رمان من هم گریه میکنم 8

بلاخره ناهار اماده شد و تارا و پادی گذاشتش روی تخت و مشغول شدیم...بعد از ناهار رو به تارا گفتم:
- بیا بریم پیاده روی...

تارا گفت:
- اره خوبه...بلند شو بریم...
- پس من چی؟
برگشتم و به پادی نگاه کردمو گفتم:
- خب تو هم بیا...باید دعوتت کنم؟
- نه نیاز به دعوت ندارم...عمه ی من ظرفارو می شور و جمع می کنه...
تارا لبخند شیطونی زدو گفت:
- حالا عمه تو نشد پسرا که می شه...این همه خوردن هم بشورن و هم جمع کنن...
امیر اخم کرد و گفت:
- نه جون من...من که حوصله ندارم...حسین تو این کارا بیشتر سابقه داره...
حسین یکی زد پس گردنشو گفت:
- چرت نگو...این کارا مال ارتینه...بپر داداش...
ارتینم اخمی کردو گفت:
- یا شما هم میاین یا من کاری نمی کنم...
تارا دست پادی کشیدو از روی تخت بلندش کرد و گفت:
- من نمی دونم با خودتون کنار بیاید ما برگشتیم همه چیز حاضر باشه تا حرکت کنیم...
بعد سویچ ماشینشو پرتاب کرد طرف امیرو گفت:
- وسایل ما هم بزارید داخل ماشین...
بعدم بدون توجه به قیافه بهت زدشون زد از الاچیق بیرونو ما هم دنبالش زدیم بیرون...
***
- تارا؟
- نه من دوستشم...
تانیا محکم تاراو بغل کردو گفت:
- بمیری دختر که هنوزم همون اخلاق نچسبتو داری...
- هووووو اب کش شدم...ولم کن له شدم...
تانیا تارا رو ول کرد و یکی زد تو سرشو گفت:
- لیاقت نداری...گمشو تا با دوستات سلام کنم...
تارا براش ادا در اورد و تانیا اومد با ما دست داد و بغلمون کرد و برای پسرا فقط سری تکون داد و دعوتمون کرد بریم داخل خونه...سوار ماشین شدمو ماشینو پارک کردم و رفتم داخل...ساعت هشت بود و تقریبا بیست دقیقه ای می شد که رسیده بودیم...رفتیم داخل که تارا گفت:
- جینگیل خاله کو؟
- تو اتاقشه الان صداش می کنم...
بعد داد زد:
- ترانه...مامان...بیا خاله اومده...
در اتاق تارانه باز شدو یه دختر چهار ساله که موهاشو خرگوشی بسته بود یه سرافن صورتی پوشیده بود اومد بیرون و دوید طرف تارا،تارا بلند شد و محکم بغلش کرد و گفت:
- عجق خاله چه طوره؟
ترانه صورت تارا رو بوسید و گفت:
- خوفم خاله...چلا دیل به دیل میای...
- ای خاله فدات بشه...
بعد شبیه ترانه گفت:
- باول کن کال داشتم...
ترانه دوباره لپ تارا رو بوسید و گفت:
- خاله بیا بلیم علوسکامو نشونت بلم...
تانیا گفت:
- چی چیو نشونت بدم؟ خاله خستس...بزار برای بعد...
ترانه برای تانیا زبون در اوردو روشو به حالت قهر برگردوند...تارا اخمی کردو گفت:
- چی کار داری عجق منو؟ بیا بریم عجق خاله...بریم با هم عروسک بازی کنیم...
تانیا گفت:
- تارا...بچه رو بزار زمین...سنگینه...
- تو دوباره شروع کردی...بدبخت شهاب...راستی کجاست؟
- نیم ساعت دیگه می رسه...تا من شام حاضر کنم رسیده...تو هم برو لباساتو عوض کن...توی اتاق خودت میخوابی؟
- په نه په...منو دنی و پادی تو اتاق خودم می خوابیم...برای اقایون یه اتاق دیگه اماده کن...
- نه جون من اتاق خودت خیلی بزرگه بیان اونجا؟
تارا خندید و لبشو گاز گرفتو گفت:
- نه...همون یه اتاق دیگه حاضر کن...من مثه تو نیستم...
تانیا از توی ظرف میوه یه سیب برداشت و پرت کرد طرف تارا که خورد تو شکم تارا...تارا ترانه رو گذاشت زمینو خم شد سیبو برداشت و پرتاب کرد طرف تانیا که تانی جا خال داد و برای تارا ادا در اورد و مشغول پختن غذا شد...تارا دست ترانه رو گرفت و رفت توی اتاقش...پادی اومد و ساکشو گذاشت کنار در و ولو شد روی مبل و شالشو در اورد و پرت کرت کنارش...بلند شدم و رفتم بیرون تا ساکمو بیارم...سویچو از پادی گرفتم و رفتم بیرون...از صندوق عقب ساک صورتیمو برداشتم و در جلو رو باز کردمو کوله امو برداشتمو خواستم برم که یه صدایی از پشت خونه اومد...خدایی ادم فضولی نبودم و اینو می شه گذاشت به پای کنجکاوی...اره اینجوری بهتره...ساکمو گذاشتم زمین و شالمو کشیدم جلو...حالا انگار گشت ارشاد اون پشت وایساده...والا...از پیچ که گذشتم دیدم یه نفر دراز کشیده روی صندلی های کنار استخر و داره با موبایل صحبت می کنه...یکی از پسرا بود...ولی کدومشون...رفتم جلو و طوری که نفهمه وایسادم پشتش...تلفنش که تموم شد خیلی بلند گفتم:
- ببخشید؟
بدبخت از ترس پرید و بلند شد و برگشت طرف من...ارتین بود...قیافش خیلی خنده دار شده بود...گفت:
- بله؟ کاری دارید؟

من؟ کار داشتم؟ چی بگم؟ بگم اومدم ببینم کی اینجاست؟ وای الانه که ضایع بشم...خیلی تند گفتم:
- بیاید شام حاضر شده...
اخه دختر...خاک تو سرت...الان تو نگران شکم صاب مرده ی اینی؟ وای زبونتو گاز بگیر...خب چی می گفتم؟ بیخی...دستی میون موهاش کشید و گفت:
- ممنون...میل ندارم...
خب خدارو شکر...چه بهتر چون غذایی اماده نبود که بخوای بیای...حالا برای من کلاس می زاره...میل ندارم...تو گورت...به درک...جهنم...پوزخندی زدمو بدون حرف رفتم و ساکمو برداشتم و رفتم داخل خونه....امیر و حسین نشسته بودن روی مبل و صدای خنده های تارا و ترانه سکوت خونه رو می شکافت...یه دفعه در اتاق ترانه باز شد و ترانه بدو بدو اومد بیرون دوید طرف من...تارا هم دنبال در حال دویدن بود...موبایل تارا دست ترانه بود...ترانه پشت من قایم شد و تارا گفت:
- ترانه عجق خاله اونو بده به من...
- نچ...
- ترانه بده به من...تورو خدا...
- نچ...
- دختره ی پرو بده به من...
همه پوکیده بودن از خنده...تارا ول کن یه دختر چهار ساله هم نبود...تانیا با خنده گفت:
- ترانه مامان چی شده؟
ترانه همون جور نفس زنون گفت:
- مانی...داشتیم بازی می کلدیم موبایل خاله لنگ(زنگ) خولد...من بلش داشتم و جلاب(جواب) دادم مثه موبایل تو و بابا شلاب(شهاب)...یه اقایی بود...گفت تال تالی کجایی؟ رسیدین؟ همین...بعد خاله دعوا می کنه...
و بعد بغض کرد و نشست روی مبل...همه از طرز صحبت کردن ترانه داشتیم می خندیدیم...تانیا بلند خندید و گفت:
- تارا دوست پسر پیدا می کنی بچه منو از راه به در نکن....
- چی چیو از راه به در نکن...دوست پسر کدوم خریه؟ بابا پدرام بود...
- ماشاالله به مامانم...ماشالله به تربیتت بابا من غیرت دارم...خاک تو سرم اسم پسره هم میاره...
تارا خواست حرف برنه که تانی گفت:
- حرف نزن دختره ی گیس بریده...نمی خواد بگی فقط دوست اجتماعی...اینا سرپوشه روی خرابکاری دخترا...
دستمو گذاشته بودم روی دهنم و می خندیدم و پادی هم کم از من نداشت...حسینو امیرم که بدتر از ما انگار داشتن فیلم کمدی می دیدن...تارا هم خندش گرفته بود...نشست و پاشو انداخت روی پاش و گفت:
- بابا تانی استاد دانشگاهمون بود...
تانی یکی زد روی دستشو گفت:
- خاک تو سرم...با استاد دانشگاه؟ وای مامان کجایی بیای ببینی دخترت استاد دانشگاه رو از راه به در کرد...
دیگه نتونستم تحمل کنم و بلند خندیدم که تارا گفت:
- اه تانی...بزار حرف بزنم...پدرام بود استاد دانشگامون برادر پادینا...زنگ زده بود به پادی پادینا جواب نداده زنگ زده به من...وای خدا شما ها دیگه کی هستید...
تانی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اهان...که این طور خب زود تر می گفتی...
تارا داد زد:
- مگه تو می زاری؟
تانی خواست حرفی بزنه که در خونه باز شد و شهاب اومد تو...شهاب کلا خوش هیکل بود و خوش تیپ قیافه اش هم ماچ عالی...تانی خوب چیزی تور کرده بود...تانی اومد که به شهاب سلام کنه و مثه یه زن خوب شوهرشو ببوسه و کتشو بگیره که تارا مثه جنی شده ها پرید بغل شهاب،شهابم برای این که تارا نیفته دستشو دور کمرش حلقه کرد و خندید و گفت:
- شیطون تو کی رسیدی؟
- ساعت هشت،نه بود که رسیدیم...
تانی پا کوبید روی زمینو گفت:
- شهاب ول کن اون خواهر منو...من اینجا پوسیدم...
شهاب خندید و به تارا مثلا اروم گفت:
- تو که نمی خوای فردا بریم دادگاه؟ می خوای؟
تارا خیلی تخس گفت:
- دادگاه برای چی؟
- اگه یه دیقیه دیگه همینجوری بمونی فردا برام احضاریه میاد و خواهرت منو طلاق می ده...
تارا از بغل شهاب بیرون اومد و پشت چشمی نازک کرد که ترانه گفت:
- خاله...عمو پدرامم اینجوری بغل می کنی؟
همه از تعجب چشماشون چهار تا شد و شهاب پقی زد زیر خنده و گفت:
- تارا؟
تارا با دستاش صورتشو پوشوند و گفت:
- زهر مارو تارا...بمیره تارا...
شهاب دستاشو به طرف اسمون بلند کرد و زیر لب یه انشاالله گفت و رو به تارا گفت:
- انشاالله...ولی ما از این شانسا نداریم...
- زهر...
تارا برگشت طرف ترانه و بغلش کرد،بوسیدش و گفت:
- عجق خاله...من اون اقاهه رو بغل نمی کنم...
- چلا؟ اون که عجقته...
تارا خندید و دوباره اونو بوسید و گفت:
- نه خاله جون...اون برادرمه...همین...
- اهان...
تانیا شامو کشیدو دور هم شام خوردیم...البته ارتین نبود...به درک بزار با دوست دخترش صحبت کنه...به من چه...بعد شام منو پادی سفره رو جمع کردیم و رفتیم نشستیم روی مبل کنار بقیه...ارتینم اومده بود و خیر سرش داشت قایمکی منو دید می زد...فک کرده با اسکول طرفه! حقشه بهش بگم تموم شدم،ولی خوشم میومد...نمی تونستم مثه بقیه بهش بپرم و بشورمش بزارمش روی بند...یه چیزی بود که منو به طرفش می کشوند...از کی شروع شد؟ نمی دونم...شاید بعد از اون بوسه...اره...نمی دونم چیه وشایدم نخوام بدونم...فعلا نمی خوام بهش فکر کنم...پادی بلند شد و گفت:
- من می رم بخوابم...شب بخیر...
تانی لبخندی زد و گفت:
- برو عزیزم...برو اتاق تارا...
پادی سری تکون داد و رفت طبقه ی دوم...منم بلند شدمو شب بخیری گفتم و رفتم بالا که بخوابم...پادی یه تاپ قرمز پوشیده بود با یه شلوارک قرمز،مسواک زد و خزید زیر پتو...منم لباسامو عوض کردمو و مسواک زدم و گرفتم خوابیدم...


مطالب مشابه :


مدلهای سارافن جدید

مدل لباس جدید - مدلهای سارافن جدید - مدل لباس




سارافون

آموزش بافتنی - سارافون - آموزش انواع بافتنی سايز :s - m - l - xl - xxl مقدار كاموا : 450-450-400-350-350 گرم




رمان من هم گریه میکنم 5

یه بلوز سرافن بادمجونی که زیرش یه بلوز ساده مشکی پوشیده بود و یه جوراب شلواری مشکی ولی




رمان من هم گریه میکنم 8

اتاق تارانه باز شدو یه دختر چهار ساله که موهاشو خرگوشی بسته بود یه سرافن صورتی پوشیده




مسيحيت و اسلام شيعى در قرن هفدهم

پدر سرافن كه از حلب آمده در سال‏1663 به موصل وارد مى‏شود (نسخه فرانسوى 25058 ص‏1288).




رمان من هم گریه می کنم پست نهم

اتاق تارانه باز شدو یه دختر چهار ساله که موهاشو خرگوشی بسته بود یه سرافن صورتی پوشیده




رمان شکوه نیلوفرانه من4

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان شکوه نیلوفرانه من4 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت




برچسب :