رمان عشقه (قسمت اول)


دفتر سرخ

سالها و سالها از گذشته های تلخ من،گذشته...سالهایی که اندیشیدن به تک تک لحظه هایشان جز مرور رنجی شگرف چیزی نیست.کاش می شد بدون گذشته به آینده رسید.کاش می شد از همین لحظه،از همین حال،برای آینده پلی زد....ولی افسوس،افسوس که به قول مادرم اگر دیروز نبود،امروز و فردایی هم نبود.و حالا من به خاطر همین آینده ای که در گذشته ام نفس می کشد،دفتر خاطرات کهنه ام را آورده ام و با بی میلی به آن خیره شده ام .....دفتر مدتهاست روی میز پرپر می زند،اما من هرچه می کنم دستم به گشودن و خواندنش نمی رود......اما مجبورم،باید بخوانمش،آن هم با دقت و تفکری عمیق،بلکه بتوانم تصمیم درستی بگیرم.باید همه خرده پاره های روحم را،با همه ورق پاره های خاطراتم عجین کنم تا با همه قدرت و عقل و اندیشه ام تصمیمی بگیرم که بعدا باز به خودم نگویم که اشتباه کرده ام.

پس دفتر را می گشایم و با دستی که می لرزد صفحه اول را باز می کنم و همچنان که چشم به سطر اول دوخته ام از ته دل از خدا می خواهم تا یاریم کند که این بار دیگر در تصمیم گیری اشتباه نکنم.

22 /6 /1366

امروز در حالی که به شدت غمگین و افسرده بودم یک جنجال حسابی توی خانه به راه انداختم نمی توانستم که بپذیرم به خاطر شرایط خاص زندگی مان،باید از بهترین فرصت به دست آمده زندگی ام صرف نظر کنم.با فریاد به پدر گفتم:رحم کن بابا،من که برای شما کارت پستال نفرستاده بودم،فرستاده بودم؟چرا من باید تاوان سرنوشتی را پس بدهم که خودم هیچ دخل و تصرفی در آن نداشته ام؟ببینید به من هیچ ارتباطی ندارد که شما و مادر چرا با هم ازدواج کردید و چطور همه این سالها با این همه سختی و مرارت کنار هم دوام آورده اید و با چه منطقی زندگی کرده ایدکه ما حالا ما اینجایی هستیم که الان هستیم،اما شما حق ندارید زندگی مرا هم به سرنوشت خودتان گره بزنید،خواهش مرا در این بازی دخیل نکنید،در این همه بدبختی و حسرت.

می دانستم که حرف هایی که می زنم منطقی و اصولی نیست ولی من با احساسم حرف می زدم و با احساس و شعور یک دختر 18 ساله.دختر با استعدادی که بعداز یک سال درس خواندن حالا پیش رویش فقط هیچ بود.هیچ ِ هیچ...و من در این هیچ ها،کسی را مقصر نمی دانستم مگر خانواده ام.

من همه چیز را از دست داده بودم و جای بد این قضیه این بود که در این از دست دادن ها اصلا مقصر نبودم....به هر حال حرف پدر یکی بود چه با گریه من،چه بی گریه من،چه با نطق گیرای من،چه بی نطق گیرای من،هرچه می گفتم پدر سخنرانی خودش را می کرد:"نمی شود"

خرج تحصیل در شهرستان بالاست آن هم در شهر بزرگی مثل تهران،من از خیلی از دوستانم پرس وجو کرده ام،همگی متفق القول بر این عقیده ند که کمک هزینه تحصیلی،حتی کفاف خرج خورد و خوراک را هم نمی دهد چه برسد به هزینه مسکن و لاغیر.

گفتم:ولی پدر هزار راه وجود دارد،انتقالی می گیرم،جابجایی،میهمان ولی،پدر گفت:کسی به دست تهی وپشت خالی من لطفی نمی کند.دوباره گفتم تازه تا چند ماه دیگر برایم در خوابگاه جایی پیدا شود.دوستم می گفت:قول هایی داده اند.من هم قول می دهم که حداکثر صرفه جویی را بکنم.تازه یک سیب را که بالا بندازی هزار چرخ می خورد.پدر حرف آخر را زد و رفت:[اولا در این مملکت چیزی که فراوان است قول است و وعده و وعید.ثانیا:سیب گندیده را بالا که بیندازی چرخ نمی خورد مستقیم می خورد توی سرت...]

من هم قهر کردم و آمدم توی اتاقم.....خدایا چه خاکی بر سرم بریز.

24 /6 /1366

امروز همه فکر هایم را کرده ام،من می روم به هر قیمتی که باشد.مدارکم را کاملا حاضر کرده ام پول های پس انداز کرده ام را و حتی پول های قولکم را همه را در ساک گذاشتم فعلا برای ثبت نام می روم تا بعد....به پدر ومادر گفته ام که یک نفر را پیدا کرده ام که بدون پول و پارتی حاضر شده جایش را با من عوض کندچون برای او هم زندگی در شهرستان کوچکی مثل اراک کابوس است (خیلی دلت بخواد اراک زندگی کنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)و گفته ام که فردا ساعت 7 صبح با آن خانم جلوی در دانشگاه علوم پزشکی اراک قرار دارم....احساس بدی دارم هیچ وقت تا به حال به عزیزانم دروغ نگفته ام ولی چاره ای نیست اگر فردا نروم باید برای همیشه قید آینده ام را بزنم پس می روم امید به خدا.

25 /6 /1366 صبح

امروز صبح زود بعداز خوردن صبحانه از مادر خداحافظی کردم.پدر اما قبل از من رفته بود،مادر پرسید:کی برمی گردی؟گفتم:خودم هم نمی دانم.سعی می کنم زنگ بزنم به هر حال زود برنخواهم گشت.شاید لازم باشد برای انجام یک سری کارهای اداری همین امروز اقدام کنم.مادر گفت:برایت دعا می کنم انشاا... که مسئولین دو دانشگاه هم موافقت می کنند.ما مسلمانیم دختر جان،در دین ما ناامیدی از رحمت خدا کفر است.لبخند زدم،لبخندی که به گریه بیشتر شبیه بود،مادر دید اما چیزی نگفت.

در را که بستم حس عجیبی داشتم احساس می کردم در سرآغاز سرنوشتی هستم که مبهم و غریب است. دوان دوان خودم را به سر خیابان رساندم و جلوی اولین تاکسی را گرفتم و گفتم:باغ ملی؟موقع پیاده شدن مقداری از پول خرد های قلکم را که در کیسه ای ریخته بودم شمردم و به راننده دادم.راننده گفت خدا عمرت بدهد بالاخره یک نفر پیدا شد که به ما پول خرد بدهد این روزها وضع پول خرد خراب شده همه پول درشت می دهند...

و همچنان داشت به غر زدن ادامه می داد که گفتم:ببینید آقا من یک مقدار پول خرد دارم.اگر بخواهید حاضرم با پول درشت عوض کنم.مشتاقانه نگاهم کرد و گفت:حالا چقدری هست؟گفتم هزار تومن.گفت باشد بده تا بشمارم و کیسه پولها را از من گرفت و ریخت کف صندلی و شروع به شمردن کرد.گفتم لطفا سریع تر،من خیلی عجله دارم.

مرد با خونسردی گفت:ببینم آبجی قلکت را شکسته ای؟نکند خدا نکرده ورشکست شده ای و زد زیر خنده. حرصم گرفته بود اسکناس هزار تومانی را از دستش قاپیدم و گفتم واقعا که به شما مردم رحم نیامده و دوان دوان به طرف تاکسی دیگری که داد می زد ترمینال دویدم بعد از خالی شدن کیفم از آن همه سکه حالا احساس سبکبالی می کردم.مرد پرسید ترمینال تشریف می برید،آبجی؟به جای جواب فقط سوار شدم،ده دقیقه بعد ترمینال بودم.میان همهمه مردم و فریاد گوشخراش شاگرد راننده ها.یک نفر داد می زد تهران دونفر،بریده_بریده و نفس زنان گفتم من می خواهم بروم تهران آقا،جا هست؟گفت چند نفرید آبجی گفتم یک نفر با بی میلی گفت سوار شوید گفتم از کجا باید بیلیط بگیرم؟گفت لازم نیست،پول را بده بیلیط نمی خواهد،سوار شدم.جای من را کنار دست یک خانم خالی کرد. خوشحال شدم و از مردی که جایش را با من عوض کرده بود  تشکر کردم و اتوبوس به راه افتاد،به سمت خط سرنوشت من.... خطی که داشتم به زور و با چنگ و دندان سعی می کردم که خوش خط و خوانا باشد.

تمام راه دلشوره داشتم،از اراک تا تهران چهار ساعت راه بود و من  در این اضطراب که آیا تا آخر وقت اداری امروز برای ثبت نام می رسم یا نه؟اگر نمی توانستم به آخر وقت اداری امروز برسم همه چیز به هم می خورد از فکر اینکه اگر به موقع به دانشگاه تهران نرسم چه اتفاقی خواهد افتاد از ترس به خود لرزیدم و از صدای شاگرد راننده که مدام داد می زد آب...آب به خودم آمدم و وقتی بالای سرم رسید گفت:آبجی آب؟

به جای جواب دادن پرسیدم آقا ببخشید چقدر تا تهران مانده؟دوازده و نیم الی یک تهرانیم...گفتم:وای آقا تو را به خدا نمی شود یک کاری بکنیم که زودتر برسیم...

شاگرد راننده قه قه زد زیر خنده و با لحن مشمئزکننده ای گفت چرا آبجی،یک راهی داره!معصومانه پرسیدم.چه راهی؟در حالی که با چشم هایش داشت مرا قورت  می داد گفت:اینکه منو آقای راننده و بقیه آقایون و خانوما رضایت بدیم،پرسیدم به چی؟شاگرد راننده با همان لحن ادامه داد:به اینکه تشریف ببرند زیر تریلی بعد هم آن دنیا....قاه قاه قاه....و به دنبال شاگرد راننده چند لات دیگر هم زدند زیر خنده...قاه قاه قاه.

از عصبانیت بود یا از شرم،نمی دانم اما برقی از چشمانم متصاعد شد،که شاگرد راننده نیشش را بست و راهش را کج کرد و رفت.ده دقیقه بعد اتوبوس جلوی یکی از رستوران های  سر راه نگه داشت،راننده داد زد،بیست دقیقه توفق،دستشویی،آب خوردنی،هر کاری دارید بکنید دوباره نگید نگه دار،که شرمنده می شم.مغزم سوت کشید بیست دقیقه.....مردم یکی یکی پیاده شدند خانم کنار دستی گفت ببخشید....اجازه می دهید؟راه را برایش باز کردم زن گفت:شما پیاده نمی شوید؟با تردید گفتم:نه.گفت:گرمت می شود الان شاگرد راننده در را قفل می کند در ثانی ساک مردم داخل ماشین است برایت دردسر درست می شود.

یک وقت اگر چیزی گم شود....تا آخر حرفش را فهمیدم.راست می گفت عقلانی تر این بود که پیاده شوم.تشکر کردم و پیاده شدم و جایی کنار جاده روی یک سکوی پله مانند نشستم،هم تشنه بودم هم گرسنه،اما پولم را لازم داشتم لیوانم را درآورم و کمی که خلوت شد به صاحب اغذیه فروشی گفتم:ببخشید می شود یک لیوان آب لطف کنید؟با تعجب نگاهم کرد،و گفت آب نداریم ولی نوشابه و ساندیس و یخ در بهشت هست کدامش را بدهم؟جواب ندادم.فقط رفتم و دوباره روی همان سکو نشتم و به لحظاتی که به سرعت می گذشت نگاه کردم،ناگهان راننده را دیدم که با بی خیالی روی تختی پشت مغازه نشسته بود و با اشتها چای و سوهان می خورد...کفرم درآمد....وقتی به خودم آمدم جلوی راننده ایستاده بودم،با غیظ گفتم:حرکت نمی کنید؟گفت:نه خیر آبجی هنوز زود است امری باشد؟

گفتم:بد که نمی گذرد،اینجا برای خودتن نشسته اید گل می گویید وگل می شنوید اصلا هم برایتان مهم نیست که آن بیرون شاید یکی از مسافران کار واجبی داشته باشد و حتی شاید دقیقه ها هم برای او مهم باشد...راننده به رفقایش نگاهی کرد و گفت:عجب گیری افتادیم امروز...نه آبجی برایم مهم نیست،آن مسافر که می گویی می خواست صبح یک ساعت زودتر از خواب نازش بلند شود تا به موقع به کار مهمش برسد،(دوباره صدای ممتد خنده)دیگری گفت:خط تهران لامذهب همین اش بد است هر کسی که با ننه اش قهر می کند می خواد برود تهران و بشود مهندس.....از همه هم طلب کار است.

@@@@

اتوبوس نگه داشت و من مثل جت از اتوبوس پیاده شدم،ترمینال شلوغ بود و صدای فریاد از هر طرف به گوش می رسید مردی داد می زد:آزادی...آزادی،دیگری می گفت:امام حسین آماده حرکت...و دیگری می گفت:انقلاب....و این همان بود که به درد من می خورد.پرسیدم:آقا شما از مقابل دانشگاه هم رد می شوید...گفت:بله آبجی،سوار شدم...کمی بعد سه نفر دیگر و ماشین به راه افتاد...خیابان های تهران در آن وقت روز شلوغ و سر سام آور بود با هر نگاهی که به ساعتم می انداختم نصف گوشت تنم آب می شد بالاخره ساعت دو بعداز ظهر جلوی دانشگاه پیاده شدم ربع ساعتی هم به دنبال دانشکده علوم پزشکی گشتم تا اینکه بالاخره رسیدم به جایی که عمری میعادگاه آرزوهای کودکی و جوانیم بود...و لختی بعد من در اتاق ثبت نام بودم.

زن چادری سرش را بلند کرد و با دقت مرا ورنداز کرد و گفت:تا به حالا کجا بودید؟خواب مانده بودید؟

شرمنده گفتم:نه به خدا از صبح زود تا به حال در راه هستم،از اراک آمده ام،با بدبختی و مصیبت خودم را به اینجا رسانده ام.ترا به خدا رحم کنید و برگه انتخاب واحد و ثبت نام را به من بدهید،به خدا تا عمر دارم دعایتان می کنم....زن با جذبه گفت:دعا نمی خواهد برو و فردا صبح زود بیا و با متاخرین ثبت نام کن.گفتم:خانم به خدا جایی را ندارم امشب بروم...التماس می کنم اگر امروز بروم باید برای همیشه بروم. زن دو برگه را جلوی روی من قرار داد و گفت:بیا این هم برای اینکه فکر نکنی،من کاری از دستم برمی آمد و دریغ کردم ولی فکر نمی کنم به موقع به همه قسمت ها برسی.....

واحدهایی را که باید انتخاب کنی آنجا روی برد نوشته ایم نام واحدها...و تعدادشان را یاد داشت کن و بعد بیا،تا بگویم باید به کدام قسمت بروی.....

@@@@

تا آنجایی که می توانستم از فرصت ها استفاده کرده بودم و حالا پشت در اتاق رئیس دانشکده پزشکی، دکتر روزبهانی غمزده و ناامید روی یک صندلی وا رفته بودم و به منشی اش که بی توجه به من وسایلش را جمع می کرد و با کاغذی بازی می کرد خیره شده بودم...زن جوان معذب به من نگاهی انداخت و گفت:از این جا نشستن کاری از پیش نمی بری هیچ دوستی....آشنایی...کسی را نداری،برگه را بدهی فردا برایت بیاورد تا دکتر امضا کند؟محکم گفتم:نه!دوباره گفت:خب حالا یک امشبه رو یک فکری بکن تا فردا....گفتم:اگر تا یک ساعت دیگر خودم را به ترمینال نرسانم باید برای همیشه قید زندگی ام را بزنم چه برسد به دانشگاه.زن مبهوت نگاهم کرد و گفت:متاسفم من که فردا نیستم تا برگه ات را برای امضا به دکتر بدهم....فردا روز فرد است و منشی دکتر روز های فرد آقای رمضانی است....

دیگر نیازی به توضیح من نبود،من در حرکت آخر این بازی مات شده بودم.....راه افتادم،گیج و سرگردان،در عالم خودم و غرق در این فکر که چه چیزهایی را به بهای انچه به دست نیاوردم از دست خواهم داد که ناگهان...گرومپ....محکم به کسی برخورد کردم و از این برخورد نا به هنگام پخش زمین شدم....مدتی همانطور روی زمین نشستم و بعد از چند دقیقه در حالی که به شدت آشفته بودم از روی زمین بلند شدم و کاغذ ها و کیفم و وسایلم را که روی زمین پخش شده بود،جمع کردم.

چشمانم که به زمین دوخته شده بود جز در حاشیه وسایلم گردش نمی کرد و از شرم گونه هایم در حال آتش گرفتن بود.پسری که پخش زمین شده بود متعجب و خونسرد،با پوزخندی بر لب همچنان نشسته بر زمین به من خیره شده بود....و عاقبت گفت:من اگر جای شما بودم لااقل به خاطر معرکه ای که به راه انداخته ام  عذرخواهی می کردم.....این حداقل شرط ادب است.آن هم در یک محیط فرهنگی.من اما همچنان مسکوت نگاهم را به زمین دوخته بودم،نه به خاطر آنکه شعور عذرخواهی نداشتم بلکه به خاطر آنکه گلویم چنان از بغض فشرده شده بود که به محض باز کردن دهانم به جای کلمات سیل اشکم جاری می شد....

مرد از جایش بلند شد و خودش را تکاند،بعد در حالی که خیره خیره نگاهم می کرد گفت:همیشه همینطور است،ترم یکی ها که می آیند،دانشگاه و بازار یکی می شود،آنوقت توقع کم(و با انگشت نشان داد)فقط کمی،ادب و فرهنگ می شود یک توقع نابجا و دور از دسترس،و خم شد تا کیفش را از زمین بردارد...نگاهش کردم،ناگهان سرش را بالا آورد و نگاهمان در هم تلاقی کرد....پیش چشمانم صورت مردانه و خوش تراشی بود که اگر چه در نظر اول پر جذبه می نمود اما دریایی از مودت و دوستی بود.....

دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم،تا عذری بخوام ولی افسوس،افسوس که همان شد که می دانستم.به جای کلمات سیلی از اشک بر گونه هایم روان شد....مرد در حالی که متعجب نگاهم می کرد دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید و من امیدوار به دهانش چشم دوختم تا بخشیده شده باشم هر چند که می دانستم هق هق ِ تلخی که از گلویم خارج می شود شبیه کلمات عذرخواهی نیست...

عاقبت مرد سکوت را شکست و گفت:خانم اینجا که دبستان نیست و در حالی که حقیرانه سراپای مرا برنداز می کرد گفت:من اگر جای شما بودم حتما در رفتارم تجدید نظر می کردم خصوصا حالا که عنوان دانشجو را یدک می کشم...و راهش را کج کردتا برود...

نگاهش کردم اجمالی و کلی....چه فکر می کرد با آن لباس های برازنده و خیال آسوده؟!!!و از من و از دردهای امثال من چه می دانست؟؟؟چطور می توانست عمق یک درد را از پشت هق هق ِ تلخ یک گریه ببیند،وقتی هرگز سوزش یک نیشتر را احساس نکرده بود؟ناگهان احساس کردم که دیگر من نیستم.... نرگس نیستم...یکپارچه نفرتم و کینه....نسبت به او و همه کسانی که می توانستند خوشبخت باشند و از کنار بدبختی من و امثال من بی تفاوت بگذرند....پس تمام انرژی ام را در پاهایم جمع کردم و دوان دوان خودم را به او که از پله ها بالا می رفت رساندم و آستین لباسش را از پشت کشیدم،هراسان برگشت و نگاهم کرد،آنقدر عصبانی و تحقیر شده بودم که حرف هایی را که شنید به هیچ وجه به خاطر ندارم،اما نگاه خاکستری و سردی را که به ناگهان آبی  و مهربان شد،خوب در خاطرم مانده.

حرف هایم را که تمام شد همان جا روی پله نشست و بعداز کمی مکث دستش را جلوی من دراز کرد،و با اطمینان گفت:بده به من برگه ات را....مشکلت انقدرها هم لاینحل نیست که فکر می کنی و برگه را گرفت.

با ناباوری گفتم:فقط یک امضا مانده...امضا دکتر روزبهانی،بعدهم باید برگه را تحویل امور دانشگاهی بدهم...

با لبخند سرش را به علامت تایید تکان داد،گفتم:یعنی مشکلی پیش نمی آید؟گفت:نمی دانم اینجا خیلی ها منطق ندارند اما به هر حال ارزش ریسک کردن را دارد مگر نه؟ناگهان آدم دیگری شده بودم.شرمنده پرسیدم:یادتان که نمی رود برای من قضیه حیاتی است.در حالی که سرش را تکان می داد از پله ها بالا رفت و از مسیر چشمانم محو شد.

25 /6/ 66 بعداز ظهر همان روز

از ترس می لرزیدم اما ترس بی فایده بود.امروز نیاز به جسارتی مضاعف داشتم یا امشب یا هرگز،پس سرم را بلند کردم و سعی کردم دیدن چهره در هم و به شدت عصبانی والدینم مرا از تصمیم منصرف نکند با جسارت گفتم:پدر من قبلا هم گفته ام....حاضر نیستم آینده ام را فقط به خاطر هراس شما از آینده یا قفر یا هر چیز دیگری تباه کنم.شما مسئول آینده خودتان هستید.من هم مسئول آینده خودم.من همه جوانب را بررسی کرده ام و تصمیم را گرفته ام...،هیچ چیز جلودارمن نیست،نه شما،نه هیچ سختی، همین امروز یک تراژدی را پشت سر گذاشتم امام بالاخره ثبت نام کردم.سختی کشیدم اما دست خالی برنگشتم...پدر گفت:شرم کن دختر....شرم کن.

گفتم:شرم کنم؟برای چه؟برای آنکه همراهی شما امروز می توانست کوهی از مشکلاتم را کاهی کند اما شما نبودید؟یا به خاطر آنکه یکدنگی شما باعث شد مثل یک آدم بی کس و غریب راهی غربت شوم؟پدر من فکر می کنم شما مثل یک آدم بزدل فقط از دیدن حریف ترسیده اید و صحنه مبارزه را ترک کرده اید بدون آنکه کوچکترین تلاشی برای پیروزی کرده باشید....،باشد شما مختارید،اما اگر شما حاضر نیستید به خاطر من مبارزه کنید،من هم حاضر نیستم به خاطر ترس شما صحنه مبارزه را ترک کنم...و این حرف آخر من است...خسته تر از آن بودم که شام بخورم فقط خوابیدم.

28/6/66

بعداز آن همه سخرانی و قهر احساس می کنم پدر کم کم ملایم تر شده است.حالا دیگر مطمئنم که رضایت خواهد داد هرچند که می دانم این رضایت هرگز قلبی نیست.

29/6/66

امروز پدر موفق شد که با فروش النگوهای مادر فعلا برای چند ماه اتاقی را برای من و مادر در تهران اجاره کند و صاحبخانه قبول کر که به جای پول پیش ماهیانه اجاره اش را دریافت کند.

2/7/66

امروز بعدازکلی گریه و زاری بالاخره مادر بعداز 30 سال زندگی زناشویی از پدر جدا شد و همراه من راهی تهران شد تمام راه را روزه سکوت گرفته بود و از پنجره به مناظر بیرون خیره شده بود هرچند که مطمئن نیستم که واقعا چیزی دیده باشد.برای ناهار کمی نان و پنیر خوردیم و عصرهم با اندک پس انداز مادر برای خرید یکسری وسایل و مایحتاج واجب به خیابانی به نام امام حسین که وسایل دست دوم می فروخت رفتیم.یک گاز سه شعله رو میزی،چند قابلمه و ماهیتابه و یکسری خرت و پرت دیگر خردیدیم و برگشتیم....تمام امروز با دیدن چهره مادر شادی ها مثل برف توی دلم آب شد.

3/7/66

امروز اولین روز دانشگاه من بود. صبح کلاس ها با درس فیزیولوژی پایه شروع شد.استاد از روی لیست اسم هم شاگردی های مرا می خواند و من بی صبرانه منتظر بودم تا ببینم بالاخره اسمم وارد لیست دانشجویی شده یانه؟استاد بالاخره گفت:نرگس یادگاری.فریاد زدم:بله،همه متعجب نگاهم کردند،همه از دختر و پسر،و من برای اولین بار آرزو کردم که ای کاش این همه پسر در کلاس نبود،آخر اینطوری خیلی معذب بودم.صبح تا ظهر یکسره کلاس داشتم بعد دیدم که بچه ها برای خوردن ناهار به جایی به نام سلف سرویس می روند،من هم رفتم و پشت یک صف طولانی به انتظار ایستادم.

نوبتم که شد زن گفت:لطفا ژتونتان،گفتم:ژتون؟ژتون دیگر چیست؟زن عصبانی نگاهم کرد و گفت نمی دانی ژتون چیست؟برگه دریافت غذا.در همین حال نفر پشتی مرا کنار زد با دادن یک برگه،غذا دریافت کرد و رفت.دیگران هم به همین منوال.به زن گفتم:

ولی،من از کجا باید ژتون بگیرم.زن گفت:اگر تا به حال نگرفته ای تا آخر هفته دیگر از ژتون خبری نیست باید همان وقتی که ثبت نام کردی از امور دانشجویی ژتون غذایت را هم می گرفتی.گفتم:ولی کسی به من چیزی نگفت.زن خدمه در حالی که عرق ریزان تند و تند در ظرف ها غذا می ریخت گفت:دختر جان این حرف ها دیگر به من مربوط نیست،اگر ژتون داری،بده تا غذایت را بدهم،اگر هم نداری،کنار بایست تاغذا رویت نریزد.

 گرسنه از سلف بیرون آمدم،رفتم و در حیاط روی یک نیمکت نشستم و به رفت و آمد دانشجویان خیره شدم.به ساعتم نگاه کردم،30/12 دقیقه بود و من تا ساعت2 بعد از ظهر کلاس نداشتم.اتاقی که پدر اجاره کرده بود در یک کوچه مقابل درب بزرگ دانشگاه بود و من نمی توانستم این هفته برای نهار به خانه بروم.خوشحال شدم چه فکر بکری.

5/7/66

امروز مادر گفت:برای خانه مان در اراک مشتری آمده و ظاهرا هم با پدر به توافق رسیده اند.فقط مانده کار انتقالی پدر....دستی زدم و گفتم:دیدی مادر،دیدی که گفتم همه چیز روبراه می شودهمه کارها فقط اولش دشوار است...مادر سنگین و غمگین نگاهم کرد،دوباره شادی مثل یک گوله برف در دلم آب شد.

6/7/66

امروز تمام مدت در فکر برگه ام بودم که دست آن پسر مانده.نمی دانم چرا دیگر ندیدمش تا برگه ام را از او بگیرم.لعنت به من و این شانس بدم.حتی اسم و فامیل یا سال ورودش را هم نپرسیدم.تا لااقل خوم به سراغش بروم.الان یک هفته گذشته و هیچ خبری از او نیست.

10/7/66

امروز در حالی که از پنجره کلاس بیرون را نگاه می کردم آن مرد را دیدم که همراه فرد دیگری وارد دانشکده می شود،در یک لحظه مثل جت از جایم پریدم و تمام راه از کلاس تا راهرو را دویدم و به محض دیدن مرد فریاد زدم:آقا،آقا،مرد برگشت و متعجب در حالی که یکی از ابروهایش را بالا می کشید نگاهم کرد.گفتم:سلام،گفت:علیک سلام.باز امری هست؟خجالت زده گفتم:نه فقط می خواستم خیلی تشکر کنم و ....،وسط حرفم پرید و گفت:لطفا خلاصه کنید.شتابزده گفتم:برگه ام را می خواستم.گفت:بله،در کیفش را باز کرد و برگه را به دستم داد و بی هیچ صحبت اضافه ای رفت.عجب مرد عجیبی بود.برگه تا شده را باز کردم،لای بگه کارتی بود که بالای آن نوشته شده بود:کارت دانشجویی.

که در آن نام و نام خانوادگی،سال تولد،محل تولد،رشته تحصیلی و سال ورود به دانشگاه ذکر شده بود و این همان کارتی بود که به خاطر نداشتنش،این هفته هم  از داشتن ژتون غذا محروم شده بودم.ناگهان از دست مرد عصبانی شدم چه بی خیال،هیچ فکر نکرده که من شاید به این کارت احتیاج داشته باشم.

2/7/66

امروز بالاخره موفق شدم ژتون بگیرم.فقط خدا می داند که چه صفی بود.مدتها بی حوصله در صف ایستادم و به حرفهای اطرافیانم ناخواسته گوش فرا دادم.دو دختر که در صف جلو تر از من ایستاده بودند با حرارت از شخصی سخن می گفتند،اولی گفت:این یگانه،امان از این یگانه.دختر دوم گفت:چیه حسودیت می شود؟اولی گفت:حسودی که نه،ولی راستش را بخواهی،همیشه به او غبطه خورده ام،او همه نعمت های خدا را یک جا با هم دارد،دومی گفت:ولی من بیشتر شیفته شخصیت او هستم،خودش به تنهایی برایم جالب تر است.خیلی شخصیت ممتازی دارد،اولی گفت خیلی دلم می خواهد زنی را که عزیز او می شود  ببینم.دومی گفت:به هر حال برای خودت می گویم اگر خیالاتی داری به نفع توست که دلت را درویش کنی چون مطمئنم طرف اهل قمار نیست،از هیچ نوعش.اولی گفت تا غمار باز چه کسی باشد،دومی گفت اگر از من می پرسی هر کسی که باشد بازنده است،مگر اینکه او شروع کننده این بازی نباشد.اولی دیگر چیزی نگفت.

16/7/66

امروز پدر ناگهان با یک وانت پراز اثاثیه وارد شد.مادراز دیدار پدر به قدری شاد شده بود که بقیه مسائل برایش اصلا مهم نبود،پدر از محل کارش تقاضای انتقالی کرده بود اما انها به جای انتقالی با بازنشستگی 20 روز حقوق او موافقت کرده بودند،پدر هم خانه را فروخته بود و با اندکی از وسایل به تهران آمده بود.

5/11/66

امتحانات پایان ترم اولم را با موفقیت گذراندم و خیلی شادی کردم اما پدر اصلا شادنیست.هر روز از صبح زود به دنبال کار بیرون می رود و شب خسته و دست خالی برمی گردد دائما هم غر می زند که این اتاق برای سه نفر کافی نیست،باید به فکر تهیه جای بزرگتری باشیم که لااقل حداقل وسایل رفاهی را داشته باشد.

12/11/66

پدر دو اتاق مجهز به حمام و دستشویی اجاره کرده بود،بعد هم اثاثیه اضافه را فروختیم و با بقیه اثاثیه به آنجا نقل مکان کردیم.محل این خانه هم تقریبا نزدیک دانشکده است و صاحب این خانه یک حاج خانم پیر است که در نگاه اول به نظر مهربان و دلسوز می آید.

15/11/66

کلاس های ترم دوم شروع شده بود.بعداز گذشت یک ترم من همچنان تنها مانده ام همیشه با خودم فکر می کنم شاید کسی دلش نمی خواهد رفیق یک دختر بیچاره شهرستانی باشد.

16/11/66

امروز برای من روز عجیبی بود.بسیار عجیب.ساعت30/2 دقیقه بود و من در حالی که نیم ساعت از کلاس جا مانده بودم با عجله در حال دویدن بودم و تمام حواسم به استاد کج خلق شیمی پایه بود که ممکن بود مرا به خاطر تاخیرم هرگز به کلاس راه ندهد،که در پیچ راهرو ناگهان،گرومپ،و من دوباره نقش زمین شدم...و با صدای افتادن من،صدای افتادن دانه دانه مدادها و کتابها و بالاخره....آرامش و سکوت...سرم را بالا کردم و وای بر من که چه دیدم...دوباره همان مرد....صورتم از شرم اتش گرفت، به زحمت گفتم،شرمنده ام که،دوباره شما را...میان حرفم پرید و بی آنکه لبخندی برلب داشته باشد فقط آرام و بی خیال گفت(مهم نیست مثل اینکه شما به این کار عادت دارید!»و بعد بی هیچ کلامی از کنار من گذشت.

20/12/66

گه گاه ان مرد را می بینم که از کنارم رد می گذرد و یا من از کنار اومی گذرم....گاهی اصلا نگاهم نمی کند،گاهی هم که نگاه می کند نگاهش یا عجیب و مبهم است یا بی تفاوت....شخصیت عجیبی دارد در این شک ندارم.

3/8/67

شاید اگر دیروز استاد آناتومی عملی انقدر تهدید نمی کرد که با دانشجویی که با من من بخواهد امتحان بدهد نمره نخواهد داد،امروز هرگز این اتفاق نمی افتاد.از صبح زود شروع به خواندن کتاب آناتومی عمومی دکتر مستقیمی کردم اما به قسمت های آخر که رسیدم هر چه بیشتر می خواندم مطالب را بیشتر قاطی می کردم،تصمیم گرفتم برای اینکه امتحان فردا را خراب نکنم به سالن تشریح بروم.

اول تصمیم گرفتم که ساعت 5 تا30/6 بعدازظهر بروم،اما بعد با خودم فکر کردم که ممکن است تعداد زیادی از بچه ها مشکل داشته باشند و بخواهند در همین ساعت از سالن تشریح استفاده کنند.

آنچه مسلم بود این بود که،با یکی دو جین دانشجو نمی شود در آرامش و با حضور ذهن درس یادگرفت پس با خودم فکرکردم که سر کلاس بیوشیمی نروم و به جای آن ساعت 2 که همه بچه ها سر کلاس هستند بروم سالن تشریح  و همین کار را هم کردم،که ای کاش نمی کردم.

ساعت2،درست بعداز نهار و نماز در حالی که کتاب قطور دکتر مستقیمی را زیر بغل زده بودم وارد سالن تشریح شدم.در باز بود پس دچار هیچ زحمتی نشدم سر راه پیر مرد دربان رادیدم:سلام کردم،گفت کجا می روی بابا جان؟گفتم:می روم کمی تمرین کنم فردا امتحان دارم.پیرمرد گفت:هیچکس در سالن نیست نمی ترسی که؟گفتم:نه پدر شوخی می کنی ها!پیرمرد گفت:به هر حال من زودبرمی گردم،می روم نهار و چای بخورم،گفتم:باشد.

ته دلم انگار قند آب می کردند از اینکه خودم تنها بتوانم روی یک جسد کار کنم برایم رویا بود چون همیشه مجبور بودم به زحمت و از میان انبوه دانشجویان به تشریح استاد خیره شوم.

پیرمرد رفت و من شاد و خرم به راه افتادم.اطاقها کنار هم قرار داشتندو در هر اتاق یک یا دو جسد روی برانکاردها خوابانده شده بود که هر کدام از قسمت خاصی تشریح شده بود،به اتاق اولی نگاهی انداختم اتفاقا عمومی تشریح شده بود.پس شروع کردم،دستکش هایم را از جلد بیرون کشیدم و ماسک را روی صورتم زدم و شروع به خواندن کردم:

بخش دستگاه این مرده فلک زده(و در همین حال چند ضربه به صورت نامعلوم و مومیایی شده مرده زدم،تشکیل شده از دهان،مری،معده و ...)که ناگهان صدای خش و خشی بلند شد اول با خودم فکردم که اشتباه شنیدم اما بعد صدای چند تق و تق و ناگهان یک صدای مهیب مثل صدای ناله.نگاهم هراسناک به صورت کالبد روی تخت خیره ماند و در حالی که نفسم از وحشت بالا نمی آمد احساس کردم که  مرده پلک می زند.....

ناگهان جیغ مهیبی کشیدم و دیگر هیچ نفهمیدم،چشمانم را که باز کردم صورت و مقنعه ام خیس از آب بود و مردی که خوب می شناختمش هراسان بالای سرم...به زحمت گفتم وای شما اینجا هستید،چه خوب شد که آمدید فکر می کنم روح مرده ها از عذاب های ما به تنگ امده و قیام کرده اند.باور کنید اینجا پراز ارواح  است و باز از حال رفتم.

دوباره خیس ازآب چشمام را گشودم...مرد لبخند د و گفت:بلند شوید خانم باید بیرون برویم،هوای این جا اصلا برای شما خوب نیست.

سعی کردم بلند شوم،اما هر چه کردم نتوانستم،با بغض گفتم،نمی توانم فکر کنم نفرین مرده ها فلجم کرده،در حالی که صورتش را لبخند ملیحی پوشانده بود گفت:کمی دیگر سعی کنید،دوباره سعی کردم باز هم نتوانستم،در حالی که بغض کرده بودم گفتم:به خدا نمی توانم،باور کنید.دوباره گفت:پس شما همین جا باشید تا بروم کمک بیاورم.همراه با فریاد:هق هق کنان گفتم:نه تو را به خدا رحم کنید،اگر بروید این دفعه حتما سکته می کنم،مرا تنها نگذارید.

با استیصال تمام گفت پس من چه کار کنم،گفتم :نمی دان چرخی دور خودش زد و گفت:پس این مشت حیدر کجا رفته؟همچنان با هق هق گفتم نمی دانم.گفت:می رود نهار و چای بخورد.گفت:حالا اگر شانس ما است نه او پیدایش می شود نه هیچ تنابنده دیگری،بعد سرش را به طرفم برگرداند و گفت :ببینم خواهرم،اینجا نه جن دارد و نه ارواح قیام کردند،اگر صدایی شنیدید صدای پای من بود.من هم مثل شما آمده بودم برای تمرین،بعدهم دیدم هوا خفه و آلوده است ،تهویه را به کار انداختم البته بعداز کلی کلنجار. گفتم :تق و تق مال شما بود.چشمک مـُردهِه چی؟

با تعجب نگاهم کرد،ادامه دادم:لابد به جای مردهه هم شما بودید که چشمک زدید.از نگاهش فهمیدم که از من ناامید شده،چون رفت و روی یک صندلی بیرون در اتاق نشست و در حالی که کتابش را باز می کرد گفت:چاره ای نیست مجبوریم منتظر یک بنده خدا بمانیم.بعد از چند دقیقه بامهربانی پرسید:بهتر شدید؟

با لجبازی گفتم:نه انگار به پاهایم سرب بسته اند.باتردید نگاهم کرد اما چیزی نگفت و دوباره سرش را توی کتابش فرو برد.من اما باز هم مشغول تماشای او شدم و در عالم خودم بودم که صدای باز شدن در و جنجال چند دانشجو سکوت را برهم زد.یک گروه دانشجو با هم وارد شدند و با دیدن او همگی گفتند: اینجا رو ببین شاگرد اول کلاس بازهم تنهایی اومده بامردها صفا کنه و دور صندلی او جمع شدند.او درحالی که دستپاچه شده بودبه گروه دانشجویان گفت:نه بابا دریغ از یک کلمه،تا امدم،از صدای پایم این خانم غش کرد از ان موقع تا به حال هم مشغول پرستاری ام.

قبل از اینکه بتوانم خودم را جمع جور کنم،نگاه جمع به سمت من برگشت دستپاچه از جایم بلند شدم.

یکی ازدختر ها گفت:این غش کرده بود؟اینکه حالش از من هم بهتراست.

مرد در حالیکه چشمانش ازتعجب گرد شده بود گفت:نه بنده خدا خیلی ترسیده بود تا چند لحظه پیش حتی نمی توانست از جایش بلند شود.

دختر گفت:پس معلوم است نسخه( order )ما بهتر جواب داده چون به محض دیدن ما ناگهان برق گرفتش... مرد سرزنش آمیز نگاهش کرد.ناگهان احساس خفگی کردم و در حالی که خیره خیره به دختر نگاه می کردم گفتم:خانم اگر شما خیلی ادعای شجاعت دارید می توانید مثل من یک روز تنها به سالن تشریح بیایید و ادعایتان را ثابت کنید.آن وقت اگر غش نکردید فرصت برای مزه پرانی زیاد است.دختر در حالی که با تمسخرنگاهم می کرد گفت:نه با این شرایط(و به مرداشاره کرد)من هم مطمئنا مثل شما غش خواهم کرد،چون به قول شاعر:

گر طبیبانه بیائی بر سر بالینم                       به دو عالم ندهم لذت بیماری را

خوب نگاهش کردم چهره اش برایم آشنامی نمود.او را قبلادر صف ژتون دیده بودم،پس دیگر جای بحثی نبود،بی هیچ حرفی خارج شدم.موقع خارج شدن نگاهم به نگاه مرد گره خورد،درنگاهش حرف هایی بود که شنیدم،اما باور نکردم.


مطالب مشابه :


حرکات نمایشی با تریلی-مسابقه تریلی با هواپیما

دانلود کلیپ و عکس و از وینا : - حرکات نمایشی با تریلی-مسابقه تریلی با هواپیما - :




دختر هشت ساله ایرانی بازیگر هالیوود/عكس

، هشجین، هشتجین ، به گزارش خبرنگار ورزشي كافي شاپ ، بازيگر خردسال ايرانی تریلی (Full Version)




قرار نبود 2

- په نه په کردمش لا تریلی الانم روح خودمه که جلوتون لم داده رمان ايرانی




ضوابط طراحی رستوران

سرویس ، صندلی مخصوص اطفال ، ظروف مختلف سرویس ، گلدان برای گل ، تریلی های ايرانی سایت




آجر هبلکس

یک تریلی 9 پالت بزرگ برابر 35/28 متر مکعب را حمل می نماید. انجمن معماران و شهرسازان ايرانی




رمان عشقه (قسمت اول)

به اینکه تشریف ببرند زیر تریلی بعد هم آن دنیا دانلود سريال ايرانی وضعیت




لطایف الحکایات

ضبط نمیتونه بزاره اون رفیقش می زنه تو سرش میگه ای گیج این نوار مال تریلی ايرانی برن چون




رمان دالان بهشت (قسمت سی و چهارم)

کم کم خدا بهمون نظر کرد، وضعمون بهتر شد و یحیی خودش راننده تریلی ايــرانــی




اطلاعات مالیاتی شخصی و بیزینسی برای کانادا سال 2014 -بخش دوم

رانندگان تراک/تریلی www . update. 1bn .eu ليست وبلاگ‌های به روز شده بر اساس پينگ يک ايرانی و




رمان غیره منتظره

- نه عزیز دلم اینبار حواسم جمع بود به موقع فهمیدم زدم کنار تریلی رد شد رمان ايرانی




برچسب :