به خاطر مادرم...

به نام خدا

نفهمیدم چی شد که صبح شد،اما یادم اومد که نماز صبحم رو نخوندم ...

صبح که رفتم دستشویی یک آن از دیدن خودم تو آینه شوکه شدم...چشمام به طرز فجیعی پف کرده بود و قرمز شده بود...هر چی آب سرد پاشیدم تو صورتم فایده ای نداشت...

حس و حالم اصلا مثل بقیه روزا نبود...حتی دوست نداشتم صبحانه بخورم و دوست داشتم برگردم تو تختم و پتو رو بکشم رو سرم و یه دنیا گریه کنم...

دنیا رو برای خودم تموم شده میدونستم...

دختر زرنگ و همیشه شاگرد اول فامیل...خانوم دکتر فردا...!

دنیای من درس بود و دانشگاه...

دختری که آینده اش رو تو درس می دید و پزشکی،حالا دیگه چیزی از اون همه امید براش نمونده بود...

به مامان گفتم هر کس زنگ زد بگو نیستم...بگو رفته بیرون...چه میدونم...اما تلفن دست من نده چون قطع می کنم!

مامان که فهمیده بود اصلا تو حال خودم نیستم هیچی نگفت و به کارش ادامه داد...

در رو قفل کردم و نشستم رو تختم ...

یاد حرف های دیشب افتادم...انگار همه رو خواب دیده بودم ، اصلا باورم نمیشد... نگاهم به کیفم افتاد که گوشه اتاق رو صندلی نیمه باز افتاده بود و کتاب کارم ازش زده بود بیرون...

رفتم سراغش و شروع کردم به ورق زدن...نگاه کردن به کتاب ها دلم رو بیشتر می سوزوند...

بغضم ترکید و زدم زیر گریه...

در همین حین تلفن زنگ خورد... عادت داشتم صبح های یکشنبه رو با گپ زدن با مریم شروع کنم...مریم برای من درست مثل یک خواهر بود و با بقیه خیلی فرق داشت،خیلی همدیگه رو دوست داشتیم و هیچوقت چیزی رو از هم مخفی نمی کردیم...

مامانم در زد،در رو باز کردم...

با ایما و اشاره بهم گفت :مریمِ...چیکار کنم...؟

در حالی که چشم هام رو پاک می کردم ،شونه هامو انداختم بالا و هیچی نگفتم...حتی حوصله ی مریم رو هم نداشتم...اما نه !ته دلم دوست داشتم پیشم بود و مثل همیشه می پریدم تو بغلش و گریه می کردم...

مامان مریم رو پیچوند اما می دونستم مریم تا نفهمه جریان چیه دست بردار نمیشه!تلفن که قطع شد ده دقیقه بعد به موبایلم زنگ زد...دو دل بودم جواب بدم یا نه...

-                       الو؟.....زهرا؟خوبی؟

الو؟ نیستی خانوم؟....مامانت گفت خوابی؟من که میدونم بیداری چرا جواب نمیدی...؟

الو؟.....زهرا چرا حرف نمیزنی؟نکنه قهری...؟

خسته و بی رمق جواب دادم:چی بگم؟

پس زنده ای؟چه مرگته دیوونه؟باز عاشق شدی؟

-    ....( سکوت من)

میگی چته یا از روش خودم استفاده کنم؟

-    .....(سکوت من)

لحنش جدی شد و گفت : نه واقعا یه چیزیته....ببین الان قطع میکنم تا یه ربع دیگه دم در خونم....!!!!

-   چیزیم نیست...

چه عجب خانوم زبونشون باز شد....!

-  ... من اصلا حوصله ی شوخی ندارم مریم!

 می خواستم حالت عوض شه....تو که نمیگی چی شده...

-  اتفاق خاصی نیافتاده ...

درست حرف بزن ببینم...باز آرام فر ضایعت کرد تو دپرس شدی؟ول کن دختر...اون این چیزا رو میگه بیشتر درس بخونید نه اینکه نا امید بشید! اصلا می خوای بیام براش خط و نشون بکشم دیگه بهت چیزی نگه!؟

 نه بابا تو هم...کچلم کردی ، هیچی نشده ...

-                       زهرا یا بگو چی شده یا اینکه دیگه اسم منو نیار...؟!

زدم زیر گریه...

-                       الو...زهرا.............؟داری گریه میکنی؟؟؟

مریم من نمی تونم کنکور بدم!من ایرانی نیستم!من مثل تو شناسنامه ندارم...نمی تونم مثل تو برم دانشگاه و درس بخونم...

-   زهرا...این حرفا چیه...یعنی چی؟...چی داری میگی...؟

قطع کردم و بی اختیار رفتم سمت کتابخونه ام...همه کتاب ها رو با عصبانیت دونه دونه ریختم رو زمین...

لعنت به همه تون...از هرچی درسه متنفرم...از هرچی کتابه متنفرم...لعنت به دانشگاه...لعنت به من...لعنت به آینده،اصلا دیگه نمی خوام دکتر شم...دیگه نمی خوام درس بخونم...

مامان به محض شنیدن صدای افتادن کتاب ها به سمت در اومد!

باید یه جوری این بغض و عصبانیت رو از خودم بیرون می ریختم...همونجا رو کتابهای پاره پاره شده دراز کشیدم و چشمهامو بستم...هیچی نمی فهمیدم جز صدای کوبیده شدن در و صدای مامانم که با ناراحتی می گفت:

-                       زهرا.....زهرا خوبی؟تو رو خدا این کارارو نکن!...تو که اینقدر ضعیف نبودی...تو فهمیده ای،این کارها از تو بعیده...عزیزم با این کارا که چیزی درست نمیشه...در رو باز کن!

در رو باز کردم....

مامان با دیدن اتاق متعجب و حیران،ساکت شد...

انگار نارنجک تو اتاق منفجر شده بود!

-    چی کار کردی؟ ؟چرا کتاباتو پاره کردی؟

-   تو رو خدا دوباره شروع نکن مامان...کدوم کتاب...کدوم جزوه...من که دیگه نمی تونم کنکور بدم...به چه دردم می خورن اینا...!؟همه شونو بریز تو سطل آشغال...دیگه نه می خوام درس بخونم نه می خوام دکتر شم...اصلا من خنگ و کودنم...همین دیپلم برام کافیه...از فردا می خوام ظرف شستن و پخت و پز یاد بگیرم...خیاطی...گلدوزی...!چه می دونم ازین کارا! منو چه به کلاس کنکور؟ها؟

-          دیوونه شدی؟؟؟این حرفا چیه... نمی فهمم این تویی که این حرفا رو میزنی؟؟؟ تا دیروز واسه کنکور دکترا هم برنامه ریزی کرده بودی حالا میگی دیپلم واست کافیه!؟؟

اشتباه می کردم مادرِ من!!! از الان به بعد دیگه اشتباه نمی کنم! این همه دکتر و مهندس! یکی هم مثل من علاف و بیکار!چه اشکالی داره!

مامان در حالی که سرش رو به علامت تاسف تکون میداد با جدیت توام با عصبانیت گفت: بسه بسه! حوصله ی این چرت و پرت ها رو ندارم...پاشو اتاقتو جمع کن مریم می خواد بیاد ببینتت! این حرفایی که به من زدی رو به اونم بزن بفهمه با چه کسی دوسته! شاید تو دوستیش تجدید نظر کرد!

وجودم پر شده بود از خشم و نفرت، تا جایی که حرف های کنایه دار مادرم هم روی من تاثیری نگذاشت...مریم طفلکی به محض دیدن من و اتاق به هم ریخته ،همه خورده ریزها رو جمع کرد و گذاشت تو سبد کنار میز...

-    همه رو سر وقت می شینیم می چسپونیم...حالا بگو چی شده که اینقدر داغونی!؟؟؟

فقط نگاهش می کردم...

-                       نمی خوای حرف بزنی؟ گفتی کنکور نمی تونی بدی؟یعنی چی؟دقیقا چی شده!

جریان رو براش توضیح دادم و سکوت کردم...

او هم مثل من متعجب و حیران ساکت بود و فکر می کرد...

-                       دیشب آروزی مرگ کردم مریم...!

دیوونه روانی.... خدا نکنه! برای چی؟برای کنکور؟

برای همه چیز... دیگه خسته شدم...دیگه کم آوردم...از این زندگی پوچ و مسخره ام خسته شدم...کاش تموم بشه و راحت شم!

 بزنم تو دهنت!؟؟ چه مرگته...عین آدم حرف بزن ! این کارا چه معنی داره؟ چرا اینقدر ناشکری؟ مثلا الان این کتابارو پاره کردی مشکلت حل شد؟؟ الکی هی خرج بذار رو دست مامان بابات! کم واسه تو سختی کشیدن! تو هم بااین کارات جبران کن باشه!؟؟؟ (مریم وقتی خیلی از دست من عصبی میشد کنترلش رو از دست میداد و هرچی از دهنش در می اومد بهم میگفت و دیگه نمی شد جلوشو بگیری!!)

-  نه چیزی درست نشد ولی دل من خنک شد!

دلت خنک نشد !عقده هاتو خالی کردی سر کتابای بیچاره...

-    تو  تو حال من نیستی بنابر این اصلا نمی تونی درکم کنی...

خیلی خوب حالا نمی خواد فلسفه ببافی ...خیلی هم درکت می کنم،اما این حرف ها و این کارهای بچه گانه از تو یکی دیگه بعیده!

من دیگه واقعا طاقت ندارم مریم...شاید فکر کنی دارم خودم رو لوس می کنم یا شاید فکر کنی پیاز داغش رو زیاد کردم...اما واقعا از دیشب که فهمیدم کنکوری در کار نیست یه حال غریبی دارم... همه نقشه هایی که کشیده بودم خراب شد! دیگه نه حوصله درس و کتاب و دارم نه حوصله کلاس و این حرفا...به مامانم هم گفتم...دیگه نمی خوام درس بخونم...خسته شدم...تا همینجا که خوندم هم برام زیاد بود! من لیاقتشو ندارم...بذار آدمایی که از من بهترن برن دانشگاه! من اونقدرام که بقیه شولغش می کنن درس خون نیستم...من نه باهوشم نه به درس علاقه دارم...دیگه بسه!

همینطور که حرف میزدم آینه ی کوچک روی میز رو برداشتم...چقدر زیر چشم هام گود شده بود...خودم هم از قیافه ی خسته ام بدم اومد و آینه رو انداختم گوشه ای...

مریم که تا اون لحظه مثل یه خواهر دلسوز کنارم نشسته بود صورتم رو به طرفش برگردوند و گفت:

زهرا؟؟؟باورم نمیشه! این تویی که داری از درس نخوندن حرف میزنی؟؟؟

تو نبودی همیشه منو تشویق به درس خوندن می کردی؟باورم نمیشه که به این زودی نا امید شده باشی...فکر می کردم قوی تر از این ها باشی!اما الان...نمی دونم چی بگم...وقتی تو اینجوری حرف بزنی دیگه از بقیه چه توقعیه!؟

هم حرف های مامانم و هم حرف های مریم سخت من رو شرمنده و پشیمون کرده بود اما زهرای لجوج و یکدنده ی داستان همچنان سوار بر خر شیطون بود و حاضر نبود پیاده شه!

دستش رو انداخت دور گردنم و مهربون تر از قبل گفت:

ببین زهرا...درسته که الان اینجوری شده اما تو نباید به همین زودی نا امید بشی...

فردا برو سازمان سنجش ببین چه خبره...اصلا بپرس حقیقت داره یا نه...شاید شرایطی چیزی داشته باشه...تو که خودت هر سال با این قضایا درگیری واسه ثبت نام...پس بار اولت نیست...!

اینقدر نا امید نباش...مطمئن باش یه راه دیگه ای هم هست...

شاید حق با اون بود و من نباید به این زودی جا میزدم...باید یک بار دیگه شانسم رو امتحان می کردم...

 درسته....حق با توهِ مریم...اما این بار مساله ثبت نام مدرسه نیست...اینبار حرف کنکور و دانشگاست!من یک سال رو اونجوری تو پیش دانشگاهی حروم کردم...حالا هم امسالم اینجوری شد! من نمی تونم دیگه بیشتر از این تحمل کنم...اگه من کنکور ندم زحمات مامانم بی نتیجه می مونه...خودم به جهنم ...اما به خاطر مادرم هم که شده من باید کنکور بدم...

اون شب مریم تا جایی که می تونست با من حرف زد و سعی کرد روحیه ام رو بهم برگردونه...

اما...


مطالب مشابه :


دکتر مهدی آرام فر!

امروز که کتاب ژنتیک کنکور دکتر مهدی آرام فر رو برا احمد خریدم و دوباره یه نگاهی بهش انداختم




معرفی بهترین کتاب های زیست شناسی کنکور

کتاب بعدی کتاب کار یا همون عنوان خودمونی خودمون: جزوه دکتر آرام فر. دکتر مهدی آرام فر)




هیولا....؟!!!!(5)

آقای لطفی نیا درست بر عکس آقای آرام فر برای خودش چندتا جزوه دکتر مهدی آرام فر,




به خاطر مادرم...

باز آرام فر ضایعت کرد تو دپرس شدی؟ول کن دختر کدوم جزوه خاطرات دکتر مهدی آرام فر,




پزشکی یا بازیگری...؟مساله این است!!!

داشتم می رفتم پایین که یهو استاد آرام فر دیگه این جزوه و دکتر مهدی آرام فر,




وقتی همه چیز تباه میشود....

هر چند استادهایی مثل آقای آرام فر رو هیچ وقت کتاب ها و جزوه دکتر مهدی آرام فر,




برچسب :