مثل هرسال/قسمت هشتم

...

باز دارم می بینم آلبوم عکسارو

تو خوابم ندیدم حتی این روزا رو

اون روزا نمیشه که دیگه برگردن

چه بازیا کردی تو با احساس من

اون روزا نمیشه که دیگه برگردن

چه بازیا کردی تو با احساس من

فکرنمیکردم بشی مثل همه

حرفای شیرینت هنوز تو قبلمه

گفتی محاله تنهات بزارم

هرجوری که شد طاقت میارم

دیگه شب وروزام مثل همه

آدم عاشق توی دنیا کمه

فکرمیکردم تو عاشق منی

قلبمو هیچوقت نمیشکنی

تو که رفتی وبی وفا شدی

دیگه کسی رو باور ندارم...

اون روزا نمیشه که دیگه برگردن

چه بازیا کردی تو با احساس من

اون روزا نمیشه که دیگه برگردن

چه بازیا کردی تو با احساس من...

(امیرمسعود:مثل همه)

یهو دیدم ضبط خاموش شد.نگاهی به ضبط و بعد به غزال انداختم:خاموش شد؟درحالی که به روبه رو نگاه میکرد ابروهاشو انداخت بالا:خاموشش کردم!

ـ چرا؟داشتیم گوش میدادیم.

ـ تو داشتی گوش میدادی من حس شکست خورده ها بهم دست داد.

ـ گمشو بابا آهنگ به این قشنگی.

ـ روشنش نکنیا...چیه بابا اینارو آدم گوش میده افسردگی میگیره.توهمینجوری هم افسرده هستی دیگه اینارو گوش نده.

ـ oh sorry خانوم روانشناس....شما توصیه میکنین چی گوش بدم؟

با خنده رولبش گفت:الان میگم.

بعد یه فلش از تو کیفش درآورد و با فلشی که به ضبط بود،عوض کرد.یکم فولدرارو بالا پایین کرد و بالآخره موفق شد آهنگ مورد نظرشو پیدا کنه.دقت کردم ببینم آهنگ چیه وچی میخونه:

پی وان،اوه یه،افراز،آریکس،هانی

اگه خوب بلدی برقصی

بیا امشبو واسه من بلرزون

همه میدونن خیلی دافم

منو از قرکمرت نترسون...

این شهر صدویکی داف داره

هزار دختر ول والاف داره

میشمرم واست تک به تک

بگو کدومشون ارزش لاو داره

یکیشون قدش بلنده موهاش کمنده خیلی لونده

جون میده ببریم مهمونی بگی داف من شاسیش بلنده...

تا همینجا خوند که آهنگو قطع کردم.غزال با اخم گفت:داشتیم گوش میدادیما...

یه تای ابرومو انداختم بالا:تو گوش میدادی من گوش نمیدادم...چیه آخه این چرت وپرتا...

بعد درحالی که ادای خواننده رو درمیاوردم گفتم:این شهرصدویکی داف داره...

غزال لباشو غنچه کرد وگفت:خیلی هم قشنگ بود حداقل شاد میشدیم.

ـ بروبابا...با این آهنگا!؟

ـ خوب تو بگو چی گوش بدیم.

ـ الان میگم.

یکم با آهنگا ور رفتم.روی یه آهنگ استپ کردم و دوباره مشغول رانندگیم شدم:

دوستت دارم میدونی،تا وقتی مهربونی

این قصه رو میتونی از تو چشمام بخونی

یه عمریه باهاتم عاشق یک نگاتم

میون صدتا عاشق دربه درو فداتم

تو نور این چشامی خنده ی رو لبامی

دنیا خیلی قشنگه وقتی که تو باهامی

تو قحطیه  محبت دادیم به عشقم عادت

رو بال مهربونی رفتم تا بی نهایت

تو اوج آسمونا دارم ز تو حکایت

رنگ چشمات عسل طعم لبت عسل

اسمت که شیرینه اونم بزار عسل

آهنگ تموم شد وغزال که حسابی به وجد اومده بود گفت:وای پرتو عالی بود...بالأخره آدم شدی.دلم داشت می پوسید به خدا با این آهنگات...ایول ایول.

خندیدم وگفتم:کشتی منو غزال.

ـ روتو بنازم...رد نشی پاساژ همینجاست.

ـ خب بابا حواسم هست.

دوسه روزی میشد که اومده بودیم شمال.یه چندروزی تا عید مونده بود.یه روز بعد از ظهر غزال مجبورم کرد بریم خرید...اصلاً بیماری خرید داره این دختر.

ماشینوتو پارکینگ پاساژ گذاشتم وازهمونجا وارد پاساژ شدیم.همونطور که مغازه هارو نگاه میکردیم گفتم:غزال باورکن همین یه هفته پیش بود که کلی خرید کردی...چته تو دختر؟مرض گرفتی؟ چپ چپی نگام کردو گفت:خودت مرض گرفتی.بیشعور.

ـ خو آخه این همه خریدو میخوای چه کنی؟

ـ ازشون استفاده میکنم...میدونی که من زیاد میرم بیرون.سامیار که صبح تاشب خونه نیست من حوصله ام سرمیره واسه همین میرم بیرون،اینور اونور...با دوست وفک وفامیلا دوره...خب همه اینا استفاده میشه دیگه.

ـ مثل اینکه خیلی سرت شلوغه.

ـ آره بابا.

ـ خواهشاً سریع خریدتو تموم کن.

ـ چقدر عجله داری،تازه باید شامم بریم بیرون.

ـ چیز دیگه ای میخوای تعارف نکنا.

ـ نه بابا مگه من باتو تعارف دارم؟

ـ روتو برم.

هرهرخندید.گفتم:رو آب بخندی توله.

ـ خودت رو آب بخندی.

ـ بیشعوری دیگه.

بعد اینکه خریدای خانوم تموم شد،مجبورم کرد پول شامشو هم حساب کنم.توی رستوران نشسته بودیم و منتظر بودیم غذامونو بیارن.توجهی به اطراف نداشتم و مشغول بازی کردن با نمکدون بودم که غزال گفت:پرتو یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟

سرمو بلندکردم و با اخم مصنوعی وبامزه ای گفتم:والا تو که تا الان هرچی دلت خواسته گفتی کاری هم به این نداشتی که من ناراحت شدم یانه،حالا هم بگو ببینم چی میخوای بگی.

چشماشو ریز کردوباحرص گفت:آدم بشو نیستی.

خندیدم:تازه فهمیدی؟بگو بگو ببینم چی میگی؟

ـ پرتو؟

ـ بله؟

ـ پرتو؟

ـ بله؟؟!

ـ پرتوجونم؟

ـ بلهههه؟؟؟!

ـ پرتوی؟

ـ ای زهرمار خب بنال دیگه.

انگار حواسش نبود چون با این حرف من سرشو آورد بالا وگفت:ها؟!با چشمای گرد شده نگاش کردم:تو حالت خوبه؟سرشو تکون داد:خوبم.تو خوبی؟

ـ غزال سرکارم؟

ـ نه نه جان پرتو اصلاً حواسم نبود.

ـ خب اینو که خودمم فهمیدم،بگو دیگه.

ـ میگم...

ـ بگو!

ـ تو...تو هنوز...

ـ هنوز چی غزال؟

ـ هنوز به فرهان فکرمیکنی؟

با این سوالش لبخندم محو شد.نگامو ازش گرفتم وبه نمکدون خیره شدم.چی باید بهش میگفتم؟غزال بهترین وصمیمی ترین دوستم بود...اصلاً خواهرم بود...چی میگفتم من بهش؟دوست نداشتم با فکر اینکه من هنوزم به فرهان فکرمیکنم،ناراحت شه...همونطوری که به نمکدون خیره شده بودم،بلند و محکم گفتم:نه.

صدای متعجبش توی گوشم پیچید:چی؟نگاش کردم:گفتم نه.درحالی که پوست لبشو میجویید گفت: مطمئنی؟سرمو تکون دادم:من سال هاست که به اون فکرنمی کنم.

ـ ولی...ولی...پس چرا هرسال تولدشو تبریک میگی بهش؟

ـ تو بزار به حساب اینکه ما یه زمانی دوست بودیم...وگرنه عشقشو که خیلی وقته از بین بردم.شاید آدما بی معرفت باشن اما من که قرار نیست جزو اونا باشم...من پرتوم...عقاید وایده های خودمو دارم...از امسالم تصمیم گرفتم تبریک نگم بهش.سال دیگه هم تبریک نمیگم...دیگه تبریک نمیگم.در ضمن،چه فرقی میکنه وقتی اون پیامامو نمیخونه؟...اصلاً واسش نمیره که بخونه.

ـ ولی اون...

ـ اون چی؟

ـ نه منظورم اینه که...یعنی...تو اونو دوست داشتی.

ـ خودت میگی دوست داشتی...داشتم...ولی دیگه ندارم...مال گذشته ست.

ـ یعنی اصلاً دیگه واست مهم نیست؟

ـ نه،چرا یه مرد زن دار باید واسه من مهم باشه؟

ـ نمیدونم...اصلاً بیخیال...چه بهتر...میتونی از فرصت های خوبت استفاده کنی.

چیزی نگفتم.اگه میخواستم مخالفت کنم دوباره بحث وجدل پیش میومد پس بهتربود سکوت کنم.پنج دقیقه تو سکوت بینمون سرکردیم که یکدفعه صدای افتادن صندلی روی زمین توی گوشم پیچید. به دورو برم نگاه کردم.چشمم خورد به غزال که باچشمای گرد شده ومتعجب به پشت سر من نگاه میکرد.برگشتم ویه نگاهی به پشت سرم انداختم.یه پسره خیلی سریع صندلی رو بلندکرد وبرگردوند به حالت اولش.بعد خیلی سریع از میزش دورشد وبه سمت خروجی رستوران رفت.قیافشو ندیدم چون پشتش به من بود...واسمم مهم نبود.برگشتم سمت غزال وباخنده گفتم:بیچاره فکرکنم از خجالت آب شد واسه همین رفت بیرون!غزال لبخندی زدو سرشو به چپ وراست تکون داد.یه خرده که گذشت غذامونو آوردن ومشغول خوردن شدیم.

بعد از اون غزالو رسوندم وخودمم رفتم خونه.پیمان به محض دیدنم،سلام نکرده دست به کمرگفت:تا الان که بیرون بودین حتماً شامم خوردین نه؟پس چرا واسه من نیاوردی ها؟باچشمای گرد شده گفتم: مگه تو شام نخوردی؟

ـ خوردم.

ـ قرمه سبزی درست کرده بودم.

ـ آره خوردم.

ـ خب دیگه چه مرگته که میگی غذا نیاوردی!

ـ خب غذا میخوام.

ـ تلفن اونجا هست میتونی بری سفارش بدی.

ـ چقدر تو بدی.

ـ من هم خورشو زیاد درست کردم هم برنج.دیگه واسه چی گشنه ای هنوز؟

ـ بروگمشو اصلاً.

خندیدم ورفتم تو اتاقم.لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون از اتاق.همزمان باباهم از دستشویی اومد بیرون.بادیدنم لبخندی زد:سلام،خوش گذشت؟با لبخند جوابشو دادم:ای بد نبود.جاتون خالی.

...

ـ پرتو پرتو بدو سال داره تحویل میشه.

ـ اومدم بابا اومدم.

پیمان بود که داشت صدام میزد.همراه بابا وپیمان کنار سفره هفت سین نشستم و منتظرشدم تا سال تحویل شه.پیمان عین این بچه های 5ساله داشت شماره معکوس میکرد واسه خودش:شیش،پنج،چهار، سه،دو،یک...

سال تحویل شد...

صدای ترقه و نارنجک های بچه های مردم....

صدای تبریک پیمان وبابا...

روبوسی هامون...

عیدی هایی که بهم دادیم...

اینا شد یه خاطره...یه خاطره به بقیه خاطره هام اضافه شد...یه سال دیگه هم از عمر من گذشت... غزال همون دم باهام تماس گرفت وتبریک گفت.منم هم به خودش وهم به خانواده اش تبریک گفتم. یک ساعتی گذشت وماهنوز بیدار بودیم...آخه سال تحویل ساعت2شب بود.

یهو یاد چیزی افتادم.برگشتم و به پیمان نگاه کردم:تو قرار بود یه چیزی به من بگی.اخمی کرد:چی قرار بود بگم؟

ـ نمیدونم قبل عیدی گفته بودی واست سورپرایز دارم.

گل از گلش شکفت:آها...آره.خوب شد گفتی.بعد به بابا نگاه کرد.بابا هم خندید وشونه هاشو بالا انداخت:بگو دیگه دخترمو جون به لب کردی.پیمان خندون وشاد گفت:میتونی حدس بزنی چیه؟

ـ اوممم...ماشین خریدی؟

ـ نه اونو که خیلی وقته خریدم تو دیربه دیرمیای.

ـ کارت عوض شد؟

ـ نخیر.

ـ اومممم...قراره چیزی بخری؟مثلاً خونه ای،زمینی،مغازه ای...

ـ نه!!!...واااای...خیلی پرتی.

ـ خب بگو دیگه.

گوشیشو درآورد ویکم باهاش ور رفت.بعد دادش دست من.نگاهی به گوشی انداختم که عکس یه دختره روش صفحه اش خودنمایی میکرد.باتعجب نگاهی به پیمان انداختم.این عادت نداشت عکس دوست دختراشو به من نشون بده:

ـ دوست دخترته؟

ـ بهله!قراره خانومم بشه.

ـ چی؟

ـ پرتو جداً چجوری دانشگاه قبول شدی با این خنگیت.

ـ پیمان تو...

خندید:چیه؟به من نمیاد زن بگیرم؟تک خنده ای از خوشحالی کردم:جداً میخوای ازدواج کنی؟حق به جانب گفت:آره؟چمه مگه؟کورم یاکچل؟

ـ هیچکدوم فقط...فقط باورم نمیشه...یهویی...

ـ خب دیگه عزیزم ما اینیم...بروبه جون من دعا کن که کاری کردم عمه بشی.

بلندشدم وبغلش کردم:مبارکه داداشم،مبارکه،بهترین خبرو بهم دادی.اونم محکم بغلم کرد و گفت:ایشاالله نفر بعدی تو باشی.

همونطور که تو بغلش بودم از پشت یه دونه محکم خوابوندم پس کله اش که دادش رفت هوا:وحشی، چرا میزنی؟

ـ تا یادبگیری دیگه از این دعاها برام نکنی.

ـ بابا این روزا دخترا آرزوشونه از این دعاها براشون بکنی اونوقت تو...

میون حرفش پریدم:

ـ من جزو اون دخترا نیستم.

ـ باشه بابا نزن مارو حالا!

ـ خب،کی ببینیم این عروس خانوم خوشگل وخوشبخت رو؟

نیشش تا بناگوش وا شد:

ـ همین فردا.

ـ خوبه...بزار اول یه خرده خواهرشوهربازی دربیارم حساب کاربیاد دستش فردا پس فردا پرروبازی درنیاره.

ـ اِه گناه داره اذیت نکن خانوممو.

ـ عق...گمشو بگیر بکپ فردا کلی کارداریم...غزال ایناهم خراب میشن رو سرمون.

ـ غزال چیزه اضافی خورده با اون سامی جونش.

برگشتم وباچشمای گرد شده نگاش کردم که خودشو جمع وجورکرد:منظورم این بود که قدم مبارکشون روی چشم،منتظرشونیم...چرا که نه!؟سرمو تکون دادم وباگفتن یه شب بخیر بلند به اتاقم پناه بردم…از اینکه داداشم داره سروسامون میگیره خیلی خوشحال شدم وبافکر به روزای خوب آینده به خواب رفتم.

...

صدای غرغرای غزال گوشمو می لرزوند:اَه پیمان مردشورتو ببرن با این دخترانتخاب کردنت.این که اصلاً آن تایم نیست!درحالی که یه دستم روی میز بود و یه دست دیگه ام روی رون پام،چشمامو حرکت دادم وکلافه به غزال نگاه کردم.پیمان اخم مصنوعی کرد:خیلی هم آن تایمه،الانم باهاش تماس گرفتم گفت که توی ترافیک گیرکرده.غزال به من نگاه کرد وگفت:وقتی اومد یه خرده وحشی بازی دربیار بخندیم.

باچشمای گردشده نگاش کردم:مگه من گاوم؟!

ـ کمترازاونم نیستی.

ـ الحق که بیشعوری.

ـ ای بابا.

توی یه کافی شاپ نزدیک ساحل نشسته بودیم ومنتظر بودیم  تا جی اف پیمان بیاد.منظورم زن داداش آینده ی بنده ست.پنج دقیقه ای گذشت که صدای پیمان گوش سه نفرمونو پرکرد:اومد.

اینو گفت وازجاش بلندشد.برگشتم وبه پشت سرم نگاه کرد.قیافه اشو وقتی داشت به طرفمون میومد شناختم.وقتی بهمون رسید،سلام کلی به جمع کرد.بعد به پیمان نگاه کرد.پیمان لبخندی زد:چطوری؟

ـ ممنون خوبم.

ـ خداروشکر.

بعد روبه من گفت:این  خواهرمه،پرتو.من که به احترامش بلندشده بودم،لبخندی زدم.سریع دستشو آورد جلو:خوشبختم،مهسان هستم.دستشوفشردم:همچنین.

پیمان،مهسان رو به غزال وسامیارهم معرفی کرد ومهسان هم باخوشرویی اظهار خوشبختی کرد. دختر خونگرمی بود.اینو به راحتی میشد ازبین تک تک رفتارا وحرفاوحرکتاش فهمید.میشد گفت ازش خودشم اومده.روی صندلی بین من وپیمان نشست.غزال عین این پیرزنا کنجکاوانه به مهسان نگاه کرد:خب کجا با پیمان آشنا شدی؟مهسان لبخندی زد وبه پیمان نگاه کرد.بعد دوباره زل زد تو چشمای غزال:خیلی اتفاقی...و تصادفی.

ـ اوممم...یعنی چجوری میشه؟

ـ گفتم دیگه،تصادفی.

ـ خب چجوری؟کجا؟چی شد که به اینجارسید؟

پیمان خندید:غزال خنگ،داره میگه تصادفی،یعنی تصادف کردیم باهم.چشمام گردشد:پیمان کی تصادف کردی؟چرا چیزی به من نگفتی؟

ـ میگفتم که چی؟میخواستی بیای اینجا؟

ـ کی تصادف کردی؟

ـ پنج شیش ماهی میشه...بیشتر.

به مهسان نگاه کردم.غزال گفت:خب چی شد که تصادفتون کشیده شد به یه رابطه عشقولانه؟مهسان خندید وگفت:راستش اولش که فقط دعوا و جروبحث بود.تا اینکه ته این دعواها کشیده شد به این رابطه عشقولانه.غزال با نوک انگشت اشاره اش سرشو خاروند:میشه یکم بیشتر و مفصل تر توضیح بدین؟

پیمان:بزار من توضیح بدم.ساعت 8صبح روز سه شنبه حدود همین شیش ماه پیش،میخواستم برم سرکار که سر یه دوربرگردون بامهسان تصادف کردم.دیرم شده بود واسه همین خیلی عصبی بودم. این تصادفم شده بود قوزبالاقوز.بیشترعصبی شدم.ازماشین پیاده شدم وشروع کردم دادوبیداد کردن که هوی گاو الاغ چه خبرته وکی بهت گواهی نامه داده واز اینجورحرفا.مهسان هم از ماشین پیاده شده بود.اولش باتعجب نگام کرد ولی وقتی دیدم من همینجوری دارم لیچار بارش میکنم اخماش به طور خیلی وحشتناکی رفت توهم.واسه من دست به کمرم وایساده بود و با اون قیافه اخمو گفت حرف دهنتو بفهم مرتیکه...حالا اون وسط من بین عصبانیتم از حالت مهسان خندم گرفته...بگذریم،اون روز از کارو زندگیم که افتادم هیچ،به خاطر اون تصادف وجروبحث پامون کشیده شد به کلانتری.توکلانتری من نشسته بود ومهسان همش جلوم قدم رو میرفت انقدر استرس داشت.دلم واسش سوخت.انقدر نگاش کردم چشمام دردگرفت.به خودم که اومدم دیدم یک ساعته همینجوری زل زدم بهش.نمیدونم چی تو نگاه وصورتش بود که مجذوبم میکرد...خلاصه اون تصادف برابر شد با چند روز رفتن و اومدن به کلانتری وجروبحث ودعواهای من ومهسان.نمیدونستم واسه چی دوست دارم بیشترباهاش بحث کنم بیشتر حرف بزنم بیشتر نگاش کنم.آخرین روز،وقتی فهمیدم دیگه مهسان رو نمی بینم،غم عالم نشست تو دلم،نمیتونستم حالمو بفهمم.یه حس عجیب داشتم...وقتی ازهم جداشدیم واون رفت که سوار ماشینش بشه،قلبم مثل چی میکوبید.طوری که مشخص نشه،دنبالش راه افتادم و تادم درخونه ش تعقیبش کردم. سرتونو دردنیارم،از اون موقع کارمن شده بود که بعداز تعطیل شدن شرکت برم جلوی خونه اش ومنتظر بمونم تا ببینمش...اون موقع خودمم نمیدونستم دلیل این کارم چیه اما...یه روز بالأخره موقع تعقیب کردن،گیرم انداخت وچنان اخم غلیظی کرد که مونده بود شلوارمو خیس کنم.

بعد باخنده به مهسان نگاه کرد.مهسان هم به روش لبخندی زد وبعد روبه ما گفت:راستش من ازهمون روز که کارمون تو کلانتری تموم شد،متوجه تعقیب پیمان شدم.ولی دلیلشو نمیدونستم،تا اینکه چندروز این تعقیب کردنا ادامه پیدا کرد.یه روز اعصابم خرد شد ومچشو گرفتم تا بدونم دلیل این کارش چیه. به همه چیز فکرکردم جز اینکه پیمان ازم بخواد که رابطه ای بینمون شکل بگیره.اولش فکرکردم داره شوخی میکنه اما دیدم نه جدی جدی خیلی جدیه!واقعاً میخواد باهم باشیم.قبول نکردم اما پیمان سمج تراز این حرفا بود...بالأخره کم آوردم و...الانم که پیش شماهستم.

نگاهشو به من دوخت:خیلی دوست داشتم ببینمت،پیمان خیلی ازت تعریف میکرد.پیمان با اخم مصنوعی تشری به مهسان زد:نگو دیگه پررو میشه الان فکرمیکنه کی هست.مهسان هم اخمی نمکینی کرد:به توچه،بده دارم واقعیتو میگم؟!

پیمان پوفی کرد وسرشو انداخت پایین.غزال که دستش زیرچونه اش بود،با حسرت به سامیار نگاه کرد:یکم یادبگیر مرد،ببین چجوری عاشق همدیگه ن!...ای خدا چقدر بعضی از بنده هات خوش شانسن وبعضی ها مثل من گوه شانس.

سامیار باچشمای گرد شده به غزال نگاه کرد و چندبار پشت سرهم پلک زد:غزال یه لحظه،بگو جون سامی من چی واست کم گذاشتم؟پیمان با خنده گفت:آخ آخ سامیارجان توهم که بدبختی که!

لب ولوچه سامی آویزون شد.مهسان با یه سوال از من،بحثو عوض کرد:پرتوجون جمع متأهلیه،شما باکسی نیستین؟هرچند که از این سوالش تعجب کردم ولی بالبخند گفتم:نه مهسان جان.پیمان گفت:ایش معلومه که باکسی نیست،آخه کی میاد این خل وچل و ببره؟مگه اینکه ازجونش سیرشده باشه.مهسان به پیمان نگاه کرد:مگه چشه؟هم خوشگله هم خانوم هم فعال،تو برو به جون من دعاکن که تحویلت گرفتم وگرنه کی میومد باتو آخه؟

ـ مهسان جون ناراحتی میتونی بری،ماشاالله اونقدری هستن که منو بخوان،به خدا!...میدونی چندتا دختر منتظرن من یه نگاه بهشون بندازم؟

ـ یکم نوشابه واسه خودت وا کن.

ـ چشم.

مهسان دوباره به من نگاه کرد:خب پرتوجون،نمیخوای باکسی باشی؟

ای بابا این دخترم که گیر داده به وضعیت تأهل من:نه فعلاً با دنیای تجردم بیشتر کیف میکنم.سرشو به معنی آها فهمیدم تکون داد.سریع بحثو عوض کردم چون اصلاً از این بحث خوشم نمیومد:خب نمیخواین چیزی سفارش بدین؟

پیمان که طبق معمول چشماش از آوردن اسم غذا برق میزد،سریع مِنو رو برداشت و نگاهی بهش انداخت:الحق که خوب حرفی زدی خواهرگرامی...اوممم...من ذرت مکزیکی بزرگ با قارچ و پنیر زیاد میخوام.سامی مِنو رو از دستش کشید:توچرا هیلکت بهم نمیخوره با این خورد وخوراکت؟!من بودم تا حالا یه130کیلویی وزن داشتم.پیمان برای اینکه حرص سامی رو دربیاره ابروهاشو چندبار بالا انداخت:دلت بسوزه!خداتو آفرینش من چیزی کم نذاشته.

غزال گفت:بابا این چقدر اعتماد به نفس داره،من مثل این بودم تنها با کارد میوه خوری میرفتم با اسرائیل میجنگیدم فلسطینو نجات میدادم!مهسان خندید ومنم تنها به لبخندی اکتفا کردم.

بعد ازاینکه سفارشامونو دادیم،پیمان گفت:خب،حالا دیگه جدی باشیم.پرتو من چندوقت پیش راجب مهسان با بابا صحبت کردم واونم موافق بود،میخوام نظرتورو بدونم.منم مثل خودش جدی گفتم:اگر با ازدواجتون موافق نبودم اینجا نمیومدم،تو هم سنت واسه ازدواج مناسبه هم شرایطشو داری.

اینطورهم که معلومه مهسان رو دوست داری...و مهسان هم...خب من اولین باره که می بینمش و برخورد زیادی نداشتم که بخوام راجبش نظر بدم اما تا اینجا دختربدی به نظر نمیرسه،فقط میمونه خودش که با خانواده اش هماهنگ کنه تا ما یکی از همین شبا بریم واسه امرخیر...همون خواستگاری خودمون...البته اگرمشکلی نباشه.

مهسان گفت:نه مشکلی نیست.پیمان گفت:پس رفتی خونه به پدرومادرت بگو اگر موافقن ما همین شب جمعه خدمت برسیم.مهسان که لپاش گل انداخته بود گفت:باشه.لبخندی زدم:ایشالله خوشبخت شین.

ـ مرسی پرتوجون.

غزال گفت:آخ جون چقدر دلم عروسی میخواست...زودتر جشنتونو بگیرین دیگه.پیمان گفت:غزال نظر دیگه ای هم داری بگوها!اصلاً تعارف نکن.سامیارخندید وغزال یه دونه محکم زد پس گردنش.

...

فردای اون روز مهسان خبرداد که واسه آخرهفته منتظرمون هستن.پیمان دل تودلش نبود واز خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید.

...

ـ پرتو به نظرت خوب شدم؟

ـ آره پیمان جان عالی شدی...این بارهفتمه ازم میپرسی.

ـ آخه خیلی مطمئن نیستم.

ـ خب بابا مشکلی داشتی من بهت میگفتم دیگه.

ـ لباسام مرتبه؟

ـ وا...ی...آره!کشتی منو!

ـ توهم خوشگل شدیا.

ـ ممنون.

برای آخرین بار نگاهی به سرووضعم انداختم.یه شلوارجین سفید پوشیدم با مانتوی سرمه ای و شال سفید وکفشای پاشنه بلندسرمه ای که البته همشو غزال واسم خریده بود.میدونست اهل لباس خریدن نیستم.

همراه بابا وپیمان از درخونه اومدیم بیرون.قرارشد با ماشین پیمان بریم.یه ام وی ام315مشکی بود که بعد از چندسال کارکردن تو شرکتشون خودش خریده بود.خدارو واسه تمام چیزایی که بهم داد شکر کردم.

بعد از بیست دقیقه،رسیدیم خونه مهسان اینا.ازماشین پیاده شدیم.پیمان زنگ آیفون رو فشارداد.

دربازشد و رفتیم توی خونه.یه خونه حیاط دار دوطبقه بود.خونه اشون خوشگل بود ولی خب من خیلی وقت بود که با این چیزا ذوق نمیکردم وبی تفاوت بودم.

درچوبی خونه بازشد وزن ومردی شیک پوش و متشخص توچهارچوب درنمایان شدن.وقتی بهشون رسیدیم با لبخند سلام واحوالپرسی کردن وخوشامد گفتن...خب تا اینجا همه چی خوب بود.وارد خونه شدیم.مادر مهسان با دستش مارو به سمت پذیرایی که سالنی جدا از جایی بودکه ما ایستاده بودیم،بود، راهنمایی کرد.خونه اشون دوبلکس بود.وارد پذیرایی شدیم وروی مبل های استیلیشون که مشخص بود ساخت ترکه،نشستیم.کلاً تویه نظر واضح بود که سطح مالی اونا حداقل یکی دو درجه از ما بالاتر بود...ولی خب پیمان چیزی کم نداشت.پدرمهسان شروع کردبه صحبت کردن:خیلی خوش اومدین...مسعود غفاری هستم پدر مهسان،خیلی از شما وهمچنین آقاپسرتون تعریف میکرد.

بعد به پیمان نگاه کرد وپیمان هم لبخندی زدوسرشو انداخت پایین.

آقای غفاری خواست بازم چیزی بگه که صدایی مانعش شد:سلام.نگاه هممون برگشت به سمت صدا. بادیدنش نفسم تو سینه حبس شد.به زور آب گلومو قورت دادم.هرچی بیشتربه سمت ما میومد تغییر حالت من شدیدتر میشد.باصدای سلام بابا وپیمان به خودم اومدم وآروم بهش سلام دادم.به نوبت با بابا وپیمان دست داد ورسید به من.تاب نگاهشو نداشتم اما درست نبودکه سرمو بندازم پایین.باصدایی تحلیل رفته ورفتاری نه چندان جذاب،باهاش اظهار خوشوقتی کردم واونم دستی که دراز کرده بود تا باهام دست بده رو عقب کشید.پشت به من کرد ورفت تا روی مبل کنار پدرش پشینه.


مطالب مشابه :


مثل هرسال/قسمت هشتم

دانلودرمان روزای رمان عشق توت فرنگی




برچسب :