رمان شفق-2-

*

منتظر جواب نشدم و قطع کردم...با قطع ارتباط تردید به جونم ریخت.این چه کاری بود من کردم....چرا گفتم روش فکر میکنم.....چرا داشتم تسلیم میشدم...چرا اینقدر دست و پامو گم کردم...
داشتم مثل خوره خودمو میخوردم که مریم و فرح اومدند.زود خودمو جمع و جور کردم.نمیخواستم متوجه ی چیزی بشند.مریم در حالیکه با تعجب نگاهم میکرد گفت:
تو که هنوز اینا رو تیک نزدی پس داشتی چکار میکردی...بده من...اصلا خودم چک میکنم...
پرونده ها رو ریختم جلوش.ساکت نشستم و به حرفهاشون که عمدتا در مورد کامران بود گوش دادم.چنان در توصیف دکتر و عاشقانش غرق بودند که نهیب منو نشنیدند:
هی چه خبرتونه...فکر کنم اگر یگانه هم نامزد نداشت الان دوتاییتون بخشو ول کرده بودید اینجا تا صبح می نشستید به وراجی....پاشو پاشو برو تو بخشتون ما هم به کارامون برسیم.........
فردای اونشب در حالیکه تو تختم دراز کشیده بودم و برای خوابیدن این دنده اون دنده میشدم تصمیم گرفتم جوابشو ندم و تا حد امکان ازش دوری کنم.




نوبت شبکاری بعدی امیدوار بودم نیاد تو بخش.تلفن رو هم دم دست مریم گذاشته بودم.هر کی زنگ میزد اون جواب میداد.مریم کمابیش چیزهایی حدس زده بود.ولی از خودم چیزی نپرسیده بود میدونست تا خودم نخوام چیزی بهش نمیگم.از اونجا که اونشب مریض چندانی نداشتیم پامو رو پا انداخته بودم و مجله میخوندم.مریم هم با موبایلش حرف میزد.پیش خودم داشتم فکر میکردم با اون اشتیاقی که اوندفعه نشون دادچطور تا حالا نه زنگ زده نه اومده که تلفن زنگ خورد.از اونجاییکه مریم با تلش حرف میزد اشاره کرد که من جواب بدم سرمو انداختم بالا.مریم دست گذاشت رو گوشیش:
میگم جواب بده مگه نمی بینی دارم حرف میزنم......
باز سرمو تکون دادم.
-باشه جواب میدم ولی اگه دکتر بود بهش میگم تو عمدا جواب ندادی
میدونستم اینکارو نمیکنه برای همین با خیال راحت سرجام نشستم.خودش بود.مریم بهش گفت که خبری توی بخش نیست و اوضاع مرتبه.ولی وقتی زیر لبی اسم منو آورد داغ شدم.مریم عمدا روشو به من کرد و اسممو کشید:
بله آقای دکتر طبق معمول با خانم صبوررری شیفتم.....ویه چشمک زد.
-باشه آقای دکتر....امری نیست؟خداحافظ....
تا قطع کرد پریدم روش:
چرا اسم منو آورد؟
-من چه میدونم الان خودش میاد از خودش بپرس...
-میادددد؟مگه تو نگفتی خبری تو بخش نیست چرا میاد
-اینم از خودش بپرس
-من نمی ایستم که چیزی از کسی بپرسم میرم میخوابم
-اه تو غلط میکنی......و زد زیر خنده:
شوخی کردم بابا...نمیاد...ولی فهمیدم چه مرگته ها..
-جون مریم نمیاد؟
-به جان خودت نمیاد ..گفت میخواد بره مهمونی و تا حد امکان مزاحمش نشیم...
خیالم راحت شد.ولی نمیدونم چرا ته دلم کمی دلخور شدم ازش.یه جورایی انتظار داشتم بیشتر اصرار کنه و بیشتر دورو برم بپلکه.صدای مریم منو به خودم آورد:
-شفق راستی آخرای سرم آقای سمیع بود باید دی سی شه از ان پی او هم در بیاد
-خودت زحمتشو بکش لطفا
وقتی مریم رفت چشمهامو بستم.بی اختیار قیافه ی کامران جلوم اومد.اون چشمها...چشمهای درشت مشکی بامژ ه های بلند فردار...اینبار هم صدای پاشو نشنیدم و با شنیدن صداش هراسون چشمهامو باز کردم..
-بازم چشمهای بسته؟اوندفعه دنبال یه راهپیما میگشتی ولی ایندفعه رو حاضرم شرط ببندم به من فکر میکردی...
خیلی آروم سلام کردم.با حظ بهم خیره شد:
-سلام به روی ماهت
-مگه نرفتید مهمونی؟
مهمونی بهونه بود میدونستم اگه اینو نگم یه جورایی در میری
از اینکه اینقدر خوب تشخیص داده بود متعجب شدم.
-خب میدونم که تو بخش خبری نیست ...منم اومدم بپرسم کی؟
خودمو زدم به اون راه:
چی کی؟
خیلی خودمونی اسممو به زبون آورد:
شفق...و صاف توی چشمهام خیره شد:
بگو کی؟
نمیخواستم تسلیم شم.میدونستم این قدم مقدمه ی چیزهای بعدیه.چشمهامو از چشمهاش دزدیدم:
آقای دکتر لطفا منو به اسم کوچیک صدا نکنید
-باشه...حالا خانم صبوری کی؟
اگر کس دیگری بود با پررویی میگقتم وقت گل نی..ولی نمیدونم چرا نمیتونستم به خشونت اولیه باهاش رفتار کنم.سر در گم بودم.دلم میگفت قبول کن عقلم منعم میکرد .میون دو قطب کشیده میشدم...کاملا متوجه شد:
-مثل اینکه همون دفعه باید قرار رو اکی میکردم...کاری که الان میکنم....فردا شب سر ساعت هشت توی رستوران ....منتظرتم.....
دوباره تاکید کرد:
میفهمی شفق..منتظرتم.....و بی خداحافظی رفت.تا مریم برگشت من همونجور ایستاده بودم و احساس میکردم خواب دیدم.



*---رمان---*-
نه نمیرم...و باز تاکید میکردم شفق نباید بری...از همون لحظه مرتب این جمله رو توی ذهنم تکرار میکردم نه...نباید بری......گیج بودم طوریکه وقتی مامانم باهام حرف میزد نمی فهمیدم چی میگه...خدایا چرا اینطوری شدم من...
-مامان من میرم بخوابم لطفا برای ناهار هم صدام نزن..
اونم حال خرابمو گذاشت به حساب خستگیم و هیچی نگفت.یه آرام بخش خوردم و تا ساعت پنج خوابیدم.با دست نوازشگر مادرم بیدار شدم..
-شفق جان عزیزم..چته مادر..هیچوقت سابقه نداشته تا این وقت بخوابی اگه حالت خوب نیست پاشو بریم دکتر.......شاید سرما خوردی
به زور چشمهامو باز کردم:
-نه مامان حالم خوبه
مامانم رفت سمت در:
-پس پاشو بیا یه چیزی بخور....دوباره نگیری بخوابی ها......پاشو....
به محض بیدار شدنم یاد کامران و شب افتادم.پاشدم تو جام نشستم و باز پیش خودم تکرار کردم:
-نه...تو نباید بری...
مرتب این جمله رو تکرار میکردم.حتی توی حموم...حتی وقتی توی کمد لباسهام سرک کشیدم.....حتی وقتی جلو آینه ایستادم که آرایش کنم...... اونروز بعد از اینکه از حموم دراومدم جلو آینه ی میز توالتم ایستادم و به خودم خیره شدم.پوستم سفید و بی نقص بود طوریکه نیاز به هیچ کرم پودری نداشت.بینی کوچکم کمی سربالا بود ولی به لبهای قلوه ایم میومد.موهامو به تازگی خرد و فشن کرده بودم که تا سرشونه هام میرسید ولی آنچه که خیلی در صورتم به چشم میومد چشمهای درشت قهوه ای بودکه با ابروانی باریک و کشیده همراهی میکرد.خواهرم شراره همیشه به شوخی به مامانم غر میزد که شما تو ساختن شفق پارتی بازی کردید.کمی چرخیدم و بند حوله ی ربدوشامبریمو باز کردم .شونه هامو با ظرافت تکون دادم تا حوله رو کاملا درآوردم.با لذت به هیکلم چشم دوختم.هیکلی بی نقص ...سینه هام کاملا گرد و سفت بود.حتی اگر سوتین نمیبستم کسی متوجه نمیشد.یک پامو بلند کردم و به سبک هنرپیشه های فیلم های سوپر روی صندلی میز توالت گذاشتم.برگشتم و از نیمرخ به باسن برجسته م نگاه کردم.هیکلم خودم رو تحریک میکرد چه برسه به دیگران...خودم رو در کنار کامران با اون قد بلند..هیکل چهارشونه....موهای مجعد نسبتا کوتاه و اون چشمهای جادویی تصور کردم.کامران خیلی خواستنی بود و مطمئن بودم خودش هم اینو خوب میدونه.دست بردم و یکی از سینه هامو تو مشت گرفتم.اوه...خدایا یعنی ممکنه روزی دست کامران بهش برسه...ممکنه روزی کامران سینه هامو تو مشتهای مردونه ش بگیره و فشار بده...از تصورش بدنم داغ شد و فکر اینکه اگر خودم بخوام این اتفاق میتونه همین امشب بیفته هیجانزده م کرد.من دختر چشم و گوش بسته ای نبودم ولی به (س**ک**س) از روی عشق اعتقاد داشتم..برای همین علیرغم هواداران زیادی که داشتم نذاشته بودم دست کسی بهم برسه.دوست داشتم کسی که عاشقش میشم اولین کسی باشه که فاتح روح و جسمم با هم میشه.دوباره حوله رو پوشیدم.رفتم جلوتر و به لبهام رژ زدم.کمی خط چشم و یک ریمل ساده....با زدن یک لایه ی نازک سایه ی طوسی آرایشم تموم شد.چشمهامو خمار کردم و یک بوسه برای خودم تو آینه فرستادم.....وای محشر شدی دختر....خدا بداد کامران برسه..
با این تدارکی که من میدیدم یعنی میخواستم سر قرار برم ولی هنوز مردد بودم.دلشوره داشتم....نمیخواستم فکر کنه منم یکی هستم مثل اونهاییکه براش سرو دست می شکنند.اصلا نمیدونستم چه مرگمه...هم میخواستم برم هم نه...فکر اینکه برم و کارمون به جای باریک بکشه.....برم و در موردم فکر دیگه ای بکنه راحتم نمیذاشت...سرم درد گرفت و در درونم فریاد زدم...اه شفق چرا مسئله ی به این کوچکی رو بزرگش میکنی...یا تصمیم بگیر برو یا همین الان برای همیشه کامران رو از ذهنت بیرون کن.....
یک تاپ مشکی سفید و شلوار جین آبیمو پوشیدم و دوباره افتادم رو تخت.چشمهامو بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم ولی صدای در بلند شد:
تو که باز خوابیدی...چراغ روشن کن مادر...داره تاریک میشه...
خودش کلید برق رو زد.دید که آرایش کرده و مرتب رو تخت ولو شدم.با تعجب پرسید:
-جایی میخوای بری؟
نمیدونم چرا نخواستم واقعیت رو بهش بگم:
قراره با بچه ها شام بریم بیرون ولی من خیلی حوصله ندارم..
مادرم تشویقم کرد:
پاشو...پاشو...اینجوری از کسالت هم درمیای...پاشو برو تا خودم بیرونت نکردم...راستی شفق امروز باز خانم رستگار زنگ زد...
نذاشتم ادامه بده:
اه این چقدر پیله ست وقتی گفتم نه یعنی نه
-آخه مگه بنده خدا پسره چه عیبی داره...خلبان نیست که هست...خوش...
-مامان ن ن ن ن
-باشه ...باشه....اگه میخوای ادامه ندم پاشو برو
بعد انگار خودش تنها باشه زیر لب زمزمه کرد:
ای خدا یعنی میشه من عروسی این دختره ی سرتق رو ببینم...
دلم براش سوخت.در این مورد من تا به حال خیلی اذیتش کرده بودم.پریدم گرفتمش تو بغل و بوسیدمش:
-الهی من به فدای تو............



---رمان--*-*-*-
ساعت هشت و پانزده دقیقه ی شبه.من کاملا آراسته و مرتب توی ماشین نشستم و به ماشین گرانقیمت و شیک کامران که روبروی رستوران پارک شده نگاه میکنم.هنوز در رفتن و نرفتن مرددم.عاقبت دست دراز میکنم و دستگیره ی در ماشین رو میگیرم و ............



***-*-*-**-رمان**
فردای اونشب صبحکار بودم.از اول صبح دلشوره و هیجان داشتم و از رویارویی با کامران میترسیدم.اونقدر صورتم داغ شده بود که احساس میکردم سرخ شدم.خانم واعظی هد بخش با نگرانی نگاهم کرد:
تو حالت خوبه؟
-بله...خوبم...
-مطمئنی؟
-بله
-با این حال تا دکترها نیومدند برو یکمی دراز بکش ..یک آب هم به سرو صورتت بزن
رفتم تو اطاق رست و تو آینه دستشویی صورتمو دیدم...چرا اینطوری شدم من...مگه این مرد چی داره...اونم یکی مثل دیگران...آروم باش دیوونه...آروم باش.....
صورتمو شستم.داشتم با دستمال خشک میکردم که صدایی گفت:
-به به خانم صبوری....صبح عالی به خیر...من خیلی هوس چایی کرده بودم خانم واعظی گفتند بیام اینجا تا شما اینجایید یک چایی به من بدید...
نتونستم جوابشو بدم.اصلا نتونستم سلام کنم.بی اراده توی لیوان خودم چایی ریختم و جلوش گرفتم. به جای لیوان مچ دستمو گرفت:
-خیلی ممنون از اینکه دیشب دو ساعت منو منتظر گذاشتی...من به خاطر تو دیشب مطبو تعطیل کرده بودم...
حس کردم جای انگشتهاش روی مچم آهن داغ گذاشتند.سعی کردم دستمو بکشم اما محکم گرفته بود و ول نمیکرد.با صدایی که از ته چاه درمیومد خواهش کردم:
-ول کنید لطفا...هر لحظه ممکنه یکی بیاد
عصبانی شد:
-به درک که بیاد...تو چی فکر کردی .......فکر کردی من از این بچه سوسول های دوروبرتم که برام ناز میکنی...ها.......
مقابله به مثل کردم:
-اگر به قول شما این بچه سوسول ها باهام اینطوری حرف میزدند دندونهاشونو میریختم تو دهنشون.......
هنوز دستمو گرفته بود.بازم سعی کردم دستمو آزاد کنم.با خونسردی و گستاخی توی چشمهام خیره موند:
-بیخود زور نزن..تا خودم نخوام ولت نمیکنم....
یک آن ازش ترسیدم:
-جیغ میزنم......
بلند خندید:
-پس بهتره خودتو واسه جیغ زدن آماده کنی.......یا اینکه قرار بعدی رو اکی کنی اونم از جلو در خونه تون...
خیلی از خود مطمئن بود..مثل خودش پررو شدم:
-خیلی پررویی
دستمو کشید .نزدیک بود با لیوان چایی بیفتم تو بغلش که صدای در اومد.سریع لیوان رو گرفت و دستمو ول کرد:
-مرسی خانم صبوری ولی چاییتون سرده...نمیشه خورد........




شب قبل علیرغم تمایلم به رفتن دستگیره ی در رو نگرفته رها کرده بودم و برگشته بودم خونه.یک آرام بخش دیگه خورده بودم که خوددرگیری نداشته باشم و راحت بخوابم.برای همین صبح از رودررویی باهاش هراس داشتم.کامران با خانم واعظی مریضهاشو ویزیت کرد و بی اینکه بهم نگاه کنه از بخش رفت.با رفتنش نفسی راحت کشیدم و به کارهام مشغول شدم.اونروز روز پرکاری بود بطوریکه یک ساعت هم بعد از ساعت کاری موندم و به بچه های عصرکار کمک کردم.وقتی از بیمارستان رفتم بیرون هم هوا گرم بود...هم خسته بودم و هم اون ساعت روز خلوت بود.چند تا شخصی جلوم ایستادند و حتی یکیشون خیلی سمج شد.برای اینکه از شرش راحت شم رفتم تو پیاده رو و وقتی رفت دوباره کنار خیابون ایستادم.همین موقع ماشین کامران رو دیدم که از در بیمارستان بیرون اومد
در همین موقع ماشین کامران رو دیدم که از در بیمارستان بیرون اومد.سریع پشتمو کردم و به راه افتادم.برخلاف تصورم از کنارم با سرعت گذشت.جا خوردم.انتظار داشتم جلو پام بایسته.بازم بی اختیار ازش ناراحت شدم ولی تو دلم گفتم گور پدرش و به راهم ادامه دادم.بیمارستان توی یک خیابون فرعی بود و میدونستم این وقت روز تاکسی گیرم نمیاد باید تا سر خیابون اصلی میرفتم.به سر خیابون که رسیدم بازم معطل شدم.داشتم اینورو اونور رو سرک میکشیدم که ماشینی عقب عقب اومدو جلوم ایستاد.کامران شیشه رو پایین دادو در حالیکه عینک آفتابیشو برمیداشت با خنده گفت:
-داشتی دنبال من میگشتی؟
با غیظ رومو برگروندم.
-سوارشو اینجا این موقع ماشین گیرت نمیاد...
-سرمو از شیشه بردم تو:
-شما تازگیها تغییر شغل دادید؟
با هوش ذاتیش متوجه ی متلکم شد:
به خاطر تو......و نجواگونه ادامه داد:
به خاطر تو راننده ی تاکسی هم شدم...
ازلحن و صدای گرمش داغ شدم اونم از موقعیت استفاده کرد:
سوار شو شفق....من که مزاحم خیابونی نیستم
با اکراه سوار شدم .البته در عقب رو باز کردم.حرکت نکرد.برگشت طرفم و توی چشمهام زل زد:
بیا جلو لطفا
-همینجا جام خوبه
-اینجوری ناجوره بیا جلو
لجوج شدم:
اگر ناجوره پیاده میشم
-بیا جلو خواهش میکنم به حد کافی خسته هستیم هردومون
اینو راست میگفت.برای همین مجبور شدم برم جلو.همینکه سوار شدم به سرعت راه افتاد.برگشتم و دزدکی به نیمرخ جذابش خیره شدم.بوی ادوکلن سرد و تلخش توی ماشین پیچیده بود و تو اون گرما خیلی دلپذیر بود.کامران سکوت رو شکست:
خب کجا باید برم؟...... و برگشت کاملا نگاهم کرد:
نمیخواد دزدکی نگاه کنی راحت باش
تو اون گرما سرخ شدم و زیر لبی نشانی حوالی خونمونو دادم.چند دقیقه ای بینمون سکوت بود تا اینکه بازبه حرف اومد:
چرا دیشب نیومدی؟
از دهنم پرید:
اومدم.....
با تعجب نگام کرد:
اومدی؟پس چرا...... و کمی درنگ کرد:اهان که اینطور
-چی اینطور
-فکر کردی من میخوام بخورمت که داخل نیومدی نه....
دستشو از روی دنده برداشت و رو دستم گذاشت:
من اگه بخوام تورو بخورم هیچی مانعم نیست...
دستمو آروم از زیر دستش کشیدم..
-شفق تو راجع به من چی فکر کردی......فکر کردی با این دک و پزم یه دن ژوانم...خودت خوب میدونی لب تر کنم زیر دست و پام ریخته...من غیر از اینجا دو تا بیمارستان دیگه هم کار میکنم اون دو جای دیگه هم مثل اینجا طرفدار دارم ولی خودم نمیخوام......
-من هیچی راجع به شما فکر نکردم
-یعنی تو اصلا در مورد من فکر نکردی؟
من من کردم:
نه
دوباره برگشت و نگام کرد:
-دروغ میگی............و اغواگرانه اضافه کرد:عزیزم...
وای...وای........این دیگه داشت از حدش تجاوز میکرد:
-همینجا پیاده میشم
-اینجا؟تا جلو در باید ببرمت.......برای قرار بعدی باید آدرستو یاد بگیرم
-قراری در کار نیست.......
خندید و با اطمینان گفت:
هست والا نمیذارم پیاده شی
-چه اصراری دارید.....اصلا چی میخواید بگید؟
-بیا میفهمی......
خسته بودم.خوابم میومد و حوصله ی جروبحث نداشتم.از طرفی توی دلم رک به خودم گفتم که خوشم اومده ازش پس چرا باید فرار کنم.متوجه ی نرمی من شد.چشمهامو بستم و گذاشتم تا دم خونه ببرتم.
مرسی از اینکه منو رسوندید..
خواهش میکنم...مکث کرد:عزیزم........
اه لعنتی...جوری میگفت عزیزم که انگار چیزی رو بدنم به گردش درمیومد....
-شفق فردا چه وقت کاری؟
-عصرکارم
-پس فردا چی؟
-شبم
پس لابد همش یا شبی یا عصری ....
خندیدم:
-آره
-با لذت نگاهم کرد:
-چقدر خوشگلتر میشی وقتی میخندی...
دیگه جای موندن نبود.دستگیره رو گرفتم که پیاده شم .با تحکم گفت:
قبل از اینکه پیاده شی شماره تو بده
-و اگه ندم؟
-اولا که میدی...و دوم اگه بخوام شماره تو گیر بیارم کار سه ثانیه ست ولی میخوام خودت بدی....
جوری کلمه ی بدی رو تلفظ کرد که باز سرخ شدم.زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم:
-چیزی گفتید؟
-گفتم زود باش شماره بده
با اینکه میدونستم چیز دیگه ای گفته ولی شماره رو دونه دونه گفتم و سریع پیاده شدم.نایستادم که خداحافظی کنه درو باز کردم و پریدم تو خونه........
**********************
سرسری یه چیزی خوردم و افتادم تو تخت و به کامران فکر کردم.احساس کردم که داره کم کم برام پررنگ میشه و حسابی درگیرم میکنه.الان که اولین قدم رو برداشته بودم آرومتر شده بودم ولی باز هم نمیتونستم بدرستی تصمیم بگیرم چون نمیدونستم قصدونیتش چیه.اونقدر فکرم بسته نبود که تا دوبار با مردی حرف زدم به فکر ازدواج بیفتم ولی از طرفی هم میدونستم اگر قصد سوءاستفاده از من داشته باشه نابود میشم چون خودم رو می شناختم .من اگر از نظر عاطفی به کسی احساس پیدا میکردم به سختی میتونستم دل بکنم برای همین بین دوراهی مونده بودم.خدایا باز دچار خوددرگیری شدم...خدایا خودت کمکم کن..راه رو نشونم بده.......
داشت چرتم میگرفت که تلفنم زنگ خورد.شماره ش غریبه بود برای همین نمیخواستم جواب بدم ولی احتمال اینکه کامران باشه باعث شد گوشی رو بردارم:
بله؟
-هنوز بیداری؟
با هیجان گوشی رو به خودم چسبوندم:
زنگ زدید اینو مطمئن شید؟
-نه زنگ زدم با یه خانم جذاب تودل برو حرف بزنم که نگاهش آدمو نابود میکنه.........
ضربان قلبم بالا رفت.نفسم به شماره افتادو گوشی رو بیشتر و بیشتر به خودم فشردم....
-خوبی عزیزم؟
-آقای دکتر؟
-آقای دکتر خودتی مگه ما الان تو بیمارستانیم بهم بگو کامران
با اینکه سخت بود برام اما گفتم:
-کامران
با صدایی عمیق و گرم جوابمو داد:
جونم
احساس کردم قلبم فرو ریخت.صدای ضربان قلبم رو که با شدت خودشو به سینه م میکوبید می شنیدم.بر خلاف میلم بریده بریده گفتم:
لطفا اینقدر با من راحت حرف نزنید
حرفمو به خودم برگردوند:
تو هم لطفا اینقدر رسمی با من حرف نزن.........عزیزم دوست نداری با من راحت باشی؟
خدایا...خدایا..........چرا داره دست و پام میلرزه...چرا در مقابل این مرد من رامم....چرا نمیتونم اون شفق قبلی باشم...مردی که خیلی هارو میتونه به زانو دربیاره کم کم داره منم اسیر میکنه...نه.....نباید این اجازه رو بهش بدم....نباید فکر کنه میتونه هرکسی رو که میخواد بدست بیاره...از اینرو سخت شدم:
-نه دوست ندارم...الان هم خوابم میاد.روز خوش
قبل از اینکه چیزی بگه گوشی رو قطع و بعد خاموش کردم.من اونموقع نمیدونستم که این گریزهای من اونو مشتاق و مشتاق تر میکنه...مشتاق در بدست آوردن من...........

اونروز تا فرداش که عصرکار بودم گوشیمو دیگه روشن نکردم.توی بیمارستان هم مطمئن شدم که صبح برای ویزیت اومده و قاعدتا دیگه نباید بیاد.تلفن ها هم دوباره به مریم گفتم جواب بده.میخواستم تا حد امکان هیچ برخوردی باهاش نداشته باشم.نباید میذاشتم این مرد منو تحت تاثیر قرار بده چون هیچ شناختی ازش نداشتم و از طرفی نمیخواستم به ندای قلبم گوش کنم.با همه ی اینها نمیدونم چرا هنوز التهاب داشتم.قلبم منو به سمت کامران میکشوند وعقلم دورم میکرد.سعی کردم سرمو به کار گرم کنم که کمتر فکرو خیال کنم........
-شفق.......شفق..مگه کری دختر گوشیت خودشو کشت از بس زنگ خورد...
گوشیمو موقع کار توی جیب روپوشم میذاشتم.البته همیشه رو سایلنت ولی اونروز فراموش کرده بودم ببرمش رو سایلنت و اونقدر توی افکارم غرق بودم که صداشو نشنیده بودم.
از ترس اینکه کامران باشه با تردید گوشی رو ازجیبم درآوردم.خودش بود.مات به شماره ش نگاه میکردم
-شفق چرا جواب نمیدی؟
-نمیخوام جواب بدم
-چرا؟مگه کیه؟
-مریم ممکنه اینقدر سین جیم نکنی...اصلا حوصله ندارم
مریم بیچاره که دید هوا پسه دیگه چیزی نپرسید.منم گوشی رو خاموش کردم و دوباره گذاشتم تو جیبم.بلافاصله تلفن بخش زنگ خورد...
-مریم بیا جواب بده لطفا
-تو نزدیکتری خودت جواب بده
-بیا دیگه
مریم با دلخوری روشو اونور کرد:
-وقتی من محرم نیستم بهتره تلفنم جواب ندم
-دیوونه کی گفته تو محرم نیستی فعلا بیا جواب بده بعدا بهت میگم
مریم درحالیکه برام چشم و ابرو میومد گوشی رو برداشت.
-به سلام آقای دکتر ....و با بد(جن**س**ی) اضافه کرد:
-الان با خانم صبوری ذکر خیرتونو میکردیم...
تا اینو گفت یک نیشگون از پاش گرفتم...
-آخ...نه..نه چیزی نیست پام گرفت به میز...نه آقای دکتر خبری نیست.......خانم صبوری؟
با شنیدن اسمم گوشمو تیز کردم
-بله...خانم صبوری بیکار الان کنار من ایستادند...گوشی..چشم الان گوشی رو میدم بهشون
ای خدا بگم چکارت نکنه مریم..........نجوا کردم بگو نیست
مریم جلو گوشی رو گرفت:
میدونه هستی....و گوشی رو به طرفم گرفت.بی میل گوشی رو گرفتم و خیلی آروم سلام کردم
-به خانم فراری...حال شما؟
-خوبم
-باید هم خوب باشی وقتی گوشی رو روی من قطع میکنی
-خوابم میومد
-جدا؟..............و با سردی اضافه کرد:
خوب گوش کن شفق من پسر هیجده ساله نیستم حوصله ی این بچه بازیها هم ندارم.....بعد از ساعت کاریت برو خونه ساعت نه میام دنبالت .....
از اینکه اینقدر از خود مطمئنه و از اینکه با این تحکم باهام حرف زد ناراحت شدم و نتونستم جلو خودمو بگیرم:
نکنه فکر کردید منم یکی از مریضهاتونم که اینطور اوردر میدید
فهمید تند رفته چون از در دیگری وارد شد:
اگر خواهش کنم چی؟
تصمیم گرفتم برم .میخواستم کار رو یکسره کنم.دیگه نمیتونستم به این موش و گربه بازی ادامه بدم:
-اونوقت میتونم روش فکر کنم
احساس کردم دندون غروچه کرد:
باشه..........و ادامه داد:فکر کردی؟
خنده م گرفت.انگار آتشش خیلی تند بود.سکوت کردم و اون تکرار کرد:
شفق...عزیزم....نه بیام دنبالت؟
آتش گرفتم....گر گرفتم....داغ و ملتهب جوابشو دادم:
باشه......
نفهمیدم چطور تلفنو قطع کردم.در تمام این مدت مریم با تعجب نگام میکرد.و وقتی حرفام تموم شد صبرش سراومد:
میشه بگی جریان چیه؟
خودمو انداختم رو صندلی.نمیدونم چرا احساس خستگی میکردم:
یک لیوان آب بهم بده تا بهت بگم.........
*********************
با هماهنگی یک ساعت زودتر رفتم خونه.سریع یه دوش گرفتم و کمی آرایش کردم.مانتو سبز تیره با شال سبز یشمی پوشیدم.سر ساعت هشت و سی دقیقه با زدن عطر مخصوصم به پشت گوشهام و مچ دستهام آماده ی آماده بودم.فعلا نمیخواستم مادرم کاملا چیزی بدونه سربسته یه چیزی بهش گفتم.ربع ساعت بعد روی گوشیم زنگ زد که بیرون منتطرمه.آخرین نگاه رو توی آینه به خودم کردم.کیفم رو برداشتم و از در زدم بیرون
********************
اونشب کامران منو به یک رستوران سنتی برد.در تمام طول راه توی ماشین حرف نزده بودیم.نمیدونم چه مراوده ای با صاحب رستوران داشت ولی منو مستقیم برد روی تختی که با گبه فرش شده بود و با حفاظی تقریبا از بقیه ی رستوران جدا میشد.
-امیدوارم بدت نیاد رو تخت بشینیم
-نه...توی رستوران سنتی باید روی تخت نشست
رویروی هم روی تخت نشستیم.الان میتونستم خوب نگاهش کنم.یک پیراهن آستین کوتاه سفید با خطهای مشکی و شلوار مشکی پوشیده بود.صورتش رو حسابی اصلاح کرده بود.بوی افتر شیو و ادوکلنش قاطی شده بود و رایحه ی خاصی ایجاد کرده بود.کلا خیلی خوش تیپ بود.ار اون تیپ ها که هرجا میرند حتی بعد از رفتنشون اثرگذارند.متوجه برانداز کردن من شد.چون خودش هم این مدت بیکار نبود و داشت منو دید میزد هر دو همزمان به حرف اومدیم:
-شفق
-آقای دکتر
-من اسم دارم اسممو بگو لطفا...حالا بگو چی میخواستی بگی
-نه...شما بگید
من شما نیستم شفق یا لااقل برای تو شما نیستم
نگاهی جادویی بهم کرد و خودشو جلو کشید و دستمو بدست گرفت:
عزیزم با من راحت باش...باشه ؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و سعی کردم دستمو آزاد کنم.نذاشت:
نگران دستت نباش جاش خوبه
این بشر چه اعتماد به نفسی داشت.من رفته بودم که سنگهامو باهاش وابکنم ولی اون تو فکر دیگری بود.سرمو انداختم پایین.نمیخواستم اسیر چشمهاش و حضور قدرتمندش بشم:
میشه بگی چه اصراری روی این دیدار داشتی؟
-بذار برای بعد از شام
همین موقع پیشخدمت اومد و مجبور شد دستمو رها کنه.پیشخدمت سالادو ماست و ترشی و سبزی خوردن و دوغ رو روی میز گذاشت.در تمام این مدت سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم.سرمو بلند کردم.به چشمهای هم خیره شدیم.گم شدیم.....حل شدیم.........فارغ از زمان و مکان شدیم.......
با صدای پیشخدمت به خودمون اومدیم:
آقای دکتر و خانم چی میل میکنند؟
کامران حتی این موقع هم حاضر نشد نگاهشو از من بگیره و در حالیکه عمیق تر منو میکاوید گفت:
عزیزم اجازه میدی من غذا رو انتخاب کنم...........
****************
در تمام مدت شام خوردن چشم از من برنمیداشت.نمیتونستم زیر این نگاه مستقیم چیزی بخورم...کامران هم متوجه شد:
-همیشه اینقدر کم خوراکی؟
-اگر یکی لقمه هامو بشماره آره
خندید:
باشه...نگات نمیکنم با خیال راحت بخور
ولی خیال من راحت نمیشد.دلشوره داشتم.نمیدونستم پایان این ماجرا چی میشه...
بعد از اینکه پیشخدمت سفره رو جمع کردو برامون چای و میوه آورد کامران در حفاظ رو بست .تمام جسارتمو جمع کردم:
-خب؟
-خب چی؟چی میخوای بشنوی؟...میخوای بشنوی از میون اینهمه زن و دختر که دورم ریخته چشمم تورو گرفته...اره شفق؟خب پس بدون که تنها کسی بودی که تو این چند سال تونستی منو اسیر کنی...........خودشو کشید جلو و ادامه داد:اسیر چشمهات شدم شفق....
وای خدا.......بدادم برس...احساس کردم دورو برم هوا نیست و دارم خفه میشم...رنگ صورتم برگشت...کامران هراسان شد:
عزیزم......چی شد؟اینقدر از من بدت میاد؟
مساله این بود که من نه تنها ازش بدم نمیومد بلکه داشتم وابسته ش میشدم.چیزی که اصلا نمیخواستم........
نه...مسئله این نیست
-پس چیه؟
-نمیدونم...خودمم نمیدونم........
با اشتیاق نگاهم کرد:
-می فهمم عزیزم...این یه چیز کاملا طبیعیه ..تو نباید وحشت کنی.......حالا بگو ببینم کسی که توی زندگیت نیست؟
-نه.........
-نبوده هم؟
-نه................
با این حرف من خودشو کشید جلوتر و دوباره دستمو توی دستهای مردونه ش گرفت:
خوشحالم که کسی نیست.......عزیزم.........
باز سرخ شدم...
-آخ من فدات بشم که هرچی میگم سرخ میشی........
سردرگم شدم.من اومده بودم بهش بگم که دیگه کاری به کارم نداشته باشه ولی حالا.....
-کامران........
-جونم.....جونم عزیزم........
میترسم...
-نترس.....هیچ اتفاقی نمیفته
-مطمئنی؟
-اوهوم............و شروع به نوازش دستانم کرد.حسی داغ...غیر قابل توصیف و عصیانگر در تمام بدنم به حرکت دراومد......عزیزم نمیخوای از خودت بگی
اونچه که لازم بود گفتم.اونم گفت که تک فرزند خانواده ست ولی سالهاست که زندگی مستقلی داره.گرم صحبت شدیم و زمان رو از یاد بردیم...
-کامران دیر شد...بریم لطفا..........
-باشه هر چی تو بگی
انتظار اینهمه نرمش رو نداشتم...
-ولی قبل از اینکه بریم این مال توست.......
از توی کیف دستیش یک جعبه ی کادوپیچ شده درآورد.
گیج شدم:
-به چه مناسبت؟
-بازش کن می فهمی
ساعت بود.یک ساعت مچی نگین دار خیلی زیبا....
-این جای اونکه به خاطر من شکست...
-ولی من....
-قبول کن لطفا........خواهش میکنم.....



اونشب وقتی توی تختم دراز کشیده بودم و به کامران فکر میکردم به این حقیقت پی بردم که عاقبت اسیر شدم

*


مطالب مشابه :


دانلود رمان شفق

دنیای رمان - دانلود رمان شفق - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان شفق-12-قسمت آخر

رمان رمان ♥ - رمان شفق-12-قسمت آخر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان شفق-6-

رمان رمان رمان ♥ - رمان شفق-6- - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی




رمان شفق-1-

رمان شفق-1-* با خستگی خودمو روی صندلی انداختم.با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی پاهامو روی




رمان شفق-5-

***رمان** بعد از قطع تلفنش نفس عمیقی کشیدم و ریه هامو پراز هوا کردم که گوشیم جیبمو لرزوند




رمان شفق(برای دانلود)

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان شفق(برای دانلود) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




رمان شفق-4-

رمان شفق-4-* نفهمیدم چی شد ولی انگار کسی بهم سیلی زد.دست و پام سرد شدو همه چیزو مات دیدم




رمان شفق-2-

رمان شفق-2-* منتظر جواب نشدم و قطع کردم با قطع ارتباط تردید به جونم ریخت.این چه کاری بود من




رمان شفق-11-

رمان شفق-11-* گوشه ی چشم نگاهش کردم با اون قد بلند و قیافه ی جذاب فوق العاده دوست داشتنی به




رمان شفق-9-

رمان شفق-9-* به به مریم خانم ستاره ی سهیل شدی بابا مریم یکی زد تو بازوم:-به خدا خیلی پررویی




برچسب :