رمان از پيله تا پروانه ، از مهسا تا مهسا

رمان از پيله تا پروانه ، از مهسا تا مهسا


مهسا : آخه نداره همين كه گفتم.
آرش : مي دوني چيه مامان خانوم من خر نيستم ، اين همه شباهتي كه پرهام مي گفت و تشابه اسمي و يكي بودن فاميل و .... قبول كن كه هر كي ديگه هم جاي من بود مي فهميد .
مهسا : چي ميگي ؟
آرش : خودت خوب مي دوني دارم چي ميگم مامان ، الانم عمه پايين وايساده مي خواد باهات حرف بزنه
مهسا : عمه ؟؟؟!!!
آرش : چيه ؟ انقدر عجيبه كه تو تمام اين مدت ما اين همه خانواده داشتيم و تو به خاطر خودخواهي خودت ازمون دريغ كردي ؟
اشك تو چشمام حلقه زده بود انتظار اينكه آرش اين طوري باهام برخورد كنه رو نداشتم ، حق من اين نبود ، مني كه تو طول اين مدت اين همه سختي كشيده بودم نبايد الان مي شدم آدم بده ي داستان ، نه ... به هيچ وجه نبايد اين طوري ميشد ، آرش رفت تو اتاقش و محكم در رو كوبيد به هم ، رفتم سمت موبايلش كه داشت زنگ مي خورد ، شماره آشنا نبود ، وقتي صداي اون ور خط گفت سلام ، فهميدم خودشه ، حق با آرش بود ، تا اينكه همراهش اومده بود ، صداش فقط يكم پخته تر شده بود ، هيچ فرق ديگه اي نكرده بود ، وقتي صداش رو شنيدم سريع قطع كردم . اصلا آمادگي رو به رو شدن با بقيه رو نداشتم ، هيچ وقت فكر نمي كردم آرش اين طوري باهام برخورد كنه ، مني كه به خاطر آرش ( پدر ) از خانواده ام زده بودم و چندين سال بدون اون ها زندگي كرده بودم نبايد به خودخواهي متهم مي شدم ... بغض وحشتناكي گلوم رو گرفته بود ، رفتم تو اتاق و روي تخت دراز كشيدم و به تنها عكسي كه از آرش داشتم نگاه كردم ، حق با آرش بود ، از اين همه شباهت گذشتن خيلي كار سختي بود ، هر كسي مي تونست بفهمه كه آرش پسرشه .
مهسا : مي بيني ؟ اونم مثل خودته ، گاهي وقتا يه دنده و لجباز ميشه ، دارم ديوونه ميشم ، من كه به زندگي تو كاري نداشتم ، چرا مي خواي زندگيمون رو به گند بكشي ؟ مگه تو خودت نبودي كه مي گفتي آرش رو نمي خواي ؟ خوب حالا هم همين رو بگو و بذار پيشم بمونه ، اين انصاف نيست كه مزد 16 سال زحمت من رو تو بگيري ... اون الان تنها عضو خانواده ي منه
با صداي در با دست اشك هام رو پاك كردم و گفتم : بيا تو
آرش همون طور كه سرش رو انداخته بود پايين اومد تو و دستش رو انداخت دور گردنم و گفت : مامان ببخشيد خيلي بد باهات حرف زدم ، خوب قبول كن به منم شوك بزرگي وارد شد ، حالا مي خوام همه چي رو واسم بگي از اول تا آخر ... واي نكنه اين عكس باباست ؟
لبخند زدم و گفتم : آره خودشه ، تو اين عكس 27 سالشه
آرش : جدي خيلي شبيه منه ، خوب مامان اگه ميشه حالا بگو ، من دوست دارم بدونم ، چيزهايي رو كه تو اين مدت يه علامت سوال بزرگ جلوش بود رو مي خوام بدونم ، از بابام ، از اينكه چرا فلج شد ، از اينكه چرا تركش كردي ؟ و اينكه چرا تو اين همه سال حتي نخواستي كه برگردي
مهسا : قول ميدم همه چي رو بهت بگم اما خوب به حرفام فكر كن و قول بده كه هيچ چيزي رو اشتباه برداشت نكني ، بابات پسر عموي من بود و ما از بچگي با هم بزرگ شده بوديم ، چون خواهر آرش ، درسا هم سن من بود ، من هميشه خونه ي اونا بودم و خيلي با هم رفت و آمد داشتيم ، در ضمن خونه هامون هم كنار هم بود ، هميشه كمكم مي كرد و خلاصه آدم خوبه ي داستان من بود ، تا اينكه ازدواج كرد ، با يكي ار بهترين دوست هاي من ، خيلي وقت ها به زندگيشون حسوديم ميشد ، واقعا زندگيشون عالي پيش مي رفت تا ... روز تولد وحيد بود ، بهترين دوست بابات كه اون موقع نامزد من هم بود ، البته فقط من و وحيد مي دونستيم كه اون نامزدي هيچ سرانجامي نداره ، يه تصادف لعنتي باعث شد مینا و شهره و سينا ، زن داداش و پسر داداشم ، از دنيا برن ، بعد از اون همه چي فرق كرد ، آرش و وحيد و مهدي ، داداش وحيد ، تصميم گرفتن كه برن خارج درس بخونن ، خيلي طول كشيد تا آرش تونست با مرگ مینا كنار بياد . بعد از رفتنشون درسا ، عمه ات ، هم ازدواج كرد ، من خيلي تنها شده بودم ، هيچ كس رو نداشتم ، هر سال رو به عشق كريسمس مي گذروندم كه برگردن ، همين طور شد تا يه سال كه من و درسا و مهرزاد ، شوهر درسا رفتيم كانادا پيش بچه ها ، به طور اتفاقي يه دفترچه از خاطرات آرش پيدا كردم و فهميدم كه دوستم داره ، تا اون وقت هيچ وقت به اين فكر نبودم كه آرش رو به عنواني غير از پسر عمو دوست دارم يا نه ... اما از اون به بعد بود كه فهميدم واقعا دوستش دارم ، مي دونم بزرگ شدي و هر چي رو ميگم مي فهمي ... بعد از اون بود كه من و آرش بعد از كلي دعوا با خانواده هامون تونستيم با هم ازدواج كنيم ، همه چي عالي پيش مي رفت ، عاشق زندگيم بودم و دوسش داشتم ، همه مي دونستن كه ما چقدر خوشبختيم ، تا باز يه تصادف لعنتي زندگيمون رو بهم ريخت ، تصادفي كه باعث شد آرش نتونه ديگه رو پاي خودش بايسته ، تصادفي كه همه ي زندگيم رو به گند كشيد و باعث شد كه من از خانواده ام دور بشم ، بعد از اينكه آرش فهميد كه فلج شده زندگي واسم شد جهنم ، از اون اصرار واسه طلاق و از من انكار ، بالاخره مجبور شدم قبول كنم ، اون موقع من فهميده بودم كه تو داري تو وجودم رشد مي كني ، آرش نمي خواست تو به دنيا بياي ، چون دوست نداشت كه بچه اش با يه باباي معلول بزرگ بشه ، تو نمي دوني چقدر با خودم كلنجار رفتم تا تونستم فرار كنم و بعدش رو هم خودت تقريبا مي دوني ، امين يكي از همكلاسي هاي دانشگاخ من بود كه خوشبختانه تو اصفهان پيداش كردم ...
آرش : خوب چرا بعد از اينكه من رو به دنيا آوردي برنگشتي مامان ؟ اون موقع كه ديگه دليلي واسه موندن نداشتي
بين دوراهي گير افتاده بودم ، نمي دونستم بايد راستش رو بهش بگم يا كاري كنم كه باباش رو به عنوان يه قهرمان تصور كنه ، تصميم گيري خيلي سخت بود اما ...
مهسا : چون مي ترسيدم ، مي ترسيدم از اينكه بقيه ديگه منو نخوان و قبولم نكنن ، مي دونم فكر احمقانه اي بود اما واقعا نمي تونستم برگردم ، نمي تونستم تو چشماش زل بزنم و بگم تنها كاري رو كه ازم خواستي نكردم
آرش پريد تو بغلم و گفت : دوستت دارم مامان
زير لب گفتم : منم همين طور عزيزم
آرش : مامان عمه از اون موقع تا حالا 200 بار زنگ زده ، چي جوابش رو بدم ؟
مهسا : بگو بياد اينجا ، فكر كنم الان وقتشه كه برگرديم پيش بقيه
آرش: آخ جوووووووووون ، هورا ، بيا مامان خودت باهاش حرف بزن
مهسا : سلام
صداي متعجب درسا تو گوشي پيچيد : سلام
مهسا : نمي خواي چيزي بگي ؟
درسا : خيلي چيزا هست كه بايد گفته بشه اما هيچ كدومش رو نميشه پشت تلفن گفت ، دوست دارم ببينمت
مهسا : منم همين طور ، دلم واست يه ذره شده
درسا : اِاِاِ !!! بعد از اين همه سال حالا فهميدي ؟
مهسا : حق داري طعنه بزني
درسا : معلومه كه حق دارم ، ميگي تو كدوم واحد هستين يا نه ؟
مهسا : طبقه ي 3 واحد 8
درسا : اومدم ، خدافظ
وقتي در رو باز كردم و اومد تو ، پريدم تو بغلش ، نتونستم بغض تو گلوم رو نگه دارم و شكوندمش ، نزديك به يه ربع تو بغل هم گريه مي كرديم ، وقتي پرهام رو ديدم ، خشكم زد ، خيلي بزرگ شده بود ، يعني اين همون پرهام كوچولو بود ؟ هموني كه آرش عاشقش بود ؟
مهسا : تو چقدر بزرگ شدي پرهام
پرهام : شما منو يادتون مياد ؟
مهسا : معلومه كه يادم مياد ، آخرين باري كه ديدمت تولد يك سالگيت بود
آرش : پرهام بيا من و تو بريم بيرون ، مامانا بتونن حرفاشون رو باهم بزنن ، من و تو كه از حرف هاي زنونه سر در نمياريم ، اين رو گفت و بازوي پرهام رو كشيد و با هم رفتن بيرون .
درسا : باورم نميشه تونستي اين همه مدت تنهامون بذاري ، چه طوري تونستي به بقيه فكر نكني ؟ هر چند تو هميشه اين طوري بودي
مهسا : چي مي خواي بدوني درسا ؟
درسا : مي خوام بدونم چرا رفتي
مهسا : به خاطر آرش
درسا : كدومشون ؟ تو مي دوني به سر داداش من چي آوردي ؟
مهسا : تو اگه جاي من بودي چي كار مي كردي ؟ از خير بچه ات مي گذشتي ؟
درسا : شايد از خير بچه ام نمي گذشتم اما 16 سال هم رفتنم طول نمي كشيد
مهسا : تو چي مي دوني من چي كشيدم ؟ فكر مي كني واسه من آسون بود ؟ خواستم برگردم اما وقتي آرش رو با سارا ديدم چي كار بايد مي كردم ؟ وقتي ديگه اينجا جايي واسه من نبود چرا بايد بر مي گشتم ؟ داداشت با من خوب تا نكرد درسا
درسا : خواهش مي كنم باز زود قضاوت نكن ، تو با رفتنت آرش رو داغون كردي ، هر روز بيمارستان بود ، اگه سارا نبود معلوم نبود چي به سر آرش ميومد
مي دونستم درسا هم مثل من گول ظاهر ساده ي آرش رو خورده ، اون خيلي خوب تر از اوني كه بود به نظر مي اومد ، نمي خواستم ناراحتش كنم ، اما نمي تونستم اين همه بار رو يه جا به دوش خودم بگيرم .
مهسا : بهتر نيست در مورد گذشته ها حرف نزنيم ؟؟؟
درسا : چه بخواي چه نخواي زندگي پيوند گذشته و حاله ، پس راه فراري نيست ، تو هيچ مي دوني چه اتفاقايي تو نبودت افتاده ؟؟؟ ... بيچاره عمو ، چقدر مي خواست دختر يكي يه دونه اش رو ببينه ، تو اين حق رو از باباي خودتم گرفتي مهسا ، هر كسي بتونه ببخشدت من به خاطر خودخواهيات نمي بخشمت
مهسا : تو رو خدا بس كن درسا ، تو هيچ وقت جاي من نبودي ، تو بهتر از هر كسي مي دوني كه من ديوونه وار آرش رو دوست داشتم و به هيچ قيمتي حاضر نبودم از دستش بدم اما ...
درسا : اما چي ؟؟؟ با رفتنت به همه ثابت كردي كه ترسويي ، با رفتنت همه يه جورايي فكر كردن كه به خاطر وضعيت آرش رفتي
مهسا : چي ؟!!!! تو رو خدا درسا ... خواهش مي كنم ديگه ادامه نده ، من تو اين 16 سال اونقدر غم داشتم كه الان ديگه خسته ام ، مي خوام با آرامش زندگي كنم ، نه اينكه هر كسي با ديدن من گذشته ها رو به يادم بياره و منو مقصر بدونه
درسا : اما تو با فرارت همچين فكري رو تو ذهن همه انداختي ، چرا دقيق نميگي واسه چي رفتي ؟
كلافه از جام بلند شدم و گفتم : به خاطر آرش ، چند بار بايد تكرار كنم ؟؟؟
درسا : به من خيلي گفتي اما بايد به بقيه هم بگي
مهسا : نه ، درسا من آمادگيش رو ندارم ، نمي تونم
درسا : نمي خواي كه باور كنم مهسا ترسيده
مهسا : اتفاقا اين يه دفعه رو مي خوام باور كني كه مهسا ترسيده
درسا : بايد حدس مي زدم ، تو خيلي فرق كردي ، خيلي بيشتر از اون چيزي كه فكر مي كردم
مهسا : تو رو خدا راحتم بذار درسا
درسا : نمي تونم ، مي دوني چرا ؟ چون 16 سال زجر كشيدن اطرافيانم رو ديدم و حرف نزدم ، راحتشون گذاشتم
مهسا : جوري حرف ميزني انگار من فقط آدم بده ي قصه ام ، تو اصلا مي فهمي بزرگ كردن يه بچه اونم تو شهر غريب بدون هيچ پشتوانه اي چقدر سخته ؟
درسا : تو رو خدا واسه من آبغوره نگير ، من الان هيچي نمي فهمم ، اونقدر شوك بهم وارد شده كه اعصابم دست خودم نيست ، پس فردا ميام دنبالت ، مامانت مريضه ، نمي خواي كه مثل عمو تنهاش بذاري
مهسا : اگه انقدر طعنه نزني ميام
درسا : دست خودم نيست ، نمي تونم بفهممت
***
وقتي داشتم وارد خونه مي شدم پاهام مي لرزيد ، خيلي استرس داشتم ، از برخورد بقيه مي ترسيدم ، هر چند اون بقيه فقط مهران و مامان بودن ... وقتي مامان رو ديدم ، پريدم بغلش ، هر دو تامون تا چند دقيقه گريه مي كرديم ، ياد گذشته ها افتادم ، وقتايي كه بچه بودم و اشتباه مي كردم ، وقتايي كه هميشه تو بغل مامان گريه مي كردم و ازش معذرت خواهي مي كردم ، خداي من ، چقدر تو اين مدت از مامان دور شده بودم ، شايد چون اين حرف مهران رو يادم رفته بود : "هيچ كس بيشتر از مامان نمي تونه دوستت داشته باشه "
مهران كه الان واسه خودش پيرمرد شده بود ، وايساده بود و ما رو نگاه مي كرد ، موهاش ديگه تقريبا سفيد شده بودن ، چرا همه چي انقدر زود گذشت ؟ عين يه خواب بود ، يه خواب طولاني ، يعني ميشد از خواب بيدار بشم و ببينم كه همه چي برگشته سرجاي اولش ؟ كاش ميشد . نگاه هاي پر از سرزنش مهران بدجوري اذيتم مي كرد ، نگاه هايي كه هيچ وقت طاقتش رو نداشتم . كاش هيچ وقت اون دفترچه خاطرات رو پيدا نمي كردم ، خدا لعنتت كنه آرش كه اين طوري زندگيم رو به گند كشيدي و اين همه سال من رو از خانواده ام جدا كردي . حالا مي فهمم كه عشق آخر و عاقبت نداره ، هيچ كدوم از كسايي كه دوستشون داشتم برام كاري نكردن . حالم از هر چي مرده بهم مي خوره . وقتي عكس بابا رو با يه روبان مشكي روي طاقچه ي بالاي شومينه ديدم ، گريه ام تشديد شد ، خيلي دلم واسش تنگ شده بود ، كاش به حرفش گوش كرده بودم و نرفته بودم سمت آرش ... چقدر من احمق بودم كه به خاطر يه پسر تو روي خانواده ام وايساده بودم ، پسري كه فكر مي كردم ارزشش رو داره ، اما اونم با بقيه پسرا هيچ فرقي نداشت . حيف كه اين رو خيلي دير فهميدم .
مهران : حق هم داري گريه كني ، فقط بايد بگم يكم دير رسيدي خواهر كوچولو
مامان : مهران ، چي كارش داري ؟
مهران : دارم واقعيت ها رو بهش ميگم مامان ، فقط همين
خوابيدن تو اتاق خودم اونم بعد از 16 سال من رو برد به گذشته ، زماني كه بزرگترين دغدغه ي من كنكور بود ، چقدر زود گذشت ، كاش هيچ وقت نمي گذشت و به اينجا نمي رسيد ، اما خوب سرنوشت من هم همين بود ، سرنوشتي كه خودم با دست هاي خودم ساختمش .
مهران : صبح اول صبح كجا ميري ؟ نري 16 سال ديگه برگردي
مهسا : تو هم طعنه بزن ، اشكال نداره ، من ديگه عادت كردم
مهران : جدي پرسيدم مهسا ، كجا ميري
لحنش خيلي با گذشته فرق داشت ، ديگه اون داداش مهربون و دلسوز نبود شده بود مهران مستبد و خودخواه كه هيچ رگه اي از صميميت تو صداش نبود : ميرم يكي رو ببينم
مهران : كي رو ؟
مهسا : آرش رو
مهران : تو روت ميشه تو چشماش نگاه كني ؟
خداي من چي ميشنيدم ، حتي مهران هم بهم اعتماد نداشت ، حالا مي فهمم كه چه اشتباهي كرده بودم ، بايد همون موقع بر مي گشتم و نشون ميدادم كه اون كسي كه بد كرده من نيستم ، اما افسوس كه الان خيلي واسه فكر كردن به اين چيزا دير شده بود .
مهسا : بايد تكليف خيلي چيزا رو باهاش روشن كنم
مهران با پوزخند گفت : بعد از 16 سال !!!!
مهسا : آره بعد از 16 سال ... اين رو گفتم و از خونه بيرون اومدم ، آرش رفته بود دانشگاه همين كار من رو راحت مي كرد . آدرس خونه رو كامل بلد بودم ، محال بود اون آدرس از يادم بره . وقتي رسيدم ، نمي تونستم جلو برم ، پاهام راه خودشون رو نمي رفتن ، واقعا چه دليلي داشت بعد از اين همه سال آرش تو اون خونه زندگي كنه ، اونم با وضعيتي كه اون داشت . وقتي آرش رو ديدم كه عصا به دست همراه سارا ميره ، احساس سنگيني مي كردم ، قلبم به زور ميزد ، با اينكه خيلي وقت بود به خودم قبولونده بودم كه آرش واسه من مرده اما هنوزم با ديدنش با كس ديگه اي احساس بدي بهم دست ميداد . هنوزم حس زنونه ي حسادت تو وجودم موج ميزد . براي مخفي كردن خودم ديگه دير شده بود ، واسه همين تصميم گرفتم برم جلو و همه ي دلخوري هام رو سرشون داد بزنم ، بهشون بگم كه چقدر از جفتشون متنفرم .
مهسا : سلام ، ببخشين شما دو نفر خيلي واسه من آشنا به نظر مياين ، آهان يادم اومد ، شما دوست صميمي من بودين و شما ....
روم رو كردم به سمت آرش و با حالت تفكر گفتم : آهان يادم اومد ، من و شما يه زماني تو اين خونه زندگي مي كرديم ، شما يه زماني ادعا مي كردي ، اما فقط ادعا بود ، اميدوارم خوشبخت بشين ، راستي هنوز كه رسمي ازدواج نكردين ؟ كردين ؟ آخه من خيلي وقته منتظر كارت دعوتم ، تو رو خدا من رو يادتون نره ، من و پسرم ( سعي كردم اين كلمه رو با تاكيد بگم ) حتما ميايم ، فكر نمي كنم كسي بيشتر از من مستحق دعوت باشه نه ؟
هر دوشون با تعجب بهم نگاه مي كردن و منم بدون اينكه فرصت بدم تمام دلخوري هام رو سرشون خالي مي كردم .
مهسا : ديگه تموم شد ، مي تونين برين به زندگيتون برسين ، حالم از هر دوتون بهم مي خوره ، اميدوارم ديگه هيچ وقت نبينمتون ، ديدار به قيامت ، قول ميدم بازم تنهاتون بذارم تا مثل قبل راحت باشين
آرش لبخندي زد و گفت : هنوزم مثل 16 سال پيشي هيچ فرقي نكردي
مهسا : متاسفم كه باب ميل شما حرف نزدم
بدون اينكه به داد و بيداد هاي آرش و سارا توجه كنم مي رفتم ، صداي ناله ي آرش رو كه شنيدم ناخودآگاه برگشتم سمتش ، روي زمين افتاده بود ، مطمئنا وقتي سعي مي كرد دنبال من بياد اين طوري شده بود ، اما بازي زمونه اونقدر من رو سنگدل كرده بود كه به فرياد هاي آرش كه روي زمين افتاده بود و من رو صدا ميزد توجه نكنم ، پشت رول نشسته بودم و تو يه جاده ي بي پايان مي رفتم و به دونه هاي اشك اجازه ميدادم كه از روي گونه هام سر بخورن ، نفهميدم چطوري گذشت اما وقتي به ساعت نگاه كردم 12 شب بودم و منم توي جاده اي كه نمي شناختم . وقتي گوشيم رو ديدم متوجه شدم كه چقدر تو اين مدت تو خودم بودم كه حتي 42 تا miscallرو نديده بودم ، يا از خونه بود و يا از موبايل آرش و چند تا شماره ي ناشناس ديگه ، همون طور كه سعي مي كردم راه خونه رو پيدا كنم ، با اولين زنگ گوشي دكمه ي جواب رو فشار دادم
: هيچ معلومه كدوم گوري هستي ؟ تو كي مي خواي آدم بشي ديوونه ، تو رو خدا ، جواب بده ، حالت خوبه ؟
صداش خيلي آشنا بود ، اما داغون تر از اوني بودم كه بتونم تو حافظه ام دنبالش بگردم .
: مهسا با توام ، چرا جواب نميدي ؟ تو رو خدا زود بيا ، آرش حالش خوب نيست
مهسا : به درك ، به من چه ربطي داره كه حالش خوب نيست ؟
: بگو كجايي ميام دنبالت
مهسا : شرمنده ، من هنوز يادم نيومده ، جنابعالي ؟
: حقم داري ، 16 سال خيلي چيزا رو از يادت انداخته ، وحيدم
واي خداي من چطوري نشناخته بودمش
: حالا كه فهميدي كي هستم ، افتخار ميدين بيام دنبالتون ؟
مهسا : خودم ماشين دارم ، ميام خونه
وحيد : خونه نه ، بيا بيمارستان
مهسا : من با آرش هيچ كاري ندارم
وحيد : تو رو خدا لجبازي نكن ، اصلا حالش خوب نيست ، به خاطر پسرت هم كه شده بيا
مهسا : آرش اونجاست ؟؟؟
وحيد : آره ديگه
مهسا : پسرم رو ميگم ، بيمارستانه ؟؟؟
وحيد : فكر كنم اون بيشتر از تو باباش رو دوست داره

دفترچه ي تايپ شده رو كه واسه آرش نوشته بودم تا همه چي رو بدونه ، تو ماشين گذاشتم و وارد بيمارستان شدم .....
وقتي وارد بيمارستان شدم ، صورت نا آشنا زياد ديدم ، اما مثل اينكه اونا برا همه آشنا بودن ، پسرم رو بينشون نديدم .
از درسا كه اونجا وايساده بود پرسيدم : آرش كو ؟!
درسا : جفتشون تو اتاقن
كلافه و زيرلبي ازش حال آرش رو پرسيدم . لبخند زد و گفت : پس هنوزم واست مهمه ، فكر كنم سارا مي خواد باهات حرف بزنه
مهسا : من حرف هام رو با سارا زدم
درسا : خواهش مي كنم كله شق نباش ، برو باهاش حرف بزن
سارا : مي دونم در مورد من چي فكر مي كني اما بايد باهات حرف بزنم
مهسا : واقعا فكر مي كني حرفي هم مونده ؟
سارا دستم رو كشيد و من رو از جمع آورد بيرون و در جواب اعتراض من گفت : هيچي نگو ، فقط به حرفام گوش كن ، هيچي اونجوري كه تو فكر مي كني نيست ، خودت هم مي دوني آرش چقدر دوستت داره اونقدر كه بعد از رفتنت ديوونه شد ، اصلا حالش خوب نبود ، درسا ازم خواست كمكش كنم ، من فقط دكترش بودم ، فقط و فقط همين .
مهسا : ممنونم كه گفتي ، الان ديگه همه ي دلخوري هام از هر دو تون يادم رفت
سارا : مي دونم باور نمي كني ، اما به خدا راست ميگم ، مي توني بياي بريم پرونده اش رو تو مطبم ببين ، به خدا آرش واسه من مريض بود و من واسه اون فقط دكتر بودم ، امروز آخرين عملش بود ، صبح رفته بودم اونجا باهاش حرف بزنم ، تا چند دقيقه ديگه هم بايد بره تو تو اتاق عمل ، مهسا خواهش مي كنم برو باهاش حرف بزن ، كاري نكن خودت پشيمون بشي ، حتي اگه حرف هام رو باور نكردي برو و باهاش حرف بزن ، برو بهش بگو ازش دلخور نيستي ، آرش به اين روحيه نياز داره
مهسا : اما ...
سارا من رو هل داد و گفت : فعلا هيچي نگو ، وقت تنگه
با يه دنيا سوال تو ذهنم ، به سمت اتاق آرش رفتم ، همه ي نگاه ها واسم مبهم بود . وقتي رفتم توي اتاق آرش رو ديدم كه كنار تخت باباش نشسته بود و چشماي خوشگلش باروني بود . با صداي در برگشت سمت من و با دست اشك هاش رو پاك كرد و گفت : من ميرم بيرون ... آرش هم واسش سر تكون داد و اونم رفت .
وقتي نشستم كنارش نمي دونستم چي بايد بگم . نه من حرف ميزدم نه اون . هر دو تامون حدود ده دقيقه فقط به هم نگاه مي كرديم ، چيزي واسه ي گفتن نداشتم ، اگه حرف هاي سارا درست بود ، من واقعا به آرش بد كرده بودم ، هم به آرش ، هم به خودم ، هم به پسرم ... پر شده بودم از احساس پشيموني . دست هام رو بردم تا اشك هاش رو پاك كنم ، خيلي وقت بود اشك هاش رو نديده بودم ، دستم رو گرفت و گذاشت رو لباش و يه بوسه بهش زد . ناخودآگاه اشك هام اومد پايين و جز يه كلمه چيز ديگه اي نتونستم بهش بگم : ببخشيد
آروم گفت : واسم دعا كن مهسا ، ميگن اين عمل خيلي سخته ، دوست ندارم سهم من از تو آرش بعد از اين همه سال فقط همين چند لحظه باشه
دوست داشتم با صدا گريه كنم ، داد بزنم ، همه چي رو تو اون لحظه فراموش كرده بودم ، مي خواستم زنده بمونه ، بمونه و تا آخر عمرم كنارش باشم
آرش : اگه نموندم به آرش بگو خيلي دوستش دارم ، بگو از خودم بدم مياد كه يه روزي نمي خواستم بذارم دنيا بياد ، منو ببخش مهسا ، من باعث شدم اون همه سال در به در بشي ، به خدا شرمنده تم
مهسا : بس كن ديگه ، اين همه از رفتن حرف نزن ، مطمئنم مي موني
آرش : منو اين طوري نگاه نكن يه زماني جراح مغز و اعصاب بودم
بغض تو گلوم بدجوري بهم فشار مي آورد ، سرم رو گذاشتم رو قلبش و خودم رو خالي كردم ، فكر اينكه بره و ديگه برنگرده بدجوري رو اعصابم بود . صداي قلبش بهم آرامش مي داد ، هر دو مون گريه مي كرديم ، چي شد كه همه چي از دستمون رفت ، ما كه خيلي زندگي خوبي داشتيم ، حرف آرش من رو برد به اون دوران ، زماني كه من تو خونه مي نشستم منتظر دكتر پرتو . واي كه چقدر اون لباس سفيد بلند بهش ميومد . صداي پرستار ما دو تا رو به حال خودمون آورد ، انگار هيچ كدوممون تو اين دنيا نبوديم .
سرم رو از روي سينه ي آرش برداشتم و با دست اشك هام رو پاك كردم ، پرستاره گفت : آماده اين ؟
آرش بهم نگاه كرد و گفت : هيچ وقت از اين آماده تر نبودم
وقتي از اتاق اومديم بيرون ، همه به آرش نگاه مي كردن ، زن عمو اصلا حالش خوب نبود ، مي ترسيد پسرش از دستش بره ، اما هيچ كس از من بدتر نبود . باورم نميشد فرصت خوب زندگي كردن رو به خاطر يه فكر احمقانه از خودم گرفته بودم . كنار اتاق عمل وايساده بودم و دعا مي كردم ، از خدا مي خواستم كه نگهش داره ، آرش كنارم وايساده بود ، با نگراني بهم نگاه كرد و گفت : مامان ، از اين اتاق سالم مياد بيرون ، نه ؟؟؟
بغضي كه خيلي وقت بود تو گلوم نگهش داشته بودم رو ريختم بيرون . نمي تونستم خودم رو كنترل كنم . خانومي كه وحيد ، شيما صداش مي كرد اومد كنارم و گفت : همه مي دونيم چقدر سخته اما تو رو خدا آروم تر ، تو كه نمي خواي نذارن تو بيمارستان بموني
آرش اومد جلو و بازوهام رو گفت و گفت : مامان تو رو خدا بهم بگو كه زنده مي مونه ، بهم بگو كه از اين به بعد منم مثل همه بابا دارم ، مامان تو رو خدا ، يعني سهم من از بابا داشتن فقط همين چند ساعت بود ؟ آخه چرا ؟؟؟
حرف هاي آرش دل سنگ رو آب مي كرد . مقصر همه ي اين چيزا من بودم ، اگه همون موقع رفته بودم با آرش حرف بزنم الان پسرم اين طوري گريه نمي كرد و تو حسرت بابا گفتن نمي سوخت . پرهام اومد كنار آرش و گفت : تو رو خدا آروم باش ، من مطمئنم دايي خوب ميشه ، توكلت به خدا باشه
آرش دست پرهام رو پس زد و گفت : تو چي مي فهمي ، هيچ وقت شده آرزوت باشه مثل همه ي بچه هاي ديگه يه مرد تو رو دوست داشته باشه ؟ شده نهايت آرزوت اين باشه كه بدوني بابات چه شكلي بوده ؟ نمي خوام پرهام ، به همون خدايي كه ميگي بهش توكل كنم اگه بابام بميره خودم رو مي كشم
مهدي : بس كنين ديگه همتون ، ماتم گرفتين كه چي ؟ پس اميدتون كجا رفته ؟ مهسا تو چت شده ؟ به جاي اينكه به بقيه دلداري بدي نشستي اينجا گريه مي كني ؟ پاشو پسرت رو جمع كن
با صداي بريده گفتم : مهدي اگه ...
مهدي : اگه بي اگه ، يه جوري رفتار مي كنين انگار اون بنده خدا مرده ، اصلا مي دوني چيه ؟ درسا اينا رو بردار برين خونه
آرش : مامان اين آقا فك كرده كيه ؟ من از اينجا جم نمي خورم
وحيد : پاشو آرش جان ، اينجا موندن هيچ فايده اي نداره
آرش : مي خوام وقتي ميارنش بيرون ، اولين نفري باشم كه مي بينمش
مهدي : بچه ي آرش و مهسا نبايدم بهتر از اين ميشد
...
آرش سرش رو گذاشته بود رو شونه ام و خواب بود ، حدود 4 ساعتي بود كه كنار در اتاق عمل نشسته بوديم . وقتي دكتر اومد بيرون ، تموم وجودم چشم شده بود و به لب هاي دكتر دوخته شده بود . وقتي گفت خدا رو شكر حالش خوبه ، نمي دونستم چطوري بايد از خدا تشكر كنم . انگار دوباره زندگي بهم برگردونده شده بود . بي اندازه خوشحال بودم .
مهسا : مي تونم ببينمش ؟
دكتر : احتمالا تا 3 ، 4 ساعت ديگه بيهوشه
.
.
.
آرش : اينجا بهشته ؟
مهسا : شايد ، حتما منم حوري تم
آرش : خدايا شكرت ، منو هيچ وقت از دست اين حوري خلاص نكن
مهسا : فعلا فقط استراحت كن
وقتي آرش خوابيد از اتاق اومدم بيرون . درسا : چي شد به هوش اومد ؟
لبخند زدم و با حركت چشم گفتم آره . آرش از جاش پريد و گفت : مي خوام ببينمش
دستم رو به نشونه ي سكوت گذاشتم رو بينيم و گفتم : فعلا خوابيده ، من ميرم خونه ، كسي با من نمياد ؟
وحيد : برو ، خيلي خسته شدي
راه اين بيمارستان تا خونه رو قبلا خيلي طي كرده بودم ، اما هيچ وقت خوشحال تر از اين دفعه نبودم . وقتي رسيدم خونه ، چشمم افتاد به دفترچه ي روي صندلي با يه لبخند برش داشتم ، وقتي اومدم تو خونه ، انداختمش تو شومينه ، ديگه نيازي بهش نداشتم ، درسته كه خاطرات تلخ و شيرينم توش بود اما ...
.
.
.
آرش : براي بار دوم افتخار نميدين ؟
مهسا : خيلي چيزا شبيه گذشته هاست
آرش : آره ، اتفاقا اين دفعه هم از بالكن اومدم
مهسا : يادته اون دفعه لنگ ميزدي ؟ اين دفعه كه پات چيزيش نشد ؟
آرش : نه ديگه ، حرفه اي شدم ... اما جدي همون لباس ها رو پوشيدم ، همون دسته گلم دستمه
مهسا : اما اون موقع اون تارهاي سفيد روي شقيقه ات نبود
آرش : حالا هي پير شدن من رو بكوب تو سرم
مهسا : من غلط بكنم آقا
آرش : اُهو ... آقا هم شدم ؟
مهسا : هِـــــي ... بگي نگي
آرش : پس پيش به سوي خونه ، راستي بريم دنبال آرش ؟
مهسا : بريم ، نمي خواي از بقيه بگي ، خيلي دلم مي خواد بدونم تو اين مدت كه نبودم چي شده
آرش : واقعا جات خالي بود ، هر چند من يه مدتي با خيال راحت زندگي كردم ، وحيد و مهدي ازدواج كردن ، پرهام خواهر دار شد
مهسا : آخي ... اسمش چيه ؟!!!!!!!

آرش : پريا
مهسا : ببينم نكنه شيما زن وحيد بود ؟
آرش : آره ، بايد دخترش رو ببيني ، يك شيرين زبونيه كه نگو ، به درد آرش مي خوره
مهسا : نمي خواد از الان واسه بچه ام دنبال زن بگردي ... مهدي چي ؟ بالاخره تونست درسا رو فراموش كنه ؟
آرش : فك كنم تونسته كه ازدواج كرده ، خانومش خيلي ماهه
مهسا : به به ، چشم و دلم روشن ، كه خانومش ماهه آره ؟
آرش : ببخشيد من تسليمم
آرش : سلام ، شما اينجا چي كار مي كنين ؟
مهسا : اومديم دنبالت اشكال داره ؟
آرش : نه خيلي هم خوبه
آرش : چرا وايسادي مهسا ؟
مهسا : مي خوام برم بستني بگيرم ، تو هم بيا آرش
برگشتم عقب و ديدم كه هيچ كدومشون نيومدن ، سرم رو از پنجره آوردم تو و گفتم : تو چرا نيومدي ؟
آرش : مگه شما با بابا نبودي مامان
آرش : الان اگه گفته بود بيا بستني رو بخور حتما با تو بود نه ؟
آرش خنديد و گفت : آره دقيقا
.
.
.
درسا : سلام ، مهسا چطوري ؟
مهسا : خوبم ، چرا سر صبحي زنگ زدي ؟ خواب بودم
درس : زنگ زدم بپرسم چه خبر ؟؟؟!!!
خدایا به خاطر این همه خوشبختی ازت ممنونم


.............

تموم شد...


مطالب مشابه :


دعوت ۱۶۰۲ نفره نخبگان استان فارس از جليلي و لنکرانی

مجيد فروردين جراح و فوق تخصص محمد فرامرزي متخصص گوش وحلق و بيني اميرحسين راستي زبان




شهید دكتر مصطفي چمران

حكومت‌ جهاني‌‌ مهديدكتر مصطفي که هيچ عقل و منطقي قادر به محاسبه پيش بيني نبود




دعوت ۱۶۰۲ نفره نخبگان استان فارس از جليلي و لنكراني براي كانديداتوري+ اسامي

برادران عزيز؛ آقايان دكتر باقري مجيد فروردين جراح و فوق اميرحسين راستي




40. چرا تراشيدن ريش جايز نيست؟ (2)

5ـ حضرت آيه الله العظمي ميرزا مهدي 11ـ دكتر امبرواز پاره ؛ جراح و ذره‎بيني هستند




رمان از پيله تا پروانه ، از مهسا تا مهسا

يه زماني ادعا مي كردي ، اما فقط ادعا بود ، اميدوارم خوشبخت بشين ، راستي دكتر بودم جراح




آسانسور 2

صبا با يه ليوان اب قند بهمون نزديك شد و از دكتر خواست تا جراح قصاب با ياد مهدي برادرم




خلاصه کتاب تكنولوژي فكر

7-بهترين راه پيش بيني آينده،ساختن آن است.




رمان از پيله تا پروانه ، از مهسا تا مهسا

پسر داداشم ، از دنيا برن ، بعد از اون همه چي فرق كرد ، آرش و وحيد و مهدي دكتر بودم جراح




برچسب :