رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی 57

مثل برق و باد زمان میگذشت و امتحانامون هم شروع شده بود.همش تو اتاق بودم و درس میخوندم .وقت انجام هیچ کاری رو نداشتم .ارمان مدام سر به سرم میذاشت که بابا با دهم قبولی اما اصلا نمیتونستم به ۱۰ فکر کنم .بعضی وقتا انقدر میچپیدم تو اتاق و سرم تو درسا بود که خودمم علاوه بر ارمان همیشه ناراضی از درس خوندن بیش از حدم اعصابم خرد میشد .اون روز هم از صبح ساعت ۶ تا خود غروب نشسته بودم تو اتاق و مدام فرمول مینوشتم و حفظ میکردم و درس میخوندم .اومد دم در اتاق در زد.داد زدم :(نیا تو دارم درس میخونم))
ارمان:غلط کردی تو اتاق خودمم نمیتونم بیام ؟؟؟
-تمرکزم بهم میریزه چی میخوای میدم بهت
ارمان:سارا میزنم لهت میکنما …دوهفتس زندگی رو از ما گرفتی
-من با تو چیکار دارم من دارم درسمو میخونم
ارمان:بابا اعصابم خرد شد همش چپیدی تو اون اتاق بدبخت انقدر میخونی نمره چشت میره بالا زیر چشت گود میوفته پوست صورتت میوفته …ایی خلاصه کلی زشت میشی
-ارمان چرت و پرت نگو چی میخوای؟
ارمان:نمیای بیرون نه ؟
-باید بخونم
ارمان:نمیای بیرون
-نیام چیکار میکنی؟
ارمان:تا خود پس فردا دروقفل میکنم بعدشم دیگه نمیذارم بری دانشگاه …میای بیرون یا نه ؟
-اینکارو نمیکنی
ارمان:من کله شق تر از این حرفام میای بیرون یا نه ؟؟
-ارمان از استرس میمیرم
ارمان:تا ۳ میشمرم ۱ !
-ارمان توروخدا فقط یه ساعت دیگه
ارمان: ۲ !
از رو تخت پایین پریدم و خودمو رسوندم دم در
ارمان :۳ !
همون لحظه درو باز کردم .
با باز شدن در و دیدنم چند قدمی به عقب برداشت و از بالا تا پایینمو نگاه کرد
ارمان:نگاش کن دختره ی هپلی چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی؟همه درس میخونن توام درس میخونی واسه من …نیگا کن موهاشو …سارا عین ارواح شدی!به جون خودم …
-چرت و پرت نگو هیچم شکل ارواح نشدم !
اومد از پشت شونمو گرفت و با خودش فرستادم تو اتاق روبه روی اینه قدی تو اتاقش نگهم داشت .هنوز داشتم غرغر میکردم که واسه چی انقدر سفت شونه های منو میگیری که چشمم خورد به قیافه ی واقعا شبیه ارواحم !
موهام فرش ریز تر شده بود و پف هم کرده بود .پوست صورتمم از همیشه سفید تر شده بود .چشمام رو به خماری میرفت و لبم بیشتر از همیشه باد کرده بود .روی تیشرت گشادم یه ژاکت گل و گشاد تر و بلند تر پوشیده بودم و یه شلوار گرمکن که به زور بند میموند و باید با کلی تقلا نگهش میداشتم …
دستمو گرفتم به تیشرتم و کشیدمش عقب .در برابر ارمان واقعا احساس کوتوله بودن بهم دست میداد .بهش غر زدم :((یعنی چی که تو انقدر بالایی؟))
زانوهاشو خم کرد چونشو گذاشت رو سرم گفت :((مقبول واقع شد ؟؟))
-اره !والا …اصلا تو کادر جا نمیشی ..
ارمان:بحثو عوض نکن .الان نظرت راجع به رخت چیه ؟
-نظر خاصی ندارم
دستشو برد لای موهام گفت :((نه خدایی؟))
-خب …یه کم خوب نیس
ارمان:فقط یه کم؟
-اقا نامرد نباش …بدم نیست .فقط یه کم شلختس
ارمان:به خدا امتحانا ارزششو نداره !
-من میخوام خانم دکتر داروساز شم…بایدم همینقدر بخونم .
 ارمان:اره برو خانم دکتر داروساز از قیافه افتاده شو که هیچکس نیاد سراغ کارو کاسبیت !
-خیله خب حالا توام هی بگو !من خیلیم قشنگم فقط الان یه کم هپلی شدم .الان برم حموم برگردم یه کم به خودم برسم حل میشه!
ارمان:والا ما که ندیدیم
-چشتو بگیره کلا من دوهفتس دارم درس میخونم این شکلی شدم
ارمان:حالا که من این برمیدارم …میمونه پیشم ببینم چیکار میخوای بکنی دیگه!دوروزه فقط داری همین یه جزوه رو میخونی
-کجا بر میداری ؟ارمان …نکن توورخدا هنوز دور…ارماآآن!
ارمان:بذار ببینم …چه خطی …بابا سلیقه …از این دختراهم نبود تو دانشگامون بریم ازشون جزوه بگیریم …
زیر لب گفتم:((خداروشکر که نبود!))
ارمان: عه اینم که منم …تو چرا نرفتی هنر خوب؟نه البته خوبه که نرفتی یه جوری میشدی ….چه حالی میده همه جا منم
یاد نقاشی هایی که از چهرش کشیده بودم و اسمش که تو تک تک صفحه ها بود افتادم .جیغ زدم :((ارمان اونو بدش به من !))
ارمان:میخواستم بندازمش دور دیدم نههه اصصلا !!!اینو باید قاب طلا گرفت بابا …
رفتم سمتش جزوه رو ازش بگیرم که هی دستشو میبرد بالا .حتی چندباری پریدم ولی بازم نتیجه نداد .قدش خیلی بلند بود .گوشه ی لباسشو گرفتم گفتم:((ارمان توروخدا بدش …توروخدا))
ارمان:نه الان خدایی داری با چه امیدی انقدر خودتو اذیت میکنی ؟؟برو بچه …برو جوجه …برو به کارت برس بدو ببینم !
وقتی دیدم واقعا نتیجه ای نمیده همچنان با غر غر رفتم حموم و بعد یک ساعت و نیم که یه جوری با خودم تا کردم که به نظر میومد پوست انداخته باشم ٬بیرون اومدم .
خبری از ارمان نبود .شونه ای بالا انداختم و رفتم تو اتاق .از ترس اینکه سرما بخورم سریع السیر لباسامو دراوردم و تن کردم .یه بافتنی بلند قهوه ای تا پایین زانوم و جورابای بافتنی بلند کرم .موهامو با حوله اول حسابی چلوندم و بعد یه حوله ی خشک دورشون پیچیدم .وقتی مو خیلی خیسه نباید سشوار کشید یا شونه کرد .((خدایی میگم!))
واسه رنگ و رو دادن به صورت محوم ٬کمی ارایش کردم…لپام گل انداخته بود و باز شده بودم همون دختر تازه از شالیزارای شمال برگشته …
چیزی به اتمام امتحانای ما و تموم شدن ماه بهمن نمونده بود .تقویم روی میز توی اتاقو برداشتم و از پله ها رفتم پایین ببینم ارمان کجا رفته .روی کاناپه خوابیده بود .این بشر هرموقع حوصلش سر میرفت میخوابید رو کاناپه .متوجه روشن و خاموش شدن گوشیش که گذاشته بود سینش شدم .رفتم  و گوشیشو نگاهی انداختم  .با فاصله گرفتن ازکاناپه گوشیشو جواب دادم .
-الو سلام
-الو …سلام شرمنده  من فکر کنم اشتباه گرفتم
-نه خیر اشتباه نگرفتین من فکر کنم …با ارمان کار داشتین ؟
-بله …ببخشید شما خانومشین ؟
-بله …ارمان راستش خوابه
-عه ؟ببخشید مزاحم شدم فقط بیدار شد بهش بگین با من تماس بگیره حتما
-چشم …خداحافظ
با تعجب گوشی رو گذاشتم رو اپن و نگاهی به اشپزخونه انداختم که خیلی وقت بود رو هوا بود .ظرفای کثیف روی هم تلمبار شده بودن .کنار سطل اشغال دوتا کیسه ی اشغال دیگه هم بود که بیشترش ظرفای غذاهای بیرونی بود که علاوه بر خودم ارمان بیچاره هم میخورد .تو یخچال میوه ها و غذاهای مونده بو راه انداخته بودن و خلاصه وضعیت تاسف باری بود .این تازه اشپزخونه بود ….بقیه جاهارم نگم بهتره .خدایی من تو این مدت هرکاریم میکردم تو اتاق بود بعدم جمع میکردم .حالا به جز اشپزخونه ….یه روز این خونه رو نمیشد با ارمان تنها گذاشت .تا جایی که میشد بیشتر ظرفا رو تو ماشین جا دادم و زحمت بقیشم خودم کشیدم .سطل و کیسه های اشغال رو هم بردم گذاشتم دم در .تو یخچال و فریزر دنبال مواد غذایی میگشتم ولی لامصب خیلی خالی بود .یه جمع و جور اساسی خونه چیزی حدود ۲ ساعت طول کشید و موهامم بین تر و خشک شده بود .هنوز ارمان تو خواب خوش به سر میبرد …موهامو شونه کردم و بافت کج انداختم رو شونم .اخیـــش ادم حال میاد قیافش درست میشه بعد هپلی بودن …فقط مشکل این بود که غذا نداشتیم و دیگه حالم از هر چی غذای بیرون بود داشت بهم میخورد .نگاه دوباره ای به ارمان انداختم که هنوز عین پسربچه ها اروم و مظلوم خوابیده بود …شاید تنها جایی که میشد بهش جایزه ی اخلاق داد موقع خواب بود .با شیطنت بهش نزدیک شدم .بالا سرش خیمه زدم .اول خیلی اروم صداش زدم …حتی یه تکونم به خودش نداد .بعد شروع کردم به تکون دادنش بازم به صورت اروم ….اما انگار نه انگار .با دیدن بافته ی موهام فکر شیطانی تری به ذهنم رسید .سر موهامو گرفتم جلوی بینیش و تکون دادم .کلافه سرشو این طرف و اون طرف میکرد .گوشه ی لبمو به دندون گرفتم و دوباره به کارم ادامه دادم .این دفعه دستشو اورد تا این مزاحمو از جلوی بینیش دور کنه …اما بازم بیدار نشد …سر موهامو روی تمام صورت و لب و بینی رو روی پلکاش تکون دادم .یگه عصبی شد و چشاشو باز کرد…
-پاشو دیگه…چه قدر میخوابی تو !
ارمان:نکن …
-پاشو پاشو باید پاشیییی پاشو ببینم
ارمان:سارا …نکن
-نه نه اصصلا نمیشه نمیذارم بخوابی پاشوووو
ارمان:سارا دارم با زبون خوش بهت میگم نکن !
-خوب پاشو دیگه حوصلم سر رفت …اصلا موهامو میکنم تو دماغت !
ایندفعه با صدای بلندتری گفت:((کرم نریز دیگه بچه !پاشم چیکار کنم؟؟؟ها؟بذار بخوابم دو دیقه !))اعصابمو خرد کرد .با چشمای به خون نشسته نگاهش کردم…
دستشو محکم زد به پیشونیش و تو یه حرکت سریع نشست رو کاناپه .با غرغر دستشو برد لای موهایش و گفت:((خوب اخه من الان …))
با افتادن نگاهش بهم حرفشو قطع کرد .
ارمان:به به …چه عجب …قیافه خانوم بازشده ….فقط یه جوری به ما اخم کرده انگار خون باباشو طلب داره …به به چه خونه ای …چه خانومی …خو زودتر میگفتی .بعدم بچه تو بلد نیستی درست ادمو بیدار کنی؟؟؟موهاتو میکنی تو دماغ ادم ؟؟
- به من انقدرنگو بچه هاا
ارمان:خوب حالا توام !دو هفتس نیس حالام که اومده اینطوریه …همه زن میگیرن ماهم گرفتیم!
-سه ساعته گرفتی خوابیدی .بعدم خیلی اروم و با نازو نوازش صدات زدم اصلا نشنیدی …انگار نه انگااار …همون باید اینطوری بیدارت کرد !
ارمان:سارا
-هوم ؟
ارمان:هوم چیه درست حرف بزن ببینم !دوباره امتحان میکنیم…سارا؟
-بله؟
ارمان:بازم نشد …دوباره میریم …سارا؟
-تو درست صدا بزن درستم بشنو!
ارمان: اهان …خوب باز دوباره میریم ….سارا جااان؟؟
-جااااانم؟؟؟
ارمان:من گشنمه !
-واسه همین بیدارت کردم …
ارمان:که زنگ بزنم رستوران ؟؟؟عمرا یعنی حرفشم نزن
-نه نه نه !واسه اینکه پاشی بری یه کم مواد غذایی بگیری یخچال خالی خالیه …یه لیست نوشتم پاشو برو اینو بگیر …بعد بیا خونه …یه چیز خوشمزه درست کنم بخوریم …پسرم لاغر شده …پاشو افرین !
ارمان:یعنی راه دیگه ای نیس ؟؟حتما باید پاشم ؟؟
-نه …میتونی پول بدی برم بگیرم!
ارمان :دیگه چی؟دست منو بگیر بلندم کن !
بلند شدم با خنده دستشو گرفتم :((علی بگو مامان پاشو افرین پسرم ))
ارمان یا علی گفت و بلند شد …باید سرمو بالا میگرفتم نگاهش کنم …
ارمان:لیستت کو مامان؟
-رو اپنه
ارمان:چی میخوای درست کنی حالا ؟
-چی دوس داری ؟
ارمان:زرشک پلو با مرغ
-چشم !شما برو بگیر
ارمان:چشم!شما برنجشو بذار
شکلکی براش دراوردم و رفتم تو اشپزخونه .پنج دقیقه ای حاضر شد و رفت بیرون .کارای اولیه ی غذارو کردم و منتظر نشستم روی اپن تا برگرده…ده دیقه ای همونجا نشسته بودم اما خبری ازش نشد …نگاهم افتاد به اتاق کارش …انواع و اقسام فکرا تو سرم غلت میخوردن …در نهایت از روی اپن پایین پریدم و رفتم تو اتاق کارش .دستی روی پیانوش کشیدم و صداشو دراوردم .نگاهی به دور و اطراف اتاق انداختم .نشستم پشت میزش و کشوهارو باز کردم اما فقط پر کاغذای جور واجور بود .رفتم سراغ کمدش .تو همه جای خونه یه کمد لباس داشت .نشستم روی زمین و کشوهای پایین کمدو باز کردم .دنبال یه چیزی بودم که از گذشته باشه …یه عکس …نوشته…یا شاید با درصد کم …دفتر خاطره !
کشوی اولو زیر و رو کردم اما هیچ چیز به درد بخوری پیدا نمیشد .رفتم سراغ کشوی دوم …بالاخره یه البوم عکس پیدا کردم .با خوشحالی هر چه تمام تر بازش کردم و نشستم به دیدنش …اول عکسای قدیمی خودش بود .وقتایی که تازه سیبیلاش درومده بود و قیافه ی خنده داری داشت .عکسای بعدی ٬عکسای خانوادگیشون بود .ارمان ترکیبی بود از پدر و مادرش .برعکس خواهرش که کاملا به مادرشون رفته بود .حالت صورت و جذبه ی پدرش درست مثل همین الان ارمان بود فقط چشم و ابرو مشکیش .قیافه ی خواهرش برام خیلی اشنا بود …اشنا تر از اون چیزی که بخوای فکرشو بکنی …هرچی نگاه کردم به نتیجه ای نرسیدم .دوباره البومو ورق زدم .دنبال عکس امروزی تری از خواهرش بودم که بتونم بفهمم این شباهت ممکنه درست باشه یا نه …رسیدم به عکسی که خانوادشون کنار یه زن و مرد دیگه ایستاده بودن .باور نکردنی بود …اما شده بود !زنی که کنار همسرش و مادر ارمان وایساده بود ٬بار دار بود و نگاه خیلی مهربونی داشت …و چشمای سبز نافذ …با دیدن دوباره مادرم نمیدونستم بایدتعجب کنم از این ارتباط و یا دوباره از دلتنگیش گریه کنم …من …یعنی من از بچگی …ارمان یه پسربچه ی ۴ ٬ ۵ ساله بود و کنار خواهرش با نیشی بازسرشو گذاشته بود روی شکم مامان من … یعنی ارمان مامان بابای منو میشناخته ؟؟منم …یعنی…اگه حتی نمیدونست هم ..وقتی اومد سر قبرشون …خدایا …این چه بازی بود که توش گیر افتادم ؟؟صدای زنگ در باعث شد به خودم بیام .سریع هرچی که تو کشو بود رو برگردوندم سر جاش در کمدشو بستم و خودمو با سرعت رسوندم به ایفون و درو زدم .هنوزم اشفته بودم ولی سعی کردم عادی جلوه بدم .اونقدر دستش پر بود که نمیتونست با دستش درو باز کنه .درو باز کردم و رفتم کنار که بیاد تو .دو سه تا کیسه ی میوه رواز دستش گرفتم و گذاشتم روی اپن .
ارمان:مامان از پا افتاد پسرت …دیگه خدارو شکر یخچال خانم پر میشه دیگه؟
فقط یه لبخند بهش زدم …امیدوار بودم متوجه گرفتگی حالم نشه …حس یه مهره ی سوخته ی شطرنجو داشتم …هیچی نمیفهمیدم و فقط فکر میکردم .اخرش هم فقط این میشد که ارمان قطعا از قبل منو میشناخته !منو میشناخت و مجبورم کرد تو خونش کار کنم؟؟؟مجبور که نه …یعنی …نمیتونست بهم کمک کنه ؟؟؟منو میشناخت و انقدر اذیتم کرد ؟؟؟شاید به خاطر این بود که نقش بدی تو زندگیش داشتم …شاید مادر پدرم …نه نه !اونا هرگز ادمایی نیستن که کسی بخواد ازشون خاطره ی بدی داشته باشه …ولی شاید …
ارمان:تو خوبی؟؟قرار بود غذا بدی بهمونا
بدون اینکه چیزی بهش بگم شروع کردم به درست کردن مرغ .اومده بود تو اشپزخونه و تو دست و پای من میچرخید .یه امشب که نباید جلوی چشم من باشه که من سوتی ندم همش بود !
نمیخواستم بهش بگم که اون عکسو دیدم .خوشحال بودم که اگه بازی هم توی کار باشه من یه قدم جلو افتادم …میخواستم هیچی نگم ببینم میخواد به کجا برسه …
ولی بازم توی مغزم یه جاییش مجهول مونده بود…یه جا که نه خیلی جاهاش مجهول مونده بود …حالا هی تو اشپزخونه میرفت …میومد …میرفت …میومد !
اخرش عصبی شدم برگشتم بهش توپیدم :((ارمان چی میخوای تو اشپزخونه؟؟؟میخوای تو وایسا درست کن من برم بشینم !))
دستشو برد لابه لای موهاش گفت :((خوب اخه …حوصلم سر میره تو هال !))
-اهان راستی !خواب بودی یکی از دوستات  زنگ زد کارت داشت .
ارمان:بعدا بهش زنگ میزنم .
-الان اینجا وایسی حوصلت میاد سر جاش؟؟همینطوری هی بری بیای؟؟
ارمان:میگی چیکار کنم؟؟
فکری به سرم زد با لبخند نصفه ای گفتم:((بیا کمک مامان وایسا ..امم مثلا سالاد درست کن!))
ارمان:من ؟؟؟برو بابا
-چیه شازده ؟؟افت داره واست؟
ارمان:بلد نیستم
-سالادم بلد نیستی درست کنی؟
ارمان:من میرم تلویزیون میبینم !
-واقعا که !
کارای غذارو کردم و فقط باید میذاشتم تا اب مرغ تموم شه …هنوز تو حال و هوای اون عکس بودم …دلم نمیخواست باور کنم ارمان تو تمام لحظه های زندگیش اون چیزی نیست که نشون میده …اما از طرفی دلم نمیخواست دوباره گول بخورم .دل و دماغ دیدنشو نداشتم …
((شاعر که خودم باشم در اینجا میفرماید که :
گشنه ست ولی غذای داغش نه ٬نیست …
گل هست ولی غنچه و باغش نه ٬نیست
خسته ست نشسته و رمق نیست چرا ؟
او هست ولی دل و دماغش ..نه !نیست …
دیگه گفتم به فضا میخوره گفته باشیم دیگه :دی ))
نشستم روی یکی از صندلی های اشپزخونه.دیدم که از جلوی تلویزیون پاشد و رفت توی اتاق کارش .داشتم سکته میکردم …خدا خدا میکردم نفهمه رفتم تو اتاقش .
بعد از چند لحظه با اخم متفکرانه ای از تو اتاق بیرون اومد و گفت:((سارا ؟))
-چی شده ؟
ارمان:چیزی نشده که …میگم دوستم  نگفت چیکار داره ؟
-نه !چرا باید به من بگه ؟؟؟
ارمان:نمیدونم گفتم شاید …خوب هیچی…!
دوباره برگشت توی اتاقش …ای خدا جونم نفهمه …فقط نفهمه …
دوباره از توی اتاق صدازد …
ارمان:سارا راستی !
-بله ؟؟؟
ارمان:میگم دستت درد نکنه ها …فقط یه ست لباس واسه من اماده میذاری؟؟
-چشم !امر دیگه؟
ارمان:بابا چه قدر نا مهربون …بعد دو هفته…
پریدم وسط حرفش و گفتم:((بلـــــــه !ببخشید که دو هفته داشتم وظیفمو انجام میدادم درسمو میخوندم از کارای شما اقا پسر کوچولو غافل موندم !من واقعا شرمنده ام !حالا هییی بگو!))
ارمان:سارا عصبی شدیا…پیر میشی زشت میشیااا
زیر لب و طوری که فقط خودم بشنوم گفتم:((حضرت ایوبم با تو بود بهتر از این نمیشد وضعش !))
زیر قابلمه رو خاموش کردم و ده دقیقه ی بعد غذا و بقیه ی مخلفاتش اماده سر میز بود .خودمم دلم برای اشپزی و حتی دستپخت خودم تنگ شده بود !ارمانو صدا زدم  و عین بچه ها با ((اخخخجووون)) گفتن اومد سر میز !
-بمیرم برات …سخت بهت گذشته ها !من نبودم چیکار میکردی؟
ارمان:میدونی …من با امتحانات کار ندارم …این یه دونه که بد جوور بیسته!
لبخندی زدم و نصف کف گیر برای خودمم غذا کشیدم .دیگه اشتها نداشتم …با غذام بازی بازی میکردم و هنوز همون نصف کف گیرم تموم نشده بود که ارمان بشقاب دومشو هم پر کرد .خیلی فکرم اشفته بود و هیچ کاری نمیتونستم بکنم .صدای گوشی ارمان بلند شد …نگاهی بهش انداخت .
-ولش کن هرکی هست بعدا زنگ میزنه دیگه!
ارمان:نه همون  ….کار واجب داره که زنگ زده
گوشیشو جواب داد …
ارمان:الو سلام پویا …چطوری؟هوم ؟؟خوب …خوب اره اره !جدی میگی؟؟؟
یه لحظه قیافش انچنان متعجب و در عین حال شاد شده بود که انگار تو قرعه کشی سفر به دور دنیا برنده شده …
ارمان:یه لحظه وایسا
صندلی شو داد عقب و از پشت میز بلند شد و رفت تو اتاق کارش .این کارش خیلی حرصیم کرد .یعنی چی شده بود که نمیخواست من بفهمم؟؟لابد کاری بوده دیگه …خوب من که از کاراشون سر در نمیاوردم …واسه چی پاشد رفت تو اتاق؟؟اونقدر بهم بر خورد و اعصابم خرد شد که ظرف غذای خودم و کاسه ماست جلومو برداشتم گذاشتم تو سینک ظرفشویی و خودم رفتم بالا .یه بیست دیقه ای معلوم بود داره هنوز با اون دوستش حرف میزنه .این دوستاش اصلا مراعات میدونن یعنی چی ساعت ۱۱ شب زنگ میزنن؟؟؟بالاخره صداش از پایین درومد
ارمان:سارا …عه کجا رفتی؟
ترجیح دادم جوابشو ندم .بعد از یه ربع خودش اومدبالا .
ارمان:کجا رفتی؟
-سوال منم هست !
دیگه هیچی نگفت و بعد از عوض کردن رخت و لباسش رو تخت دراز کشید .تازه یادم افتاد براش لباس کنار نذاشتم .با اینکه اصلا دل خوشی ازش نداشتم از تخت بلند شدم ٬چراغ کوچیک گوشه ی اتاقو روشن کردم و لباساشو برداشتم با خودم ببرم پایین اتو کنم .اونقدر خوابم میومد که چشمامو به سختی نگه داشته بودم لباسای عزیز و جلیقه ی عزیز ترشو نسوزونم .لباساشو اویزون کردم به جا لباسی ٬ظرفای غذا که حتی به خودش زحمت نداده بود بذارتشون تو اشپزخونه رو جمع کردم و دوباره برگشتم بالا .به نظرم میومد که باید خواب باشه .اما اینطور نبود.
ارمان: دستت درد نکنه …هم بابت غذا هم لباسا
-نوش جون بابت غذا ٬خواهش میکنم بابت لباسا !
هیچی نگفت و منم سر به بالین نذاشته …بیهوش شدم .
***
تمام مدت فکرم شده بود ارتباط مامان بابام و حتی خودم با ارمان و اینکه دوستش اونروز چی بهش گفت …موقع امتحانا هم به سختی حواس خودمو جمع میکردم .
اون روز استاد شفیق ٬که یکی از استادای خانم گل روزگار بود من و چند تا دیگه از دانشجوها رو جمع کرد و ازمون یه پژوهش و پروژه ی خیلی سخت خواست که در عوض اگه خوب و راضی کننده از اب در میومد اونقدر تشویقش خوب بود که سختگی که از اون پژوهش باقی میمونه کامل از تنمون بیرون بره .بینشون فقط من ترم اولی بودم و بقیه ترمای بالاتر بودن .از اون تشویق بزرگ حرفی نزد و فقط موضوع و مطالب دیگه ی راجع به پروژه رو گفت .خیلی خوشحال بودم که فقط من از بین دانشجوهای ترم اول انتخاب شدم .فکر پروژه باعث شد کمی از فکر ارتباط مادر و پدرم با ارمان و این حرف ها بیرون بیام .اما نسبت به تلفن های دوست ارمان لحظه به لحظه مشکوک تر میشدم …
بهش گفته بودم باید بعضی روزا بیشتر دانشگاه بمونم و مخالفتی نکرده بود .اون روز که برگشتم خونه کفشاش جلوی در بود اما خودش نبود.دنبالش تو کل خونه گشتم …در بالکن اتاق باز بود و صدای حرف زدن ارمان با تلفن میومد .به ارومی رفتم پشت دیوار و دوباره فالگوش وایسادم …کار خوبی نبود اما بعضی وقتا واقعا به درد میخورد .صداش خیلی شاد و خوشحال بود…
ارمان:خدایی؟؟حالا چجوری پیداش کردین؟؟؟یعنی …خب پس چرا الان گفتن ؟؟
حالا پوریا چه شکلی هست ؟؟تو دیدیش؟؟اه حیف شد …پسر اصلا نمیتونم صبر کنم …خیلی دوست دارم زودتر ببینمش …کی؟هنوز باهاش حرف نزدن ؟؟؟اهه یعنی چی ؟؟پوریا …میگم که …پس سارا چی؟؟؟
مدام داشتم گنگ و پیچیده تر میشدم …چی رو میخواست ببینه ….یا میشد گفت کی رو میخواست ببینه ؟؟؟
داشت از بالکن میومد بیرون که سریع بلند شدم و جلوش ایستادم
ارمان:یه لحظه گوشی…سلام …تو کی اومدی؟
-سلام ..همین الان رسیدم .
ارمان:خوب چرا نمیری لباستو عوض کنی …خیلی وقته اینجایی؟؟
با چشمای تنگ شده و مرموز نگاهم کرد .
- نه !میگم که همین الان رسیدم
ارمان:اهان ….الو پوریا …خیله خوب پس فعلا تمومه ؟؟باشه باشه دستت درد نکنه …خدافظ
گوشیشو قطع کرد و بدون توجه اضافی به من از اتاق بیرون رفت …چند روز اخیر خیلی با گوشیش حرف میزد و به منم بی اهمیت شده بود …دلم خیلی میخواست بدونم با این پوریای لعنتی راجع به کی حرف میزنن …اصلا خود این پوریا کیه ؟؟
امتحانا که تموم شد بیشتر باید روی پروژه کار میکردیم .تعطیلی خیلی کمی داشتیم و از اینکه سرم گرم میشه و مجبور نیستم مدام به اسرار پنهان ارمان فکر کنم خوشحال بودم .استاد شفیق ازم راضی بود و تشویقم میکرد .وضعیت راضی کننده ای بود .موقع برگشت به خونه گوشیم زنگ خورد .شمارشو نمیشناختم …با اکراه گوشی رو جواب دادم .
-الو ؟
-الو سلام …خانم صداقت؟
-بله …خودم هستم بفرمایید
-خوبی سارا جان؟
-بله ممنون ..ببخشید شما ؟؟
-حقیقتش …راستش …عزیزم من یکی از دوستای مامان هستم …
خدای من ..بعد این همه سال دوست مامان از کجا پیداش شده و شماره ی منو گیر اورده ؟؟؟
-من …شمارو میشناسم ؟؟؟
-نه …تو خیلی کوچولو بودی وقتی من دیدمت !
-یعنی ….من تاحالا فامیلی شمارو هم نشنیدم ؟؟اسمتونو ؟؟
-فکر نکنم …من سانازم ….یکی از دوستای صمیمی مادر خدا بیامرزت بودم .تو دیگه الان باید ۱۹ یا بیست سالت باشه درست میگم؟؟
-بله …شما منو چجوری پیدا کردین ؟؟؟
ساناز:به سختی …جدا که به سختی!
-اهان …بعد …من میتونم الان کمکتون کنم؟
ساناز :راستش …مامان و حتی بابات خیلی دوست داشتن یه …ببین من الان از اینجا نمیتونم بهت بگم…باید حتما ببینمت …
-اخه …
ساناز :لطفا !
-خب ..کجا؟؟
ساناز :ادرسشو برات اس ام اس میکنم…
-فقط ….کی؟؟
ساناز:همین فردا!
-فردا؟؟؟
ساناز:نمیتونی؟؟؟
-چرا…فقط یه کم …هیچی باشه میام
ساناز:مرسی عزیزم خیلی دوست دارم زودتر ببینمت خدافظ !
-خدافظ
با تعجب به صفحه ی گوشیم خیره شدم و بعد دوباره راهمو پیش گرفتم .اتفاقای عجیب پشت سر هم داشتن میومدن …ارمان بازم بااین پوریا خیلی حرف میزد ولی اون شب دیگه خیلی خیلی خوشحال بود و رو پاهاش بند نبود .بعد از تموم شدن موقتی تلفنش با طعنه بهش گفتم:((خوبه اقا ….شادی هاتونو با ما قسمت نمیکنین؟؟؟موقع دردو دلا باید باشیم؟؟))
ارمان بدتر از من گفت:((چشم دیدن شادی منم نداری؟؟؟نیومده بهم؟؟))با دهن باز بهش نگاه کردم…این چش شده بود ؟؟؟باز دوباره برگشته بود به دوران سگیش یعنی ؟؟؟با دلخوری میز غذاخوری رو جمع کردم و ظرفاشو شستم .از تو هال گفت :((قبول کن لحن خودت خیلی بد بود !حالا ناراحت نباش …))حتی نمیکردبگه ببخشید ….عجیب بعضی وقتا رو اعصاب میشد.
ارمان:حالا یعنی …حتی نمیشه واقعا زحمت بکشی و یه ست دیگه لباس واسم کنار بذاری؟
با عصبانیت هر چه تمام تر گفتم:((نه چه اشکالی داره!کلفت گیر اوردی دیگه!بشور و بساب و لباس اماده کن و حرف بشنو و صم بکم هیچیم نگو!))
ارمان:حیف که دلم نمیخواد روزای به این خوبیمو بابت رفتارا و حرفای چرت تو خراب کنم !واقعا حیف !
با نفرت بهش نگاه انداختم  و پیشبند ظرفشویی رو پرت کردم گوشه ی اشپزخونه .از تو کمد اتاق کارش یه ست دیگه لباس اماده کردم و به اتاق خودمونم نرفتم …برگشتم اتاق قبلیم یا به روایتی اتاق ارام که هیچوقت زنگ نزد وسایلشو ببره یا براش بفرستیم .دلم خیلی گرفته بود …حتی یه سراغ نگرفت ببینه کجا خوابیدم …بعضی وقتا خیلی نامرد و بی معرفت میشد …دلم خیلی میخواست بدونم دلیل این خوشحالیاش چیه که فقط میخواد من نباشم؟؟
ساناز ادرسو برام اس ام اس کرده بود و گفته بود خوشحال میشه اگه ساعت ۳ برم پیشش …فردا کار خاصی نداشتم و باید تا ساعت ۳ با حرص خوردن سرمیکردم .نمیدونم ارمان چیزی فهمیده بود و یا مشکوک شده بود که در اتاق کارشو صبح قفل کرده بود ….هر چی فحش از دهنم در اومد تو دل بهش گفتم .ساعت دو نیم ٬اماده سوار تاکسی شدم .چون بار اول بود که دوست مامان میخواست منو ببینه تیپی زده بودم که هرطور شده مورد پسند واقع شم …خونشون تو یکی از پس کوچه های پاسداران بود و از اون خونه ها که با دل ادم بازی میکنن …کل بالکن و نمای ساختمون گلدونای کوچیک و قشنگ بودن .زنگ خونه رو فشار دادم و وارد شدم …با رویی باز ازم استقبال کرد و بغلم کرد .اگه مامانم زنده بود …حتما باید میشد هم سن این خانوم …چهره ی زیبایی نداشت اما با نمک بود و به دل میشست .باهاش سلام علیک کردم و دعوت کرد که توی پذیرایی مجزای خونه بنشینم .با سینی چایی وارد پذیرایی شد
ساناز:((خدای بزرگم …تو چه قدر شبیه مامانتی …خود خودشی …سارا میدونی چه قدر دلم میخواست ببینمت ؟؟؟نمیدونی که …نمیدونی وقتی فهمیدم تو زنده موندی چه قدر خوشحال شدم و برای دیدنت چه کارا که نکردم .اصلا معجزه بود زنده موندنت …خدای من بزنم به تخته چه قدرم خوشگلی تو …))
-مرسی لطف دارین …
ساناز:ولی خوب کم حرفی …البته …شاید به خاطر اینه که هنوز منو خیلی خوب نمیشناسی …راستش منو مامانت توی محل کار با هم اشنا شدیم …به نظرم فرشته ی روی زمین بود…من بنا به دلایلی باید میرفتم هامبورگ و مامانت باید میموند.اخرین باری که دیدمت تازه دندون دراورده بودی …خدای من !!
خلاصه یه یه ساعتی از همین حرفا زد و کلی خاطره از مامانم برام تعریف کرد و یه البوم عکسم از خودشون بهم نشون داد…میگفت خیلی داغون شده وقتی فهمیده ما خونوادگی تصادف کردیم اما هیچکس بهش نگفته که من زنده موندم .
ساناز:ببخشید فکر کنم خیلی حرف زدم نه ؟؟؟شرمندتم
-دشمنتون شرمنده
ساناز:خب …یکمی هم تو ازخودت بگو …دانشجویی دیگه؟
-بله …
ساناز:خوب چی میخونی کجا میخونی؟
-داروشهید بهشتی
ساناز:واقعا ؟؟؟این که عالیه بهت تبریک میگم ..افرین …واقعا افرین
-ممنون.
حلقمو دستم نکرده بودم و دلمم نمیخواست باهاش راجع به اینکه ازدواج کردم حرفی بزنم …نمیدونم چرا ولی خوب دلم نمیخواست دیگه!خودشو کشت تا اصل مطلبو بهم بگه ولی اخرش گفت !
ساناز:راستش …سارا جانم …تو خیلی چیزا رو نمیدونی …یعنی …مامان بابات از ما حتی قبل از مرگشونم فاصله گرفتن …یعنی من چون میخواستم برم مسافرت و حتما باید با مامانت خدافظی میکردم به سختی ادرستونو گیر اوردم و اومدم و تونستم ببینمت …مامانت تورو حامله بود که از ما یهویی فاصله گرفتن …هیچکدوم نفهمیدیم چرا …این مایی که ازش حرف میزنم یعنی اینکه ما چند تا خانواده ی همکار بودیم که همو میشناختیم و با هم ارتباط بیرون کاری هم داشتیم …من نمیدونم تو میدونی یا اصلا قراره بدونی که پدرت فامیلیتونو عوض کرده بود …
با تعجب بهش نگاه کردم :((منظورتون …چیه؟؟))
ساناز:ببین عزیزم اصلا پیچیدش نکن منم پیچیدش نمیکنم …نگاه کن …پدرت قبل از به دنیا اومدن تو فامیلیشو عوض کرد …قبلش چیز دیگه ای بود .
-اخه برای چی؟
ساناز:ما هم هیچوقت نفهمیدیم !مامان و بابای تو بیشتر از همه ی ما با یکی از این خانواده ها ارتباط داشتن …که مرگ پدر اون خانواده با تصادف شما تو یه زمان بود…اما …یعنی نمیدونم اینا با هم ربطی داشتن یا نه .شما چیزی حدود ۸سال با همه ی ما کاملا قطع ارتباط کرده بودین …حتی نمیدونستیم دقیق خونتون کجاست .فکر میکردیم پدرت از بابت تو نگرانه …دیگه حتی توی محل کار هم پدر و مادرتو نمیدیدیم…همه چیز خیلی بهم ریخته بود.
مامانت حتی بار ها اسمی که میخواست روتو بذارنو عوض میکرد …هی میگفت میخوایم اینو بذاریم …میخوایم اونو بذاریم …ما حتی نمیدونستیم اسم تو چی شده !!این فاصله گرفتن ناگهانی مامان بابات جمع مارو یه جورایی بهم ریخت و از هم دور شدیم ..
-سفارش مامانم چی بود ؟؟
ساناز:میدونی …چیزی که میخوام بهت بگم در واقع سفارش مامانت و اینا نبود….نه …یعنی …به نظرم تو حق داری راجع به گذشته بدونی …اما از اون گذشته فقط سه نفر باقی موندن !من و دو تا بچه های اون خانواده ای که بهت گفتم …
مغزم هنگ کرده بود و نمیتونستم به هیچی فکر کنم !
ساناز:یکی از اون بچه ها رو هم نتونستیم پیدا کنیم …حتی برادرش هم نتونسته …میخواست فقط از این گذشته و این اتفاقا و این کار مشترک دور بمونه
-این کار مشترک …چیه ؟؟
ساناز:نمیتونم الان بهت بگم …شایدم هیچوقت نتونه کسی بهت بگه و شایدم خودت …یکی از ما شدی!
با دهن باز نگاهش میکردم
ساناز:من تازه از هامبورگ برگشتم …همسرم تونست پسر اون خانواده رو پیدا کنه …تو این مدت اون از همه ی ما مشتاق تر بود واسه کارای تو …ولی اونم نمیدونست تو زنده ای .ما حتی جای قبر مامان باباتم نمیدونستیم …میدونی …خیلی ناگهانی بود خیلی !انگار که میخواستن از این کار بیان بیرون و همه ی گذشته ها و خاطره ها رو پاک کنن اما نمیشد …هرکاری میکردن بازم پاشون این وسط بود …شاید اون تصادفم …
-قاتل مامان بابای من کشته شده !
ساناز : تو اینو از کجا میدونی؟؟میخواستم به عنوان خبر خوش بهت بگم …
-بهم ….گفتن …یعنی فهمیدم !
داشتم مثل چی دروغ میگفتم …اهمیتی نداد و دوباره ادامه داد:((من این حقو به اون پسرمیدم که بخواد بعد این همه مدت تورو ببینه …وقتی که تو دل مامانت بودی هم به اندازه ی مامانت ذوق زده شده بود …ارتباط عجیبی با مامان بابات داشت …الان فکر کنم تو باید پیش یکی از اقوامت زندگی کنی درسته ؟؟))
بازم به دروغ سر تکون دادم .
ساناز:این پسری که ازش حرف میزنم …خیلی اقاست …میدونی …بچه که بود ما همیشه سربه سرش میذاشتیم این نی نی که تو منتظرشی مگه قراره زنت بشه ؟؟))
با چشم گرد شده نگاهش کردم .چه شوخیایی میکردن با بچه …دوست داشتم بدونم باید این پسر چند سالش باشه …یعنی کیه ؟؟چه شکلیه ؟؟
ساناز:و …نمیدونم …شاید سرنوشت اینطوری هم بخواد …همیشه شوخی شوخی جدی میشه …
دلم میخواست بهش بگم :((شما الان اومدی خجالت نمیکشی؟؟دلت خوشه ها …من الان شوهرم بفهمه بی اجازش اومدم اینجا که حسابم با کرام الکاتبینه …))
ساناز:هر چه قدر هم فکر میکنم …میبینم شما دوتا …ببخشید من واقعا نمیتونم چیزی حتی غیر از این فکر کنم !با این حال من برای اینکه اون هم چنان بیتاب بمونه …
صدای زنگ اومد وسط حرفش .از جاش بلند شد و گفت :((که مونده ..اسمت رو هم بهش نگفتیم …من و همسرم …راستش …این پسر اونقدر بی تاب بود که الان نتونست صبر کنه من باهات حرفمو تموم کنم و اومد …یه لحظه ببخشید عزیزم ))با تعجب همچنان بهش نگاه میکردم …گذشته چه یهویی میخواد سرباز کنه …دستمو گذاشته بودم زیر چونم و منتظر بودم تا این شازده از راه برسه …منم  همچین برای دیدنش کم کنجکاو نبودم …اما عذاب وجدان داشتم …اونا پیش خودشون چه فکری میکردن؟؟من شوهر داشتم …داشتم فکر میکردم این کنجکاویم این حسم ..اینا همه خیانت به ارمانه …صدای باز و بسته شدن در اومد…اماخبری از هیچ صدای مردونه ای نبود …دیگه نمیخواستم سرمو بلند کنم ببینمش …میخواستم همونطور پشت بهش بشینم ….
ساناز :سارا جان ..این همون پسریه که ازش واست گفته بودم …
ناچار از روی صندلی بلند شدم و رومو برگردوندم طرفش …
همون لباسی که شب براش گذاشته بودم …پس خوشحالیش برای ...


مطالب مشابه :


رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی 57

(علی بگو مامان پاشو افرین پسرم )) ارمان یا علی گفت و بلند شد ♥ 117- رمان مسير عشقfereshteh27




رمان ملودی زندگی من 13

آرمان جلو و کنار آفرین.یه وقت خر نشی قاطی کنیا.باید تحملش کنی.پول ♥ 117- رمان مسير




کی گفته من شیطونم 17

ارمان که دید خیلی استرس دارم با یه دستش از پشت دامن - افرین دختر ♥ 117- رمان مسير




کی گفته من شیطونم 19

- ایول به ادم با هوش افرین خودت فهمیدی - ارمان ترو خدا چی کار میکنی ♥ 117- رمان مسير عشقfereshteh27




رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی 55

گریه نکن عزیزم افرین ارمان : ‌نه دیگه ♥ 117- رمان مسير عشقfereshteh27




برچسب :