پست نوزدهم رمان 98ia

سلام به همه ی دوستان نازنین نودوهشتی
آیه عزیز تو پست قبلی اطلاع داد که این پست به عهده من هست و باید اعتراف کنم که باعث افتخارمه که کنار دوستان و نویسندگان عزیز نودهشتیا منم سهم کوچیکی در پیش برد این رمان داشته باشم.
همین جا از فرشته عزیزم که منو قابل دونست و آیه عزیز که لطف کرد و منو دعوت کرد سپاس گذاری کنم

بریم سراغ پست تقدیم به همه ی مهربونا


*************



پنجره ی چت رو بستم و به بلوز بنفش و دامن یاسی چروکیده خیره شدم.ناخن انگشت اشاره مو داخل دهنم فرو بردم
رنگ شالها و روسری هام رو تو ذهنم بالا پایین می کردم.تا با یادآوری روسری ساتن یاسی رنگی که پارسال خریده بودم به سمت کمدم رفتم.بعد از زیر و رو کردن روسری ها و شال هام که روی هم تلنبار شده بود بالاخره از زیر اون حجم پارچه بیرون کشیدمش.لبخند کمرنگی به موفقیتم زدم.در کمدو با پاشنه ی پام بستم.جای شکرش بود زیاد چروک نشده بود.
روسری هم کنار لباسام روی تخت انداختم.ناخودآگاه یاد حرف شهاب افتادم"من پیشنهاد میدم امشب در بهترین و مودبانه ترین حالت ممکن باشین"


به اتاقم که بدتر از بازار شام بود خیره شدم و به عمق فاجعه پی بردم.
با هول و ولا افتادم به جون وسایل پخش و پلا شده ی اتاق.بعد از نیم ساعت به اتاقم که حالا بیشتر شبیه اتاق بود تا قبل لبخند زدم.دستامو به سمت بالا بردم و کش و قوسی رفتم که دستام تو هوا با دیدن جوراب گوله شده ی روی زمین خشک شد.
به سمتش خیز برداشتم با بغل پا شوتش کردم زیر تخت و سرخوش و شاد پریدم هوا و با صدایی که از اتاق بیرون نره گفتم:گــل!!


با بیرون اومدن چیزی از سمت دیگر تختم روی تخت به شکم دراز کشیدم و به دنبال شی خارج شده با چشم روی زمینو گشتم.داشتم منصرف میشدم که چشمم به شیطونک رنگارنگی که کنج دیوار جاخوش کرده بود خورد.با ذوق از روی تخت پایین جهیدم و شیطونکو برداشتم زیر لب گفتم:خدا این زیر تختو از ما نگیره که باعث میشه اتاقت مثل دسته گل بشه تازه بهت جایزه هم میده!!شیطونکو دست به دست کردم وای چقدر با این شیطونک خاطره داشتم اصلا یادم نبود این زیره..معلوم نیست چه چیزای دیگه ایم اون زیره و من ازش بی خبرم.


با دیدن ساعت که لحظه به لحظه عقربه هاش به ساعت موعود نزدیک میشد شیطونکو گذاشتم روی میز و رفتم سراغ اتو کردن لباسام.
با ضرب و زور آب تونستم همه چروکای روسری ودامنو بلوزمو صاف کنم.
هر کدومو اتو می کردم سریع می پوشیدم تا وقتم تلف نشه.اتو رو جمع کردم و مقابل میز توالت ایستادم.دو دل به لوازم آرایشی روی میز خیره شدم.نمی دونستم چقدر آرایش کنم دوباره حرف شهاب تو ذهنم اومد"فقط یادتون باشه طوری آرایش کنین که معلوم نشه و طبیعی به نظر بیاد.
سریع دست به کار شدم خدا روشکر تو آرایش کردن حرفه ای و فرز بودم.
با اتمام کارم عطری که به رایحه اش علاقه مند بودم زدم.نفس عمیقی کشیدم.خواستم به طرف در برم که شیطونک روی میز بهم چشمک زد.نگاهم بین در و شیطونک چرخید .نفس خبیثم می گفت:هنوز که نرسیدن یکم بازی می کنم اومدن میرم بیرون.اما وجدانم می گفت:مث دختر خانومای محترم برم بیرون و به مامان کمک کنم اما درآخر نفس خبیثم مثل همیشه به وجدانم غالب شد.


با چند قدم خودمو به میز رسوندم و شیطونکو برداشتم.به عادت بچگیم روی تخت مقابل دیوار نشستم.توپو بین کف دستام غلتوندم.گوشه لبمو داخل دهنم کردم و توپو پرت کردم به طرف دیوار.به دیوار خورد و به حالت قوسی برگشت سمتم.گرفتمش و دوباره با اشتیاق و لبخندی که روی لبم جاخوش کرده بود توپو به دیوار زدم.تو ذهنم حرفای شهابو دوباره و چندباره مرور کردم انگار دارم نمایش نامه حفظ می کنم.نمایش نامه مراسم خواستگاری!!


با صدای زنگ در هول شدم و توپو با شدت پرت کردم که نفهمیدم کدوم ور رفت.رو تختی رو بین انگشتام مچاله کردم و با چشمای گرد شده مث جغد زمینو می گشتم.
با صدای مامان که اسممو صدا می کرد.با کف دستم به پیشونیم زدم و در حالیکه به خودم فحش میدادم از اتاق خارج شدم.
در اتاقو که بستم با 4 جفت چشم که روم بود سرجام خشکم زد.
بهشون نگاه کردم و برای خالی نبودن عریضه لبامو به حالت لبخند کش آوردم.
به مامان نگاه کردم لبخند محو روی لبش نشون میداد از ظاهرم راضیه..امین و امید بی خیال داشتن باهم صحبت می کردن و درآخر به بابا نگاه کردم که رضایتی که در چهره اش مشهود بود نفس حبس شده م رو آزاد کرد.
با صدای در ورودی همه به سمت در رفتیم و من آخر از همه پشت سر امین و امید ایستادم.نمی دونم چرا برخلاف همیشه کمی مضطرب بودم.
سعی کردم حرفای شهاب رو مو به مو انجام بدم.


لبخند موقری روی لبم نشوندم.بابا درو باز کرد.پشت در جلوتر از همه آقای موحدنیا دوست و همکار بابا ایستاده بود که باز شدن در کمی سرشو خم کرد و با لبخند سلام داد.
بابا باهاش دست داد.پشت سرش خانوم موحدنیا وارد شد.سعی کردم با نفس های عمیق آرامشمو حفظ کنم.
با وارد شدن خانوم جوانی که بچه بغلش بود کنجکاو بهشون خیره شدم.با کمی فکر کردن یادم اومد دختر آقای موحدنیاست که یک بار بیشتر ندیده بودمش ولی اونموقع بچه همراهش نبود.
داشتم دخترشون و بچه اش رو کنکاش می کردم که با دیدن پیمان که دسته گل بزرگ و جعبه ی شیرینی در دست برای چند لحظه نفسم رفت با چشمای گشاد شده خیره شده بودم بهش..


اگر تا به حال ندیده بودمش فکر می کردم شهاب جلوم ایستاده..خصوصا با اون کت شلوار مشکی و پیراهن سرمه ای و موهای حالت دارش..
به همشون با حفظ لبخند سلام دادم اما همه ی حواسم پیش پیمان بود که با اخم کمرنگی با همه سلام کرد.مقابلم که رسید با همون حالت سلام کرد.جوابشو دادم و گل و شیرینی که به سمتم گرفته بود از دستش گرفتم.


-ممنون


فقط سرشو تکون داد و با راهنمایی بابا به سمت نشیمن رفت.منم رفتم تو آشپزخونه.گل و شیرینی رو گذاشتم روی کابینت و نفس راحتی کشیدم خوب تا اینجاش که موفق بودم.
باورم نمی شد انگار جدی جدی دارم نمایش بازی می کنم اونم نمایش نامه ای با نویسندگی شهاب مجازی و بازی شرنام واقعی.


مامان وارد آشپزخونه شد.تند تند شیرینی ها رو داخل ظرف کریستالی می چید درحالی که مشغول بود گفت:دست بجنبون چایی بریز.من که شیرینی رو بردم تو دو دقیقه بعد من سینی چای رو بیار..دست از کارش کشید و تهدیدوار گفت:خرابکاری نکنی ها!!


سرمو با خنده تکون دادم و گفتم:چشم..چشم..بابا شرنامه و قولش!!


چپ چپ نگام کرد و گفت:آره نمردیمو دیدیم!!


به لحن حرصیش خندیدم و مشغول ریختن چای شدم.
بعد از رفتن مامان دو دقیقه صبر کردم و وقتی صدام کرد تا چای بیارم با سینی چای به سمت پذیرایی راه افتادم.
چای رو همونطوری که شهاب گفته بود دور گردوندم و بعد با خیال آسوده برای ادامه نمایش نامه به سمت مبل تک نفره ی خالی کنار مامان رفتم.لبخند رضایت بخشی روی لبانش بود.


تا نشستم بابا به آقای موحدنیا گفت:خوب سعید جان وقت واسه حرف زدن راجع به کار و بار زیاده بهتره بریم سر اصل مطلب.پدر پیمان با پایین آوردن سرش موافقتش روی اعلام کرد.
حواسم رو جمع حرفاشون کردم تا اگه سوالی ازم پرسیدن سوتی ندم و آبرو و زحماتی که تا الان کشیدم به باد نره.


بابا رو به پیمان که با اخم کمرنگی سرش پایین بود گفت:خوب پیمان جان از وضعیت خودت بگو!


پیمان شروع به صحبت کرد اما من همه حواسم روی خواهر زاده ی پیمان بود.نگاهم از روی موهای سفید رنگش به چشمان سرخش که در حصار عینکی با فریم سیاه بود کشیده شد..زال بود.چقدر دوست داشتنی و با نمک بود.ناخواسته همه ی هوش و حواسم پی اون دختر بچه که بهش می اومد 3-4 سالش باشه رفت و از همه غافل شدم.مدام عروسک خرسیشو بین دندوناش می گرفت و فشارش میداد و ذوق زده به رد دندونش روی خرس خیره میشد و دوباره همون کارو تکرار می کرد.


با قرار گرفتن دستی روی دستم کمی از جا پریدم و با وحشت سرمو چرخوندم.مامان بهم چشم غره رفت و سرشو آورد زیرگوشم طوریکه دیگران نشنون گفت:خوردی بچه ی مردمو!زشته!صدبار بهت گفتم وقتی یکی عیب و ایرادی داره یا ظاهرش غیرمعمولیه بهش زل نزن درست نیست.خوب مادرش ناراحت میشه مث ندید بدیدا زل زدی به بچه ش.


شرمنده سرمو پایین انداختم.با صدای بابا که مخاطبش بودم سرمو بلند کردم:دخترم حرفای پیمانو که شنیدی؟


نگاه کوتاهی به پیمان کردم و الکی سرمو تکون دادم.


-خوب پس راهنماییش کن به اتاقت و حرفاتو باهاش بزن.


اما..



دوباره سرم چرخید طرف پیمان!
به پیمان نگاه کردن همانا و ماسیدن حرف تو دهنم همانا..
با دهن نیمه باز و چشمای گشاد شده به اون موجود کریه چندش چشم دوختم.


آب دهنمو با سر و صدا قورت دادم و به سوسکی که روی دیوار پشت سر پیمان شاخکاشو تکون میداد خیره شدم.
دیدم مامان استکان چای رو به دهنش نزدیک کرده بود که با دنبال کردن مسیر نگاهم استکان جلوی لبش خشک شد با چشمای گرد شده به سوسک خیره شد.پریدن رنگش کاملا مشهود بود.برای جلوگیری از هرگونه فاجعه احتمالی مث فنر از جام پریدم و گفتم:بفرمایید از این طرف.


اونم بلند شد و پشت سرم راه افتاد.
دستم که روی دستگیره در قرار گرفت یادم افتاد شیطونکو جمعش نکردم.گوشه لبمو محکم گاز گرفتم و زیر لبی گفتم:ای تو روح این کودک درون من که همیشه وسط معرکه یه کاریش می گیره!!


با صدای پیمان از فاصله نزدیکم از جا پریدم:چیزی گفتی؟


هول دستی به دسته های روسریم کشیدم و با لبخند هولی گفتم:نه و در رو براش باز کردم.صبر کردم تا اول وارد اتاق بشه.


پشت سرش رفتم داخل و برگشتم دروببندم .تو دلم گفتم:ببین خدا..یه امشب من می خوام مث یه دختر خانوم متشخص و باوقار رفتار کنم تو نمی ذاری!هی جن و پری بفرست بعدم اون سوسک نکبتو از دروازه جهنم نازل کن خب؟! اصلا تعارف نکنی جون من! مدیونی همین الان کتلتش نکنی کف اتاق ..که با صدای گرومپ و پشت سرش ناله ی خفیفی با ترس و لرز برگشتم سمت اتاقم!
وای خداااا.حالا من یه چرندی گفتم تو چرا زدی بچه مردمو نفله کردی؟!
سریع به سمت پیمان که روی زمین افتاده بود و دستشو روی کمرش گذاشته بود رفتم.
اخماش تو هم بود.


قیافه اش خنده دار شده بود لبامو روی هم فشار دادم تا کش نیاد.با بدبختی گفتم:حالت خوبه؟جاییت درد نمی کنه؟
بدون اینکه جواب سوالمو بده گفت: تو با این سنت هنوز توپ بازی می کنی؟


با اتمام حرفش حس کردم ذوب شدم!شرنام گند زدی رفت هرچی ریسیدی پنبه شد!
به سختی از روی زمین بلند شد و روی صندلی مقابل میزم نشست.
منم بی حرف روی تختم نشستم.


-خوب من منتظرم!


سرمو بلند کردمو سوالی نگاهش کردم.صورتمو که دید گفت:نکنه فکر کردی اومدیم تو اتاقت با توپت گردو بازی کنیم؟


از حرفش کفری شدم و گفتم:نه خیر! اومدیم پنالتی بزنیم تو گل که جنابعالی خودت به جای توپ رفتی تو گل و با چشم به محل زمین خوردنش اشاره کردم!


نگاه تندش نشون داد که از حرفم عصبی شده!حقته بچه پررو!


لبشو کج کرد و گفت:از اونجایی که هیچی از صحبتام تو پذیرایی نفهمیدی ..


حرفشو بریدم و طلبکار گفتم:از کجا میدونی نفهمیدم علم غیب داری؟


خودم می دونستم دارم دروغ میگم ولی نمی خواستم کم بیارم!


لبش بیشتر کج شد و گفت:از اونجایی که مث وزغ زل زده بودی به نسیم!


چند لحظه هنگ کردم!نسیم؟نسیم کیه؟نکنه منظورش خواهرزاده شه..
واای یعنی انقدر تابلو بودم که اینم موقع حرف زدنش فهمیده!
ای گور به گور بشی شرنام که فقط ضایع بازی درمیاری!با ادامه حرفاش حواسم بهش جمع شد:


-داشتم می گفتم..من علاقه ای بهت ندارم.ولی چون الان تقریبا نزدیک سی سالمه خانواده م خواستن که فکر تشکیل خانواده باشم و اگر به دختری علاقه دارم بهشون بگم تا بریم خواستگاری.منم به کسی علاقه نداشتم برای همین پدرم گفت خودش برام دختر مناسبی پیدا می کنه!


با ابروهای بالا رفته از تعجب نگاهش می کردم.


-یعنی واقعا حاضر شدی به ازدواج سنتی تن بدی؟


خیره نگاهم کرد:آره!مگه اشکالی داره؟


متفکر گفتم:از نظر من آره.من با ازدواج سنتی و بدون شناخت و علاقه مخالفم.


نیشخندی زد و گفت:اگه مخالفی پس من اینجا چیکار می کنم!؟


راست می گفت.چی بهش می گفتم؟می گفتم مامانم از ترس اینکه یه بلایی سرت نیارم بهم نگفته بود قراره برام خواستگار بیاد!


رشته افکارم با شنیدن صداش پاره شد:در هر صورت من ترجیح میدم قضیه به همین جا ختم بشه ولی اگر خودت..
غرورم جریحه دار شد.نذاشتم حرفشو ادامه بده از روی تخت بلند شدم و محکم گفتم:منم نمی خوام بیشتر از این ادامه داده بشه.


بدون اینکه نگاهش کنم به سمت در رفتم و درو باز کردم.کنار ایستادم تا بره بیرون.
سرم پایین بود که پاهاشو مقابلم دیدم..و بعد از چند ثانیه از مقابل دیدگانم محو شد.نفس کلافه ای کشیدم و پشت سرش وارد پذیرایی شدم.
روی مبل نشستم.جوابم منفی بود اما نمی خواستم الان بگم تا دلخوری به وجود بیاد.


مادر پیمان با لبخند و مهربون گفت:خوب عزیزم به نتیجه ای رسیدین؟


متقابلا بهش لبخند زدم و گفتم:اگر اشکالی نداره ازتون وقت می خوام تا فکر کنم!


نگاهی بین پدر و مادرش رد و بدل شد و پدرش گفت:نه دخترم چه اشکالی پس ما منتظر جوابتون هستیم.


========


شب روی تختم دراز کشیدم و گوشیمو چک کردم.5 تا پیام داشتم.باز کردم همش از فرگل بود!
همش پرسیده بود چرا جواب نمیدی!حوصله الان توضیح دادنو نداشتم واسه همین براش فرستادم فری جونم الان خسته م فردا همه چی رو واست تعریف می کنم.بای!
گوشی رو گذاشتم زیر بالشم و سعی کردم بخوابم.



ادامه دارد...


************

خوب دوستان عزیزم امیدوارم خوشتون اومده باشه.دوستتون دارم خیلی زیاد
شبتون پر از ستاره های چشمک زن


مطالب مشابه :


پيش شماره تلفن مناطق تهران

کتاب های الکترونیکی شهید رجائی نازی آباد شهید دستواره5532-5531-5530-5509-5507-5506-5505




بازی برای نوکیا

شعر خنده دار واسه ماه رمضون! جدیدترین روش های ضایع کتاب های مفید




پست نوزدهم رمان 98ia

کتاب زیر شلاق خوب سعید جان وقت واسه حرف زدن راجع به کار و بار زیاده بهتره بریم سر اصل




آموزش آسان ساده ساین کردن sign (جدید!)

5530 XpressMusic , 5800 کوتاه اینکه سعی کردم اگه مطلب به درد بخوری پیدا کردم واسه شما فروشگاه




دریافت انواع موبایل - ال سی دی - پلی استیشن کاملا رایگان . 100 درصد واقعی !!!!

بازی و برنامه و تم ، سرگرمی - دریافت انواع موبایل - ال سی دی - پلی استیشن کاملا رایگان . 100 درصد




گوشی خود را با اثر انگشت unlock کنید با نرم افزار جذاب ThinkChange FingerPrint v2.60 for S60v5 Symb

Sony Ericsson Satio(Idou), Nokia X6, Nokia N97, Nokia 5530 XpressMusic, Nokia N97 mini کتاب های الکترونیکی همه چیز واسه N86




برچسب :