رمان زیر بارون(2)

مهناز_ شما خوبی پوران خانوم؟
پوران _ الحمدلله بد نیستم .خانوم و اقای احمدی خوب بودند ؟
مهناز_ بله خدارو شکر.
یکدفعه پرسیدم اونها نمی اومدند ؟
نه بابا، اونقدر اونجا با دوستاشون سرگرمند که فکر نکنم قصد اومدن داشته باشند .
نفس راحتی کشیدم(خوب خدارو شکر)
مهناز _ سوگلیییی هنوز منو عمه نکردین ؟
پوز خندی زدم :نه
مهناز _ اخه چرا هشت سال از ازدواجتون میگذره؟
_نمی دونم شاید خدا نمی خواد .
مهناز خندید : شایدم شما راهشو بلد نیستید ؟
از خجالت داشتم اب میشدم زیر چشمی نگاهی به سمت امیر علی کردم ، روبروی پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد .
_ حالا بعدا حرف میزنیم . حتما خسته اید پوران اتاقهاتونو اماد کرده ، صدایم را بلند تر کردم
_ امیر علی خان اگر خسته اید بفرمایید تا اتاقتون و نشون بدم.
امیر علی_ ممنون میشم .
مهمانها را به اتاقهایشان راهنمایی کردم .
مهناز _ راستی سوگلی محمود کی میاد خونه دلم براش یکذره شده .
مغزم هنگ کرد چی میگفتم ؟ که من هفته به هفته ماه به ماه از شوهرم خبر ندارم ؟ حالا بگم کی میاد لبخندی بی رمق زدم : نمی دونم این روزا سرش خیلی شلوغه معلوم نیست کی میاد . تو برو استراحت کن منم باهاش تماس میگیرم که زود تر بیاد .
خودمو روی تخت ول کردم . اعصابم بهم ریخته بود ، اخه اینها دیگه از کجا پیداشون شد ؟ محمود چکار کنم؟؟
پوران اومد توی اتاق : حالت خوبه؟ چیزی لازم نداری؟
_ نه ، فقط می خوام بخوابم ، حواست به اینها باشه.
مردد بودم بهش بگم یا نه ......
پوران _ چشم خانوم جون خیالت تخت کاری با من نداری ؟ من برم .؟
_نه فقط........ فقط به محمود هم زنگ بزن بگو اینها اومدن .
پوران _ بسم لله این برج زهر مار و چطور تحمل کنیم ؟!
لبخند تلخی زدم : نمی دونم
( خدا بخیر کنه من دیگه تحمل ندارم ) چند تا قرص خوردم تا بلکم اعصابم اروم شود انقدر فکر های مختلف در سرم چرخیدند تا اینکه پلکهایم سنگین شدند.
احساس کردم زلزله شده یکدفعه از خواب پریدم ضربانم بالا رفته بود و نفس نفس میزدم ، دستم را روی قلبم گذاشتم تا بلکه ارام شود .
این مهناز احمق بود که روی تختم میپرید . یکدفعه پرید روی من...
مهناز_ پاشو خرس قطبی تو دیگه چطور صاحب خونه ای هستی که مهموناتو تنها می گذاری ؟ پاشو حوصله ام سر رفت ...... پاشو تنبل....
_ باشه ساعت چنده ؟
مهناز_ ساعت پنجه خانوم باز خوبه محمود اومد والا ما دق می کردیم...
_ چی ؟!! کی اومد؟
چهار ساعتی هست .
پوران _ می بخشید .... مهناز خانوم ! محمود خان گفتن بیاید پایید کارتون دارن .
مهناز _ باشه الان میام .
هی خرس قطبی دوباره نگیری بخوابی ! زود بیا پایین .
سری تکان دادم : باشه
پوران جلو امد و صورتم را بوسید : اهی قربونت برم پاشو یکم به خودت برس .
_ ولش کن نمی خواد .
پوران _ پوران بمیره ، رومو زمین ننداز نمی خوام جلوی اینها این شکلی بری ، بذار ببینن دختر من تو هر شرایطی باشه باز از اینها سر تره ،
پاشو قربونت برم
و خودش به سمت کمد رفت ویک دامن قهوه ای پشمی بلند که مدلش فن بود و یک بلوز کرم یعقه کشتی چسبان استین بلند برایم اورد ،
کمک کرد تا انها را بپوشم بعد مرا جلوی اینه نشاند موهایم را شانه کرد و دورم ریخت کمی هم ژل زد تا حلقه های موهایم بهتر خود را نشان دهد .
احساس میکردم یک عروسک خیمه شب بازی هستم ، همینجور بی حرکت نشسته بودم تا پوران هر کار دوست دارد انجام دهد .
پوران_ یکم از این سرخاب سفیداب ها هم بزن عین ماست شدی .
_ ولش کن حوصله داری؟
جوری نگاهم کرد که دلم سوخت .... همه این کارها را برای من می کرد و من .......
_ باشه بابا تو یکی قهر نکن ! کمی رژ گونه و رژ لی زدم : خوبه ؟
پوران _ ماشا ا... خیلی خوب شد
در نشیمن را باز کردم محمود و حسام مشغول شطرنج بازی بودند و بلند میخندیدند و برای هم کری میخواندند . مهناز هم کنارشان نشسته بود و تشویق میکرد ، رویش را به سمت من برگرداند و با دیدنم گفت : به به چه عجب خانوم شما از خواب زمستانی بلند شدید ؟
سلامی کردم که باعث شد محمود به سمتم برگردد ، با دیدنم یک ابریش را بالا داد .
میتوانستم تعجب را در چشمانش ببینم .


امیر علی از جلوی پایم بلند شد ...
_ بفرمائید خواهش میکنم .
محمود_ خانومی نمی گی اگر من نیومده بودم این بی چاره ها چکار می کردند ؟ چقدر می خوابی ؟!
وای خدا ...... من خل شدم یا این یه چیزیشه ؟ چرا با من اینجوری حرف می زنه؟!!
رو کردم به سمت امیر علی : ببخشید . ... چند وقتییه مریض احوالم و این داروهایی که میخورم باعث میشه زیاد بخوابم .
امیر علی_خواهش میکنم شما باید ببخشید ما اینطور بی خبر اومدیم ، تقصیر مهناز شد ....
مهناز _چی میگی؟! از خدا شونم باید با شه که همچین سوپرایز خوبی براشون شدیم .
_( خیلی سوپرایز خوبی بود من که از خوشی میخوام سرمو بکوبم به دیوار .....)
محمود بلند شد :سوگل جان میشه بیای توی اتاق خواب چند تا از مدارکمو پیدا نکردم .
گیج نگاهش کردم ؟؟!!!
محمود_ پاشو دیگه!!
ببخشیدی گفتم و دنبالش راه افتادم ...
کاش یه جوری می شد که دیگه این صدای نحسشو نمی شنیدم
در اتاق خواب را پشت سرمان بست و گفت : هی منو نگاه کن حواستو جمع کن شوخی ندارم تا موقعی که اینها اینجان رفتارت باید با هام درست باشه ....
این قیافه زپرتی رو هم به خودت نگیر ، نمی خوام مهناز بفهمه رابطمون خوب نیست ...... نباید به گوش مامان اینها برسه.باید فکر کنن رابطمون مثل سابقه
اگرم چهار تا قربون صدقت رفتم یابو برت نداره اینها که برن اوضاع همونه که بود ...شیر فهم؟!؟!
( دکتر مملکت ما رو این طرز حرف زدنشه )
محمود_ اوی با توام
به تلخی گفتم:
کور خوندی که من باهات خوب رفتار کنم . اینقدر هم واسه من باید و نباید نکن ....
بیخ گلویم را گرفت و فشار داد سوگل بخدا میگیرم خفت میکنم تا دیگه نتونی واسه من زبون درازی کنی
_ انقدر گلو یم را فشار داد که احساس میکردم الانه که خفه بشم ..
دست و پاهایم بی حس شده بود و چشمانم سیاهی میرفت .. دیگه نمی تونستم نفس بکشم ..
محمود این مدت مجبوری با من راه بیای . فهمیدی ؟
سرم و تکان دادم تا گلویم را ول کرد و از اتاق بیرون رفت .
زیر پایم خالی شد و کف اتاق افتادم گردنم درد میکرد دستم را به سمت گردنم بردم سعی میکردم نفسهای عمیقی بکشم ولی زیاد موفق نبودم ..
نمیدونم امیر علی از کجا پیداش شد کنارم زانو زد
امیر علی_ سوگل خانوم چی شده ؟!؟
بریده گفتم: نفس........ نمیتونم سریع به سمت پنجره رفت و انها را باز کرد باد سرد به صورتم می خورد .
سعی میکردم با ولع تمام نفس بکشم
امیر علی _ اروم باش ... سعی کن اروم و عمیق نفس بکشی ....
اروم ......اروم ....
بعد از چند دقیقه حالم کمی جا اومد امیر علی کمی یعقه لباسم را پایین کشید و توی چشمانم زل زد :
چرا گردنت قرمزه ؟؟!!!!
اشکهام اروم از گوشه چشمم پائین میریختند ..
امیر علی _ کار محموده؟؟!!!
فقط نگاهش کردم ....
اخماشو کشید توی هم و بلند شد که بره سریع دستش را گرفتم و با صدایی که بزور از گلوم خارج میشد گفتم: چیزی بهش نگین ...
امیر علی _ چرا ؟؟!!
_ خواهش میکنم الان خوب میشم ....
دستی لای موهایش کشید و از اتاق خارج شد
احساس حقارت میکردم، کاش دیگه امیر علی پیداش نمی شد ..
خدا لعنتت کنه محمود که جلوی هیچ بنی بشری واسه من ابرو نگذاشتی .
همون ته مونده غروری هم که برام مونده بود دادی به باد ..... حالا چطور جلوی امیر علی سرمو بلند کنم ؟
کسی که تا حالا هیچ اشنایی با من نداشته و منو ندیده یکدفعه همین روز اول منو اینجوری حقیر و درمونده و بدبخت دیده و بالای سرم ظاهر شده ....
با هزار بدبختی سر میز شام حاضر شدم .قدرتی که توی صورت امیر علی نگاه کنم و نداشتم همش با خودم فکر میکردم اگه به محمود بگه ؟ اگر نگاهش دلسوزانه باشه؟ اگر مسخره و تحقیرم کنه چکار باید بکنم کاش زمین دهن باز میکرد و منو میبلعید .
گلوم خشک شده بود و حالت تهوع داشتم با غذام بازی میکردم که محمود گفت :
عزیزم چرا با غذات بازی میکنی ؟ بخور ببین شدی پوست و استخون.....
سرم را سریع بالا اوردم و به امیر علی نگاه کردم اونهم که متوجه من شد نگاهم کرد نفس را حتی کشیدم و مشغول غذا خوردن شدم .. توی چشمهاش چیزی نبود جز بی تفاووتی
محمود_ خوب امیر علی جان نگفتی تا کی میمونید ؟
امیر علی _ ای بابا بگذار لااقل دو روز اینجا بمونیم بعد نقشه بیرون انداختنمون و بکش .
محمود قهقه ای زد : من غلط بکنم می خوام برنامهامو جور کنم لا اقل با هم بریم مسافرتی جایی
امیر علی _ نه بابا لازم نیست خودتو بخاطر ما به زحمت بندازی
مهناز _ امیر علی !! چی واسه خودت می بری و میدوزی پس من این وسط چی ام کشک!!!!!
محمود _ نه عزیزم تو تاج سر منی ..
مهناز _ اون که بله .... شما هم مطب و بیمارستان تعطیل ..... میخوام این این چند وقتی که اینجام حسابی خوش بگذرونم .
محمود _ نکه تا حالا خوش خوشانت نبوده ؟
مهناز غمزه ای اومد: خوب دیگه ....
محمود رو کرد به امیر علی و مهناز : نگفتید تا کی میمونید ؟
امیر علی _ خواهرتو که نمی دونم ولی به احتمال زیاد من کلا موندگار بشم ..
محمود با تعجب گفت ک جدی ؟!!!
امیر علی پوزخندی زد : نترس مزاحم تو و خانومت نمیشم .
محمود _ این چه حرفیه ؟ ...ولی داری خریت میکنی .
تو اونجا هم موقعیت خوبی داری ، هم خونه زندگی مرفح.... کا رو بارتم که سکه اس دیگه چی میخوای ؟
امیر علی فقط شونه هاشو بالا انداخت
مهناز_ منم شاید یه سه چهار ماهی موندم . سوگلی از نظر تو اشکالی نداره ؟
لقمه ای توی دهنم بود و فوری قورت دادم که توی گلوم گیر کرد به هر بدبختی بود فرستادمش پائین.
نه عزیزم اینجا خونه خودته و لبخندی بیرمق تحویلش دادم
( یا علی سه چهار ماه؟!؟ .......)
محمود_ سوگل ..... سوگل جان

_ هان ...بله

محمود _ حواست کجاست؟ببین امیر علی برامون سوغاتی اورده .

لبخندی قدر شناسانه زدم : ممنون چرا زحمت کشیدید .

امیر علی _ قابل شما رو نداره دیگه باید ببخشید ، کادوی عروسی و خونه همه باهم شد .

_ لطف کردید .

امیر علی برای محمود یک ساعت مارک دار خیلی شیک اورده بود و برای من .....

یک گردنبند فوف العاده زیبا و ظریف از طلای زرد و نگین زمرد اشک شکلی به اندازه دو بند انگشت !

زبانم بند امده بود .... من عاشق زمرد بودم . نگینش درست رنگ چشمان من بود و مطمئن بودم چشمانم با دیدن این گردنبند مثل نگینش میدرخشد .

_ وای ....نمی دونم چطور تشکر کنم ..... من عاشق زمردم و این خیلی زیباست .

امیر علی _ لازم به تشکر نیست .از برق چشمهاتون میشه حدس زد که چقدر دوستش دارید .

( ای خدا این دیگه چقدر زود پسر خاله میشه از برق چشمهای من حرف میزنه ، )

با ترس به سمت محمود برگشتم تا ببینم از حرف این بچه اجنبی چه عکس العملی نشون می ده که دیدم نیست.

( وا این کی رفت من نفهمیدم ؟!!؟)

*******

یک هفته از امدن مهناز و امیر علی میگذرد ....

توی این مدت مثل مرغ سر کنده شده ام ، احساس میکنم دارم به مرز دیوانگی نزدیک میشم....

ازهمه بدتر دوباره بهم اخطار داده تا ازش فاصله نگیرم و در کنارش باشم .

وقتی کنارش مینشینم دستش را دور گردنم می اندازد و گاهی هم گونه ام را می بوسد . ... خیابان میرویم دستم را میگیرد ، همان کارهایی که اوایل ازدواج میکرد ولی با این فرق که من ان زمان غرق لذت میشدم ولی الان غرق نفرت!!!

وقتی در جمع هستیم با رفتارهای محبت امیزش کلافه و عصبیم میکند و در تنهایی تهدید ها و کتک هایش ...

ومصیبت اینه که شبها با من در یک اتاق میخوابد خدا رو شکر یک مبل تختخوابشو در اتاقم دارم که روی ان میخوابد ولی باز وقتی صدای نفس ها وخرناسش را که می شنوم مو به تنم راست میشود ........

حالا هم که دارند برای خودشان برنامه شمال میریزند .

محمود _ پس صبح ساعت 6 حرکت میکنیم .

مهناز_ عالیه ..........خیلی دلم برای واسه تنگ شده ....

_ انگار خر مغز همشون و گاز گرفته ..... تو این سرما شمال رفتن نوبره والا....

از فکر بارون و سرما لرزی توی تنم افتاد

_ میگم.....

همشون به سمت من برگشتند

محمود_ جانم!!

_ اگر من نیام اشکال داره؟ .

حالم اصلا خوب نیست میترسم بدتر بشم و سفر شما هم خراب بشه

مهناز _ چطوری ؟ میخوای بریم دکتر ؟

_ نه چیزی نیست .... احساس میکنم دارم سرما می خورم.

محمود_ مهنازززز ...... تو چشمات مشکل نداره ؟

مهناز_ نه ؟!! چرا؟؟؟

دو تا دکتر شاخ شمشاد نشستیم اینجا اونوقت تو می گی بریم دکتر !!!!

مهناز خنده ای از ته دل کرد : راست میگی ها .

( ا این امیر علی هم مگه دکتره ؟؟!! )

رو کردم به امیرعلی : من نمی دونستم شما هم پزشکید !!!

همشون با چشمهای گرد شده منو نگاه میکردند !!!!!

مهناز _ ساعت خواب !!! تو این چند روز تو اصلا کجا بودی؟؟ اینقدر اینها راجع به مریضها و جراحیهاشون صحبت کردند .

احساس میکردم از شدت خجالت سرخ شدم : شرمنده من متوجه نشدم .

پوزخندی گوشه لب امیر علی ظاهر شد : خواهش میکنم چیز مهمی نبود که ...

_ حالا در چه ضمینه ای تخصص دارید ؟

امیر علی _جراحی مغز و اعصاب ...

_ اهااااااان

روکردم به محمود : پس اشکال نداره من نیام ؟

یه نگاهی به من کرد که زهرم ترکید ...انگار با نگاهش میگفت یک کلمه دیگه حرف زدی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی .

محمود _ نه عزیزم .. تو هم باید بیای .... چند روز مسافرت حال و هواتو عوض میکنه

مهناز _ اره قربونت برم نه نیار..... اگر تو نیای منم نمی رم

_ اخه...

محمود _ اخه بی اخه ........ بخاطر مهناز باید بیای

( بگذار چند روز با خیال راحت از نفس بکشم )

مهناز_ میای دیگه؟؟

_ اره .... میام .

( مگه چاره ای هم واسه ادم میگذارید)

مهناز خوشحال دستاشو بهم کوبید : عالیه پس من رفتم چمدونمو ببندم

توی دلم خندیدم ..دختره خل و چل انگار نه انگار 30 سالشه ، بعضی وقتها فکر میکنم هنوز توی 20 سالگیش مونده.

پشت سرش منم بلند شدم و به اشپز خانه رفتم .

_ پوران....

پوران_ جانم چیزی می خوای ؟

_ میای کمکم چمدونمو ببندم ... فردا میخوایم بریم شمال ..

پوران _ چند روزه میرین؟

_ نمیدونم چهار پنج روز ... شایدم یک هفته...

پوران_ خوبه تو هم بادی به کلت میخوره .. خیلی وقته مسافرت نرفتی.

با ناراحتی گفتم : هوووم

_ پوران ن دعا کن به خیر بگذره ، دیگه از رفتارهای محمود دارم دیوونه میشم ...

پوران _ خدا رو چه دیدی شاید این مدت که با هم باشید نظرش عوض بشه و سرش به سنگ بخوره و بفهمه که چه جواهری رو در کنارش داره .

_ دلخور نگاهش کردم، دیگه هیچ وقت این حرفو نزن ....به همین زودی یادت رفت که تو این چند سال چی به روزم اورده..

صورتمو بوسید وگفت : نه یادم نرفته .... ببخش عزیزم نمی خواستم ناراحتت کنم.

_ میدونم ...

به اتاقم رفتیم و پوران مشغول بستن چمدانم شد .
هر دفعه از فکر رفتن شمال اونم این موقع سال احساس سرمای بدی میکردم ..
_ پوران هرچی گرمتر و کلفت تره بردار هنوز نرفته لرز کردم .
********
چون محمود دیشب مریض اورژانسی داشت مجبور شد به بیمارستان برود و امروز نتونست رانندگی کنه ، صندلی کنارراننده راخواباند و دو دقیقه بعد گیج خواب بود .
امیر علی رانندگی میکرد و من و مهناز هم عقب بودیم کمی با هم حرف زدیم ولی اونم خواب رفت .
کلافه بودم ، خوابم می امد ولی انقدر اعصابم به هم ریخته بود که ترجیح میدادم بیدار بمونم چون مطمئن بودم به محض اینکه چشمهام روی هم بیاد کابوس میبینم و بدتر بهم میریزم .
امیر علی ضبط را روشن کرد و اهنگ ملایمی توی ماشین پخش شد سرمو به به صندلی تکیه دادم و به اهنگ گوش می دادم و گاهی هم توی دلم همراهیش میکردم .
مگه تو نگفته بودی عشقو زندگی قشنگه
ولی خب نگفته بودی که همش بی اب و رنگه
تو همی شه گفته بودی وقتی عاشق میشی انگار
دل دریا رو گرفتی توی دستای سپیدار
مگه نرخ خوبی چنده که تو برگای برنده تو به این راحتی سوختی
مگه تو نگفته بودی
من تو دریای جنونت دل دادم به اسمونت
بادبونامو سپردم به نگاه مهربونت
گم تو دل بارون با یه حال عاشقونه
تو که گفتی نمیدونی پس بگو اخ کی میدونه
مگه نرخ خوبی چنده که تو برگای برنده
تو به این راحتی سوختی.............
اشک توی چشمم حلقه زده بود ....
مگه تو نگفته بودی .........
مگه من دوست نداشتم
مگه عاشقم نبودی
مگه اخرین بهانه واسه دلم نبودی.......
اشکهام از گوشه چشمم اروم میریختند
(نمی بخشمت محمود تو همه چیزو خراب کردی ........ می تونستیم بهترین زندگیو داشته باشیم ولی تو نخواستی..)
امیر علی _ سوگل خانوم ........بیدارید
تندی اشکهامو پاک کردم
_ بله....
امیر علی _ توی بساطتون چای هم پیدا میشه ؟
_ نمی دونم ...پوران یه سبد همراهمون کرده ، بگذارید ببینم .............
بله هست الان بهتون میدم .
لیوان چای رو بدستش دادم و دوباره به صندلی تکیه دادم .
امیر علی _ می بخشید !
_ بله ؟
لیوانو به سمتم گرفت : اگر میشه شیرینش کنید
چقدر خنگ شده بودم اصلا یادم رفت بهش قند بدم
_ چند تا بندازم توش ؟
امیر علی _ سه تا ....
چایش را شیرین کردم دوباره به دستش دادم
امیر علی _ ممنون
_ چیزه ......اگر گشنتون هست ..... ساندویچ نون پنیر هم داریم .
امیر علی _ممنونتون میشم ....خیلی گرسنمه ...
_ بفرمائید .
همانطور که روبرویش را نگاه میکرد دستش را عقب اورد تا ساندویچ را بگیرد ... ولی اشتباهی دست مرا گرفت .
انگار به بدنم برق وصل کردند اون هم که متوجه اشتباهش شد رویش را به سمت من برگرداند و سریع دستمو ول کرد و ساندویچ را گرفت .
سریع دستم جمع کردم و روی مانتوم کشیدم انگار کثیف شده با شه و من بخوام پاکش کنم .
ضربانم بالا رفته بود و از شدت خجالت نمی توتنستم سرمو بالا بگیرم .
امیر علی _ ببخشید.... اصلا نفهمیدم چی شد .
نفس عمیقی کشیدم و به بدبختی گفتم اشکال نداره .
فکر کردم چقدر صدایش صاف و محکم و ارام بخشه ......... حتما وقتی با مریضهاش حرف می زنه اونها همه درد و مرض هاشون و فراموش میکنن و اروم میشن .
مهناز _ سوگل ........ سوگلی اوی با توام ..پاشو .........
_ رسیدیم؟!
مهناز_ نه میخوایم صبحانه بخوریم .
_ اقایون کجان ؟
مهناز_ خوابی ....... دارم میگم میخوایم صبحانه بخوریم تو رستورانن .
_ واسه چی ؟!! پوران همه چی برامون گذاشته که؟؟!!
مهناز توی ماشین که جا تنگه و نمیشه چیزی خورد .... بیرون هم نمیبینی چه بارونی میاد؟!!
_ سرو وضعمو مرتب کردم و از ماشین پیاده شدیم مهناز چتری رو باز کرد و روی سرم گرفت .
_ مرسی ....
مهناز لبخندی زد گفت : بارون خوبیه ... به به چه هوایی پر از اکسیژنه ... چند تا نفس عمیق بکش
_ نمی خوام...... ریه هام یخ میزنه .
مهناز_ بچه سوسول ......اونقدرا هم سرد نیست .
سرتو بالا بگیر و چشماتو ببند .
_ مشکوکانه نگاهش کردم . چرا؟!!
گردنش را کج کرد ..سوگی خاهههههش
چشمامو بستم و صورتم به اسمون گرفتم .یکدفعه حس کردم صورتم خیس اب شد . چشمهامو باز کردم مهناز دیوانه را خوشحال زیر بارون دیدم واسه خودش حال میکرد چتر را از روی سرم برداشته بود .
غش غش می خندید و میگفت: خدایا چه حالی میده .......... خدایا شکرت
از کارهای بچه گانه اش خندم گرفت ، بعد مدتها از ته دل خندیدم .
بعد از چند دقیقه لرزم گرفت روی سرم و شونه هام خیس خیس بود .
_ مهناز من خیلی سردمه بریم تو ؟
مهناز _ اره بریم .
رستوران دنج و جالبی بود .

دیوارها و میز صندلی ها تماما از چوب بود ،از در که وارد میشدیم دیوار سمت راست همش پنجره داشت و وسط دیوار روبر شومینه بزگی که چوبهایش در اتش گرانی می سوختندو بالای شومینه سر تاکسی درمی شده گوزن بیچاره ای اویزان بود .و رومیزی ها و پرده های قرمز چهار خانه ای فضای رستوران شاد کرده بود .

مهناز _ بیا بریم جلوی شومینه گرم بشیم .

دستهایم را به اتش نزدیک کردم تا شاید از سرمای وجودم کم شود .

محمود _ چکار میکنین بیاین دیگه !

مهناز _ باشه الان میام کجا نشستی ؟

محمود_ اون گوشه کنار پنجره .

و با دستش به ته سالن اشاره کرد .

محمود_ چرا اینقدر خیس شدین سرما میخورید .

مهناز _ نه زیاد خیس نیستیم .

وقتی سر جایمان نشستیم گارسون صبحانه را اورد .

تخم مرغ نیمرو با روغن حیوانی ، نون داغ ، پنیر و گردو ، چای .....

من زیاد از روغن حیوانی خوشم نمی امد ولی این تخم مرغ ها که توی روغن داغ قل میخوردند بد جور منو به حوس انداخت .

سریع لقمه ای واسه خودم گرفتم و بی معطلی توی دهنم گذاشتم ولی........

اشکم در اومد اونقدر داغ بود که نمی توانستم قورتش بدم و جلوی اینها هم نمی خواستم تفش کنم .

پدر دهنم در اومد ، مطمعنا تاول میزد . کلافه شده بودم می خواستم همونجا بزنم زیر گریه ... ...

سرمو گرفتم بالا که ببینم اگر کسی حواسش نیست برم توی دستشویی ...

مهناز و محمد که با ولع مشغول خوردن بودن ولی امیر علی که روبروی من نشسته بود به من نگاه میکرد . وقتی مرا متوجه خود دید لیوان ابش را با سر انگشتانش به سمتم هل داد .

چنگ زدم لیوان را برداشتم و تا اخرین قطره اش را خوردم .

راحت شدم ولی کار از کار گذشته بود و پوست سقف دهنم کنده شد نگاه قدر شناسانه ای به امیر علی کردم ولی رویش به سمت پنجره بود و چای مینوشید و بعدش هم دیگه بروی خودش نیاورد

چقدر اقا بود ..... وچقدر ممنون بودم ازش که نگذاشت محمود بفهمد .

وقتی رسیدیم عباس اقا و گلنسا سرایدار ویلا به استقبالمون اومدن .

_ سلام گلنسا ، خوبی ؟

گلنسا_خداروشکر .... خوش امدید... صفا اوردید ...... بفرما

_ ممنون .....

گلنسا _ خانوم جان خوب ما رو از یاد بردید ......... خیلی ساله که نیومدید

_ اره خیلی گذشته ولی همیشه بیادتون بودم .

++رمان عشقولانه++

گلنسا _ قربانت برم من .....نهار هم براتون سبزی پلو ماهی درست کردم .... تا نیم ساعت دیگه حاضره .

_ دستت درد نکنه ..

به طبقه بالا رفتیم ، مونده بودم تو کدوم اتاق برم ؟ ویلا دو خوابه بود اتاقی که مال من و محمود بود تختی دو نفره داشت و توی اتاق مهمان هم دو تا تخت یک نفره گذاشته بودیم ......

مهناز گردنش را کج کرد : محمود این چند روز زنتو به من قرض میدی ؟

محمود _ معلومه که نه !! واسه چی میخوایش ؟

مهناز _ میخوام بخورمش !! زن ندیده....

ببین دو تا اتاق که بیشتر نیست . ما زنونه میریم تو اتاق شما ، مردونه هم برید توی اون اتاق .

_ از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم قند توی دلم اب شد ، میخواستم بپرم و صورت مهنازو ببوسم ..... به دهن محمود خیره شدم تا ببینم چی میگه ؟

محمد _ باشه فقط زن منو اذیت نکنی .....

( تو منو اذیت نکن این کاری به من نداره )

مهناز _ واه واه چه زن زلیل

امیر علی _ محمود تو اگه میخوای با سوگل خانوم توی اتاق خودتون باشید ، من تو حال میخوابم .

( بچه زبون به دهن بگیر )

محمود _ نه بابا چه حرفیه همین که مهناز گفت خوبه ...

(خدایا شکرت ......... بخیر گذشت )

بهمراه مهناز وسائلمون بردیم توی اتاق ، لباس راحتی پوشیدم و خودم را انداختم روی تخت .

مهناز _ همین اول بگم .... من ادم چشم نا پاکیم .... گفته باشم .....

هیییییییییی وقتی فکر میکنم قراره کنارم بخوابی یجوری میشم ....

_ بالشی به سمتش پرت کردم ..... درد بگیری با این حرف زدنت ... هیز !!

سرمو روی بالش گذاشتم و با خیال راحت چشمهام و بستم

( مهناز الهی خیر از جوونیت ببینی )


مهناز _ سوگل!!! اگه بخوابی دیگه نه من نه تو!!! ... پاشو ....

با یک کوسن زد تو سرم د میگم پاشووووو

_ اه ه ه .... بفرما چکار کنم ؟!!

مهناز_ هیچی !! بیا لباسهاتو اویزون کن تا بیشتر از این چروک نشدن ...

_ولش کن ...

مهناز _ زهر مار ... هی هیچی نمیگم ..... ، این تنبل بازی ها چیه از خودت در میاری ؟!؟!

_ اگه فکر کردی با این حرفها بهم بر می خوره پا میشم میام لباس اویزون میکنم کور خوندی!!!

مهناز_ دندم نرم ...... چشم لباسهای شما با من ، فقط نخواب .... باهام حرف بزن

_ چی بگم ؟... تو یه چیزی بگو ...

مهناز _ میدونی از وقتی اومدم همش یاد بچگیم میوفتم ..... دلم واسه شهرمون یکذره شده .

چقدر اون موقه ها خوب بود و چقدر زود گذشت ......

خنده ای کرد و ادامه داد:

یادته چه اتیش پاره هایی بودیم ؟!!!

_ اوهوم .....

مهناز _ هیچ وقت یادم نمیره .....

دوباره زد زیر خنده اونقدر که از چشمهاش اشک می اومد .!!

_ کو فت !! به چی میخند؟!؟!؟

در حین خندیدن بریده بریده گفت: یادته ..... یادته.... موقع دبیرستان .... توی افتابه توالت معلمها یه مشت .....پودر فلفل قرمز ریختی .........و از خنده لوله شد

_ اره ..... بیچاره ناظم .... رفت دستشویی و وقتی اومد بیرون مثل کک تو تابه میپرید

مهناز _ فکر کنم پلاسید ...... بدبخت نمی فهمید چی شده و از کجا خورده

خودمم به خنده افتادم الکی انقدر خندیدیم که دل درد شدم

یک لحظه خجالت کشیدم از اینکه ناراحت بودم مهناز اومده ، ولی حالا میفهمم چقدر به وجودش احتیاج داشتم .....

_ راستی فامیلش یادته ؟

مهناز _ اره خانوم رضایی بود.... فکر کنم!!!

_ خدا منو ببخشه چقدر اذیتش کردم.

مهناز _ حقش بود زنیکه عقده ای...

چقدر از مدرسه در میرفتیم تا بریم پیش عباس اقا از اون ساندویچ اشغالیها بخوریم ، پر از کلم و با نون ساندویچ های بلکی ...

چقدر هم بنظرمون خوشمزه بود

_ من که هنوز مزش زیر دندونمه و عاشق اون بوی سوسیس سرخ کرده ام ..... فقط هم همون ساندویچ فروشی های کثیف این بوی اشتها بر انگیز و داشتن ... یادش بخیر میدونی !! حاظرم هر چی دارم بدم و برگردم به اون موقه ها .........برمیگشتم به شهرمون به اون کوچه باغ قدیمی قبل از اینکه سپهر بره امریکا قبل از اینکه شما برید لندن قبل از اینکه اون اتفاق لعنتی برای مامان و بابا بیوفته و اونها رو از دست بدم.......

دلم برای خونمون .. اتاقم ..... برای هر چیزی که تو گذشته داشتم خیلی تنگ شده ......

مهناز _ تو از زندگیت.... راضی نیستی ؟!!


یک لحظه قفل کردم .. (چقدر دلم میخواست مهناز خواهر محمود نبود و من براش از همه بدبختی هام میگفتم ....)

چرا .....چرا من خیلی زندگی خوبی دارم ....فقط دلم واسه اون موقع ها تنگ شده . همین.......


نظر!!!!!!


مطالب مشابه :


رمان زیر بارون (فصل اول)

ومصیبت اینه که شبها با من در یک اتاق میخوابد خدا رو شکر یک مبل تختخوابشو در اتاقم یه سیب




رمان زیر بارون(2)

ومصیبت اینه که شبها با من در یک اتاق میخوابد خدا رو شکر یک مبل تختخوابشو در اتاقم ی سیب(1) 190




رمان زیر باران ادامه فصل 4

خودش نمیاد توی اتاق یه مبل تختخوابشو داریم محمود بدم خودمو روی مبل ول کردم »سیب سرخی (6)




رمان زیر بارون 1

ومصیبت اینه که شبها با من در یک اتاق میخوابد خدا رو شکر یک مبل تختخوابشو در اتاقم یه سیب




برچسب :