رمان سیگار شکلاتی قسمت بیست و دوم

***
لب تخت نشسته بودم و مشغول ورق زدن دفتر شعرام بودم. شعر بابای من و ساسان هنوزم جز قشنگ ترین شعرام بود. تصمیم داشتم قبل از مرگم اشعارم رو بسپارم دست یه نفر تا چاپشون کنه، می خواستم بقیه هم بااحساسات من شریک بشن ... این خواست ساسانم بود ... اون می خواست شعرای من چاپ بشه ... باید به وصیتش عمل میکردم. با صدای فریاد از جا پریدم:
- ســـــارا!!!
پوفی کردم و زیر لب گفتم:
- باز روز از نو روزی از نو! شروع شد! 
روسری زرشکی رنگم رو برداشتم سر کرد و محکم زیر چونه ام گره اش زدم. دفترم رو زیر بالش مخفی کردم و از اتاق خارج شدم. چقدر موندن توی این خونه برام سخت شده بود به خصوص با وجود اون اجنبی حال به هم زن! از پله ها به پایین سرازیر شدم با دیدن مردی که با همه وجودم ازش نفرت داشتم ایستادم و منتظر فرمایشش شدم. 
- بشین سارا ... 
با کلی فاصله از اون لب مبل نشستم ... دستی توی موهای کم پشتش فرو کرد و گفت:
- چه خبر؟!
- هنوز هیچی ...
- چیز مشکوکی ندیدی؟!
- نخیر ...
- حواست بهش هست؟
- بله ...
- به اون پسره دوستش چی؟
- بله ...
- باریک الله دختر! من به وفاداری تو ایمان دارم. خوب می دونم کارت رو بلدی! چند بار تا حالا خودت رو بهم ثابت کردی ... ولی این با بقیه فرق داره. این یادت باشه! 
توی دل گفتم: «برای منم دقیقا همینطوره» ولی گفتم:
- بله ...
- سعی کن مثل یه دوست و همزبون خودت رو بهش نزدیک کنی ، سعی کن کاری کنی که بهت اعتماد کنه و حرف بزنه. شاید به من اعتماد نداشته باشه. تو بهترین گزینه ای براش ... نگران هم نباش که نظر سوئی نسبت بهت داشته باشه چون با جنس مخالف هیچ کاری نداره. این ماموریت توئه ...
از درون لرزیدم، ولی مگه فکر اینجاها رو نکرده بودم؟! چرا کرده بودم! فکر بدترش رو هم کرده بودم. پس نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- بله آقا ...
به پله ها اشاره کرد و گفت:
- می تونی بری ... 
از جا بلند شدم، اگه می تونستم آتویی از این پسره بگیرم و اعتماد این مرتیکه رو جلب کنم خیلی خوب می شد. من باید به اون نزدیک تر می شدم. باید! و این پسر مطمئن بودم کار من رو راحت تر میکنه!
***
روی تخت دراز کشیده و طبق معمول همیشه غرق دود سیگار بود. خسته شده بود از اون همه یکنواختی، زندگی بی هیجان ... بدون کار ... همه کارش شده بود ماساژ دادن جمشید خان و گوش دادن به حرفای صد من یه غازش ... فعلا نمی تونست هیچ کاری بکنه تا وقتی که از اعتماد جمشید مطمئن بشه. همین عصبیش می کرد ... کارش شده بود دور زدن توی حیاط جلویی، گپ زدن با نگهبانا که جز دو کلمه بیشتر حرف نمی زدن، گاهی هم گپ زدن با خود جمشید. بقیه اوقات خودش رو توی اتاق حبس می کرد و یا سیگار می کشید یا موسیقی گوش می کرد و یا با اردلان حرف می زد. اونم به سبک خودشون! با صدای گوشیش از زیر بالشش درش آورد ... فکر می کرد اردلانه ... با دیدن اس ام اس لبخند زد:

- بازی دراز ... موقعیت؟
شهراد از جا پرید، نگاهی به دور و بر اتاقش کرد و اس ام اس داد:
- سیگار شکلاتی ... بعد از گذشت سه هفته به نظر امن می یاد ...
سریع جواب اومد:
- با توجه به دوربین ها کارت رو شروع کن ...
با ذوق گوشی رو انداخت روی تخت، دستش رو به هم کوبید و از جا بلند شد. سریع خم شد از زیر تخت لپ تاپش رو بیرون کشید و روشنش کرد. با وارد کردن کد امنیتی که برای جلوگیری از هک شدن و داشتن یه فضای کاملاً امن بود، وارد اطلاعاتش شد. وصل شدن به اینترنتش هم کاری نداشت. با خط موبایلش به راحتی می تونست دسترسی پیدا کنه به صفحه ایمیلاش، تند تند ایمیل ها رو چک کرد. ایمیل هایی که شکلات تلخ و بازی دراز براش فرستاده بودن. تند تند اطلاعات جدید رو به ذهنش سپرد و ایمیل ها رو پاک کرد. فعلاً نمی تونست ریسک بکنه! نمی خواست چیزی رو روی لپ تاپش نگه داره که بعد باعث پشیمونی بشه. حالا وقت قدم بعدی بود ... پیدا کردن سیستم مرکزی این دوربین ها و دسترسی به کل خونه ، حتی جاهایی که به نظرش مخفی بودن و به چشم نمی یومدن ... از جا بلند شد و بعد از هل دادن لپ تاپش زیر تخت و کشیدن دستی توی موهای پر پشتش از اتاق بیرون زد. اون لحظه بهترین فرصت بود! دوربین های راهرو اولین سد جلوی راهش بودن، نمی تونست هر کاری دوست داره بکنه. اول از همه رفت سمت اتاق جمشید خان ... جمشید خانی که خیلی کم پیدا بود، به این نتیجه رسیده بود جز مواقعی که نیاز به ماساژ داره و مواقعی که غذا می خواد، پیداش نمی شه. اما اینو هم خوب می دونست که تا یه ساعت بعد از ناهار خوردنش توی اتاقش چرت می زد. جلوی در اتاق مکثی کرد و ضربه ای به در کوبید. بر خلاف تصورش صدای جمشید رو شنید:

- کیه؟!
سرفه ای کرد و گفت:
- منم جمشید خان ... شهراد ...
- بیا تو شهراد ...
دستش رو مشت کرد و وارد شد. جمشید خان دراز کشیده بود روی تخت و چشماشو بسته بود. شهراد جلو رفت. جمشید بدون باز کردن چشماش گفت:
- مشکلی پیش اومده شهراد؟! 
ساعت ماساژ دو ساعت دیگه بود و سابقه نداشت قبل از اون شهراد سراغ جمشید بره. برای همین جمشید تعجب کرده بود! شهراد شونه ای بالا انداخت و گفت:
- نه ... فقط می خواستم اگه می شه یه دوری توی خونه بزنم ... 
جمشید چشماشو باز کرد، کمی به بالا خم شد و گفت:
- برای چی؟!
شهراد کاملاً خونسرد شونه ای بالا انداخت و گفت:
- همینطوری ... اما اگه دوست ندارین مسئله ای نیست .. می رم توی اتاقم ...
به دنبال این حرف عقب گرد کرد و خواست از اتاق خارج بشه که صدای جمشید نگهش داشت ...
- مسئله ای نیست ... فقط حواست باشه جاهایی که به تو مربوط نیست قدم نذاری! به خصوص باغ پشتی ...
شهراد لبخند محوی زد و گفت:
- بله چشم ...
بعد به راهش ادامه داد و از اتاق خارج شد. الان که جمشید توی اتاقش بود بهترین زمان بود که سیستم مرکزی رو پیدا کنه. تقریباً مطمئن شده بود که کسی به جز جمشید کنار اون سیستم نمی ره. البته اگه شانس می آورد اونو توی همین خونه پیدا می کرد! وگرنه معلوم نبود کجا باشه!! و یا کی چکش کنه! تصمیم داشت عین آدمای فضول و خنگ رفتار کنه که حتی اگه کسی هم سیستم رو چک می کنه به کارای اون شک نکنه. اول از همه وارد اتاق خودش شد، موبایلش رو برداشت و سریع شماره گرفت، چیزی طول نکشید که تماس برقرار شد:
- الو ...
- شکلات تلخ ماموریت من از امروز شروع شده، نمی تونی یه زمان بندی از کار دوربین ها بهم بدی؟!
صدای پوفی شنیده شد و بعد:
- معلومه که نه! من نمی دونم اون دوربین ها چطور کار می کنن و تعدادشون چقدره ... شاید تعدادشون کم باشه و زمانی براشون تعیین نشده باشه، یعنی به صورت شبانه روز روشن باشن و کار کنن. فقط در صورتی که تعداد دوربین های مدار بسته زیاد باشه بهشون زمان داده می شه و هر چند ثانیه یکی دوتا از اونا تصویرشون قطع می شه و جای خودشو به تصویر دوربینای دیگه می ده ... اونم خیلی فایده نداره ... چون فیلم گرفتن دوربین قطع نمی شه فقط تصویرش از روی مانیتور می ره و کسی که داره اونو چک می کنه تو رو نمی بینه اما اگه شک کنن و فیلم همه دوربینا رو چک کنن میتونن خیلی راحت ببیننت.
شهراد سرشو تکون داد و گفت:
- اوکی ... گرفتم!
- اما اینو هم خوب یادت باشه که همه دوربین ها یه سری نقاط کور دارن که خیلی راحت می شه فهمید کجاست، تا جایی که می تونی سعی کن از نقاط کور استفاده کنی ... 
- باشه ...
- شهراد ... حشره همراهته؟!
- همراهمه ... 
- با خودت ببرش هر دوربینی که مانع از کارت می شد رو شناسایی کن، حشره رو جایی توی همون محدوده بنداز، من با کنترل از راه دورش هدایتش می کنم تا روی دوربین و جلوی دیدش رو می گیرم ... 
- مگه برد اون کنترل از راه دور چقدره؟!
- نگران نباش! من نزدیک خونه هستم ... فعلا اینجا مستقر شدم تا تو به ماموریت برسی!
- باشه نیاز دارم که خوب همه جا رو دید بزنم ... لازم شد خبرت می کنم!
چند لحظه سکوت خط رو پر کرد و بعد صدای آهسته ای شنیده شد:
- شهراد ...
شهراد صداشو آروم کرد و گفت:
- بله ...
- خیلی مراقب خودت باش ! نمی خوام به خاطر این قضیه هیچ بلایی سر بهترین رفیقم بیاد ...
شهراد اول سرش رو تکون داد و بعد آروم گفت:
- مطمئن باش!
و بعد از اون گوشی رو قطع کرد ... یکی از تی شرت های نانویی رو که جدیداً وارد کارشون شده بود تن کرد و گوشیش رو هم توی جیب شلوارش گذاشت. داخل الیاف نانوی تی شرتش شنود های میکروسپی قرار گرفته بود که با کوچکترین لمسی روشن می شد. 
حشره رو هم به بندینه شلوارش گیر انداخت که هر جا لازم شدن بدون بر انگیختن شک کسی بندازتش روی زمین. نفس عمیقی کشید و خونسرد از اتاق خارج شد. خیلی عادی شروع به قدم زدن کرد و همینطور که از کنار اتاق ها رد می شد در تک تکشون رو باز می کرد. بدون اینکه جلب توجه بکنه سرکی می کشید و دوباره به راهش ادامه می داد. می دونست سیستم اینجا نیست اما برای اینکه حرکتش شک بر انگیز نباشه مجبور بود به همه جا سرک بکشه. آروم از پله ها رفت پایین ... قبلاً چک کرده بود. پایین سه تا اتاق بود، به استثنای حمام و دستشویی ... بیشتر داشت دنبال راهی برای رفتن به زیر زمین می گشت. اما هر چه بیشتر می گشت کمتر موفق می شد، توی دو اتاق دیگه سرک کشید، همه چی مثل بقیه اتاق ها عادی بود. اتاق سوم درست زیر پله ها بود. نگاهی به دور و برش انداخت، هیچ کس نبود. سعی کرد طبیعی باشه، آروم رفت به سمت در ، از چیزی که دید جا خورد. در دستگیره نداشت، اصلاً مدل این در با بقیه در ها فرق داشت. شبیه در ورودی آپارتمان بود و با کلید باز می شد، رادار هاش به کار افتاد ... باید در اتاق رو باز می کرد. حتماً اون تو خبری بود، خیلی سعی کرده بود بفهمه جمشید وقتی که غیب می شه کجا می ره، اما دقیقا همون زمانی که میخواست غیب بشه طوری شهراد رو پی نخود سیاه می فرستاد که شهراد چیزی نفهمه. البته فعلا براش خیلی هم مهم نبود! کارای مهم تر داشت! سرش رو روی سقف و زاویه ها چرخوند، با دیدن دوربین کاملاً خونسرد از در فاصله گرفت و رفت سمت مبلمان و تلویزیونی که عادت نداشت ازش استفاده کنه ، در همون حین بدون اینکه حرکتش ذره ای شک بر انگیز باشه حشره رو روی زمین انداخت. برای وارد شدن به اون اتاق نیاز به مخفی شدن از دید اون دوربین داشت ... حشره روی فرش افتاد و شهراد روی مبل نشست، موبایلش رو در آورد و اس ام اس زد:
- شکلات تلخ به کمکت نیاز دارم ...
برای نوشتن واژه شکلات تلخ در مواقع اضطراری که وقت زیادی نداشت از واژه اختصاری cb استفاده می کرد. جواب اومد:
- چی شده cc؟
cc هم واژه اختصاری سیگار شکلاتی بود ... نوشت:
- حشره رو بپرون ... آماده است ...
- موقعیت؟
- پذیرایی ... 
- دریافت شد ... 
شهراد از گوشه چشم مراقب حشره بود، به پرواز در اومد و خیلی طبیعی درست مثل یه حشره زنده و طبیعی کمی دور خودش چرخ زد و بعد درست جلوی لنز دوربین نشست. اس ام اس اومد:
- انجام شد ... به کارت برس ... 
شهراد بدون جواب دادن سریع از جا بلند شد و به سمت در مرموز رفت ...

 

 


مطالب مشابه :


پست سی ام رمان سیگار شکلاتی از هما پوراصفهانی

پست سی ام رمان سیگار شکلاتی از هما پوراصفهانی. نفسش رو فوت کرد و زنگ در رو زد. 41-رمان هدف برتر.




هدف برتر | 20

بی رمان - هدف برتر برچسب‌ها: رمان, هدف برتر, هما پور هما پوراصفهانی




364. رمان ایرانی و عاشقانه افسونگر

به نوشتن رمان، میتونید تو این وبلاگ 509- هدف برتر هما پوراصفهانی




رمان سیگار شکلاتی قسمت بیست و دوم

رمان ♥ - رمان طرفداران هما پوراصفهانی, دانلود رمان 41-رمان هدف برتر. 42-رمان




برچسب :