شهید علی اکبر پورقاسم

فرمانده گروهان یکم گردان ادوات(ضد زره)لشگر17 علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


در سال 1329 در خانواده ای متوسط در روستای "ماهفروجک" از توابع شهرستان "ساری" به دنيا آمد و به دليل عدم امکانات تحصيلی نتوانست راهی مدرسه شود و لذا در کارهای روزمره کمک خانواده اش بود تا اينکه به سن نوجوانی رسيده و به کار در کارگاههای ساختمانی روی آورد .از اينجا عشق و علاقة شديدی به مکتب و فرايض مذهبی داشت و به خاطر استعداد سرشاری که در اکثر زمينه ها داشت خيلی زود توانست در رشتة بنّايی مهارت کسب کند و لذا به شهر آمده با مشکلات فراوان زمان کار موفق به خريد قطعه زمينی در راه آهن ساری شد و واحد مسکونی اش را در آنجا بنا کرد .علاقه اش به اسلام بيشتر شده و به زيارتگاههای مختلف کشور رفته و با دعاهای خالصانه اش تزکية نفس و خودسازی را آغاز کرده بود تا اينکه در سال 1350 به خدمت سربازی رفته و در نيروی هوائي در"شيراز" به مدت دو سال خدمت کرد .پس از خدمت مجدداً به ساری برگشته و کار قبلی را پی گرفته بود .چندی که گذشت ازدواج کرده که ثمرة آن سه فرزند به نامهای مهدی ،معصومه و زينب می باشد .وی در کارش فردی منصف و دلسوز بود .بارها مشاهده شد که برای خانواده های بی سرپرست کارهای زيادی انجام داده است و از طرفی ضمن انجام کامل فرايض ، اموال خود را پاک کرده و در منطقة راه آهن او را کاملاً می شناختند .می دانستند که وی چقدر پای بند به اسلام بود .در جلسات قرآن ،دعای ندبه و ديگر جلسات مذهبی شهر فعالانه حضور داشته و با نزديک شدن به نيروهای مؤمن و متعهد توانست قرآن مجيد را ياد بگيرد و آنگاه رشد در زمينة خواندن و نوشتن بالا رفته به حدی که بدون حضور در کلاس درس در امتحانات متفرقه شرکت کرده و موفق به گرفتن قبولی پنجم ابتدايی می شود . او همانطوری که برای خانواده اش فرزندی عزيز و خوب بود برای مؤمنين برادری متقی و برای اسلام سربازی مطمئن محسوب می شد .چنانچه با اخلاق برخاسته از مکتب ،صفا دهندة هر جمعی می شد و حدود سه سال قبل از انقلاب بود که با دو نيروی مؤمن ارتش و چند نفر مسجدی ديگر فعاليتهای عليه رژيم را به طريق حساب شده شروع نمود و در حد نوشتن نامه ها و انتقادات همراه با تهديد به عناصر سرسپردة رژيم و تشکيل جلسات مذهبی و جذب نيروهای خوب ديگر و نيز انتشار اعلاميه های دست نويس و نصب در محلات شهر بوده است که نويسنده ی متن از جزئيات آن کاملاً اطلاع دارد ولی عنوان آن طولانی خواهد شد. از اولين روزهای تظاهرات امت مسلمان در ساری وی باخط شکسته اش اولين پلاکارت های دستنويس را با نوشتن شعارهای اسلامی در جلوی صف که آن موقع تعداد تظاهرکنندگان از صد نفر تجاوز نمی کرد و نيز در درگيری اول "ساری" در ميدان شهدا وقتی که می بينید برادری در کنارش از ناحيه ی سر توسط مزدوران رژيم مجروح می شود با پاره های سنگ و آجر به پليس حمله کرده و شدت درگيری در اين مکان بيشتر می شود که با تير اندازی متقابل کماندوها مردم موفق به فرار می شوند .اينگونه تلاش هايش تا 22 بهمن ادامه داشت و با سقوط رژيم به مدت يک الی دو ماه درکميته ی انقلاب اسلامی "ساری" انجام وظيفه نمود ولی بعدها با سر و سامان گرفتن نيروهای نظامی در شهر به کار بنائی می پردازد .وقتی که جنگ تحميلی عراق بر عليه ايران که تقارن داشت با روزهای آخر شهريور سال 59 وی دست از کار کشيده و با نوشتن وصيت نامه و گرفتن برگ پايان خدمت سربازی عزم رفتن به جبهه را می کند. بستگان نزديکش او را متقاعد کردند تا ضمن ثبت نام در بسيج از طريق ارگان و نهاد مشخصی به جبهه راه يابد و لذا به بسيج رفته و جهت اعزام به جبهه ثبت نام می کند . پس از طی يک دوره ی کوتاه مدت آموزش در ساری به همراه ديگر نيروهای بسيج جزو اولين گروه اعزامی به جبهه شده و به غرب کشور می رود .پس از اتمام مأموريت سه ماهه اش در جوان رود همانجا به عضويت سپاه غرب درمی آيد و با تأسيس پدافند سپاه و طی آموزش دوره ی تخصصی به اتفاق چند تن ديگر از برادران بسيج يک قبضه توپ 23 ميليمتری را تحويل و به ارتفاعات "ريجاب" و" دالاهو" می رود. کمتر از يک ماه در آنجا مانده که به تپه های مشرف به "گيلانغرب" نقل مکان می کنند و به همراه همرزمانش به مدت 8 ماه در اين منطقه انجام وظيفه نموده در طی اين مدت در يکی از روزها دو هواپيمای عراقی با تجاوز به حريم هوائی جمهوری اسلامی قصد تخريب را داشتند که او با توسل به خدای بزرگ و ائمة اطهار با آخرين گلوله های ضد هوایی موفق به شکار يکی از آن دو می شود .خلبانی که به اعتراف خودش 12 بار مأموريت موفق آميز در ايران داشت اسير و به دست رزمندگان اسلام می افتاد ،در اين ارتباط برايش جايزه در نظر گرفته شد ولی او معتقد بود جايزه را بايد از خدا گرفت .از آنجائی که کوچکترين و کمترين دلبستگيهای مادی و دنيايی در او ديده نمی شود ،وقتی که متوجه می شود برای خانواده اش مشکلاتی در نبودش به وجود می آيد ،خانه ای در گيلانغرب اجاره کرده و خانواده اش را برای چند ماهی به آنجا برد .پس از اتمام آن مأموريت در اواسط سال 60 برای اولين بار تقاضای انتقالی کرده و به سپاه ساری می آيد ،با سه ماه فعاليت چشمگير در واحد عمليات عناصر مزدور گروهک ها هنگام حمله به مقر سپاه، او را به نام صدا زده و با دادن ناسزا برايش موشک آر پي جی می فرستاده اند ،ولی او که نظر ديگر رزمندگان حق جوی خدا را داشت و در سنگرش جز مناجات وصوت قرآن چيزی نبود و همين بس بود برای از بين بردن دشمن زبون .وی اين بار هم توانست با موفقيت پس از اتمام مأموريت ،مجدداً به "ساری" برگردد و از آنجائيکه از سالهای پيش از انقلاب معتقد بود زندگی در شهرهای مذهبی نظير مشهد و قم انسان را به خدا و اسلام نزديکتر می کند و وقتی هم که با فعاليت چند ماهه در "ساری" مدتی از جبهه دور گشته بود ،به خاطر قصد قبلی اش حضور بيشتر در جبهه ها و يا زندگی در شهر" قم" و نيز استفاده از کلاس های آيت ا... مشکينی و ديگر علمای اسلام تقاضای انتقالی به "قم" را کرد و در واحد عمليات آنجا مشغول فعاليت می شود .پس از دو ماه خدمت در آن واحد به جبهة جنوب می رود و اين بار در موسيان و در مرحلة مقدماتی عمليات محرم با اصابت ترکش خمپاره به پايش به منزل می آيد .هنوز بهبودی نيافته و به خوبی نمی توانست راه برود که سخت بی تابی کرده و می گويد :برادران گروهان وضع نابسامانی دارند و من بايد بروم تا در مراحل بعدی عمليات حضور داشته باشم . در مرحلة سوم از ناحية صورت تير می خورد .پس از 16 روز بستری در بيمارستان انديمشک در حالی که شنوائی خود را از دست داده و سرگيجة عجيبش سبب آن می شد که نتواند راه برود به منزل انتقال داده شد و پی از بهبودی نسبی به قم برای ادامة خدمت مراجعه می کند . به خاطر سرمای شديد قم او را به ساری اعزام و 3 ماه ديگر را در اهواز می گذراند .بعد از مأموريت در اهواز به قم آمده وبعداز سه الی پنج روز برای مدت 6 ماه به جبهة جنوب اعزام می شود .چون احتمال حمله را داده و از طرفی امام بزرگوارش در خصوص ماندن نيروهای رزمنده در ايام سال نودرجبهه ،آن پيام با ارزش را می پذیرد .او می خواهد لبيک گوی صديقی باشد ،از اين جهت در جبهه مانده و در مراحل 5 و6 عمليات والفجر شرکت کرده که احتمالاً نقش واحدش در لشگر علی ابن ابيطالب پشتيبانی بوده است که وی برای شرکت در نبردهای خط مقدم داوطلب می شود و جهت شرکت در عمليات خيبر به آن منطقه اعزام و سرانجام پس از بيست و هفت ماه نبرد خالصانه و با به نمايش گذاشتن اطاعت از امام در حد والايش رزمنده ای که خود بارها و بارها شاهد و نظاره گر به خون نشستن گلوهای سرخ در غرب وجنوب ميهن اسلامی مان بوده است ؛در منطقة عملياتی خيبر واقع در جزيرة مجنون عراق در تاریخ 16/12/61 با اصابت ترکش به سرش چون مجنون حق به خيل کاروانيان عاشق بسته و روانة منزل نور می گردد .
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ساری ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



خاطرات
اسماعيل حجازيان:
آشنائی بنده با شهيد علی اکبر پور قاسم بر می گردد به بعد از سال 50 که ايشان معمار و بنّا بودند و بعد از اين که خدمت سربازی ايشان به اتمام رسيد و مشغول بنّائی شده بودند ،اينجانب به عنوان شاگرد بنّا در خدمت ايشان بودم .آن زمان من شاگرد محصل بودم و با توجه به مقتضيّات آن زمان که وضع مالی خوبی نداشتيم به همراه عمويم برای کارگری می رفتم که در همان زمان با سردار شهيد پور قاسم آشنا شدم .ايشان يکی از نيروهای صديق اسلام بودند .در همان زمان که خدمت ايشان کار می کردم ، هميشه در رابطه با حق بودن اسلام و حلال بودن حقوق و جايی که می رويم بايد حواسمان را جمع کنيم کجا هست .ايشان آن موقع خيلی سرشناس بودند و اکثر جاهائی که کار می کردند ،من هم بايد همگام با ايشان می بودم .ايشان واقعاً آدم مخلص و مؤمنی بود .يادم هست با يکی از صاحب خانه های آن که ارتشی هم بود در مورد تفسير قرآن بحث می کرد .هيچ وقت نماز اول وقتش ترک نمی شد .هر جا که بوديم ايشان موتوری داشتند ،با موتور به مسجد می رفتند و نماز جماعت می خواندند و برای نهار به منزل می رفتند و بعد بر می گشتند .در جاهائی که به نماز جماعت دسترسی نداشتند، ايشان به عنوان امام جماعت پيش نماز می شدند و ما چند نفر کارگر پشت سر ايشان به ايشان اقتدا می کرديم .و صحبت هايی در آن زمان برای ما می کردند ،مثلاً در شکنجه گاه که بچه ها را شکنجه می کردند به ما اطلاع رسانی می کردند .هميشه سفارش می کردند که سرتان پائين باشد ،حواستان جمع باشد ،اين طرف و آن طرف را نگاه نکنيد و کار بکنيد .
يکی از خاطراتی که با ايشان در دوران قبل از انقلاب دارم اين است که در دشت ناز ساری ،باغی بود که اين باغ متعلق به مهندس شاهرخ که نمی دانم داماد شاه بود يا داماد شاهپور بود ،برای جدول سازی ما را به باغ برده بودند .موقع ظهر دست از کار کشيديم تا نماز بخوانيم .سردار پور قاسم در جلو ايستادند و ما پشت سر ايشان به او اقتدا کرديم ،مهندس شاهرخ ما را ديد و متوجه شد که ما پشت سر ايشان نماز می خوانيم ، بعد از آن به ما حساسيت پيدا کردند .يک روز که با هم داشتيم کار می کرديم مهندس شاهرخ بالای سر ما آمد و يک متلک که دقيقاً يادم نيست ولی با حالتی مسخره وار يک چيزی گفت. بعد من به عمو و آقای پور قاسم گفتم که برنامه اين طوری است ،اگر می شود ما ديگر اينجا کار نکنيم .غروب که شد مهندس شاهرخ دور و بر ما اين طرف و آن طرف می رفت و حرفهايی می زد ،ما متوجه شديم که بايد وسيله هايمان را جمع کنيم و از آن جا برويم و بعد از آن جا رفتيم .
در آنجا يک هفته ای کار کرديم ولی چون آن ها قدرت داشتند ،ما از ترس جرأت نمی کرديم که حقوقمان را بخواهيم و از آنجا رفتيم .با شهيد پور قاسم خيلی جاها کار کردم،ايشان خيلی خلوص نيت داشت .ما هفت تا کارگر بوديم که در زمان طاغوت زير دست ايشان کار می کرديم و ايشان معتقد بود که حقوق بايد حلال باشد .شهيد پور قاسم خيلی پر کار و زحمتکش بودند ،خيلی قوی بودند ،از نظر روحی و معنوی و ايمانی واقعاً آدم قوی و درستی بودند و با توجه به اينکه عموی من هم خدمت ايشان بعنوان شاگرد بنا بود ما را از وابستگان خودش می دانست و خيلی به ما اعتماد داشت .در زمان تظاهرات در دورة طاغوت من چندين بار ايشان را در جلوی صف ديده بودم . روستايی بود به نام "آغور کش" که در آن جا کار می کرديم و آن منطقه را می شناختيم . يک روز که در آن محل مشغول کار بوديم ،موقع ظهر شهيد پور قاسم گفت :برای نماز به مسجد می رود .وقتی که داشتند به مسجد می رفتند بين راه صاحب خانه را ديدند . صاحب خانه به ايشان گفتند :که بعد از نماز زود تر بيايد چون او داشت نهار می آورد و ما از همه جا بی خبر ،فکر می کرديم شهيد پور قاسم بعد از نماز به خانه می رود و نهار می خورد .صاحب منزل نهار را آوردند .نهار ته چين بوقلمون يا غاز بود همراه با ماست بورانی .وقتی صاحب خانه غذا را آورد ،ما که خيلی گرسنه بوديم ،دست از کار کشيديم و مشغول به خوردن غذا شديم .صاحب خانه ديگر به ما نگفت که شهيد پور قاسم را بين راه ديده و گفته که نهار به آنجا بيايد وما هم فکر می کرديم شهيد پور قاسم به منزل می رود .همة غذا را تا آخر خورديم .شهيد پور قاسم نماز را در مسجد خواند و برگشت آمد پيش ما .گفت نهار من کجاست ؟گفتيم نهار چيه ؟همه يخ شديم .بعد ايشان کمی ناراحت شدند و گفتند صاحب خانه مرا بين راه ديده و گفته برای نهار بيا .ما گفتيم صاحب خانه چيزی به ما نگفت و ايشان ناراحت شدند ولی باز خويشتن داری کردند و چيزی به ما نگفتند و شروع به کار کردند .
ايشان نسبت به روحانيت عشق می ورزيدند و علاقة شديدی نسبت به حضرت امام داشتند و عاشق ولايت بودند و آن طور که من اطلاع دارم قبل از پيروزی انقلاب بر عليه بهائيت مبارزاتی داشتند .روستای "ماهفروجک" زادگاه ايشان بود .همان جا ازدواج کرده بودند .روستای" ماخروجک" محلة بهائی نشين بود .ايشان شب ها به قبرستان بهائی ها می رفتند و قبرستان آن ها را خراب می کردند و کسی هم نفهميد کار ايشان هست . به طور کامل عاشق ولايت و اسلام و حضرت امام بود .آدم متدينی بود ،واقعاً با غيرت بود ،آدم دلسوز و مهربانی بود و در کارهای خودشان خيلی قاطعيت داشت و مصرّ بود که به اندازه ای که حقوق می گيرد به همان اندازه بايد کار کند که برای طرف چيزی بماند .در واقع بيشتر از حقوقی که می گيرد بايد کار کند و می گفت بايد عرق ريخت تا نان به دست آورد .
ايشان هميشه به ما سفارش می کردند که شما درستان را بخوانيد ،درست است که کارگر هستيد و کلاس های شبانه می رويد و روزها کار می کنيد ولی درسهايتان را بخوانيد ،چون آيندة مملکت ما به انسان های باسواد نيازمند است .می گفتند که بايد به فکر باشيد و غيره و از آن طرف نمی دانم ايشان به کجا دست رسی داشتند ،اطلاعات به ايشان می دادند که بچه ها را می گيرند و در زندان های آن موقع که امينيه نام داشت شکنجه می کنند ،با سيم خاردار بچه ها را می زنند و آن ها را داخل آب گرم و آب سرد می گذارند و يک چيزهايی به ما می گفتند و به ما سفارش می کردند مملکت ما اين طوری است بايد احتياط کنيد و در اين راستا ما را رهنمود می کردند .
دورة انقلاب ايشان بنّا بود .گاهی وقت ها دست از کار می کشيد و کار را تعطيل می کرد و در صف اول تظاهرات بود .من چند بار با چشم خود ديده بودم در خيابان انقلاب جلوی مسجد جامع ،ايشان جزء مبارزين بودند و بر عليه طاغوت و شاه شعار می دانند و همراه با روحانيت و در کنار روحانيت قدم بر می داشتند .
پيش ايشان بودم تا سال 58 که عموی بنده به بنّايی وارد شدند و خودشان مستقل کار می کردند و من پيش عمويم رفتم و در کنار او بودم و چيز ديگری که خانوادة ايشان به من گفتند اين بود که ايشان اعلامية حضرت امام را داخل تلويزيون قرار می داد و در داخل باغچه دفن می کرد و اعلاميه ها را کم کم پخش می کرد و خودش هم مطالعه می کرد .پس از پيروزی انقلاب من در ساختمانی سازمان قضايی که قبلاً بسيج بود و بعد کميته شده بود و وظيفة مبارزه با اعتيادرا داشت بودم و دورة مربی کمک های اوليه را از طريق بسيج در اين مرکز می گذراندم .روزی که حضرت امام پيام دادند برای اعزام نيرو به جبهه برای مبارزه با دشمن ،شهيد پور قاسم با يک مينی بوس با چند نفر ديگر به آن جا آمده بودند و ايشان داوطلب شده بودند برای اعزام به جبهه .ايشان پيش من آمدند و به من گفتند که اسماعيل به عمويت بگو که به خانوادة من اطلاع بدهد که من به منطقة جنگی می خواهم بروم ،من گفتم که باشد .وقتی ايشان رفتند برادرش آقای رمضان پور قاسم آمد و من به او گفتم که (اکبر آقا) اينجا آمد و از من خواست که به عمويم بگويم که به خانواده اش اطلاع بدهد که ايشان به جبهه رفته اند . بعد برادر شهيد رفتند و به خانواده شان اطلاع دادند که آقای پور قاسم به فرمان امام از طريق بسيج رهسپار جبهه های جنگ شده اند .
آن زمان نه ايشان پاسدار رسمی بودند و نه من پاسدار رسمی بودم .پس از اعزام ايشان به جبهه های جنگ ايشان يک چند ماهی را در بيجار و دالاهو و جوانرود بودند و حتی دو تا ميگ زده بودند که فرماندهی می خواست به ايشان جايزه بدهد ولی ايشان قبول نکردند و گفتند ما برای جايزه به جنگ نيامده ايم ،ما برای دفاع از اسلام آمده ايم و جايزه را خدا بايد به ما بدهد و حتی يکي از خلبان های اين دو ميگ را دستگير کرده بودند و از او اعتراف گرفته بودند.
ايشان هفت يا هشت ماهی در جبهه بودند .وقتی ايشان در کرمانشاه که آن زمان باختران می گفتند ،بودند عضو رسمی سپاه شدند .بعد از آن تقاضای انتقالی کردند برای سپاه ساری و به سپاه ساری منتقل شدند و دوباره مجدداً با بچه ها به مهاباد اعزام شدند . زمانی که صدا و سيمای مهاباد در محاصرة ضد انقلابی ها افتاده بود ايشان همراه با بچه ها از جمله آقای رجبی و آقای حبيبی و شهيد حسن پور و ديگر بچه ها در آن جا دفاع کرده بودند و صدا وسيما را از محاصره در آورده بودند و با ضد انقلابيها جنگيده بودند .بعد که مجدداً به سپاه ساری برگشتند ،آنجا ديگر ما همديگر را پيدا کرديم و شروع به رفت و آمد کرديم و دوستی و رفاقت دوباره شروع شد . بنده در نيمة دوم سال 59 در سپاه ساری ثبت نام کردم که ديماه 59 به عنوان عضو رسمی سپاه در آمدم و بعد برای آموزش به چالوس که جزء منطقة گيلان و مازندران بود اعزام شديم .
زندگی ايشان کلاً خاطره است .ايشان که به سپاه ساری آمدند و از منطقه برگشتند به عنوان مديريت داخلی سپاه شروع به فعاليت کردند و چون به ائمة اطهار خيلی علاقه داشتند نام مديريت داخلی را يا زهرا گذاشتند و يک تابلويی که روی آن يا زهرا نوشته شده بود را جلوی در مديريت داخلی قرار دادند و تمامی رزمندگان و همسنگران و همة کسانی که با ايشان هم دوره بودند کاملاً به روحيات ايشان آشنا بودند . ايشان را می شناختند که ايشان واقعاً عاشق اهل بيت بودند ،عاشق ائمة اطهار ،عاشق امام ،عاشق ولايت هستند و به خاطر اين ،نام يا زهرا را برگزيدند که به همه نشان بدهند که راه من راه خداست ،راه ائمة اطهار است ،راه ولايت است ،و من در اين راه استوار و ثابت قدم هستم .خُب ،ايشان به عنوان مديريت داخلی انتخاب شدند و در سپاه ساری شروع به فعاليت کردند و خيلی به نظم و انظباط مقيّد بودند و می گفتند که اول فرماندة سپاه بايد بيايد و در اول صف صبح گاه بايستد .خيلی با نظم و بعد بقية بچه ها پشت سر ايشان به صف بشوند .يک روز من شاهد بودم آخر سال 60 بود ،ما در صبحگاه ايستاده بوديم و فرماندة سپاه بعداً وارد شد .وقتی شهيد پور قاسم ديدند که فرماندة سپاه ديرتر از همه دارد می آيد ،وقتی فرمانده خواستند وارد بشوند ،ايشان در را بست ،پای فرمانده لای در گير کرده بود .بعد فرمانده گفت ؟من فرماندة سپاهم ،ايشان گفتند :فرماندة سپاه وقتی که مراسم صبحگاه اجرا شد وارد می شود،ديگر به بقية بچه ها چه بگويم ؟!پس نظم در بالاتر بايد باشد تا به پايين تر برسد و بچه ها واسطه شدند و در را باز کردند و گفت :حالا اشکال ندارد و فرماندة سپاه است و غيره . . . ،آن قدر به رعايت نظم و انظباط مقيد بودند و می گفتند :همة نيروها بايد نظم را رعايت کنند تا زير دست ياد بگيرد. چون ايشان قبلاًدر ارتش خدمت کرده بود (در نيروی هوايی ارتش) به خاطر همين ،به نظم و انظباط احترام می گذاشت و ارزش قائل می شد . شناخت ما نسبت به ايشان زياد بود و خيلی به ايشان علاقه و اعتقاد داشتم و زمانی که قصد ازدواج داشتم ايشان را واسطه قرار دادم که برای من آستين بالا بزند و من چون برادر بزرگتر نداشتم به ايشان ارادت خاصی داشتم به ايشان گفتم که شما اگر می توانيد برای من آستين بالا بزنيد ،ايشان در جواب به من گفتند :که يک مهلتی به من بده . پس از چند روز ايشان به من گفتند که يک دختری را انتخاب کردند اما نگفتند که کی هست ،فقط گفتند برو به پدرت بگو بيايد .من رفتم به پدرم گفتم و با هم به منزل ايشان رفتيم ،بعد شهيد پور قاسم طبق رسم و رسومات با پدر من صحبت کردند و به من گفتند که تو برو بيرون .من که بيرون رفتم شهيد پور قاسم به پدر من گفتند که آن دختری که انتخاب کردند خواهر زنشان است و بعد به من گفتند که داخل اتاق بشوم .من به داخل اتاق رفتم و پدرم گفت که که آن دختر خواهر زن شهيد پور قاسم است ،نظر شما چيه ؟من گفتم خُب بهتر ،با شهيد پور قاسم باجناق می شوم و تقدير اين چنين بود که قبل از انقلاب عمويم باعث شد که ما با هم آشنا بشويم.آشنايي ما در ابتدا با رابطة کارگری و استادی و بعد تبديل به دوستی و باجناق شدن و فاميلی شد .در تمام مراسم ما ايشان حضور داشتند حتی در شب خواستگاری ايشان به عنوان امام جماعت بودند و خيلی به اين موضوع مقيد بودند و تمام کارهای مراسم ما را انجام دادند ،البته بيشتر به نفع من کار کردند ،چون از موقعيت ما خبر داشتند از روحيات من هم خبر داشتندو به من گفته بودند که کاری می کند که برای من سخت نگذرد و با توجه به موقعيت خانوادگی ما که ايشان خبر داشتند و من هم آن موقعيت را برايشان شرح داده بودم که وضعيت ما اين طوری است و ايشان به من گفته بود که من دختری را برايت می گيرم که مشکل نداشته باشیدو مراسم را برايت سخت نگيرد .الحمدلله ايشان همة کارها را انجام دادند و مراسم ازدواج به خوبی پيش رفت بعد از ازدواج ما ايشان به من گفت که به سپاه قم می خواهد برود و گفتند که خيلی علاقه دارم که به قم بروم .گفتم: چرا ؟گفت :می خواهم بروم در کنار قبر حضرت معصومه و بچه های من در آنجا درس های حوزوی ياد بگيرند و من خودم هم به درس های علما علاقه دارم و می خواهم آنجا بروم و به درسم ادامه بدهم و آيندة بچه هايم در آنجا تأمين شود تا مطمئن باشم بچه های من درس های حوزوی می خوانند و در آينده کاره ای برای مملکت می شوند .بعد کارهای خودش را آماده کرد و برنامة خودش را انجام داد و درست کرد و برگة انتقالی به لشگر علی ابن ابيطالب قم را گرفت .تازه يک ماه از عروسی ما گذشته بود ايشان و خانوادةشان رفتند و يک خانه در قم اجاره کردند و من هم به اتفاق خانم ،اسباب و اثاثيةشان را داخل کاميون ريختيم و اثاثيه را به قم برديم و چند روزی هم در آنجا بوديم و بعد برگشتيم .ايشان که داشتند می رفتند به من گفته بودند که خانةشان خالی است اگر دوست دارم و رفت و آمد برايم سخت است با پدرم هماهنگی کنم و به خانة آنها اسباب کشی کنم .من گفتم ببينم چه می شود ،با پدرم صحبت کردم ،پدرم گفت :اختيار با خودت است من حرفی ندارم ،اگر رفت و آمد برايت مشکل است اشکالی ندارد و ما هم اسباب کشی کرديم و به منزل ايشان که در کوی 22 بهمن در ميدان امام بود رفتيم .پس از مدتی که گذشت ايشان در عمليات های مقدماتی شرکت کردند ،عمليات محرم و الفجرها و عمليات های ديگر شرکت داشتند .تا سال 62 ايشان کماکان به مرخصی می آمدند و سرکشی می کردند وقتی می خواستند بروند چون به من اعتماد داشتند به من سفارش می کردند که مواظب بچه های ما باش و ما هم از يک طرف هم دوست قديمی بوديم و هم فاميل شده بوديم ،نسبت به خانوادة ايشان احساس مسئوليت می کردم .روز به روز علاقة من به ايشان و خانوادة ايشان بيشتر می شد تا اينکه سال 62 ايشان در چند عمليات مجروح شدند .در عمليات محرم از ناحية پا مجروح شدند و به ساری آمدند و مجدداً به جبهه برگشت . به ايشان می گفتيم بیشتر بمان و استراحت کن ،مجروح هستی ،ايشان می گفتند که من فرماندة گردان ادوات هستم و بچه هايم الان آنجا تنهايند .بايد برگردم و دوباره رفت و اين بار از ناحية صورت که تير کلاش از کنار بينی ايشان داخل شد و از پشت سرش خارج شد و عصب سرش را قطع کرد و منجر شد که يک طرف صورتش به حالت نيمه فلج در آيد .سرگيجه هم داشتند و کنترلش خيلی ضعيف شده بود که به ساری آمدند تا مداوا شوند .خيلی ناجور زخمی شدند طوری که بعداًهمراهانش آمده بودند به ساری و به خانة ايشان و من کنار در حياط ايستاده بودم به من گفتند :منزل شهيد پور قاسم اينجاست ؟گفتم بله ،گفتند که ما برای تشييع جنازة ايشان آمديم .گفتم ايشان شهيد نشدند ،زخمی و مجروح شدند ،خيلی تعجب کردند چون ايشان خيلی سنگين و سخت زخمی شده بودند و گويا پس از آن ايشان را به سردخانه برده بودند و بعد که ديدند ايشان نفس می کشند ايشان را به بيمارستان بردند و خون او را تخليه کردند و ايشان مجدداً زنده شدند که بعد ايشان را به مازندران آورده بودند .
فرمانده بودند ،آن طوری که بچه ها صحبت می کنند ايشان خيلی نيروی فعالی بودند و در آنجا گويا از رودخانة نيسان می گذرند ،گويا پل را آب برده بود که بعضی از بچه ها آن طرف رودخانه جا می مانند و نيرويی که با ايشان بود بسيار کم بود و آتش دشمن بسيار سنگين بود .ايشان چون به عنوان فرماندة گردان ادوات بود (يک جيپ با توپ 106 و نيروها و خدمه بودند) .وقتی ديدند که اوضاع خيلی خراب است و بچه ها خيلی شهيد شدند يک تنه شروع به جنگيدن کردند .سنگر به سنگر يک مقدار از اين طرف به آن طرف تير اندازی می کردند که عراقي ها متوجه تعداد اندک ايرانی ها نشوند ،به اين طريق ايشان چندين اسير هم گرفته بود و دست آخر ماشين را با موشک زدند و خودشان هم زخمی شدند .گويا خواستند که با آرپيجی به عراقي ها بزنند که يک تک تيرانداز عراقی ايشان را هدف می گيرد و می زند و ايشان سخت مجروح می شود و ايشان را به عقب منتقل می کنند که همراهانشان حتی فکر می کنند ايشان شهيد شده و برای تشييع جنازة ايشان به ساری آمده بودند و بعد فهميدند که ايشان مجروح شده است .وقتی ايشان در منزل بودند من وظيفه داشتم و بيشتر در خانه شان بودم و به ايشان خيلی نزديک بودم و ايشان را جهت مداوا و عکس گرفتن به بيمارستان راه آهن و بوعلی می بردم هميشه همراه ايشان بودم و مواظبشان بودم و وسايل ايشان را نگه می داشتم و دوستان و آشنايان و فاميلها هم برای عيادت ايشان هميشه می آمدند و ايشان واقعاً به ما محبت داشت ،ما را دوست می داشت و ما هم واقعاً به ايشان علاقه داشتيم . ايشان 6 ماهی از قم (لشکر ابی طالب) مرخصی داشت .در اين 6 ماه هم بيکار نبودند ، سه ماه در سپاه ساری بودند و مسئوليت قسمت گروه شهيد با ايشان بود و در اين مدت خودشان را درمان هم می کردند و تحت نظر پزشک بودند و سه ماه ديگر را به پادگان شهيد بهشتی اهواز رفتند و به عنوان فرماندة عمليات و مدير داخلی در آنجا انتخاب شدند و مجدداً به ساری برگشتند و بعد به قم رفتند و در تاريخ 11/5/62 مجدداً ايشان را برای اعزام به جبهه ها انتخاب کردند که آماده باشد برای رفتن به منطقه ،حالا مشخص نبود کدام طرف و کجا . . .
وقتی به ايشان اعلام کردند (لشکر علی ابن ابی طالب قم) که شما آماده باشيد برای رفتن به منطقة جنگی و مأموريت جديد ،ايشان يک مرخصی می آيند .وقتی ايشان به ساری آمدند من و خانواده ام برای زيارت به پابوس امام رضا(ع)
رفته بوديم ،ايشان وقتی ديدند که من نيستم يک نامه ای برای من به عنوان سفارش به يادگار گذاشتند که مضمون اين نامه به اين شرح است :
بسمه تعالی
برادر عزيزم ،جناب آقای اسماعيل حجازيان ،سلامٌ عليکم ،زيارت شما قبول باشد انشاءا... .پس از عرض سلام اميدوارم حال شما خوب باشد .اگر احوالی از اينجانب علی اکبر پور قاسم خواسته باشيد خوب و سالم هستم .در مورخ 11/5/62 به قم آمدم تا وارد عمليات بشوم ،به من گفتند که اسمتان در ليست جبهه ها هست وبايد فردا بروم . نگاه به ليست کردم ديدم اسم من در ليست است .خودم را آماده کردم .فردای صبح 12/5/62 معلوم نيست به کدام جبهه خواهم رفت !هر کجا رفتم برای شما نامه خواهم داد. در ضمن اگر من کشته شدم شما فوری پروندة من را از قم به سپاه ساری انتقال بدهيد و مواظب بچه ها باشيد و ديگر احتياج به سفارش نيست .شما مثل يک برادر برايم برادری کنيد .انشاءا... خداوند به شما اجر دنيا و آخرت بدهد .وصی بنده پدر و برادرم رمضان هستند و فعلاً به کسی نگوئيد. انشاءا... بعد از شهادتم برايم دعا کنيد تا شهيد شوم .به اميد پيروزی اسلام .ديگر عرضی ندارم .قربانت علی اکبرپور قاسم
شب 11/5/62 اين نامه را نوشتند و داخل قرآن گذاشتند تا من بعداً بگيرم .بعد ايشان بدون اينکه همديگر را ببينيم رفتند .البته سری قبل که آمده بودند ما همديگر را ديده بوديم و قرار شد که با هم به تهران برويم .من برای ديسک کمری که دچار شده بودم چون قبلاً مجروح شده بودم در بيمارستان بقيه الله تهران بستری شده بودم ،به همين دليل برای ادامة درمان قرار بود که به تهران بروم و قرار شده بود که با هم برويم ومن به بيمارستان در تهران و ايشان به قم و لشکر علی ابن ابيطالب .
و سری بعد که ايشان آمده بودند ،من و خانواده در مشهد بوديم که ايشان اين نامه را برای من نوشتند .
خانوادة ايشان در کوی 22 بهمن ساری سکونت داشتند .با هم در آن جا زندگی می کرديم .
بعد از آن ايشان رفتند و در داخل عملياتها پشت سرهم شرکت کردند و چند وقتی ما از ايشان خبر نداشتيم .
بعد از آن ما نگران شديم چون نامه ای از ايشان نمی رسيد و تلفن هم نمی زدند .بنده موظّف بودم که پيگير کار بشوم .بعد آن زمان من برای درمان به تهران رفتم و در دی و بهمن سال 62 در بيمارستان بستری شدم .پس از بازگشت به ساری استراحت پزشکی داشتم .بعد از آن که به سپاه برگشتم .يکی از برادرها گفت که به تعاون برو. چون مجروح هستی به تعاونی رزمندگان برو .در 16/12/62 به تعاونی معرفی شدم .در همان روز اولين خاطرة من نسبت به اعلام شهيد به خانواده اش بود و برعکس همين سردار عزيزمان به شهادت رسيده بود و من بايد به خانوادة شهيد پورقاسم شهادت ايشان را اعلام می کردم .البته وقتی از ايشان خبر نداشتيم من با قم تماس گرفته بودم و گفته بودند ايشان خوب هستند و از آن طرف دو تا نامه از ايشان در روز پنج شنبه به دست ما رسيده بود که نشان می داد ايشان سالم هستند . به عمليات خيبر در جزاير مجنون رفته بودند و شايد برای اينکه عمليات لو نرود به ما نگفتند که ايشان درکجا هست .
شنبه صبح که به سرکار رفته بودم شهيد غفار فلاح به من گفت بيا کارت دارم و نيز آقای رجبعلی کمالی به من گفت که حجازيان از باجناق خودت خبر داری ؟گفتم :آره ، اتفاقاً دو تا نامه اش رسيد و قم هم زنگ زدم گفتند که ايشان سالم هست حالا نگو که ايشان در عمليات خيبر به شهادت رسيده بود و پيکر پاکشان را ابتدا به منطقة سة چالوس و بعد به ساری فرستادندـ صبح شنبه که من سرکار که (ميدان امام تعاونی ايثارگران)بود آمدم .بعد شهيد فلاح من را خواست و به اتاقش رفتم و به من گفت که از باجناقت خبر داری ؟گفتم که سالم است و ايشان کم کم به من گفت که شهيد پورقاسم مجروح شده .گفتم کجا مجروح شد؟چی شد؟بعد که يه مقداری من را آماده کرد ،گفت که ايشان به شهادت رسيده است ولی فعلاً به کسی نگو تا کارهايش را انجام بدهيم .آن لحظه مثل اين بود که دنيا روی سرم خراب شد و يک حالتی به من دست داد .انگار قلبم از سينه ام داشت بيرون می زد .بعد شهید فلاح به من گفت که شما مأموريت داريد که به منزل برويد و عکس شهيد را بياوريد .
من به منزل رفتم .ما طبقة پايين بوديم و خانوادة شهيد طبقة بالا بودند .من که وارد حياط شدم به خانمم گفتم که برو بالا و به آبجی (به خانم شهيد قاسم پور آبجی می گفتم)بگو من می خواهم بالا بيايم و صبحانه بخورم .بالا رفتم و چای و صبحانه خوردم و بعد از صبحانه گفتم آلبوم را بياور من چند تا عکس تماشا کنم .بعد آن عکسی که مد نظر من بود را گرفتم .بعد خواهر زنم يک دفعه همين جوری گفت :عکس پور قاسم که مجروح شده بود در بنياد شهيد هست .بعد من مطلب را گرفتم ،خانم من گويا از چهره و حرکات و رفتار من فهميده بود که برنامه ای شده ،من ديدم دارم لو می روم سريع از خانه بيرون رفتم و خودم را به سرکار رساندم .وقتی سرکار رفتم به من گفتند که شما بايد خانوادة تان را امشب آماده کنيد که فردا صبح بنياد شهيد جهت رساندن خبر شهادت شهيد پور قاسم به منزل شما می آيد ،بعد من گفتم خدايا چکار کنم ؟ برگشتم و به منزل آمدم ،به زن و بچه ام چيزی نگفتم و رفتم به منزل برادر خانمم که در چهارراه بخش هشت خانه داشت .رفتم که به ايشان اطلاع بدهم .برادر خانمم در منزل نبود ،خانم او به من گفت بگو شما کجا می ايستيد من ايشان را به همان جا می فرستم .من رفتم و سر کوچة 22 بهمن ايستادم تا برادر خانمم بيايد .بعد از مدتی ايشان آمد و من به او گفتم که برنامه اين طوری شد .گفت که اکبر آقا شهيد شده ؟گفتم :نه ولی مجروح سختی شده ،گفت اين حالتی که شما می گوئيد حتماً شهيد شده اند ،چون برادر خانم من در آن زمان قراردادی در سپاه بودند و از کم و کيف کار ها خبر داشتند .
البته من دنبال برادر اکبر آقا (آقای رمضان پور قاسم) هم رفته بودم اما ايشان را پيدا نکرده بودم و دنبال برادرم هم گشتم در سپاه ولی ايشان را نيز پيدا نکردم .آن روز انگار تنها شده بودم ولی بعد از مدتی برادر خانمم آمد و من به ايشان گفتم که برنامه اين طوری است ما بايد برنامه ريزی کنيم و اين خانواده را امشب آماده کنيم .بعد به خانواده گفتيم که آش بپزند و خانواده و فاميل ها جمع بشوند .اين طوری می خواستيم همه دور هم جمع بشوند و خانواده را آماده کنيم و بگوئيم که اکبر آقا مجروح شده و در بيمارستان تبريز بستری شده است .ما صبح بايد حرکت کنيم و به آنجا برويم و خانم شهيد پور قاسم هم بايد ببريم به اين صورت خواستيم آن ها را آماده کنيم .بعد همين کار ها را انجام داديم ،برنامه ريزی کرديم و بعد از شام گفتيم که حال اکبر آقا بد است و بايد به تبريز که ايشان در بيمارستان بستری هست برويم .
خانوادة خانم ايشان بودند ولی برادر خود شهيد پور قاسم آقا رمضان در منطقة سه خدمت می کرد .وقتی جنازة شهيد پور قاسم را به منطقة سه بردند اسم شهيد به جای پور قاسم نوشته بود پور قائم و آقا رمضان از همان جا متوجه شده بودند که پور قاسم است و برادر ايشان شهيد شده و پور قائم را اشتباهاً نوشته اند ولی آن شب خانوادة خانم ايشان بودند چون بنياد شهيد گفته بود که به همسرش بايد اطلاع بدهيد که برنامه اين طوری است .
من دستور داشتم به خانم ايشان خبر بدهم .از طرف آقای علی پور مأموريت داشتم که به همسر شهيد بگويم که آماده باشه .صبح من سريعاً به سر کار رفتم و بچه های تعاون با بنياد هماهنگی کردند و بنياد آقای علی پور را فرستادند تا شهادت ايشان را اعلام کند ،بعد با آمبولانس شهيد پور قاسم را که آورده بود شهيد يدا... صادقی هم همراه با اين شهيد آورده بودند و همان صبح می خواستند به خانوادة هر دو شهيد اعلام شهادت بکنند .صبح من و برادر خانمم و خانم من و خانم اکبر آقا آماده شده بوديم که مثلاً به تهراه بياييم .بعد از طرف بنياد شهيد هم با آمبولانس آمده بودند که به خانم ايشان خبر شهادت را بدهند .وقتی آمبولانس به سر کوچه رسيد يک دفعه آژير کشيد ،بعد خانم پور قاسم جيغ کشيد و يک حالتی به او دست داد و گفت :چرا به من دروغ گفتيد ؟اکبر آقا شهيد شده و به من نگفتيد ؟با حاج آقا علی پور آمدند و رفتيم و نشستيم و ايشان به خانه شهيد پور قاسم تسليت گفتند و بعد گفتند که شما در راه اسلام شهيد داديد و خداوند قبول کند و ما موظف هستيم که به شما اطلاع بدهيم و اعلام شهادت بکنيم و بعد بقية مراسم که دنبالش را گرفتيم . آمبولانس قرار نبود آژير بکشد و احتمالاًشهيد را از معراج شهدا در داخل آمبولانس می گذارند تا بعداًبه سردخانه ببرند و به ما هم نگفته بودند که شهيد در داخل آمبولانس است .بعد ما هم همگام با آن ها به سپاه رفتيم و آن ها به بنياد رفتند و برنامه ها را رديف کرديم و بعد مجدداً خانواده را جمع کرديم و به بيمارستان بوعلی برديم تا شهيد را که در داخل سردخانه بود به خانوادةشان بدهيم که اين برنامه به اين صورت پيش آمد و اولين تجربة من در رابطه با خبر رسانی شهادت شهيد بود .اين شهيد هم برادر و هم دوست من بود که ما مديون ايشان هستيم و به ما ارادت داشت ،به خانوادة ما احترام می گذاشت و خانوادة ما هم به ايشان احترام می گذاشتند و خانواده ها به هم علاقه داشتند و من به عنوان حالا يک درددل يا هر چيزی که حساب می کنيد در رابطه با اين شهيد چيزی گفتم که بعداً می خوانم .
ايشان هميشه خندان بودند ،هميشه شوخی می کرد و در کار هميشه قاطع بود و شوخی هايی که می کرد هميشه آدم را می خنداند و سرحال می کرد .زمانی که ايشان مجروح شده بودند و به داخل چاه رفته بودند برای اين که آشغال های چاه را پاک سازی کنند يک دوستی داشتند به نام آقای شربتی .من و آقای شربتی ايستاده بوديم و گفتيم آقای پورقاسم شما مشکل جسمی داريد چه طوری می خواهی به داخل چاه بروی ؟گفت :آقای عزيز ،من دنيا را گشتم حتی زير چاه هم رفتم و بودم ،شما به فکر خودتان باشيد که روی زمين هم نمی توانيد از خودتان دفاع کنيد .قدرت من از قدرت شما بيشتر است،فکر من نباشيد من چاه را پاک سازی می کنم و سالم بر می گردم .چون آن موقع ايشان مجروح بودند و سرگيجه داشتند و عصب هايش دچار مشکل شده بود ، برای ما خيلی سنگين بود که ايشان با آن حال به داخل چاه برود .ايشان واقعاً شجاع و دلير بودند و به آقای شربتی گفتند که آقای شربتی يادت هست که خانة شما کار می کرديم ؟آن موقع شما به ما شير می دادی و ما را بزرگ کردی (چون هميشه آقای شربتی صبحانه شير می آورد و اين شوخی بود که ايشان کرده بود و ما خنديده بوديم) و منظورش اين بود که به ما شير دادی يعنی به ما محبت مادرانه داری .
موضوع ديگر اين بود که نماز شب شهيد پور قاسم هيچ وقت ترک نمی شد .ايشان شير روز بود و زاهد شب .هميشه به ما می گفت :نمازتان را اول وقت بخوانيد و نماز قضايتان را به جا آوريد .ايشان هميشه دو مرحله نماز می خواند يعنی در روز 34 رکعت نماز می خواند .البته فکر نمی کنم ايشان اصلاً نماز قضا داشتند ولی هميشه احتياط می کردند ،هميشه با وضو بودند و هميشه قرآن می خواندند و می گفتند که بيشتر نماز بخوانيد و قرآن بخوانيد حتی من را وادار می کردند که کتاب های شهيد دستغيب و شهيد مطهری را با هم مطالعه کنم ،حتی يک دست نوشته داريم که در خانه است من را وادار می کردند که کتاب شهيد دستغيب را با هم بنويسم و اين کار را کرديم .ايشان می گفتند که اگر در ضمن خواندن بنويسيم بيشتر در ذهنت می ماند .
سواد معنوی بالايی داشتند .کتابخانة بزرگی در خانه داشتند و تمام کتاب های مذهبی و اسلامی و کتاب های چهارگانه اسلام و کتاب شهيد مطهری و کتاب شيخ مفيد و تمام رساله ها و تمام تفاسير قرآن همه را در خانه داشتند و مطالعه می کردند .هيچ وقت نبود که کتاب از دستش پايين بيايد .
ايشان سواد مذهبی داشتند و بعداً تا کلاس پنجم ابتدايي را گرفته بودند ،ولی آن چه که بنده احساس می کردم سوادی که ايشان داشتند در حد يک عالم حوزه بود . آن قدر ايشان در رابطه با تفاسير قرآن و تمام کتاب های اسلامی تبحّر داشتند و حتی می نوشتند و اگر الان زنده بودند يکی از فرماندگان بنام حداقل استان می بودند .خيلی با سواد بودند ،خيلی خوب سخنرانی می کردند و يک سخنرانی هم آن زمان که مجروح شده بودند کردند که نوارش هست ولی نمی دانم الان دست چه کسی است .اين سخنرانی را در صبحگاه کرده بودند .مثلاً گفته بودند که (بياييد و در يابيد که عربستان بازاری به نام ابوسفيان دارد ،شما بياييد و نگاه کنيد که تبليغات عليه اسلام اصيل ما چه هست و چه قدر است) .ايشان اطلاعات زيادی داشتند ،با افراد زيادی رابطه داشتند و با دوستانشان خيلی صميمی بودند که به ايشان اطلاعات می رساندند .ما هم در کنارش بوديم متوجه می شديم که سطح فکر ايشان خيلی بالا بوده است .فکرش را بکنيد زمان شاه و طاغوت ايشان آمدند در باغ مهندس شاهرخ که از بستگان شاه بودند نماز جماعت خواندند .هميشه يک قرآن کوچکی همراهش بود که اين قرآن را سر نماز همراه با تفسيرش می خواند و هر جا می رفت و با هر کسی برخورد می کرد متوجه می شدند که شهيد پور قاسم در رابطه با معنويات و قرآن خيلی در سطح بالايی هست و اطلاعات زيادی دارد.خيلی ها با ايشان بحث تفاسير می کردند ،بسيار آدم با سواد و پر کاری بودند و هميشه به ما می گفتند که مثلاً شما می دانيد که امروز مزدتان 50 تومان است برای صاحب خانه بايد به اندازة 100 تومان کار کنيد که 50 تومان شما حلال باشد ؟هفت تا کارگر بوديم و شاگرد بنا که زير دست ايشان کار می کرديم ،حريفش نمی شديم ،بازويي قوی داشتند و نيز دارای روحيه ای بالا بودند ،انسان معنوی بودند و خدا خواست ايشان در راهی به شهادت برسد که حقش بود ،يعنی بايد اجر شهادت را می بردند چون واقعاً دفاع کرده بودند و ايستادگی کرده بودند و جهاد اکبر انجام داده بودند و ايشان هم در جهاد اصغر موفق شده بود و هم در جهاد اکبر .
نمی گويم سن وعمر ،ولی ايشان عمر بسيار والايی داشتند ،واقعاً عمر کردند ،ايشان چندين برابر سنّش عمر کرد . همة روحياتی که يک مرد مبارز و مؤمن و مدير داشته باشد .در کارها قاطع و در کنارش مهربان باشد .همة اين ها در ايشان بود ودر کارهايشان احساس مسئوليت داشتند در کنارش هم به اوج انسانيت رسيده بودند ؛دارای معنويات بودند ،آدم مهربانی بودند ،حتی خبر دارم دست چند نفر از پاسدار ها را گرفته بود و به آن ها کمک کرده بود .يکی از پاسدار ها صحبت می کرد که :شهيد پور قاسم به منزل من آمدند و رنگ ريختند و گفتند :من خانة شما را می سازم و يک اتاق هم برای من ساخت . شهيد پورقاسم هر وقت می آمد به من پول می داد تا در کمک رسانی به جبهه به حساب واريز کنم و برای خيلی ها هم به خواستگاری رفته بود .آدم بسيار خيّری بود .در کار خودش مو را از ماست می کشيد و در کنارش آدم بسيار مهربانی بود .ايشان هميشه متکی به خدا بودند و متکی به ائمة اطهار ،هيچ وقت در زندگی نااميد نمی شدند و هميشه کار می کردند و توکل به خدا می کردند .با اين که در کار معماری درآمد خوبی داشتند کارش را ول کرد و گفتند بايد به جبهه بروم و از اسلام دفاع بکنم و زندگی شان هم به خوبی پيش می رفت ،چون معتقد بودند ،چون ايمان داشتند .
شهيد چرا خواست در غربت بميرد
کنار حضرت معصومه سکونت بگيرد
چون عاشق ائمة اطهار بود
چون حضرت علی اکبر در ميدان نبرد
هم چون زين الدين فرماندة لشکرش در سنگر بميرد
الان هم بنده که دارم راجع به ايشان صحبت می کنم شايد راضی نباشند .ايشان هميشه دوست داشتند گمنام باشند .باور کنيد همين طور بود .مثلاً گفته بودند من جاي می خواهم بروم که در کنار ائمة اطهار باشم ،می خواهم به قم بروم و بتوانم بچه هايم را خوب تربيت کنم و خودم در آن جا درسم را ادامه بدهم .
سه فرزند دارند ،فرزند اولشان آقا مهدی که کارمند بانک تجارت است ،دومی دختری به نام معصومه خانم که با يکی از نيروهای مؤمن نيروی انتظامی که قاری قرآن است ازدواج کرده و سومی هم دختر خانمی به نام زينب است .
الان بيشتر اوقات دلم می گيرد .درست است خودمان سه چهار تا برادريم ولی چون برادر بزرگ تر از خودم نداشتم ايشان مثل برادر بزرگ برايم بود .در زندگی من راهنمای من بود ،دستم را می گرفت .دلم می خواست هميشه يک خوابی ببينم و يک راهنمايی من را بکند .يکی از شب ها بنده در داخل ستاد سابق لشکر که در ميدان امام بودم ،شب جمعه بود .از بس توی فکر شهيد و شهادت بودم شهيد پورقاسم به خوابم آمد و دستش تسبيح بود .می گفت می خوام کميته بروم .ايشان هميشه به کميته و سپاه و بسيج علاقه داشت ،به ولايت عشق می ورزيد .(به زبان محلی اين خواب را شعر کردم) :
اَمشو خوبَديمِه مِن شِه بِرار
لب خندون وِنِه خسته تنِ بِراره
وِنِه قربانِِ تسبيح کربلارِه
بَهوُتِه خوامبه بوُرِم کميته
وِنِه تن اورکتِ و پوتين بِلارِه
ونِه مهربونی و ايمان بِلاره
وِنِه نثار جان و ايثار گریِ بِلاره .
يکی از دوستانش سردار کميل بود ،هميشه به ما می گفت : که شما نمی دانيد شهيد پور قاسم چه کسی بود .خدا می داند اين پور قاسم چه پور قاسمی بود ،چه ايمانی داشت ،چه اخلاقی داشت ،چه قدر با وفا و با صفا بود .
اکثر دوستانش مثل آقای سرهنگ جمالی که شهيد پور قاسم برايش خانه ای ساخته بود، يک اتاقک درست کرده بود .يا آقای رحمت بهراق که هميشه می گفت :شهيد پور قاسم تا صبح کار می کرد و داخل سنگر را می کَند و آخ نمی گفت ،ما دست هايمان خسته می شد ولی ايشان خستگی را نمی شناخت .
از هر کسی سؤال کنيد و بگوئيد که سردار پور قاسم چه کسی است ؟همه از خصوصيات و اخلاق های با ارزش ايشان و مهربانی ايشان و برخورد ايشان و محبت و معنويات و ايمان اين فرد غبطه می خورند و نيز به ايشان افتخار می کنند .
زندگی ايشان خاطره است .از نشست و برخاستش از محبت ايشان ،از فرماندهی و از گذشت و ايثار ايشان از کارکرد و عملکرد ايشان ،از قاطعيت ايشان ،همه و همه خاطره است .اما نمی دانم چرا خود شهيد دوست نداشت خودش را نشان بدهد !هميشه دوست داشت در جايی


مطالب مشابه :


استخدام در دفتر تجارت ارس جلفا در جلفا

استخدام در دفتر تجارت ارس جلفا در روبروی ناحیه پستی طبقه پایین اتونوری شرکت اغور تجارت




پیام تشکر

تشکر از دهقانان و کشاورزان اُغور جوانان و تجارت مردی از مختص




دانلود موسیقی قشقایی

بانكداري الكترونيكي بانك تجارت. 279.دانلود گئدن آغور ائلmp3-طهمورث کشکولی و هلاکو جانی پور (1)




عكس ومختصر تاريخچه ازابهر

ایوانک – آغور - آقجه کند – آهک - باریک آب - بالقلو – برزابیل – بهاور قانون تجارت




گزیده‌ی لغات و اعلام تاریخ جهانگشای جوینی

شراکت کردن در تجارت. می‌باشد که طی مرور زمان به شکل باش‌اغور//باشغور//باشقورد در آمده است.




دگرگونی زبان در آذربایجان(رحیم رئیس نیا)

است که هون هاي ساکن قفقاز غير از دامداري، به کشاورزي و صنعتگري و تجارت پوست اغور (شش




يک هزار واژه اصيل تركي در پارسي ( بخش اول)

، تاجر، بازرگان؛ ارتاغي = بازرگاني ، مضاربه ، با سرماية ديگران تجارت با آغور (باخ: آخور




شهید علی اکبر پورقاسم

روستايی بود به نام "آغور سه فرزند دارند ،فرزند اولشان آقا مهدی که کارمند بانک تجارت




برچسب :