نمایشنامه صحنه ای با رویکرد متفاوت با موضوع خیانت

نمایشنامه

تاوانســــــــــکوت

نویسنده محمدجواد صرامی

با الهام از نوشته ای که نام نویسنده اش را نمی دانم!

           اشخاص                                            

          -مرد (در دوچهره: با سبیل و بدون سبیل)...........................بین 24  تا 30 ساله

         -زن....................کابوسی که فقط مرد بدون سبیل او را می بیند

         -فرشته........................................همسر مرد بدون سبیل 

         -ماسک شماره یک........................همان مرد با سبیل

          -ماسک شماره دو................................همان زن

        -صدا............................هر آنچه باید به او نسبت داد   

 

 

برای به روی صحنه آوردن این نمایشنامه باید ابهام و بی نظمی را بدانی،بشناسی...                                           باید بدانی که قصد من از نوشتن تاوان سکوت تلنگر زدن به اشتباهاتیست که خیلی از آدمای اطرافمون مرتکب می شوند، غافل از اینکه شاید یه اتفاقی در پی اون بیافته که جبران ناپذیره.

خدا صبوره،اما وای بر اون روزی که کاسه صبرش لبریز شه...

 

 

صحنه خالی یا پر ، هر آنچه ساخته ذهن کارگردان است،شاید ریل قطار شاید باند فرودگاه شاید ایستگاه ترمینال و یا شاید...

 

یک

همه جا تاریک،نوری از صحنه میگذرد،گویی شبحی از صحنه عبور کرد.آوایی مبهم،صدای ناله های شیطانی،گروهی با صورتک های زشت و قبیح، پریشان و درمانده از صحنه عبور می کنند.نور می آید

صدا : وقتی سکوت می کنی باید منتظر عواقب پر سر و صداش باشی ، این جاست که باید داد بزنی من فقط اسمم سکوته .

مرد : (مجید بدون سبیل )سلام . . . ما به شما هیچ قولی نمی دیم که بتونیم حسابی سرگرمتون کنیم یا حرفایی بزنیم که خوشتون بیاد . . . یا نمی دونستید یا احتمالا وقتی از این سالن بیرون میرید خیلی با وقتی که وارد شدید متفاوت باشید .

زن : ما تنها صورتک هایی هستیم که تقدیر واسمون وظیفه مسخره ای رقم زده

مرد : دستی که ما هیچوقت ندیدیم از کدوم آستین بیرون اومد ، صفحه اول کتابی را برامون باز کرد که تنها سکوت می تونست اون اسامی رو بخونه

صدا: بلند حرف بزن ، صدات نماید ، با تو ام ، اسم ؟

زن : احتمالا این اسامی همونایی بودند که قرار بود شمارو روشنفکر تر از اول داستان بکنند .

مرد:اولی . . . مرد . . . که درست جلوی اون اسم من نوشته بود و زن . . .

زن : که منظور اون زن منم

مرد: و مرد مرموز که ما هیچوقت نشناختیمش

زن : و زن عجیبی که ما هیچوقت ندیدیمش .

مرد : و مهمونایی که بعدا میان تا قصه رو تموم کنن و . . .

زن: ته و توی قضیه رو سر هم بیارن  .

صدا : وقتی احساس کنی که اسمت سکوته شاید کسایی داخل قصه رو بشن که تو را لو بدهن، اون موقع مجبوری اسمت رو عوض کنی و فریاد بزنی که تو ساکت نیستی .

مرد : من ساکت نیستم ، شما منو اشتباه گرفتید

صدا : اما این جا توی این برگه نوشته شده که تو مجید ساکت هستی ، فرزند امیر ، بیست و پنج ساله . . . و دیگه اینجا نوشته شده که . . . تو ازدواج کردی و . . . زود باش اعتراف کن .

مرد : نه ( با فریاد )

زن : من توی یه موسسه تجاری کار می کنم . از صبح ساعت هفت کارم شروع میشه و ساعت سه تعطیل میشیم.

مرد : منم کارمند شرکت صدور گذرنامه ام ، صبح ساعت هفت باید کارت بزنم و بعد از ظهر ساعت سه هم باز باید کارت بزنم .

صدا : ساکت ! تو چرا همیشه دوازده دقیقه به پنج خونه می رسیدی ؟!

مرد : من توی ترافیک خیابونا علاف می شدم واسه همین یازده دقیقه به پنج به خونه می رسیدم نه دوازده دقیقه، شما تو محاسباتتون اشتباه کردین .

زن : من باید ساعت چهار و نیم به خونه بودم ، بعدش دوباره باید رأس ساعت پنج و نیم سر کلاس زبان می رفتم ، آخه تهدید شدم اگه نتونم نامه های خارجی شرکت رو ترجمه کنم ، اخراج میشم .

مرد: من دوباره باید رأس ساعت پنج و نیم می رفتم سر کلاس خصوصی ، آخه شغل اول کفاف نمیداد ، باید از این مدرک کوفتی تدریس زبانم استفاده می کردم ، همسرم هم می دونست !

( مرد و زن خمیازه ای می کشند )

مرد: بالاخره . . . شب ساعت نه خسته و کوفته به خونه می رسیدم.اونقدر خسته می شدم که خواب برام یه رویای عاشقانه بود .

صدا: ساکت ! چرا اون شب مثل شبای قبل به خونه بر نگشتی و تا پنج و نیم صبح همسرت منتظرت موند .

(ناگهان نور می رود . در تاریکی )

مرد: اه،نمیدونم چرا 3تا از تایرهای ماشین پنجره،این موقع شب پنچر گیری هم باز نیست. . . (با لحنی متفاوت)

زن:قسمته،امشب پیش خودمی

مرد : ساعت چنده ؟ (با لحنی متفاوت)

زن: نه !

مرد : باز هم این حکومت نظامی لعنتی !وقت خوابه.

زن : می رم رخت وخوابها رو بیارم .

مرد : بیخیال شو . . . همین جا روی زمین می خوابم ...اینجا سرده...بخاری روشنه؟

زن:(محو در نگاه مرد)نگران نباش با آغوشم گرمت میکنم(قهقهه می زند)

 (ناگهان نور می آید)

صدا: و اون شب خوابیدی !

مرد: تو چی میخوای از ما ؟ دوس داری چی بشنوی از زبون ما، هان؟

صدا : از ما چیزی نمی خوام ، از تو می خوام ، جز تو که کسی اینجا نیست .

زن: ( قهقهه می زند )

مرد: ( حالتی در هم دارد )

صدا: اون شب گوشیتم که خاموش بوده،رو گوشی مقتول 27 بار تماس توی اون زمان به تو بوده که اینجا ثبت شده ! چرا دستات می لرزه؟ چشمات قرمز شده،ترسیدی ؟نترس،حکم آدمای قاتل سخت نیست،یه اعدام کوچیکه!...جالبه!اینجا نوشتی که همسرت رو تو خواب کشتی.

مرد: نه،نه...من اینا رو ننوشتم،اینا رو من ننوشتـــــ.م. من اون رو نکشتم،چرا باور نمی کنید ( با فریاد )

دو

 صدای رعد وبرق،بارش باران. صدایی مبهم از زنگ تلفن را میشنویم که تکرار می شود.زنی با پیشبندی که به تن دارد با سرعت خود را به تلفن می رساند

فرشته:الو

 - : الو ، الو

فرشته: الو بفرمایید .

- : منزل آقای مجید ساک ؟!

فرشته : بله ، شما ؟(با مکس.صدای گربه ای از پشت پنجره)

- : تو فرشته ای ؟(گلدان پشت پنجره به زمین میخورد)

فرشته: شما ؟!

-:...

فرشته:الو

- : یه عاشق که دلش واسه عشقش تنگ شده . . . بی معرفت ؟ حالا مجید اومده به بازار قدیمی ها شدن دل آزار ؟

فرشته:شماااا؟

-:تو صدام کن سهراب

فرشته:مصخره.سهراب چرا صدات رو عوض میکنی،تو دلم خالی شد

-:...

فرشته:وای سهراب دلم برات تنگ شده،خوبه همین الانم پیشت بودم و انقدر دلتنگتم

-:خیلی پستی،میکشمت

فرشته: سهراب بی مزه بازی در نیار،دارم کم کم میترسما

-:فیلم و عکسات رو گوشیمه،اگه شوهرت بفهمه!

فرشته:خفه شو،مزاحم...

( فرشته گوشی را قطع می کند اما باز صدای مرد مرموز می آید )

- : مزاحم؟یادته چقدر فیلمش رو دوست داشتی!؟درست سه سال و چهار ماه از آخرین دیدارمون می گذره ، یادته ؟

فرشته: (متعجب و با اضطراب ) کی اینجاست ؟

- : یادته وقتی پنج انگشتت میون پنج انگشتم بود بهم قول دادی تا آخرش باهامی ؟ ای بی معرفت ، مگه این آقا مجید چیش بیشتر از من بود، عزیزم !

فرشته: مجید ، مجید ، مسخره بازی در نیار ، مجید ، مجید . . .

- : چه خوشگل می گی مجید . اون روزم اسم من رو خیلی خوشگل می گفتی ، یادته ، مجید ، مجید. . . عاشق مجید گفتنات بودم .

فرشته: (گویی آب دهانش را قورت می دهد ) خیاله ، آره خیاله ، حتما مال این قرص هاس .

- : قرص! آخی،قرصی شدی؟ مجید می دونه با سهراب بیرون بودی ؟!... آخ آخ . . .

فرشته: (جیغ می زند ) مجید ، مجید . . .

(مردی وارد می شود کاملا شبیه مجید ، فقط برعکس او سبیل دارد و می شلد )

فرشته: (مات و مبهوت ) مَ . . . مَ . . . مجید ؟

مرد: آره مجید ، اما نه اون مجید. . .

فرشته : تو ، تو ، تو مگه نمردی ؟! ( با ترس )

مرد:بخت باهات یار نبود که بمیرم،بالاخره بایدانتقام می گرفتم یا نه؟

فرشته:من دارم خواب می بینم

مرد : چرا اون شب من رو رها کردی و رفتی ؟. . . یا فرار کردی ؟ ببین (اشاره به پای معلول)از اون روز این زخم جلوی خیلی چیزام رو گرفت.

فرشته:اما توی اون شرایط...

مرد:ماشین که افتاد ته دره گفتی دیگه مرد! هان؟خودتم که فلنگ را بستی و...

فرشته: من فرار نکردم

مرد: چرا.فرار کردی...ترسیدی همه بفهمن که من و تو توی اون کلبه . . .

فرشته: خفه شو !

مرد: آخ آخ ، قبلا با ادب تر بودی ، این جملات رو مجید جدیدت یادت داده ، فکر نمی کردی بعد از سه سال و چهار ماه و دو روز دوباره پیدام بشه و بگم که . . . آی مردم این زن یه روزی با من . . .

فرشته : خفه شو ! خفه شو ! ( به سمت مرد می آید )

مرد: (به فرشته سیلی می زند،همزمان صدای زنگ تلفن) چرا با من بازی کردی ؟ چرا اون روز من رو تو اون دره ول کردی و رفتی ؟! به خودت نگفتی اینی که الان ته دره است همونیه که باهاش دوست بودی و . . . موقع مستی کسی که همه دارو ندارت را حاضر بودی واسش بدی ! نگفتی اونی که اون پایین داره جون می ده همون مرد رویاهاته ، مردی که سالهای سال توی خواب میدیدیش ، درست همون لحظه همه چی یادت رفت ؟ حرف بزن . . .

فرشته : من ، من ، . . .

مرد: تو چی ؟ اینکه وقتی اعلامیه فوتم روی دیوارای دانشگاه خورد به مریم و علی و محسن و سیمین  زیرکانه گفته بودی که دو روزه ندیدیمو الکی خودتو به غش زدی . تو پست فطرت ترین دختری هستی که دیدم . . . تو . . .

فرشته: انتظار داشتی توی اون شرایط چیکار می کردم ؟

مرد:حرف نزن

فرشته:آره ترسیده بودم ، منم حق زندگی داشتم ، نداشتم؟

مرد:حرف نزن

فرشته:وایسا..من نمی فهمم چی شده،اعصابم ریخته به هم(نفس زنان)

مرد: می گفتی عاشقمی ؟ جونت رو واسم میدی ! یادته ؟

فرشته:-

مرد:یادته؟؟

فرشته: آره... یادمه .(با ترس)

مرد: پس زودباش!!!

 

سه

 زمان مدتی به عقب باز می گردد

فرشته: خوشحالم که تاییدم می کنی ، این نشون میده تو هم یه چیزایی می فهمی .

مرد : (مجید بدون سبیل)من تو را تأیید کردم ؟

فرشته: بله

مرد: مگه من چی گفتم ؟

فرشته: سکوتت نشون می ده که با من موافقی .

مرد: من حرف نمیزنم برای اینکه زندگیمون از اینی که هست گند تر نشه . برای حفظ احترام تو ، حالا تو فکر می کنی کم آوردم ؟ اما انگار یادت رفته صدای مرد ها کلفت تر از صدای زن هاست و این زن ها هستند که بیشتر از مرد ها اشتباه می کنند ؟

فرشته: یعنی مرد ها کمتر اشتباه می کنند ؟

مرد: دقیقا .

فرشته: پس این همه جنگ و خونریزی رو کی راه میندازه ؟ دو تا زن ؟ . . . نه ، دو تا مرد ،  اونم سر چی ؟ . . . یکی به اون یکی میگه ماست سیاهه و اون یکی میگه نه ، ماست سفیده . . . ببینم ، کدوم یک از جنایتکارای جنگی زن بوده ، هیتلر ؟ میلوتوویچ ؟ پینوشه ؟

مرد: زنا چیکار میکنند ؟ اونا کاسه های ماست را میریزن سر هم دیگه . . . جیغ می کشند ، موهای هم رو میکشند ، بیچاره پوشکین که به خاطر یکی ازشماها خودشو به کشتن داد .

فرشته: پوشکین به خاطر حماقت های خودش مرد ، دنبال یه بهونه واسه خلاص شدن می گشت ، بیچاره یه زن رو هم بد نام کرد .

مرد: می دونی ؟

فرشته: -

مرد: داری میری رو اعصابم ، دیگه زر نزن .

فرشته: -

مرد: تو پاکت سیگار منو ندیدی ؟

فرشته: ببین تو کاسه ماستت نباشه .

مرد: کثافت ، احمق ، بی شعور

فرشته: تو یه مریضی ، یه روانی ، یه عقده ای ، منم یه احمقی که گول حرفای عاشقونه تو رو خوردم .

مرد: (به زن نزدیک تر ) عزیزم ، می خواستم بدونم تو جعبه سیگار منو ندیدی ؟

فرشته: دقت کردی ؟ عشقت شده کشیدن دو نخ سیگار اونم توی تراس و بعدش نوبت منه که تا صبح بوی گند پیرهنتو تحمل کنم .

مرد: (سیگار روشن می کند ) تو عشق منی  .

فرشته: چی فکر می کردم و چی شد ! مامان و بابای دست گلم رو ول کردم و اونا هم به خاطر اینکه دخترشون خودش رو از طبقه هشتم پایین نندازه راضی شدن دست چه کثافتی بیفتم .

مرد: دوستت دارم ( صدای شکستن بشقاب)

فرشته: می دونم ، دارم تاوان اشتباهاتمو میدم ، دست یه غولی افتادم که اصلا زندگی حالیش نیست .

مرد: تو نگران چی هستی ؟ زندگی به این خوبی ! با عشق ، صلح و صفا (صدای شکستن لیوان )

فرشته: کاش به حرف اون رمال گوش داده بودم و آیندم را  با دستای تو آلوده نمی کردم ،  صبح تا شب توی خونه بشینم منتظر اینکه شوهرم برگرده ، بعد که میاد اینقدر خسته است که حتی یادش میره جواب بوسه ای که روی گونه اش می کنم رو بده و میگه شام چی داشتیم عزیزم ؟ . . . منم میگم امشب برات فسنجون درست کردم . . . و توی بی همه چیز میگی عزیزم من یه چیزی بیرون خوردم ، میرم بخوابم !

مرد: چقدر غر میزنی ؟ اون موقع که جلوی سالن بیلیارد سوار ماشینم شدی و از فرداش روزی دو بار میومدی بام بیرون و کافی شاپ پشت کافی شاپ، پارک و سینما و تئاتر . . .

فرشته: تئاتر ، یادته آخرین تئاتری که دیدیم مردِ قصه واسه بینا شدن عشقش چشماشو بهش هدیه کرد ؟

مرد: آره ، چقدر گریه کردی و همون شب بود که دیگه مجبور شدی واسه همیشه پیشم بمونی ، آخی . . .

فرشته: خفه شو !

مرد:_

فرشته: برای حفظ آبرمون ، توی عوضی و روانی توزندگیم وارد شدی ، من دارم تاوان اشتباهاتم رو میدم .

مرد: من روانیم ؟ عمه منه روزی یه پلاستیک قرص می خوره تا تعادل عصبی داشته باشه . . .

فرشته: اگه همون اول می دونستم سه سال تحت درمان یه بیمارستان روانی بودی ، هیچوقت وارد بازیت نمی شدم . . . تو یه روانی احمقی .

(ناگهان نور میرود)

مرد: بهتره دیگه بخوابیم ، قرصهات رو خوردی ؟ از فردا به هم قول میدیم که بهتر شیم و یه زندگی آروم داشته باشیم ، مثل یه رویا .

( صدای شکسته شدن پنجره و جیغ فرشته )

 

چهار

فضا مانند صحنه یک

 مرد: (مجید بدون سبیل) اون قرص می خورد ، عصبی بود ، واسم زندگی سختی درست کرده بود ، اما من دوسش داشتم .

صدا: تو کتکش می زدی ، پزشکی قانونی تأیید کرده که چند جای بدنش ضربه سختی خورده .

مرد: من جرأت نمی کردم حتی یه تو بهش بگم . اون آدم خطرناکی بود ، من عاشقش بودم ، می تونین برین از گل فروشی سر کوچمون بپرسین که من هر روز چند تا گل می خریدم و می بردم خونه ، من از محبت چیزی کم نمی گذاشتم .

زن: (در حالی که دسته گلی به دست دارد قهقهه می زند) مجید ، عزیزم ، تو هر روز منو شرمنده میکنی ، تو خودت گلی . . .

مرد: خواهش می کنم ، تو خوشگلترین و پاکدامنترین زنی هستی که توی عمرم دیدم .

زن: می خوام بهترین زندگی رو واست بسازم .

مرد: منم کارگر روزمزد این زندگی

زن: شما سرکارگر مایی... مجید ... نمی دونم یه چیزی رو بهت بگم یا نه ؟|

مرد: چی شده؟

زن : کسی رو به نام سهراب می شناسی ؟

مرد: سهراب ، سهراب ،چطور؟

زن:بگو میشناسی؟

مرد:من یه سهراب بیشتر نمی شناسم

زن: قول بده آروم باشی . (عکس هایی را به او می دهد ) اینا یه سری عکسه که یه ناشناس توی خیابون بهم داد و گفت بده به آقاتون،منظورش تو بود

این نوارم داد گفت بگم حتما گوش بدی

(مرد در حال دیدن عکس ها )

زن: من فکر می کردم زنت به قول خودت آدم ساده و پاکیه ! تو چطور زنت رو میون این همه گرگ تنها ول کردی توی اون خونه. . . نه نه فکر نکنم اونقدر آدم پستی باشه . بالاخره زنته دیگه

مرد: هیسسسسس! هیچی نگو . . . (نوار را برمی دارد و به سمت ضبط می رود)

(صدای ضبط شده را می شنویم)

فرشته:الو

 - : الو ، الو

فرشته: الو بفرمایید .

- : منزل آقای مجید ساک ؟!

فرشته : بله ، شما؟            

-:...

فرشته: شما ؟!

- : تو فرشته ای ؟

فرشته:شما؟

- : یه عاشق که دلش واسه عشقش تنگ شده . . . بی معرفت ؟ حالا مجید اومده به بازار قدیمی ها شدن دل آزار ؟

فرشته:شماااا؟

-:تو صدام کن سهراب

فرشته:مصخره.سهراب چرا صدات رو عوض میکنی،تو دلم خالی شد

-:...

فرشته:وای سهراب دلم برات تنگ شده،خوبه همین الانم پیشت بودما اما نمیدونم چرا انقدر دلتنگتم

(صدا قطع می شود.مرد حیران و درمانده)

زن: عزیزم خودت رو ناراحت نکن ، باید فکر چاره بود ، پاشو حالا بریم توی اتاق تا کادوی تولدت رو بدم بهت  . . .

(مکث کوتاه در صحنه)

مرد:اون از پشت به من خنجر زد

صدا: اینجا نوشتی که چون همسرت بیمار عصبی بوده با زنی که هیچ موجود زنده ای تا به حال اون رو ندیده ازدواج کردی. . . اما تاریخ عقدنامه ای که هیچ نسخه ای از اون وجود نداره چیز دیگه ای میگه...پس علت به خونه دیر رسیدن هات این می تونسته باشه . . . آره مطمئنا تو توی این مدت خونه این زن می رفتی .

زن: لازم نیست به همسرت بگی کجا میای ، من نمیخوام زندگیت بریزه به هم ، عزیزم !

مرد: فرشته کثیف بود ، یه زن مریض کثیف  .

صدا: ساکت ! پروندت جلوی منه ، آمار کثافت کاری های تو خیلی بیشتره ، پس سعی نکن خودت رو تبرئه کنی .

مرد: هرکسی وقتی یه جایی خالی میشه واسه پرکردنش دست به هر کاری می زنه ، من از عشق فرشته خالی بودم .

صدا: گفتم سعی نکن خودت رو تبرئه کنی . پروندت اینجاست ، درست جلوی چشم من ،همه چیز علیه توست!

 

پنج 

مرد:(مجید بدون سبییل،گویی تلفنی در دست دارد)ببین جناب ساکت تقاضای شما بسیار جای فکر داره،باید چند مدت صبر کنید،صدور گذرنامه اونم جعلی زمان میخواد، من به شما قول دادم، یه مدت دندون روجیگر بزارین، من حلّش میکنم.بابت اون پول هم بسیار ممنونم.

اسمش مجید بود.عین من،فرق فامیلش با من فقط یه حرف "ت"بود،من مجید ساک،اون مجید ساکت،وقتی بهش نگاه میکردی انگار من جلوت بودم.تفاوتش فقط یه سبیل بود.خنده داره،می گفت یک میلیارد کلاه برداری کرده و میخواد از ایران فرار کنه،از من تقاضای کمک کرد،بهم صد میلیون پیشنهاد داد.یه چک داد واسه بعد از تحویل گذرنا مه و شناسنا مه اش.یه چکی که بعد فهمیدم هیچ حسابی بنامش نیست. دنبال کارهاش بودم اما هیچ راه چاره ای جز اینکه خودش را جای من بزنه پیدا نکردم.گذرنامم و شناسنامم را دادم به یه سهراب نامی،استاد جعل اسناد بود.همسایه طبقه بالاایمون بود.یه روز اومد خونم و پشت کامپیوتر سه سوته با گذاشتن یه"ت" آخر فامیلم،هویتم و از این رو به اون رو کرد.چقدر راحت هویت آدما میتونه عوض بشه.

خوشحال از اینکه صد میلیون زدم به جیب مدارک رو دادم به اون مرد.مردی که هیچ وقت نشناختمش...هیچ وقت ...باور کنید من اون صبح زود زنم رو نکّشتم،وقتی رسیدم خونه مرده بود،چرا باور نمی کنید!

 

 شش

فضا با چندین ماسک از چهره های مختلف آذین شده است.گویی جشنی میان آنها برپاست.صداهایی تودرتو از حرفهایی که در نمایش شنیده بودیم به گوش می رسد.مرد سبیل دار و زن رودر روی هم قهقهه می زنند

ماسک یک:زنگ در رو فشار می دی،صاحب خونه می گه:خانم ببخشین،شوهرتون انگار فهمیده اینجاین،اومده دنبالتون.

ماسک دو: منم یه نگاه به ساعت می کنم و می گم:ای وای،باید هفت خونه می بودم،الان هفت و نیمِ

ماسک یک: خانم باشین حالا...زوده...و مثه یه موش آب کشیده می گی

ماسک دو: نه!شوهرم من رو می کشه!

ماسک یک: در حالی که هیچ وقت از تو نپرسید با کی نشست و برخاست می کنی،چون فکر می کرد تو هم یه آدمی و نیاز به آزادی داری.

ماسک دو: حرفات به اندازه ی قیافت به نظرم مسخره است

ماسک یک: این هم دفاع تو در برابر دلایل محکم من که نشون میده زن ها موجودات ضعیفی ان.

ماسک دو: اگه امروز ضعیف جلوه می کنیم به خاطر اشتباه شما مرداست.وقتی هر دست نوازش ما رو که عاشقونه رو سرتون کشیده میشه،نیاز به عاطفه تعبیر می کنید،باید هم فکر کنید که ما موجودات ضعیفی هستیم.

ماسک یک: داد بزن.زود باش از خودت دفاع کن ،بیا،این رو بزن زمین.می بینی تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی،اما من این رو می زنم زمین

(صدای شکستن گلدان)

ماسک دو: سعی نکن من رو با این حرفات تحریک کنی

ماسک یک:(می خندد)

ماسک دو:از بوی تنت حالم به هم میخوره.همه جا آبروی من رو میبری،شماها ما رو توی یه چیز می بینید،اونم عروسکی که باهامون بازی کنید

(ماسک یک به طرف دو هجوم می برد)

صدا:به اون طرف دیوار نگاه کن،سایه های روشنی رو می بینی که هیچ وقت به صاحبشون نمی رسن،زندگی هایی را می بینی که زیر سایه آدمهاش دارن آفتاب می گیرن، غرورها و شیشه ها و گلدون ها و بشقابهایی رو می بینی که به حرمت سایه ها شکسته می شن،زخم هایی رو می بینی که سالهای سال  تاوان جراحت های عمیقی را می دن که هیچ وقت خوب نمی شه،سیگار هایی که هر چی میکشیش تموم نمی شه و آدمهایی که توی صورتک های مختلف این چیزها رو میبینن و سکوت می کنن

همیشه شرایط بر وفق مراد تو نیست.انقدر غرق اشتباه می شی که فقط مردن میتونه قایق نجاتت باشه.یه موقع می بینی که همه ی کائنات دست به دست هم میدن تا تو را به فرش بکشد،چون جای خالی توی کاسه نذاشتی که لبریز نشه،و اون موقعی که دیگه لبریز بشه هیچ چیزی دست تو نیست!

 هفت

صدا : وقتی سکوت می کنی باید منتظر عواقب پر سر و صداش باشی ، این جاست که باید داد بزنی من فقط اسمم سکوته .

مرد : (مجید با سبیل )سلام . . . ما به شما هیچ قولی ندادیم که بتونیم حسابی سرگرمتون کنیم یا حرفایی بزنیم که خوشتون بیاد . . . یا نمی دونستید یا احتمالا وقتی الان که از این سالن بیرون میرید خیلی با وقتی که وارد شدید متفاوت باشید .

فرشته : ما تنها صورتک هایی هستیم که تقدیر واسمون وظیفه مسخره ای رقم زده

مرد : دستی که ما هیچوقت ندیدیم از کدوم آستین بیرون اومد ، صفحه اول کتابی را برامون باز کرد که تنها سکوت می تونست اون اسامی رو بخونه

صدا: بلند حرف بزن ، صدات نماید ، با تو ام ، اسم ؟

فرشته : احتمالا این اسامی همونایی بودند که قرار بود شمارو روشنفکرتر از اول داستان بکنند .

مرد:اولی . . . مرد . . . که درست جلوی اون اسم من نوشته بود و زن . . .

فرشته : که منظور اون زن منم

مرد: و مرد مرموز که ما هیچوقت نشناختیمش

فرشته : و زن عجیبی که ما هیچوقت ندیدیمش .

مرد : و مهمونایی که بعدا میان تا قصه رو تموم کنن و . . .

فرشته : ته و توی قضیه رو سر هم بیارن  .

صدا : وقتی احساس کنی که اسمت سکوته شاید کسایی داخل قصه رو بشن که تو را لو بدهن، اون موقع مجبوری اسمت رو عوض کنی و فریاد بزنی که تو ساک نیستی .

مرد : من ساک نیستم ، شما من رو اشتباه گرفتید

صدا : اما این جا توی این برگه نوشته شده که تو مجید ساک هستی ، فرزند امیر ، بیست و پنج ساله . . . و دیگه اینجا نوشته شده که . . . تو ازدواج کردی و . . . زود باش اعتراف کن .

مرد : نه ( با فریاد )

زن : من توی یه موسسه تجاری کار می کنم . از صبح ساعت هفت کارم شروع میشه و ساعت سه بعد از ظهر تعطیل میشه .

مرد : منم کارمند شرکت صدور گذرنامه ام ، صبح ساعت هفت باید کارت بزنم و بعد از ظهر ساعت سه هم باز باید کارت بزنم .

کم کم نور صحنه می رود 

                     واین نمایش ادامه دارد...

                                                              پایان


مطالب مشابه :


نمایشنامه

با رشد تئاتر و به موازات آن جشنواره ها و قوانین مربوط به متن نمایشنامه ها خصوصا اورژینال




نمایشنامه صحنه ای کمدی با موضوع خاص برای آدم های خاص

نمایشنامه - نمایشنامه صحنه ای کمدی با موضوع خاص برای آدم های خاص - نمایشنامه - نمایشنامه




نمایشنامه عروسکی صحنه ای با موضوع امام رضا

نمایشنامه - نمایشنامه عروسکی صحنه ای با موضوع امام رضا - نمایشنامه - نمایشنامه




نمایشنامه صحنه ای با رویکرد متفاوت با موضوع خیانت

نمایشنامه - نمایشنامه صحنه ای با رویکرد متفاوت با موضوع خیانت - نمایشنامه - نمایشنامه




یک نمایشنامه کوتاه

تسبیح - یک نمایشنامه کوتاه - آنان(شهدا) که رفتند کاری حسینی کردند.حال ای برادر و خواهر خوبم ما




نمایش و نمایشنامه کودک و نوجوان

نمایش و نمایشنامه کودک و نوجوان خلق نمايش و نمايشنامه كارگاهي براي كودكان و نوجوانان, شناخت




طرح نمایش خیابانی عروسکی با موضوع صلح و وفا و دوستی

نمایشنامه - طرح نمایش خیابانی عروسکی با موضوع صلح و وفا و دوستی - نمایشنامه - نمایشنامه




نمایشنامه

نمایشنامه : خدا برای چه کسی به خواستگاری میرود !؟ ( روایت جوانی 20 ساله و معلول )




كوتاه درباره آبزورديسم

نمایشنامه - كوتاه درباره آبزورديسم - نمایشنامه - نمایشنامه در سال ۱۹۴۳ آلبر کامو با انتشار




خلاصه 50 نمایشنامه ایرانی

palktheater - خلاصه 50 نمایشنامه ایرانی - این نمایش روایت آدم‌هایی است که محله آنها در کنار خط




برچسب :