رمان فرشته من 22

پرهام نگاهی به همه انداخت و گفت:پدر من سال ها پیش درست چند ماه قبل از مرگش با مهندس تهرانی شریک میشه ..اونها با هم رابطه ی صمیمی تری پیدا می کنند ولی فقط در حد همون شرکت و کارخونه بوده نه بیشتر..پدر من یه چندتا کتاب خطی داشته که یادگار خانوادگیمون بوده این کتاب ها نیاز به صحافی داشتند وباید ترمیم می شدند..یه روز تو شرکت بحثش پیش میاد که مهندس تهرانی به پدرم میگه من یه نفرو می شناسم که از اشناهامه و می تونه اینکارو برات بکنه..بابا میگه مورد اعتماد هست یا نه؟که مهندس هم تاییدش می کنه..

پدرم کتاب هارو در اختیار مهندس میذاره چون بهش اعتماد کرده بوده..ولی بعد از مدتی مهندس به پدرم میگه که اون مرد ناپدید شده واثری از کتابا نیست..پدرم خیلی ناراحت میشه..اون کتابا علاوه بر ارزش معنوی که برای پدرم داشته ارزش مادیش هم زیاد بوده برای همین همیشه احتیاط می کرد ولی اینبار به مهندس اعتماد کرده بود واینطور شد..

پدرم به پلیس گزارش میده اونا هم گفتند پی گیری می کنند..از مهندس هم بازجویی کردند ولی بی فایده بود و هیچ اثری هم از اون مرد پیدا نکردند..یه روز من اتفاقی به شرکت پدرم رفتم..اتاق پدرم ومهندس درست کنار هم بود..وقتی خواستم برم تو اتاق از توی اتاق مهندس صدای گفتگو شنیدم..خواستم توجه نکنم ولی وقتی اسم کتاب های خطی به گوشم خورد کنجکاو شدم ببینم موضوع چیه..درسته..کتابها رو مهندس برداشته بود وبه دروغ به پدرم گفته بود اونا رو دزدیدند..

سریع رفتم تو اتاق وبهش گفتم اون کتابارو برگردونه ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد..درست همون موقع که من می خواستم به پدرم بگم موضوع چیه اونها تصادف کردند وفوت شدند..دیگه درگیر کارهای فوت پدرم شدم واین موضوع برام کمرنگ تر شد..زمان زیادی گذشت و دوباره پی گیر شدم..اون موقع برام یه سری مشکلات پیش اومده بود ودرگیره اون بودم برای همین دیرتر اقدام کردم..

اینبار هومن رو هم در جریان گذاشتم بارها به مهندس تذکردادم که اون کتابا رو برگردونه ولی به هیچ وجه گوش نکرد..بهش گفتم از دستت شکایت می کنم گفت من کاری نکردم که بترسم..کلا هر دفعه می زد زیرش وانکارش می کرد..تا اینکه هومن یه پیشنهاد داد.....

 

پرهام سکوت کوتاهی کرد..همه چشم به اون دوخته بودیم ببینیم اخر این ماجرا به کجا کشیده شده؟..

پرهام :هومن پیشنهاد داد که یه شب بریم واون کتابا رو از تو خونه ش برداریم..من به کل این پیشنهادو رد کردم وگفتم اولا ما نمی دونیم اون کتابا رو تو خونه مخفی کرده یا نه ..دوما اینکه بدون اجازه بریم تو خونه ی طرف اسمش دزدیه وممکنه گیر بیافتیم..ولی هومن اصرار داشت که اینکارو بکنیم..می گفت اون کتابا یادگار خانوادگیه ماست ونباید بذاریم دست اون نامرد بمونه که اون هم بعد پولش کنه و دیگه اون موقع دستمون هیچ وقت بهش نمی رسه..

بالاخره مجبور شدم قبول کنم..می دونستم کارمون درست نیست ولی با این حال چاره ی دیگه ای نداشتیم..البته اینو هم بگم من یه بار رفته بودم اگاهی وشکایت تنظیم کرده بودم ولی اخرش این اقا جوری رفتار کرد که مجبور شدم برم شکایتمو پس بگیرم..خیلی وارد بود حتی پلیسا هم نتونستند ازش مدرک گیر بیارن..پس فقط می موند همین یه راه..ما 3 بار به اون خونه رفتیم تا تونستیم اون کتابا رو پیدا کنیم..1 شب وقتی خانواده ی تهرانی رفته بودند مهمونی..1 شب وقتی رفته بودن مسافرت..و شب سوم هم همون شبی بود که......

 

روشو کرد سمت منو و در حالی که زل زده بود تو چشمام گفت:تو منو دیدی..اومده بودی تو اشپزخونه که متوجه من شدی....اتفاقا همون موقع من کتابا رو پیدا کرده بودم وداشتم از در می رفتم بیرون که تو از اتاقت اومدی بیرون من هم تو اشپزخونه مخفی شده بودم..وقتی بیهوش شدی منم رفتم..هومن تو حیاط مراقب بود..

چشمام از زورتعجب اندازه ی نعلبکی شده بودن..همیشه پیش خودم می گفتم اون دزده کی بود که اون شب اومده بود خونه ی ما و منو بیهوش کرد حالا فهمیده بودم اون دزد کسی نبوده جز پرهام..این یکی رو دیگه نمی تونستم باور کنم..

یه دفعه یه چیزی به ذهنم رسید ..رو به خانم بزرگ گفتم :هومن از کجا مادر منو دیده بوده که قیافه ی من براش اشنا بود؟..

خانم بزرگ لبخند زد وگفت:عزیزم اون مادرت رو ندیده ..یه بار عکسشو خونه ی ویداشون دیده بود..ظاهرا یه روز مریم زن مهران میاد اونجا و ویدا میگه خیلی دوست داره عکس زن اول مهران رو ببینه مریم هم میگه اینبار با خودش میاره تا اونو ببینه..مریم اون موقع هم که شبنم زنده بود رابطه ی خیلی خوبی باهاش داشت..مثل خواهر دوستش داشت..ظاهرا اون روز هومن هم اونجا بوده و اون عکس رو یه نظر وقتی دست ویدا بوده می بینه ولی بیشتر از همه زمانی شک می کنه که تورو جلوی خونه تون می بینه..وقتی پرهام و هومن برای برداشتن کتابا می خواستن بیان تو خونه..ولی خب اون دور بوده و کامل نتونسته صورتتو ببینه و اینجوری براش اشنا میای..تا اینکه هومن وپرهام میان تو خونه و کتابا رو بر می دارن..

اروم سرمو تکون دادم..

یه دفعه بابا با عصبانیت رو به پرهام و هومن گفت : شماها حق نداشتید بدون اجازه ی من وارد خونه م بشید..همین الان هم می تونم از دستتون شکایت کنم..

پرهام با خشم و لحن کاملا جدی داد زد:مگه اون موقع که فرشته رو دزدیدی از پدرش اجازه گرفتی که من برای پس گرفتن یادگار خانوادگیمون باید می اومدم ازت اجازه می گرفتم؟..

بابا سکوت کرده بود وبا خشم به پرهام نگاه می کرد..انگار جوابی نداشت که بده..

بابا رو به من گفت:این چیزا برای من مهم نیست فرشته هنوز هم دختره منه..من برای اون کم زحمت نکشیدم..درسته دختر واقعیم نبود ولی کمتر از بچه ی خودم بهش توجه نکردم..

خانم بزرگ گفت:درسته..تو براش زحمت کشیدی ولی کسی مجبورت نکرده بود بدزدیش..این حرفو زمانی باید بزنی که فرشته یه بچه ی سر راهی باشه واون موقع تو می تونی بگی براش زحمت کشیدی وخیلی کارا انجام دادی..ولی تو اونو از خانواده ش دزدیدی..این با اون چیزی که تو میگی فرق می کنه..فرشته خانواده داره..پدرش هنوز زنده ست..از یه خانواده ی بی شخصیت هم نیست..الان هم 20 سالشه ومی تونه برای خودش تصمیم بگیره..تصمیم با فرشته ست که به کی بگه پدر وبا کی بمونه..

همه ی نگاه ها به طرف من برگشت..نگاه مستقیم بابا روی من بود..

نیم نگاهی به همه انداختم و رو به بابا گفتم:من هنوزم شما رو پدر خودم می دونم و از اینکه توی این همه سال برام زحمت کشیدید واقعا ممنونم..الان واقعا گیج شدم..با این همه اتفاق که برام افتاده سرگردونم..هنوزم باورم نمیشه من این همه سال هویتم یه چیز دیگه بوده وخانواده م یه کسای دیگه بودن..ولی شما رو هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم..به هر حال این همه سال نقش پدرمو داشتید ومن بهتون می گفتم پدر..نمی تونم فراموشتون کنم..هرگز..ولی..

به همه نگاه کردمو و ادامه دادم :می خوام از این به بعد پیش پدر واقعیم باشم..میخوام جبران این همه سال رو که ازش دور بودم واون منو در کنارش نداشته رو بکنم..

همه سکوت کرده بودن..بابا سرشو انداخته بود پایین وچیزی نمی گفت..

تا اینکه خانم بزرگ رو به بابا گفت:خب این هم از تصمیم فرشته..من امشب زنگ می زنم مهران بیاد اینجا و دخترشو ببینه..تو هم می تونی..

بابا از جاش بلند شد وگفت: نه..من دیگه اینجا جایی ندارم..من میرم..نمی خوام چشمم تو چشم مهران بیافته و شرمنده ش بشم..

به طرف در رفت که از جام بلند شدم و صداش کردم :بابا.....

اروم برگشت و نگام کرد..با اخم گفت:دیگه چرا به من میگی بابا؟..من که پدرت نیستم..

اروم وبی صدا گریه می کردم..با صدای گرفته ای گفتم:درسته که پدر واقعیم نیستین ولی من هنوزم شما رو مثل پدرم دوست دارم..هیچ وقت محبتاتون رو فراموش نمی کنم..هیچ وقت اون روزهای خوشی که در کنار شما و مامان داشتم رو فراموش نمی کنم..و از اینکه این مدت رنجوندمتون وناراحتتون کردم متاسفم..فقط همین.

نگاهش نمناک شده بود..اروم سرشو تکون داد وگفت:منو بیشتر از این شرمنده نکن دختر..من در حقت بد کردم..حلالم کن..خداحافظ.

با قدم های بلند از در رفت بیرون..

دستمو گرفتم جلوی دهنم..بدون اینکه برگردم وبه بقیه نگاه کنم به طرف اتاقم دویدم ورفتم تو ودرو بستم..

 

روی تخت نشستم وصورتمو گرفتم تو دستام..تموم خاطرات گذشته اومده بودن جلوی چشمامو اذیتم می کردند..وقتی مامان زنده بود رفتار بابا با الان زمین تا اسمون فرق می کرد..واقعا خوشبخت بودیم ولی وقتی شراره وارد زندگیمون شد خوشبختیمون هم از بین رفت..

روی تخت دراز کشیدم..بی صدا اشک می ریختم..دلم خیلی پر بود..از همه چیز واز همه کس..از سرنوشت که چه بازی هایی با من کرد..از پدرم که منو از خانواده م جدا کرد که الان به این روز افتادم..حتی از پرهام که شوهر دائمی من نیست واز روی اجبار باهام ازدواج کرده اون هم موقت..

خدایا اون موقع که داشتی شانس رو بین بنده هات تقسیم می کردی من کدوم گوری بودم؟..خوب به منم یه کوچولو شانس می دادی تا به این روز نیافتم..اگه بابا منو نمی دزدید اینجوری نمی شد..ولی نمی تونم ازاون هم دلگیر باشم..اه..دارم دیوونه میشم..

انقدرگریه کردم وروتختی رو چنگ زدم که نفهمیدم کی چشمام گرم شد وخوابم برد..

*******

حس کردم یکی داره صورتمو نوازش می کنه..اولش فکرکردم دارم خواب می بینم ولی وقتی هوشیارتر شدم دیدم نه خواب نیست واقعیته..

یه ضرب تو جام نشستم..وای خدا..

با تعجب زل زده بودم به پرهام..همچین دستشو کشید انگار می خوام گازش بگیرم..

با اخم گفت:چته تو؟..

بهت زده گفتم :تو بودی داشتی رو صورتم دست می کشیدی؟..

اخماش باز شد وگفت:نه......

مشکوک نگاش کردم وگفتم:نه؟..پس کی بود؟..

ابروشو انداخت بالا وگفت:حتما خواب دیدی..

هنوز مشکوک نگاش می کردم..مطمئن بودم خودش بود..خودم دیدم سریع دستشو کشید عقب..حالا داشت می زد زیرش..

نگاش کردم وگفتم:تو اینجا چکار می کنی؟..

جدی گفت:اومدم تو اتاق زنم موردی داره؟..

کلافه نگاش کردم وگفتم:میشه انقدر به من نگی زنم زنم؟..من که زن دائمی تو نیستم..چند وقت دیگه مدتش تموم میشه و منو بخیر و شما رو به سلامت..پس انقدر روی این موضوع تاکید نکن..

اخم غلیظی کرد وگفت:من هم از خدام نیست تو زن دائمی من باشی..اینکه بهت میگم زنم برای اینه که توی این مدت کوتاه چه بخوای چه نخوای همسرمی ومن نمی تونم اینو ندید بگیرم..

پوزخند زدمو گفتم:میشه ازت خواهش کنم ندید بگیری؟..اخه دیگه کم کم داره میره رو اعصابم..

بهم توپید:مثلا عصبی بشی چکار می خوای بکنی؟..

زل زدم تو چشماشو گفتم: هه..مگه همه مثل تو هستن که تو عصبانیت یه کاری بکنن؟..منم روش خودمو دارم..پس بهتره انقدر به من گیر بیخود ندی و هی زنم زنم نکنی..چون اینا همه ش توهمه..فهمیدی؟..

نمی دونم چرا باهاش اینجوری برخورد می کردم..ولی از یه چیز مطمئن بودم..دیگه خسته شده بودم..از این بلاتکلیفی خسته شده بودم..بس بود دیگه هر چی کوتاه می اومدم وهیچی نمی گفتم اونم بیشتر دور بر می داشت..دیگه در برابرش کوتاه نمیام..درسته عاشقشم ولی اینکه بخوام خودمو کوچیک کنم هم برام گرون تموم می شد..

دیگه اخم نکرده بود به جاش با تعجب نگام می کرد..

باورش نمی شد اینجوری بهش بپرم..هه..دیگه کوتاه نمیام..یا عاشقم میشی و اینو به زبون میاری ودست از غرورت بر می داری یا کلا بی خیال من میشی ومی کشی کنار .. من که عروسکش نبودم که هر طور بخواد باهام بازی کنه..

من هم ادمم و احساس دارمم..ولی احساسم داشت دست این ادم مغرور نادیده گرفته می شد..پس نباید کوتاه می اومدم..

کمی اومد جلو ولی من از جام جم نخوردم..چون مطمئن بودم اگر عکس العملی نشون بدم اون بدتر می کنه..فقط با اخم زل زده بودم تو چشماش..

هیچ اخمی رو صورتش نبود ولی نگاهش کاملا جدی بود..درست کنارم نشست..

تو چشمام خیره شد وبا لحن خاصی گفت:چشمات وقتی عصبانی میشی وحشی تر میشه..یه سبز وحشی که نمونه شو هیچ جا ندیدم..

تعجب کرده بودم ولی به روم نیاوردم..همین طور زل زده بودم بهش..قلبم هم تو سینه م تند تند می زد..دیگه کم مونده بود بپره بیرون..

با همون لحن ادامه داد :بهت پیشنهاد می کنم هیچ وقت به هیچ مردی اینجوری زل نزنی..چون..معلوم نیست بعد چی پیش بیاد..

از جاش بلند شد وبدون اینکه نگام کنه از اتاق رفت بیرون..

منم مات و مبهوت به در خیره شده بودم..

 

ادامه دارد...

 

خانم بزرگ به بابام یا همون مهران زنگ زده بود که امشب بیاد اینجا..دل تو دلم نبود که بدونم چی میشه..

حس می کردم پرهام مرتب دنبال فرصته تا باهام حرف بزنه..اخه چندبار رفتم تو اشپزخونه دیدم اونم بلند شد دنبالم اومد ولی من کاملا بهش بی توجه بودم.. اونم این رو خوب فهمیده بود..

با شنیدن زنگ در از جام پریدم..وای خدا یعنی خودشه؟..اروم وقرار نداشتم ودست وپام از زور استرس می لرزید..

تا اینکه..

با باز شدن در همه ی نگاه ها چرخید سمت در..قامت مردی حدودا 50 ساله..قدبلند وبسیار شیک پوش تو درگاه در نمایان شد..

یعنی..این مرد پدره منه؟..نگاه سرگردونش روی ما چرخید تا اینکه رو من ثابت موند..بهت زده نگام کرد منم مات و مبهوت زل زده بودم بهش..با قدم های بلند اومد سمتم..ناخداگاه رفتم عقب..وسط سالن ایستاد..هر دو تو چشم هم خیره شده بودیم..همه سکوت کرده بودن..قلبم داشت از جاش کنده می شد..

چشمام پر از اشک شده بود..قدرت هیچ کاری رو نداشتم نه حرف زدن نه حتی حرکت کردن..فقط نگام روی اون بود..نگاهی که گویای هزاران حرف که تو دلم بود..اشک نشسته بود تو چشمای مشکیش و نگاهش سرگردون بود..

زمزمه وار گفت:دخترم..عزیزم..

با یه خیز به طرفم اومد ومحکم بغلم کرد..ولی من نمی تونستم هیچ کاری بکنم..ذهنم قفل شده بود..

منو به خودش فشرد وزیر گوشم گفت:عزیزبابا..بالاخره پیدات کردم..دخترم..

صداش گرفته بود واز لرزش شونه هاش فهمیدم داره گریه می کنه..صورت من هم خیس از اشک بود..اروم و بی صدا گریه می کردم..

بالاخره به خودم اومدم وزمزمه وار زیر لب گفتم:ب..بابا..

منو از خودش جدا کرد..با بغض گفت:جان بابا..عزیزدلم..کجا بودی تو دخترم؟..کمرم شکست باباجان..چرا این همه مدت تنهام گذاشتی؟..چرا دخترم؟..

انگار اصلا متوجه اطرافش نبود وچشماش فقط منو می دید..اروم دستشو گذاشت رو سینه ش و اه کشید..

پرهام سریع اومد سمتشو زیر بغلشو گرفت ونشوندش رو مبل..با نگرانی نگاش کردم..

پرهام :اقای سماوات حالتون خوبه؟..

اروم سرشو تکون داد و زیرلب گفت:خوبم پسرم..خوبم..

چشماش بسته بود..بازشون کرد ونگاه مهربونشو به من دوخت..

لبخند زدم که اون هم با لبخند جوابم رو داد..

*******

همگی توی سالن نشسته بودیم..حال بابا بهتر شده بود و داشت از خاطرات اون زمانش واینکه چطور گم شده بودم می گفت..همه ی اون چیزایی رو که خانم بزرگ برامون گفته بود بعلاوه ی دوستی واعتمادی که به سپهر داشته..

بابا رو به من با لبخند گفت:از امشب میای خونه ی من دخترم..یعنی خونه ی خودت.. اونجا تمام و کمال متعلق به خودته..دوست دارم این عمر باقی مونده رو در کنار تو بگذرونم..میخوام دخترمو درکنارم داشته باشم..

لبخند زدم و سکوت کردم..همون موقع پرهام از جاش بلند شد و رو به من گفت:فرشته چند لحظه بیا ..

با تعجب نگاش کردم..خیلی جدی بود..از جام بلند شدم ودنبالش رفتم..

پرهام رو به همه عذرخواهی کرد و گفت تا چند دقیقه ی دیگه بر می گردیم..

داشت می رفت سمت اتاقم..درو نگه داشت تا من برم تو..هر دو وارد اتاق شدیم و درو بست..روی تخت نشستم..اون هم روی صندلی رو به روم نشست..

جدی نگاش کردم وگفتم:چیزی می خواستی بگی؟..

سرشو تکون داد وگفت:اره..

-خیلی خب بگو..

کلافه نگام کرد..سرشو انداخت پایین وتو موهاش دست کشید..

بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد وگفت:تو واقعا می خوای بری خونه ی پدرت زندگی کنی؟..

با تعجب گفتم:معلومه..پس کجا برم؟..قبلا هم گفتم می خوام از این به بعد با پدر واقعیم زندگی کنم..

پرهام :اخه چرا؟..

بیشتر از قبل تعجب کردم:منظورت چیه؟..خب این حقه منه که از این به بعد با پدر واقعیم باشم..اون سالها منو در کنارش نداشته ومن هم ازش دور بودم..درسته هیچ وقت نمی دونستم سپهر پدرم نیست ولی حالا که فهمیدم می خوام در کنار پدرم باشم..به هیچ وجه حاضر نیستم با وجود شراره دوباره برگردم تو اون خونه..

پرهام کلافه از جاش بلند شد وگفت:من هم نگفتم برگردی تو اون خونه..منظور من یه چیز دیگه ست..

دست به سینه نگاش کردم وبا لحن جدی گفتم:میشه دقیقا بگی منظورت چه چیزه دیگه ست؟..

نگام کرد وچیزی نگفت..

ابرومو انداختم بالا وگفتم:پس چی شد؟..بگو دیگه..منتظرم..

پرهام نگام کرد وگفت :من شوهرت هستم یا نه؟..

شونه مو انداختم بالا وگفتم:در این یه مورد اصلا از من سوال نکن که خودم هم نمی دونم تکلیفم چیه...

چشماشو ریز کرد وگفت:یعنی چی که نمی دونی تکلیفت چیه؟..دارم ازت می پرسم تو شرایط فعلی تو زنه قانونی من هستی یا نه؟..

سرمو تکون دادم وگفتم:ظاهرا که اینطوره..

دستشو تکون داد وگفت:خیلی خب..منم همینو میگم..پس تو زنه منی و منم بهت میگم که نمیخوام بری خونه ی پدرت زندگی کنی..

گیج و منگ نگاش کردم..این چی داره میگه؟..

-معلوم هست چی داری میگی؟..یعنی چی که من نباید برم خونه ی پدرم زندگی کنم؟..

با لحن جدی گفت:همین که گفتم..من شوهرتم و بهت میگم که با وجود شروین صلاح نیست بری توی اون خونه ..همینجا می مونی..

با چشمای گشاد شده نگاش کردم..

اهاااااااااااان..پس بگو دردش چیه..به خاطر شروین داره اینقدر حرص می خوره..یه دفعه یه فکری زد به سرم..این میشه نقطه ضعفش..بهترین راه برای به حرف اوردن پرهام..البته اگر حرفی برای گفتن داشته باشه..که مطمئنم داره ولی از بس مغروره به روی خودش نمیاره..

اصلا به روی خودم نیاوردم وگفتم:ولی من کاری به شروین ندارم من میرم خونه ی پدرم وبا اون زندگی می کنم..

با حرص گفت:ولی شروین هم داره توی اون خونه زندگی می کنه..من این اجازه رو بهت نمیدم..

دیگه داشت پررو می شدااااااا..

از جام بلند شدم وجلوش وایسادم :کسی هم به اجازه ی تو نیاز نداره..من پدر دارم اون می تونه برام تصمیم بگیره..

پوزخند زد وگفت:هه..قابل توجه شما که منم شوهرتم واجازه ت دسته منه..

با مسخرگی گفتم:هه شوهر؟..نگو توروخدا خنده م می گیره..چه خیال خامی..پس بذار روشنت کنم ..من اگر پیشنهاد دادم این ازدواج صوری انجام بشه تمامش به خاطر وجود پارسا تو زندگیم بود که خداروشکر شرش کم شد پس دیگه لازم نیست این صیغه ی محرمیت بین ما باشه..همونطور که خودت می خواستی از هم جدا میشیم..می دونم که از خداته چون کاملا در جریان نفرتت از زن ها هستم..پس بیا یه کاری کن ..همین فردا بریم واین عقد رو باطل کنیم..شما رو بخیر و مارو به سلامت..

ابرومو انداختم بالا وادامه دادم :چطوره؟..بهترین پیشنهاد و دادم درسته؟..خیلی خوشحالی؟..اره دیگه شر یه دختر مزاحم از تو زندگیت کنده میشه..این که عالیه..

نفس نفس می زدم..از بس تند حرف زده بودم..

تو چشمام خیره شده بود ومات و مبهوت نگام می کرد..دهانش باز مونده بود..هه..انگار توقع این حرفا رو از جانب من نداشت..

خب باید چکار می کردم؟بهش می گفتم تورو خدا بیا منو به عقد خودت در بیار تا بشم زن دائمیت؟..در حالی که هی داره بهم زخم زبون می زنه؟..پس منم کوتاه نمیام و جوری رفتار می کنم که فکر نکنه خبریه..بالاخره اون هم باید دست از این غروره بیجاش برداره ..اینجوری که نیمشه..

به خودش اومد و اخم کمرنگی نشست رو پیشونیش..همون اخم همیشگی که من عاشقش بودم..من هم همونطور جدی زل زده بودم بهش و تکون نمی خوردم..

یه دفعه دستشو اورد بالا و چونمو محکم گرفت تو دستشو فشار داد..چشمام از تعجب گرد شد..وای خدا باز چش شد؟..

منو هل داد و چسبوندم به دیوار..اخ کمرم خورد شد..هیچی نمی گفتم وفقط زل زده بودم تو چشمای عسلی و جذابش که الان از زور خشم سرخ شده بودن..

نزدیکم وایساد و در حالی که چونمو فشار می داد با خشم گفت:که اینطور..پس می خوای باطلش کنی اره؟..انگار فکر همه جاشو هم کردی...

تقریبا با صدای بلندی ادامه داد :فکرکردی دختر جون..عقد رو باطل کنم که بری زن اون پسره ی عوضی بشی؟..عمرا بذارم دستش بهت برسه..تو میدونی من از شروین خوشم نمیاد و داری به وسیله ی اون عذابم میدی درسته؟..ولی کور خوندی..شده باشه عقد دائمت می کنم ولی نمیذارم دست اون عوضی بهت برسه..شنیدی چی گفتم؟..

پوزخند زدمو گفتم:هه چه خوش خیال..فکر کردی..عمرا اگه زن دائمی تو بشم..حاضرم تا اخر عمرم ازدواج نکنم ولی زن تو هم نمیشم..با یه دیوونه که ملکه ی ذهنش نفرته به زناست..هرگز همچین اشتباهی رو نمی کنم اقای دکتر..

چونمو بیشتر فشارداد..وای خدا چونم خورد شد..

با خشم غرید :ولی چه بخوای چه نخوای باید این ادم دیوونه رو تحمل کنی..اون هم در کنارت.. فهمیدی؟..

دوست داشتم بیشتر حرصش بدم :ولی من با دیوونه ها هیچ کاری ندارم..تا ادمای عاقل اطرافم هستند چرا بیام سمت توی دیوونه؟..

دستشو اورد پایین ومحکم دوتا بازوهام وگرفت وفشارم داد به دیوار..ای دستم..این تا همه ی تن و بدن منو خورد وخاکشیر نکنه ول کن نیست..خب عزیز من اگه منو دوست داری یه کلام بگو و راحتمون کن دیگه چرا انقدر من و خودتو حرص میدی؟..اگرهم دوستم نداری که خدا اون روز رو نیاره بازم بهم بگو و تکلیفمو روشن کن..

صورتشو اورد جلو و زمزمه وار ولی با حرص گفت: همین الان که از اتاق رفتیم بیرون به پدرت میگی باهاش نمیری واینجا میمونی..فهمیدی؟..انقدر هم با اعصاب من بازی نکن..

با لجبازی گفتم: مثلا اگر بازی کنم چی میشه؟..

پوزخند زد وگفت:مطمئن باش اتفاقای خوبی نمیافته..

منم پوزخند زدم وگفتم: منو بیخود نترسون..من اینکارو نمی کنم..

با لحن محکمی گفت:می کنی..

-نمی کنم..اصلا..

پرهام :می کنی..چون من میگم..

-نمی کنم..اونم به خاطر اینکه تو میگی..

پرهام :اتفاقا چون من میگم می کنی..

-عمرا اگر بکنم..حالا ببین..

پرهام :ولی من مطمئنم اینکارو می کنی..

خواستم مخالفت کنم که نتونستم..اخه..

لبای پرهام نشسته بود رو لبام..سرجام خشک شده بودم..قدرت هیچ کاری رو نداشتم..انگار بهم شوک وارد کرده بودن..چشمام از زور تعجب گشاد شده بود ولی اون چشماش بسته بود و اروم منو می بوسید..تمام سعیم رو کردم که هیچ کاری نکنم..حسابی تحریک شده بودم که منم دستامو حلقه کنم دور گردنش و همراهیش کنم..خداییش سخت بود..ولی خیلی خودمو کنترل کردم..

اروم و نرم لبامو می بوسید ..دستاشو کشید رو بازومو دست راستشو اورد بالا وشال روی سرمو کشید..شال از روی موهام افتاد رو شونه م..دستشو کرد تو موهامو سرمو کشید جلو..لباشو به لبام فشارداد ..گرمی لباش داشت دیوونه م می کرد..واقعا جذبش شده بودم..

دست چپش رو حلقه کرد دور کمرمو منو به خودش فشرد..محکتر از قبل منو می بوسید..انقدر نرم و زیبا اینکارو انجام می داد که دیگه داشتم اختیارمو از دست می دادم ..چشمام خمار شده بود..برای اینکه تابلو نشم بسته بودمشون..نمی خواستم پی به احساسم ببره..دوست داشتم اون پیش قدم باشه..اگر من خودمو در اختیارش بذارم اون هم امکان داره از این طریق اذیتم کنه..پس اینجوری بهتر بود..شاید اینجوری می تونستم اونو به اعتراف وادار کنم..

دستامو مشت کرده بودم تا یه وقت اختیارمو از دست ندم و نندازم دور گردنش..به خودم می لرزیدم..این دیگه دست خودم نبود..

لباشو به لبام می کشید ومنو می بوسید ومن از نرمی وگرمی لباش داشتم اتیش می گرفتم..منو چسبوند به دیوار وهنوز هم دستش دور کمرم حلقه بود..

اروم لباشو از رو لبام برداشت..چشمامو باز نکردم که رسوا بشم..گرمی نفسهاشو زیر گوشم احساس کردم..

زمزمه وار در حالی که صداش لرزش خاصی داشت گفت:تو اینجا می مونی..من مطمئنم..

اروم روی لاله ی گوشمو بوسید وبعد یه دفعه ولم کرد و با قدم های بلند از اتاق زد بیرون..

اروم چشمامو باز کردم و بی حال سر خوردم و کنار دیوار نشستم..مغزم قفل شده بود..به هیچ وجه باورم نمی شد پرهام تا چند لحظه قبل اینجا بود و داشت منو می بوسید ..احساس رو به راحتی می شد تو بوسه هاش حس کرد..نوازش هاش یه جور خاصی بود..

یعنی باور کنم ؟..پرهام منو دوست داره؟..اگر دوست نداشت که اینجوری عکس العمل نشون نمی داد...خیلی راحت می گفت میریم وعقد رو باطل می کنیم ولی اون اینو نگفت..

خدایا باید چی رو باور کنم؟..سردرگمم..بالاخره منو دوست داره یا نه؟..چکار کنم تا اینو بفهمم؟..


مطالب مشابه :


رمان فرق بین من واون 1

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ - رمان فرق بین من واون 1 - ♥♥گلچینی از بهترین




رمان فرق بین من و اون *15*

رمان فرق بین من و اون *15* شیما:من میگم مردم آزاری کنیم.باگوشی مزاحم این واون بشیم




رمان فرق بین من و اون 7

رمان فرق بین من و اون 7 "آرمان" شیما:من میگم مردم آزاری کنیم.باگوشی مزاحم این واون بشیم




رمان فرق بین من و اون 12

رمان فرق بین من و اون 12. ای خداااااااا من به چی فکر میکردم واون تو فکرچی




رمان فرق بین من و اون 13

رمان فرق بین من و اون 13 "باران" من مشکل دارم از وقتی رفتم خونه عموم واون صحنه رو دیدم




رمان فرق بین من و اون30

رمان فرق بین من و اون30. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۶/۲۹ | 14:24 من به چی فکر میکردم واون تو فکرچی




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان فرق بین من واون رمان من و داداشم و




رمان فرشته من 22

رمان فرق بین من واون(مهسان) رمان قرعه بنام3نفر(فرشته 27) رمان قتل سپندیار(moon shine/parmisa65)




برچسب :