رمان غم نبودت - 25

 حرفاش اروم بود و مظلومیت صداش باعث شد که بغضم بترکه.باعث شد عمق دردی و که میکشه احساس کنم.که بفهمم داره تو چه جهنمی دست و پا میزنه.که دوست داره عادی باشه و عادی زندگی کنه که حرفامو باور کنه ولی نمیتونه.راست میگه..این اتفاقات غیر طبیعی دورو برمونباعث تشدید این بیماریش شده.
کاشکی میفهمیدم اون پسره کیه و از کجا اومده؟مطمئنم که عاشق نیست..من لحن و صدای یه عاشق و میشناسم..رنگ نگاه و عمق یه عشق و درک میکنم..چون دارم با یه عاشق زندگی میکنم چون خودم عاشقم..
اون پسر عاشق نیست..ولی نمیدونم هدفش چیه؟
دست امیر و گرفتم تو دستم و پایین مبل نشستم.چشماش بسته شدانقد دستشو نوازش کردم تا چشمای هردومون داغ شد و خوابیدیم..
یه صداهای نامفهمومی میومد..دستم تکون میخورد.چشمامو باز کردم.
امیر بود..خواب بود انگار..
تو خواب حرف میزد ناله میکرد.صورتش عرق کرده بودوتنش میلرزید ..از ترس یا سرما؟
_امیر..امیر عزیزم؟
امیر علی_غزل..نه. خودت ..نرو.
ناله میکرد..واضح نمیشنیدم چی میگه..تکونش دادم.ترسیده بودم.
_امیر..امیر جان.امیر عزیزم بلند شو..داری خواب میبینی.
یا حضرت عباس..تنش مثل بید میلرزید.
امیر علی_دروغ.. دروغ میگی.
اب اوردمو پاشیدم تو صورتش.
یه دفعه عین جن زده ها چشماشو تا اخرین حد باز کرد.از ترس داشتم سکته میکردم.
فقط زل زده بود به من.اب دهنمو قورت دادم.
_خوبی..امیر؟
جوابمو نداد.کل سفیدی چشماش بیرون بود.
نفساش تند بود و تنش لرزون..صورتش خیس از عرق ولی دستاش یخ..
دستشو که گرفتم چشماشو بست.
_خواب بد دیدی؟
سرش و اروم تکون داد.
_صدقه میدم..بلند شو برو یه دوش بگیر سر حال شی..
بی حرف بلند شد.نگاهم نمیکرد.لرزش تنش و دستاش کمتر شد.
دستمو گذاشتم رو بازوش..
امیر علی_سرم درد میکنه.
با لبخند گفتم_الان واست چایی زعفرون میذارم..تا تو دوش بگیری امادست.
بلند شد و رفت سمت حموم.
منم رفتم سمت اشپزخونه که با شنیدن صداش ایستادم..
بدون اینکه برگرده کنار در حموم گفت_از فردا حق نداری بری مزون..حق نداری تنها پاتو از در این خونه بذاری بیرون.
یه ناله خفیف شاید مثلامیر..از تو گلوم دراومد.
در حمام و باز کرد و قبل از اینکه بره تو گفت_اینبار واسه نگه داشتنت هر راهی و میرم..
 

افسون_یعنی چی؟چه معنی میده این کارا؟
_ولی کن افی..منم اینجوری راحت ترم..یه استراحتی میکنم.
افسون_مزخرف چرا میگی..حبست کرده تو خونه اونوقت میگی استراحت میکنم.
لبخند تلخی زدم و گوشی تلفن و بیشتر به خودم چسبوندم و با انگشتای دستم به ناخن شست پام ور رفتمو گفتم_حبس حبسم که نه..بعضی شبا با هم میریم بیرون.
افسون نفسشو داد بیرون و گفت_نمیدونم..بخدا هنگ کردم.از یه طرف مشکل خودمو مهرداد و از طرف دیگه قضیه تو روانیم کرده.اخلاقش چطوره؟اذیتت که نمیکنه؟
_یکی دو روز اول چرا..باهام حرف نمیزد..ولی الان نه.دوباره همه چی عادی شده.ولی اسم مزونو که میارم چنان اخماشو میکشه تو هم که از ترس لال میشم..
افسون_غزل به نظرت کار کیه؟ببین از یه طرف به امیر حق میدم..با اون سابقه درخشان جنابعالی توی گند زدن رابطتون و بیماری و شکایی که بهت داره..یهو میاد دنبالت میبینه یه پسره موقشنگی خفتت کرد کنج دیوار توی یه کوچه خلوت و تو هم که زورت نمیرسید دست و پا زدنات بیشتر به ناز کردن میخورده..خب خودت باشی چی فکر میکنی؟نمیدونی واسه یه مرد چقدر وحشتناکه..بابا یه بار منو مهرداد رفتیم بازار..یه پسره بهم خندید و چشمک زد اگه بدونی مهرداد چکار کرد..تا گریمو در نیاورد ننشست یه جا.مردن دیگه غیرت خرکی دارن.ولی خب از یه طرف هم تو داری عذاب میکشی..
_بی خیال افسون..من که نمیتونم بیام بیرون..شماها بیایین..با توکا و بیایید..مهرداد و فرازم بیارید..
نفس عمیقی کشیدمو گفتم_دلم واسه بابا خیلی تنگ شده.پریشب امیر دید خیلی دلتنگشم بردم خونمون.خسته شدم افسون..
افسون_دقت کردی ما چقد بدبختیم..
پوزخندی زدم و گفتم_اره..ولی خداروشکر انگار توکا اوضاعش خوبه..
افسون_فراز ماه..پسرای خوبمون مال دخترای مردمن..خودمونم که عین دسته گلیم مال پسرای چپل چلاغ مردم..شانس نداریم که.
صدای چرخش کلید تو قفل در اومد و گفتم_افسون من برم امیر اومد.
با قطع کردن تلفن امیر اومد تو.
_سلام.
نگاهش به گوشی تو دستم بود که گذاشتم روی جاش.
امیر علی_سلام.
اومد داخل و کتش و اویزون کرد و گفت_کی بود؟
 
امیر علی…
 
در تراس و بستم و گوشی و گذاشتم کنار گوشم.
_واسه چی زنگ میزنی؟حرفات تکرایه..ببین من اگه عصبانی بشم کاری میکنم که واست بد تموم بشه..حواست که هست؟واسه من گریه نکن..اینم بدون..تو دنیا فقط دونفرن که گریه هاشون رو من تاثیر داره..اول مادرم بعدم زنم..و صددرصد تو جز این دونفر نیستی دخترجون..
گوشی و قطع کردم.کلافم..خیلی کلافه.خسته و عصبیم.
امروز هیچ بحثی تو خونه نبود ولی نگاه گرفته غزل اتیشم زد.اینکه هیچ اعتراضی نمیکنه و انقد درک میکنه حالمو خراب میکنه..نمیدونم چطوری باید حالشو خوب کنم..
هیچ وقت نمیخواستم همچین زندگی واسش بسازم..همچین روزایی که همش به دعوا و درگیری ختم میشه.
اون موقع ها همه رویاهام با غزل میگذشت.تو تموم رویاهای من غزل هم بود.همیشه صدای خنده هاش تو ذهنم بود..غزل مال من بود ولی..درواقع نبود.وقتی مال من نشد وقتی مال اون پسره شد رویاهام عوض شد..نابود شد.دیگه توشون صدای خنده نبود یعنی بود ولی خنده پر تمسخر مردم بود خنده های اون پسر چشم ابی.میدونم مرده ولی دست خودم نیست..اون غزل و از من گرفت.یاد اون روزا که حالم بد بود میفتم..چیز خیلی زیادی تو ذهنم نمیاد چون اون موقع هم ذهنم پر بود از غزل..غزل و خاطره هاش غزل و خنده هاش غزل و چشمای عسلیش..غزل و بوی تنش و حس حضورش که نبود ولی من توی ذهنم انقد اونو از نزدیک داشتم که بوی عطر تنشو همیشه حس میکردم.
غزل الان میگه درکت میکنم میگه میفهممت ولی مرد نیست ..نمیفهمه.نمیتونه بفهمه چی بروزم اورد.نمیتونه بفهمه که چی کشیدم از نبودنش.نمیدونه من مرد غیرتی چکار میکردم تا صحنه بوسیدنش توسط طاها تو شب نامزدیش از یادم بره که همون تصویر و همون بوسه و همون لمس دستاش نشه کابوس شبهام..ولی میشد. کابوس شبهام همین بوسه لعنتی بود..
وقتی فکر میکنم که غزل با اون پسره تا کجاها پیش رفته عصبیم میکنه…
دستامو مشت میکنم و سعی میکنم نذارم ریتم نفسام بازم تند بشن..اروم پسر..همه چی تموم شده.
گاهی حرفام ضد و نقیض میشه..شاید پرت و پلا ولی..
اره..من قبول دارم غزل دختر پاکیه نجیبه ولی..اینکه بهش اعتماد ندارم مسئله دیگه است.اینکه نمیتونم باورش کنم دست من نیست.
این باور نکردنا گاهی تو ضمیر ناخوداگاهم میاد..
مال همیشه هم نیست.فقط زمانی این حس بهم دست میده که خطایی از غزل میبینم یا میشنوم..مثل این اتفاق اخری..
وگرنه من میدونم که غزل دوستم داره .
کل علاقه غزل به من یه درصد از همه عشق من به این دختر نیست .من جوری دوسش دارم که گاهی از علاقه زیادم یهو جنون بهم دست میده.
میدونم داره همه تلاشش و میکنه واسه سلامتی من.میدونم با کمک فراز یه دکتر پیدا کرده و ازش راهنمایی میگیره .واسم دارو میگیره میدونم چقد دوست داره من تحت درمان قرار بگیرم اما..
گاهی یه حس موذی که نمیدونم از کجاست مثل یه تیکه شیشه خط میکشه رو دلم که بذار درد بکشه..که بذار عذابی و که تو داری میکشه رو اونم بفهمه که بدونه تو خوش نیستی..بذار چهار سال تنهایی و که تو کشیدی و اونم بچشه..درد تنهایی و بی کسی درد پس زده شدن درد دور زدن درد خیانت..
کلافه دست میکشم تو موهام و چنگشون میزنم..لعنتی چی کردی با من..
 

میدونم همه اینا از فکر و ذهن بیمارمه.من همه اینارو میدونم چون دکتر معالجم توی فرانکفورت همه اینارو واسم گفته.گفته که ممکنه گاهی از حالت عادی خارج بشی اینکه نتونی تصمیمات درست بگیری..اینکه تو عصبانیت کار دست خودت بدی..
میدونم وقتی عصبانی میشم هیچی حالیم نیست و فقط نیم ساعت وقت میخوام تا اروم بشم.
تازه اون زمانه که میتونم درست فکر کنم.تازگیا حس میکنم کمی شاید کمی بهتر شده باشم..تسلطم روی رفتارم که البته اونم بستگی به وخامت موضوع داره..مثل قضیه همین پسره در مزون که میدونستم غزل واقعا بیگناه ولی بازم همون حس موذی گاهی میاد و میگه که شاید فیلمشه که احتمالا قبلا هم با هم ملاقاتی داشتن..حس بدیه.چنان میپیچه تو ذهن و روحم که واسه فرار از اون حس دوست دارم فقط داد بزنم فریاد بکشم بشکنم خرد کنم..
موهامو محکم چنگ زدم..نفسام داره تند میشه..چشمامو بستم.اروم باش امیر..احمق نشو..بهش فکر نکن.
پاهامو عصبی تکون میدم.مشت دستامو هی باز میکنم و میبندم..اروم..اروم پسر.
ارومم .الان ارومم..نفسمو فوت میکنم بیرون و چشمامو باز میکنم و سعی میکنم با دیدن غروب خورشید و فکر کردن به خوبیای غزل خودمو اروم کنم.
درسته غزل گاهی با حرفاش و از روی بچگیش و ندونم کاریش یه کاری میکنه یا یه حرفی میزنه که باعث عصبانیتم میشه ولی..حضورش واقعا واسم مایه ارامشه.اگه نباشه اگه یه شب تنگ دلم نباشه من تا صبح دیوونه میشم..دووم نمیارم.
الان دارم یه روزایی و میگذرونم که نمیدونم چی از زندگی میخوام..من گیجم خستم.اگه غزل نبود اگه لطافت رفتارش نبود اگه عاشق ملاحت صورتش نبودم..دووم نمیاوردم.به خودم که نمیتونم دروغ بگم..من حالم اصلا خوب نیست.
اینو میدونم و مطمئنم که یه روزی شاید بخاطر غزل..به فکر درمان خودم بیفتم.خودم از این زندگی پر تنش خسته شدم.دوست دارم مثل بقیه باشیم..یه زندگی معمولی.
دوست دارم یه روزی برسه که همه فکر و خیالای بد گذشته از ذهنم پاک بشه که بشم یه امیر علی جدید با همون عشق قدیمیش..
بلند شدم و ایستادم..دستامو فرستادم تو جیب شلوارم..خیره شدم به روبرو.چقد هوس کردم یه نخ سیگار بکشم.گاهی که خیلی کلافه میشم دلم بیخیالیای زمان مستیمو میخواد..مستیای چهار سال پیشمو..خنده های از سر خوشی مستیمو..
رفتم داخل..غزل تو اشپزخونه در حال درست کردن شام بود.
اروم رفتم و از پشت سر دستامو حلقه کردم دور تنش..
نترسید ولی دست از کار کشید.
دلم قلبم روحم هر لحظه و هر ثانیه غزل و میخواد..گاهی به این رفتارای خودم حق میدم..دل من جنون وار غزل و میخواد.
سرمو بردم بین موهای لخت و خوشبوی غزل..یه نفس عمیق کشیدم..چقد خوبه که موهاش همیشه بوی خوبی میده..
_غزل؟
زیر لب اروم گفت_جانم..
چقد از خدا ممنونم که هنوزم مهر منو از دل این دختر کم نکرده که هنوزم وقتی صداش میزنم جوابم جون قابل دارشه..
اروم لاله گوشش و بوسیدمو گفتم_واسم بخند..
اروم برگشت و نگاهم کرد..
هنوزم تنش اسیر دستام بود.هنوزم فاصلمون هیچ بود..
_چند روزه صدای خنده هات تو خونه نپیچیده..
یه دسته از موهاشو فرستادم پشت گوشش.
یه قطره اشک از چشمش چکید.
_هی هی..مگه من مردم که تو گریه میکنی؟
سرشو اورد بالا و با اخم گفت_خدا نکنه..
دلم قنج رفت از این محبتای ذاتیش..
_تا من هستم حق نداری گریه کنی..
خندیدمو گفتم_فقط خودم حق دارم گریتو در بیارم..
اشکاش بیشتر شد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرش و گذاشت روسینم و با صدای بلندی زد زیر گریه..
_ای بابا مگه من روضه میخونم واست؟خیر سرمون داشتیم لاو میترکوندیما..ببینمت..
غزل_نمیخوام..
_غزل..میدونی که چقد میخوامت؟
غزل_نه.
خندیدمو بغلش کردم.
_الان داری خودتو لوس میکنی دیگه..نه؟
غزل خندشو خورد و گفت_خو اخه از کجا بدونم که منو میخوای؟
یه لبخند شیطون زدم و گفتم_خیالی نیست خوشگله..الان با هم میریم تو اتاق من تصویری نشونت میدم که چقد میخوامت..
یکی زد تو بازومو گفت_لازم نکرده..شما همون صوتی نشون بدی بسه..
بغلش کردمو بردمش تو سالن و خوابوندمش رو کاناپه و زل زدم تو چشماش..
غزل_دوستت دارم.
_عمرا بتونی اندازه من عاشق باشی..
غزل خندید و منه مست ..عاشق خنده هاشم..دلم از هر غمی خالی میشه ..با صدای خنده هاش.
_زنگ بزن بچه ها امشب بیان دور هم باشیم..
غزل_انا رو هم بگو..
_میگم..چیزی لازم نداری؟
غزل_امیر..فردا شب بگمشون؟
نگاهش کردم..
غزل_امشب بریم بیرون..؟
خندیدم..گونشو بوسیدمو گفتم_به شرطی که زیاد خوشگل نکنی..
خودم رفتم تو اتاق که غزل گفت_امیر..؟
_جانم..؟
غزل_چیزه..هنوزم نمیشه ..برم مزون؟
اخم کردمو گفتم_باز من تو روت خندیدم..نخیر.

در و باز کردم و فراز و افسون و توکا اومدن تو..
چقد از دیدنشون خوشحال شدم.انگار که صد ساله ندیدمشون..
رو کردم به افسون و گفتم_پس مهرداد کجاست؟
افسون اخم کرده گفت_انتظار که نداشتی وقتی با هم قهریم زنگ بزنم بهش و دعوتش کنم اینجا؟؟
_خو چته حالا پاچه میگیری..برو بشین.
پروا و پرهام و ارین زودتر اومده بودن..کاشکی اوا رو هم میاوردن..دلم براش تنگ شده.
رفتم تو اشپزخونه و به غذاها سر زدم و شربت ریختم تو لیوانا..
دیشب شب خیلی خوبی بود..خیلی بهم خوش گذشت.
با امیر رفتیم بیرون..شام خوردیم اب هویج بستنی خوردیم رفتیم دور دور و خودمون و انداختیم توی یه کاروان ماشین عروس و هی بوق زدیم و اهنگ گذاشتیم و بلند بلند میخوندیم..رفتیم کنار ماشین عروس و بهشون تبریک گفتیم..و البته به این موضوع اصلا فکر نکردم که ما عروس گردونی نداشتیم.
امیر میدونست عاشق دست فرمونشم..لایی میکشید.یهو وسط خیابون با سرعت بالا ترمز دستی و میکشید و چند دور ماشین و میچرخوند و من هی جیغ میزدم و اون میخندید..شانس اوردیم خیابون خلوت بود.
رفتیم دربند الو جنگلی برام خرید.پیاده روی کردیم..امیر از یه دست فروش که رو زمین بساط پهن کرده بود واسم دو تا گردنبند چوبی خیلی خوشگل خرید و همونجا انداخت گردنم..
کلا دیشب شب خیلی عالی بود.
حس میکنم امیر از اینکه رفتارش باهام انقد تند بوده ناراحته..از عصر که اومد خونه پکر بودبعدم که رفت تو تراس و تا یه ساعت اونجا بود وقتی که اومد بیرون کلا متحول شد..
یعنی میشه خدا..میشه منم رنگ ارامش و ببینم.
لباسامو مرتب کردم..یه بلوز دامن سبز خوشرنگ پوشیده بودم..موهامو فرستادم پشت گوشم و رفتم تو سالن..شربتارو تعارف کردم و نشستم کنار امیر علی..
نگاهم کرد و یه چشمک خوشگل تحویلم داد..بهش اشاره کردم بیاد جلوتر..
گوشش و اورد کنار صورتم..
اروم در گوشش گفتم_امیر..افسون و مهرداد با هم قهرن.واسه همین افسون به مهرداد نگفته واسه امشب.یه زنگ میزنی به مهرداد بهش بگی بیاد اینجا..البته نگو کسی اینجاست شاید اومد و اینا رو اشتی دادیم..
امیر نگاهم کرد..لبخند قشنگی زد و اروم گفت_مهربونیات و فقط خرج خودم کن..بد جور محتاجشونم..
بلند شد و رفت تو اتاق..گیج شدم..
کم کم یه لبخند قشنگ نشست رو لبم..امیرم..مگه من کم بهت محبت میکنم..؟
پرهام_نچ نچ..خالمونم که داغونه..
نگاهش کردم.
پرهام_واسه خودت خاطره تعریف کردی..
_ها؟
همشون یه دفعه زدن زیر خنده.
توکا ابرو بالا انداخت و گفت_چی گفت بهت که اینطوری رفتی تو فضا..دوساعته نیشت اندازه نهنگ بازه..
اخم مصنوعی کردم و گفتم_گمشید بیشوورا..
ارین_واقعا که..خجالت بکشید..اخه کسی توی روابط یه زوج جوون دخالت میکنه؟اونم از نوع تازه عروس و دومادش؟
بعد رو کرد به منو گفت_بگو خاله…بگو خودتو خالی کن..اینا ادم نیست.راحت باش..بگو من تحمل میکنم..
یکی زدم تو سرش و گفتم_خیلی خری..
امیر اومد و پسرا مسابقه راه انداختن..مچ انداختن..فراز و امیر علی..سه بار بازی کردن..
یه بار امیر علی برد..یه بار فراز برد که البته توکا بصورت خیلی ناجوانمردانه ای کمکش کرد و یه بارم وسط بازی ارین و پرهام خودشونو انداختن رو کول امیر و فراز و کلا بازی و خراب کردن..
پرهام با خودش فوتبال دستی اورده بود..پسرا مشغول بازی شدن .امیر و ارین یه گروه پرهام و فراز هم یه گروه..
ما دخترا هم که نشسته بودیم و حرف میزدیم..
_خب پروا..چی شد جریان نامزدیت..برنامه چیه؟
پروا که کلا خجالت تو کارش نبود گفت_اخر همین هفته جشن عقدمونه..
افسون_عقد..چه زود؟
پروا_احسان میگه زودتر عقد کنیم بهتره.
سه تامون نگاهش کردیم و با هم زدیم زیر خنده..
افسون_یعنی خاک تو سرت.قبول نکنی؟اون اتیشش تنده تو چرا زود وا دادی؟بذار خوب همدیگه رو بشناسید بعد..
پروا_میشناسیم همدیگه رو که..بعدم کی گفته فقط اتیش اون تنده؟
سه تامون با چشمای گرد شده زل زدیم بهش که گفت_خب چیزه..منظورم اینکه..نه که اونجوری که شما فکر میکنیدا..
توکا زد تو سرش و گفت_ببند..ببند دهنتو دختره چشم سفید..
فراز از اون ور داد زد_غزل د بکش دیگه شامو..مردیم گشنگی..
_باشه..یکم دیگه صبر کنید.
و یه نگاه به ساعت انداختم..
افسون_منتظر کسی هستی؟
_ها..نه همینجوری.
توکا_راستی چرا اناهیتا رو نگفتی امشب؟
_گفتم دعوت بود خونه یکی از فامیلاشون..
افسون_کی؟
_دختر خاله مامانش..
افسون_خاله عصمت؟
_اره..
همون موقع زنگ خونه رو زدن.
امیر رفت و در و باز کرد و مهرداد خوشتیپ کرده اومد تو که با دیدن بچه ها خشکش زد.نگاهش موند رو افسون.
افسون هم متعجب مهرداد و نگاه میکرد.کم کم مهرداد اخم کرد و گفت_امیر..تو که گفتی..
امیر هلش داد داخل و گفت_من گفتم بیا کارت دارم..نگفتم که کسی اینجا نیست.
افسون که معلوم بود از دیدن مهرداد هول کرده..پاش خورد به بشقاب میوه اش رو میز که همشونو ریخت..اومد تند تند جمعشون کنه هول کرد چاقو رفت تو دستش و دستش برید..
وای یه جیغی زد یه کولی بازی دراورد.
مهردادم سریع دویید پیشش.دستش و گرفت و گفت_چکار میکنی تو؟
حالا سر جمع سه قطره خون هم نریخته بودا یه اشک و اهی راه انداخته بود این افسون گور به گوری..یه ناز و ادایی میومد که همه انگشت به دهن به این ور پریده نگاه میکردن..گریه میکرد مثه ابر بهار.
ارین که کنار من بود گفت_عجب فیلمیه این افسون..خوبه خوبه ازش راضیم..به خودم برده.
چسب و دستمال اوردم و دادم مهرداد و به بچه ها اشاره کردم برن تو سالن بزرگه تا اینا راحت باشن.
فراز_ما که رفتیم ولی مهرداد خیلی خری..گول این زنا رو نخور.
توکا هلش داد و بزور بردش.
هممون انگار پشت در اتاق عمل نشسته بودیم..
همه منتظر بودن ببینن چی میشه این عشوه خرکیای افسون جواب میده یا نه.بالاخره مهرداد کوتاه میاد یا نه.
خیلی باحال بود.
یکی راه میرفت.یکی با گوشیش ور میرفت.یکی به ساعت مدام نگاه میکرد..
فراز_اه..بابا من گشنمه..به چه زبونی بگم؟
و داد زد_مهرداد چی شد؟خر شدی یا نه؟
همون موقع مهرداد و افسون اومدن تو و مهرداد گفت_اونکه در تخصص تو ولی..با اجازه بزرگترا..بله.
پرهام کل کشید و همه دست زدن.
میز شامو چیدیمو همه دور هم شام خوردیم.
افسون نگفت چه کرمی ریخت تا مهرداد کوتاه اومد.چون اونطور که فهمیدم به مهرداد خیلی بر خورده بود که افسون اسم طلاق و اورده بود.
 
خلاصه اینکه ما هم بانی خیر شدیمو اینارو اشتی دادیم.
دخترا ظرفا رو شستن و پسرا هم بساط تخمه رو بردن و نشتن پا فوتبال..کری میخوندن جیغ میزدن.گل که میزدن هورا میکشیدن گل که میخوردن فحش میدادن به جد و اباد دروازه بانه..
ما دخترا هم تو اتاق بودیم و حرف میزدیم و پروا سرش تو وسایل ارایشی منو کلا کمدای من بود..
اخرشم توکا پسرا رو مجبور کرد کثیف کاریای خودشونو جمع کنن.پرهام جاروبرقی کشید و ارین ظرفارو شست و اون سه تا تنبل هم که اصلا تکون نخوردن.
شب خوبی بود.خیلی خوب..
بچه ها که رفتن امیر رفت تو تراس..هوا سرد بود..یه شال دور خودم پیچیدمو یه سینی چای برمو رفتم تو تراس..
امیر ایستاده بودو دستاش تو جیب شلوار جینش بود.
اروم سینی و گذاشتم رو میز کوچیکه اونجا و از پشت دستامو حلقه کردم دور کمر امیر علی..
اروم برگشت سمتم.
با لبخند مهربونی نگاهم کرد..نگاهش کردم.
_مرسی واسه امشب..
موهامو از صورتم زد کنار و گفت_مرسی که هستی..
سرمو گذاشتم رو سینش..دستش و گذاشت پشت کمرم.
امیر علی_غزل..؟
_هووم؟
امیر علی_چرا نگفتی جانم؟
خندیدمو گفتم_تکراری بود..
امیر علی_ازم خسته نشدی؟
با تعجب نگاهش کردم.
_دیوونه شدی؟
خندید و گفت_فکر کنم..
دوباره سرم و گذاشتم رو سینش و به صدای قشنگ طپش های قلبش گوش دادم و با چشمای بسته گفتم_شاید یه روزی از دست خودمو کارام خسته بشم..ولی از تو محاله.تو جون منی..مگه ادما از جون خودشون سیر میشن؟؟
با دست موهامو نوازش کرد و روشونو بوسید و اروم زیر لب گفت_مرسی خدا..
اخر هفته عقد کنون پرواست.مزون که نمیتونم برم.ولی توکا اندازمو گرفت و منم طرح یه تونیک خیلی خوشگل مجلسی شیک و بهش دادم تا برام بدوزه..
چیزی نیاز نداشتم فقط باید میرفتم ارایشگاه یه صفایی به خودم میدادم.
هر چقد به امیر گفتم خودم میرم اجازه نداد الانم اومده دمه در زنگ زد گفت بیا پایین خودم میبرمت..
تند تند اماده شدم و رفتم پایین.نمیدونم کی میخواد این مسخره بازیارو تمومشون کنه و من تا کی باید تو حبس خونگی باشم..خب خسته شدم دیگه حس میکنم یکی بال و پرمو بسته..
سوار ماشین شدمو اروم سلام کردم.
امیر علی_سلام خانمی..خوبی؟
جوابش و ندادم.
امیر علی_چشه غزل خانم..قهره؟
بازم جواب ندادم.
امیر علی_غزلم..چی شده گلم؟
بازم جواب ندادم.
امیر با صدایی عصبی گفت_میدونی بدم میاد سوال بپرسمو جوابی نشنوم..گفتم چی شده؟
_هیچی.
امیر علی_واسه هیچی اینطوری بغ کردی؟
_خسته شدم امیر..واسه چی نمیذاری خودم زندگی کنم؟بابا اون یه مزاحم بود با بلایی که تو سرش اوردی رفت گورشم گم کرد من تا کی باید اینجوری تو زندان باشم..دق کردم خب..
امیر اخم کرد و گفت_چی شده..تا دیروز که میگفتی عادت میکنی..درک میکنی.حالا زدی زیرش..کی این حرفارو یادت داده؟
_چی میگی تو؟برای چی باید کسی چیزی یادم بده..اصلا من کسی و میبینم که چیزی هم یادم بده..خسته شدم..میفهمی؟
امیر_نه نمیفهمم..میخواستی عین ادم رفتار کنی که کسی مزاحمت نشه..که الان راحت زندگی کنی.
_امیر..چرا فکر میکنی مشکل از منه؟
امیر علی_چرا مزاحم بقیه نمیشن؟چرا توکا و افسون این بلاها سرشون نمیاد؟
بغض کردم..اخه چطور بهش بفهمونم که قرار نیست کل مردم شهر یه مشکل داشته باشن..
دیگه حرفی نزدم..حوصلشو نداشتم..بی خیال.
جلوی ارایشگاه نگه داشت و خواستم پیاده شم.
امیر علی_پول داری؟
_اره.
امیر علی_من همینجا منتظرتم تا کارت تموم شه..
_طول میکشه..برو تموم شد بهت زنگ میزنم.
امیر علی_هستم..زود بیا.
خواستم برم که دستمو گرفت..نگاهش کردم..
امیر علی_نمیتونم روی زندگیم ریسک کنم..
دستمو ول کرد و در و بستم و رفتم تو سالن.
شاید واقعا باید بهش حق بدم و بازم تحمل کنم..
کارم نسبتا طول کشید.اصلاح کردم و ابروهامو برداشتم..
موهام خیلی بلند شده بود یه مدا خیلی خوشگل کوتاشون کرد و یه رنگی تو مایه های زیتونی و طلایی به موهام زد..ابروهامم از همون رنگ زد..
موهامو سشوار کشید و رفتم جلوی اینه..
خیلی تغییر کرده بودم..رنگ موهام تقریبا رنگ چشمام بودن و همخونی قشنگی داشتن..
از تو کیفم یه رژ لب گوشتی رنگ دراوردمو به لبهام کشیدم.یه ذوق زیر پوستی تو دلم حس کردم..
شالمو سرم کردم.حساب کردمو اومدم بیرون.
در کمال تعجب امیر همچنان همونجا ایستاده بود.این ایستادگیش واقعا قابل تحسینه..پسره بیکار.
نشستم تو ماشین ولی رومو ازش گرفتم.
ماشین و روشن کرد و گفت_ببینمت؟
_عمرا.
امیر علی_دوساعته اینجا من یه لنگه پا وایسادم واسه خاطر خانم که ببینم چه شکلی میشه حالا عمرا..مگه دست خودته؟
_گفتم که..عمرا.
امیر که تو صداش شیطنت موج میزد گفت_باشه..تا نیم ساعت دیگه خونه ایم..اونجا تمام و کمال میتونم ببینم..با وضوح بالا..
کوفت..پسره پرو
_چیزه..مگه قرار نبود بریم خونتون..منتظرن.
_امیر علی_اونجا هم میریم گلم.
چند دقیقه بعد خونه اعظم جون بودیم..
انا تادیدم شالمو کشید و گفت_ببینمت..وای خدا چه ناز شدی غزل..چه این رنگ به پوستت میاد..مامان منم میخوام..
امیر که داشت مامانشو میبوسید گفت_هیچم خوشگل نشده..مامان اعظم خودم از همتون خوشگلتره..
و از پشت سرش واسم شکلک دراورد.
حسود..داره میسوزه که نذاشتم ببینه منو..
اعظم جون_دلت میاد امیر علی؟دخترم به این نازی..دروغ میگه مامان..خیلی عوض شدی..مبارکت باشه.
_مرسی اعظم جون..میدونم .امیر کلا به من خیلی حسودی میکنه.
انا خندید و گفت_اره..مخصوصا به ابروهات..دیدی که خودش چقد ابرو داره..
امیر اخم کرد و گفت_مرده و اخمش و جذبش..واسه اخمشم که باید یه دست ابروی کلفت داشته باشه..به چیه ابروهای شما باید حسودی کنم..همشون نصفه نیمه ان..انگار خط فاصله است..
اناهیتا_دلتم بخواد..الان مده.
بابا همایون هم اومد..اول که نفهمید ولی بعدش همدست شد با امیر و اذیتم میکردن و کلی سربه سرم گذاشتن.
بعد از شام و شستن ظرفا اومدیم تو سالن..
یه نگاه به گوشیم انداختم..یه پیام داشتم..
بازش کردم.شماره ناشناس بود.
با خوندنش قلبم ایستاد.یه نگاه به بقیه انداختم..همه مشغول بودن…یعنی چی..؟
_منتظرم باش..یه سوپرایز برات دارم..
 

امروز عقد پروا بود و همه از صبح زود خونه ابجی ترانه بودیم..امیر هم من و اورد و گذاشت و خودش رفت.
لباسا و وسایلمو با خودم اورده بودم..ارایشگاه هم که نمیخواستم برم.
افسون و توکا هم بهمون ملحق شدن ..البته ابجی غزاله و فرانک و عمه های پروا از صبح در حال کار کردن بودن.
سالن و اماده کردیم و سفره عقد و چیدن و ما دخترا هم هی تو کارشون دخالت میکردیم و نظر میدادیم..بیچاره ها رو دیوونه کردیم..
میوه ها و شیرینیا رو چیدیمو شام هم که از رستوران می اوردن.
بعد از نهار و تموم شدن کارا رفتیم که به خودمون برسیم..پروا هم که ارایشگاه بود و منم هنوز داماد عزیز و ندیده بودم.
همه تو یه اتاق نشسته بودیم و همدیگه رو درست میکردیم..یکی موهای منو اتو میکشید افسون فرانک و ارایش میکرد توکا موهای افسون و حالت دار کرد..کلا همه زنجیروار افتاده بودن رو همدیگه و در حال ارایش کردن بودن.
من که ارایشگاه نرفتم بقیه هم نرفتن..
من موهای جدیدمو اتو کشیدم و صاف ترش کردم و لباسم که یه تونیک ابی کاربنی بود و تنم کردم..خیلی لباسم شیک بود..استیناش حریر شیشه ای و بلند بود و روشون از نگین خود لباس کار شده بود..سااپورت سورمه ای و کفشای پاشنه بلند ابیم و هم پوشیدم..یه ارایش ملایم نقره ای هم رو صورتم خوابوندم که البته کار دست افسون بود..
افسون یه پیراهن بلند و مجلسی قرمز پوشیده بود و توکا هم مثل همیشه یه کت دامن کوتاه سفید عروسکی ..
کار من زودتر تموم شد.از اتاق اومدم بیرون.گوشیم دستم بود و نشستم تو سالن پر رفت و امد که هنوز مهمونا نیموده کلی شلوغ بود..
هنوزم فکرم درگیر اون پیام لعنتی بود.سوپرایز از طرف کی اخه؟
هر کاری کردم نتونستم به امیر علی حرفی بزنم..پیامو پاک کردم و گوشیم و تا دوروز خاموش کرده بودم.
تمام سعی ام اینکه بهش فکر نکنم ولی مگه میشه..شدنی نبود.
فکر و ذکرم و خیلی درگیر کرده بود.یعنی ممکنه کار اون پسر مزاحمه شهرام باشه؟؟
اما اخه شمارمو از کجا پیدا کرده؟
ناخوداگاه ذهنم رفت سمت مانا..ولی اخه اونکه تهران نیست..با دوستاش رفته شمال.
تو این چند روز همش دلشوره داشتم و اضطراب.عین مرغ سرکنده بودم و یه جا بند نمیشدم.
امیر شک کرده بود..هی گیر میداد بهم که چته..چرا انقد نگرانی..چرا دستات انقد سردن؟چرا میلرزی؟
نمیدونم چی جوابش و بدم.چکار کنم تا این دلشوره لعنتی دست از سرم برداره..
افسون_خوشگل شدم جیگر..؟
نگاهی به افسون انداختم..موهاشو مشکی کرده بود و با این لباس قرمز و ارایش همرنگش واقعا خوردنی و خواستنی شده بود.
_هی بیشوور..عروس یکی دیگستا..؟
نیشش باز شد و گفت_یعنی انقد خوشگل شدم؟
_فکر کن یه درصد تو خوشگل بشی..بسکه مالیدی و میگم..
افسون_ایش..حسود.
و رفت دنبال پرهام و صداش زد که ببینه خوشگل شده یا نه..اخه پرهام ادمه..
توکا و فرانک هم اومدن از اتاق بیرون.
توکا که همیشه ارایشای ملایم انجام میداد ناز شده بود.ولی فرانکی که هیچ وقت اهل ارایش نبود الان با این موهای کوتاه سشوار کشیده و ارایش ملایم واقعا مثل یه خانم زیبا و باوقار شده بود..
کم کم مهمونا اومدن و مراسم شروع شد.
اعظم جون و بابا همایون و اناهیتا هم اومده بودن.
انا رفته بود همون ارایشگاه منو موهاشو مثل من رنگ کرده بود البته یه درجه تیره تر..حسود.وقتی بهش میگم حسود دختره رودار زل میزنه تو چشمامو میگه جانم با من بودی؟
از رو که نمیرفت..ولی خوب واقعا بهش میومد.
دنبال امیر علی میگشتم.نمیدونم اومده بود یا نه.همه وسط در حال رقصیدن بودن و من دنبال امیر چشم میگردوندم که یه دست محکم و مردونه ای حلقه شد دور کمرم..دستی که بوی عطرش با عطر امیر من خیلی فرق داشت..یهو یاد سوپرایز و غافلگیریم افتادم..
لرز بدی نشست به تنم..


مطالب مشابه :


آمار و ارقام نهایی جام رمضان 92 بندرترکمن

هتل پارس آرایشگاه یارجان محمد ایری - آنا مصطفوی - امیر فلاحی -ایلیاد کر .




سال نو مبارک

انا هم اسلایس آرایشگاه پارمیس. مامان ثمین. نی نی. پارس تولز زیباسازی




سرو سامون گرفتن اقوام سارا 83

اومده اینجا ملت هی عروسی و عقدی میگیرن تو شهر سارا اینا در سرزمین پارس ارایشگاه انا




28 ماهگیت با تاخیر مبارک عزیز دلم

کردم و اومدم قرار بود با خاله زیبا بریم آرایشگاه و شب رو هم که خونه آنا; كيميا پارس




رمان نیش - 8

رمان الهه پارس به خودش امد و آنا را با نگاهی خصمانه بعد بپره تو ارایشگاه خودشو




رمان غم نبودت - 25

رمان الهه پارس غزل_انا رو هم چیزی نیاز نداشتم فقط باید میرفتم ارایشگاه یه صفایی به




رمان غم نبودت - 18

رمان الهه پارس _سلام انا یه ارایشگاه خوبی نزدیکای خونه بود.رفتم اونجا .انقد شلوغ




رمان نیش - 1

رمان الهه پارس آنا هم که دختربود و او کلا اوووف کتاب فروشی ِ یا سالن ارایشگاه !




نگاهی به گرایش دختران به رفتارهای پسرانه

کرد و دیگر به جای آن که با پدر به آرایشگاه مردانه بروم با مادر به خرید پارس پور نازلی




برچسب :