رقص عشق1

گوشه اي از خيابان تاريك نشسته بود و اشك ميريخت.از ميان چشم هاي نيمه بسته و خيسش،نور چراغ هاي ماشيني كه جلوي پايش ترمز كرد را تشخيص داد.كفش و شلوار مردانه اي را ديد و صدايي گفت:
_نخير آقا رامين...من هنوزم ميگم بايد در ريموت دار بگيريم،در مواقعي مثله الان كه مش رجب اينا رفتن مسافرت به درد ميخوُ...هي!
آن پسر جوان تازه او را ديده بود.دختر با ترس و لرز گفت:
_نه...تو رو خدا...شما نه...خواهش ميكنم!
پسر كه از رفتار دختر متعجب شده بود،گفت:
_نه،نه...نترس...من كاريت ندارم!آروم باش...رامين؟!رامين؟!
پسري كه رامين نام داشت با اكراه از ماشين پياده شد و پرسيد:
_چته؟
پسر ديگر به دختري كه هنوز در حال التماس كردن بود،اشاره كرد.رامين با انزجار به دختر نگاه كرد و با گفتن((ردش كن بره))دوباره توي ماشين نشست.پسر با بي توجهي به حرف رامين گفت:
_ببين من با تو كاري ندارم،باشه؟پاشو...پاشو بريم خونه ما....همينه كه الان جلوش نشستي.
وقتي دخترك سرش را به شدت به علامت منفي تكان داد،ادامه داد:
_نترس،گفتم كه من باهات كاري ندارم!اصلا صبر ميكنيم تا مامان بابامم بيان،خوبه؟حال اروم باش!
دختر با شنيدن اينكه پدر مادري نيز در كارند،آرام گرفت.پسر دستش را به سمت دختر دراز كرد و گفت:
_آرمين.
دختر با سوئظن به دست آرمين نگاه كرد.آرمين گفت:
_بابا ديگه با يه دست دادن كه نميتونم اذيتت كنم!
دختر خنده نصفه نيمه اي كرد كه باعث شد آرمين به چهره اش خيره شود.واقعاً زيبا بود!صورتش كمي دوده گرفته بود و گوشه لبش زخمي شده بود.لب هايش....لب هايي گوشتي و كشيده.فكر كردن به اين موضوع باعث شد لبش را گاز بگيرد!داشت به چشم هاي كهربائي شفافش كه زير مژگان بلند و برگشته ي خيسش جا خوش كرده بودند،نگاه ميكرد كه سرماي وحشتناكي را در دستش احساس كرد:آن دختر دستش را گرفته بود.
آرمين_ واي...ترسيدي يا سردته؟
دختر_ميشه گفت هر دو!
آرمين_حالا اسمت چيه؟
دختر_واسه چي ميخواي؟!
آرمين_خب براي معرفي كردنت به پدر مادرم بايد بدونم اسمت چيه يا نه؟!
دختر خواست حرفي بزند كه صداي بوقي آمد.مثل اينكه رامين دستش را روي بوق گذاشته بود و خيال نداشت برش دارد.آرمين غرغركنان بلند شد و در حياط را باز كرد كه ماشيني ديگر پشت ماشيني كه رامين در آن نشسته بود،نگه داشت.
آرمين_اينم از ننه باباي ما!
و به سمت پدر و مادرش رفت.مشغول صحبت با آنها شد و هر از گاهي به آن دختر اشاره ميكرد.رامين هم پياده شد و به جمع آن ها پيوست.ظاهراً او مخالف هر چيزي بود كه بقيه سر آن توافق داشتند.در آخر با عصبانيت به سمت در خانه آمد و قبل از اينكه از درگاه رد شود،نگاهي تنفرآميز به دختر كرد.مادر آرمين به سمتش آمد و با مهرباني پرسيد:
_اسمت چيه عزيزم؟
دختر سرش را پايين انداخت و با خجالت گفت:"آنيتا!"
مادر آرمين_منم فاطمه م....فاطمه رحماني.
آنيتا_خوشبختم خانوم رحماني.
به همسرش كه پشت فرمان نشسته بود،اشاره كرد و گقت:
_اونم شوهرم شاهین نياكانِ.با پسرامم كه آشنا شدي!
و همانطور كه حرف ميزد دست آنيتا را گرفت و به داخل برد.
آنيتا با رخوت از تختي كه شب پيش بر آن خوابيده خوابيده بود،بلند شد و با مرتب كردن تخت،نگاهي به در و ديوار اتاق انداخت و با خود گفت:
_چي ميشد هنوزم از اين اتاقا داشتم...؟
ميخواست وارد آشپزخانه شود كه صداي رامين را شنيد:
_ببين بابا.اين دختره مشكوك ميزنه...باباجون اگه نميخواست دزدي كنه كه همون موقع كه آرمين نزديكش شد فرار ميكرد!دارم ميگم اون يه-
آنيتا با عصبانيت روبه رويش قرار گرفت و گفت:
_يه دختر تنهاست كه دنبال سرپناه و كمك ميگرده.
و با نفرت و قاطعيت به چشمهاي آبي پررنگ و خوشرنگ رامين نگاه كرد.رامين هم متقابلا به او زل زد.
آرمين_بابا با زبونتون حرف بزنين...با چشم که حرف میزنین فقط خودتون ميفهمين چي ميگين!
رامين نگاهش را از چشمان آنيتا برداشت و روي صندلي كنار پدرش نشست.آنيتا به سمت خانم رحماني رفت و گفت:
_چه كمكي ميتونم بكنم؟
و قبل از اينكه منتظر جواب خانم رحماني شود-كه مطمئنا ميخواست با او مخالفت كند-قوري را برداشت تا در ليوان ها چاي بريزد.درحالي كه در هر ليوان مقداري آب جوش ميريخت،پرسيد:
_توي خونه ي به اين بزرگي يه خدمتكار پيدا نميشه؟؟!
خانم رحماني در حالي كه كره را داخل ظرف ميگذاشت،گفت:
_پيدا ميشد!فرنگيس ازدواج كرد و الانم ما دنبال يه خدمتكار جوون ميگرديم تا بتونه همه ي كارا رو تنها انجام بده.
آنيتا نميدونست از خوش حالي چي كار كنه!پرسيد:
_خب چقدر حقوق داره؟
خانم رحماني_حدود 300-400 تومن.
آنيتا_من ميتونم اين كار رو بكنم!
خانم رحماني با تعجب به سمت او برگشت:
_چي؟؟!!
آنيتا_من ميتونم اين كارو انجام بدم.ببين من تقریبا 18 سالمه و مدرسه ميرم.اما ميتونم اين كارو انجام بدم.به اين پول احتياج دارم.
خانم رحماني- راستش فكر نميكردم كه....در هر حال تو واسه ي اين كار خيلي جووني!
آنيتا- ميدونم.اما ميتونم از پسش بر بيام.
خانم رحماني با سوظن به آنيتا كه اشتياق در چشمانش برق ميزد نگاه كرد و گفت:
_بايد از پدرت اجازه بگيري.
آنيتا_پدَ...پدر من فوت شده.
خانم رحماني_خب پس بايد از مادرت اجازه بگيري.
آنيتا_مادرمم توي بندرعباسه ...ولي ميتونم از خاله م اجازه بگيرم.....اون تو تهران زندگي ميكنه!
خانم رحماني_من بايد با همسرمم صحبت كنم!
آنيتا چشمانش را بست..چاي هر كس را جلويش گذاشت و ظرف شكر را در نزديكي آرمين قرار داد و از آشپزخانه بيرون رفت.
پس از نيم ساعت آرمين از آشپزخانه بيرون آمد و با چهره ي بي حالت گفت:
_جمع كن بريم.
آنيتا وا رفت.سرش را كه به نظرش خيلي سنگين شده بود،تكان داد كه آرمين گفت:
_ناراحتي ميخواي واسه ما كار كني؟
آرمين منتظر عكس العمل آنيتا شد و با ديدن خنده ي زيبايش خودش نيز خوشحال شد.وقتي خنده ي آنيتا كه شايد 2 ثانيه طول كشيد،تمام شد گفت:
_حالا سريع آماده شو بايد بريم از خاله ت اجازه بگيريم.....و بايد همه مداركتو بيارم واسه ننه م.
آنيتا آماده بود:شب با مانتو و شلوار خوابيده بود قبل از اينكه از اتاق بيرون بيايد،شالش را نيز سر كرده بود.
آنيتا_مطمئني ميخواي بياي؟!اونجا جاي خيلي با كلاسي نيستا!!!
آرمين_بايد خونه خالتو ياد بگيرم.....مأموريت دارم!
داخل بنز كروكي آرمين پر بود از عطر ادكنلش.انگار ادكلن را داخل ماشين زده بود نه به خودش.آنيتا از تصور آرمين در حالي كه داشت به صندلي ها ادكلن ميزد،خنده اش گرفت.
آرمين_ماشينم خنده داره؟
آنيتا_اوُ نه!به يه چيز ديگه خنديدم.
در بين راه آرمين جك تعريف ميكرد و حرف هاي بامزه ميزد اما وقتي سكوت آنيتا را ديد،ديگر چيزي نگفت.
آرمين با پياده شدن از ماشين ديدن كوچه از ذهنش گذشت«يادم باشه يه آدرس پيدا كنم از اينجا پايينتر باشه!»
آنيتا به سمت در فيروزه اي رنگي رفت و زنگ آن را كه صداي چه چه بلبل ميداد،زد.پسر بچه اي در را باز كرد و با ديدن آنيتا،به آغوشش پريد.آنيتا هم با محبت او را به خود فشرد و گفت:
_مامان كجاست عزيزم؟
پسرك به داخل خانه اشاره كرد.آنيتا از جا بلند شد و با نگاهي به آرمين فهماند كه ميخواهد تنها به داخل برود.
آرمين نيز تصميم گرفت بگذارد او راحت باشد.
بعد از يك ربع يا كمي بيشتر آنيتا با زني جوان كه صورت ساده اي با ابروهاي تتو كرده داشت،برگشت.آرمين زيرلب سلام كرد.خاله آنيتا با نگاهي به او كه درحال صاف كردن موهاي سيخ سيخيش بود،گفت:
_من به خواهر زاده م اجازه ي همچين كاري رو ميدم.فقط اون شبا بايد اونجا بمونه!
آرمين_اون كه بله....5شمبه هائم اگه كاري نداشته باشيم ميتونه بياد خونه.
خاله آنيتا نگاهي از روي عصبانيت به آنيتا كرد كه باعث تعجب آرمين شد.پرسيد:
_ميتونه كل هفته اونجا باشه؟
آنيتا سرش را پايين انداخت و آرمين جواب داد:
_بله ميتونه.
آنيتا از آن پسر بچه خداحافظي كرد و چمدان قديمي اي را كه از قبل آماده كرده بود برداشت و داخل ماشين.آرمين درحالي كه دنده را عوض ميكرد پرسيد:
_شناسنامه و اجازه نامه رو برداشتي؟
آنيتا هر دو را از جيب مانتويش درآورد و به آرمين داد.در حين گرفتن مدارك دستش به دست آرمين خورد:هنوز هم دستش مثل يخ سرد بود.پرسيد:
_باز از چي ميترسي؟
آنيتا_هيچي دستاي من به ندرت گرم ميشن!
آرمين_و اون موقع ها چه زمانايين؟
آنيتا_وقتي هيجانزده ميشم و وقتايي كه خيلي ناراحتم.
آرمين_هيجانزده نيستي كار پيدا كردي؟
آنيتا نيم نگاهي به او كرد و گفت:
_درسته كه خيلي خوشحالم،ولي فكر نميكنم خدمتكاري كار جالبي باشه!
آرمين_بالاخره كاره ديگه!
آنيتا_پس چرا خودت نميري واسه خدمتكاري؟
آرمين_من كار دارم!
آنيتا_و كارت صد برابر از خدمتكاري بهتره!
آرمين_ميخواي به مامان بگم بيخيال شه؟
آنيتا_نه ممنون...من به اين پول احتياج دارم!
آرمين براي باز كردن در حياط پياده شد و آنيتا هم به دنبال او رفت و قبل از اينكه آمين بخواهد در را باز كند،در را برايش باز كرد.آرمين پشت رل نشست و با بوقي از او تشكر كرد.
آرمين همه مدارك را به مادرش داد كه گفت:
_اصل شناسنامه ت پيش من ميمونه...حالا برو تا آرمين اتاقتو بهت نشون بده.
اتاقي كه آرمين به او نشان داد،همان اتاق ديشبي نبود:يك اتاق نسبتاً كوچك نزديك آشپزخانه.در اين اتاق يك تخت فرفوژه با پتو،تشك و بالش مشكي رنگ،يك ميز تحرير چوبي به همان رنگ و يكي پنجره با پرده هاي حرير مشكي.از رنگ اتاق كه فضايي تلخ ايجاد كرده بود خوشش آمد.زيرا خودش هم عاشق رنگ هاي تيره بود.
لبخندي زد و چمدانش را روي تخت گذاشت كه متوجه يك دست لباس شد:جوراب شلواري و پيراهن مشكي اي كه كوتاهي اش نشان ميداد بايد تا سر زانوهايش برسد و يك پيشبند سفيد رنگ كه سر جيب هايش با نوار مشكي تزيئن شده بود.آرمين توضيح داد:
_زمانايي كه مهمون داريم بايد اينا رو تنت كني،در بقيه ي موارد هر لباسي كه دوس داشتي ميتوني بپوشي!
آنيتا سرش را به علامت فهميدن تكان داد و آرمين براي راحتي او بيرون رفت.آنيتا لباس هايش را چوب لباسي هايي كه درون كمد ديواري نزديك در بودند،آويزان كرد.
يك شلوار سفيد با يك تونيك صورتي پررنگ به تن كرد و موهايش را با كليپس جمع كرد و از اتاق خارج شد.يادش افتاد 27 شهريور است.با خجالت پيش خانم رحماني كه همراه پسرانش روي مبل هاي راحتي نشسته بود و داشت از دوربين ديجيتال canon فيلم ميديد،رفت و گفت:"خانوم؟"
هر سه سرشان را بلند كردند.رامين با ديدن قيافه آنيتا نتوانست در دل اعتراف نكند كه او واقعا زيباست!
خانم رحماني_بله؟
آنيتا_ببخشيد...من-من تا 3 روز ديگه بايد-بايد برم مدرسه.
خانم رحماني_خب؟
آنيتا_خب...خب براي ثبت نامم....
خانم رحماني_آها....مش رجب كه برگشت بهش ميگم ببرتت ثبت نامت كنه.
رامين_ولي اون كه تا 3 هفته ديگه نمياد!
خانم رحماني_انتظار داري خودم برم خدمتكارم رو ثبت نام كنم؟!
آنيتا خشكش زد.اصلا انتظار نداشت باهاش اينطوري رفتار شود.خواست از پيش آن ها برود كه خانم رحماني سفارش 3 تا قهوه داد و گفت كه داخل هيچ كدام شكر نريزد اما ظرف شكر را بياورد.
آنيتا 3 تا فنجان پيدا كرد و قهوه را داخل آنها ريخت و پيش صاحبكارش برد و با گذاشتن فنجان ها خواست برود كه آرمين گفت:
_فردا با رامين برو ثبت نام كن و بگو از فاميلاي دور مايي.
آنيتا با خوشحالي سرش را تكان داد و به آشپزخانه رفت تا ظرف هاي صبحانه را بشويد.بعد از اينكه طبقه اول را تميز كرد،به فكر آماده كردن ناهار افتاد.ساعت 11 بود.پيش خانم رحماني رفت و در اين باره سوال كرد.خانم رحماني با نگاهي به ساعت گفت:
_براي امروز ماكاروني درست كن و سعي كن خيلي چربش نكني.
آنيتا به آشپزخانه رفت و وسايل ماكاراني را آماده كرد.بعد از مخلوط كردن همه مواد و گذاشتنشان روي گاز،به اتاقش رفت.در آنجا قاب عكس پدر و مادرش را روي ميز گذاشت و روي آن را دستمال كشيد.
كمي روي تختش دراز كشيد.داشت كم كم خوابش ميبرد كه به ياد ماكاراني افتاد.به آشپزخانه رفت و در قابلمه را برداشت و به ماكارانيها نگاه كرد.
تصميم گرفت تا غذا بپزد،تا آنجايي كه ميتواند طبقه بالا را تميز كند.از پله هايي كه روي آنها فرش قرمز پهن شده بود بالا رفت.طبقه بالا فقط اتاق خواب بود!نزديكترين در به پله سرويش بهداشتي بود.
جاروبرقي را به برق زد و راهرو-فاصله ي بين درها تا نرده هاي پله را جارو كرد.اولين اتاق كه نزديك راهپله هاي طرف ديگر بود،خالي به نظر ميرسيد:تخت خواب فضاي سردي داشت،گويي ماه هاست كسي روي آن نخوابيده و در كمد هم به جز يك دست لباس راحتي،كاملا خالي بود.با اين حال آنيتا اتاق را گردگيري كرد و جارو كشيد.به فكرش خطور كرد كه اينجا بايد اتاق مهمان باشد.بعد از تميز كردن اتاق-كه نيم ساعت طول كشيد- به آشپزخانه رفت تا هم زير غذا را خاموش كند و هم ميز را بچيند.
وقتي بشقابها را روي ميز قرار داد و قاشق و چنگال را در كنارشان گذاشت،خواست ماست بريزد كه صدايي گفت:
_مامان ماست ميخوره حالش بد ميشه،كم بريز.
صداي آرمين بود.چون آرمين با او شوخي ميكرد و آنيتا با او راحت بود،گفت:
_داداشت چي؟
آرمين_ اون دوس داره!
آنيتا_چشم،حتماً!
آرمين_ممنون...ولي غذاي منو بيار تو اتاقم!
آنيتا_امري ني-
با برگشتنش به سمت آرمين،حرف در دهانش ماسيد:رامين داشت با او صحبت ميكرد!اما صدايش كاملا شبيه صداي آرمين بود!سريع سرش را پايين انداخت و گفت:
_چشم ميارم.
رامين از جايش بلند شد تا از آشپزخانه بيرون برود كه آنيتا پرسيد:
_ببخشيد اتاقتون كجاست؟
رامين_پله هاي سمت چپ،توي اون راهرو كوچيكه...آها...اومدي بذار پشت در و با خودت قرصامم بيار .
آنيتا_قرصاتون؟!
رامين_از مامان بپرس،بهت ميگه!
آنيتا سرش را تكان داد و از ذهنش گذاشت:«مرتيكه دماغو...ايش»بشقاب و قاشق و ليوان رامين را درون سيني گذاشت.خانم رحماني و آرمين رو صدا زد.خانم رحماني در حالي كه روي ميز ناهارخوري مينشست،پرسيد:
_بشقاب رامين كو؟
آنيتا_گفتش ميخواد ناهارشم توي اتاقش بخوره.يعني گفتن
خانم رحماني_نميخواد ببري...برو صداش كن بياد با ما غذا بخوره.
آنيتا«چشمي»گفت و به سمت اتاق رامين رفت.در اتاقش زد اما صدايي نيامد،پس در را باز كرد و به داخل رفت.رامين روي تختش دراز كشيده بود و بازويش را روي چشمانش قرار داده بود.از لپتاپ LG روي تخت،آهنگ«رفيق نيمه راه»پخش ميشد.پرده هاي كرم رنگ باعث جلوگيري از ورود نور ميشدند.
اتاق فضاي گرمي داشت.سرويس خواب قهوهاي پررنگ بود و از لامپ نور كرم رنگ ساطع ميشد.آنيتا صدا زد:
_آقا؟
رامين از روي تخت پايين پريد و فرياد زد:
_واسه چي اومدي توي اتاق من؟!
آنيتا نميدانست چه جوابي بدهد.اصلا انتظار نداشت ورودش به يك اتاق باعث فرياد رامين بشود.رامين تكرار كرد:
_چرا اومدي تو اتاقم؟!
آنيتا_من...مادرتون...مادرتون به من-
رامين_مامانم؟!
سريع از اتاق خارج شد و قبل از خروجش محكم مچ دست آنيتا را گرفت.رامين تندتند پله ها را پايين ميرفت و آنيتا دنبالش كشيده ميشد.روي پله آخر پاي آنيتا پيچ خورد و به زمين افتاد.رامين با خشونت او را به سمت بالا كشيد و غريد:
_بلند شو ببينم...بهت ميگم پاشو!
آنيتا براي بلند شدنش مجبور شد به شانه رامين چنگ بزند و چشمان پر دردش را به او بدوزد.همين كار باعث شد در اوج عصبانيت،دل رامين بلرزد.آرمين و خانم رحماني با شنيدن سرو صدا از آشپزخانه بيرون آمدند و نگاه هاي وحشتزده و متعجبشان را به آنيتا و رامين دوختند.رامين گفت:
_اين چرا اومد تو اتاق من؟!
خنم رحماني_من بهش گفتم بهت بگه بياي پايين با هم ناهار بخوريم!
رامين_مگه شما نميدوني من نميخوام كسي بياد توي اتاقم؟!؟!
خانم رحماني_اين دختره تازه اومده اينجا....اين چيزا رو نميدونه!
رامين با انزجار آنيتا را رها كرد.آنيتا لنگ لنگان به سمت اتاقش رفت كه خانم رحماني گفت:
_قرصاشو بيار!
آنيتا راهش را به سمت آشپزخانه كج كرد و آرمين نيز با او همراه شد.دست آنيتا را گرفت و گفت:
_پات خيلي درد ميكنه؟(آنيتا سرش را به علامت منفي تكان داد)....ميخواي ببرمت دكتر؟
آنيتا_نه...حوصله دكترو ندارم.
آرمين_اما پات-
آنيتا_چيزيش نيس.
آرمين قرص هاي رامين از يك قفسه برداشت.ليوان آب را از دست آنيتا گرفت و گفت:
_تو برو استراحت كن....من اينا رو براش ميبرم.
آنيتا منتظر شد تا آرمين از آشپزخانه خارج شود بعد از خروجش ،به سمت اتاقش رفت.آرمين بعد از دادن قرص ها و ليوان آب به رامين،به آنيتا نگاه كرد كه آرام آرام به سمت اتاقش ميرفت.آرمين با تشر گفت:
_اين چه كاري بود كردي؟!
رامين_به تو هيچ ربطي نداره!
آرمين_چي چيو ربط نداره؟!زدي داغونش كردي...!
رامين_من بهتون گفته بودم نميخوام كسي وارد اتاقم بشه!
آرمين_به ما اره....به اون كه نگفته بودي!
خانم رحماني_حالا تو چرا جوش ميزني؟!بيايين بريم ناهار بخوريم....بيايين!
***
صبح رأس ساعت 6 آنيتا از خواب بيدار شد.بعد از شستن دست و صورتش،لباس هايش را پوشيد و براي خريد نان از خانه بيرون رفت.هنگام بازگشت خيابان همچنان در سكوت فرو رفته بود و فقط صداي حركت شتابزده ماشين ها به گوش ميرسيد.
ميز صبحانه را چيد.اول از همه خانم رحماني از خواب بلند شد و به او گفت كه آرمين را بيدار كند.آنيتا پرسيد:
_ناراحت نميشه اگه برم تو اتاقشون؟
خانم رحماني_نه...اتاقش توي راهرو كوچيكه سمت راسته.
از پله هاي سمت راست بالا رفت و وارد اتاق آرمين شد.
نقشهي اتاق او دقيقا قرينه نقشه اتاق رامين بود،اما اين دكور كجا،آن دكور كجا!
روي كف زمين سيگار و خاكسترش پاشيده شده بود.قاليچهاي به شكل پرچم دزدان دريايي وسط اتاق پهن بود.كنارههاي تخت، علامت PUNK و PLAYBOY با چاقو تراشيده شده بود.روي ديوار پر بود از پوسترهاي خود آرمين و به يكي از ديوارها، فقط صليب و پيكسل PLAYBOY و FUCK چسبيده بود. ديوارهاي اتاق كاغذ ديواري سرمه اي-آبي رنگ داشتند.(البته رنگ ديوار خيلي معلوم نبود)
تختي كه آرمين روي آن خوابيده بود،وسط اين اتاق به هم ريخته قرار داشت.پتوي سفيدش كه از كثيفي خاكستري به نظر ميامد،روي زمين بود و فقط قسمتي از آن زير آرمين قرار داشت.آرمين بالش سورمه ايش را هم بغل كرده بود و هم سرش را روي آن گذاشته بود.
آنيتا آرام بازوي ولي او بيدار نشد. چندين بار اين كار را تكرار كرد اما آرمين حتي تكان نخورد.آخر سر خم شد و همانگونه كه خاله زادههايش را بيدار ميكرد،زير گوشش زمزمه كرد:
_عزيزم؟پاشو...پاشو دير شد...
آرمين چشمانش را باز كرد.چقدر دوست داشت آنيتا دوست دخترش بود.بي اختيار گونه اش را بوسيد و گفت:
_چشم...الان پا ميشم.
آنيتا سرش را تكان و بيرون رفت.سر ميز صبحانه آرمين خواب آلود بود و هنوز در فكر رويايش بود.
آقاي نياكان_هي آرمين....تو فكر نقشه كشيدن واسه كي اي؟
آرمين_ها...؟چيزي گفتين؟
آقاي نياكان_ميگم امروز برو شيراز يه هفته ديگه برگرد.
آرمين_چرا من؟!رامين بره!
آقاي نياكان_رامين؟شيراز؟!ميفهمي چي ميگي؟
آرمين_يادم نبود آقا ميرن اونجا قلبشون ميگيره!
در حقيقت آرمين نميخواست از آنيتا دور شود.با اکراه وسایلش را جمع کرد و آنیتا را صدا کرد تا او را در بستن چمدانش یاری کند.
آنیتا با دقت و حوصله لباس های آرمین را تا میکرد و در چمدان میگذاشت.آرمین فکری کرد.به سمت چمدان رفت،پایش را به لبه آن گیر داد و روی آنیتا که آن طرف چمدان بود،افتاد:
_آی!
آرمین- وای ببخشید!
آنیتا- اشکال نداره.
نفس های گرم آرمین به صورت آنیتا میخورد،آنیتا هم کمر آرمین را گرفته بود و نفس نفس میزد.آرمین با خود فکر کرد:«چه بدن نرمی داره!»آرام دستش را روی بازوی آنیتا کشید.
آنیتا- میشه از روم بلند شی؟
آرمین- آره..ببخشید!
آرنج هایش را روی زمین قرار داد،اما آن ها را شل کرد و دوباره روی آنیتا افتاد.ایندفعه صورتش به صورت اون خورد.همانطور که صورتش را تنظیم کرده بود،لب هایش روی لب های آنیتا قرار گرفتند.حدود ده ثانیه بعد از رویش بلند شد و با دستپاچگی گفت:
_وای ببخشید...نمیدونم چرا اونجوری شدم!
آنیتا در حالی که معصومانه سرش را میمالید،گفت:
_اشکال نداره....شاید فشارت افتاده!
آرمین به سادگی او خندید و گفت:
_شاید...دیگه نمیخواد جمع کنی،برو پایین.
بعد از رفتن آرمین،خانم رحمانی و آقای نیاکان،آنیتا مانتو و مقنعه ی مشکی اش را به تن کرد و به اتاق رامین رفت.در زد و با احتیاط گفت:
_آقا رامین؟...آقا رامین؟
رامین چشم هایش را باز کرد.نیم ساعتی میشد که از خواب بلند شده بود.آرام از روی تخت بلند شد و نشست و دستانش را روی صورتش کشید.به دستشویی اتاقش رفت و دست و صورتش را شست.وقتی لباس پوشیده و مرتب از اتاق خارج شد،آنیتا را دید که روی مبل درون راهرو خوابیده بود.در حالی که از پله ها پایین میرفت،صدا زد:
_هی پاشو!...با توئم...هو آنیتا!
آینتا درحالی که یزر لب به او فحش میداد از روی مبل بلند سد و سریع به طبقه پایین رفت تا برای رامین چای بریزد.
بعد از خوردن صبحانه،رامین گفت:
_آماده ای بریم ثبت نامت کنیم؟
آنیتا سرش را تکان داد.رامین از آشپزخانه بیرون رفت و بعد از چند دقیقه صدای درآمد.آنیتا سریع به اتاقش رفت و از روی تختش مدارکش را برای ثبت نام برداشت.
ماشین رامین درت مثل ماشین برادرش بود،با فرق رنگ ارغوانی ایش.داخل ماشین نشست و با خجالت سرش را پایین انداخت.رامین دم در مدرسه---- نگه داشت و خشک گفت:
_پیاده شو.
آنیتا پیاده شد و به سمت در مدرسه رفت.مدرسه حیاط بزرگی داشت که از سمت راست آن چند پله میخورد.با هم از پله ها بالا رفتند و به سمت اتاقی رفتند که ازش سروصدا بلند میشد.به طرف میزی حرکت کردند که رویش زده بود«ثبت نام».
رامین سلام کرد و گفت:
_ببخشید من میخواستم ایشونو ثبت نام کنم...البته اگه میشه.
خانم- چرا که نه....مدارک تحصیلیش و سند یا قبض خونه.
آنیتا تمام مدارک تحصیلی اش را روی میز گذاشت.آن خانم پرونده ی تحصیلی آنیتا را باز کرده و به آن نگاه کرد.وقتی نمرات او را دید گفت:
_به به،چه نمره هایی...!از این نظر مشکلی نداره،برای خونه؟
رامین- راستش من تا حالا ثبت نام کردم،چیزی با خودم نیودرم...ایشون از فامیلای دورمونن،امسال اومدن پیش ما!
خانم- مدرکی دارین آقای...؟
رامین- نیکان هستم...دیگه ایشونو که ندزدیدم!
خانم- من همچین جسارتی نرکدم...فقط من باید یه مدرکل برای پرونده ش داشته باشم،البته علاوه بر صند یا قبش خونه!
رامین- راستش...نمیدونم چجوری بگم...
رامین سرش را نزدیک گوش آنیتا کرد و بسیار آهسته گفت:
_سریع اون انگشترتو اوی انگشت حلقه ت بنداز،دست چپ...حرفم نباشه!
آنیتا با اینکه تعجب کرده بود،بی چون و چرا انگشتر طلا سفیدش را که یادگار بود،در دست چپش کرد.
رامین- راستش منو آنیتا نامزد کردیم....ایشون اومده با خانواده ما زندگی کنه!
آنیتا با تعجب به رامین نگاه کرد.آن خانم گفت:
_مدرکی هم دارین؟
رامین دستش را بالا آورد و حلقه اش را به آن خانم نشان داد؛آنیتا هم همان کار را کرد.آن خانم لبخندی زد و شکاکانه گفت:
_من باید به خونه شما زنگ بزنم.
_رامین- اوُ بله...بفرمایین (روی کاغذ شماره تلفن خانه را نوشت)....تماس بگیرین.فقط لطفا الان این خانوم ما رو ثبت نام کنین.من کارت اعتباریم رو گرو میذارم.
آن خانم-که بعدا خودش گفت بهبهانی نام دارد-مدارک آنیتا را گرفت و رو به او گفت:
_عزیزم فقط نگو نامزد داری...حلقه تم از دستت درارو
این یکی از یادگاری هایی بود که آنیتا نمیتوانست از خود جدا کند،پس گفت:
_این نشونه عشقمه،نمیتونم از خودم جداش کنم...با اینحال میذارمش تو یه انگشت دیگه م!
رامین با شگفتی به اون نگاه کرد.این دختر واقعا زبون چرب و نرمی داشت!وقتی تمام کار ها تمام شد،رامین با نفرتی که آنیتا از چشمانش میخواند،دستش را گرفت و به خود نزدیک کرد.با خارج شدن از محوطه ی مدرسه،رامین آنیتا را رها کرد و پشت رل نشست.آنیتا هم کنارش نشست و زیر لب گفت:
_نیازی نبود همچون دروغی بگین.اونا در هر صورت به خونه زنگ میزدن و مادرتون میتونست حرف اولتون رو تأیید کنه.
رامین- چیه،فکر کردی خوشحالم؟...ها؟!
آنیتا شوکه شد.نمیخواست باعث این شود که رامین دوباره سررش فریاد بزند،از خورد شدن غرورش نفرت داشت.رامین سیگاری روشن کرد و ادامه داد:
_فکر کردی خوشحالم آره؟!اصلا پیاده شو...پیاده شو!
کنار خیابان نگه داشت و آنیا سریع پیاده شد و در را به هم کوبید.
رامین از پشت به اندام موزون اون نگاه کرد که در هر قدم،به سمتی خم میشد:هنوز هم کمی میلنگید.رامین از اینکه نوانسته بود خودش را کنترل کند و بر خلاف گفته دکتر عصبانیتش را سر کس دیگری خالی کرده بود،از خودش بدش آمد.جلوی پای آنیتا ترمز کرد و گفت:
_بیا بالا...مجبورم برسونمت.
آنیتا چشمانش را که برق میزدند به رامین دوخت و گفت:
_من ازتون نخواستم اون دروغ مسخره رو بگین،پس عصبانیتتون رو سر من خالی نکنین!
رامین- خوب شدم بهم گفتی،وگرنه فک میکردم مجبورم...حالا بیا سوار شو!
آنیتا- شما برین به کارتون برسین.من خودم میتونم برم.
و قبل از اینکه رامین بتواند حرفی بزند به داخل مغازه ای رفت.تازه یادش افتاد در مورد رنگ مانتوی مدرسه سوالی نکرده است.در جیبش 30 هزار تومان داشت،به مدرسه رفت و رامین را ندید که سرش را روی فرمان گذاشته.
**

خانم رحمانی- چی شد این شام!؟
آنیتا- الان میارم خانوم.
آنیتا سریع ظرف غذا رو روی میز گذاشت و نیم نگاهی به رامین انداخت که داشت برای خودش غذا میکشید.
وقتی رامین سرش را بالا آورد و نگاه آنیتا را روی خود دید،بی اختیار صورتش را در هم کشید.آنیتا میخواست بشقاب را بردارد و محکم ب سر رامین بکوبد!سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و از آشپزخانه بیرون برود،امام هر کار کرد نتوانست از لگد زدن بهپایه صندلی رامین خودداری کند.وقتی رامین با حالت نامتعادلی رو صدنلی خود لرزید،حتی خانم رحمانی هم نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و سرش را پایین انداخت و خندید.
آنیتا روی شکم،بر تختش دراز کشید و دفتر خاطراتش را باز کرد؛دفتر آبی رنگ که بر روی جلدش عکس خود و پدرش که معلوم بود حالت قلب شکل آن را از یک عکس کامل جدا کرده بوند-دست زنانه ای دور گردن آنیتا به چش ممیخورد-چسبانده بود.زیرش در یک دایره قرمز aimer (دوست داشتن) با رنگ سفید و زیر آن دایره،یک دایره سفید رنگ وجود داشت که با رنگ قرمز درون آن detester (تنفر داشتن)نوشته شده بود و بین این دو دایره،یک علامت سوال بزرگ و زیبا و که نقطه آن به شکل قلب بود،کشیده شده بود.
آنیتا تمام وقایع آن روز را وارد دفتر خاطراتش کرد و در آخر نوشت:
_واقعا نمیدونم این دماغو چه فکری میکنه.فکرده شاه دانمارکه؟!وای نه خدا نکنه!واقعا که یه عوضی آشغال از خود راضی پرروی دماغوئه!
صدای خانم رحمانی او را از فکر کردن راجع به کارهای رامین فارغ کرد:
_هی دختر،بیا میزو جمع کن.
داشت طرف ها را میشست که خانم رحمانی گفت:
_یه دقه اون ظرفا رو ول کن بیا بشین کارت دارم.
آنیتا دست هایش را با لباسش خشک کرد و و روبروی رامین نشست و دست هایش را روی میز گذاشت.رامین متوجهبریدگی عمیقی در کف دست آنیتا شد.انگار لبه تیز چاقو را روی کف دستش گذاشته و در همان حالت دستش را مشت کرده باشد.
خانم رحمانی- قرار شد 100 تومن بهت بدم برای خرید لوازم تحریرت و کیف و کفش و از اینجوری چیزا.
آنیتا- و من چجوری باید این پولو برگردونم؟
_خانم رحمانی- از حقوقت کم میکنم.
آنیتا- حقوقم کلا چقدره؟
خانم رحمانی- 430 تومن.
آنیتا به خاله اش قول داده بود که 100 هزار تومان از حقو اول ماهش را به او بدهد.از خانم رحمانی تشکر کرد و به سمت دستشویی رفت تا بقیه ی ظرف ها را بشوید.
ساعت یازده شب بود که آنیتا لیوان آبی برداشت و به اتاق خانم رحمانی رفت.آقای نیکان با آرمین به شیراز رفته بود.وقتی لیوان را روی میز عسلی کنار تخت گذاشت،خانم رحمانی گفت:
_قرصای رامینم ببر.
آنیتا- چشم..خانوم؟آقا رامین برای چی قرص میخورن؟
خانم رحمانی- به موقعش میفهمی.
آنیتا شب بخیر گفت و با سردگمی از اتاق بیرون رفت.سینی قرص ها را با یک دست گرفت و با دست دیگرش در اتاق رامین را زد:
_آقا قرصاتونو اوردم،بیایین بگیرین لطفا.
رامین- باشه الان میام.
آینتا منتظر شد و در عرض چند دقیقه رامین که داشت موهای لخت مشکیش را با حوله خشک میکرد،در را باز کرده و تمام قرص هایش را خورد.
زمانی که داشت آب را سر میکشید،نگاهی به دست زخمی آنیتا انداخت.خیلی کنجکاو بود بفهمد به چه علت دستش زخمی شده است.آنیتا خواست لیوان را از دست رامین بگیرد که سینی کج شد و یکی از بسته های قرص به زمین افتاد و آنیتا خم شد تا آن را بردارد.او یک ربدوشامبر آبی کمرنگ و زیر آن یک لباس خواب سفید که تا زانوانش میرسید،به تن کرده بود.زمانی که خم شد،ربدوشامبرش از روی شانه اش سر خوررد و رامین متوجه بریدگی دیگری روی شانه اش شد.چه اتفاقی برای او افتاده بود؟!نگاه رامین به دیگر قسمت های بدن آنیتا کشیده شد:روی رانش هم جای چنگ به چشم میخورد.
آنیتا موهای خرمای اش را که به خاطر حمام رفتن خیس بودند و به کمرش میرسیدند را از جلوی صورتش کنار زد و روبروی رامین ایستاد،چهره اش دوست داشتنی تر از همیشه به نظر می آمد.او زیر لب برای رامین شب خوبی را آرزو کرد و از پله ها پایین رفت.


مطالب مشابه :


رمان رقص عشق (1)

و با نفرت و يكي پنجره با پرده هاي حرير مشكي.از موهايش را با كليپس جمع كرد و




رقص عشق1

با سلام به رمانکده گلها 27 خوش اومدین. امیدوارم لحظات خوبی رو اینجا سپری کنید و لذت ببرید.




قلیش لی (یعنی چه؟)

با توجه به نقل بزرگان ، اجداد ما از حرير (احمد قليش كليپس (رضا قليش لي) سرخنکلا(کاظمی




اولین هدیه

بنابراین با توجه به اینکه نام هر کسی تا حرير(احمد قليش كليپس (رضا قليش لي) سرخنکلا




برچسب :