رمان عطر نفس های تو (قسمت یازدهم)

سال نو آغاز شد طبق مراسم خانوادگی ٬ قبل از تحویل سال نو پدر با کوزه ای سفالی از خانه خارج شد و کوزه را در مقابل در شکست . این کار به نظرش شگون داشت و می گفت یعنی غم های پارسال را در کوزه می ریزیم . از خانه بیرون می اندازیم . همه دور هم جمع بودیم . طبق معمول بعد از تحویل سال نو ٬ پدر لای قرآن را گشود و بعد از خواندن سوره ای از ان ٬ برای شگون سال اولین عیدی را از پول هایی که لای قرآن گذاشته بود به من داد . بعد هم رویم را بوسید و در حقم دعا ی خیر کرد . مادر هم به نوبه ی خود این کار پدر را تکرار کرد .

نوبت به مهتا رسید . آقاجان در حالی که پریا را در آغوش می گرفت ٬ دستبندی طلا از جیبش بیرون ةورد و در دستان کوچک نوه اش جای داد . بعد هم روی او را بوسید . مهتا خم شد تا دست آقاجان را ببوسد . آقا جان دستی به سر مهتا کشید و مانع این کار شد ٬ و بعد از این که در حق مهتا و فرزندش دعای خیر کرد گفت : عزیزم ناصرخان کجاست ؟ در این موقع عید باید در خانه می بود .

مهتا رنگ از رویش پرید و گفت : آقاجان امروز کارش زیاد بود . شما نگران نباشید ٬ حتما می آید . این حرف را طوری ادا کرد که همه اضزراب را در چهره اش خواندیم .

پدر کمی با تاثر گفت : از ناصر بعید است . تازگی ها اصلا او را نمی بینم . چه می دانم . شاید واقعا سرش شلوغ است . امیدوارم حرفش راست باشد . مهتا نکند عضو گروه های سیاسی شده ؟

مهتا به گریه افتاد : خدا نکند آقاجان . مادر شانه های او را گرفت و رویش را بوسید و گفت : گریه نکن . در این ساعت عزیز شگون نداره .سپس به پدر چشم غره ای رفت که حرفش را ادامه ندهد . پدر گفت : اینها همه حدس است خیالت راحت باشد . من دنبال این جریان را می گیرمم و ته و توی قضیه را در می آورم . اگر زبانم لال چنین بود ٬ قبل از این که موضوع لو برود و مسئله ای پیش بیاید ٬ خودم جلویش را می گیرم .

مهتا سر تکان داد و آرام شد .

بعد از ساعتی ناصرخان به خانه آمد . بی خوابی پای چشمش را سیاه کرده بود . پدر را بوسید و سال نو را به همه تبریک گفت ٬ و سپس افزود :این روز ها سفارت خیلی شلوغ است . آقاجان کسی نبود که به اوراق سال رسیدگی کند ٬ مجبور شدم بمانم . مرا ببخشید . بعد پریا را در آغوش گرفت و دست در جیبش کرد و النگویی کوچک به دست او کرد  به رسم عیدی سینه ریزی از طلا به مهتا داد و یک جفت گوشواره ی یزدی هم به من .

آن شب همگی شب خوشی را سپری کردیم .

فصل ۱۵

سفره ی عقدم را چیدند . ویدا به سلیقه ی خودش اتاق را آراست . از زمانی که همدیگر را دیده بودیم ٬ هیچ حرفی از ماکان به زبان نیاورده بود . می دانستم از من دلخور است اما چه می شد کرد ٬ من مجبور به این ازدواج شده بودم .

یک بار دیگر نصف شهر تهران به خانه مان آمدند . آرایشگری فرنگی آوردند تا مرا بیاراید . در لباس سفید به پری دریایی می ماندم که به زور او را از دریای آبی بیکران جدا کرده اند . دل گرفته و تنها . از شور و نشاز ان هیچ به خاطر ندارم . ٬ زیرا فکرم به دور دست ها پرواز می کرد ٬ به جایی دور از عالم خاکی ٬ دور از احمد که آن شب همسرم می شد ٬ و دور از ماکان که مرا تا سر حد جنون رنجانده و تنها گذاشته بود . من بودم و تنهایی . من بودم و پرواز در آسمان خیال .

مهمان ها کم کم می آمدند . برق شادی از نگاه مادر می بارید . همه هدایای خود را دادند . پدر هم وارد شد . رویم را بوسید و سند باغی در شمیران را به من اهدا کرد و زیر گوشم گفت : بلاخره عروسی دیبا را هم دیدیم .

یکباره هلهله ی زن ها به هوا برخاست . احمد با کت و شلوار مشکی ٬ پیراهن سفید ٬ کفش های براق و موهای روغن زده وارد شد . با حجب و حیایی مصنوعی کنار دستم نشست ٬ رویم همان تختی که چند سال پیش مهتا و ناصر خان هم پیمان بسته بودند که تا ابد به یکدیگر وفادار بمانند

عاقد را از راهرو های میانبر به حیاط اندرونی آوردند . به طوری که مهمان ها هیچکدام او را ندیدند . در اتاق پشت سرمان نشست . مادر ٬ زن دایی ها ٬ خاله ی احمد و خاله مولوکم که سال ها به خانه ی ما نمی آمد ٬ پارچه ای را روی سرمان گرفتند و مهوش خانم شروع به ساییدن قند کرد . عاقد خطبه ای خواند . قلبم به شدت می لرزید . نفسم بند آمده بود . یک کلمه حرف من یک عمر زنجیر اسارت بر دلم می بست . مادر از پشت سر دستم را نیشگون گرفت . نمی دانستم چرا لال شده بودم . خدایا چه باید می گفتم ؟

زن دایی مهوش صبرش به سر آمده بود . عاقد چندین دفعه خطبه را خواند .

خااله ملوک از پشت سرم به آرامی گفت : دیبا جان بله را بگو دیگه خاله .

زبانم گره خورده بود . مادر رو به مهوش کرد و گفت : خواهر مثل این که هول کرده است تو به جایش بله بگو . یعنی به وکالتش .

مهوش خانم رو ترش کرد و گفت : وای می خواهید گناه کبیره کنم و به عقد پسرم در بیام ؟ چرا هول کرده ؟ مگر چهارده ساله است ؟

مادر میان حرفش دوید و با ناراحتی گفت : اگر ۱۴ سال ندارد از ۱۴ ساله ها هم چیزی کمتر نیست می خواستی دختر شهناز را بگیری .

انگار داشت آشوب می شد . حرف ها را می شنیدم اما نمی توانستم عکس العملی نشان بدم . به رو به رو خیره شده بودم . اشک در چشمان مهتا حلقه زده بود . به آرامی نفسی کشیدم و به زوری که به گوش بالا سری ها برسد بله را گفتم .

همه شروع به دست زدن کردند . صدای شهناز به گوشم رسید : خدا به خیر کند چقدر ناز دارد .

احمد به من چسبید به طوری که توان جنب خوردن نداشتم . دستانم را به آرامی گرفت و شروع به نوازش انگشتانم کرد . از این عملش مشمئز شدم . انگشتانم سرد شد . هیچ احساسی نسبت به او نداشتم . خدایا چه کنم که مهوش خانم در دلم جا بگیرد ؟

آخر شب فرا رسید . پدر بار یگر به مجلس زنانه وارد شد . همراه با تنها کسی که نمی خواستم آن شب با حضورش مرا رنج دهد . همراه ماکان دوست قدیمی اش . پدر نزدیک شد و صورت هر دویمان را بوسید و برایمان آرزوی خوشبختی کرد . از حرف هایش هیچ نمی فهمیدم . نگاهم در نگاه ماکان گره خورده بود . چشمانم غرق در اشک بود و صورتم از شرم عشق گذشته ام سرخ . میخکوب بر دو پا ایستاده بودم .

ماکان با همان عطر قدیمی ٬ همان چهره ی جذاب و مردانه ولی برخلاف همیشه با لباس مناسب جشن ٬ موهای روغن زده و زیبا و چشمانی که در ان موجی از غم دیده می شد ٬ امده بود . با احمد دست داد و روی یکدیگر را بوسیدند . با احمد دست داد و روی یکدیگر را بوسیدند . بعد نزدیک تر آمد و دست مرا به رسم ادب فشرد و گفت : امیدوارم همیشه خوشبخت باشید . خوشحالم که دختر کوچک بهادرخان عزیز را هم در لباس عروسی دیدم .

نمی دانستم چه بگویم . قطره ای اشک از گوشه چشمانم فرو ریخت . از اول شب این دومین باری بود ککه زبانم بند آمده بود .

احمد از حالت من متعجب شده بود و با شک مرا می نگریست . به آرامی دستم را گرفت . با حرکت دستش به خود آمدم . لبخندی مصنوعی زدم و تشکر کردم .

ماکان گفت : من هم هدیه ای برای شما دارم . سپس دست در جیب کوتش کرد و جعبه ای زیبا بیرون کشید و به آرامی درش را باز کرد . امیدوارم مورد پسندتان باشد .

ساعتی زنانه و لطیف بود . شئی که هنوز در میان زنان ایرانی متداول نبود و تا آن زمان من در دست هیچ کس جز عده ی معدودی ندیده بودم . برای خرید عقد هیچ ساعتی را پسند نکرده بودم اما آن هدیه بسیار زیبا و نفیس بود .

- این را سفارش داده ام برای شما از فرانسه فرستاده اند و دیشب رسید . ساخت پاریس از طلای ناب است .

پدر دستی به شانه ی ماکان زد و گفت : متشکرم دوست عزیز . سلیقه ی تو را تحسین می کنم . دیبا جان دستت را بیار جلو تا ماکان ساعت را برایت ببندد .

دستم لرزشی آشکار داشت . ماکان با ظرافت ساعت را دور مچ دستم بست و با خنده ای همراه پدر از ما دور شد .

دلم هوای دو سال پیش را کرده بود  زمانی که برای اولین بار ماکان را در کنار خود داشتم . یکباره وجدانم مرا نهیب زد . بس است . از امروز تو به کس دیگری تعلق داری . نباید فکر بیگانه ای را در سر بپرورانی . ماکان و عشقش را همین امشب به خاک سرد بسپار . آن نگاه حاکی از هزاران سوال را فراموش کن . احمد را بپذیر . مرور زمان عشقش را در قلب تو بیدار می سازد .

سرجایم نشستم . احمد نگاهی به چهره ام انداخت و گفت : دیبا خانم امیدوارم از این مراسم راضی باشید . نگاهی به او افکندم و گفتم : متشکرم . خواهش می کنم از این به بعد مرا به اسم کوچک صدا بزن ٬ احمد .

دستم را به گرمی فشرد و نگاهی پر محبت بر شهره ام افکند . آخر شب بود که همه مهمان ها رفتند . دیگر ماکان را ندیدم . بعد از رفتن مهمان ها خانواده ی دایی هایم و اقوام درجه یک ماندند و ساعتی دور هم نشستند . خدمه مشغول نظافت خانه بودند .

 مادر به همه مستخدمین گفت : برای امشب کافی است همه فردا تا ساعت نه استراحت کنید و بعد همه کار ها را انجام خواهیم داد . به مجرد این دستور همهگی آن جا را ترک کردند و ما تنها شدیم . فقط دایه کنارمان مانده بود . مادر به نشانه ی تشکر کیسه ای حاوی چند سکه ی زلا از کیف کوچکش بیرون آورد و به دایه داد .

- دایه جان این هم حق دایگی و زحمتت .

- خانم جان مرا شرمنده نکنید . من که کاری نکردم . آنها را هم مثل بچه های خود دوست دارم . انشاالله امشب مبارک دیبا جان باشد و به پای احمد خان پیر شود .

- دایه جان برو استراحت کن . الان برادر و خواهر هایم می روند . آقا هم که خسته است و می رود می خوابد . دیگر با تو کاری ندارم .

دایه برخاست و با اجازه ای خارج شد . من به همراه سروناز و صنوبر به اتاق خوابم رفتم . دو خواهر شوهرم کمک کردند تا لباس را از تن بیرون آورم و لباس راحتی بپوشم . مهتا سنجاق ها را از لا به لای موهایم بیرون کشید . نزدیک صبح بود که دایی ها و خاله هایم رفتند . احمد در اتاق را زد و وارد شد .

آمدم خداحافظی اممیدوارم شب خوشی داشته باشی دیبا .

جلو آمد و گونه ام را بوسید . بوی تند و زننده ای به مشامم رسید . مثل بوی الکل چراغ بود . بدون هیچ کلامی از من جدا شد و رفت .

 

سه روز بعد دایی خشایار همه را به صرف ناهار منزلش دعوت کرد .پدر قرار بود از تجارتخانه به آنجا برود.  مادر حاضر شده بود و به طرف اتومبیل یاسر می رفت . من که مانند همیشه دیر تر حاضر می شدم پشت در حیاط به او رسیدم  .

- مادر صبر کنید .

برگشت و با تعجب نگاهی به من افکند .

- تو چرا همراه من میای ؟

- مگر من دعوت نیستم ؟

- خب البته . اما قرار است تحمدخان به دنبال تو بیاید .

وای خدا ٬ تازه یادم افتاده بود دختر خانه نیستم .

ساعتی بعد احمد به دنبالم آمد . در اتاقم را زد و جلو رفتم و سلام کردم . جواب سلامم را داد و دست هایم را گرفت .

بیا دیبا ٬ آمده ام تو را به خانه ببرم . حتما خیلی انتظار کشیدی .

- نه همین الان آماده شدم .

-راستی ؟ فکر می کردم ساعتی هست که منتظر منی . عمه را که دیدم گفت دیبا حاضر شده و انتظار تو را می کشید .

نه به هیچ وجه . اصلا نمی دانستم تو می خواهی بیای دنبالم . درضمن انتظار کشیدن را هرگز دوست ندارم و برای کسی منتظر نمی مانم .

احمد برگشت و نگاهی برافروخته به چهره ام انداخت .

منظورت چیست از این ککه منتظر هیچکس نمی شوی ؟

- منظور خاصی نداشتم همینطوری یک حرفی زدم .

- دیبا یعنی اگر من برم نیشابور ٬ انتظار نامه های مرا نمی کشی یا دلت برام تنگ نمی شود ؟

لبخندی زدم و گفتم : شاید .

در همین هنگام ماشینی جلوی در خانه ایستاد . از دور ماکان با لباس نظامی ظاهر شد  از دیدنش قلبم شروع به تپش وحشتناکی کرد . احساس می کردم هر ان از سینه بیرون می افتد .

احمد هم از دور او را شناخت .

آه سرگرد احمق هم سر رسید . او دیگر چه می خواهد ؟ بر خر مگس معرکه لعنت .

این چه حرفی است که می زنی ؟ الحق که از تو هم بیشتر از این توقع ندارم .

ماکان جلو امد و احمد با تظاهر به خوشحالی دست او را به رسم ادب فشرد . ماکان بعد از کمی صحبت رو به من کرد و گفت : غرض از مزاحمت آمده ام با بهادرخان عزیز در مورد مسئله ای مهم صحبت کنم و بعد از ان هم اگر خدا بخواهد از تهران بروم .

احمد با لبخند گفت : بهادرخان خانه نیستند . احتمالا تجارتخانه هستند .

- نه نبودند به آنجا رفتم .

- پس حتما به خانه ی ما رفته اند . زیرا امروز همه آنجا ذعوت دارند .

ماکان خنده ای عصبی کرد و گفت : چه جالب انجا هم سری زدم .

- خب حالا اگر پیغامی جز خداحافظی است بگویید من به ایشان می رسانم .

- نه متشکرم مسئله ای هست که باید خدمت ایشان عرض کنم .

- آیا از دست ما کاری ساخته است ؟

- نه فکر نمی کنم . مزاحم شما زوج جوان نمی شوم . یکبار دیگر می روم تجارتخانه دنبالشان و دوباره می آیم اینجا ببینم آمده اند یا نه .

میان حرفش دویدم و گفتم : این چه حرفی است سرگرد ؟ شما به هیچ عنوان مزاحم نیستید . تشریف ببرید تو .  سفارش می کنم کسی را بفرستید  در تجارتخانه منتظر آقاجانم شود و به محض ورود ایشان را به خانه بیاورد .

ماکان حال درستی نداشت . نگاهش حاکی از مسئله ی بسیار مهمی بود . دلم شور می زد . ماکان همراه احمد به درون خانه رفت . باید به منزل دایی می رفتم و اگر پدر را آنجا میافتم او را به خانه باز می گرداندم.


مطالب مشابه :


تیتراژ پایانی برنامه عطر عاشقی

تیتراژ پایانی برنامه عطر عاشقی. دانلود فایل صوتی با کلیک روی کلمه دانلود ا عصر انتظار.




دانلود تیتراژ برنامه جشنواره سریال های دفاع مقدس با صدای رضا یزدانی

دانلود تیتراژ برنامه جشنواره سریال های دفاع مقدس با صدای نگاه انتظار; عطر یاس حرم عشق




دانلود آهنگ تيتراژ جشن رمضان 91

دانلود کلیپ شهدا تیتراژ برنامه جشن رمضان 91, نگاه انتظار; نقطه




رمان عطر نفس های تو (قسمت یازدهم)

رمان عطر نفس های تو حتما خیلی انتظار کشیدی . دانلود تیتراژ برنامه تحویل سال 1390




رمان اشک لیلی (قسمت دوم)

آن حرف های دور از انتظار را در میکنه تویی چون عطر تنت دانلود تیتراژ برنامه




رمان عطر نفس های تو (قسمت شانزدهم)

می مانم و مادر هم انتظار دارد دائم دانلود تیتراژ برنامه عطر نفس های تو (23




رمان عطر نفس های تو (قسمت سی و دوم)

رمان عطر نفس های تو نمی خواهم عمرم را در تنهایی و انتظار دانلود تیتراژ برنامه تحویل




رمان عطر نفس های تو (قسمت ششم)

ماکان روی نیمکتی کنار گل های بنفشه در انتظار من هنوز عطر نفس های دانلود تیتراژ برنامه




آهنگ تیتراژ برنامه دیدنیها

آهنگ تیتراژ برنامه دیدنیها - ثبت شده در ستاد ساماندهی پايگاههاي اينترنتي آواي انتظار;




برچسب :