رمان حصارتنهایی من25

-اونقدرام حالم بد نيستا
-حرف نزن ممکنه حالت بدتر بشه ...
اين که از مجنونم مجنون تره...خدايا حالا چطور به اين حالي کنم که چيزيم نيست مطمئنم اين امروز منو تا پيوند قلب هم مي رسونه ..دم بيمارستان پارک کرد گفت:ميخواي بگم برانکارد بيارن ؟
با حرص در ماشين وباز کردم وپياده شدم..اومدم پايين سريع اومد طرفم دستشو انداخت دور شونم وگفت:اروم راه برو 
دلم ميخواست همونجا خودمو بکشم..نگرانيش ديگه بيش از اندازه بود عين ادماي بي جون خودمو رو آراد انداختم ...اونم منو کشون کشون ميبرد به اتاق امير علي
دوتا تقه به در زديم ووارد شديم امير تا حال من وديد با نگراني اومد طرفم وگفت:چي شده ايناز؟
آراد نشوندم رو صندلي کنار ميزش گفت:صبح يهو گفت قلبم درد ميکنه ببين اوضاعش زياد وخيم نيست عملت يه وقت نخواد 
امير صندليشو نزديک من کرد وگفت:تو که اين دخترو تا سرد خونه بردي
خواست گوشيش وبزاره رو قلبم آراد سريع مچشو گرفت وگفت:مي خواي چيکار کني؟
من که تا اون موقع بي حال بودم خنديدم ..امير با تعجب نگام کرد وبه آراد گفت:ميخوام معاينش کنم
-لازم نکرده...اينجا يه دکتر زن نيست ؟
امير خنديد وگفت:چرا هست..ولي الان نمياد 
امير به من نگاه کرد وگفت:ظاهرا شما زياد حالتون بد نيستا 
آراد:چرا خيليم حالش بد..اکو..نوار قلب ..ازمايش هر چي لازم بنويس 
توي چشمام پر از خواهش کردم وبا قيافه وابرو چشم يه جوري به امير فهمندم آراد بره بيرون امير از حرکت من خندش گرفته بود وبه آراد گفت:ميشه چند دقيقه بري بيرون ؟
-نه..گفتم حق نداري معاينش کني 
امير بيشتر خنديد بلند شد رفت طرف آراد گفت:عزيزم ..قول ميدم معاينش نکنم دوقيقه فقط بيرون منتظر باش
آراد نگام کرد ومن سرم پايين انداختم گفت:باشه فقط دوقيقه
نفسم وبا دهن بيرون دادم امير سر جاش نشست وگفت:خب بفرماييد اين همه شکلک واسه چي براي من ميفرستادين؟
با انگشتام بازي ميکردم گفتم:خب راستش ..يادته گفته بودي آراد يکيو دوست داره؟
-اره...
-چرا بهم نگفتي اون دختر منم 
با لبخند گفت:بالاخره گفت دوست داره؟
سرم وتکون دادم وگفتم:اره ..همه چي گفت 
-حتي گفت قاچاقچي نيست؟
-اره..
-ميدوني که نبايد به کسي چي بگي؟
-اوهووم..اومدم يه چيزي بهت بگم
-مي شنوم..
-يه چيزي ميخوام به آراد بگم روم نميشه يعني خيلي خجالت ميکشم...چون اولين بارم 
-ميخواي بهش بگي دوستش داري؟
با تعجب به چشماي خندون ولبخندش نگاه کردم ..از کجا فهميد با خجالت گفتم:اره...ولي نميدونم چه جوري بهش بگم
-چه طوري نداره راحت بگو دوست دارم ...تو که پيش قدم نشدي اول اون گفته فکر کنم ديگه اذيت کردنش بس باشه اون الان منتظر همين جمله است بزار 28 سال تنهايش وبا همن جمله تموم کنه 
-باشه ميگم...ولي فکرکنم گفتن دوست دارم وسکته زدنم با هم باشه ودوباره من وبياره همين جا 
-خدا نکنه..حالا هم برو بيشتر ازاين د قش نده 
بلند شدم وگفتم:ممنون..بخاطر تمام محبتات هيچ وقت فراموش نميکنم 
-خواهش ميکنم تشکر احتياجي نيست ...اگه ميخواي جبران کني به آراد محبت کن 
نگاش کردم هنوز با لبخند نگام ميکرد يهو در باز شد جفتمون به آراد نگران ..نگاه کرديم اونم با تعجب به ما گفت:چي شده؟..اتفاقي افتاده؟
امير بلند شد وگفت:نه..ببرش خونه چيزيش نيست 
با اعصبانيت اومد تو وگفت:مگه نگفتي معاينش نميکني؟
-به خدا بهش دست نزدم
-پس از کجا ميدوني چيزيش نيست ؟
اي خدا من چقدر غيرت آراد ودوست دارم که کلافم ميکنه بازوشو گرفتم وگفتم:بريم من خوبم..گشنمه
نگام کرد وگفت:مطمئن؟
-بله..خيلي مطمئن
- يه دکتر ديگه نر يم ؟
با صداي نيمه داد گفتم:نه..
امير خنديد وآراد جا خورد گفت:ببخش مزاحم شد سلام مونا خانم وبرسون
-بزرگواريتون وميرسونم
بعد خداحافظي از اتاقش اومديم بيرون هنوز اخم کرده بود لپشو کشيدم وگفتم:نبينم اخمتو
اول از کارم تعجب کرد وبعد خنديد وگفت:يهو تغيير شخصيت ميدي
سوار ماشين فراريش شديم..چه حال خوبي پيدا کردم وقتي گفت اين ماشين وبخاطر تو خريدم..اولين بار تو زندگيم که براي يه نفر اينقدر مهم شدم که به خواستم احترام ميزاره 
آراد:ميخوا ي چيزي برات بگيرم بخوري؟
-نه ميل ندارم.. 
-اخه من چرا دارم حرف تو رو گوش ميکنم..جلو يه رستوران پارک کرد خواست پياده بشه دستمو رودست راستش که رو فرمون بود گذاشتم وگفتم:صبرکن...بايد يه چيزي بهت بگم 
-بگو...
دستم وبرداشتم يه نفس عميق کشيدم وگفتم:نميدونم سر شريطي که با من بستي هستي يا نه...
-اون شرط لعنتي رو ول کن...من دوست داشتم ميخواستم با اين نقشم تورو هم عاشق خودم کنم 
با نگراني نگاش کردم گفتم:من...
يهو پريد وسط حرفم وگفتم:جاييت درد ميکنه؟ميخواي برگرديم 
اي خدا اين چرا احساسات منو مچاله ميکنه درست نشستم..چشمام وبستم وگفتم:دوست دارم 
صدايي نيومد..با يکي از چشمام نگاش کردم عين مجسمه داشت نگام ميکرد نه پلک ميزد نه نفس مي کشيد ..اون يکي چشمم باز کردم وگفتم:دوست دارم آراد
بازم تکون نخورد اروم زدم به صورتش فقط لبخند زد با حالت غش افتاد روم ..گفتم:آراد...اين لوس بازيا چيه ..بلند شو ببينم 
از بس سنگين بود نمي تونستم تکونش بدم کمي ازم فاصله گرفت فقط ده پونزده سانتي متر با هم فاصله داشتيم بوي عطر گرم صورتش ومن به جاي اکسيژن تنفس ميکردم گفت:يه با رديگه بگو ..دقيق نفهميدم چي گفتي
-اول فاصله تو با من رعايت کن بعدشم دوبار با جون کندن گفتم ميخواستي بشنوي
-جون من يه با رديگه بگو..خيلي قشنگ تلفظ کردي
خنديدم وتو چشماي سبز تيرش نگاه کردم وگفتم:دوست دارم 
سريع شروع کرد به بوسيدن لبم حالا يکي به اين بگه وسط خيابون چه وقت لب گرفتن ..نتونستم از خودم جداش کنم يه ثانيه ازش جدا شدم وگفتم:آراد زشته ولم کن 
تازه به خودش اومد..بغلم کرد ومنو به سينش فشار ميداد با گريه گفت:باورم نميشه فکرکردم دارم خواب مي بينم ..
-آراد اين کارا چيه در ملاء عام انجام ميدي نميگي يکي مارو مي بينه به بچه هاي بالا زنگ ميزنن ميان جممون ميکنن
ازم فاصله گرفت با اشک شوق گفت :خوشبختت ميکنم
-چرا گريه ميکني؟
-نميدوني چقدر لذت بخشه وقتي يکي دوست داري بهت بگه دوست دارم..ديگه داشتم نااميد ميشدم گفتم ديگه محاله منو دوست داشته باشه 
دوباره بغلم کرد منم با رضايت بغلش کردم..گفت:چقدر دوستم داري؟
-اونقدر که نمي تونم جاي خاليتو به کس ديگه اي بدم 
نزديک بود منم گريه کنم که ديدم يه زن وشوهرچشم بچه 6يا7سالشون گرفتن با خنده به ما دوتا نگاه ميکنن گفتم:آراد زودبساتمونو جمع کنيم که آبرومون رفت 
آراد ازم جدا شد به زن وشوهر نگاه کرد وخنديد وگفت:عيبي نداره درکمون ميکنن
راه افتاد اشکاش وپاک کرد گفتم:با فرحناز ميخواي چيکار کني؟
-فعلا هيچي..
-چرا؟..يعني نميخواي بهش بگي؟
-چرا ميگم ولي به موقعش..بابام به بخاطر فرحناز مهتاب وکشت چون فرحناز وخيلي دوست داره ودلش ميخواد عروسش بشه بعد مهتاب جرات نکردم به دختر ديگه اي نزديک بشم ميترسيدم بابام اونو بکشه...بايد مواظبت باشم بابام ادم بي رحميه اگه از علاقه من به تو خبردار بشه حتما تورو هم ميکشه..نبايد کسي بفهمه باشه؟
-باشه...(بعد کمي سکوت گفتم)مهتاب ودوست نداشتي؟
-نه..حتي به اندازه سر سوزن فقط بخاطر اينکه خودکشي نکنه تن به يه رابطه دوستي دادم بعدش منو مجبور کرد باش ازدواج کنم که هيچ وقت به خواستگاري نرسيد..تو عشق اول واخر مني(تو چشمام نگاه کرد)چشمي ابي تر ايينه گرفتارم کرد..مگه نه؟ 
خنديدم وگفتم:هنوز يادته؟
-بله..مگه ميشه اذيت کردنات ويادم بره (دستشو انداخت دور گردنم )واقعا دوست دارم ...جون من يه بار ديگه بگو دوست دارم
-ديونه شدي؟
-اره..ديونگي هم داره اينازي که ا زمن متنفر بود وحالش از ديدن من بهم ميخورد وحالت تهوع بهش دست ميداد الان داره بهم ميگه دوست دارم ..
خنديدم وگفتم:دوست دارم 
گردنمو کشيد طرف خودش وصورتم وبوسيد داد زدم:ديونه..موقع رانندگي چه وقت بوسيدن 
دستشو برداشت دنده عوض کرد يه موسيقي خارجي گذاشت صداش وبلند کرد ويه چيزي زمزمه کرد که نشنيدم..صداش وکم کردم وگفتم:چي ميگي؟
-اِه..صداش وچرا کم کردي؟
-نفهميدم چي گفتي؟
-ميگم سه چهار روز ديگه تولدم فکر کادو باش
-کادو که بهت دادم..تو فکر پرهام وليلا باش که از عشق هم سر به بيابون نزارن
-اون دوتا که هله ولي تو کي بهم کادو دادي؟
-خودم...همين که بهت گفتم دوست دارم فکر کنم بس باشه 
خنديد وگفت:بد جنس
جلو خونه پارک کرد پياده شدم زنگ خونه رو زدم گفت:ماه نازم عشقمي ...مواظب خودت باش
با دستش يه بوس برام فرستاد..خنديدم وگفتم:خيلي لوسي
چشمام وباز کردم يه نفس عميق کشيدم بالاخره اومد...بلند شدم کنار پنجره وايسادم پرده رو کنار زدم چمنا معلوم شده بودن مش رجب برفارو از رو درختا تکونده بود..در اتاق باز شد رحيمه گفت:خانم شما بيدار شديد؟
-فکر کنم بيدارم چطور؟
-اخه اقا گفته بود بيدارتون نکنيم..
کنار تختم رفتم وشال ابي تيرم وکه با چند تا رنگ ديگه مخلوط شده بود وپوشيدم با لبخند گفتم:اقا يادش رفته يه بلايي سر من اورده که مغزم اتوماتيک وار دستور بيدار شدن ميده
با رحيمه از اتاق اومديم بيرون گفتم:آراد بيداره؟
-بله خانم...ميخوام صبحونه براشون حاضر کنم
-حاضر شد بده خودم ميبرم
-چشم خانم..
به ساعت اشپزخونه نگاه کردم ساعت هفت نشون ميداد رحيمه صبحونه آرادوتو سيني گذاشته بود گفتم:دستت درد نکنه 
بلند شدم که سروصدايي تو سالن پيچيد..سيني رو گذاشتم ورفتم بالا ديدم فرحناز ومريناست با دوتا خانم ويه مرد اينارو براي چي اورده؟ مرينايه خميازه بالا بلندي کشيد وخودش انداخت رو کاناپه فرحنازبا اخم اومد طرف من وگفت:خاتون کجاست؟
-خوابه..
-خوابه؟...خوبه والله پول مفت ميگيره وميخوابه 
چون مي دونستم جواب ابلهان خاموشيست چيزي بهش نگفتم ..موباليش ودراورد ورفت يه گوشه سالن مرينا با خواب الودگي گفت:آيناز مي بيني اين دختر با من چيکار ميکنه؟ اخه بگو ساعت 9شب جشن توچرا من وکله سحر بيدار کردي؟به خدا الان خرسا هم خوابن
خنديدم وگفتم:عيبي نداره تحمل کن 
رفتم اشپزخونه سيني رو برداشتم خواستم ببرم بالا که فرحناز گفت:کجا..کجا؟
-صبحونه اقا رو مي برم...
-بي خود...آراد هرروز که داره لاغر تر ميشه بخاطر قيافه توئه ديگه
سيني رو از دستم گرفت وداد به رحيمه وگفت:من هنوز نفهميدم تو اينجا چيکار ميکني...ولي اين سيني رو ببر براي آراد حداقل بتونه تو تنهايي دوتا لقمه بخوره
رحيمه سيني رو برداشت وبا نگراني نگاهي به من انداخت بالبخند سرم وتکون دادم که ببره 
فرحنازبا اعصبانيت رفت طرف مرينا که خواب بودويه لگد زد به پاش يهو چشاش وباز کرد وگفت:چته؟...نميتوني عين بچه ادم بيدارم کني؟
-جنابعالي رو نيوردم که بخوابي..پاشو نظر بده بگو مبل آراد وکجا بزارم؟
-عزيزم هر چي بگي من به ديده منت قبول ميکنم..حالا بزار بخوابم
فرحناز با حرص پاش وزد زمين گفت:به تو هم ميگن دوست
يکي از خانما که همراه فرحناز اومده بود گفت:خانم ما بايد چيکار کنيم؟
-صبر کن الان بهت ميگم 
خاتون اومد تو ..بعد اينکه رحيمه اومده بود ديگه صبحاي زود بيدار نميشد...اينم بدتر از من تنبل شده بود فرحناز رفت طرفش وگفت:مگه تو خدمتکار اين عمارت نيستي؟مفت مي خوري مفت مي خوابي..لنگ ظهر چه وقت بيدار شدن 
-ببخشيد خانم...
منم دست به سينه به چهار چوب اشپزخونه تکيه داده بودم وبه نمايش فرحناز نگاه ميکردم 
فرحناز:خب همگي گوش کنيد...اين سالن با اون دوتاي ديگه ميخوام تا شب حاضر باشه ..شب که برگشتم ميخوام از کف اينجا به جاي ايينه استفاده کنم..همگي فهميديد؟
عين شاگردهاي خوب همگي گفتن:بله..
جلو خندم وگرفتم رو به خاتون کرد وگفت:گوش کن..با اين دوتا خانم واون رحيمه که نميدونم تواين عمارت چيکارست واون گربه مبلارو دور تا دور سالن مي چينيد ميخوام وسط خالي باشه خب...بعد مبل آراد هم ميزاريد ته سالن 
خاتون با تعجب گفت:ته سالن؟
-بله..اشکالي داره؟
رحيمه کنارم وايساد وگفت:هميشه اينقدر دستور ميده؟
-اگه دستور نده که فرحناز نيست 
خاتون:نه خانم اشکالي که نداره هر چي شما بگيد ما انجام مي ديم...ولي ته سالن کسي اقاآراد ونمي بينه..شايد فقط 10يا 15نفر بيشتر نتونن برن اونجا فکر کنم اقا سيروس بيشتر از 100نفر دعوت کردن..
مرينا انگار خواب ديده باشه يهو خنديد وگفت:مرده شور خودت ببرن با اين سليقت خب خاتون راست ميگه ديگه...اونجا که جاي خودمون نميشه مبل وبايد جا ي من بزاري هم پشتش پنجره 9متريه هم کنار راه پله است جلوشم آآآآآ اندازه بيابون خدا بازه هم ما از ديدن آراد فيض مي بريم هم تو راحت ميتوني جلوش قر بدي
فرحناز عين اتشفشان در حال فوران داد زد:بسه ديگه..اصلا هر کاري مي خوايد بکنيد فقط تا شب اينجا حاضر باشه حالا هم زودتر بريم به کارامون برسيم مرينا با خميازه پشت فرحناز راه افتاد ورفت خاتون نفسش وبا دهن داد بيرون وگفت:خدا چه نعمت هايي به ما ميده وما قدرشو نمي دونيم ...خيل خب کل مبل رو جمع کنيد ..اقا شما هم بريدبه مش رجب کمک کنيد
-چشم..
خاتون به من نگاه کرد وگفت:مادر تو چرا اينجا وايسادي برو بالا 
-بالا برم چيکار ميخوام بهتون کمک کنم
-ميخواي اقا منو بکشه ؟
محسن اومد تو وگفت:چه خبره اينجا؟
گفتم:سلام جناب...تولد اقامونه
محسن خنديد وگفت:اقامون الان بايد تولد 12سالگي نوشو جشن بگيره 
آراد با اخم اومد پايين به محسن نگاه کرد..اونم خنديدوگفت: تولد 120ساگيتون مبارک اقا
آراد:حيف که اينجا دره نيست ..وگرنه مي انداختمت تو دره
محسن:دره نيست...جاده که هست بندازم زير ماشينا له بشم...حالا چي براتون بخرم؟ازاين عروسک گنده هاي پشمالو خوبه؟
آراد يه نگاه شيطنتي به من انداخت وگفت:اگه ميشه دو تا بگير يه بچه تو راهي هم دارم
با چشم ودهن گشاد به آراد نگاه کردم..محسن فهميد پشت گردن آراد وگرفت وگفت:ديگه نبينم اين حرفا بزنيا
-باشه بابا...گردنم وشکوندي
محسن گردنش وول کرد با خداحافظي رفتن ..استينامو بالا زدم وبهشون کمک ميکردم ...کار کردن من به همين راحتي هم نبود ..خاتون ورحيمه نميزاشتن و ميگفتن شما خانميد نبايد کا رکنيد..منم ميگفتم هنوز به لقب جديدم عادت نکردم چند دقيقه با هم بحث کرديم وقتي ديدن حريفم نميشن گذاشتن هر کاري دلم ميخواد انجام بدم
بعد نهار مشغول چيدن ميز وصندليا شدن...خستم بود کارگرا هم داشتن اشتباهي ميچيدن با صداي نسبتا بلندي گفتم:اون ميزو اونجا نزاريد پشت اون مبل بچينيد
آراد:تو نميتوني بدون جيغ جيغ کردن کارتو انجام بدي؟
برگشتم باديدن قيافش خشکم زد...اونقدر رو صورتش جيغ کشيده بود که با صورت من برابري ميکرد موهاي مشکيش وچپ وراست ريخت بوده چشماي سبزش که با مژهاي سياه پوشنده شده بود زيبايي خاصي به چهرش داده بود لباي کشيدش که با يه لبخند مهربوني رو به چهرش هديه داده بود بيني خوش تراشش...
گردنشو کج کرد وگفت:ناز شدم؟..فکر ميکني چند تا دختر بتونم تور کنم؟
با اخم گفتم:قلم پات وخورد ميکنم اگه امشب به دختري نزديک شدي
-نه خوشم اومد...غيرتم داري
-اين وقت روز اينجا چيکار ميکني؟
-دلم برات تنگ شده بود اومدم ببينمت
-آراد..
-کارت دعوت يکي از دوستام يادم رفته بود و اومدم ببرم(يه نگاهي بهم انداخت)تو چرا نرفتي ارايشگاه؟
-يادت رفته هنوز من خدمتکارتم؟
اومد جلو بغلم کرد وگفت:قول ميدم زود تموم بشه صبر کن...خيلي زود اين حصار تنهايي که دور من وتو چسبيده وباز ميکنم
ازش جدا شدم وگفتم:24سال صبر کردم يکي دوسال ديگه هم روش 
گونم وبوسيد وگفت:نميزارم به سال بکشه..
با لبخند گفتم:دوستت منتظر کارت دعوت توئه ها
دماغ وکشيد ورفت بالا..
-آيناز..ببين لباسم خوبه؟
يه دور کامل به خاتون نگاه کردم وگفتم:عالي..امشب حتما مردا بهت پيشنهاد رقص ميدن 
خاتون خنديد وگفت:مش رجب اگه بدونه خودش وميکشه 
-حالا چرا خودشو؟
-چون زورش به اونا نميرسه..
جفتمون بلند خنديدم..رحيمه اومد تو وگفت:نميايد؟
گفتم:الان ميايم..
خاتون ورحيمه از اشپزخونه رفتن بيرون...امشب آراد 29سالش ميشه ...چه زود گذشت حتي فکرش نميکردم يه روزي عاشق آراد بشم..رفتم بالا همه مهمونا ديد زدم...تعداد مهموناش بيشتر از هميشه بود خيلياشون ونمي شناختم هرچي چشم چرخوندم آراد نديدم مونا کنار اميرعلي نشسته بود با دست اشاره کرد برم پيششون..
کنارشون وايسادم وگفتم:سلام نوعروس خوبيد؟
اميرعلي خنديد وگفت:عليک سلام خانم خوش زبون
مونا:پيشمون بشين..
-نه مزاحم نميشم 
-مزاحم نيستي بابا بشين...
-تعارف نمي کنم کار دارم..بايد برم
-امير پس دوباره پيشمون بيا
-حتما..
داشتم ميرفتم سمت ميز پذيرايي که يکي از پشت گرفتم برگشتم ديدم کاملياست گفتم:دختر تو وشوهرم کردي دست از اين جيگول بازيات بر نميداري؟
خنديد وگفت:شوهرم که از خودمم جيگول تره
نگام کرد وگفت:خوب واسه آراد جونت تيپ ميکني
-کي گفته من واسه آراد تيپ کردم؟
-گفتن نميخواد همون روزي که اومديد خونه اميرعلي آراد سربه سرت ميزاشت وميخنديد شصتم خبردار شد که خبرايي 
با ترس ونگراني گفتم:کامليا به کسي نگيا؟
با چشاي گشاد وذوق زدگي گفت:واقعا؟شما دوتا شدين مرغ عشق؟
سرم وانداختم پايين وگفتم:اره..
بغلم کرد وگفت:مبارکه عزيزم..واقعا لياقت آرادو داري ازنظر قيافه هم هيچي از دختراي اين مجلس کم نداري
-ممنون..
آبتين اومد پيشمون وگفت:سلام..ميشه به منم بدونم چه درگوش هم پي پچ مي کنيد؟
گفتم:سلام ابتين خان..چيزي مهمي نبود کامليا داشت از عشق افسانه ايتون برام تعريف ميکرد
-جدي کامليا؟
-کامليا به من نگاه کرد وبا يه لبخند گفت:اره..چون خيلي دوست دارم
آبتين دستش وگذاشت رو قلبش وگفت:قرصاي قلبم کجاست؟
خنديدم وکامليا زد به آبتين وگفت:شد يه بار من بگم دوست دارم تو از اين دلقک بازيا درنياري؟
-سلام..
برگشتم ديدم نداست..با خوشحالي روبوسي کرديم وگفتم:سلام چطوري خوبي؟
-ممنون..آيناز هر دفعه که مي بينمت خوشکل تر ميشي
-چشمات خوشکل ميبينه
آبتين:ميگم ندا اگه ازش خوشت اومده مي خواي برات بگيريمش ها؟نظرت چيه؟
ندا به کامليا نگاه کرد وگفت:قربونت برم دست اين شوهرت بگير برو تا اينجا حلواش نکردم
کامليا:ممنون ميشم اگه حلواش کني..شايد عقلش برگرده سر جاش
آبتين عين بچه هاسرش وپايين انداخت و لبو لوچو اويزون کرد وبا حالت بغض گفت:ديده دوستون ندالم..
با حالت قهر رفت سمت يکي از مبلا ..اروم خنديدم وکامليا با تعجب به آبتين نگاه ميکرد وندا ريزريز مي خنديد وگفت:کامليا جون من بگو از چيه اين خوشت بود که جواب بله بهش دادي؟
-نميدونم به خدا..
با قدمهاي ارومي رفت سمت آبتين ندا گفت:خب چي کار ميکني آيناز خانم؟
خواستم حرفي بزنم که صداي سوت وکف وجيغ اومد برگشتم ديدم فرحناز بازوي آراد وگرفته واز پله ها ميان پايين...اتش خشم وحسادت چنان دروجودم شعله کشيد که اگه جلوش نميگرفتم عمارت وبه اتيش ميکشيد...براي اولين بار نمي خواستم دختري کنار آراد ببينم براي کنترل اعصبانيتم دستم ومشت کردم ورفتم به اشپزخونه اشکام بي اراده ميريختن..چقدر سخته عشقت وکنار يکي ديگه ببيني تا کي بايد اين وضعيت وتحمل کنم تا کي بايد ببينم آراد با دخترا ميرقصه واونا رو مي بوسه ..حتي يک هفته هم نميتونم تحمل کنم چه برسه به چند سال...خدا کنه ديگه مجبور نشم بخاطر عشقم آراد... فرار کنم چند دقيقه اي تو اشپزخونه گريه کردم ...بلند شدم ابي به صورتم زدم خاتون با خوشحالي اومد تو وبا قيافه غمزده من گفت:چرا چشمات قرمز شده؟
-فکر کنم فلفل رفته توش
خاتون فهميد وديگه چيزي نگفت...خواست بره دوباره برگشت وگفت:حواس برا ادم نميزاريد...اقا داشت دنبالتون ميگشت
-باشه الان ميام 
چنددقيقه بعد از رفتن خاتون رفتم بالا ..ديدم آراد با اخم وکلافگي پاش وتکون ميده فرحنازم تنگ دلش نشسته ومعلوم نيست چي براي آراد بلغور ميکنه ...پيشون رفتم وگفتم:با من کاري داشتيد؟
نگام کرد فرحناز سرتا پام ونگاه کرد وگفت:يه شب کافر ميشي وروسري وشال ولباس استين بلند بيخيال ميشي..يه شبم مثل امشب.....
آراد پريد وسط حرفش وگفت:بسه فرحناز..
فرحناز با تعجب نگاش کرد آراد گفت:چرا بهنام وبا خودت نيوردي؟..
فرحناز نگام کرد واروم گفت:برگشت هلند..
آراد پوزخندي زد وگفت:ميگم بعد چند روز امشب يادت افتاده پسر دايي داري نگو بهنام ولت کرده
-من ا زولم از بهنام خوشم نمي اومد...توبه زور منو انداختي تو بغل اون وگفتي پسر خوبيه
-مگه بهت بد گذشت..تا تونستي عين پالايشگاه نفت ازش پول کشيدي
دستم وگذاشتم جلو دهنم وخنديدم فرحناز با اعصبانيت نگام کرد وگفت:آراد تو امشب چت شده؟چرا با من اينجوري حرف ميزني؟
-خيلي وقت پيش بايد اينجوري بات حرف ميزدم
-چي؟..منظورت از اين حرفا چيه؟
آراد به در نگاه کرد برگشتم ديدم باباش ورويااومده يکي بلند گفت:به افتخار اقا سيروس
با ديدنش چهار ستون کمه 40ستون بدنم به لرزه افتاد..هيچ خاطره خوبي ازش ندارم..هم بلاي که سر من اورد هم بلاهايي که سر آراد بيچاره...موهاش وطبق معمول دم اسبي بسته بود...با اون قد بلند وچهارشونش کت وشلوار خوشکل رو بدنش افتاده بود...خوش تيپي آراد م به باباش رفته اومد پيش ما بعد روبوسي با فرحناز ودست دادن با آراد نشست ... براي پذيراي سمت ميز رفتم وبا دوتا ابجو برگشتم گذاشتم جلوشون 
سيروس به آراد گفت:امشب يه مهمون خيلي مهمي دارم با دوتا دختراش ميان ميخوام هواشون وداشته باشي
-کيه؟
-نمي خواد بشناسيش..اتفاقا دختراي خوشکلي داره خواستي يکيشون بردار
بعدش کرکر خنديد...نگام کرد وگفت:اينو که هنوز نگه داشتي؟..نه خوبه هر روز داره خوشکل تر ميشه
رفتم پيش ميز پذيرايي محسن اومد تو...با تعجب نگاش کردم اولين بار بود تو مهمونياي آراد پيداش ميشد..پيش آراد رفت بعد کمي صحبت کردن با سيروس رفت طبقه بالا..بعد يک دقيقه آراد پشت سرش رفت...به راه پله نگاه کردم ببينم کي ميان پايين ده دقيقه طول کشيد محسن با اخم بدون اينکه به کسي نگاه کنه رفت بيرون...آرادم شاد وشنگول با لبخند پيش فرحناز نشست يعني چي شده؟مشغول پذيرايي شدم يه عده ميرقصيدن وميخوردن يه عده حرف ميزدن شماره ميگرفتن مش رجب اومد تو دم گوش سيروس چيزي گفت سيروس با خوشحالي سري تکون داد مش رجب رفت بيرون امشب اينجا چه خبره؟سيروس به آراد چيزي گفت وبا هم رفتن بيرون خدايا ادم فضولي مثل منو هيچ وقت خلق نکن ادم ميترکم از فضولي...
-خانم ببخشيد..
برگشتم يه دختر خانم..گفتم:بله..
-ميشه يه ليوان اب پرتقال به من بديد؟
-بله حتما..
ليوان وبهش دادم ديدم آراد با دوتا دختر اومد تو پشت سرش سيروس ويه مرد اومدن تو..به دخترا نگاه کردم بيشتر شيبه انگليسيا بودن تا ايراني دوتا شون لباس کوتاه به رنگ قرمز اتشين وزرد ليمويي که شيش متر از زانو بالاتر پوشيده بودن...فرحناز با حرص واعصبانيت به آراد نگاه ميکرد...خاتون خواست براي پذيرايي چيزي ببره که سريع رفتم جلو وگفتم:خاتون شما خسته ايد بديد خودم مي برم
بايدبدونم اينا کين سيني رو از دستش قاپوندم ورفتم پيش آراد..يکيش سمت راستش نشسته بود يکي هم سمت چپ فرحنازم با اعصبانيت به سه تاشون نگاه ميکرد پاش وتکون ميداد...ليوانارو گذاشتم جلوشون ..لباس قرمزه که بايد بزرگتر باشه گفت:واي آراد شما واقعا خوشکليد..از زيبا يتون شنيده بودم ولي فکر نمي کردم اينقدر اخمو باشيد
به آراد نگاه کردم همچين با اخم به اين دوتا طفل معصوم نگاه ميکرد انگار لقمه شو از تو دهنش کشيدن ...لباس زرده گفت:از نظر من ادماي بداخلاق زيباييشون از بين ميره
آراد با لبخند به من گفت:دستت درد نکنه
دوتاشون به علاوه فرحناز با چشاي گرد نگام کردن منم با لبخند گفتم:خواهش ميکنم
لباس قرمزه تو چشمام نگاه کرد وگفت:آراد جان خدمتکار خوشکلي داري...مخصوصا چشماش 
آراد:نظر لطفتونه..
-چقدر با هم صميمي هستين که ازش تشکر ميکني؟
-شبا پيش خودم ميخوابه اخه تنهايي خوابم نمي بره
فرحناز يه پوزخندي درحد خنده زد نگاش کردم وگفت:عزيز آراد براي منم از اين ابجو ها بيار
اينو گفت ورفت پيش چند تا دختر ديگه...يه چش غره اي به آراد کردم ورفتم اشپزخونه که ابجو براي فرحناز ببرم يهو دربسته شد برگشتم ديدم آراد با خوشحالي وصف ناپذيري اومد سمتم وبغلم کرد وتو هوا مي چرخوندم از ترس اينکه بيوفتم گفتم:آراد بزارم زمين ديونه شدي؟
گذاشتم زمين دستاش وگذاشت رو شونم وبا خوشحالي گفت:تموم شد..آيناز همه چي تموم شد..5سال رنج وسختي وبي خوابيم تموم شد
-نمي فهمم چي ميگي...
-اون مرده که با دوتا دخترش اومدن..
-خب..
-همونيه که محسن دنبالش باورت ميشه..بعد چند سال پيداش کردن
اشک شوق ميريخت..بغلش کردم وگفتم:برات خوشحالم
واقعا براش خوشحال بودم..نميدونم تو اين چند سال چه سختي هايي کشيده بود اگه اين چند سالم بزارم کنار از بچگيش با بي محبتي باباش بزرگ شده بود...آراد اينقد راز اين موضوع خوشحال بود که فقط مي خنديد.... به مرده نگاه کردم باورم نميشد باعث وباني اين همه بدبختي آراد اون باشه موقع بريدن کيک آراد اولين تيکه کيکي که بريد داد دست خاتون اونم گذاشت تو يخچال ..نمي دونستم براي چي اين کار وکرد بعد از جشن همه رفتن جز فرحناز..ومن وخاتون ورحيمه ومش رجب مشغول تمييز کردن شديم ...فرحناز با اعصبانيت داد زد:معلوم هست داري چيکار ميکني؟چرا از پيش از اون دوتا دختر جم نمي خوردي؟ نو که اومد به بازار من وانداختي دور
آراد چيزي نمي گفت وفقط نگاش ميکرد دوباره داد زد: آراد با توام جوابمو بده
-چيزي براي گفتن ندارم..(بلندشد)خستم ميخوام بخوابم..
-خسته اي؟از چي؟..يک ساعت پيش اون هلن لباس قرمز دل وقلوه گرفتي حالا خسته اي؟
-اره خستم..شب بخير
فرحناز جلوش وايساد وگفت:براي چي برديش تو کلبه؟..تو که نميذاشتي من تو ده متري اون هم راه برم اونوقت اين دختره از راه نرسيده برديش جايي که هيچ کس وراه نميدادي؟..حتما بوسيديش نه؟
آراد داد زد:آره بوسيدمش ...بغلش کردم ..پيشش خوابيدم نوازشش کردم حالا راحت شدي؟
آراد از شدت اعصبانيت نفس نفس ميزد..فرحناز با حالت شوک نگاش ميکرد..آراد تن صداش واورد پايين وگفت:خستم کردي فرحناز...چرا دست ازسرم برنميداري؟کي ميخواي بفهمي دوست ندارم...برو دنبال زندگيت...من بدردت نمي خورم..ديگه به من فکر نکن بزار همون دختر عمه وپسر دايي بمونيم..تو دلم جايي برات ندارم
فرحناز با اشکي که تو چشماش جمع شده بود نگاش ميکرد گفت:دروغ نگوآراد تو منو دوست داري...فقط بخاطر اينکه سرت داد زدم داري اينجوري حرف ميزني
-نه..من از اولم بهت علاقه اي نداشتم خودت به من مي چسبيدي و فکر ميکردي دوست دارم
فرحناز با گريه داد زد:پس چرا تو اين چند سال نگفتي؟ چرا جوري بام رفتار ميکردي که فکر مي کردم دوستم داري؟
-چون از بابام مي ترسيدم ...مي ترسيدم اون دختري رو که بهش علاقه دارم وبکشه
-بهم ظلم کردي آراد...من تو اين چند سال فقط به هواي عشق تو زندگي کردم همه خواستگارام وبخاطر تو رد کردم چرا اينقدرراحت ميگي دوست ندارم؟
-چون تو منو دوست نداشتي..منو فقط بخاطر زيباييم وپولم ميخواستي... ميخواستي با من پيش بقيه دوستات پز بدي..از بچگي همينطور بودي يادته؟وقتي مياومدي خونمون به جاي اينکه با من بازي کني تمام اسباب بازيهام وميذاشتي زير بغلت وميرفتي...اگه چيزي بهت نميدادم گريه مي کردي وميگفتي ميخوام هميشه بخاطر تو من از دست بابام که هيچ وقت محبتش ونديده بودم کتک ميخوردم 
فرحناز اشکاش وپاک کرد وگفت:اره يادم چون بهت حسوديم ميشد مامانت خيلي نازت وميکشيد ودوستش داشت هر چي ميخواستي برات ميخريد اما مامان من چي؟فقط دنبال مد ومهموني بود ميخواستم تمام اسباب بازي هات وبردارم تا کتک بخوري وکمي دلم خنک بشه...اما نميشد چون وقتي گريه هات وميديم از کارم پشيمون ميشدم اما پشيمونيم براي چند روز بود وقتي محبتاي مادرت وميديدم دوباره حسود ميشدم دوباره تو کتک مي خوردي
خنديد آراد فقط نگاش کرد رفت سمت کيفش برداشت وگفت:کسيم دوست داري؟
آراد فقط سرش وتکون داد فرحناز نگام کرد وگفت:آينازه؟
آراد نگام کرد مي ترسيدم ولي آراد با خاطر جمع گفت:اره..
-از چيزي که ميترسيدم سرم اومد چقدر جون کندم که ايناز وازت دور کنم اما اخرش نتونستم مانع ورود عشقش به قلبت بشم
آراد:فرحناز به بابام چيزي نگو ...ساپورتت ميکنم هر چي بخواي برات مي خرم ..ويلا ماشين طلا 
-پولتو به رخم نکش باباي منم پول داره درسته که اين چند سال تورو بخاطر پولت ميخواستم ..اما هميشه ازت پول نميگرفتم 
با اعصبانيت چند قدم رفت آراد گفت:فرحنازخواهش ميکنم به بابام چيزي نگو...ميترسم آيناز وبکشه
فرحناز برگشت وگفت:اين از همون دختراي که خريديشون؟
با تعجب نگاش کردم آراد گفت:از کجا ميدوني؟
-دونستنش زياد سخت نبود..بيش از اندازه هواشوداشتي..وقتي فرار کرد خودت برش گردوندي اجازه بيرون رفتن بهش نميدادي همه اينا باعث شد بفهمم خبراييه يه روز ناخواسته دعواي بين تو وايناز وشنيدم فهميدم از اون دختراست (يه نگاهي بهمون انداخت)خداحافظ 
با ترس به رفتن فرحناز نگاه کردم آراد نگام کرد وگفت: نترس اگه چيزي بگه اولين کسي که ميکشم خودشه 
اينو گفت وبا سرعت از پله ها رفت بالا ...ليوانا رو از ميز برميداشتم ...خاتون باپيش دستي که تکه کيکي رو که آراد گذاشته بود داد دستم وگفت:ببر اتاقش
پيش دستي رو برداشتم به همه کيک داد الا من...از پله ها رفتم بالا در اتاقش باز بود خودشم لبه تخت نشسته بود يه ضربه به درزدم ورفتم تو نگام کرد وگفت:سلام ماه خانم..چرا اخمات قاطيه؟
-به من کيک ندادي..
پيش دستي رو ازم گرفت دستاش وگذاشت کنار خودش وگفت:بيا اينجا بشين..(کنارش نشستم )من هلن ونبردن به کلبه...تو الاچيق نشستيم 
-اگه برده شي هم اشکلي نداره کلبه خودته
دستش ودراز کرد وگفت:کادو تولدم وبده
خنديدم وگفتم:کادويي درکار نيست
-ناراحت شد وگفت:واقعا چيزي برام نخريدي؟
-نه..چون اگه مي خريدم با پول خودت بود فکر نکنم کادو محسوب بشه درضمن اونقدر کادوهاي گرون گرون بهت دادن که اگه منم برات مي خريدم تو چشم نمي اومد 
دستش وانداخت دور گردنم وگفت:خدا بهترين کادو رو بهم داده..اونم آينازه 
خنديدم وگفتم:باشه پس يه چيزي بهت ميدم که برام خيلي عزيزه

گردنبدي که مادرم براي روز تولدم خريده بود واز گردنم باز کردم گذاشتم تو دستش وگفتم:اين برام خيلي عزيزه...ميدمش به تو
نگاش کرد وگفت:قشنگه..کي بهت داده؟
با بغض گفتم:مامانم قبل از فوتش ..
اشکم وپاک کردم بغلم کرد وگفت:گريه نکن..يه روز مي برمت پيش مادرت
دستم وانداختم دور کمرش وگفتم:ممنون...خيلي دوست دارم آراد
-منم دوست دارم...اما دوست داشتن من حد واندازه نداره
ازم فاصله گرفت بلند شد رفت سراغ گاوصندوقش با يه جعبه برگشت کنارم نشست وگفت:ناقابل..نمي دونستم چي برات بخرم 
ازدستش برداشتم بازش کردم يه ساعت طلاي سفيد که توي نور درخشش خاصي داشت آراد به دستم بست استينام وبالا زدم ونگاش کردم 
آراد خنديد وگفت:ساعت بيچاره پيش دستاي سفيد تو شرمنده شد
-ممنون..خيلي قشنگه 
-خواهش ميکنم.....کيک بخوريم؟
-اره..
پيش دستي رو گذاشت وسط دوتامون مشغول خوردن شديم گفت:نمي خواي چيزي درمورد اين کيک بپرسي ؟
-نه..مهم اينه که الان دارم مي خورم 
خنديد وگفت:بي احساس...اينو براي دوتامون بريدم که يه جاي خلوتي بخريم
از گفتن جاي خلوت ترسيدم ...نگاش کردم حالت نگاش تغيير کرده بود يهو گفتم:پرهام چرا نيومد ؟
خنديد وگفت:ترسيدي؟
-نه..من کي از تو ترسيدم که اين بار دومم باشه؟
-خداييش اينو راست گفتي...پرهام وفرستادم پيش ليلا
با صداي نيمه دادي گفتم:اخه چرا؟...شايد ليلا دوست نداشت پرهام اونجا ببينتش 
-عزيزم اين پرده گوش و من تا اخر لازم دارم چرا داد ميزني؟...محسن با ليلا حرف زده اونم قبول کرد که با پرهام صحبت کنه هم درمورد خودش هم زندگيش... تا کي بايد ليلا رو قايم کنم 
-اگه پرهام قبول نکنه چي؟
-اگه پرهام قبول نکنه مطمئن باش ليلا رو بخاطر خودش نميخواسته 
بعد انگار يه چيزي يادش اومده باشه چنگالشو گذاشت تو پيش دستي وخم شد پايين يه تابلويي از زير تختش دراورد پشت تابلو رو نشونم دادوگفت:ميدوني اين چيه؟
-فکر کنم تابلو باشه ..
-اره.. کي بهم داده؟
-اميرعلي؟
-صحيح است..چي کشيده؟
-نمي دونم
-چه عجب يکيشو نفهميدي..تابلورو چرخوند طرف من با تعجب نگاش کردم من وآراد بوديم که هميدگه رو در اغوش گرفته بوديم موهاي فرم که يه نسيم بلند ش کرده بود...دستم ورو تابلو مي کشيدم گفت:امير گفت به آيناز بگو اين همون تابلويي که نميذاشت ببينيش
-چرا وقتي ما با هم بد بوديم اين نقاشي رو کشيد؟
-چون مطمئن بود ما يه روزي ليلي وفرهاد ميشيم 
خنديدم وگفتم:ليلي ومجنون ...شيرين وفرهاد
-نه..آراد وآيناز اينم دوتا عشق افسانه اي هم بايد از فردا بچه ها تو کتب درسيشون بخونن 
باهم خنديدم تابلو رو تو اتاق آراد نصب کرديم...وقتي به تابلو نگاه ميکردم انگار تمام احساس امير روتابلو کشيده شده بود...دوروز از فروردين گذاشت دوروز عالي بدون هيچ غم واشکي بدون دعوا وتنبيه اما چه زود گذشت روزاي باهم بودن من وآراد روزايي که هيچ وقت با هيچ کس حسشون نکرده بودم
-خانم ..خانم..
چشمام وباز کردم نگراني از سرو روي رحيمه مي باريد براي گريه کردن به يه تلنگر احتياج داشت نشستم وگفتم:چي شده رحيمه چرا نگراني؟
-خانم زودترلباس بپوشيد بايد ازاينجا بريد
با ترس گفتم:کجا؟
بازوم گرفت واوردم پايين وگفت:خانم سوال نکنيد فقط بريد لباس بپوشيد 
دستم وکشيدم وگفتم:چي ميگي تو رحيمه من کجا برم ؟
رفتم اتاق آراد...نگران ورنگ پريده رو صندليش نشسته بود محسن هم نگران وکلافه کنار پنجره گفتم:چي شده؟من بايد کجا برم ؟
دوتاشون نگام کردن آراد اومد طرفم گفت:آيناز برو لباسات وبپوش بايد از اينجا بري؟
اعصابم خورد شد داد زدم:کجا برم؟چرا بايد برم؟
محسن:سيروس فهميده تو کي هستي...بايد همين الان ببرمت يه جاي امن جونت در خطره
-مگه تو سرگرد نيستي ؟چرا نمي توني بهم کمک کني؟ چرا اون مرتيکه رو نمي گيرين؟
آراد:قربونت برم الان وقت بحث کردن نيست برو زودتر حاضر شو 
گريم گرفته بود بغلش کردم وگفتم:کجا برم آراد..من فقط تو رو دارم 
محسن رفت بيرون ..آراد بوسيدم وگفت:قول ميدم زود همديگه رو ببينيم 
سرم وتکون دادم واومدم بيرون به کمک رحيمه وچشماي گريون لباس پوشيدم ساکم وبرداشتم واومدم پايين خاتون ومش رجب با گريه تو حياط وايساده بودن خاتون نگام کرد واومد پيشم...بغلم کرد وگفت:الهي قربونت برم..
نتونستم زياد تو بغل گرم ومادرانه خاتون بمونم از مش رجب خداحافظي کردم تا اون موقع اشکاي مش رجب ونديده بودم ...اما الان بخاط من داره زار زار گريه ميکنه ...از رحيمه خداحافظي کردم..موند آراد خيلي داشت به خودش فشار مياورد که گريه نکنه بغض در حال ترکيدنش وتو گلوش خفه کرده بود ميخواستم بغلش کنم وتا جون داره ببوسمش وبگم دوسش دارم اما نتونستم رو به محسن کرد وگفت:جون تو جون آيناز...تورو به علي مواظبش باش همه زندگيم ودارم دستت ميدم 
-خيالت راحت جاش امنه 
-دست بابام نيوفته...
-آراد جان نگران نباش مواظبشم (به من نگاه کرد)بريم وقت نداريم
تا وقتي سوار ماشين شدم چشم از آراد برنداشتم درو بستم برگشتم ماشين حرکت کرد..آراد وايساده بود اشک از چشماش سرازير ميشد چقدر دير عاشقت شدم..ثانيه به ثانيه ازش دور ميشدم خاتون، مش رجب خداحافظ..آراد بخاطر تمام بدي هام ببخش از عمارت اومديم بيرون ديگه ديدمشون ...يکي چنگ زد به قلبم حس يه تکيه از وجودم جا مونده بغضي که داشت خفم ميکردو شکوندم ..گريه کردم محسن چيزي بهم نمي گفت ...ماشين وجلو يه خونه پارک کرد وگفت:پياده شو رسيديم اينجاکجاست؟شبيه روستا بود پياده شدم ..با يه سنگ درو زد..يه پير زن درو با زکرد با خوشحالي بغلم کرد ووگفت:بفرماييد تو
رفتيم توعين عزادارا يه گوشه قمبرک گرفتم ..خانمه پيشم نشست وگفت:همه چي درست ميشه دخترم نگران نباش
بابغض وصداي گرفته از گريه گفتم:تازه ميخواستم مزه خوشبختي بچشم نذاشتن
بغلم کرد وگفت:اروم باش..
محسن خدا حافظي کرد ورفت...من يک هفته تمام اونجا بودم بي خبر از آراد بدجور دلم هواش وکرده ..حتي به ديدن اخماشم راضي بودم ...يک شب مثل هميشه بعد شام خوابيدم 
هنوز يک ساعت از خوابم نگذشته بود که يه صداهايي شنيدم ...بلند شدم درو باز کردم ديديم دوتا مرد با لباس سياه يکيشون دهن مرواريد وبسته يکيشون اومد طرف من اجازه يک حرکت بهم نداد ..سريع گرفتم واز اتاق بيرونم کردن وانداختم تو ماشين وگفت:اگه بيهوشي نميخواي پس خفه شو...
نگاش کردم وچيزي نگفتم..نميدونستم اينا کين ومن ودارن کجا ميبرن..پيچيد تو يه خونه متروکه..منو بردن تو يه اتاق وگفت:فقط 15 دقيقه ساکت باشي همه چي تموم ميشه
رفت بيرون ودرو بست صداي پارس سگ مي اومد .. رو زمين نم دار وسرد نشستم حتي نميخواستم فکر کنم بعد پنج دقيقه در باز شد سعيد وشاهين با يه مرد ديگه گفت:همينِ؟ دوتاشون گفتن: اره خودش...
با تعجب به دوتاشون نگاه کردم ..رفتن بيرون درو بستن اينا اينجا چيکار ميکنن؟همون 15دقيقه که گفت تموم شد..اومد تو بازومو گرفت دستمو کشيدم وگفتم:نکن..خودم ميام 
پوزخندي زد وگفت:خيل خب بيا
با هم اومديم بيرون از پله ها ي خراب وداغون رفتيم بالا نگاشون کردم به سيروس که رو ميل نشسته بود وسيگار ميکشيد به آراد که انگار بيست کيلو وزن کم کرده با ديدن من آب دهنشو پايين فرستاد..ترس..نگراني..خوشحالي همه رو تو چشماش ديدم ..هلم داد نزديک بود بيوفتم ولي خودم ونگه داشتم روبه روي سيروس و آراد وايسادم سيروس گفت:
-يادت مياد گفتم اگه بدونم اين دختراز همونايي که ميخري جلو چشمت سرش ومي برم؟(آراد با بغض نگام کرد)مگه روز اول که اومدي تو اين کار نگفتم عشق وعاشقي رو بزار کنار..چون دختراي زيادي زير دستت ميان ؟
-بله..يادمه..
-پس چرا گوش نکردي؟
-گوش کردم..اما بابا من اينو استخدام کردم
دادزد:دروغ نگو.بهداد ميگفت اين يکي از اون دخترايي که از منوچهر خريدي
-دروغ ميگه بابا
-سعيد چي؟..شاهين..اونام دروغ ميگن؟..منوچهرو زبيده رو گرفتن پس مي مونه يه شاهد اونم مختار..(خنديد)اخ ببخشيد ..جناب سرگرد محسن رضواني(با اعصبانيت به آراد که نگران شده بود نگاه کرد)نمي دونستم دارم مار تو استينم پرورش ميدم..خيلي بي چشم ورويي ..بايد همون پنج سال پيش ميدونستم چرا ميخواي با من کار کني(دستش وبه طرف يکي از مردا درازکرد)اصلحه توبده..
اسلحه شو داد...سيروس اصلحه رو گرفت ودادبه آراد وگفت:بکشش
-بابا..
دادزد:گفتم اين دختره رو بکش..اگه نکشيش ميدم يکي ديگه اين کارو بکنه..ميدوني که کارشون اينه...بردار
آراد با دست لرزون اسلحه رو برداشت اشک رو صورتش سر ميخورد ..منم حالم بهتر از اون نبود گريه کردم...زندگيم نبايد اينجوري تموم بشه..اصلحه رو جلوم گرفت با گريه همديگه رو نگاه مي کرديم.با ترس گفتم:آراد..ميخواي چيکار کني؟
گريش بيشتر شد واصلحه رو آورد پايين وگفت:نمي تونم..نمي تونم
-اين تقاص خيانتي که به من کردي..
آراد داد زد:کدوم خيانت؟اين که يکي رو دوست دارم خيانته؟..شد يه بار برام پدري کني؟ چرا با من عين دشمنات رفتار ميکني؟مگه من بچت نيستم از خون وگوشت خودت نيستم؟..پسراي مردم اگه عاشق دختري بشن به پدرشون ميگن اونام براي بچشون سنگ تموم ميزارن اما من چي از ترس اينکه بابام عشقم ونکشه چيزي بهتون نميگفتم
سيروس بي احساس نگاش کرد وگفت:سه ثانيه وقت داري بکشيش..
آراد با اعصبانيت اصلحه روطرف باباش گرفت بقيه اصلحه هاشون رو اوردن طرف آراد سيروس با دست اشاره کرد که اصلحه ها رو پايين بيارن سيروس گفت:آراد من باباتم..
-آينازم تمام هستيمه...اگه ميکشي دوتامون با هم بکش
يکي از پشت به آراد نزديک ميشد داد زدم:آراد
مرده سريع زد به گردن آراد..جيغ زدم با حالت فلج شده افتاد زمين
سيروس اروم اصلحه رو از زمين برداشت وگفت:نترس الان نمي کشمش ميزارم جلو چشمات با محسن يه جا کارشو تموم ميکنم ...اين دخترو از جلو چشمم دور کنيد
يکي از مرداي گنده دستش ودور بازوم حلقه کرد واز رو زمين بلند شدم من وکشون کشون با چشم گريون به همون اتاق نم دار بردن آراد صدا ميزدم وگريه مي کردم..بعد چند دقيقه در باز شد وآراد اومد تو با پاي لنگون راه مي رفت..سريع رفتم طرفش وبغلش کردم گفتم:دلم برات شده بود
دستاش ودور شونم حلقه کرد وگفت:منم بدون تو شب وروز نداشتم
ازش جدا شدم گفتم:خوبي؟..کتکت که نزدن؟ 
با لبخند گفت:نه..فقط پام لبه ميز خورد..کمي دردم ميکنه
به پاش نگاه کردم وگفتم:پات داره خون مياد..بيا کنار ديوار بشين
به ديوار تکيه داد..کنار پاش نشستم شلوارخونيش وبالا زدم...بالاي قوزک پاش بريده بود ..شال واز سرم برداشتم از وسط دوتکيه کردم..همين جور که شالم ودور پاش ميبستم..براش خوندم:اتل متل يه مورچه،قدم مي زد توکوچه ،اومد يه کفش ولگرد پاي اونو لگد کرد مورچه باش شکسته،راه نمي ره نشسته،...با برگي پاشو بسته،..نمي تونه کار کنه دونه هارو بار کنه،...تو لونه انبار کنه،...مورچه جونم تو ماهي عيب نداره سياهي،...(يه گره به شال دادم وگفتم (خوب بشه پات الهي..
نگاش کردم با لبخند گفت:حالا ماشديم سياه؟
-خب سياهي ديگه..
-کجام سياهـه؟
باديدن آراد باز کرم ريختنم شروع شد..با خنده گفتم:اونجات سياهه..
-کجا؟..
به زيپ شلوارش نگاه کردم وگفتم:اونجات..
به زيپ شلوارش نگاش..با دهن باز وخنده گفت:کثافت..
خواستم در برم که سريع بازومو کشيد..افتادم تو بغلش سفت ومحکم تو بغلش فشارم ميداد..گفتم:ببخشيد خب..تقصير خودته حرف تو دهنم ميزاري
-من که چيزي نگفتم...
-خب ولم کن ديگه..
-نمي خوام..دلم خي


مطالب مشابه :


داستان شیرین وفرهاد وخسرو

داستان شیرین وفرهاد «شيرين» دختر پادشاه در این بزم نیک از زبان شیرین غزل می گوید




آهنگ جدید و زیبای شادمهر عقیلی به اسم شیرین و فرهاد به همراه شعر این آهنگ

حرفای دلم - آهنگ جدید و زیبای شادمهر عقیلی به اسم شیرین و فرهاد به همراه شعر این آهنگ - شعر




خودآزمايي/ ادبيات 1

تعداد ابيات غزل بيستون بر سر راه است مباد از شيرين بيستون،شيرين وفرهاد




۞ گذری بر سرزمين آلامتو ۞

غزل ،زبان من و به دوره ساساني مي باشد ، سه كل ، قلعه شميران ،گنبد جهانگير ، طاق شيرين




رمان حصارتنهایی من25

خنديدم وگفتم:ليلي ومجنون شيرين وفرهاد ♥ 23 - رمان بغض غزل ♥ 24 - رمان بچه




رمان حصارتنهایی من 20

گفتم:شيرين وفرهاد نيستن معلوم نيست کجا غيبشون ♥ 23 - رمان بغض غزل ♥ 24 - رمان بچه




بهترین و بدترین خاطرات دوستان

استقلال وفرهادً- - غزل: بدترین مري:شيرين ترين وقتي شنيدم يو شوهر




مشاهیر کرمان

عماد فقيه و جلال عضد در كرمان و يزد شهرتي نداشتند كه آوازه شاعري شيرين غزل هاي خود را




برچسب :