رمان ببار بارون-5 fereshteh27

سرمو زیر انداختم..دسته ی کیفم رو طبق عادتی که همراه با استرس بهم دست می داد لا به لای انگشتام فشردم!..
نزدیک ویلا که شدیم سرمو بلند کردم..سمت چپ ردیف کامل درخت کاری شده بود و زیر هر درخت با فاصله ی اندکی گل های سرخ و صورتی دیده می شد..سمت راست هم چند تا درخت بود منتهی در مرکز اونها استخر بزرگی قرار داشت که با وجود درختان کوتاه و بلند، زیاد تو دیدراس نبود و من هم با کمی دقت متوجه شدم!..
به ساختمون اصلی نگاه کردم..نمایی متشکل از رنگ های سفید و قهوه ای روشن..سبک و طرحش ویلایی بود..با اینکه رو همچین خونه هایی شناخته انچنانی نداشتم ولی ظاهرش رو بیش از این نمی تونستم تو ذهنم ترسیم کنم!..
بنیامین قفل در ورودی رو باز کرد و مجدد دستشو پشت کمرم گذاشت..اینبار کنار نکشید..گرمای دستش از روی مانتوی نخی هم قابل لمس بود..هیچ احساس ِ خاصی تو قلبم به این گرمای شدید نداشتم!..ولی اولین تجربه م بود و این باعث می شد بی تفاوت نباشم!..قلبم تند می زد..نه از روی هیجان..نه از روی علاقه..از روی نزدیکی ِ یک مرد به خودم که برام تازگی داشت!..
سرشو اورد پایین و زیر گوشم گفت: چطوره عزیزم؟!..خوشت میاد؟!..
و نگاهه من رو دور ِ تند، اون اطراف می چرخید..راهرو..سالن..راه پله..و اشپزخونه ی اپنی که سمت راستمون بود..فضای داخلی کاملا مبله و شیک بود..
اگر بناست اینجا زندگی کنیم پس این اثاثیه برای چیه؟!..مگه رسم ِ اوردن جهیزیه با عروس نیست؟!..
و همین رو ازش پرسیدم..
بنیامین با لبخند به سمت پله ها راهنماییم کرد و گفت: چه اشکالی داره عزیزم؟!..از دکورش خوشت نیومد؟!..کاره بهترین طراح ِ این شهره!..
از پله ها بالا رفتیم.......
- نه..منظور من به دکورش نبود..ولی جهیزیه ی منو باید کجا بچینیم؟!..اینجا حتی واسه 2 متر جای خالی وجود نداره!..
خندید..همزمان دستمو توی دستش گرفت..لبمو گزیدم تا عکس العملی از خودم نشون ندم..مکث کرد..منتظر امتناع ِ من از عمل سرزده ش بود و زمانی که بی توجهیم رو به کارش دید لبخند روی لباش غلیظ تر شد و گفت: خانمی من ازت جهیزیه نمی خوام..از همون اولم با خانواده ت در میون گذاشتم که لازم نیست با خودت چیزی بیاری..منتهی بازم نتونستم پدرتو راضی کنم..قرار بر این شد که پول جهیزیه رو بهمون بدن..منم اون پول و میدمش به تو چون خودم بهش نیازی ندارم..تو هم هر کاری که خواستی مختاری باهاش انجام بدی..چطوره؟!..
حالا داشت نظرمو می پرسید؟!..چرا کسی چیزی به من نگفت؟!..حضور من توی اون خونه چه ارزشی داشت؟!..در مورد من و هر اونچه که به من مربوط می شد تصمیم ها از قبل گرفته شده بود و الان با پیش کشیدن این موضوع باید باخبر می شدم که پدرم چنین قصدی داره!..
از فشاری که به دستم اورد به خودم اومدم و حواسم با یک نفس عمیق جمع شد!..
-- خوشگلم ناراحت شدی؟!..احساس کردم رفتی تو خودت......
-نه!مشکلی نیست....
و مثل همیشه خیلی زود قانع شد ! ناراحتیم کاملا مشخص بود ولی بنیامین به روی خودش نمی اوردم!..
3 تا اتاق طبقه ی بالا بود که در یک به یکشون رو باز کرد!..
و با باز کردن در اخرین اتاق منو به طرف درگاه هدایت کرد و گفت: اینم از بزرگترین اتاق ویلا که قرار اتاق ما باشه!..از دکور و چیدمانش خوشت میاد؟!..
با قدمی اهسته وارد شدم!..نگاهم روی جای جای ِ اتاق می چرخید!..سمت چپ ردیف کمد های دیواری همه یکدست سفید.........رو به رو، سرتاسر اتاق پنجره کار شده بود..پرده هایی که حریرش سفید و والان روش ترکیبی از رنگ های سرمه ای براق و آبی بود.........تختی دو نفره سمت راست که دو طرفش عسلی های سفیدرنگ چیده شده بودند همراه با اباژورهای سرمه ای..........رو تختی هم ازهمون رنگ تشکیل شده بود..سفید و سرمه ای..طرح جالبی داشت..حالت چروک که تو قسمتای جمع شده مروارید های سفید و پولک های همرنگ کار شده بود..زیر نور لوستر کوچکی که از سقف اویزون بود برق می زد!...........میز آرایش رو به روی تخت همرنگ عسلی ها بود با نواری از رنگ سرمه ای......در کل رنگ دیوارها و دکور و اثاثیه ی اتاق فقط از سه رنگ آبی و سرمه ای و سفید تشکیل شده بود..این رنگ بهم آرامش می داد..اما نه تا حدی که همه ی غم هام رو توش گم کنم..ولی این بوی نو بودن اثاثیه و اون رنگ های ارامش بخش تو روحیه م، پُر بی تاثیر نبود!..
هر دو وسط اتاق ایستاده بودیم..دستمو کشید سمت تخت..آروم دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و وانمود کردم که حواسم اونجا نیست و به اشیاء ِ توی اتاق نگاه می کنم!..
-- نمی خوای نظرتو بگی؟!..
نگاهش کردم..با فاصله ی کمی از من نشسته بود و به صورتم لبخند می زد..تو چشمای قهوه ای و براقش واسه چند ثانیه خیره شدم و گفتم: خیلی خوبه..از رنگ بندیش خوشم میاد!..
لباشو جمع کرد و سرشو تکون داد: شک نداشتم خوشت میاد!..

دستمو از روی پام برداشت..نگاهمو لغزان از روی دستم تا روی صورتش بالا کشیدم..قلبم تندتر می کوبید..معذب بودم..در حضور بنیامین معذب بودم..
لبخند رو لباش کمرنگ شد..نگاهش تو چشمام بود ..خواستم بلند شم ولی با وجود دستم که تو دستاش بود نتونستم....تنها بودیم..این یعنی زنگ خطر!..توی این خونه تنها با بنیامین حس خوبی رو بهم القا نمی کرد!..
صورتشو به قصد بوسیدن گونه م جلو اورد....چرا داغ نمیشم؟!..چرا بر عکس اونچه که تصور می کردم دستام سرده؟!..مگه توی کتاب های عاشقانه هزاران هزار بار ننوشته که تو یه همچین لحظه ای جسم تو التهاب این حرارت باید بسوزه و تن رو به اتیش بکشه؟!..پس چرا من از این سرمای محض دارم می لرزم؟!...چرا سردمه؟!..چرا این نگاه گرمم نمی کنه؟!..نگاهه بنیامین اگر هم گرما داشت قادر به ذوب کردن یخ وجودی ِ من نبود!..کوچکترین گرمایی از این چشمها به جسم خسته ی من نفوذ نمی کنه!..
اما رنگی از تعجب رو تو نگاهش می دیدم..اینکه بی حرکتم..اینکه مثل همیشه کاری نمی کنم..چرا که دیگه قصد فرار از دستای مردونه ش رو ندارم..
صدای نسترن تو سرم می پیچید..مثل نواری که تا انتها می رفت و باز از نو تکرار می شد..

(اینطور که از ظاهر امر پیداست و از خودتم شنیدم تو حتی اجازه نمیدی پسره ببوستت..یا حتی با خیال راحت دستتو بگیره..خب این درست نیست....اگه می خوایش، باید تو چند مورد باهاش راه بیای وگرنه کمترینش اینه با وجود تو که همسرشی خواسته هاش براورده نشه و اونوقت........خودت منظورمو که می فهمی درسته؟!)..

با دو حس متضاد درگیر بودم..هنوزم قصد فرار داشتم..فرار از دستان بنیامین..ولی پاهام از زور استرس نیرویی برای کشیدن جسمم نداشتند!..لباش رو گونه م نشست..همزمان چشمامو بستم و نفسمو تو سینه م حبس کردم!..بغض داشتم..نامزدم داشت صورتمو می بوسید و من بغض داشتم..نامزدم دستامو گرفته بود و من هوای گریه داشتم..
بنیامین با خشونت خاصی دست سردمو کشید سمت خودش..تن مرتعشم تو اغوشش پنهون شد!..تو اغوش مردی که حتی دوست نداشتم سر رو شونه ش بذارم و گریه کنم!..دلم می لرزید..از بغض پر بود و توان خالی شدن نداشت!..تنم می لرزید..احساس اسارت می کرد تو دستای این مرد......
برای یه لحظه به خودم گفتم من تو بغل کی فرو رفتم؟!..این مرد کیه که داره نوازشم می کنه؟!..این بوی عطر مردونه..بوی مطبوعی داشت و من از این رایحه ی خوشبو تو همین مدت زمان کوتاه دلزده شدم!..
و باز هم صدای نسترن.........

(کمی بهش توجه کن..روی خوش نشون بده..می دونم با روحیه ای که تو داری سخت میشه اینکار و کرد ولی سعی ِ خودتو بکن..اگه خواست دستت و بگیره ممانعت نکن..خواست صورتتو ببوسه این اجازه رو بهش بده بالاخره به هم محرمین مشکلی نداره)..

کجایی که ببینی با هر حرکت دستش روی کمرم دارم جون میدم؟!..کجایی که ببینی این تماس تن به تن حتی از روی لباس هم برای من عاری از لذت و مملو از عذابه؟!..
بنیامین تو همون حالت که منو تو اغوشش داشت و کمرم رو محکم نوازش می کرد زیر گوشم گفت: می دونی چقدر انتظار این لحظه رو می کشیدم؟!..
و با یک حرکت شال رو از روی موهام کشید که چند تار از موهام همراه شال کشیده شد و دردم گرفت......تو دلم هق زدم و لبمو گزیدم تا صدام بلند نشه!..بنیامین صورتمو نمی دید..
موهای بلندمو با گیره پشت سرم بسته بودم..دستش اومد بالا و گیره رو باز کرد..دستامو از تو دستش بیرون اوردم و گذاشتم رو سینه ش و کمی به عقب هلش دادم..ولی اون بی تفاوت به عکس العمل من با شدت بیشتری پیشروی می کرد!..
موهامو چنگ زد و سرمو به سمت شونه ی چپم کج کرد..حرکت ِ تند ِ لباشو به روی گردنم احساس کردم..هنوزم تنم سرد بود..حتی سردتر از قبل..مثل یه مرده..بدنم منقبض شده بود..در برابر حرکات پر عطش بنیامین مانند جسمی بی روح تنم به تکه ای از یخ ِ در حال انجماد بیشتر شبیه بود!..
با تماس لبهاش به روی گردنم انزجارم ازش بیشتر شد!..تقلا کردم..هر دو دستشو محکم دور کمرم حلقه کرد تا نتونم تقلا کنم..فشار جسمم توسط دستای بنیامین نفسمو برید..
نالیدم: بنیامین..خواهش می کنم!..
بی تفاوت به بغض ِ تو صدام پرتم کرد رو تخت..حرکاتش با خشم همراه بود..آروم نبود..به قول نسترن عاشقانه نبود....عطش داشت و این عطش منو به ترس وا می داشت!..ای کاش نمی اومدم..ای کاش اون قدم لعنتی رو بر نمی داشتم!..
داشت گردنمو می بوسید تا برسه به لبهام، که دستامو گذاشتم رو شونه اش و خواستم جسم سنگینش و از رو خودم بلند کنم!..
ریتم نفس های بنیامین نامنظم بود!..
-- عزیزدلم..چرا منو از خودت.. منع میکنی؟!..ما که نامزدیم..ما که..محرمیم.....و با لحنی که حرص و خشم رو در خودش داشت فریاد زد: بذار ازت لذت ببرم لعنتی.....بذار ازت لذت ببرم..تا کی می خوای ازم فرار کنی؟!..دیگه بسه..
و لباشو به شدت رو لبام فشار داد..نفسم رفت..دیدم تار شد و سیاهی، نور رو از چشمام ربود!..با بغض نالیدم..لا به لای بوسه هاش نالیدم که ولم کنه!..ولی غ/ر/ی/ز/ه/ی مردونه و سرکشش این اجازه رو بهش نمی داد که کنار بکشه!..
صورتم خیس بود از اشک .......
- بنیامین..ولم کن..بنیامین خوا..خواهش می کنم..
سرشو بلند کرد..تو چشمای خیسم زل زد..صورتش سرخ شده بود از این همه تقلا..
-- چرا نه سوگل؟!....باهات تا اون حد کاری ندارم .. خودم می دونم تا کجا باید پیش برم..فقط می خوام کـه با تموم وجود با من باشی..بذاری انقدر تو بغلم بگیرمت که سیراب شم.........
سکوت کرد..اون از این تماس ها لذت می برد و من لذتی درش نمی دیدم!..لبمو گزیدم و نیمخیز شدم تا از کنارش بلند شم که دستشو زد تخت سینه م و به شدت افتادم رو تخت!..

با لحن خشونت باری گفت: تو زنمی سوگل..رفتارات و درک نمی کنم..
محکمتر از قبل بغلم کرد..لا به لای بوسه های محکم و درداورش داشت دکمه های مانتومو باز می کرد..چشمام از زور وحشت گرد شده بود ..زیر مانتو جز لباس زیر هیچی تنم نبود و نمی خواستم مانتو رو از تنم در بیاره!....
دستاشو گرفتم تا منعش کنم ولی دستامو پس زد..2 تا از دکمه هامو باز کرد و دو طرف یقه ی مانتومو تو دست گرفت و از هم باز کرد ..قفسه ی سفید ِسینه م پیش چشمای ملتهبش نمایان شد!..وحشی شد..وحشیانه رفتار می کرد..می بوسید..خشن..بی رحم..و چه دردی داشت این بوسه های بی رحمانه..دردی که علاوه بر جسم به قلبمم آسیب می زد..
گازهای محکمی که از پوستم می گرفت باعث می شد ناخواسته جیغ بکشم..بلند و گوش خراش..و حس می کردم همین باعث ت/ح/ر/ی/ک/ش میشه..بنیامین واقعا وحشی بود!..چون ببری گرسنه که آهویی لذیذ رو در چنگال داشت تو اغوشش اسیر بودم!..
با صدای بلند گریه می کردم..عصبانی شد..و با فریاد ِ « ببر صداتو » به صورتم سیلی زد..جیغ کشیدم و حس کردم دارم از حال میرم..دست چپمو رو صورتم گذاشتم..
شدت سیلی انقدر زیاد بود که موهام از یه سمت تو صورتم پخش شد!..
صدای گوشیش بلند شد..با غرولند و ناسزایی زیر لب از روم پا شد!.تنم خرد بود..حس می کردم سینه م داره آتیش می گیره!..بهش دست کشیدم..از پشت پرده ای از اشک سرمو خم کردم تا ببینم چه بلایی به سرم اورده..تا 2 دکمه از مانتوم رو بیشتر نتونسته بود باز کنه..قفسه ی سینه م می سوخت..با احساس خیسی خون سر انگشتام شوکه شدم!..به قدری محکم گاز گرفته بود که از جای دندوناش خون زده بود بیرون..و اون جاهایی هم که سالم مونده بود به کبودی می زد!....خدای من..بنیامین با من چکار کرده بود؟؟؟؟!!!!!......

بنیامین_ الو....سلام چی شده؟!....اره خاموش بود!..کدوم بیمارستان؟!..الان نمی تونم!..گفتم نمی تونم....خیلی خب..خیلی خب باشه....تا کی؟!..باشه..گفتم باشه...فعلا........
تو این مدت که داشت با تلفنش حرف می زد سریع خودمو جمع و جور کردم..موهامو با گریه ای بی صدا بستم و شالمو رو سرم انداختم!....مکالمه ش داشت تموم می شد که از اتاق بیرون زدم..قدمام بلند بود..صداشو که از پشت سر شنیدم قدمامو تندتر برداشتم تا جایی که به شتاب می دویدم..
-- صبر کن بت میگم سوگل..وایسا باهات کار دارم..سوگل..سوگل با تو ام......
چند بار نزدیک بود بخورم زمین..پاهام می لرزید..زیر لب اسم خدا رو صدا می زدم تا بهم توان بده و بتونم از اون خراب شده بزنم بیرون..از دست اون هیولا فرار کنم و خودمو به جایی برسونم که احساس خطر نکنم!..
دستمو گرفت....از زور ترس و دلهره به جنون رسیده بودم..به محض اینکه برم گردوند دستامو محکم زدم تخت سینه ش .. نتونست خودشو کنترل کنه و پرت شد عقب..فکرشو هم نمی کرد بتونم اینچنین با خشم پسش بزنم!..
از در زدم بیرون .. فقط می دویدم..به کجا؟!..نمی دونستم..فقط می دویدم..
من همیشه در حال فرارم..ولی زمونه دستش بهم می رسه..سرنوشت زورش بهم می چربه..من همیشه در حال فرارم....
با شنیدن ترمز شدید ماشین از پشت سرم که صدای بوق های ممتدش اعصابم رو متشنج می کرد برگشتم..یه تاکسی زرد رنگ بود..راننده سرشو از پنجره اورد بیرون و دستشو بلند کرد: خانم برو کنار وسط جاده چکار می کنی؟!..
لبخند زدم..میون اون همه اشفتگی لبخند زدم..تند رفتم سمت ماشینش و در عقب و باز کردم و نشستم..
- برو آقا..تو رو خدا فقط برو..
راننده با تعجب نگام کرد..
-- خانم حالت خوبه؟!..
صدام می لرزید: خوبم..خوبم اقا برو..
به عقب برگشتم..اثری از بنیامین ندیدم..نفس راحتی کشیدم....تا برگشتم در سمت چپم باز شد و با دیدنش قالب تهی کردم!..
دستم رفت سمت دستگیره که بازومو گرفت: سوگل........
جیغ کشیدم: ولم کن....
راننده رو به بنیامین گفت: اقا برو پایین با دختر مردم چکار داری؟!..
بنیامین که توی اون لحظه مثل یه ببر زخمی عصبانی بود سرش داد زد: این خانم زن منه اقا شما دخالت نکن!..
راننده با تعجب به من نگاه کرد..با ترس در حالی که صدام به زور شنیده می شد گفتم: نه..دروغ میگه..دروغ میگه..این یه روانیه..دیوونه ست..ولم کن..ولم کن می خوام برم..........
بنیامین سرم داد زد: خودم می رسونمت بیا پایین..
خودمو کشیدم سمت در .. حالت نرمالی نداشت..منم نداشتم..اون عصبانی بود و من وحشت زده..
میون این کشمکش ها صدای راننده در اومد: خانم برو پایین واسه من شر درست نکن..چرا به حرف شوهرت گوش نمی کنی؟!....برو پایین خانم!..
بنیامین با یه حرکت منو از ماشین کشید بیرون..تقلاهای منم فایده ای نداشت..راننده پاشو روی گاز فشرد و از کنارمون رد شد..بنیامین دستمو کشید..ای کاش می تونستم جیغ بکشم..داد بزنم..مردمو صدا کنم تا یکی پیدا بشه و کمک کنه ولی اون لحظه لال شده بودم..زبونم از ترس بند اومده بود!..همین که هنوز زنده م و سنکوپ نکردم جای تعجب داشت!..
در جلوی ماشینش رو باز کرد و پرتم کرد رو صندلی....به حالت هشدار دستشو اورد بالا و گفت: می شینی از جاتم جم نمی خوری .. نترس می رسونمت خونتون!..
درو محکم بهم کوبید..نشست پشت فرمون و حرکت کرد..سرعتش نسبتا زیاد بود..فین فین کنان با یه برگ دستمال کاغذی که از تو جعبه رو داشبورت برداشته بودم اشکامو پاک کردم!..

صداشو شنیدم..عصبانی بود ولی سعی داشت اروم حرف بزنه........
-- من یه عادتی که دارم تو رابطه م با جنس مخالف خشن رفتار می کنم..نمی تونم رمانتیک باشم..هر چی طرفم بیشتر جیغ بزنه من بیشتر لذت می برم..
ساکت بودم..سرمو انداخته بودم پایین.. و اون به خاطر سکوت پر از اجبارم، فکر می کرد بهش این اجازه رو دادم تا رفتار بی رحمانه ش رو در قبال ِ من با یه همچین دلیلی رفع و رجوع کنه..

-- من فقط تو یه همچین رابطه ای این کارا ازم سر می زنه..وحشی گری و وحشی بازی بهم لذت میده..زیاد پیش نرفتیم ..وقتی اوردمت تا ویلا رو نشونت بدم فقط قصدم بوسیدنت بود..ولی بعدش..دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم!..
مکث کوتاهی کرد و گفت: این حرفا رو می خواستم قبل از رابطه ی اولمون بهت بزنم نه الان..من ممکنه تو یه همچین حالتی فحش بدم..حتی کتکت بزنم..ولی مطمئن باش از این نظر یه جوری جلوی خودمو می گیرم..ممکنه ازت توقعاتی داشته باشم که شاید به نظرت دور از ذهن باشه..اینجور مواقع عطش شدید رو تو خودم حس می کنم که کنترلش خیلی سخته.......برای همین ازت می.........
- چرا همون شب که اومدی خواستگاری بهم نگفتی؟..چرا الان؟!...چرا الان من باید بفهمم که تو...........
سکوت کردم..تند گفت: چون می دونستم تا به زبون بیارم جواب رد میدی..
صورتمو برگردوندم سمتش و نگاهش کردم: تو جای من بودی قبول می کردی؟!..
نیم نگاهی به صورتم انداخت و کلافه تو موهاش دست کشید..
-- نمی دونم..من جای تو نیستم....من فقط نیازای خودمو در نظر دارم..وقتی دیدمت ازت خوشم اومد..خوشگل بودی و اروم..یه ارامشی تو رفتارت بود که نسبت بهت یه جور کشش خاصی داشتم..حاضر بودم هرکاری بکنم تا به دستت بیارم..ولی تو خیلی ساکت بودی..ارامشت زیاد از حد بود..از طرفی بهم توجه نداشتی..کنارت که بودم دوست داشتم باهات رابطه داشته باشم شاید مستقیم نه ولی تا یه حدی چرا....دوست داشتم دستتو بگیرم ولی تو هر بار کنارگیری می کردی..من قبلا دوست دخترای زیادی داشتم..چندتاییشون مثل خودم بودن و تو رابطه همو راضی می کردیم ولی بعضیاشونم به رابطه نمی کشید و....
- دیگه ادامه نده!..
نمی دونم شنید یا نه..صدام بغض داشت و لحظه به لحظه تحلیل می رفت!..
شنید و گفت: می دونم باید اینا رو همون اول بهت می گفتم..ولی من که پسر پیغمبر نیستم..مثل اکثر جوونای امروزی یه نیازهایی تو خودم می دیدم و برای رفع اون نیازها احتیاج داشتم که با دخترا.............
اشک نشست رو صورتم..نالیدم: بنیامین.................
-- خیلی خب..کاری به این حرفا نداریم..فقط خواستم همه چیزو بدونی..دیگه واسه برگشتنت دیره چون من نمیذارم..چون می خوامت..هر چی هم تو نتونی راضیم کنی ولی من دست از سرت بر نمی دارم..بالاخره عادت می کنی..عادت می کنی که باهام بمونی..بهت قول میدم که اگه بتونی تو این زمینه بی نیازم کنی واسه ت کم نذارم..چه عاطفی چه مالی چه هر چی که خودت بخوای..من دوستت دارم..اینو روزی هزار بار بهت میگم..کارای من از روی علاقه ست و چون زنمی وظایفی هم داری..تو اینکارو برای من انجام بده..منم هرکاری که تو بخوای دریغ نمی کنم..........

سرم در حال انفجار بود..چقدر بی شرم بود این مرد....من قرار بود همسرش بشم و فقط محض ا/ر/ض/ا/ی نیازهای ج/ن/س/ی/ش و بس؟؟!!..و اون در عوض روزی هزار بار بهم بگه دوستت دارم؟!..یعنی زندگی مشترک ما قراره تو همین 2 مسیر خلاصه بشه؟!..غ/ر/ا/ی/ز/ه بنیامین و عقده های روحی ِ من؟!..زندگی یعنی این؟!..
زندگی که قرار بود بعد از فرار از اون خونه قسمتم بشه این بود؟!..
خدایا چقدر من بدبختم..چقدر من احمقم..چطور بدون فکر خودمو از چاله کشیدم بیرون و در عوض به قعر چاه انداختم؟!..

******************************************
مامان_ نمی دونم چش شده از کی تا حالا تو اتاقشه واسه شامم نیومد بیرون!..
بابا_ به تو چیزی نگفت؟!..
مامان_ مگه درست و حسابی جواب میده؟!..بهش میگم چته چرا رنگ و روت پریده ؟..میگه حالم خوب نیست بخوابم خوب میشم..بعدم رفت تو اتاقش..
بابا_ نرفتی بهش سر بزنی؟!..
مامان_ رفتم ولی خواب بود!..
بابا_ شامش و می بردی تو اتاقش........
مامان_ دیگه چی؟!..لازم نکرده بد عادتش کنی..اونوقت از فردا تقی به توقی بخوره میگه حوصله ندارم و شامش و باید براش ببریم تو اتاق.............کجا میری؟!..

و صدای باز شدن در اتاق باعث شد اروم لای پلکامو باز کنم..با دیدن بابا تو درگاه دستمو گذاشتم رو قفسه ی سینه م و خودمو کشیدم بالا..به خاطر اینکه زخمام دیده نشه یه پیراهن که طرح و مدلش مردونه بود پوشیده بودم..فکم در اثر سیلی که بنیامین بهم زده بود هنوز درد می کرد..
بابا نشست کنارم رو تخت و مهربون نگام کرد: خوبی بابا؟!..مامانت می گفت حالت خوش نیست!..
سرمو تکون دادم......موهامو نوازش کرد..وقتی مهربون می شد از ته دلم دوسش داشتم..وقتی هم از دستم عصبانی می شد بازم دوسش داشتم..مگه می تونستم از پدرم بگذرم؟!..من فقط دنبال محبتم..اینکه منو هم ببینن..نیاز داشتم که بغلم کنه و تو بغلش اشک بریزم..نیاز به محبت داشتم..کمبود محبت رو به شدت در خودم احساس می کردم..همیشه..همیشه این حس باهام بود و همین هم باعث شد راهو اشتباه برم!..

بابا که از تو چشمام راز دلمو خوند، دستمو گرفت و نرم کشیده شدم سمتش..آغوشش چقدر گرم بود..چقدر ارامش بخش بود..نفس عمیق کشیدم و با بازدمش بغضم شکست..لرزش شونه هام گریه ی بی صدام رو به گوش پدرم می رسوند!..
موهامو نوازش کرد و با لحن ارومی گفت: چرا گریه می کنی بابا؟!..کسی اذیتت کرده؟!..
-.................
-- دخترم اگه چیزی ناراحتت کرده بگو.........
-....................
سرمو از تو بغلش بلند کرد..نگاهمو زیر انداختم..چی باید می گفتم؟..که بنیامین باهام چکار کرده؟!..چی بگم بابا؟!..بگم نامزدم نمی تونه غ/ر/ا/ی/ز/ش و کنترل کنه؟!..روشو داشتم که بگم؟!..دردمو به کی بگم خدا؟!..
به مادرم که حتی نگامم نمی کرد چه برسه بخواد براش درد و دل کنم!..فقط نسترن بود که امشب سرش درد می کرد و زود خوابید..من کیو داشتم که از دردای دخترونه م براش بگم؟!..
- چیزی نیست بابا..فقط همینجوری دلم گرفته!..
لبخند کمرنگی مهمون لباش شد......
-- فقط همین بابا؟!..به خاطر همین داری گریه می کنی؟!..
سرمو تکون دادم!..
--چیز دیگه ای ناراحتت نمی کنه؟!..
- نه...............
-- با بنیامین میونه تون خوبه؟!..
سکوت کردم..تردید داشتم..به تکون دادن سرم که بگم اره، با هم خوبیم....ولی اگه بیشتر از اون خودم رو مردد نشون می دادم بابا حتما شک می کرد..
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..انگار که خیالشو راحت کردم..با یه نفس عمیق لبخندش رنگ گرفت.......
- خب خدا رو شکر..بنیامین هم پسر خوبیه..رو خانواده ش شناخت دارم....مکث کرد: بیشتر به خاطر تو درخواست سفر نسترن و با دوستاش قبول کردم ..
منتظر به صورتش خیره شدم..ادامه داد: می دونم چند روز که اب و هوای اونجا به سرت بخوره روحیه ت و به دست میاری!....دوست دارم وقتی برگشتی بازم لبخند و رو لبات ببینم....
لبخند زدم..فقط برای دلخوشی بابا..کمرنگ و دلگیر..چی می شد همیشه همینطور باشی بابا؟!..
--یکی، دو باری گذاشتم نسترن با هم دانشگاهیاش بره اردو ولی اینبار فقط 4 تا دختر بیشتر نیستید..فعلا مرخصی بهم نمیدن..واسه اینکه خیالم از جانبتون راحت باشه سفارشتون و به کاویانی کردم..بنیامین هم که مثل پسرم می مونه..غریبه که نیست دامادمه..باهاتون باشه خاطرم جمع ِ که اتفاقی نمیافته!..
سرمو زیر انداختم..بابا چه می دونست بنیامین که نزدیک من باشه برام از صد پشت غریبه غریبه تر ِ ؟!..ای کاش می تونستم با اومدنش مخالفت کنم!..ولی با کوچکترین عکس العملی از جانب من بابا رو به شک می انداختم......
-- اردشیر بابای بنیامین ظاهرا امروز قلبش درد می گیره می رسوننش بیمارستان..الان حالش بهتره..چند دقیقه پیش بنیامین زنگ زد گفت اوردنش خونه!..مثل اینکه وقتی تو رو میذاره خونه یه راست میره بیمارستان!..
پس مکالمه ش با تلفن به خاطرهمین بود که اسم بیمارستان رو اورد!..
از کنارم بلند شد و گفت: پاشو دخترم..پاشو بیا تو اشپزخونه یه چیزی بخور..
- گشنه م نیست بابا..........
دستمو گرفت: پاشو دخترم..مامانت غذات و گرم کرده.........
به اصرار بابا از جام بلند شدم و همراهش رفتم..دلم درد می کرد..این یعنی گرسنه م ولی به روی خودم نمی اوردم تا از اون در بیرون نرم..می ترسیدم از تو چشمام بخونن که امروز چه بلایی سرم اومده!..
اما حالا در مقابل مهربونی پدرم تسلیم بودم..اگه همیشه باهام همینطور بود شاید نصف غصه هام تموم می شد......
*******************************************
نگار_ مرگ من این درختا رو نیگا..ادم با دیدنشون جون می گیره!..
سارا_ من که دارم عشق می کنم..از دیدن طبیعت و آب وهوای شمال هیچ وقت سیر نمیشم !..
نسترن با لبخند گفت: کی بود می گفت بریم اصفهان؟..............
نگار تند گفت: خب حــــــالا تو ام دست گرفتی!..نگاهش و به جاده انداخت و ادامه داد: چه می دونستم جاده ی گیلان انقدر جیگره!....از تو اینه منو نگاه کرد و گفت: راستی این نومزد ِ خوش تیپت بادیگارده؟!..
با تعجب نگاش کردم........
- نه..چطور؟!..
شونه ش و انداخت بالا: هیچی فقط جای اینکه تو ماشین اون باشی اومدی اینور..اون بدبختم خط راستو گرفته و داره پشت سرمون میاد!..
اخم کردم و چیزی نگفتم.....نگار ادامه داد: میونه تون شکرابه؟!..
سکوت کردم که نسترن گفت: به تو چه آخه!..جلوتو نگاه کن به کشتنمون ندی..درضمن امانتی بابامه حواست باشه!..
نگار با اخم ساختگی روشو برگردوند و گفت: خیلی خب بابا..ندید بدید بازی در نیار..
نسترن_ اگه خسته نبودم خودم می نشستم پشت فرمون!..
سارا_ ای کاش خودت رانندگی می کردی نسترن، نگار این چاله چوله ها رو نمی بینه دل و روده م اومد تو دهنم به خدا!..
نگار _ دو کلومم از قالپاق ماشین عروس بشنو..اخه گرد و قلمبه با این شکمی که تو داری و از همون اول که استارت زدیم کله تو کردی تو آخور و یه دم داری می لمبونی معلومه باید دل و روده ت بیاد تو دهنت..معده ت مثل mp3 عمل می کنه آره؟!..فشرده و جادار......
نگار با هر جمله بیشتر حرص می خورد..نسترن بلند زد زیر خنده و منم نتوسنتم جلوی خودمو بگیرم!..
سارا که وقتی عصبانی می شد جیغ می زد گفت: تو اون روحت نگار..حیف که داری رانندگی می کنی و پای جونم وسطه وگرنه........
نگار خندید و با شیطنت گفت: وگرنه هنوز جا داری منم می خوردی اره؟!..
اینبار منم همصدای نسترن خندیدم..سارا از زور عصبانیت نزدیک به انفجار بود..حالت هر دوشون توی اون لحظه واقعا بامزه بود.....

***********************************
سارا باز انگشتشو رو زنگ فشرد....
نگار که کلافه شده بود رو کرد بهش وگفت: بسه بابا پوکوندی زنگ مردمو..
سارا_ اخه باز نمی کنه......
نگار_ خب لابد نیستن.........
از خونه ی کناری یه زنی با لباس محلی اومد بیرون و با همون لهجه ی شیرین گیلکی گفت: با کی کار دارید؟!..
نسترن رفت جلو و گفت: سلام خانم..ما مهمونای اقای کاویانی هستیم از تهران اومدیم ولی ظاهرا کسی خونه شون نیست!..
زن سرشو تکون داد و گفت: اره دخترم نیستن رفتن شهر..
نسترن_ نمی دونید کی بر می گردن؟!..
-- مثل اینکه حال مادرزنش بد شده بردنش بیمارستان..احمد اقا اومد بهم گفت هر وقت مهموناش اومدن بگم شرمنده تا شب بر نمی گردن....
سارا_ پس حالا ما باید چکار کنیم؟!..
نگار_ انگار باید تا شب صبر کنیم دیگه راهی نیست!..
بنیامین که تا اون موقع ساکت بود گفت: می برمتون مسافرخونه ای جایی..
نسترن _ نه لازم نیست می دونم باید کجا بریم!..
زن همسایه با روی خوش که عاشق لهجه ش شده بودم رو بهمون گفت: بیاین تو تا شب که نمیشه اواره ی کوچه و خیابون باشید..بفرمایید تو مهمونای احمد اقا مهمونای ما هم هستن!..
نسترن با لبخند گفت: ممنونم ازتون..لطف دارید شما......ولی نه مزاحمتون نمیشیم..میریم خونه ی دوست من!..
--باشه مادر هر جور خودتون صلاح می دونید..بی تعارف گفتم!..
نسترن_ ممنونم..فقط اگه آقای کاویانی اومدن و سراغ ما رو گرفتن بگید با این شماره......«شماره ش و نوشت رو یه کاغذ».......تماس بگیرن!..
--باشه دخترم..حتما بهش میگم!..
زن که رفت تو رو به نسترن گفتم: دوستت اینجا زندگی می کنه؟!..
نسترن_ اینجا که نه..تو یه روستا همین حوالی..
نگار_ از بچه های دانشگاست؟!..
نسترن_ نه.......بهتره بریم منم بهش زنگ می زنم هماهنگ می کنم!..
سارا_ نکنه اونجایی که از اول قرار بود بریم همون خونه ی دوستت بود؟!..
نسترن سرشو تکون داد..داشتیم می رفتیم سمت ماشین که بنیامین دستمو گرفت و نگهم داشت..گرمای شدید دستش مثل صاعقه از تنم رد شد..
-- تو بیا تو ماشین من!..
- اما.........
-- راه بیافت!.....
جلوی بچه ها نمی تونستم چیزی بگم!..دنبالش رفتم و بنیامین که در ماشین و برام باز کرد نسترن برگشت..
برای اطمینانش سرمو تکون دادم..به صورتم لبخند زد و نشست تو ماشین....
ولی من تو دلم عزا گرفته بودم!..
***********************************
تو مسیر هیچ کدوم حرفی نزدیم..می دونست هر چی هم که بگه من سکوت می کنم بنابراین ترجیح می داد حرفی نزنه!..تو این مدت با خلق و خوی من تا حدودی آشنا شده بود!..
نیم ساعت بعد نسترن جلوی یه خونه ی ویلایی نگه داشت..از روستا رد شده بودیم..و این ویلا دقیقا بالاترین نقطه از روستا قرار داشت!..
همه جلوی در بزرگ و سفید رنگش ایستاده بودیم..
نگار که دهنش باز مونده بود گفت: عجب دوست مایه داری نسترن..من که وقتی اسم روستا رو اوردی گفتم الان میریم تو یه خونه ی محلی و با یه مشت گاو و گوسفند و مرغ و خروس سر و کله می زنیم ولی اینجا که خیــــلی خفنه!..
سارا_ نسترن تو از این دوستا هم داشتی و رو نمی کردی؟!..
نسترن با لبخند زنگو زد و پشت در ایستاد..من کنارش بودم و بنیامین پشت سرم..سارا و نگار هم کنار نسترن ایستاده بودن!....
توقع نداشتیم به این زودی کسی درو باز کنه که یه دفعه در با شتاب باز شد و یکی با صدای مردونه بلند داد زد: به ارواح خاک حاج خانم می کشـــمت.............. و تا اینو گفت نسترن جیغ کشید: سوگل سرتو بدزد............. که همزمان دستمو گرفت و با خودش کشید پایین....و این حرکت ما همراه شد با صدای فریاد بنیامین از پشت سرمون!..
نگار و سارا از خنده غش کرده بودن!..من و نسترن مات و مبهوت سرمون و بلند کردیم که ببینم چه خبره و چی به چیه که با دیدن 2 تا مرد جوون رو به رومون سیخ سر جامون ایستادیم..اونا هم با تعجب به ما نگاه می کردن..
از شنیدن صدای ناله ی بنیامین برگشتم و نگاش کردم..افتاده بود رو زمین و سرشو چسبیده بود و یه لنگه کفش مردونه هم افتاده بود کنارش!....
نسترن که از این همه سر و صدا هول کرده بود گفت: ای وای، کی با لنگه کفش زد تو سر بنیامین؟!..
و همین جمله ی نسترن بود که باعث شد نگار و سارا بلندتر از قبل بزنن زیر خنده!..
صدای یکی از پسرا از پشت سر اومد: ما واقعا معذرت می خوایم ..نمی دونستیم شما پشت در هستید وگرنه........ما که برگشتیم اروم گفت: بازم معذرت!........
یکیشون رفت سمت بنیامین و دستشو گرفت بلندش کرد......بنیامین با حرص دستشو پس زد ......
-- نسترن!..........
نسترن با دیدن دختر جوونی که جلوی در ایستاده بود لبخند زد و به طرفش رفت!..
نسترن_ آفرین..وای چقدر دلم برات تنگ شده بود!..
همدیگه رو بغل کردن و آفرین با لبخند گفت: از بس بی معرفتی!........



مطالب مشابه :


رمان ببار بارون

دانلود رمان ببار بارون کامل و دانلود کتاب رمان ببار بارون مخصوص گوشی موبایل اندروید




ببار بارون {2}

رمان ببار بارون داشتم که درسته بر هردوی اونها آگاهم ولی داشتم با چشم باز و آگاهیه کامل




رمان ببار بارون

داشتم که درسته بر هردوی اونها آگاهم ولی داشتم با چشم باز و آگاهیه کامل رمان ببار بارون




ببار بارون {29}

رمان ببار بارون روراست باشم باید بگم که مامان تنها دختر حاجیه حاجی هم نمونه ی کامل یه




ببار بارون {12}

رمان خانه - ببار بارون تا اون موقع چندبار خودشو بهم ثابت کرده بود خودش و خانواده شو کامل




رمان ببار بارون-5 fereshteh27

رمان ببار بارون-5 نزدیک ویلا که شدیم سرمو بلند کردم سمت چپ ردیف کامل درخت کاری شده بود و




رمان ببار بارون 1

رمان ♥ - رمان ببار بارون 1 ببار بارون با چشم باز و آگاهیه کامل خودمو بدبخت تر از




رمان ببار بارون53

رمان ♥ - رمان ببار رمان ببار بارون. حاجیه حاجی هم نمونه ی کامل یه مرد متعصبه نمیگم




برچسب :