رمان اتفاق عاشقی15

-ماشینت که دم کافی شاپ مونده بود...کیفتم که جا گذاشته بودی....سوئیچ هم اون تو بود....کار من راحت تر شد...بردمش دم خونتون و کلیدش رو پرت کردم تو حیاط...بعدش هم پنچری....
دوباره کشیک تا بیای بیرون....سه روز معطل شدم...سه تا مرخصی بود خرجش....کارم تموم شده بود....دیگه نیازی به کار هم نداشتم....اول شما بعد خودم رو می فرستادم اون دنیا...دیگه نیاز به کار نداشتم...تو اومدی بیرون و الان اینجایی...
اشکام تمام صورتم رو خیس کرده بود....قدرت نفس کشیدن نداشتم....خدایا داشتم تقاص گناه کی رو پس می دادم؟؟؟ فرشته؟؟؟ راستین؟؟؟ اشراقی؟؟؟ بابا؟؟؟ خودم؟؟؟ کدوممون؟؟؟چرا به فکر خودم نرسیده بود که کی کیف و ماشینم رو آورده؟؟؟ چرا اونشب انقدر حالم بد بود که متوجه نشم؟؟؟چرا انقدر همه چیز پیچیده بود و انقدر ساده جلوه می داد؟؟؟
موهای بلندم رو گرفت و دور دستش تابوند...دیگه نایی تو بدنم نمونده بود....حتی اون کیک هم اثر چندانی نکرده بود...
اومد جلو و گفت:همونقدری که من و فرشته عذاب کشیدیم شما هم باید بکشید...
***
از بس جیغ زده بودم،از بس سیلی خورده بودم دیگه نایی تو بدنم نمونده بود....حس میکردم تک تک موهام از ریشه کنده شدن....
هیچ راه فراری نبود....دوباره صدای باز شدن منحوس در اومد و صدای منحوس تر اشراقی پیچید تو اتاق:خوب آرمیلا خانم....می رسیم به بهترین بخش...بخش سرگرمی.....
اومد جلوم و روی صندلی نشست و گوشیم رو از تو جیبش درآورد و گفت:میخوایم حال این عاشق دلخسته رو بپرسیم...چطوره؟؟؟لذت بخشه مگه نه؟؟؟
با نفرت گفتم:خیلی پستی...
پوزخند زد و گفت: به نظرت حالش مثل وقتی میشه که من از مامان فرشته شنیدم رفته تو گروه قاچاق یا نه؟؟؟ انقدری عاشق تو نیست؟؟؟ میدونی چیه؟؟؟ حرص خوردنش دوای دردمه....اینکه التماسم کنه مرهم زخممه....بنظرت انقدر عزیز هستی که حرص بخوره و التماسم کنه؟؟؟
به نظرت درد میکشه وقتی صدای گرفته ات رو بشنوه؟؟؟
هیچی نگفتم که گفت:ها؟؟؟ نشنیدم میشه بلند تر بگی؟؟؟
فقط با نگاه خیسم نگاش کردم که با صدای بچه گونه و لوسی گفت:اوخی....بمیرم...نمیدونی؟؟ ؟ اعتراف به عشقش نکرده؟؟؟ گریه نکن...نه یعنی گریه که بکن....دلتم بسوزه....چون من انقدر به فرشته ابراز علاقه کرده بودم که سیراب شده بود... اگه یکی از اون این سوال ها رو می پرسید زود و بدون هیچ شکی جواب میداد من و ایمان برای هم میمیریم...حرص خوردن و التماس کردن که چیزی نیست....پنج سال تمام برای این لحظه بال بال میزدم...حالا که رسیدم به اون لحظه دلم نمی خواد زود بگذره و تموم شه...بزار پلیسم بفهمه....زودتر از اینکه بیان من و تو میریم اون دنیا....
با نفرت گفتم:روانی زنجیری....
خندید و شماره گرفت...
.
گذاشت روی آیفون ودهنم رو با چسب بست....تقلا فایده داشت....فقط گریه می کردم....به بوق دوم نرسیده صدای فریاد راستین بلند شد: آرمیلاااااااااا.... کجایی دختره ی خنگ؟؟؟ نگفتی می میریم از نگرانی؟؟؟ کدوم گوری موندی دو روزه؟؟؟چرا گوشیت خاموش بود؟؟؟
اشراقی پوزخند زد و گفت:با یک بانوی محترم اینجوری حرف نمیزنن جناب....
اشکم سرازیر شد...دوست داشتم جیغ بزنم....خدایا خسته شدم..من همون روزمرگیم رو می خوام...میدونستم حرفای راستین از روی غیرتشه...اینو هر کسی میفهمید....
راستین ساکت شد....انگار که به گوشاش اعتماد نداشته باشه گفت:آرمیلا؟؟؟
اشراقی گفت:اشراقی هستم....
راستین فریاد زد:چییییییییی؟؟؟ گوشی آرمیلا دست تو چکار میکنه؟؟؟
بعد ساکت شد...انگار که...نه خدایا...نه....دوباره سو تفاهم؟؟؟ نه...خدایا خسته شدم....
اشراقی گفت:زنت پیش منه.....اما نه به میل خودش....
راستین که انگار جون تازه گرفته باشه داد زد:چییییی؟؟؟ آرمیلا؟؟؟ آرمیلا؟؟؟ چی کارش کردی پست فطرت نامرد...چی می خوای از جون زندگی ما؟؟؟
اشراقی پوزخند زد و بعد صدای دادش بلند شد:اون موقع که گروهت در حال تیراندازی بودن به فکر این بودی که زندگی چند نفر رو داری میگیری و آتیش میزنی؟؟؟فکر میکردی روزی بیاد که کسی ازت انتقام بگیره نه؟؟؟
راستین آروم گفت:چی میگی؟؟؟
اشراقی عصبی از جاش بلند شد و گفت:آره همین که شنیدی سرگرد....درستم شنیدی....
پنج سال پیش تو تیر اندازی تو مرز زن منم،فرشته ی بی گناه منم کشته شد....حالا یر به یر شدیم....نامزد من در مقابل نامزد تو....بیا صحبت های پایانی رو با عشقت بکن....
چسب رو محکم از روی دهنم کشید...صدای جیغم بلند شد: راستیییییین.... راستین این چی میگه؟؟؟
راستین بلند گفت:گریه نکن عزیز دلم... گریه نکن گلم....درست میشه...خودم همه چیز رو برات توضیح میدم....
همراه با گریه جیغ زدم:راستین این دیوونه است....این می خواد هم منو بکشه هم خودشو....منو از دست این نجات بده....
سیلی اشراقی تو صورتم زده شد:خفه شو....نگفتم زر زر کنی....
راستین جوری داد زد که حس کردم الان حنجرش پاره میشه:به ولای علی یک مو از سرش کم بشه حسابت با کرام الکاتبینه...کاری می کنم مرغای آسمون به حالت گریه کنن...عوضی روانی....
اشراقی پوزخندی زد و گفت:حنجرت رو اذیت نکن سرگرد...تو خواب دیگه باید نامزد محترمت رو ببینی....

قطع کرد و اومد طرفم....صورت خیس از اشکم رو تو دستاش گرفت و گفت:نفس های آخرت رو عمیق بکش...

رفت....گریه امونم رو بریده بود....چقدر طلبکار بودم....چقدر از همه طلب داشتم....چقدر ساده بودم....
نمیدونم چقدر گذشت...ده دقیقه؟؟؟نیم ساعت؟؟؟یک ساعت؟؟؟ده ساعت؟؟؟یک روز...
اما اومد....تو این دو روز فقط دو تا کیک خورده بودم و آب....جون تو بدنم نمونده بود...اومد و طناب لعنتی رو باز کرد از صندلی و دستم رو گرفت و از اون اتاق لعنتی آوردم بیرون...یک خونه ی بزرگ دوبلکس بود....هلم میداد سمت پله ها....به التماس افتاده بودم...دیگه جون گریه کردنم نداشتم...اشراقی مثل یک تیکه سنگ بدون توجه به التماس ها و بد و بیراه هام هلم میداد...راستیییینن کجایی؟؟؟خدایا نجاتم بده....
یک دفعه صدایی کل خونه رو پر کرد....
(خونه در محاصره ی پلیسه....توجه کنید خونه در محاصره ی پلیسه....آروم از خونه خارج بشید...)
نور امید تو دلم روشن شد....اشراقی پوزخند زنان از پله ها بالا میرفت...ترس و امید..با هم نمیخوندن....اما حالا من به دوتاشون دچار بودم....رفت سمت پشت بوم...جیغ هام تو گوشش اثر نداشت....صدای پلیس هم همینطور....پایین غلغله بود....رفت لب پشت بوم و منم برد بالا....اشراقی داد زد:خودتون رو اذیت نکنید....الان تموم میشه...یککککککک...
داد نهههههههه توجه ام رو جلب کرد....چند تا از پلیس ها راستین رو که در حال تقلا بود گفته بودن.....ریزش اشکم شدید تر شده....
اشراقی پوزخند زد و داد زد:دوووووووووو.....
صدای جیغ مردم بلند شد....راستین جوری داد زد که کل ساختمون لرزید:اشراقی بلای سرش بیاد من میدونم و تو....طرف حسابت منم نه اون....بیا با من تسویه کن....
اشراقی جواب داد:دیگه دیره سرگرد...پنج سال پیش باید به این فکر می افتادی نه حالا....
راستین رو به اونایی که گرفته بودنش داد زد:ولم کنید....بهتون دستور میدم ولم کنید....
خودش رو از دستشون خلاص کرد و دویید سمت ساختمون....
صدای اشراقی بلند شد:سهههههههه....
صدای جیغ من و یا خدای راستین و همهمه و جیغ مردم با هم قاطی شد....بعدش هم حرکت دست اشراقی روی کمرم....
چشمم رو بستم و از ته دلم جیغ کشیدم و به سمت پایین هدایت شدم اما دستی دور کمرم حلقه شد و کشیدم بالا.....
هق هق رو تو سینه ی زن خفه کردم....
-آرمیلا....
با نفرت به سمت اشراقی نگاه کردم...گفت:هیچوقت نخواستم بکشمت....تو مقصرنبودی.....فقط باید زجر راستین رو میدیدم که دیدم....انقدر صبر کردم تا پلیس بیاد و بعد اوردمت بالا....مگه نه هم راه های بهتری بود و هم وقت داشتم....
پلیس اشراقی رو دسبند به دست برد پایین...
در پشت بوم به طرز وحشتناکی باز شد و راستین صدام زد:آرمیلاااااا....

تا صداش رو شنیدم دویدم سمتش....الان فقط به حضور اون نیاز داشتم....به ثانیه نکشیده تو بغل گرم و امنش بودم...هق هقم مهلت حرف زدن بهمنمی داد...راستین اما تمام سر و صورتم رو غرق بوسه کرده بود.....چقدر نیاز داشتم به دلگرمی.....چقدر نیاز داشتم به آرامش....
به زور گفتم: راس....تین...
با صدای گرفته گفت: جان راستین؟؟؟ جانم عزیزم؟؟؟
گفتم:اذیتم کرد... راستین... میخواست فقط... تو رو اذیت کنه.... من داشتم میمردم... داشت منو میکشت....
عصبی گفت:غلط کرده مردک روانی....مگه من میزارم؟؟؟ بمیرم برات گلم....
با مشت زدم تو سینش و گفتم: خیلی... نا... مردی... خیلی... راس... تین... چطور دلت... اومد منو بازی بدی؟؟؟ بازیچه..ی دستت شدم؟؟؟ شدم عروسک...خیمه شب بازی؟؟؟خی ... لی .. نا ... مردی...
بی توجه به مشتام پیشونی ام رو بوسید و گفت:توضیح میدم عروسکم...اونروز می خواستم بگم که اونجوری شد...توضیح میدم برات....به اندازه ی تمام توضیح هایی که بهم طلبکاری بهت توضیح میدم...هر کاری کردم به خاطر خودت بود....
دوباره رفتم تو آغوشش....بهش احتیاج داشتم...احتیاج داشتن که شاخ و دم نداشت...به وجودش احتیاج داشت....
آىوم بردم پایین و سوار یکی از ماشین های پلیس کرد و خودشم کنارم نشست و گفت برن خونمون...
سرم رو گذاشته بودم رو شونه اش و چشمام رو بسته بودم....اونم دستم رو که تو دستش بود نوازش میکرد...آروم گفت:به مامان اینا همه چیز رو نگفتم....حواست باشه....
چیزی نگفتم که گفت:خوابیدی؟؟؟
آروم گفتم:نه فهمیدم...
دم خونه که رسیدیم زنگ زد....صدای لرزون مامان بود که گفت:آرمی...لا....
در باز شد...دستم رو از تو دست راستین درآوردم و دویدم سمت پله ها....وسط راه بودم که مامان از جلوم اومد و رفتم سمتش...با همه ی وجودم عطر مادریش رو بلعیدم....حسش کردم....گریه کردم و خودم رو سبک کردم...
صدای مهربون بابا گفت:گل قشنگم؟؟؟
از بغل مامان دراومدم و دویدم سمت بابا...امنیت پدرانه ی آغوشش رو میخواستم....حسش کردم.....خدایا...ممنون....ممنون م که دیدیم....
بعد از چند دقیقه از بغل بابا دراومدم و به راستین نگاه کردم....نگاه دریاییش که عسلی چشماش رو براق کرده بود رو دیدم...قلبم لرزید....من عاشق این چشما بودم....عاشق صاحبش بودم....آروم رفتم طرفش....دستاش از هم باز شدن....صدای پای مامان و بابا نشون از این بود که رفتن....یک نگاه انداختم و مطمئن شدم...دویدم سمت آغوش شوهرم....
.
بعد از چند دقیقه از بغل بابا دراومدم و به راستین نگاه کردم....نگاه دریاییش که عسلی چشماش رو براق کرده بود رو دیدم...قلبم لرزید....من عاشق این چشما بودم....عاشق صاحبش بودم....آروم رفتم طرفش....دستاش از هم باز شدن....صدای پای مامان و بابا نشون از این بود که رفتن....یک نگاه انداختم و مطمئن شدم...دویدم سمت آغوش شوهرم....
نفس کشیدم...با خیال راحت....با کلی احساس آرامش و امنیت...سرم رو آوردم بالا...با چشمای ابریش خیره شد تو چشمام...دوتا چشم پر از خواستن خیره شدن به هم...
آروم فاصله ی صورتش ر با صورتم کم کرد...منم همینطور....دیگه ترسی نبود...فراری نبود...هر چی بود خواستن بود....نگاهمون به هم یک ثانیه هم قطع نمیشد....پیشونیش چسبید به پیشونی ام و بعد از یک لبخند کوچولو لب مرطوب و داغش روی لبم قرار گرفت...یک بوسه ی آرام و شیرین و عاشقانه...
گر گرفته بودم....داغ شده بود....میلرزیدم....از شوق خواستن....نه از ترس....دیگه هیچ جوری نمیخواستم از کسی که دوسش دارم فاصله بگیرم....فقط توضیح میخواستم....بعدش هم یک عمر آرامش....
آروم کشید عقب...دستم رو گرفت...نشست رو پله ها و منم نشوند رو پاهاش....دستم رو آروم نوازش کرد....لبخند زدم....لبخند زد....گوشیش رو از جیبش درآورد و شماره گرفت:
الو مامان...بله سلام...ممنون...ما نیم ساعت دیگه میایم بالا...چشم....یا علی...
نگاهم کرد....داشتم نگاش میکردم....سرم رو گرفت و تکیه داد رو شونش....از رو پاش اومد پایین تا اذیت نشه...گفت:چرا رفتی؟؟؟
آروم گفتم:اذیت میشی....
خندید و گفت:تو خیلی سبک تر از اونی که اذیت بشم....
لبخند زدم اما از جم تکون نخوردم....رو پله بغلش نشستم و سرم رو تکیه دادم به شونش....یک نفس عمیق کشید و گفت:برگرد عقب...اونجایی که تو کافی شاپ تو اولین دیدار رسمیمون ازم خواستی خودم رو معرفی کنم...الان اینکار رو کامل انجام میدم....
راستین راستاد....سرگرد پلیس اگاهی تهران...حوزه ی کارم بیشتر برخورد با قاچاق مواد داروییه...32 ساله...
پرونده ای که شش ماه پیش بهم دادن به صورت مخفی بود....من با اسم خودم باید نقش بازی میکردم....به عنوان سرمایه گذار باید می اومدم شرکت شما....ساده بهت توضیح میدم یک گروه قاچاق مواد دارویی به صورت خیلی حرفه ای با کمک شرکت های معتبر که هیچ شکی به کارشون نبود کارش رو پیش می برد....
قرار این بود که بعد از آشنایی به کارشون بتونیم جلوشون رو بگیریم....این وسط من باید با شما خیلی صمیمی تر از یک سرمایه گذار می شدم که کارهای بابا رو هم زیر نظر داشته باشم تا یک وقت ندونسته با اونا همکاری نکنه و هیچی بهتر از این نبود که بشم داماد خانواده ی شما....برای همین بدون حضر مادر عجله ای خواستگاری کردم...برای همین با اسم خودم وارد کار شدم....
تو دختر بدی نبودی....اصلا....اما اشکال از من بود که نمیخواستم انتخابم زوری و از روی اجبار کار باشه....وقتی گفتی امکان بهم زدن هست ناراحت نشدم هیچ خوشحالم شدم...
من باید نقشم رو خوب اجرا میکردم و اون بوسه و آرایشگاه هم فکر کردم خوبه که با برخورد شدید تو مواجه شدم و فهمیدم بله....اصلا خوب نبود....برای همین از خودم داستان ساختم...من خام بودم....رابطه ای با هیچ دختری نداشتم که قلقش دستم باشه....
بودن با تو خوب بود...کلی تو سر و کله ی هم میزدیم... تو به جاش عالی بودی،مثل وقتی که مریض بودم و به جاش به راحتی مقابله به مثل میکردی که اونم برام جالب بود اما مهم نه...
تا اون روز رسید...روز مرد...ولادت امام علی(ع)...همش خاطره بود و شد یک جرقه....جرقه ی عشق...
اونموقع نمیدونستم....کم بود....زیاد مهم نبود که به چشم بیاد...قابل درک نبود...رفت تا مسافرت شیراز....تک تک لحظاتش بهم ثابت کرد نخیر....این خانم راحت اومد تو زندگیم اما دیگه راحت از قلبم نمیره بیرون....وقتی گفتی مرد اتفاقی می خوای با خودم گفتم:مگه دیوونه باشم از دستت بدم...
دیگه سرم رو شونش نبود....داشتم تک تک کلماتش رو رو هوا میقاپیدم...
.

راستین ادامه داد:تو برام جذاب بود....خاص و دوست داشتنی...حتی خوشم می اومد که کنجکاو نبودی...خندید گفت:کار من رو راحت کردی بودی....
زدم تو بازوش و گفتم:تو هم که بدجنس و از خدا خواسته....
با لبخند ادامه داد:وقتی غیبت هایی که برای کارم داشتم اذیتت میکرد خودم اذیت میشدم اما چاره نبود...از مامان سیلی خوردم چون بهش گفتم:حواست باشه نفهمه....از مامان سیلی خوردم که بهت نگفتم....که تو رو بدون اینکه من و درست بشناسی محرم خودم کرده بودم....با دروغ....بهش گفتم:مامان من دروغ نگفتم کامل نگفتم....اما اون میگفت امکان داره با احساست بازی بشه...
از دعوامون داغون شدم...من نمی خواستم بشکنمت اما تو هم منو شکسته بودی...وقتی فهمیدم بدون خبر رفتی سفر بهم برخورد...اما فهمیدم یک جورایی حقم بود....روزایی که نبودی...که نه میدیدمت نه صدات رو میشنیدم خیلی بد بود....افتضاح...فهمیدم ای دل غافل...راستین از دست رفت...تصمیم گرفتم بیام مشهد...بیام و اعتراف کنم....پروژه ی شرک هست که بهم خورد؟؟؟
چشمام رو روی هم گذاشتم و راستین ادامه داد:پروژه ی همون گروه قاچاق بود...میدونستم دیگه داریم به هدفمون میرسیم....تموم که میشد بهت میگفتم....
داشتم از تعجب شاخ درمی آوردم...راستین بدون مکث ادامه داد:آره تصمیم گرفتم بیام و اعتراف کنم تا وقتی که کارم رو فهمیدی نگی بازیچه بودم...آره اولش نمیخواستم ولی بعدش جوری خواستمت که مطمئن بودم اگه اولی هم در کار بود اینجوری نبود...نامزدی فاطمه عالی بود...یک دنیا حس خوب....حسی که بدونی کسی مال توه...تکیه گاهشی...
برای تولدت یک دنیا برنامه داشتم....کار گروه تموم شده بود و می خواستم همه چی رو برات توضیح بدم...که بهم خورد...داغون شدم...آتیش گرفتم...از اینکه یک تازه راه زنم رو ازم گرفت....که نتونستم حفظش کنم...وقتی قرار بود بیای و نیومدی نگران شدم....دوست داشتم توضیح بشنوم....اونروز ازبس حالم خراب بود اصلا نمیفهمید دارم چکار میکنم....تا شب پیدات نشد و من میمردم و زنده میشدم...
یک جوری از مامانت اینا خبر گرفته بودیم و فهمیده بودیم نیستی و گفتیم امشب و پیش ما یمونی....خانوادتم انقدر تو این سه روز نگرانت شده بودن که بدون هیچ چک و چونه ای قبول کردن....مامان بازم توبیخم کرد....برام تعریف کرد و خرم گفت چرا نذاشتم توضیح بدی....گفت لیاقت تو رو ندارم....میدونستم....میدونستم و مامان بازم داشت با حرفاش نمک رو زخمم میپاشید...سریع گفتم تلفنت رو کنترل کنن...فقطین به ذهنم میرسید....هنگ کرده بودم اساسی...
خندید و منم خندیدم...ادامه داد:تلفن اشراقی خاکسترم کرد...چیزیت میشد می مردم...من با ده سال سابقه کاری هیچی به ذهنم نمیرسید....کارای اشراقی خیلی سطحی بود و راحت پیدا شد...
گفتم:لحظه ای که داشتن میبردنش بهم گفت: هیچوقت نمیخواسته منو بکشه....میگفت تو مقصرنبودی.....فقط باید زجر راستین رو میدیدم که دیدم....انقدر صبر کرده بود تا پلیس بیاد و بعد آوردم بالا....گفت:مگه نه هم راه های بهتری بود و هم وقت داشتم....
راستین با تعجب گفت:واقعا؟؟؟
سر تکون دادم و اونم پوف کرد...ادامه داد:دیگه هیچی....پیدا کردتون همش کر همکارا بود...من کاملا خودم رو گم کرده بودم....

برگشت سمتم و گفت:آرمیلا چیزیت میشد می مردم....می تونی کلا بی خیال این شوهر اتفاقی بشی؟؟؟ من...من دیوونه اتم دختر...
دستم رو گذاشتم رو لبش و گفتم:هیس...اتفاقی هستی راستین....همه ی اینا اتفاق بود...مگه اتفاق چیز غیر از ایناست...من اتفاقی عاشقت شدم...مثل تو....این اتفاق عاشقیه....
لبخند اومد رو لب راستین و باز لب من بود که مهر لب راستین روش خورد...
***
-آرمیلا اینو باید بخوری...
با غرغر گفتم:آقا راستین ترکیدم دیگه بسه بابا....
گوشت کبابی رو به زور کرد تو دهنم و گفت:ساکت...این ناناس بابا هم گشنه شه ها...
اخم کردم و گفتم:فقط به فکر اونی...
دست گذاشت رو شکم برآمده شش ماهه ام و گفت:تو نباشی دنیا رو نمی خوام خانمی...این ناناس عزیزه چون تو مادرشی....
گونه ام رو بوسید و گفت:من دیگه برم....
بلند شدم و گفتم:خیلی مواظب خودت باش...
لبخند زد و گفت:هستم...
در و باز کرد و گفت:کاری نداری؟؟؟
من-نه فقط زود بیا....دیر نکنی ها....تولد مامانته زشته....
لبخند زد و گفت:یا علی...
در و بست و من میدونستم باز هم دیر خواهد کرد...
.
.
.
پایان-2-30-.gif


مطالب مشابه :


رمان دستان پر التماس - 8

همون چند بارم گناه بزرگی بود برچسب‌ها: رمان, رمان دستان پر التماس, معتادان




رمان التماس پرگناه/مطهره78

رمان محکومه شب پر گناه(قديسه نجس2) موضوعات مرتبط: رمان التماس پرگناه[motahare78 ] تاريخ :




رمان دستان پر التماس - 1

42 - رمان تـب داغ گنـاه 43 - رمان آن نیمه دانلود رمان دستان پر التماس برای گوشی و




شخصیت های رمان التماس پرگناه/مطهره78

شخصیت های رمان التماس پرگناه رمان به كدامين گناه؟fateme adine. رمان محکومه شب پر گناه




رمان تاوان گناه خواهرم 3

رمــــان ♥ - رمان تاوان گناه خواهرم 3 التماس میکنم نذارین سیاوش نگاهی پر از خشم و نفرت




رمان اتفاق عاشقی15

رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان محکومه شب پر گناه




رمان "آبرویم را پس بده" 01

دنیای رمان رمان التماس پرگناه رمان محکومه شب پر گناه(قديسه نجس2)




دنیای پر عشق ما

رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان محکومه شب پر گناه




رمان به کدامین گناه...؟قسمت هفتم

رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide. رمان محکومه شب پر گناه




برچسب :