رمان هوس و گرما

شایان رو به من ومرال گفت :سلام خانما.

بعد روشو کرد سمته رویا و گفت:خوبی بانوی من؟چرا اینطوری نگاه میکنی؟سوار شین دیگه.
آرتا هم به هر سه مون سلام کرد و نشستیم توی ماشینو راه افتادیم.آرتا جلو کنار شایان نشست.مرال وسط منو رویا نشست.رویا هم پشت شایان منم که جام معلوم شد دقیقا پشت آرتا بودم.اونم همون اول که سوار شد آینه یسمت راست ماشینو روی صورت من تنظیم کرد.
شایان با اعتراض گفت:ناسلامتی اون آینه برای رانندگیه بهتره منه ها.چرا اونطوری کردیش.من دید ندارم.یکم بدش بالا تر.
آرتا:حرف مفت نزن راه بیفت.
شایان دوسه تا حرف زیر لب زد و صدای آهنگ انریکو رو زد تا آخر و راه افتاد.منم دلم میخواست جیغ بزنم.اولش یکم موذب بودم.ولی کم کم رفتم تو جلد خودمو ماشینو گذاشتم رو سرم.با همحرف زدمو خندیدم.منو مرال کلا ماشینو ترکوندیم.
چشمم به شهربازی افتاد.هنوز باهاش فاصله داشتیم.داد زدم.
_نگه دار شایــــــــان.
شایان و آرتا گوشاشونو چسبیدن.شایان زد کنار.آرتا برگشت طرفمون.
آرتا:چه خبرته دیوونه.
نرال که مثل من خودشم ذوق اینجور کارارو داشت گفت:میخوایم از اینجا تا شهر بازی پیاده بریم.
رویا:هنوز خیلی مونده بابا.راه بیفت شایان.
درو سریع باز کردم پریدم بیرون.مرالم پشت سر من.بقیه هم مجبوری پیاده شدن.از گوشه میرفتیمو بلند بلند حرف میزدیم و میخندیدیم.اون 3 تا هم از پشت سرمون با فاصله میومدن.رسیدیم به یه اکیپ پسرونه.یه پسره وسط نشسته بود داشت گیتار میزد.بقیه هم دورش.وقتی اونیکه مارو از دور میدید گیتار زدنشو قطع کرد اومد سمتون.
_به به سلام خانم گرگانی و خانم صادقی.از اینورا؟
اوه تازه شناختمش وقتی کلاس گیتار میرفتم اینم باهام بود.مرالو هم با من دیده بود.میشناخت.
مرال با جیغ رفت سمتش:سلام ساسی مانکن.چطوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منم رفتم سمتش چون اسمش ساسان بود و صد البته مانکن بهش میگفتیم ساسی مانکن.البته قیافش اصلا شبیه ساسی مانکن نبودا.
_سلام ساسان.مگه اینجارو خریدی؟
دوتا دیگه از دوستاشم اومدن.همون اول شناختمشون.یادش بخیر چه کلاسی داشتیما.خیلی با هم راحت بودیم.
_سلام روزبه.چه خبره اینجا؟تنها تنها نامردا.
رویا و بقیه هم رسیدن.
آرتا:معرفی نمیکنین؟
منو مرال همشونو به هم معرفی کردیم.اونا هم با هم احوال پرسی کردن.
_استعدادتو اینجا شکوفا میکنی ساسان؟من فکر کردم حتما ویدیو میدی بیرون.کارت به نهارخوران رسیده؟
ساسان:الان داری متلک میندازی؟
_نه بابا.منو این کارا؟اصلا بهم میخوره؟خودت که....
آرتا اومد وسط حرفم.
_شماها مثلا منو آوردین بگردونین.مگه نمیخواستین بریم شهر بازی پس چرا ایستادین.
بچمون داشت حرص میخورد که منو ساسان چرا انقدر صمیمی ایم.میخواد بزنه حالمونو خراب کنه.حسود.شایانم باهاش موافقت کرد.ناچارا برگشتم رو به سمت ساسان گفتم
_ببخشید دیگه ساسان جون.امشب قراره کلی بچرخیم.الانم داریم میریم شهر بازی.شماها نمیاین؟
بیچاره آرتا از قیافش معلومه حسابی از این پیشنهادم حرص خورد.ولی ساسان گفت:
_نه دیگه مزاحممتون نمیشیم.با بچه ها قرار گذاشتیم امشب فقط بزنیمو بخونیم.خیلی حیف شد.دلم میخواست بیام.حالا هروقت کاراتون تموم شد پیش ما بیاین.خوشحال میشیم.
شهاب و مرال و رویا خدافظی کردنو رفتن ولی آرتا هنوز کنار من بود.
_باشه قوربونت.خوش بگذره.ب..........ای
آرتا بود که دستمو گرفت و کشید.منم در همون حال بای گفتم.آرتا هم خدافظی کرد.

_ساسان؟!ایشون کی بودن؟

_باز تو دستمو چسبیدی.ولش کن.اگه یکم گوشاتو باز میکردی میشنیدی که گفتم یکی از هم کلاسیای کلاس گیتارم.

آرتا چند بار سرشو تکون داد.بدون اینکه دستمو ول کنه گفت:

_هروقت میای نهارخوران انقدر سرو صدا میکنی؟

اخم کردم منظورش این بود که خیلی سبکم.

_دلم میخواد .تو چیکار داری؟

با خنده نگام کردو گفت:منکه چیزی نگفتم خانم کوچولو.اصلا باورم نمیشه تو داری لیسانس میگیری.خیلی بچه ای وستا.تا به حال مثل تو ندیدم.

بهش توجهی نکردم.بزار هرچی دلش میخواد بگه.این حرفا برام تکراری شده.

خودش ادامه داد.

_میدونستی وقتی چشات داره از شیطنت و بچگی برق میزنه خیلی جذاب تر میشی؟

ته دلم داشت قیلی ویلی میرفت.جلو رو نگاه کردم.مرالشون وارد شهر بازی شده بودن.ولی منو آرتا هنوز یکم فاصله داشتیم.آرتا که دید صدام در نمیاد بیخیال شد.با سر انگشتام یه خورده بازی کرد.بعد دستمو همراه دست خودش برد تو جیبش.داغ کردم.احساس میکردم دارم آتیش میگیرم.روشو کرد سمت منو باخنده فقط نگام کرد.

_چه سرخ شدی خانم کوچولو.اصلا بهت نمیاد خجالتی باشی.

نمیدونم چرا خفه خون گرفته بودم.منکه انقدر زود در برابر یه پسر کوتاه نمیومدم.الان باید سرش داد میزدم.ولی چرا اینکارو نکردم.چرا هنوز گذاشتم انقدر دستم بهش نزدیک باشه.چرا دارم لذت میبرم.یه گوشه کنار دیوارای شهر بازی بودیم.سرجام وایسادم اونم ایست کرد.برگشتم طرفش.میخواستم بهش بتوپم.ولی فقط نگاش کردم.اونم داشت نگام میکرد.رنگ نگاهش عوض شد.سرشو آورد نزدیک گوشم و گفت:

_داری با اون چشمات چیکارم میکنی وستا؟

خیلی نزدیکم بود.وای دیگه تو نهار خوران جای سوتی دادن نبود.سری از کنارش در رفتم و به سمت در شهربازی تقربا دویدم.چشمم افتاد به وسایلا.گور بابای هرچی هوس و عشقو ببرن.با هیجان رفتم سمت اون چرخ و فلکش که میرفت رو هوا.انقدر از زمین فاصله میگرفت و تند میچرخید که از ترس سکته میکردی.چرخ و فلکش حالت تابو داشت.موقع چرخیدن هم از روی یه دره ی وحشتناک رد میشدی که تا مرز سکته آدمو میبرد.بچه ها هم فعلا دورش وایساده بودن.سریع رفتم سمتشون.

_چیشد؟بلیط گرفتین.

مرال با یه صدای بلندبرگشت سمتم چون صدا به صدا نمیرسید:

_2 تا بیشتر نگرفتیم.

_چرا دوتا؟

_خب فقط منو توییم دیگه.رویا و شایان که بدشون میاد.آرتا هم مثل اینکه از وسایل چرخشی خوشش نمیاد.راستی آرتا کوش؟مگه با تو نبود؟

_نمیدونم.داشتیم جدا جدا میومدیم.

_من اینجام خانما.

آرتا بود که از پشت سرمون اینو گفت.ای بابا چرا هرجا میرم عین جن سریع میرسه.آدمای قبلی پیاده شدن.درحالیکه بعضیاشون تلو تلو میخوردن و از هیجان قرمز شده بودن.منو مرال تند تند دوییدیم دوتا تاب پشت سر هم گرفتیم. و سوار شدیم.البته قبلش بلیطامونو دادیم.کمربندامونم بستیم.محکم زنجیرشو چسبیدم.تاب کم کم بالا میرفتو سرعتش زیاد میشد.همه در حال جیغ زدن بودن.خیلیا خواهش میکردن نگه داره.بعضیا هم تا مرض گریه رفته بودن.مرال به التماس افتاده بود.همیشه همین بود.ولی بعدش که پیاده میشدیم دوباره میخواست سوار بشه.منم چشمامو از ترس بسته بودمو دهنمو باز کرده بودم ...بلاخره تموم شد و پیاد شدیم.حالم داشت به هم میخورد.ولی خیلی کیف داشت.دلم میخواست دوباره سوار بشم.

شایان:آخه شا دوتا که انقدر میترسین چرا اصرار میکنین سوار بشین؟

_کی گفته ما میترسیم.اینکه چیزی نبود.

رویا:از قیافه ی دوتاتون معلومه.

منو مرال به هم نگاه کردیم و دوتامون پخ زدیم زیر خنده.موهای مرال شاخ شاخی شده بود.شالشم در مرض افتادن بود.مانتوشم که کج شده بود.احتمالا منم همین وضعو داشتم که مرالم خندید.خودمو درست کردم.سوارچند تا دیگه از وسایل شهر بازی شدیم.اون 3 تا بیجنبه هم فقط دو تا از آروم تریناشو سوار شدن.مامانمم یه بار زنگ زد که خبرمونو بگیره.از شهر بازی اومدیم بیرون.رویاشون پشمک خریده بودن داشتن میخوردن.ولی منو مرال از بس چرخیده بودیم با دیدن شیرینی حالت تهوع میگرفتیم.اونا هم عین جارو برقی خوراکیا رو جمع میکردنو میخوردن.باقله هم خریدنو تو معده شون ریختن.برگشتیم سمت ماشین.تو راه دیگه ساسانشونو ندیدیم.رفتیم سمت زیارت.اونجا هم یه خیلی دور زدیم.هنوز مردم در حال ترقه و فشفشه و تی ان تی و نارنجک ترکوندن بودن.یه روز از چهارشنبه سوری گذشته بود.ولی هنوز از نظر مردم ادامه داشت.برای شام کنار یکی از همون رستوران های زیارت وایسادیم و رفتیم شاممونو خوردیمو برگشتیم.تو راه برگشت چشم آرتا به نون سنتی پزای وسط خیابون افتاد.آقا واسه من تازه هوس نون خوردن کرده بودن.این شکمش مگه چقدر جا داشت هرچی میریخت توش پر نمیشد.خلاصه نون هم خریدو هممون خوردیم و دوباره برگشتیم سمت نهارخوران.از بین درختای خوشگل شهرمون رد شدیم و به سینما چهار بعدی رسیدیم.قرار بود بریم فیلم ببینیم.از ماشین پیاده شدیم.و رفتیم ببینیم این سکانسش چیه.این سکانسش قسمت مورد علاقه ی من بود.بعدشم نوبت رابین هود بود.


مرال:بیا هممون رابین هودو میبینیم دیگه وستا.


_نه من از اون خوشم نمیاد.


رویا:آخه چه فرقی داره.ما هممون میخوایم اونو ببینیم تو هم بیا دیگه.


_ای بابا اذیت نکنین .من از این فیلم خوشم نمیاد.اصلا شماها هم با من بیاین.


مرال:اوهو.چه غلطا.من عمرا دوباره این فیلمو ببینم.یاد موشاش میفتم چندشم میشه.من همین رابین
هودو میخوام.همتون موافقین؟


رویا و شایان موافقت کردند ولی آرتا هم گفت همون سکانس منو میبینه.با آرتا وایسادیم تا نوبتمون بشه.بلیطارو هم آرتا گرفت.بچه ها هم بیرون روبه روی تلوزینش که افراد داخل سینمارو با عکس العملاشون نشون میداد وایسادن.رفتم سریع همون اول نشستم.آرتا هم دقیقا کنار من سمت راست نشست.


_قبلا این فیلمو دیدی؟


آرتا بود که این سوالو پرسید.بهش نگاه کردم اونم داشت منو نگاه میکرد.


_آره دیدم.در کل این سینما فیلمای فوق العاده ای نداره ولی این قسمتش از بقیش خیلی بهتره.

سرشو تکون داد و روی صندلیش جا به جا شد.کمربندشو بست.عینکی رو هم که جلوی در گرفته بودیم زد.منم همینکارو کردم.یه نگاه به سمت چپم کرد.ای جان چه خبره.ساسانم که دقیقا کنارمه.این کور بود منو ندید.یه مشت زدم تو بازوش.

_تحویل نمیگیری ساسی.

با تعجب روشو کرد سمت من:اِ تویی وستا؟اینجا چیکار میکنی؟

نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردمو گفتم:همون کاری که دقیقا تو میخوای بکنی.

_مسخره میکنی.راستی چرا نیومدی.من خیلی منتظرتون شدم.ولی دیگه به اجبار بچه ها مجبور شدم بلند بشم تابریم دور بزنیم.دوستامم اینجان.

یه نگاه به اونورش کردم دیدم بـــــلـــه.گله ای اومدن.خم شدم برای همشون دست تکون دادم.ااونا هم همینکارو کردن.پنج شیش نفر بیشتر نبودنا.اومدم دوباره با ساسان بحرفم که یکی آستین مانتومو کشید.آرتا بود.

با اندکی حرص که تو ی کلامش بود و اونو دقیقا مثل یه بچه کرده بود گفت:بیا فیلمتو ببین دیگه.من ایجا نیومدم حرفای شماهارو گوش بدم.فیلم شروع شده

بعدشم با یه کوچولو اخم که خیلی جذابش کرده بود برگشت سمت فیلم.رومو کردم سمت ساسانو گفتم:

_حالا بعدا حرف میزنیم.فعلا سکوت کنیم تا این بغلیم گوشامو نکنده.

ساسان یه خنده به همراه یه چشمک برام فرستادو گفت:

_چشم بانوی من.

منم رومو کردم این سمت که دید یا ابوالفضل این آرتا چرا جنی شده.با اخم وحشتناک زل زده بود ساسان.بعد با اخم منو نگاه کردو آخرشم دوباره روشو داد سمت فیلم.ولی هنوز اخمشو داشت.منم توجهمو به فیلم دادم.حسابی رفته بودم تو حس.بعضی جاهاشم بی اراده خودمو جمع میکردم.به قسمت موشاش که رسیدم خودمو کاملا جمع کردم و پاهامو بالا آوردم و نا خود آگاه به سمت آرتا متمایل شدم و دستشو که روی دسته ی صندلی بود گرفتم.یه جوری شدم.دستاش داغ بود.خیلی داغ.ته دلم یه حس امنیت داشت وول میخورد.حواسم به کل از فیلم پرت شده بود.نباید میزاشتم این احساس ادامه پیدا کنه.یه وقت دیدی کار دسته خودم دادم.میخواستم سریع دستمو بکشم که اون یکی دستشو گذاشت رو دستم برگشت سمتش. چشمش به فیلم بود ولی حواسش به من.دیگه از اون اخم خبری نبود.به جاش یه نیمچه لبخند روی لباش بود.نباید زیاد ضایع میکردیم.چون بچه ها از بیرون داشتن ما رو نگاه میکردن.برای همین بدون هیچ عکس العمل دیگه ای فیلمو نگاه کردم.ولی احساس میکردم آرتا خیلی آرام و نا محسوس دستمو نوازش میکنه.همین حالمو بدتر میکرد و تمایلمو به گرفتن دستاش بیشتر.یعنی نیاز که میگن اینه؟همین حسی که من الان دارم؟پس چرا نسبت به بقیه پسرا انقدر تمایل نداشتم؟با پسرای فامیل و آشنا خیلی راحتم ولی هیچوقت از تماسشون احساس لذت نمیکردم.
از بقیه ی فیلم چیزی سر در نیاوردم.بعد از چند مین فیلم تموم شد.چون فیلم کوتاه نشون میدادن.سریع دستمو از دستش کشیدم بیرون.کمربندمو باز کردم و به سمت در حرکت کردم.متوجه شدم اونم داره پشت سرم میاد.نمیتونستم باهاش هم گام بشم.دلم نمیخواست الان باهاش راه برم.ولی ساسان اومد کنارم.
_الان کجا میری وستا؟
_نمیدونم.احتمالا بعد از اینکه دوستامم فیلمشونو دیدن یه خورده دیگه تو نهار خوران میمونیم بعدش بر میگردیم.
سرشو به معنی فهمیدم تکون داد و دوباره گفت:این پسره که همرات بود کیه؟خبریه؟
بهش نگاه کردم تو کر بود.
_نه بابا.مهمونه.اومده چند روز بمونه.فردا هم میره.
برگشتم عقب تا ببینم کجاست که پیداش نکردم.معلوم نیست کجا رفته.ساسان سرجاش وایساد منم وایسادم.
_دوباره میتونیم همدیگه رو ببینیم؟چون خیلی بیخبر دیگه کلاس نیومدی نتونستم نشونه ای ازت گیر بیارم.
نشونه میخواست چیکار؟اینم دلش خوشه ها.شمارمو بهش دادم.اونم یه میس برام انداخت تا منم شمارشو داشته باشم.با خوش رویی ازم خدافظی کردو زودتر از من از سینما خارج شد.
منم رفتم بیرون.مرالشون تو صف بودن تا برن فیلم ببینن.رفتم پیششون.مرال وقتی منو دید با خنده گفت:
_که نمیترسی دیگه؟اون تیکه ای که میخواستی بپری تو بغل کناریت مطمئنم قسمت موشاش بود.آره؟
منم یه لخند بهش زدمو گفتم:حداقل جرئتشو داشتم بازم نگاش کنم.من از موشاش نمیترسم فقط چندشم میشه.
_آره جون عمه ات.

بعد از کمی معتلی بابت بیرون اومدن نفرات قبلی اونا رفتن تو تا فیلمشونو ببینن.من برگشتم تا ببینم آرتا کجاست که صداش در نمیاد.برگشتنم همانا چشم تو چشم شدنم با آرتا همانا.دقیقا پشت سرم وایساده بود.تو چشاش یه چیزی بود.نمیدونستم باید بترسم یانه.از سر شب اینطوری بود.ولی لحظه به لحظه نگاش یه جور دیگه میشه.برای اینکه برای چند لحظه هم که شده فرار کنم گفتم:

_من میرم یه آلوچه بخرم تو هم میخوای؟

بدون اینکه تغییری تو چهرش ایجاد بشه گفت:نه مرسی.

این امشب بلا ملا سرم نیاره.خطرناک میزنه.منم که اراده ام خیلی ضعیف شده.وستا آروم باش.اون هیچ فرقی با بقیه پسرا نداره.گولشو نخوری!اصلا وسوسه کننده نیست.دیدی چه بدن سردی داشت؟ایش اصلا دیگه دوست ندارم حتی دستشو بگیم.نمیـــــــــخوام.نمیخ وام.نمیخوام....میخوام.فقط یه بار.خب تا این سن هیچ غلطی نکردم معلومه وسوسه میشم.فکر کنم دیگه وقته ازدواجمه.خاک بر سرم بکنن که یه شبه نظرم عوض میشه.آخه این بدقواره ی بیرخیت چی داره؟اه اصلا ول کن.دیوونه شدم.وا خاک به سرم.من این همه جفنگ بافتم تو ذهنم چرا هنوز چشممو از روی این پسره برنداشتم.الان چه فکرایی که نمیکنه.چرا رنگش داره عوض میشه.سریع چشممو ازش گرفتم و به سمت اون آقایی که آلوچه میفروخت رفتم.یه ظرف پلاستیکی با قاشق برداشتم اونم برام آلوچه ریخت.باهاش حساب کردمو برگشتم پیش آرتا که حالا داشت از توی اون تلوزیون کوچیکه بچه ها رو نگاه میکرد.معلوم بود هنوز فیلم شروع نشده چون در حال کمربند بستن بودن.آلوچه رو گرفتم طرف آرتا:میخوری؟

قاشق داخل ظرفو برداشت با یه دونه آلوچه برد طرف دهنشو خوردش.چشمامو گرد کردم:

_چرا قاشقو دهنی کردی؟قاشق مال من بود میزاشتیش تو دستت بعد میخوردیش.

_اونطوری تبم نمیگرفت. برو دوباره واسه خودت قاشق بگیر.

یه نگاه به مرد آلوچه فروش کردم دیدم حوصله ی رفتن ندارم.برای همین با دست شروع کردم به خوردن.خیلی ترش بود.وووووی.بعضی جاهاش صدای ملچ مولوچمو خودمم میشنیدم.آرتا هم برمیگشت انگار داره به بچه اش نگاه میکنه ابرو بالا مینداختو دوباره سرشو بر میگردوند طرف تلوزیون.بعد از 5 مین تموم آلوچه هارو با آرتا خوردیم.دستام یه جوری شده بود.

_من میرم دستامو تو دست شویی بشورم

_باشه عزیزم برو


انگار دوس دخترشم.عزیزم خودتی.بیشهور.رفتم سمت دستشویی .تقریبا نزدیک بود.سمتی که من رو به روش بودم دستشویی خانما بود.اونطرفش که از سمت من دید نداشت دستشویی آقایون.خیلی تاریک بود حتی چشم کار نمیکرد.نور ضعیف دستشویی هم هیچ تاثیری نداشت.پشت دستشویی جنگل بود.برای همین تاریک تر نشون میداد.خلوتم بود.کم مونده بود از ترس خرابکاری کنم.از کنار جنگل هم به دستشویی آقایون راه داشت.

با نام خدا رفتم جلو.خیلی خیلی جای بدی بود.اصلا دید نداشت.دوس داشتم برگردم بیخیال دست شستن بشم.ولی وضعیت دستمم خیلی خراب بود.رفتم تو دست شویی.فقط یه نفر دیگه هم توی دستشویی بود که اون دستاشو شست و رفت.انگار اومدیم یه منطقه ی ناشناخته.منم سریع دستمو شستم با عجله اومدم بیرون.میخواستم بدوم برم سمت سینما که از پشت کشیده شدم.رفتم جیغ بزنم که دست یکی اومد جلوی دهنم.دیدی بدبخت شدم.دیدی بی آبرو شدم.واسه همین میترسیدم دیگه.اگه بگم داشتم می مردم دروغ نگفتم.چشمامو بسته بودم ولی حالیم شد که منو برده پشت دستشویی جایی که اصلا دیده نمیشد.فکر میکردم منو میدزده و میبره سمت جنگل.باید اشهدمو میخوندم ولی صداش در نمی اومد.حرکتم نمیکرد.همون جا وایساده بودیم.دستشم یه جوری جلوی دهنم گرفته بود که نمیتونستم گازش بگیرم.

بعد چند ثانیه چشامو باز کردم.من داشتم کیو میــــدیــــدم؟!!آرتـــا؟
چشمام به حالت ماکزیمم خودش در اومد.چشمای اونم یه جوری بود.حالت عصبی و ناراحتش بیشتر تو چشمم میومد.کلافه بود.میتونستم از نگاش بفهمم.سرشو آورد کنار گوشم گفت:
_داری رو اعصابم میری وستا.داری دیوونم میکنی؟چرا انقدر سبکی؟فکر کنم ازنگاهم باید تو سینما فهمیده باشی که خوشم نمیاد باهاش حرف بزنی اونوقت تو بهش شماره میدی؟
دستشو از روی دهنم ورداشته بود.در حالیکه تو چشاش زل زده بودم.با اندکی لرزش که صدام داشت گفتم:

 

_تو چیکار داری؟اون دوستمه. کار خلافی نکردم.

 

بد نگام کرد.خیلی خشن بود.اینکه دسته هرچی دیوونس از پشت بسته.

 

_ببین دارم بهت چی میگم.من اصلا دوست ندارم دختری که ازش خوشم اومده با بقیه لاس بزنه.حواست باشه تو ذهنت فکرای عاشقونه نکنی.فقط بهت گفتم که بدونی چیزی که قراره برای من باشه و من کوچیکترین حسی بهش داشته باشم نمیتونه برخلاف میل من کاری بکنه.فهمیدی؟
فقط با ترس بهش نگاه کردم.روانیه.دندوناشو رو هم فشار داد و دوباره گفت:

 

_گفتم فهمیدی چی گفتم؟

 

الان وقته بحث کردن باهاش نبود.خیلی پررو بود.واقعا اعتماد به نفسش افتضاح بالا بود.همونطوری مظلوم تو چشاش زل زدم و فقط سرمو تکون دادم.برای چند ثانیه در حال نگاه کردن به هم بودیم.نه من چیزی میگفتم نه اون.دوباره داشت رنگ نگاش عوض میشد.میخواستم بگم حالا میشه بریم که تا دهنمو باز کردم یه چیز داغ اومد رو لبام.یه چیزی که داشت محکم به لبام فشار میاورد.لبای آرتا بود.هنگ کردم بدجور.ولی حس لذت هم بهم سرازیر شد.دستشو گذاشت دور کمرمو محکم دستاشو روی پهلوهام و کمرم میکشید.لباشم رو لبم و دور و اطراف لبم فشار میداد.داشتم از حال میرفتم.اوین بار بود که یه پسر ازم بوسه میگرفت.حس عجیبی بود.این من نبودم.چون منم حس میکردم میخوام.اون لحظه یه نفر دیگه اومد تو جسمم.منم ناخود آگاه با لباش بازی کردم.دستم آروم رفت سمت موهاش و به حالت نوازش روشون قرار گرفت.شالم از سرم افتاد.سرشو یکم برد عقب.چشمش به گردنم بود.دستاشو به نرمی آورد بالا شالو یه خورده از دور گردنم باز کرد و لباشو گذاشت رو گردنم و شروع به بوسیدن و بو کردنش کرد.داشتم مستش میشدم.صدای نفسام هر لحظه بلند تر میشد.لبامو گذاشته بودم روی موهاشو نفس میکشیدم.اونم سرشو آورد کنار گوشم و با صدای فوق العاده آرومی گفت:
_داری دیوونم میکنی وستا.تو چی داری لعنتی؟چی داری که برای اولین بار جلوی یه دختر نمیتونم خودمو کنترل کنم؟چی داری که انقدر جذبت میشم؟چرا داغم میکنی؟
یکم از صورتم فاصله گرفتو گفت:چطوری در عرض یه هفته به اینجا رسیدم؟.
دوبار سرشو آورد نزدیک صورتم و صداش هرلحظه آروم تر و نوازش گونه تر میشد تا اینکه رسید به لبمو کاملا قطع شد.منو محکم تر به دیوار پشتم تکیه داد و خودشو کاملا بهم چسبوند.با ولع داشت با لبام بازی میکرد.دستش دیگه فقط روی کمرم نبود.داشت حرکت میکرد.روی تموم نقاط بدنم حسش میکردم.یکی از رونامو گرفت و محکم فشار داد.همون پامو آورد بالا.سرشو از لبم جدا کرد و با یه لبخند محو گفت:
_تا حالا حتی با خوابیدن و رابطه داشتن با دخترای دیگه این لذتی رو که از بوسه های تو و بدنت گرفتم حس نکرده بودم.سرشو دوباره نزدیک آورد.دستش داشت زیاده روی میکرد.این دیوونه داشت چیکار میکرد؟داشت ازم سو استفاده میکرد؟چرا از سرشب حالش بد بود؟نکنه من ناخواسته تحریکش کردم؟حال خودمم هرلحظه داشت بدتر میشد.نکنه بلایی سرم بیاره؟اینجا هرکاری بخواد میتونه بکنه.هیچکسیم نمیفهمه.لحظه به لحظه داشت حالم بدتر میشد ولی نه.نباید میزاشتم.من تا الان دست نخورده مونده بودم.این داشت منو باز میداد.داشت بهم توهین میکرد.وستا تو تا حالا با هوس همه ی پسرا جنگیدی و بهشون اجازه ی دست درازی ندادی.الانم از خودت دفاع کن.یادم باشه چند روز دیگه حتما برای ثبت نام کلاس کنگ فو برم.اینطوری بهتره.حداقل میتونم از خودم دفاع کنم.
الهی بمیرم من که الان دارم تو ذهنم باز چرت وپرت میگم.آخه الان وقت این حرفاست؟خاک تو سر خودم بکنن.وقتی زد بی آبروت کرد بازم فکر کلاس کنگ فوت باشه.بزن ناکارش کن دیوونه.بعدا در مورد کلاس رفتنت بحث کن.با تموم بی حالیم محکم از خودم دورش کردم.یکم فاصله گرفت با تعجب نگام کرد.چشماش دیگه اصلا حالت عادی نداشت.میخواست دوباره نزدیک بشه که یه دونه محکم خوابوندم تو صورتش.حقته.بخور.اینم دومین چکی بود که بهت زدم.چشمام مظلوم شده بود.ولی گریه نمیکردم.دستشو گرفت رو صورتش باز با تعجب نگام میکرد.باور نمیکرد که نمیخوام همراهیش کنم.عادت به پس زده شدن نداشت.ولی من پسش زدم.ضربه ی آخرم بهش وارد کردم.یه دونه محکم زدم وسط پاش که مطمئنم حسش کاملا پرید چون خم شد روی پاهاشو گفت:دیوونه ی وحشی.
از فرصت استفاده کردمو سریع به سمت سینما برگشتم.تازه فهمیدم بقیه راست میگن اینجور موقع ها میشه با مردا هرکاری کرد.بدبخت انقدر رفته بود تو حس که زورش به من نمیرسید.وگرنه زور من کجا زور و هیکل اون کجا.اصلا قابل قیاس نبودیم.جلوی در سینما وایسادم.اونجاتقریبا شلوغ بود.چند تا نفس عمیق کشیدم.واقعا دیوونه بودم که اجازه دادم هر غلطی دلش میخواد بکنه.

 


مطالب مشابه :


رمان هوس و گرما

رمان عشق و احساس منfereshteh27. موضوعات مرتبط: رمان هوس و گرما mahla alirad. تاريخ : ۹۲/۰۱/۱۳ | 20:2




رمام هوس و گرما

رمان رمان ♥ - رمام هوس و گرما رمان عشق و مانیا-miss samira. رمان هیاهوی بسیار برای




هوس و گرما(10)

هوس و گرما(10) - رمان,دانلود که میخواستم با عشق برام فراهم میکرد.و دیگه حرفی از




دانلود رمان هوس و گرما(عشق و گرما)

خلاصه ی داستان: دختری از جنس آتش,از جنس گرما.کسی که چشمها را خیره می کند و شهوت و عشق را در دل




دانلودرمان هوس و گرما(عشق و گرما ) نوشته mahla73کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون

دانلودرمان هوس و گرما(عشق و گرما ) رمان بازی عشق رمان موژان




هوس و گرما(3)

هوس و گرما(3) - رمان,دانلود رمان,رمان دوباره پیش هم بودنو در حال عشق و حال.عاشقیم




رمان گرما و هوس

اميدوارم حالتون خوب باشه ،مرسي منم خوبم اونايي كه كتاب خونن يعني رمان و كتاب داستان مي خونن




هوس و گرما(11)

رمان ♥ - هوس و گرما(11) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 34-رمان عشق و احساس




رمان هوس و گرما

رمان عشق و احساس منfereshteh27. موضوعات مرتبط: رمان هوس و گرما mahla alirad. تاريخ : ۹۲/۰۱/۱۳ | 20:14




برچسب :