رمان در امتداد باران (17)

و اين مدت فرهاد كم كم نسبت به زندگيمون سرد تر و سردتر شد. هر چقدر من بهش محبت كردم اون ازم دور تر شد . يه جورايي با رفتار من باورش شده بود كه ازدواجش يه لطفه در حق من ...نميدونم شايد تو او ن شرايط من واقعا هم يه لطف بود .... خانواده ام همه فكر مي كنند من يه زندگي خوب و آروم دركنارش دارم . هيچ كس فكرش رو هم نميكنه كه ظاهر و باطن زندگي انقدر فرق داشته باشه ... اوايل خيلي احتياط مي كرد كه من از روابط خارج از خونه اش با خبر نشم . روي اس ام اس هاش رمز گذاشته بود و با دقت گوشي اش رو همراهش همه جا مي برد حتي توي دستشويي . اما بلاخره يه روز عصر كه كمي زودتر اومده بود خونه ، وقتي مدير ساختمون اومده بود دم در براي صحبت درباره اضافه كردن شارژ ساختمون ، صداي زنگ تلفنش رو از روي اپن اشپزخونه شنيدم و تا قبل از اينكه بياد داخل گوشي رو برداشتم و اسم دكتر آذين رو روي صفحه تلفن ديدم . دكمه سبزرنگ رو فشار دادم و سكوت كردم :

- الو .. الو فرهاد جان صدام رو داري ؟

به سرعت تماس رو قطع و با باز كردن قسمت تماس شماره رو توي ذهنم حفظ كردم ! وقتي اومد داخل خونه و گوشي رو دست من ديد به سرعت به طرفم هجوم آورد . من كه تازه گي به بهانه هاي مختلف و خيلي الكي ضرب دستش رو چشيده بودم خودم رو روي مبل جمع كردم و دستم رو روي سرم گرفتم . اما خبري از ضربه نشد . فقط چند دقيقه بعد صداي عصباني و تمسخر آميزش رو شنيدم كه ميگفت :

- پاشو به جاي اينكه مثل خيك باد بشيني يه گوشه و تو كار من فضولي كني بروگمشو تو اتاق تا ديگه نبينمت ... خسته شدم از بس بهم چسبيدي از بس تو كارام سرك كشيدي .... 

به سرعت به اتاق رفتم و در رو قفل كردم . با صداي بلند گريستم و با خود فكركردم كه واقعا چرا فرهاد اينطور با من رفتار ميكنه اون كه خودش ميخواست باهام ازدواج كنه . اونكه خودش بارها و بارها به دنبالم اومد . اونكه كاري كردي تا باور كنم دوستم داره و عاشقمه . اونكه باعث شد از تنها هدف زندگي ام دست بكشم . حالا چرا طوري رفتار ميكنه انگار من يه انگل كثيفم كه چسبيده به زندگيش ... حالا چرا طوري رفتار ميكنه انگار من يه مزاحمم كه سر راه خوشبختي اش قرار گرفتم . اونكه از اول ميدونست من همينم با همين قيافه زشت با همين هيكل چاق و بدفرم ... منكه هيچي رو ازش مخفي نكرده بودم . حتي نهاني ترين احساسات دروني ام رو بهش گفته بودم ... نميدونم چقدر گريه كردم . تا بلاخره با صداي در متوجه شدم از ساختمون رفته بيرون . گوشي ام رو برداشتم و شماره دكتر آذين رو گرفتم . صداي همون دختر جوان دوباره توگوشم پيچيد :

- سلام خانم !

- سلام بفرماييد !

- دكتر آذين ؟

خنده ايي پر از ناز در گوشي پيچيد :

- عزيزم من تازه دانشجوي ترم دومم تا دكتر بشم خيلي راه مونده ؟ امري داشتين ؟

- ببخشيد من شماره شما رو تو گوشي فرهاد ديدم . ميخواستم اگر ممكنه ببينمتون !

- فرهاد ؟ ببخشيد شما ؟

- من همسرش هستم !

سكوت در آن سوي خط پيچيد بعد از چند ثانيه صداي آذين به زحمت از داخل گوشي شنيده شد :

- ا ما فرهاد كه مجرده 

- خوب مي بينيد كه نيست ! من همسرش هستم و اگر يه قرار بگذاريد كه همديگر رو ببينيم براتون مدرك ميارم تا باور كنيد !

- خوب آخه ... 

- خواهش ميكنم خانم ! نگران نباشيد من فقط ميخوام يه خورده باهاتون حرف بزنم . مي دونم كه فرهاد به شما گفته كه مجرده شما هيچ تقصيري نداريد !!!

بالاخره با هر بدبختي كه بود راضي اش كردم كه تا يه ساعت ديگه تو كافي شاپ كندو ببينمش ... 

وقتي به اونجا رسيدم همونطور كه از پله ها بالا مي رفتم حس مي كردم اون سرگيجه و حالت تهوع لعنتي باز داره سراغم مياد . به پيشخدمت اسمش رو گفتم و اون منو راهنمايي كرد به ميزي در گوشه سمت چپ سالن ... دختري ازاونجا با نگاهي نگران منو زير نظر گرفته بود . وقتي نزديك ميزش شدم از جاش بلند شد . چقدر قامت زيبا و كشيده اي داشت . زيبا بود نه از اون زيبايي هاي افسون كننده اما اونقدر زيبا بود كه آدم دلش نياد به قيافه اش اخم كنه . درست نقطه مقابل من بود صورت كشيده چشمهاي درشت سبز رنگ پوستي كه مشخص بود با مدد سولاريوم اونقدر خوشرنگ و يك دست به نظر مي رسيد و لبهاي باريك ودندانهاي سفيد و يك دست . بدون توجه به دستش كه به سمتم دراز شده بود روي صندلي مقابلش نشستم .او هم نشست !

تا خواست حرفي بزنه دستم رو به علامت سكوت آوردم بالا . نمي تونستم حرف بزنم اين تفاوت ظالمانه بين من و او راه حرف زدن و نفسم رو بسته بود . به پيشخدمت اشاره كردم تا برام يه ليوان دلستر با يخ زياد بياره . و يكنفس همه رو سر كشيدم . اون شروع به حرف زدن كرد كمي آرومتر شده بودم . حرف ميزد و بغض مي كرد اما اشك نريخت ،منم اشك نريختم . قبل اينكه پامو بگذارم داخل كافي شاپ با خودم عهد كرده بودم كه اگر فقط يه قطره اشك بريزم ميرم خودمو سر به نيست مي كنم ... اون گفت كه براي تقويت زبانش به موسسه زبان رفته و اونجا با فرهاد آشنا شده . گفت كه بهش گفته مجرده . حتي يه جوراي بهش پيشنهاد ازدواج داده بود . البته مي گفت كه عاشق فرهاد نيست اما حس مي كرده كه فرد مسئوليت پذيري و مهربونيه . پوزخند تلخي زدم . پس تمام لحظاتي كه من توي خونه منتظر و تنها بودم .. تمام وقتهايي كه من داشتم دونه دونه آرزوهام رو خاك مي كردم و حس ميكردم يه زن فداكار نمونه ام . آقا داشته مسئوليت ها و وظايفش رو دربرابر آذين و ... انجام ميداده . وقتي حرفاي آذين تموم شد حس كردم با مهرباني تموم سعي كرده از حرفايي كه ممكن بود شنيدنشون آزارم بده فاكتور گرفته . نفهميدم چطوري ازش خداحافظي كردم و به خونه برگشتم . اما احساس بي ارزش بودن مي كردم . چقدر احمق بودم كه خبر نداشتم بي ارزش شدن واقعي من تازه در پيشه ...اون شب دير وقت بود كه فرهاد اومد . از نگاه به خون نشسته اش از خشمش فهميدم كه از كاملا آگاهه ... به سرعت به اتاق فرار كردم و در رو روي خودم بستم ... با مشت به در مي كوبيد و فرياد مي زد . اول حرفاش برام مفهموم نبود اما بعد از بين ناسزاها و توهين هاش جملاتي رو مي شنيدم كه باعث شد در رو باز كنم بي تفاوت روبروش وايستم و بگذارم زير ضربات سيلي و لگدش بيشتر از قبل لهم كنه :

- چرا تو كاري كه به تو ربط نداره دخالت ميكني .. بابا به چه زبون بهت بگم كه ازت بدم مياد .. كه نمي تونم تحملت كنم . اين قيافه هميشه مظلومت رو .. اين حالت گوسفند وارت رو نمي تونم تحمل كنم . محبتهاي دروغينت رو .... اينكه سعي مي كني تا منو خر كني و اينجا بموني چون خودتم خوب مي دوني هيچ كس چشم ديدنت رو نداره!

 

باورم نميشد . اين همون فرهادي بود كه مي گفت كاري ميكنه همه حسرت زندگي ما رو بخورن ... چرا حالا همه چيز برعكس بود . چرا من داشتم حسرت زندگي ديگران رو مي خوردم ... چرا همه حسرتهاي دنيا جمع شده بودن تو قلب كوچيك من .... فرياد مي كشيد . فحش مي داد و ميزد ... و من نفهميدم كه كي در دنياي تاريكي فرو رفتم . وقتي به هوش اومدم . همونجا جلوي درگاه اتاق خواب روي زمين مچاله شده بودم و اثر از فرهاد نبود .... تا دو سه روز خونه نيومد . بعد از دو سه روز با يه دسته گل برگشت و ازم خواست ببخشمش . و من هرگز نبخشيدمش . اومد باز آغوشم رو طلبيد دلم ميخواست فرياد بزنم . منكه زشتم منكه غير قابل تحملم منكه مثل خيك بادم . منكه قيافه ام شبيه شركه پس چرا ميخواي بياي و نيازهات رو با من خاموش كني . . . تو مگه نمي بيني كه روحم خورد شده .... چطور از يه عروسك كوكي براي ارضا هوسهات استفاده مي كني .... انگار ديگه هيچ چيز زندگي برام فرق نداشت . .. اذين اخرين نفر نبود . كم كم اون پرده حيا از بين ما كنار رفت . دخترهاي رنگارنگ زيادي مي اومدن و مي رفتن . .. همه اشون هم مهمون چند هفته ايي يا چند ماهه بودن . و در تمام اين مدت من فقط وسيله اي براي خاموش كردن هوسهاي جسمي اش و نيازهاي ديگه اش توي خونه بودم . انگار به اين سكوت من عادت كرده بود ... و چندان هم ناراضي به نظر نميرسيد . من جاي مادري رو گرفته بودم كه مي تونست همسر باشه ... تا اينكه با عقب افتاده دوره ماهيانه ام و تهوع هاي صبح گاهي ام و به دنبالش آزمايشي ساده فهميدم كه به واقع مادر شدم . مادر طفلي كه از وجود من خلق ميشه . كه حسي خداگونه بهم ميده . و از اون روز من دوباره عاشق شدم ... هنوز حتي حركتش رو لمس حس نكرده بودم كه وجودم به وجودش پيوند خورد ... حالا از تلفنهاي وقت و بي وقت فرهاد ناراحت نمي شدم . راستش اونم وقتي شنيد قراره پدر بشه خوشحال شد . و حتي برام يه ادلكن بدبو و بي ارزش هم خريد ... شايد نبايد اينطوري بگم اما وقتي ياد هديه هايي كه به دوست دخترهاش مي داد مي افتادم ... اين ادلكن برام مثل يه جور تحقير دوباره بود . با اين حال ديگه دست از سرك كشيدن تو كاراش برداشتم دلم نميخواست باز بهانه اي دستش بدم تا دست روم بلند كنه . ميخواستم اين موجود عزيز رو صحيح و سالم حفظ كنم . حالا ديگه تنها نيستم . احساس بي ارزش بودن نمي كنم . با وجود اينكه زشت تر شدم با وجود اينكه چاقتر شدم . با وجود اينكه دست و پاهام مثل متكا باد كرده و بيني ام سه برابر قبل شده اما اين برق چشمام رو دوست دارم برقي كه تو چشماي همه زنهاي حامله هست . حتي اين حس تهوع صبح گاهي رو هم دوست دارم . گاهي چنان ذوقي تو وجودم مي پيچيه كه با صداي بلند مي خندم . ..اين روزها خانواده ام هم بهم نزديكتر شدن . بابا ديگه مثل هميشه از من و نگاهم فرار نميكنه . يه جورايي انگار اومدن اين بچه مي تونه من رو با زندگي آشتي بده .... هفته پيش براي سونوگرافي سه بعدي رفته بودم . وقتي ميديدمش اشك بي اختيار همه صورتم رو خيس كرده بود . جوشش عشق عظيمي از درونم شروع شد كه خودم رو هم به وحشت مي انداخت ... خدايا هيچ وقت فكرش رو نميكردم كه باز بتونم عاشق بشم ... عاشق پسر كوچولوي اخموي كه توي شكمم جست و خيز ميكنه و پيچ ميخوره ... 

همدم .. حالا خيلي خوشحالم حتي تمسخرهاي فرهاد كه به خاطر ظاهر اين روزهام بيشتر هم شده اذيتم نميكنه . حتي اين دختره نگار كه تازگي ها سرو كله اش پيدا شده و دورادور شنيدم كه همه جا همراه فرهاده و حتي يكي دو بار پيش مادر فرهاد هم رفته ناراحتم نميكنه .. با اينكه فريد وقتي اينا رو بهم ميگفت و با التماس ازم ميخواست كه فرهاد رو نگهدارم دلم بيشتر از خودم به حال فريد مي سوخت كه به خاطر برادرش چقدر جلوي من شرمنده و سر به زير بود . ناخودآگاه خم شدم و سرش را بوسيدم ... و گفتم :

- داداشي نگران من نباش من خوبم ... من پسرخودمو دارم و فرهاد هم يه روز بلاخره بزرگ ميشه و دست از اين كارهاش برمي داره .... 

چه خوش خيال بودم من .... چه خوش خيال بودم ... حالا به همين حركتهاي جنيني دلخوشم . نميدونم شايد وقتي پسرم به دنيا بياد باهاش برم ... از ين خونه ايي كه خيلي وقته توش جايي ندارم ... دلم نميخواد پسرم يه عمر شاهد تحقير شدن مادرش باشه ... شايد برم و فرهاد رو با نگار و امثال نگارها تنها بگذارم .... 

صدرا با كليد پيج دان به صفحه بعد رفت و متوجه شد كه ادامه دفتر نوشته به قلم پونه نوشته شده ...

 

آقاي ثابت ببخشيد كه دست تو نوشته هاي خواهرم مي برم اما از اينجاي جريان به بعد رو ديگه باران ننوشته و من فقط براتون يه توضيح كوتاه ميدم . 

دو روز بعد از نوشتن اين صفحات . پدرم وقتي توي مغازه بوده براش از اجراي احكام يكي از دادگاههاي تهران اجرائيه اي مياد كه اخطار داده بودند به خاطر عدم پرداخت اقساط وامي كه فرهاد گرفته و پدر ضامنش شده به زودي ميان و مغازه رو پلمپ مي كنند . وقتي پدر با فرهاد تماس ميگيره تا دليل اين اتفاق رو بدونه فرهاد در ابتدا سعي ميكنه با وعده دادن سر و ته قضيه رو هم بياره اما وقتي مي فهمه كه پدر خيلي ناراحته از اينكه ممكنه مغازه پلمپ بشه و اون نتونه جواب شريكش رو بده . شروع ميكنه با لحن بد و طلبكارانه با بابا حرف زدن كه يعني اصلا براش مهم نيست كه مغازه داره پلمپ ميشه و بابا بايد تحمل كنه بابت اينكه داره دختري به بي ارزشي باران رو به عنوان همسر در كنار خودش تحمل مي كنه ... يه جورايي ميخواست از بابا باج بگيره ... اون موقع بود كه پدرم تازه فهميد در تمام اين مدت باران به ما درباره خوشبختي اش دروغ مي گفته ... فهميد كه چه بلايي به سر زندگي دختر نازنينش اومده ... با عصبانيت به طرف آموزشگاه فرهاد ميره و اونجا بين او و فرهاد درگيري پيش مياد و فرهاد هم با بي شرمي تمام با پدرم دعوا مي كنه و پدر بي طاقت از موسسه ميزنه بيرون ... توي راه با ماشينش تصادف شديدي ميكنه و ميره توي كما ... فرهاد هم با عصبانيت ميره خونه كه دق و دلي اين قضيه رو سر باران دربياره وقتي به خونه ميرسه از بيمارستان با فرهاد تماس ميگيرن چون شماره فرهاد اخرين شماره ليست تماس تلفن بابا بوده . و اون با بيخيالي تموم به باران ميگه كه بابا تصادف كرده و تو كماست ... باران خيلي زود حاضر ميشه تا بره پيش بابا در حالي كه كم كم حالش داشته بدتر ميشده و فشار خونش مي رفته بالا ... فرهاد هم همراش مياد تا به بيمارستان برسوندش اما توي اسانسور شروع به مسخره كردنش ميكنه و ميگه كه اين حق باباش بوده و خدا داره ازش تقاص ميگيره كه باران ديگه نميتونه تحمل كنه و مي زنه توي صورت فرهاد و فرهاد هم جواب سيلي اش رو با سيلي محكمتري ميده و باران رو هل ميده به طرف در آسانسور كه همون موقع در باز ميشه واون با شدت زمين ميخوره ... باران بلاخره هر طور كه شده خودش رو به بيمارستان مي رسونه گرچه حتي فرصت نميكنه بابا رو ببينه به خاطره ضربه شديدي كه به شكمش وارد شده بود دچار زايمان زودرس ميشه . ... پسرش به دنيا مياد اما به خاطر ضربه كه بر اثر زمين خوردن باران به سرش وارد شده بود بيشتر از سه روز زنده نمي مونه ... و درست وقتي بلاخره با هزار التماس بچه رو براي چند دقيقه پيش باران آورده بودن توي بغل باران مي ميره ... 

بابا بعد از به هوش اومدن دچار مشكل نخاعي ميشه و ويلچر نشين ... و باران بر اثر شوك ناشي از اين حوادث دچار تشنجات شديد اعصاب و روان ميشه و ناچارا تو بيمارستان ايرانيان بستري .... الان بيشتر از چهار ماهه كه اينجا بستريه .. البته حالش نسبت به روزهاي اول خيلي بهتره .. اماتقريبا بيست كيلو وزن تو اين مدت كم كرده و هنوز دچار تشنجات خفيف ميشه .. فكر ميكنه پسرش زنده است ... و فكر ميكنه اسم پسرش محمد صدرا ست فرهاد ماهي يه بار مياد ديدنش كه باران با نفرت خودشو قايم ميكنه . اونم اونطور كه من شنيدم خيلي راحت داره با نگار زندگي ميكنه .. نميدونم ازدواج كرده باهاش يا نه اما مي دونم كه نگارالان تو خونه باران و فرهاده ... 

خوب اين هم ماجراي زندگي باران . مادرم مي گه كه بي خيال كارهاي قانوني بشم . اما من نميتونم حس انتقامي كه توي قلبم رشد كرده مانع اين ميشه كه مصلحت انديش باشم . ميخوام باران را رو ودار كنم حق و حقوق قانوني اش رو از فرهاد بگيره ... ميخوام به خاطر كاري كه كرده مجازات بشه ... 

اميدوارم كه شما كمكمون كنيد ... به خاطر رابطه دوستانه ايي كه در گذشته داشتيد . به خاطر عشقي كه باران زماني خالصانه نسبت به شما داشت ... و بخاطر باراني كه ويران و مظلوم روي تخت بيمارستان هر لحظه منتظره مرخص بشه تا بره به ديدن محمد صدرايي كه تو آغوشش جان داد...

صدرا لب تاپ را بست . حس مي كرد تمام حسهاي پنج گانه اش از كار افتاده اند . حس ميكرد در خلاءي فرو رفته كه هيچ راه نجاتي در آن نمي يابد . بدون اينكه نگاهي به اطراف بياندازد و از خالي بودن ميزهاي كناري مطمئن شود بدون اينكه لحظه ايي به موقعيتي كه در آن بود فكر كند ؛ اشكهايش بي محابا فرو ريختند و غرور مردانه اش را به بازي گرفتند . سرش را روي ميز و روي لب تاپ باران گذاشت . 

تصور دردي كه باران حس كرده بود در آن لحظه از توان ذهني اش خارج بود . در طي اين چند سال شايد زنان و مردان زيادي را ديده بود كه مورد ظلمهاي بسيار بزرگتر از اين قرار گرفته و براي احقاق حق به او پناه آورده بودند . اما نميد انست چرا رنج نامه باران اين چنين روحش را خراشيده . حالا ديگر به هيچ چيز در زندگي ايمان نداشت ... حتي براي لحظه حس مي كرد بايد عدالت خدا را نيز زير نيزه سوالهايش قرار دهد... 

با اين ذهن آشفته نمي دانست چطور بايد به باران كمك كند .. گرچه بايد به باران كمك مي كرد ... نه به خاطر او بلكه به خاطر خودش ... خوب مي دانست كه باراني كه در حال حاضر وجود دارد از همان لحظه ايي كه در ذهنش تصور كرده كه كودكش زنده است و نامش محمد صدرا ... همه رشته هاي علاقه ؛محبت و تعهد را نسبت به فرهاد گسيخته. چون او اگر هنوز حتي ذره به اين زندگي مشترك پيوند داشت اين نام بر لبانش نمي نشست .... و اين را نيز خوب مي دانست كه شايد باران در اوايل زندگي مشتركش خاطره احساسش به او را گرامي نگه داشته بود و در نهايت به خاطر وفاداري قابل ستايشي كه داشت آن را به شدت سركوب و خود را مشغول راضي نگه داشتن فرهاد كرده بود ... اما حالا ديگر از ان عشق خبري نيست . و انتخاب اسم محمد صدرا براي كودك خيالي اش تنها نمادي از رويا ها و آرمانهاي از دست رفته اي است كه به ناجوانمردي از او گرفته شده بود . 

صدرا در لابلاي اين زندگي پر از تنش فراموش شده بود و خودش نيز اين را به خوبي مي دانست . با آنكه پسربچه كوچك درونش سر بر مي آورد و با بهانه گيري ميخواست تا دوباره مالك قلب باران باشد . اما پسر عاقلي كه ميخواست به باران كمك كند از اين اتفاق چندان ناراضي هم نبود ، براي كمك كردن به او بايد هر دو به دور از احساس عمل مي كردند تا فاجعه ايي جديد به وجود نيايد . 

***

ديبا كلي خوشحال شده بود از دعوت صدرا براي صرف شام . به خاطر مشغله هاي زياد برادر محبوبش خيلي وقت مي شد كه نمي توانست او را به اندازه ببيند. اما اين چه موضوع مهمي بود كه صدرا قرار مي خواست تا برايش بگويد . همينطور كه به اين مسئله فكر ميكرد ماشين را جلوي در منزل پدريش پارك كرد و شماره طاها را گرفت . صدرا خواسته بود تنها بياييد و او چاره اي نداشت جز اينكه كودكش را به مادر بسپارد . لحظاتي بعد طاها مشتاقانه درب ماشين را باز كرد و هستي را در آغوش كشيد و هستي كه عاشقانه طاها را دوست داشت با كمال ميل اورا همراهي كرد . 

ساعتي بعد صدرا و ديبا پشت ميز رستوران محبوبش در انتظار آمدن پونه و باران نشسته بودند . صدرا سعي كرد به طور خلاصه آنچه دردفتر خاطرات باران خوانده براي ديبا بازگو كند . گرچه مي دانست كه كار درستي نميكند... اما حس مي كرد تحمل نگهداري اينهمه را در ذهنش ندارد دلش مي خواست با كسي حرف بزند و كسي به او بگويد چطور اينهمه احساس ضد و نقيض را كنترل كند . و چه كسي بهتر ازتنها خواهرش كه هميشه محبت هاي بي دريغش را نثار او كرده .... و حالا بايد كمكش مي كرد تا حسي كه در وجودش او را به ترس و وحشت انداخته بود را بشناسد و كنترل كند .

چشمان زيبا و معصوم ديبا لبريز اشك شد ... او هم زن بود . چند سال قبل تنها با تصور اينكه همسرش به او خيانت مي كند آنچنان در هم ريخته بود كه تا مرز خودكشي پيش رفت . حال نمي توانست تصور كند باران چطور اينهمه ظلم را تحمل كرده .. 

قبل ازاينكه فرصتي پيدا شود تا ديبا احساس خود را در اين زمينه بيان كند صدرا باران و پونه را ديد كه به همراه ساسان و مهتاب وارد رستوران شدند . براي لحظه اي انگار صدرا تنها در ميان حضور آن همه آدم در آنجا باران را ميديد كه با ظاهري نچندان دلچسب اما صورتي رنگ پريده و نگاهي مات بي توجه به او از كنار ميز هميشگي صدرا گذشت و روي چند ميز جلو تر نشست . . . 

ديبا بي تابي نگاه صدرا را به خوبي درك مي كرد . و رد نگاه او را دنبال كرد تا به باران رسيد . شايد اولين چيزي كه در وجود اين دختر بيداد مي كرد سادگي بود . ماتنو و شلوار سرمه اي رنگ و شال قهوه اي نخي و كيف و كفشي به همان رنگ و ساده تر از اهمه اينها چهره اش كه در عين معصوميت رنج عميقي بر آن نقش بسته بود . زير لب گفت :

- آخي چه صورت بانمك و معصومي داره ... 

در همان لحظه ساسان خم شد و چيزي به باران گفت ؛ صدرا مي دانست كه طبق توصيه دكتر بينا ساسان در حال اشاره كردن به حضور او در آنجاست . و حس كرد صداي طپيدن قلبش را كه ناشي از استرسي ناشناخته بود همه مي شنوند .

ساسان به آرامي به باران گفت :

- باران نگاه كن ببين كي اينجاست همون پسره كه اخرين بار با فرهاد اينجا ديديم !

باران بي توجه به سمت مسير اشاره ساسان برگشت و نگاه صدرا و باران در هم گره خورد . نه اينكه صدرا را فراموش كرده باشد . نه اينكه او را نشناسد . اما احساسي در درونش مي گفت كه كاش او اينجا نبود كاش او را نميديد . كاش هيچ وقت تا آخر عمرش او را نمي ديد . چرا اين كابوس زندگي گذشته دست از سر او بر نميداشت . و نگاهش از روي صدرا به چهره ديبا دوخته شد و پوزخندي تلخ بر لبانش نشست . پس همانطور كه فكر مي كرد صدرا تمام اين مدت شاد و خوشبخت با آن دختر زندگي كرد بود . پوزخندش از سر حسد يا ناراحتي يا عشق نبود . تنها دلش براي لحظه اي گرفت . و زير لب با خود گفت :

- چقدر خوبه كه حداقل خوشبختي تو اين دنيا وجود داره و آدمها ازش سهم دارن .

بلاخره نگاه از ميز آنها برگرفت و رو به مهتاب گفت :

- مهتاب محمد صدرا رو نديدي نه ؟ انقدر ناز شده مثل فرشته ها مي مونه ! بچه ام مريضه الان چند روزه تو دستگاست ...

بغضي نفس گير بر گلوي هر سه نفر نشست . باران قصد داشت باز هم ادامه دهد كه صدايي گيرا او را به خود آورد .. 

- سلام خانم اشراقي حالتون چطوره ؟

به سمت صدا برگشت صدرا با لبخند قديمي و مهربان آنجا ايستاده بود ناخودآگاه از جا بلند شد .

- سلام آقاي ثابت ممنون !

- اول نشناختمون ،اما خوب كه دقت كردم ديدم كه شما همون همكلاسي قديمي من باران اشراقي هستيد . خواستم بيام يه عرض ادب كنم !

- خواهش ميكنم لطف كرديد شما !

و رو به همراهانش گفت :

- بچه ها معرفي مي كنم صدرا ثابت دانشجوي نمونه دانشكده حقوق دانشگاه تهران .

- نه اينطور كه شما ميگين نيست ولي ممنونم !

- شكسته نفسي نكنيد آقاي ثابت !

كودك درون صدرا به نوعي بهانه مي گرفت دلش نمي خواست باران اينهمه بي تفاوت با او برخورد كند دوست داشت باران هنوز همان دختر خجالتي و كم حرفي باشد كه به خاطر حضور او و لرزشهاي قلبش نتواند كلامي به درستي بگويد مگر زماني كه بخواهد از آرمانش دفاع كند .اما كلام باران انقدر سرد و بي تفاوت و نگاهش انقدر يخ زده و افسرده بود كه قلب اين كودك شكست ... صدراي عاقل صداي اين كودك بهانه گير را خفه كرد و گفت :

- بگذاريد با خواهرم اشناتون كنم !

به سمت ديبا برگشت :

- ديبا جان عزيزم بيا با خانم اشراقي اشنا شو !

ديبا از جا بلند شد و به طرف آنها آمد . 

- سلام خوشبختم از اشناييتون من ديبا هستم خواهر صدرا !

باران با صدايي كه بيشتر شبيه زمزمه اي خفه بود گفت :

- ممنون من .. منم باران هستم باران اشراقي !

صدرا با لبخند رو به ديبا كرد و گفت :

- من روي پرونده ي ضحي كه قبلا برات گفتم با خانم اشراقي كار مي كرديم . ايشون واقعا در خصوص اون پرونده با شجاعت... !

حرف صدرا نيمه كار ماند زيرا باران در حالي كه هنوز كلمه خواهر را به خوبي درك نكرده بود رو به پونه كرد و گفت :

- پونه بريم ... دير ميشه . من بايد برم پيش محمد صدرا اگر يه وقت از دستگاه بيارنش بيرون به من احتياج داره .. !

بعد به سمت صدرا برگشت و گفت :

- چه حسن تصادفي اسم پسر منم محمد صدرا ست اميدوارم مثل شما تو زندگي درسي و كاريش موفق باشه ..

پونه بي قرار از جا بلند شد و بازوي باران را گرفت . اما جسم و روح ضعيف باران بيشتر از اين تحمل ادامه اين فيلمنامه را نداشت و ناخودآگاه دوباره پرده سياهي جلوي چشمانش كشيده شد . و قبل از اينكه بيافتد دستان قدرتمند صدرا او را ميان هوا و زمين نگاه داشت ...

صدرا همانطور که دستهایش را به دور باران حائل کرده بود تا مانع افتادنش شود . رو به پونه کرد و گفت : 

- شما تنها اومدید اینجا ؟ یعنی دکتر فکر اینو نکرد که ممکنه حالش بد بشه ...

پونه در حالی که موبایلش را به گوشش می چسباند درتعجب از لحن پرخاشگرانه گفت :

- نه دوتا پرستار بیرون توی ماشین منتظر هستند . در ضمن امروز باران به خاطر اینکه بهش گفته بودیم قراره بیاییم بیرون از بیمارستان حاضر شده بود بی دردسر تمام داروهاش رو مصرف کنه برای همین فکر نمیکردیم مشکل خاصی پیش بیاد اما مثل اینکه پیش بینی ما اشتباه بود ساسان و مهتاب مات و مغموم به باران نگاه می کردند .

چشمان مهتاب در پشت برکه اشک گم شد . ساسان بی حرف جلو آمد و باران را به آهستگی از انحصار بازوان صدرا خارج کرد . 

صدرا نفسی از سر آسودگی کشید تحمل این صحنه و آن موجود بی رمق از ظرفیت وجودش بسی فراتر بود . یک بخش از و جودش می خواست باران را برای ابد در آن حالت نگاه دارد تا از او حمایت کند . بخش دیگری نیز می خواست هرچه سریعتر از آنجا بگریزد و آنقدر دور شود که وسوسه حمایت از باران برای همیشه از سرش برود و برگردد به همان زندگی ؛ آرام و سرشار از موفقیت و اعتماد به نفس . . 

اما خود صدرا هم می دانست که حتی اگر باران برای همیشه از زندگی او دور شود دیگر بازگشتن به آن دوران بی خبری ممکن نیست . 

وقتی به خود آمد پرستارها باران را برده بودند و پونه در حالی که اشک پهنای صورتش را فرا گرفته بود رو به او گفت :

- ممنون آقای ثابت از کمکتون امیدوارم واقعا امیدوارم که تصمیم دکتر بینا و این شیوه جدیدش تاثیر معکوس نگذاره!

- دکتر بینا الان کجاست؟

- گفت توی بیمارستان می مونه تا ما برگردیم!

- بسیار خوب ! شما با وسیله اومدین !

- بله با ماشین ساسان اومدیم!

- پس همدیگر رو توی بیمارستان می بینم!

- نیازی نیست شما تشریف بیارید !

- نه لازمه حتما دکتر رو ببینم !

- باشه هر طور مایلید

و سپس رو به دیبا کرد تا از او تشکر کند .

دیبا به مهربانی دستهای او را در دست گرفت و با لبخند گفت : 

- عزیزم نگران نباش من مطمئنم حال خواهرت خوب میشه . من و صدرا هم هر کمکی از دستمون بر بیاد انجام میدیم پونه قدرشناسانه لبخندی زد و با خداحافظی کوتاهی از آنجا دور شد .

در تمام طول راه بیمارستان صدرا حرفی نزد و دیبا هم ترجیح داد افکار پریشان او را بیشتر از این در هم نریزد . نا آرام در اتاق دکتر بینا نشسته بود و در انتظار بازگشتن او از نزد باران بود . و این انتظار چندان طول نکشید . در اتاق باز شد و پونه و ساسان به همراه دکتر وارد شدند . 

برایش مهم نبود آنها چه می پرسند و چه جواب میگیرند فقط منتظر بود تا او را با دکتر تنها بگذارند . وقتی در اتاق تنها خودش و دکتر باقی ماندند با خشمی مهار شده بلند شد و روبروی میز دکتر ایستاد : 

- من فقط امیدوارم شما برای این نمایشی که امشب راه انداختید یه دلیل منطقی د اشته باشید و همینطور امیدوارم که باران موش آزمایشگاهی روش درمانی جدید شما نباشه بینا لبخندی زد و به آرامی رو به صدرا کرد و گفت : 

- بهتره بشینی صدرا جان اونطوری بهتر می تونیم حرف بزنیم 

صدرا از این همه ارامش بیشتر عصبی شد اما ناچاران در حالی که چشمانش را از حرص می بست و نفس عمیقی می کشید روی صندلی نشست تقریبا روی لبه صندلی نشست و همچنان طلبکارانه به صورت دکتر چشم دوخت : 

- خوب قبل از هر چیزی می تونم بگم که کاملا همه چیز همونطور که توقع داشتم پیش رفت!

- منظورتون چیه ؟ میشه خیلی واضح حرف بزنید ؟ 

- کمی صبر داشته باش !

- ببخشید اما امشب تو این نمایش حس دلقکی رو داشتم که بدترین نمایش عمرش رو داره بازی می کنه !

- درک می کنم ودلم میخواد بگم متاسفم که تو رو تو این وضعیت گذاشتم اما حقیقت اینکه من متاسف نیستم . الان تنها چیزی که باید بهش فکر کنم مصلحته بیمارمه 

- خوب لطفا بگید این مصلحت چیه ؟؟ 

- پسرم ! همونطور که بهت گفته بودم دیدن تو و خواهرت با هم اولین شوک زندگی باران بود . و باران بعد از دیدن اون صحنه بود که تازه متوجه شد عشقش به تو ابعاد دیگه ایی هم جز اون بعد معنوی که همیشه بهش افتخار می کرد داره یه ابعادی که شاید باعث بشه اون تبدیل به یه دختر حسود و عصبانی بشه .اما اون دلش نمیخواست اینطور باشه می خواست تو ذهنش تو رو همونطور که دوست داره به یاد بیاره تو رو و احساس خودش رو . و درست به همین دلیل عجولانه تصمیم گرفت که با فرهاد ازدواج کنه،برای اینکه فرار کنه از این احساس و شاید به زعم خودش می خواست جنبه غیر معنوی احساسش رو تقدیم به یه نفر دیگه کنه . البته همه اینا تو ضمیر ناخودآگاهش بود !

- ببخشید که حرفتون رو قطع میکنم اما اینا چه ربطی به بازی امشب داشت ؟

- الان بزرگترین مشکل ما با باران حقیقت گریزی اونه اون داره از حقایق زندگی اش فرار میکنه ، ذهنش داره همه چیز رو پس می زنه . همونطور که تو دفتر خاطراتش خوندی قبلا هم این اتفاق براش افتاده مثل فراموش کردن چیزهایی که دیگه دلش نمی خواسته به یاد بیاردشون . 

و صد البته این خاطرات فراموش نشدن فقط یه جا تو ضمیر ناخودآگاهش موندن و زیر بنای ذهنش رو تخریب کردن . الان هم همون روند رو در پیش گرفته نمیخواد مرگ نوزادش رو قبول کنه ...

من میخوام گره های ذهنش رو از ابتدا باز کنم . میخوام بهش شوک وارد کنم و این بار این شوکها در جهت کمک به اونه . باید می فهمید که درباره تو اشتباه کرده و تنها به خاطر یه اشتباه زندگی اش رو خراب کرده . من میخوام تک تک شوکهایی که بهش در گذشته وارد شده یا حل کنم یا حداقل تاثیرات مخربش رو کمتر کنم .

صدرا کمی آرامتر شده بود اما با تردید پرسید : 

- بارانی که من امشب دیدم نیازی به موندن تو اینجا نداره!

بینا لبخند تلخی زد و گفت : 

- باران نیاز به مراقبت ویژه داره ... تو این چند ماه گذشته ما حداقل شش مورد شوک برقی مغزی بهش وارد کردیم ، تا این دختر آروم رو که امشب دیدی بسازیم . اما اون همچنان از مصرف دارو و غذا خود داری می کنه . در تمام طول روز جز چند کلمه حرف نمیزنه وگاهی دوباره دچار تشنج میشه و ممکنه به خودش و دیگران آسیب برسونه . . تو خونه اونها یه پدر نیمه فلج هست که نیاز به رسیدگی دائم داره و مادرش هم توان نگهداری از هر دوی اونها رو نداره . خوشبختانه تا چند روز آینده برادرش به ایران بر میگرده تا اون موقع امیدوارم باران در حدی باشه که بتونم بفرستمش خونه تا در اونجا ازش مراقبت بشه با توجه به تخصص برادرش . .. 

- حالا فکر می کنید که تاثیر داشته ؟ این روش درمانی نوینتون؟

بینا به راحتی تمسخر نهفته در کلام صدرا را درک کرد :

- کاملا مشخصه که تاثیر داشته ! باران بعد از شنیدن کلمه خواهر از زبان شما از حال رفته ... از حال رفته به جای اینکه دچار تشنج بشه ... فرق این دو خیلی زیاده . من کاملا مطمئنم که تاثیری که میخواستم رو این ملاقت گذاشته .... 

صدرا با گنگی پرسید : 

- اما اون امشب با من خوب حرف زد یعنی کاملا منو یادش بود و برخوردش ... برخوردش.... 

نفس عمیقی کشید و به سختی گفت : 

- اون دیگه هیچ علاقه ای به من ند اره و رفتارش با من کاملا عادی بود!

همین که این حرف از دهانش خارج شد خودش رالعنت کرد . این همان کودک شیطان بود که از یک لحظه غفلت او استفاده کرده بود ... بینا لبخندی مهربان زد او نیز این کودک را دیده بود و چقدر به نظرش دوست داشتنی ولی مهار شده می آمد . دلش برای این کودک سوخت ... 

صدرا بدون اینکه منتظر جواب بماند از جا برخواست :

- درسته رفتار باران با تو با همه کسای دیگه فرق داشت . اون همونطور که پونه گفت تو رو به راحتی به یاد آورد و حتی جزئیات مربوط به تو رو نیز بیان کرد اینکه دانشجوی نمونه دانشگاه باشی و اینکه آرزو داشت محمد صدرا یکی شبیه تو باشه . و این یعنی اینکه تو هنوز همون آدم کاملی هستی که باورت داشته .. اما اینکه تو رو دوست داره هنوز یا نه . فعلا همه احساسات باران در درگیری های ذهنش برای فراموش کردن فاجعه از دست دادن کودکی که دلیل دوباره عشق ورزیدنش شده بود گم شده .... اون می خواست کودکی شبیه تو خلق کنه و جدا از مهر مادرانه ایی که در وجودش از هر زن دیگه ایی قوی تر بود ... خلاء عاطفی که هرگز از طرف فرهاد تامین نشد رو با پرستیدن اون بچه پر کنه ... خلاء ندیده شدن توسط تو و پس زده شدن توسط فرهاد .... توی ذهن باران تو هنوز نقطه برجسته ی هستی که حتی تو این دنیایی تاریکی که داره خودش رو به عمد در اون غرق میکنه می تونه به راحتی به خاطر بیاره .... 

صدرا باز پر شد از احساسات ضد و نقیض و ترجیح داد از اتاق فرارکند و از خودش فرار کند و از روح بزرگ باران فرار کند و شرمنده شود که لایق اینهمه وفاداری روانی نیست ...

 



مطالب مشابه :


رمان میراث1

رمان میراث1 اي كه قرار بود زندگي مشترك كلي انجام عمليات روي صورتم يه كفش




رمان در امتداد باران (18)

رمان خانه دانلود رمان برای کامپیوتر و رمان عمليات عاشقانه




دفاع مقدس

مجموعا در طول8 سال دفاع مقدس 163 عمليات كوچك و بزرگ حمله مشترك دانلود رمان




رمان در امتداد باران (17)

رمان خانه دانلود رمان برای چون او اگر هنوز حتي ذره به اين زندگي مشترك پيوند داشت




رمان بانوی سرخ قسمت 16 (قسمت آخر)

رمان رمــــان همون شب توي مهموني يكي از دوستاي مشترك حسام و سرزمين دانلود.




بانوى سرخ 18

رمان خانه دانلود رمان برای همون شب توي مهموني يكي از دوستاي مشترك حسام و آراد بود




نُت موسیقی عشق 3

رمان خانه دانلود رمان برای استاد خدا نكنه اين محصول مشترك ما باشه.والا ما ارزو




چراغونی 9

رمان خانه دانلود رمان برای کامپیوتر و رمان عمليات عاشقانه




برچسب :