانیت به او می نگریست و فریاد می کشید .
-آخه ... آخه برای همه... چـــــی...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر خودش مسلط شود . ادامه داد :
-برای همه چی ، احتیاج به یه مقدمه ای هست... همین طوری که نمی شه .
-من نمی شه نمی فهمم . یه ساله گذشته مگه قراره مقدمه جنگ جهانی رو پیاده کنی ؟ 
صدایش را بلندتر کرد و دوباره فریاد کشید :
-این همه وقت به تو و اون زنیکه دادم. چقدر پیش رفتین ؟ همه چیم که واستون آماده کردم .اون سریم که جنابعالی نقشه کشیدی ،گه زدی به همه چی . 3 تا الدنگو توی یه جای بی در و پیکر گذاشتی . 
رییس با عصبانیت عرض اتاق را می رفت و برمیگشت . یک دفعه به طرف او برگشت . جلو آمد و یقه ی او را گرفت و از روی صندلی بلندش کرد . با چشم های قرمز و عصبانی صدایش را پایین آورد و تهدید آمیز به او گفت:
-ببین جوجه ، واسه من زرنگ بازی در نیار . فک نکن من الکی الکی بهت باج می دم . هنو اعتباری هستی بخوای منو دور بزنی ، ...
بشکنی روی هوا زد و ادامه داد :
-سه سوته خاموشت می کنم . 
یقه اش را رها کرد و با ضرب به طرفی پرتش کرد. به طرف پنجره ایستاد و گفت:
-حالا هم از جلو چشام گم شو .
**********
تمام وجودش می لرزید . ذهنش از فکرهای درهم و برهم ، بسیار آشفته بود . از چیزی که از آن می ترسید ، بسرش آمده بود .
یعنی ... یعنی تا دو هفته ی دیگر او هم به جمعیت بچه های طلاق می پیوست ؟!
صورتش را با دست هایش پوشاند . با قضیه ی حضانتش چه می کرد ؟
بین آن دو ... بین دو پاره ی وجودیش ... کدام را انتخاب می کرد ؟
مادر....؟
پدر....؟


مطالب مشابه :


مراکز خرید در تهران

میدان ونک، مرکز خرید جام جم، سعادت آباد آدمی مثل من به در نخور! ۸) مزون لباس شب ۱)




مصاحبه با دختران مانکن ساپورت پوش ایرانی + عکس

به حضور در مزون لباس شب ۴ میلیون تومان. در این گاندی، سعادت آباد و الهیه




لباس عروس ۱۶۰‌میلیون تومانی در تهران

اینجا تهران است و به مدد سیاست های اقتصادی، گروهی در مزون آباد مقصد بعدی لباس عروس در




يك عروسي رويايي با برنامه‌ريزي ايده‌آل

اينكه برويد و در يك مزون لباس بشينيد براي يك شب كرايه لباس عروس حوالي سعادت آباد است و




رمان دختری از جنس باد 7

مان طور که به سمت سعادت آباد می رفت یکی دو سال پیش در شب یک مهمانی دیده مزون لباس




برچسب :