پست یازدهم رمان بچه تهران


 رو به دخترها گفتم

-بچه ها چرا همه فکر میکنن دختر تهرانیا خرابن؟ همه جا خوب و بد

داره... مثلا استادا آدمای پاکین؟

بهار گفت: خوب لابد پاکن که شدن استاد دانشگاه!

خندیدم وگفتم: مگه استادا دل ندارن؟ شاید اونا هم بخوان با کسی

باشن!

دریا پرید وسط که: اوه اوه! راست میگه !بذارین یه چیزی براتون تعریف

کنم! تو دانشگاه داداشم اینا یه استاد به یه دانشجو تجاوز کرده! به بهانه

تدریس خصوصی کشیدتش خونش و این کارو کرده!

پامچال که دیگر رنگ آمده بود به چهره اش گفت

-راست میگی؟ چه آدم پستی بوده! چه طوری فهمیدن؟

دریا جواب داد: همین دیگه! دختره تهرانی بوده، رفته همه جا جار زده! به

همه گفته! این دختر تهرانیا از هیچی نمیترسن! 

  بهار گفت: من میدونم چرا! چون همیشه خانواده هاشون پشت

سرشونن! اونا همیشه طرف دخترشونو میگیرن اصلا هم براشون مهم

نیست کی چی میگه! همیشه به بچه هاشون کمک میکنن!

به یاد ندا افتادم. پدر او به او کمک نکرده بودحالا به هر دلیلی.

گفتم: نه... اینجوریام نیست...

بهار مصرانه گفت

-چرا ...باور کن همینه... یکی از بچه ها تعریف میکرد که مستاجر تهرانی

دارن... بعد تعریف کرد اونا پسر آورده بودن ...وقتی مامان این دختره زنگ

میزنه به پدر مادر مستاجراشون اونا داد و بیداد میکنن که به شما هیچ ،

ربطی نداره! میگن بچه های ما حق دارن با هر کی میخوان برن و بیان!

دریا سینی لیوانهای چای را برداشت که ببرد و بشوید

-اوه اوه... حالا اگه مامان بابای ما بودن! وای!!!!!

با خنده گفتم: شما که کار بدی نمیکنین!

پامچال گفت

-ای بابا! آمنه به خدا شماها خیلی خوبین! یه دختره تعریف میکرد که

هیچ کاری نمیکنن ولی صابخونه شون یه  سره بهشون گیر میده ! این

دختره میگفت یه شب که ما یه کلاس عملی داریم که تا ساعت هشت

و نیم شب طول میکشه رسیدم خونه صاحبخونه راهم نمیداد !میگفت

برو همونجا که تا حالا بودی! خلاصه اونشب انقدر گیر داده که دختره

مجبور شده بره خونه دوستاش بمونه! فرداشم صاحبخونه زنگ زده به

مامان باباش که بیاین دختر خرابتونو ببرین! معلوم نیست دیشب کجا

خوابیده.

بچه ها خندیدند. اما من در دل به حال آنها گریه میکردم. چه وقت مردم

شهر من میخواستند "تغییر" را بپذیرند؟


گیلدا گفت: نمیدونم.. .میگه امشب میخوام بگم کسری بیاد بازیامو بهش

نشون بدم ...میگه میخوام باهاش تنها باشم... منم که نمیتونم بگم نه ...

-خوب بیا اینجا... قدمت روی چشم... تعریف تو رو زیاد واسه مامان کردم

...دوست داره ببینتت!

-آرایشم نمیکنم که ناراحت نشه.

مکثی کردم و با تحکم گفتم

-نه گیلدا، هرجوری هستی همونجوری بیا!

بابا خیلی از گیلدا خوشش آمد و میگفت که دختر نجیبیست.

من تعجب کردم که بابا انقدر زود آنرا فهمید. مامان برایمان شام خوشمزه

ای پخت و نوید زود با گیلدا جور شد. گیلدا مثل بچه ها نشسته بود و با

او ماشین بازی میکرد. من از گیلدا بیشتر خوشم آمد وقتی دیدم جلوی

بابا روسری اش را برنداشت. شب دیر خوابیدیم. گیلدا ماجرای سروش را

تعریف کرد و اینکه چه طور با او آشنا شده بود و اینکه چه اتفاقی برایش

در اتوبان افتاد. گیلدا گفت که میگفته اند جسدش قابل شناسایی نبوده

و سوخته بوده است. خیلی دردناک بود. گیلدا گفت که بعد از آن خواب و

خوراک نداشته و تنها کسی که همیشه با او بوده، هما بوده است.

گفت :من از کارای هما خیلی عصبانی میشم آمنه ...اما چه کار کنم؟

نمیتونم این خوشیهای کوچولو  کوچولوی زندگیشو ازش بگیرم ...  اون

حتی دوست داره با دخترا باشه میگه پسرا آدمو ارضا میکنن کنی. ..ولی

دخترا قشنگن حال میده باهاشون بازی کنی  من نمیدونم آخر عاقبتش

چی میشه... فقط میدونم حداقل همین لحظه رو که میتونه خوش باشه

باید خوش باشه... معلوم نیست وقتی باباش بره چه سرنوشتی در

انتظارشه...

تاق باز خوابیدم و گفتم

-گیلدا تو خیلی میفهمی... هر کس دیگه به جای تو بود تا حالا هما رو

نابود کرده بود...

گیلدا خندید. گفت

-خودم فکر میکنم که من نابودش کردم... باباش اونو سپرده به من...

البته اونم براش هیچ مهم نیست که هما این کارا رو میکنه... ولی من

فکر میکنم باید جلوی کاراشو بگیرم... 

-چی میگی گیلدا؟ مگه تو میتونی؟ میخوای اعتمادشو از بین

ببری؟اینجوری اقلا بهت میگه چه کار میکنه. ..نشو مثل پدر و مادرای

سنتی که بچه هاشون جرات ندارن هیچی بهشون بگن!

گیلدا رو به من چرخید: راست میگی... اینجوری اقلا بهم میگه... جلوی

چشممه... یه چیزی رو بهت بگم به هما نمیگی؟

-نه... مطمئن باش

-آمنه من تقریباهر شب خواب مامان هما رو میبینم... همش بهم میگه

مراقب هما باش.. .میگه هما برات جبران میکنه.

ًولی به خدا من جبران نمیخوام... من هما رو خیلی دوست دارم... تا

میام اینو به مامانش بگم اون میره...

دستش را گرفتم و آن را بوسیدم.

گفتم: الهی من فدای تو بشم که انقدر خوب و مهربونی...

برایش تعریف کردم که دخترهایمان چه تعریفهایی کرده اند. و گفتم که

نمیدانم کی مردم ما میخواهند بپذیرند که جور دیگری هم میشود زندگی کرد .

به او گفتم: احمد خیلی زندگی منو تغییر داد... اون خیلی با پدر و مادرم

حرف زده.. .مامان گفت خرج آسایشگاه حمیدو میده تا اون دیگه نتونه

منو محدود کنه... گفت احمد گفته آمنه که درسش تموم شد میبرمش

تهران تا بتونه بره سر کار. ..گیلدا من اگه شما و احمدو نداشتم چه کار

میکردم؟

گیلدا دستش را از دستم بیرون کشید و گفت

-منم اگه تو رو نداشتم که حرفای دلمو بهش بزنم چه کار میکردم؟


صبح که نه، ظهر بود که نوید آمد و آرام مرا تکان داد

-آجی مامان میگه نمیخواین بیدار شین؟ چشمانم را باز کردم و به

ساعت که دوازده و نیم را نشان میداد نگاه کردم. گفتم: دیشب دیر

خوابیدیم نوید... الان پا میشیم...

گیلدا بیدار شد. گفت: من برم خونه. ..تو نمیای اونجا؟
 
گفتم: من؟ پنج کلاس دارم...

بلند شد و مشغول جمع کردن جایش شد

-بیا از اونجا با هم بریم... منم پنج دارم...

مامان گفت: دست صورتتونو بشورین ناهار بخورین!

گیلدا که آماده شده بود گفت: نه خانم جعفری. ..من برم... فکر کنم هما

اومده... تنهاست...

به مامان گفته بودم که هما رفته تهران و گیلدا برای اینکه تنها نباشد

آمده پیش من.

مامان که دید من هم دارم میروم به اصرار قابلمه ای غذا به دستمان داد.

گفت که رسیدید، تا سرد نشده با هم بخورید. مامانم را از همیشه

بیشتر دوست داشتم.

گیلدا کلید را در قفل چرخاند و گفت

-آقا کسری سرتو بپوشون نامحرمه!

اما جوابی نیامد. گیلدا از جلوی در رفت کنار و گفت

-بیا...مثل اینکه رفتن!

من رفتم توی آشپزخانه که تا غذا سرد نشده بکشم و بخوریم .گیلدا هم

رفت به اتاق که لباس عوض کند. اما دیدم که دستگاهی در دست دارد و

به آنجا می آید.

گفت: واه... ما که دوربین فیلمبرداری نداشتیم! این از کجا اومده؟

گفتم: دوربین؟ کجا بود؟

-تو اتاق هما... رو تختش... ببین یه فیلمم داره... فکر کنم کار هماست...

حتما از کسرای بدبخت فیلم گرفته! 

خندیدم وگفتم:احتمال میخواد ازش مدرک جمع کنه!

گیلدا گفت

-بعید نیست والا! من بهش میگم تو عاشق کسری شدی میگه نه! بذار

ببینم چی توشه!

هنوز لباسهایش را درنیاورده بود و آن دوربین را به ویدئو وصل میکرد .

گفتم: ول کن بابا! هیکل کسری خیلی خوشگله میخوای نگاش کنی؟

پاشو برو لباساتو دربیار بیا ناهار بخوریم!

گیلدا لباسهایش را درآورد. غذا را روی میز گذاشتم و نشستیم که

بخوریم.

گیلدا گفت: آمنه تو احساس نمیکنی یه کم هوا سرده؟

-چرا. ..انگار یه جایی بازه...

-وایسا ببینم!

گیلدا اتاقها را گشت. به اتاق هما که رسید گفت

-ای آتیش پاره! در بالکنش باز مونده...

در بالکن را بست.

-این چیه؟ کسری که کیف پول نداره...

-چی؟

گیلدا به نهارخوری برگشت  یک کیف پول مردانه قهوه ای در دستش بود.

گفت: هما کیو دیشب آورده اینجا؟

روی صندلی نهارخوری نشست و وقتی کیف پول را باز کرد فریاد خفه ای

کشید.

گفتم: چی شد گیلدا؟ با وحشت کیف پول را به سمت من چرخاند. یک

کارت شناسایی آنجا بود. میشناختمش. استاد ریاضی پیش بود.

گیلدا به تلفن حمله کرد. هق هق میکرد و شماره هما را میگرفت

-خاموشه! خاموشه! همش خاموشه!

اما مثل دیوانه ها قطع میکرد و باز میگرفت. در حال خودش نبود. من هم

گریه میکردم. به سمتش رفتم و گوشی را از او گرفتم .

گفتم: خاموشه گیلدا! نمیتونی باهاش تماس بگیری! خاموشه!

گذاشت که گوشی را بگذارم. کمی بهت زده نگاهم کرد و کمی به

چشمان من نگاه کرد و انگار تازه منظور مرا فهمیده باشد زیر لبی گفت

-هما چرا؟ مهم نبود... من اخراج میشدم...

بعد به سمت دوربین دوید. آنرا روشن کرد. ویدئو را روشن کرد. هما آنجا

بود. بین استادها و نریمان. کسی یواشکی از آنها فیلمبرداری کرده بود.

ناشی بود، ترسیده بود و دستش به شدت میلرزید. اما فیلم هما، مثل

فیلم ندا بی صدا نبود. هما با زیرکی آنها را از خود بی خود میکرد و از آنها

اعتراف میگرفت. داشت وعده میداد که با شما همکاری خواهم کرد. با

چشمان زیرکش به دوربین نگاه کرد.


  گیلدا تقریبا بیهوش بود. من هم مثل دیوانه ها دور سر خودم

میچرخیدم. ساعت چهار بود و هیچ خبری از هما نشده بود. هر لحظه

میرفتم و شماره اش را میگرفت. اما خاموش بود. چه بلایی بر سرش

آورده بودند؟

باز آب سرد به صورت گیلدا زدم و او چشمانش را باز کرد

-اومد؟

-نه... گیلدا گوش کن... با کسری تماس بگیر...

گیلدا بی رمق گوشی را برداشت.

گفتم:شاید اون فیلمبرداری کرده...

گیلدا انگار ناگهان انرژی تزریقش کرده باشند گفت

-راست میگی...

درجا نشست و شماره کسری را گرفت.

گیلدا گفت: سلام... هما اونجاست؟... ازش خبر نداری؟... کسری دروغ

که نمیگی؟... چی؟. ..از دیشب؟... خونه رو هم برنمیداشت؟... نه... من

نبودم... چرا به من زنگ نزدی؟... چرا؟... گوشی...

گفت: تو خونه شما موبایل آنتن نمیده؟

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم

-نمیدونم...

گیلدا ادامه داد:نمیدونم... نیست... کسری... نه... هیچی... باشه بهش

میگم بهت زنگ بزنه... 

گوشی را گذاشت و گفت:میگه خبر ندارم. میگه از دیشب گوشیش

خاموشه... میگه خونه رو هم جواب نمیداده آنتن نمیداده...

گیلدا پشت خود را به دیوار کوبید و گفت

-من احمق چرا دیشب یه زنگ بهش نزدم؟!

باز خواستم که دلداری اش بدهم. اما زنگ در خانه نگذاشت.

قبلش صدای آژیر ماشین پلیس را شنیده بودیم.


ما در اداره پلیس بودیم.

هما آنجا بود. هیچ عوض نشده بود. میخندید و حتی پلیسها را دست

می انداخت. انتظار نداشتم، اما با احترام ما را پیش هما بردند. من نباید

میرفتم، اما رفتم. به گیلدا قول داده بودم که هر جا میرود با او باشم.

گیلدا که گناهی نداشت. و من نیز.

هما به سمت گیلدا دوید

-گیلدا همه چی درست شد! فیزیکتو پاسی!

هما او را در بغل کشید و همه صورتش را غرق بوسه کرد

-چرا هما؟ تو چه کار کردی؟

هما با خنده گفت: همون کاری که خودشون با همه میکنن! ازشون فیلم

گرفتم لوشون دادم!

گیلدا او را روی یک صندلی نشاند. من هم کنارش نشستم.

گیلدا گفت: آخه عزیز دلم... این چه کاری بود با خودت کردی؟ تو از کجا

فهمیدی؟

هما بادی به غبغب انداخت و گفت

-ما اینیم دیگه! دلارام یه چیزایی درباره نریمان به من گفته بود... اما نه

دقیق... به من گفته بود که چشمشون دنبال گیلدا هم هست... من باور

نمیکردم... به دلارام میگفتم گیلدا هیچوقت راضی به این کارا نمیشه ...

اما دلارام همش میگفت یه چیزایی هست که تو نمیدونی... ولی بهم

نمیگفت... هرچی خرش میکردم بهم نمیگفت ، تا اینکه تو اون روز

کمکش کردی...

گیلدا با ناباوری به هما نگاه میکرد.

هما با خنده ادامه داد

-بعد اون همه چیزو به من گفت! همه ماجرای ندا رو برام تعریف کرد

!گفت که خودش و آوید هم این  کارو کردن! گفت میخوان همین بلا  رو

سرت بیارن!

واسه همین من انقدر اصرار داشتم ورقتو ببینم. ..وقتی دیدم مطمئن

شدم!

گیلدا باز او را در آغوش کشید و من نتوانستم جلوی بلند گریستنم را

بگیرم.

گیلدا گفت: چه جوری اونا رو آوردی خونه؟ کی فیلمبرداری کرده؟ 

هما شانه هایش را بال انداخت: راحت بود! یه کم چراغ دادم کم کم سر

صحبتو با نریمان باز کردم منم گفتم گفتم که پایه م باهاتون  بهم اعتماد

کرد..  آخه منو زیاد با دلارام دیده بود ،

گفتم من سرم درد میکنه واسه دردسر!  اونم باور کرد گفتم بیاین یه

تیریپ با هم باشیم حال کنیم! اونام اومدن! انقدرام که فکر میکردن زرنگ

نیستن!

گیلدا آرام نوازشش میکرد. پس از سکوتی گفت: کی فیلمبرداری کرد

هما؟
 
-دلارام!

گیلدا نگاه به زیر افکند. میدانستم به یاد وقتی افتاده که به دلارام گفته

دیگر به آنجا نیاید .

گفت: دلارام خیلی ترسیده بوده نه؟

هما گفت: تو از کجا فهمیدی؟

گیلدا گفت: دوربین تو دستش میلرزید!

هما قهقهه ای زد که اداره پلیس را ساکت کرد.

گفت: آره! دیشب وقتی اونا رفتن باید دلارامو میدی! رنگ ماست شده

بود! ما همون دیشب فیلمو ریختیم رو نوارو من صبح بردم دادم

دانشگاه...

من که لال بودم .گیلدا به آرامی صورت هما را نوازش میکرد .

با لبخند تلخی به او گفت

-به همین راحتی؟ بردی دادی دانشگاه؟ حال چه بلایی سرت میارن

زندگی من؟

هما بلند شد و فریاد زد

-تخمم هم نمیتونن بخورن! هرکی میگه من کار بدی کردم بیاد جلو!

اداره ساکت شد. عده ای سر از اتاقها کشیدند بیرون. کسی نگفت که

ساکت باش کسی نگفت که کار بدی کردی.

همه رفتند سر کارشان. گیلدا به من لبخند زد.

هما گفت: تی تی جون تو که هنوز موهای دستتو نزدی! حالم ازت به

هم میخوره! کثافت!

بلند شدم و سفت در بغلم فشردمش. دوستش داشتم.


پایان


مطالب مشابه :


دانلود رمان تدریس خصوصی نوشته حوریه کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون/آیپد

دانلود رمان تدریس خصوصی نوشته حوریه کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون/




رمان رمان واحد روبرويى 1

منم تدریس خصوصی رو به آموزشگاه ترجیح میدم برام بهتره ! 58-دانلودرمان( اِ ) 59-دانلودرمان( اُ )




رمان هکرقلب(9)

_هلیا خانم میشه سوالات خصوصی باشین وگرنه شهاب به کسی تدریس خصوصی 58-دانلودرمان




رمان میرم جای من اینجا نیست10

دانلودرمان ،27سالمه، ارشد مکانیک دارم، با دوستم تو یه کارگاه شریکم و جز اون تدریس خصوصی




پست یازدهم رمان بچه تهران

دانلودرمان روزای تدریس خصوصی کشیدتش خونش و این کارو کرده! پامچال که دیگر رنگ آمده بود به




غربیه اشنا 16

دانلودرمان -حقیقتا من تا به حال تدریس خصوصی اون هم به این طریق نداشتم ولی اصرارهای




رمان هکر قلب 7

دانلودرمان _هلیا خانم میشه سوالات خصوصی داشته باشین وگرنه شهاب به کسی تدریس خصوصی




رمان من و بارون (1)

دانلودرمان دبیرستان که تافلمو گرفتم.تازه تدریس خصوصی هم اضری به من خصوصی درس




رمان راننده سرويس(9)

به اقای باقری هم قول داده بود تا با پسرش چند جلسه ای خصوصی ریاضی تدریس دانلودرمان




برچسب :