رمان یک تبسم برای قلبم (20)


 
مامان یواشکی ازم پرسید: یگانه چی شده؟ گریه کرده؟
من: اره.. دلش تنگ شده خوب.. یادته از زن عمو جدا نمی شد..
مامان: الهی بمیرم...طفلی یگانه...
مامان داشت می گفت ولی من همش ذهنم مشغول یگانه و تیرداد بود.. دلیل کارش رو درک نمی کردم ولی بهش حق می دادم.. سخته مجبور باشی تنهایی همه چیز رو تحمل کنی..
یگانه دیگه حرفی نزد.. گذاشتم راحت باشه.. شاید یه وقت دیگه برام تعریف می کرد.. حالا که تا اینجاش رو برام گفته بود حتما بقیه اش رو هم برام تعریف می کرد..
شب فرشاد اومد خونه ما.. یگانه با نگرانی بهم نگاه می کرد ولی سعی کردم اعتمادش رو بخودم جلب کنم.. صبح با اوو به سارا زنگ زدم..
من: چه خبر سارا؟.. راتین چیکار می کنه؟
سارا: داره دندون درمیاره.. پدر من و امین رو دراورده..
من: اخی چرا؟.. تب کرده؟
سارا: تب نه.. ولی طفلی بیقراری می کنه... دلم ریش میشه شیرین..
من: اخی.. بمیرم براش..
سارا: خوب از تو چه خبر.. ایشالا یه ماه دیگه مهرزاد کوچولو رو بغل می کنی دیگه..
من: اره..ایشالا..
سارا: وقتی زن دایی بهم گفت می خواین اسمشو بزارین مهرزاد تعجب کردم.. مگه تو اسم باربد رو دوست نداشتی؟
دوباره پرت شدم به گذشته... به روزهایی که نمی دونستم شادی دختره یا پسر.. قرار گذاشته بودم پسر باشه اسمش باشه باربد.. دختر باشه شادی.. که شادی شد... سارا
که دمغ شدنم رو دید سریع گفت: عجب سوالایی می کنم من.. ولش کن اصلا...
من: نه اشکال نداره.. جاوید خوشش اومد..
سارا: خوب ایشالا به دنیا میاد.. قدمش خیر باشه.. زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه...
خدایا من قبلا تمام این حرفها رو شنیده بودم.. برای شادی هم همین حرفا رو زده بودن.. ولی چی شد..
من: راستی دیروز یگانه اینجا بود.. می گفت مسعود ازدواج کرده.. خبر داری؟
سارا سرش رو تکون داد و گفت: اره بی شعور.. خوب شد.. یگانه خلاص شد از دستش.. نمی دونی به عمو مرتضی و فرشاد چی گفته بود...
من: چی گفته بود مگه؟..
سارا: به یگانه نگی ها.. به عمو گفته بود پاشو دختر بدکاره ات رو از بغل پسرهای دانشگاه جمع کن.. فکن کن شیرین.. هیشکی نه یگانه.. به فرشاد گفته بود یگانه با
استادشه..
با این حرف فقط یه اسم اومد توی ذهنم.. تیرداد.. یگانه می گفت رفته خونه استادش.. می گفت استادم رو دوست داشتم.. یعنی مسعود حق داشت؟.. گیج مونده بودم..
من: چطور روش شده؟
سارا: حالا می دونی کدوم استادش رو می گفت؟.. همون استادی که یگانه رو رسونده بوده بیمارستان.. انگاری تو بیمارستان مسعود براش شاخ و شونه می کشه که به چه حقی
یگانه رو اوردی بیمارستان... عمو کلی از استاده معذرت خواسته بوده.. فرشاد که اینجا بود باهاش حرف زدم.. فرشاد می گفت مسعود توهم زده.. استاده اصلا تو این مایه
ها نبوده.. فکر کن... خوبی کنی یه چنین انگی بهت بزنن..
هنوز داشتم حرفای یگانه رو سبک سنگین می کردم.. گفتم: طفلی یگانه..
سارا: اره.. بعدا زن دایی شهلا سر دردودلش با مامان باز شده بوده گفته بود یگانه تو اون وضعیت مادر مسعود اومده بوده که الا و بلا باید یگانه رو ببریم دکتر
..
من: دکتر؟
سارا: اره دیگه.. واسه گواهی بکارت و اینا..
ابروهام رفت بالا و گفتم: بی خیال.. راستی؟..
سارا: اره.. عمو هم عصبانی شده بود.. طفلی یگانه واسه همون خوب نمی شد.. منم چند روز پیش باهاش حرف می زدم.. ماشالا خیلی بهتر شده.. تصمیم درستی هم گرفت که
اونجا موند.. برمی گشت اینجا فامیل داییش جلوی چشمش ایینه دق که چی..
بعد از کمی صحبت درد کمر رو بهونه کردم و از سارا خداحافظی کردم.. پاشدم رفتم پایین.. این چند روز اخر واقعا حوصله ام سر می رفت..هرچند نرمش و حرکاتم سرجاش
بود ولی واقعا تکون خوردن برام سخت می شد... خوشبختانه با بودن مامان و بابا خیلی از مسئولیتهای من کم شده بود ولی باز یه کارهایی رو باید خودم انجام می داد...شب
داشتم دندونامو مسواک می زدم و جاوید هم ریشش رو می زد...
من: جاوید یه چیزی بپرسم؟
جاوید: بپرس..
من: اگه یه دختری یه پسری رو دوست نداشته باشه بعد مجبورشون کنن که با هم ازدواج کنن بعد اون پسره هم کاری به کار دختره نداشته باشه بعد اون دختره بره سمت یه
پسره دیگه بعد اون پسره بیاد به دختره بگه چرا رفتی سمت پسره بعد به پسره..
با دیدن قیافه جاوید تو ایینه زدم زیر خنده.. ریش تراش توی دستش با چشمهای گرد تو ایینه بهم زل زده بود... گفت: was? Was was? Was was was?
بعد دوتایی مون زدیم زیر خنده... جاوید: باور کن نفهمیدم..
گفتم: باشه..یه جور دیگه بهت می گم.. فرض کن فرشاد و تاتیانا رو مجبور کنن باهم ازدواج کنن درحالی که علاقه ای بهم ندارن.. اگه تاتیانا بره سمت یه مرد دیگه..
بهش حق می دی؟
جاوید خم شد و صورتش رو شست.. بعد حوله رو برداشت و گفت: اره.. البته..
من: جدی؟
جاوید: اره.. هیچی زور نمیشه.. وقتی دوست نداره اجباری نیست باهاش زندگی کنه..
من: این میشه خیانت...
جاوید: نه خیانت نمیشه..
با بدعنقی گفتم: میشه.. وقتی به یکی تعهد داری باید بهش عمل کنی.. فکر کردن به یه مرد دیگه میشه خیانت..
جاوید منو به سمت خودش برگردون.. دستش رو انداخت دور کمرم..شکم گنده ام نمی زاشت کاملا برم تو بغلش..گفت: شیرین.. تعهد باید قلبی باشه.. ازدواجی که توش علاقه
نباشه.. ازدواج نیست.. وقتی ازدواج نباشه یعنی تعهد هم نیست.. خودت رو ببین.. به پیمان و مهتا هیچ تعهدی نداری.. اونا حتی الان می تونن برن پیش اشمیت.. ولی
چرا پیش خودمون نگهشون داشتی؟..
گفتم: چون دوستشون دارم..
جاوید: همین.. وقتی دوست داشتنی نباشه چرا باید ادم خودشو اذیت کنه..
جاوید راس می گفت.. ولی باز فکر مشغول کار یگانه بود... یعنی با تیرداد تا کجا پیش رفته بود؟.. اصلا دوست نداشتم حق با مسعود باشه.. نه به این خاطر که ازش بدم
می اومد.. چون دلم به حال یگانه می سوخت...
 
اضطراب داشتم.. مامان مدام دعا می خوند و تو صورتم فوت می کرد.. دیروز رفته بودم پیش دکتر و اونم تشخیص داده بود بچه باید به دنیا بیاد.. اونم یه هفته زودتر..
اصلا امادگیش رو نداشتم.. درسته دفعه اولم نبود ولی باز هم دلشوره داشتم...شب اصلا نتونسته بودم بخوابم.. جاوید همش سعی می کرد با حرفاش ارومم کنه ولی باز می
لرزیدم.. تا صبح نزاشتم بخوابه.. صبح یه دوش گرفتم تا حاضر شم بریم بیمارستان.. مهتا مدام جست و خیز می کرد..
من: مامان جان انقدر رو تخت بالا پایین نپر... می افتی زمین..
مهتا: مهرزاد امروز به دنیا میاد؟
من: اره عزیزم..
مامان:اینم بزارم؟
پتوی ابی من دستش بود.. گفتم: نه مامان.. اینجا که همراه اجازه نمی دن.. اونجا همه چی دارن..
مامان: باشه دیگه چی بزارم؟..
من: لباسهای بچه رو برداشتی؟..
مامان: اره همه شون تو این ساک کوچولو هستن..
برای هزارمین بار ساک رو چک کردم.. جاوید اومد تو اتاق و گفت: شیرین.. هنوز حاضر نیستی؟.. ما باید نه بیمارستان باشیم..
به سمت جاوید برگشتم... با بغض گفتم: جاوید من می ترسم..
جاوید به سمت اومد و گفت: از چی می ترسی عزیزم..
مامان دست مهتا رو گرفت و از اتاق رفتن بیرون..
جاوید دستش رو انداخت دور شونه هام و گفت: شیرین.. داره بچه مون به دنیا میاد.. از چی می ترسی؟
بوی ادوکلن جاوید زیر دماغم بود.. چه بوی اطمینان بخشی داشت.. از کلمه بچه مون که به کار برد دلم قرص شد ولی باز می ترسیدم.. گفتم: نمی دونم.. می ترسم نتونم
ازش مراقبت کنم... نتونم مادر خوبی باشه..
جاوید به شوخی منو به سمت در برد و گفت: حق داری.. اون مدال بهترین مادر رو من گرفتم..
من: جاوید.. شوخی نکن.. من دارم جدی می گم..
جاوید دوباره به سمتم چرخید .. تو چشمام زل زد و گفت: بهم اعتماد داری؟
چشمهای قهوه ای جاوید.. چقدر چشماشو دوست داشتم.. گفتم: اره..
جاوید: خوب.. من دارم بهت می گم تو بهترین مادر دنیایی..
لبخند دلگرم کننده جاوید دیگه ترسی تو دلم باقی نزاشت.. پیشونیم رو بوسید و از اتاق رفتیم بیرون.. پیمان پایین پله هاایستاده بود وگفت: مامی .. زودباشین دیگه..
من: باشه عزیزم.. چقدر عجله دارین..
مهتا: مامی اجازه می دین من مهرزاد رو بغل کنم؟
من: اگه مواظب باشی اره..
پیمان: منم می خوام بغلش کنم..
جاوید: بچه ها.. برید تو ماشین.. زود.. اینقدر حرف نزنین..
سوار ماشین شدیم.. کمربندم رو بستم.. مامان هنوز دعا می خوند و بچه ها هم شیطونی می کردن.. به بیمارستان رسیدیم.. سعی می کردم نلرزم.. رفتیم تو.. کارهای پذیرش
به سرعت برق انجام شد.. رفتیم تو اتاق مخصوص و لباس عوض کردم.. بعد اومدم تو اتاق خودم نشستم تا برای عمل اماده بشم.. هنوز ساعت نه نشده بود... جاوید هندی کم
رو در اورد و شروع کرد به فیلم گرفتن..
من: وای جاوید تو چقدر خجسته ای.. فکر هندی کم رو هم کردی..
جاوید: البته.. مامان مهرزاد..الان بگو چه احساسی داری؟
خندیدم و گفتم: هیجان زده ام..
جاوید به سمت ایینه ای که توی اتاق بود چرخید و از خودش فیلم گرفت و گفت: منم همینطور..
به سمت مامان چرخید و گفت: خوب مامان بزرگ مهرزاد... شما چه احساسی دارین؟
مامان دعاش رو تموم کرد و گفت: منم هیجان زده ام..
جاوید به سمت بابا رفت و گفت: بابابزرگ مهرزاد.. شما چی؟
بابا خندید و گفت: منم هیجان زده ام..
مهتا بالا پایین پرید و گفت: الان من..
جاوید: خوب خواهر مهرزاد.. تو چطوری هستی؟
مهتا: هیجان زده ام و دوست دارم مهرزاد زودتر بیاد..
جاوید: برادر مهرزاد.. تو چی؟
پیمان: وای من خیلی هیجان زده ام... و دوست دارم مهرزاد رو زود ببینم..
جاوید: خوب مهرزاد بیاد بهش چی می گین؟
مهتا: من بهش می گم چقدر دوستش دارم..
پیمان: منم بهش می گم خیلی خوشحالم که برادر من شده..
صدای الهی شکر بابا رو شنیدم.. به سمت بابا که برگشتم دیدم چشماش داره برق می زنه.. الان که خودم بچه داشتم می دونستم چقدر بابا از اینکه منو خوشبخت می بینه
خوشحاله... بعد از چند دقیقه پرستار اومد تا منو ببره اتاق عمل... جاوید هم همراه من اومد.. چقدر خوشحال بودم که جاوید هم اجازه داشت همراه من تو اتاق باشه..
جاوید رفت تو یه اتاق دیگه تا لباس عوض کنه.. روی تخت دراز کشیدم و منتظر شدم.. دور وبر من پر از پرستار بود.. دستی رو روی دستم حس کردم.. برگشتم.. جاوید بود..
چقدر دلگرم کننده بودم که اینجاست..
جاوید: شیرین.. من اینجام..
دستش رو فشار داد و گفتم: خوشحالم..
اروم منو روی تخت نشوندن.. و بعد به سمت جلو خم کردن.. می دونستم وقت بی حسی موضعیه.. درد وحشتناکی داشت ولی به خاطر بچه باید تحمل می کردم.. سه تا مرد منو
نگه داشتن تا تکون نخودم.. جاوید مدام تو گوشم می خوند تا اروم باشم .. درد وحشتناکی پیچید تو ستون فقراتم.. لبم رو گاز زدم تا داد نکشم... بعد بلافاصله منو
خوابوندن... نفس عمیقی کشیدم تا جبران نگه داشتن نفسم بشه.. پرستار بلافاصله ماسک اکسیژن رو روی دهنم گذاشت و پرده رو کشیدن..دستم تو دستای جاوید بود..
دکتر: خوب شیرین.. ببین حس می کنی؟
با اینکه چیزی رو حس نمی کردم گفتم: بله حس می کنم..
دکتر: اوکی فهمیدم.. خوب شیرین.. می خوای اسم پسرت رو چی بزاری؟
من: مهرزاد..
دکتر: مهرزاد؟.. یه اسم ایرانیه؟
من: بله..
دکتر: معنیش چیه؟
من: مهر دوتا معنی داره.. یکی به معنی خورشید.. و اون یکی به معنی عشق.. درواقع مهرزاد هم میشه فرزند عشق و هم میشه فرزند خورشید..
دکتر: اوه خوب حالا این پسر کوچولو فرزند افتابه یا فرزند عشق؟
به جاوید نگاه کردم.. چشمهای قهوه ای جاوید.. لبخندی بهش زدم.. و گفتم: معلومه.. فرزند عشق..
جاوید دست روی موهام کشید و خم شد و پیشونیم رو بوسید.. چند لحظه بعد صدای گریه مهرزاد توی اتاق پیچید و من نوزاد لخت و خونی رو دیدم که دکتر روی سینه ام گذاشت..
و اون لحظه من خوشبخت ترین زن دنیا بودم...
 
صدای جیغ سارا بلند شد: واییییی مامان.. بیا ببین چقدر خوشگله...
عمه: سلام شیرین جون..
من: سلام عمه خوبین؟..
عمه: فدات بشم عزیزم.. ایشالا قدم نورسیده تون مبارک باشه... چقدر ماشالله تپل موپله.
خندیدم و گفتم: شبیه کیه عمه؟
عمه خندید و گفت: کپ خودته عزیزم..
سارا اونور و مهتا هم اینور جیغ جیغ می کردن.. تو دلم خدا رو شکر کردم که لااقل پیمان مدرسه اس وگرنه انقدر سروصدا می کردن که مهرزاد بیدار شه و گریه کنه...
مهتا: سارا ..مهرزاد رو می بینی؟
سارا: اره.. خیلی دوستش داری؟
مهتا: اره خیلی.. قراره شیر بخوره بزرگ بشه با ما بازی کنه..
سارا: اونوقت تو مواظبش هستی اره؟
مهتا سرش رو تکون داد و گفت: اره.. مامان که دیروز حمومش می کرد من حوله رو براش بردم..
سارا: افرین ..دیگه چیکارا کردی؟
مهتا: وقتی هم مامان می خواد مهرزاد رو عوض کنه من براش پوشک می برم..
سارا خندید و گفت: واقعا حق مادری به گردن مهرزاد گذاشتی مهتا..
مهتا نفهمید سارا چی می گه ولی مدام دور و بر مهرزاد می چرخید و گزارش می داد..مامی الان مهرزاد دستشو تکون داد.. مامی الان مهرزاد سرش تکون داد.. مامی مهرزاد
بیدار شده.. مامی مهرزاد بو میده... وقتی هم که پیمان می اومد نور علی نور می شد..دیگه به زور پیمان رو از کنار مهرزاد می کندم می نشوندم سر تکالیفش.. مهرزاد
رو توی ننوی کوچیکش خوابوندم.. مهتا هم عین فرشته نگهبان وایساد بالا سرش...
سارا: چه می کشی خواهر..
سرم رو تکون دادم.. سارا: حقته..
من: الهی به روز من بیفتی اشکتو ببینم..
سارا: اوه اوه تهدید می کنی؟
عمه: ایشالا شیرین.. دعا کن.. بهش می گم بزار دومی هم بیاد گوش نمی کنه..
سارا: نه مامان جان.. دومی اگه خوب بود شما خودت می اوردی..
صدای زنگ در اومد.. مهتا بدو بدو رفت و در رو باز کرد..یگانه بود..
من: بیاین.. یگانه هم اومد..
یگانه پالتوشو دراورد و اویزون کرد.. از دماغ قرمزش معلوم بود که بیرون خیلی سرده..
مامان: بیا یگانه بشین برات چایی بیارم..
یگانه: ممنون زن عمو..
لپ تاپ رو به طرف یگانه برگردوندم..سارا: سلام یگانه خوبی؟
یگانه کنارم نشست و گفت : سلام سارا.. سلام عمه.. خوبین؟
عمه: سلام به روی ماهت عزیزم.. چطوری خوبی؟..
یگانه: مرسی عمه خوبم..
عمه: خدا رو شکر..
سارا: از درس و دانشگاه چه خبر یگانه؟
یگانه: بعد از ژانویه ترم جدید شروع میشه.. الان کلاس زبان میرم..
سارا: خوبه هر سه تون رفتین اونجا منو اینجا قال گذاشتین..
من: خوب تو هم پاشو بیا اینجا..
سارا خندید و گفت: من بیام اونجا که اینا اینجا تنها می مونن..
عمه با دلخوری گفت: اینا یعنی کیا؟
سارا غش غش خندید..منو یگانه هم شروع کردیم به خندیدن.. مامان با فنجون چایی اومد تو نشیمن..
مامان: دارن ادای منو درمیارن مهناز جون.. شما به دل نگیر..
با عمه اینا خداحافظی کردیم... ناهار یگانه پیش ما بود... بعد از به دنیا اومدن مهرزاد جاوید تا ساعت 3 بیشتر تو شرکت نمی موند... بقیه کارها رو می سپرد به
شریک و منشیش سریع برمی گشت خونه...یگانه می خواست بره ولی نگهش داشتم برای شام.. به پیشنهاد مشاورم برای اینکه افسردگیم شدت پیدا نکنه هر روز بچه ها رو می
سپردم به مامان و بابا و با جاوید می رفتم بیرون.. همین گردش های دونفره.. صحبت های معمولی.. قدم زنهای نیم ساعته هول هولکی خیلی سرحالم می اورد.. هر وقت که
دست رو زیر بغل جاوید می انداختم و از بچه ها می گفتم و اینکه مهتا چیکار کرده و پیمان چی گفته و جاوید می خندید کلی بهم حس زندگی دست می داد.. بعد سریع به
خونه برمی گشتیم که مهرزاد گرسنه نمونه... فرشاد برای شام خودش رو رسوند...
بابا: خوب دخترم.. به سلامتی کارای دانشگاتم که ردیف شد..
یگانه: بله عمو.. یه ماه دیگه ترممون شروع میشه..
بابا: مدارکت از ایران رو قبول کردن؟
یگانه: بله عمو جون.. با کارهایی که قبلا تو ایران انجام داده بودم زیاد سخت نبود...
فرشاد چاییش رو سر کشید و گفت: ولی یگانه دست استادت درد نکنه... با اون رزومه ای که نوشته بود قبولت کردن وگرنه اینجا هر دانشجویی رو راه نمی دن... دستش طلا..
من که تا از استادام یه معرفی نامه بگیرم پدرم دراومد..
بابا: جدی؟
فرشاد: اره.. بابا که رفته بوده پیشش زود بابا رو شناخته بود.. همونجا هم سریع برای یگانه معرفی نامه نوشته بود و رزومه رو داده بود دست بابا... خیلی ام از
یگانه تعریف کرده بودکه اگه یگانه می موند اینجا حیف می شد..بابا می گفت یه ساعت بیشتر طول نکشید.. واقعا که طرف فرشته بود...
یگانه بهم نگاه کرد... می دونستم کی رو می گه.. تیرداد رو.. یگانه سرش رو به طرف دیگه برگردوند.. با حرفهایی که بهم زده بود احساس عجیبی بهش داشتم... هم دلم
می سوخت و هم اینکه کاری که کرده بود برام قابل هضم نبود.. بعد از اون روز دیگه راجع بهش حرف نزده بود.. مدارکش از ایران رسیده بود..و رفته بود دنبال کارهای
دانشگاهش.. بعدش هم که نهخودش چیزی گفت.. نه من چیزی پرسیدم.. دوست نداشتم فکر کنه من فضولم و دارم سرک می کشم.. بعد از شام بچه ها رو بردم بالا تا بخوابونم..
مهرزاد هم بغل یگانه بود.. با کلی دنگ و فنگ و قصه بالاخره مهتا خوابید... خسته وارد اتاق خودمون شدم... تخت مهرزاد رو موقتا اورده بودم تو اتاق خودم.. بغل
یگانه خوابیده بود..
من: خوابیده؟
یگانه: اره..
پوفی کردم و گفتم: پس بندازش تو جاش.. خسته شدم از بس با بچه ها سرو کله زدم..
رو تختم ولو شدم.. یگانه هم مهرزاد رو گذاشت تو تختش و اومد کنار من دراز کشید... هردومون به سقف نگاه می کردیم..دوست داشتم از تیرداد بگه ولی روم نمی شد ازش
بپرسم.. گفتم: پس رزومه ات رو تیرداد برات نوشته..
یگانه با لحن ارومی گفت: می خواست از دستم خلاص شه.. واسه 2 تا کار اخری من حتی 5 درصدم کار نکرده بودم ولی اونا رو هم به اسم من داده..
من: چرا این فکر رو می کنی؟
یگانه نفس عمیقی کشید و گفت: تیرداد راس می گفت.. ما به درد هم نمی خوردیم.. این کار رو کرده که من اینجا موندگار بشم.. هرچند اگه این کار هم نمی کرد برنمی
گشتم ایران.. برمی گشتم هم سراغش نمی رفتم..
من: مگه فهمیده بود دوستش داری؟
یگانه سرش رو برگردوند و به من نگاهی انداخت..دوباره به سقف خیره شد و گفت: من بوسیدمش شیرین..
 
سریع به طرف یگانه برگشتم.. چی کار کرده بود؟.. چشماشو بست که مجبور نباشه قیافه بهت زده منو تماشا کنه..تو بهتش بودم... گفتم: چیکار کردی؟
یگانه لبش رو گزید و وسط حرفم پرید و گفت: می دونم اشتباه کردم شیرین..
من: نه این خیلی بیشتر از اشتباهه.. این بچگیه.. اخه این چه کاری بود کردی؟ به عواقبش فکر نکردی؟
یگانه: سرکوفتم نزن شیرین..
دوباره سرجام دراز کشیدم.. پس مسعود حق داشت.. نه.. یگانه اهل این کارها نبود.. اب دهنم رو قورت دادم.. باید ازش می پرسیدم؟..
من: یگانه.. اتفاقی هم..
یگانه سریع حرفم رو قطع کرد و گفت: نه شیرین.. به جون فرشاد نه..
بعد اروم گفت: دیگه اونقدرها هم بی بندوبار نیستم..
مدتی به سکوت گذشت..یگانه اروم گفت: خودش هم عصبانی شد.. گفت خیلی بچه ای.. گفت درباره ام چی فکر کردی.. حرفی نزدم.. یه خرده عصبانی شد بعد اروم شد.. گفت چرا
اون کار رو کردم.. جوابی نداشتم بهش بدم شیرین.. گفت فراموش می کنه.. گفت حیفه دانشجویی مثل من افکارشو مسموم کنه.. بره دنبال اینجور کارا... دیگه خونه ش نرفتم..
می دونستم دوستم نداره.. یا اگه داره به شدت من نیست.. من یه جوجه دانشجو بودم نه بیشتر..
من: هنوزم دوستش داری؟
یگانه: من مدیونشم...
من: مدیون بودن رو بزار کنار.. دوستش داری؟
یگانه نفس عمیقی کشید و گفت: اگه بگم نه دروغ گفتم.. ولی دیگه هش فکر نمی کنم.. من با این کارم اونو عذاب دادم.. خیلی زیاد.. مسعود داشت ابروشو می برد ولی یه
بار هم به روی من نیاورد.. یه بار ازم بازخواست نکرد... تنها کاری که می تونم براش بکنم اینه که دیگه سر راهش قرار نگیرم..
من: مگه مسعود چی کار کرد؟
یگانه: خبر نداری؟
من: نه کسی چیزی به من نگفت..
یگانه: یه بار با مسعود قهر بودم.. تیرداد خبر نداشت.. مسعودم رفته بود پیش مامان و بابا و چهارتا دری وری گفته بود.. مامانم شب گریه ام رو دراورد.. صبح رفته
بودم پیش تیرداد تو افیسش.. کارامو بهم داد گفت کجا میری؟.. گفتم دانشگاه.. گفت تا نزدیک دانشگاه می رسونمت.. تو راه دانشگاه باز زدم زیر گریه.. پرسید باز چی
شده؟.. ماجرا رو گفتم.. گفتم به زور می خوان بفرستنم خونه مسعود... گفتم از اینکه با مسعود تنها بشم می ترسم... گفتم تا اینجا هم حمایتهای بابام بوده ولی بعدش
رو نمی دونم چیکار کنم... ناراحت شد.. اومد پایین یه ابمیوه برام گرفت.. یه خرده منو تو خیابونا گردوند تا حالم بهتر بشه.. بعد خیابون نزدیک دانشگاه پیاده ام
کرد و رفت.. میدونستم دوست نداره دانشجوها ما رو با هم ببینن..ولی مسعود ما رو دیده بود.. صبحی دنبالم راه افتاده بود و دیده بود رفتم تو افیسش و بعد یکی دو
ساعت اومدم بیرون.. بعدشم که تیرداد منو رسونده بود دانشگاه و ابمیوه و اینا... فکر بد کرده بود.. نیست اونروز پنجشنبه بود.. دانشکده خلوت بود..کلاسمون طبقه
چهارم بود..اونجا هم که دیگه خلوت.. یهو یه گوشه گیرم اورد.. گفت اون اقا خوش تیپه کیه؟.. گفتم به تو مربوط نیست.. زد تو گوشم.. گفت پس واسه همینه واسه من سوسه
میای... گفتم درست صحبت کن.. استادمه.. باهاش واحد دارم.. گفت بیرون دانشگاهم واحد داری باهاش؟.. باید پاست کنه خوب..
یگانه باز گریه اش گرفت.. سعی کردم ارومش کنم.. ولی یگانه گفت: نه شیرین بزار تعریف کنم.. عصبانی هلش دادم که خفه شو بیشعور.. خیلی محکم زد تو گوشم.. سرم گیج
رفت و خوردم زمین.. گفت ابروتو می برم دختر هرزه.. گفتم هرکاری دوست داری بکن.. گورشو گم کرد.. یهو ترسیدم.. نکنه می رفت حرف نامربوط می زد به بابام.. پاشدم
و دنبالش دویدم.. سرم گیج می رفت.. از ضربه ای که زده بود حالت تهوع داشتم.. سر یکی از راه پله ها کنترلم رو از دست دادم و خوردم زمین.. بچه بردنم بیمارستان..
اون سرگیجه موند که موند.. گیرداد حال به هم خوردنات مال حاملگیه... با اصرار بردتم ازمایش... وقتی دید از اون طریق نمی تونه خردم کنه گفت به مامان و بابات
میگم.. ترس من از تیرداد بود... مبادا بهش چیزی می گفتن ابروم می رفت.. امتحانامو ناپلئونی دادم.. استادام صداشون دراومده بود.. انتظار نداشتن اونجوری امتحانامو
بدم.. ولی تیرداد فهمید.. نمره ام رو کامل داد در حالی که عملا چیزی ننوشته بودم.. گفت فقط ورقه ات رو سیاه کن.. یه مدتی پیشش نرفتم.. مریضی رو بهانه کردم ولی
می خواستم اتو دست مسعود نیفته.. مسعود کم یمهربونتر شده بود.. فهمیده بود به خاطر سیلی اونه... داشت یه کاری می کرد به بابام نگم..اگه می گفتم اونم ماجرای
استادم رو می گفت.. فکر می کردم خیلی مدرک تو دستش داره..
یگانه دستش رو روی پیشونیش کشید و گفت: پوففففففففف... باورم نمیشه همه اینا رو من از سرم گذروندم...
من: یه چیزی بپرسم؟
یگانه: بپرس..
من: دفعه دوم چی شد که حالت بد شد؟..
یگانه نفس عمیقی کشید و گفت: هیچی.. یه خرده که گذشت دوباره رفتم پیش تیرداد تا ازش پروژه بگیرم.. نگو مسعود کار و زندگیشو ول کرده افتاده دنبال من ببینه کجا
میرم با کی میرم.. اینبار پیش من نیومد.. صاف رفته بود پیش تیرداد.. گفته بود حالیشه چه خبره.. اینکه من دوستش دارم.. به تیرداد گفته بود بهش برمی خوره وقتی
من تو عقدشم با یکی دیگه ارتباط داشته باشم... تیرداد عصبانی شده بوده.. وقتی تو دانشگاه رفتم تو اتاقش.. خیلی عصبانی شد.. گفت یعنی چی نامزدت میاد این حرفا
رو بهم می گه.. مگه من کاری کردم نشستی برای خودت خیالات بافتی... گفتم استاد ببخشید.. عصبانی شد و بهم گفت عین دختر هرزه ها می مونم.. بااین تفاوت که اونا
نخ می دن من با پنبه سرمیبرم.. شکستم شیرین.. خیلی راحت گفت معلومه ته این رابطه ازش چی می خوام.. ادمی بودم که بوسیده بودمش.. فقط یه بار.. ناخوداگاه.. و البته
کمی عمدی.. گفت دیگه باهاش واحد برندارم چون اگه برداشتم هم نباید انتظار قبولی داشته باشم.. از اتاقش که اومدم بیرون دوباره سرگیجه اومد سراغم.. بقیه شو هم
که خودت می دونی..
دست یگانه رو گرفتم تو دستم... گفتم: یگانه واقعا فکر می کنی تاوان یه بوسه این باید باشه؟..
یگانه: این زجرا تاوان یه بوسه نیست شیرین.. تاوان ندانم کاری های مامان و بابای منه.. تاوان سادگی های خودم.. تاوان یه دندگی های مامان و زنداییم... تاوان
سکوتی که کردم.. کم اوردنم..
تا خواستم یه چیزی بگم تقی به در خورد و مامان اومد تو..
مامان: شماها اینجایین؟
من: اره داشتیم حرف می زدیم..
مامان: فرشاد گفت صدات کنم یگانه.. داره میره..
یگانه از جاش بلند شد... گفتم: یگان.. خودتو ناراحت نکن باشه؟
یگانه لبخندی زد وگفت: هرچی بوده گذشته.. الان من یه زندگی جدید رو شروع کردم شیرین..با چشمهای باز.. جایی که مجبورم نمی کنن به میل اونا رفتار کنم.. با تجربه
های خوب.. سعی می کنم عاقلانه تر رفتار کنم.. بهتر زندگی کنم.. دیگه ناراحت گذشته نیستم..
صورتش رو بوسیدم.. پاشد و رفت پایین.. کمی بعد جاوید اومد بالا..
جاوید: خیلی خسته شدی ها..
من: نه مهم نیست.. من دوست دارم..
جاوید تا به سمتم خم شد صدای مهتا اومد: مامیییییی
جاوید خودش رو پرت کرد رو تخت و گفت: اوه.. نه..
خندیدم و با خستگی از جام پاشدم.. گفتم: اومدم مامی
من: از مرضیه چه خبر؟..
لقمه پرید تو گلوی پیمان و شروع کرد به سرفه کردن.. سریع یه لیوان اب پر کردم و دادم دستش و گفتم: خوب یه خرده ارومتر بخور بچه..
پیمان زود لیوان اب رو سرکشید.. جاوید: وارد اشپزخونه شد و گفت: پس این اخبار ساعت 8 کی پخش میشه؟
پیمان بدون اینکه به ساعت نگاه کنه گفت: ساعت 8
و بعد زد زیر خنده.. جاوید چپ چپ پیمان رو نگاه کرد و گفت: خیلی خوب بانمک..
خنده ام رو قورت دادم و گفتم: نیم ساعت دیگه عزیزم...
پیمان بشقابش رو به طرفم گرفت و گفت: وای مامی خیلی خوشمزه بود.. ممنون..
من: بازم می خوری؟
پیمان: اوه نه .. شکرا..
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم: می بینم که کمال همنشین بدجوری اثر کرده..
پیمان با نیش باز گفت: ما اینیم دیگه..
جاوید: نه زیاد امیدوار نباش شیرین.. اگه اثر کرده بود این بچه لااقل باید به قدر سنش رفتار می کرد..
من: وا چشه بچه ام..
جاوید: خودت داری می گی بچه..
پیمان غش غش زد زیر خنده.. عاشق این روحیه اش بودم.. همیشه می خندید و می خندوند..
من: حال مادرش چطوره؟.. من وقت نکردم بهش سر بزنم..
پیمان: اونم خوبه.. یه مدتی به مرضیه گیر داده بود برگردن لبنان ولی خوب مرضیه دیگه به اینجا عادت کرده..
من: خوب حق داره زن تنها.. شوهرش که بیچاره اونجوری شد.. کاری هم نداره بکنه.. سخت می گذره خوب..
جاوید: مهرزاد کجاست؟ صداش درنمیاد..
من: خوابه..
جاوید: خوابه؟.. نیم ساعت دیگه مهتا رو تو اخبار نشون میدن انوقت مهرزاد خوابه؟
من: خواهش می کنم جاوید.. میرم بیدارش می کنم.. امروز امتحان داشته ها.. خوب خسته شده.. اگرم بیدار نشد براش ضبط می کنیم...
مهرزاد: نه مام.. بیدارم..
پیمان کف دستشو بالا گرفت و گفت: هالو بوغودا..
مهرزاد زد تو دست پیمان..بعد گفت: مهتا رو کی نشون میده؟
من: ساعت 8..
از توی یکی از کابینتها پاپ کرن رو دراورد و توی یه کاسه ریخت..
من: گرسنه ای برات یه چیزی بیارم..
مهرزاد: نه مام..گرسنه نیستم..
جاوید: امتحانت چطور بود؟
مهرزاد: خوب... تقریبا بیشتر سوالات رو می دونستم...
صدای زنگ موبایل پیمان بلند شد..به شماره نگاه کرد و گفت: مرضیه اس.. ببخشید..
از جاش بلند شد و رفت تو نشیمن تا حرف بزنه.. با لبخند به رفتنش نگاه کردم.. پیمان الان 28 سالش بود.. دانشجوی پزشکی.. تو یکی از بیمارستانهای هامبورگ کار می
کرد .. با مرضیه نامزد کرده بود.. همون دختر لبنانی مو سیاهی که از اول مدرسه باهاش همکلاس بود..
من: باورم نمیشه بچه ها به این زودی بزرگ شدن..
جاوید: عزیزم بالاخره یه روزی بزرگ می شدن.. تو این بیست سال تو کم زحمت نکشیدی..
نفس عمیقی کشیدم.. پیمان برگشت و گفت: مرضیه بود.. می خواست بگه یادش هست که گزارش مهتا امشب پخش می شه و اونم حتما نگاه می کنه..
من: ممنون.. ازش تشکر می کردی..
پیمان با لبخند گفت: گفتم..
جاوید دستش رو روی شونه پیمان گذاشت و گفت: خوب بگو ببینم پیمان.. تو و مرضیه کی می خواین برین خونه خودتون؟
پیمان خندید و گفت: اوه پاپا.. من واقعا اینجا رو دوست دارم... عجله ای ندارم برم..
من: اینجوری که نمیشه پیمان.. بالاخره باید یه تصمیمی بگیری.. مرضیه هم منتظره..نمی شه که تا اخر عمرت اینجا زندگی کنی..
مهرزاد: مامی راس می گه دیگه... پاشو برو.
پیمان: مامان..می بینی... راس می گی خودت پاشو برو.. تو هم بیست سالته..
مهرزاد شروع کرد به خوندن: به زیر سقف این خونه... منم مثل تو مهمونم..
پیمان هم با مهرزاد هم اواز شد: منم مثل تو می دونم.. تو این خونه نمی مونم..
پیمان: اها..come on..
برگشتم تا چیزی بهشون بدم که دیدم جاوید داره می خنده... موهاش داشت سفید می شد.. کنار چشماش چروک شده بود ولی برای من همون جاوید مهربون و ساکت بود.. همونی
که همیشه حمایتم کرده بود..من هم خندیدم...
جاوید: پاشید بیاید الان اخبار شروع میشه... این اولین اجرای زنده مهتاس. نمی خوام از دست بدیم..
همه مون بلند شدیم تا بریم تو نشیمن..مهرزاد کاسه پاپ کرن رو گذاشت رو میز و فلش رو به تلویزیون وصل کرد.. پیمان تلویزیون رو روشن کرد و روی کانالی که قرار
بود مهتا گزارش بده نگه داشت.. تلفن زنگ زد.. گوشی رو برداشتم... سارا بود..
سارا:سلام شیرین جونم..
من: سلام عزیزم خوبی؟
سارا: فدات شدم.. بابا پس این مهتا رو کی نشون میده.. ما الان داریم همش کانالها رو بالا پایین می کنیم...
من: یه ده دقیقه دیگه شروع میشه..
سارا: ببین همون کانالیه که.... امین.. چی کار می کنی... برگردون.. اها.. همون کانالیه که الان داره تبلیغ پودر لباسشویی.. اه.. امین.. بچه شدی؟
من: اره اره همونه.. ده دقیقه دیگه شروع میشه..
سارا: باشه باشه.. مرسی عزیزم.. ما الان نگاه می کنیم.. من برم تا امین دیوونه ام نکرده...
خندیدم و گفتم: باشه خداحافظ..
گوشی رو گذاشتم.. اخرین باری که سارا و امین رو از نزدیک دیدم 7 سال پیش بود.. بعد نتونستیم بریم ایران.. اقاامین مثل اون سالها ساکت و خنده رو بود و سر به
سر سارا می زاشت.. راتین هم که ماشالله برای خودش مردی شده بود.. بالاخره اخبار شروع شد.. مهتا برای تهیه گزارش رفته بود پاریس.. منتظر بودیم تا نوبت گزارش
مهتا بشه.. بالاخره نوبت مهتا شد.. قلبم تند تند می زد..
گوینده: و تظاهرات در پاریس همچنان ادامه داره... گزارشگر ما مهتا ظفری از پاریس گزارش میده.. سلام مهتا
مهتا اومد رو صفحه تلویزیون.. بلوز صورتی رنگی پوشیده بود و موهای طلاییش رو دورش ریخته بود.. تو این حالت چقدر شبیه زابینه بود... درست مثل مادرش لبخند می
زد.. یاد روزی افتادم که برای اولین بار دیدمش.. مهتا تو بغلش اومده بود خونه ما.. با همون لبخند.. با همون استیل بغضم رو قورت دادم.. روحت شاد زابینه.. نگاه
کن.. دخترت داره راه تو رو ادامه میده.. سعی کردم بغضم رو قورت بدم و به حرفهای مهتا توجه کنم..
 
مهتا: دولت به مردم قولهایی داده ولی مردم همچنان از نبود کار و دستمزد کم عصبانی هستن..
گوینده: ممنون مهتا ...
مهتا: من هم ممنونم.. به امید دیدار..
تصویر مهتا از صفحه تلویزیون رفت.. گوینده شروع کرد به گفتن بقیه اخبار.. جاوید دستش رو انداخت دور شونه ام و اروم گفت: گریه نکن شیرین..
دستمال کاغذی که به طرفم گرفته بود رو گرفتم و اشکام رو پاک کردم.. بی نهایت خوشحال بودم..
مهرزاد: مام چرا گریه می کنی؟..
من: نه نه.. گریه من از خوشحالیه.. من خیلی خوشحالم.. مهتای من.. خوشحالم که بالاخره به اون چیزی که می خواد می رسه..
صدای زنگ تلفن پیمان بلند شد.. پیمان لبخند پت و پهنی زد و گفت: مرضیه اس..
تماس رو برقرار کرد و با صدای بلند گفت: سلام علیک یا حبیبتی..
نمی دونم مرضیه چی بهش می گه زود با چشمهای گرد گفت: وای وای بی ادب..
و گوشی رو به طرف من گرفت و گفت: می خوادبا شما صحبت کنه..
گوشی رو از دست پیمان گرفتم.. لبش رو گزیده بود داشت سرش رو تکون می داد... از حالتش خنده ام گرفت..گفتم: سلام مرضیه جان..
مرضیه: سلام شیرین.. مهتا رو دیدم.. تبریک می گم..
من: متشکرم عزیزم.. ایشالا موفقیتهای تو..
مرضیه: متشکرم شیرین.. بعدا می بینمتون..
من: خداحافظ..
تا گوشی رو دادم به پیمان ..تلفن خونه زنگ زد.. مهرزاد دکمه پخش رو زد و گفت: الو..
صدای جیغ ارام به گوش همه مون رسید..
ارام: وای وای من الان مهتا رو دیدم.. اوه شیرین ..چقدر خوشحالم... تبریک می گم..
جاوید خندید و گفت: سلام ارام.. چرا جیغ می کشی؟..
ارام: وای اونکل.. اونکل.. من خیلی.. خیلی.. چیز..
من: هیجان زده..
ارام: اره اره.. هیجان زده هستم.. گوشی.. موتا می خواد حرف بزنه..
تینا: سلام جاوید سلام شیرین..
من: سلام تینا جان..
تینا: وای شیرین نمی دونی وقتی مهتا رو تو اخبار دیدم چقدر خوشحال شدم..
بعد صداش اروم شد و گفت: ای کاش مامان بود و می دید...
دلم گرفت.. پروین سه سال پیش از پیش ما رفته بود.. سرطان روده.. تا اخرین لحظه لبخند رو لبهاش بود... می دونم تینا چقدر مادرش رو دوست داشت... همون اندازه که
من مادرم رو دوست داشتم.. احساس کردم داره گریه می کنه..
ارام: اوه مام.. تو همیشه گریه می کنی..
مهرزاد: خانم ها اینجوری ان ارام.. مامی هم اینجا داشت گریه می کرد..
ارام: اوه جدی؟
مهرزاد: اره باور کن.. تو هم یه روزی اینجوری می شی..
صدای ارام دوباره بلند شد: اوه مهرزاد.. تو هم هی اذیت کن..
بعد از اینکه کمی مهرزاد و ارام سربه سر هم گذاشتن قطع کردیم.. دلم برای مهتاتنگ شده بود.. برای موهای فرفری طلاییش... نفس عمیقی کشیدم... بهم گفته بود بعد
از گزارشش زنگ می زنه.. منتظر تماسش بودم.. پیمان نگاهی به ساعتش کرد و گفت: مامان.. من باید برم بیمارستان..
من: باشه برو عزیزم.. خداحافظ..
پیمان رفت.. مهرزاد هم رفت تو اتاقش تا درس بخونه.. منتظر تلفن مهتا بودم..
جاوید: یه قهوه می خوری؟
من: اره..
جاوید رفت تو اشپزخونه تا قهوه درست کنه.. چشمم به عکسهای روی میز گوشه نشیمن افتاد.. عکسهایی که با بچه ها و جاوید انداخته بودم.. ولی یه عکس ثابت بود.. عکس
من و شادی.. اروم از رو میز برش داشتم و دستم رو روش کشیدم..بعد از اینهمه سال.. یعنی الان چیکار می کرد؟.. کجا بود؟ چه شکلی شده بود؟.. الان باید 27-28 سالش
باشه.. یعنی ازدواج کرده؟.. بچه داره؟.. کجا زندگی می کنه.. چشمام رو روهم گذاشتم و قاب عکس رو به سینه ام فشار دادم.. زخمی که به قلبم خورده بود با هیچ چیزی
خوب نمی شد.. صدای جاوید منو به خودم اورد..
جاوید: عزیزم...
به سمت جاوید برگشتم.. فنجون قهوه رو به سمتم گرفته بود.. قاب رو گذاشتم و سرجاش و فنجون قهوه رو از دست جاوید گرفتم..
جاوید: به چی فکر می کردی؟
روی مبل نشست.. کنارش نشستم و گفتم: به اینکه شادی کجاست.. چی کار می کنه.. واقعا حکمت اینکه من اینهمه سال از شادی دور باشم چیه؟.. حتی یه خبر کوچیک نشونم..
هیچ رد و نشونی ازش نباشه.. نه تو شبکه های اینترنتی .. نه هیچ جای دیگه.. اینهمه دنبالش گشتیم ولی هیچی به هیچی.. واقعا به نظرت چرا؟..
جاوید دستش رو انداخت دور گردنم و گفت: شیرین.. تو خیلی سوالهای سخت می پرسی..
خندیدم و گفت: وای جاوید.. من تو این بیست و دو سال بیشتر از یه میلیون بار اینو ازت پرسیدم... خسته نشدی؟
جاوید: مگه ادم از عشق خودش خسته میشه؟
سرخوشانه خندیدم و گفتم: چه عشقی هم هستم من..
جاوید اخم کرد و گفت: اهای.. مواظب باش.. به عشق من چیزی نگی ..دلخور میشم..
من: وای.. نه مواظبم...
جاوید پوفی کرد... جرعه ای از قهوه ام رو خوردم...
جاوید: می دونی می خوام چیکار کنم؟
من: چیکار؟..
جاوید: می خوام یه بلیط دور دنیا بگیرم بریم یه خرده عشق و حال..
خندیدم. عشق و حال رو بچه ها از راتین یاد گرفته بودن و الان جاوید به کار می برد.. یه ابرومو بالا دادم و گفتم: یه بلیط؟
جاوید اوهومی گفت و بعد با تعجب به سمت من برگشت و گفت: نگو که تو هم می خوای بیای؟
با مشت ضربه ارومی به سینه جاوید زدم.. شروع کرد به خندیدن.. صدای زنگ تلفن بلند شد.. گوشی رو برداشتم.. مهتا بود..
مهتا: سلام مامی..
من: سلام عزیزم.. سلام قربون شکل ماهت بشم.. خوبی عزیزم؟
مهتا: وای مامی.. دیدی منو؟.. چطور بودم؟
گریه ام گرفت.. دوباره زابینه اومد جلوی چشمم.. نمی دونم چرا از وقتی که مهتا کار خودش رو به عنوان گزارشگر و خبرنگار شروع کرده بود زابینه زیاد می اومد تو
فکرم... گاهی حتی خوابش رو هم می دیدم.. ولی چیزی نمی گفتم مبادا ناراحت بشن..
با صدای لرزونی گفتم: ماه بودی عزیزم.. ماه.. عالی بودی.. حرف نداشتی..
لرزش صدام اجازه نداد ادامه بدم.. جاوید گوشی رو از دستم گرفتم.. اشکام رو پاک کردم..
جاوید: سلام عزیزم.... اره.. .. نه نگران نباش... احساساتی شده مامی تو نمی شناسی؟... باشه اجازه نمی دم.. الان اروم میشه.... برو عزیزم خسته ای... شب خوش..
گوشی رو گذاشت سرجاش.. بغضم رو قورت دادم و گفتم: دیشب خواب زابینه رو دیدم جاوید..
جاوید: زابینه؟
من: اره... کنار یه رودخونه بودیم...می خندید... بهش گفتم زابینه حالت خوبه؟.. گفت خوب.. خیلی خوب...
جاوید دستای منو گرفت تو دستش و گفت: معلومه که باید خوشحال باشه.. تو اینهمه داری به بچه های اون محبت می کنی..کمتر از خود زابینه براشون وقت و انرژی نزاشتی...
من: واقعا این طوره؟
جاوید: اره مطمئنم... الانم پاشو.. پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم...
من: این موقع شب؟.. ساعت نه...
جاوید: اشکالی نداره دور نمیریم.. پاشو..
مهتا: وای مامی من عاشق پستاهای توام..
من: نوش جونت .. بازم بکشم..
مهتا: اوه بله لطفا..
دوباره بشقابش رو پر کردم...جاوید: پاریس خوش گذشت؟
مهتا بشقابش رو گرفت و گفت: اوه پاپا.. ما همش درگیر کار بودیم.. مدام باید مصاحبه می کردیم و فیلم می گرفتیم..
من: فدات شم خیلی خسته شدی نه؟
مهتا: خوب اره.. ولی مامی همه خستگی من در میره وقتی صدای تو رو می شنوم...
دوباره احساساتی شدم.. پاشدم و بغلش کردم و بوسیدمش..
جاوید: بسه دیگه.. شما مادر و دختر..
من: چیه؟.. حسودیت میشه؟
جاوید: اوه البته که نه.. بخش اعظم اون بوسه و اغوش مال من بوده..
چشم غره ای به جاوید رفتم.. مهتا خندید و گفت: اوه مامی.. من عاشق این عشق شما هستم..
در خونه باز شد و مهرزاد اومد تو...
مهرزاد: وای مهتا اومده..
مهتا و مهرزاد محکم همدیگه رو بغل کردن..مهرزاد: بیا تعریف کن ببینم پاریس چطور بود؟..
من: کوله پشتی ات رو ننداز رو مبل مهرزاد.. برو اول دستاتو بشور...
مهرزاد پوفی کرد و گفت: مامی.. من بعد از یه هفته مهتا رو دیدم... بعدا هم می تونم دستامو بشورم..
من: زود باششششش...
مهرزاد کوله اش رو برداشت و گفت: مامی یه خرده پستا بکش اومدم...
من: باشه..
مهرزاد سریع رفت بالا تا دستاشو بشوره... تلفن مهتا زنگ زد.. گوشی اش رو برداشت و رفت تو نشیمن تا صحبت کنه...
من: بچه ها هیچ وقت عوض نمیشن..
جاوید خندید و گفت: فقط بزرگ می شن...
مهرزاد برگشت و نگاهی به اشپزخونه انداخت و گفت: مهتا کجا رفت؟
جاوید: داره با تلفن حرف می زنه..
مهرزاد اهانی گفت و پشت میز نشست.. بشقابش رو پر از پاستا کردم و گذاشتم جلوش.. مهتا برگشت پیش ما...
من: باید جشن بگیریم..
مهرزاد: موافقم..
مهتا: اوه مامان خواهش می کنم...
من: چرا.. تو موفقیت به این بزرگی به دست اوردی.. با بهترین نمره فارغ التحصیل شدی.. چرا نباید جشن بگیریم...
مهتا ملتمسانه گفت: مامی..
به چشمهای ابی رنگش که مظلومانه بهم خیره شده بود گفتم: دیگه گولت رو نمی خورم.. سر فارغ التحصیلیت که نزاشتی جشن بگیرم ولی اینو دیگه جشن می گیریم... فقط بهم
بگو چند نفر رو دعوت می کنی..
مهتا تا خواست حرفی بزنه جاوید گفت: مهتا.. مادرت راس می گه..
مهتا: اوه پاپا.. مامان خیلی خسته میشه.. یادتون نیست سر نامزدی پیمان همه کارها رو خودش کرد.. من نمی خوام مامی خسته بشه..
من: خسته نمیشم عزیزم.. فقط بگو چند نفر مهمون دعوت می کنی..
مهتا: به شرطی که زیاد مفصل نکنی..
اخم مصنوعی کردم و گفتم: تو کاریت نباشه.. فقط روز و تعداد مهموناتو بگو..
مهرزاد: نگران نباش مهتا.. من به مامان کمک می کنم...
من: خواهش می کنم.. تنها کمکی که می تونی بکنی اینه که به غذاهای من ناخنک نزنی..
مهتا روز یکشنبه رو برای جشن انتخاب کرد و سه تا از دوستاشم دعوت کرد.. مدام هم بهم سفارش می کرد مفصل نباشه..
من: مهرزاد بنویس.. یگانه و والتر و بهار.. فرشاد و هنگامه و دنیل... شد شش نفر... مرضیه و پیمان و ماجده.. این نه نفر.. بعلاوه سه تا از دوستای مهتا.. شد دوازده
نفر.. دیگه کیا؟
مهرزاد: مام.. خودمون رو حساب نکردی..
من: خوب چهار نفر هم خودمون پونزده نفر..
مهرزاد: شونزده نفر..
من: خوب حالا...
جاوید در رو باز کرد و با کیسه های خرید اومد تو..
من: سلام عزیزم.. خسته نباشی..
مهرزاد کیسه های خرید رو که دید گفت: اوه مامان.. ضیافت می دی؟.. این همه برای پنجاه نفرم کافیه...
من: شما ضیافت ندیدی که فکر می کنی اینا ضیافته..
جاوید: شیرین می دونم دوست داری همه چی شاهانه باشه ولی دوست ندارم خودتو انقدر خسته کنی..
من: جاوید باور کن من خسته نمی شم.. می دونی که چقدر دوست دارم...
شروع کردم به درست کردن کیک برای فردا..سه نوع کیک درست کردم با دسر ژله رنگین کمان و برای ناهار هم تصمیم داشتم جوجه کباب گریل کنم... جاوید هم پا به پای من
کار می کرد تا خسته نشم.. ولی من واقعا خسته نمی شدم... تمام این کارها رو با عشق برای بچه ها انجام می دادم.. با عشق برای تک تکشون جشن تولد می گرفتم.. جشن
ورود به دانشگاه.. جشن فارغ التحصیلی.. برای پیمان جشن نامزدی و هر سری ارزو می کردم روزی برسه که برای اون یکی ها هم از این کارها بکنم.. روز جشن فرا رسید..
اول از همه مرضیه و پیمان و ماجده اومدن... مرضیه روسری ساتن زرشکی خوشگلی سرش کرده بود و به روش لبنانی ها بسته بود.. ماجده هم فلافل درست کرده بود..
من: ممنونم ماجده.. فلافلهای تو نظیر نداره..
ماجده: متشکر شیرین..
مرضیه: وای شیرین. مثل همیشه عالی و بی نقص.. تو واقعا شاهانه برگزار می کنی..
مهتا با دلخوری گفت: ولی من ناراحتم... مامان خیلی خودش رو اذیت کرده..
پیمان هم با دلخوری ساختگی گفت: منم ناراحتم.. دقیقا به اندازه نامزدی من بود.. اینجوری باشه برای نامزدی تو چیکار می کنه؟
بعد لب ورچید.. خندیدم و گفتم: من منتظرم عروسی تو برسه پیمان..
پیمان تای ابروشو داد بالا و گفت: قول می دی عالی باشه؟..
من: اره قول میدم...
کم کم بقیه مهمونها از راه رسیدن... هوای دلپذیر تابستونی بود.. تصمیم گرفتیم تو محوطه بیرون جشن رو برگزار کنیم...
یگانه: دستت درد نکنه شیرین.. واقعا محشره.. اگه تو اینجا نباشی واقعا کی ما رو دور هم جمع می کنه.
فرشاد با صدای بلند گفت: من..
همه خندیدن...کاتیا یکی از دوستای مهتا در حالی که تکه ای از کیک رو توی دهنش می زاشت گفت: راستی مهتا خبر داری قراره یه کنفرانس بزرگ ایرانشناسی برگزار بشه؟..
از همه جای دنیا هم میان..
 
مهتا: جدی؟ کی قراره برگزار بشه؟
زود یه تیکه کیک به مهتا دادم و گفتم: صحبت در مورد کار ممنوع..
سیمون: کاملا موافقم... چرا باید لذت خوردن کیک به این خوشمزگی رو با صحبت در مورد کار زایل کنیم...
سیمون همسر کاتیا بود.. یه اتریشی.. مهتا و کاتیا و سیمون تمام طول دانشگاه رو همکلاسی بودن والان همکار بودن.. معمولا هم بیشتر بحثاشون در مورد کار بود..
بعد از خوردن ناهار که فرشاد روی باربیکیو درست کرد و همزمان امشب شب مهتابه رو خوند دوستان مهتا خداحافظی کردن و برگشتن.. پیمان و مرضیه هم باید می رفتن بیمارستان...
کمی بعد هم فرشاد و همسرش هنگامه خداحافظی کردن و رفتن... هنگامه یکی از ایرانی های مقیم المان بود..فرشاد 10 سال پیش باهاش اشنا شد و ازدواج کرد.. زود هم صاحب
پسری به اسم دنیل شدن... دنیل برعکس فرشاد خیلی اروم بود.. یگانه کمی موند تا بهم کمک کنه... فوق لیسانسش رو تو رشته مهندسی شیمی از دانشگاه هامبورگ گرفته بود
و بعد هم با والتر همخونه ای فرشاد ازدواج کرد... یادم بود که وقتی فرشاد به عمو و زن عمو خبر داد که یگانه می خواد با یه المانی ازدواج بکنه با اینکه زیادم
راضی نبودن ولی


مطالب مشابه :


یک ننو برای خواب راحت نوزاد

یک ننو برای خواب راحت نوزاد. همراه با خرید این دستگاه شما یک کیف مسافرتی هم دریافت خواهید




فروردین در باغ نگارستان

بازیچه ها و عروسکها می نشینند و به نوای لالای مادربزرگ در کنار ننوی نوزاد خرید دستگاه




رمان آخرین برف زمستان قسمت 32

دامی عشایرمون،خرید یه تعداد چارقد ننوی نوزاد وسط آلاچیق هم تو ننوی بچه محمد




آخرین برف زمستان قسمت9

ایده ی برپایی ننوی نوزاد وسط آلاچیق هم تو آخرین لحظات به ذهن محمد ـ یه ننوی خرید بک لینک




رمان یک تبسم برای قلبم (20)

چند لحظه بعد صدای گریه مهرزاد توی اتاق پیچید و من نوزاد لخت و رو توی ننوی خرید رو که دید




برچسب :