رمان پیله ات را بگشا3

ظهرجمعه راس ساعت دوازده ظهر سهراب شاد وپرانرژی .. خونه بود ..هرچقدر من مضطرب بودم اون بی خیال وریلکس بود ..یکم که با سپند بازی کرد ..واز سروکول هم بالا رفتن ..میز ناهار رو چیدم وبین شلوغ بازی های پدروپسر ناهار رو خوردیم ..ساعت حول وحوش چهار عصر بود که سهراب ماشین سیاوش رو گرفت ..وباهم رفتیم برای رانندگی ..یه جمع سه نفره ..یه خونوادهءسه نفره ..سهراب مدام بهم دلداری میداد ولی استرس من که دست خودم نبود ..همه اش نگران بودم خراب کنم...ساعت هشت شب بود که دم خونهءسیاوش نگه داشتم ...شام دعوتمون کرده بود ..-به به خانم رانندهءفرمول یک ..به تیکهءگیسو لبخند زدم وروش رو بوسیدم ..-شرمنده مزاحم شدیم گیسو جان ..-چه مزاحمتی بفرمائید تو ..اقا سهراب خوش اومدی ..سپند طبق معمول از گردهءسیاوش اویزون بود ..واقعا که سیاوش عموی خوبی برای سپند بود ..-یه عموی مهربون ..یه شوهر خوب برای گیسو ..ویه برادر شوهر مسئول برای من ..مانتوم رو دراوردم وبا یه تونیک مرتب اومدم تو پذیرایی ...چشمهای سهراب با دیدنم برق زد ..خیلی وقت بود که میفهمیدم از شیک پوشیم راضیِ-گیسو جان کمک نمیخوای ..؟-نه عزیزم ..رانندگی چطور بود ..؟-خوب بودولی هنوز استرس دارم ..از امتحان فردا میترسم ..-چرا میترسی؟ ..اگه پارک دوبلت رو درست بزنی ..بقیه اش اسونه ..-اون رو بلدم ولی نمیدونم چرا اینقدر استرس دارم ..گیسو دستم رو گرفت ..-نترس لی لی فر..همه چی درست میشه ..اصلا این دفعه هم قبول نشی مهم نیست سریِ بعد قبول میشی ..-اره سهراب هم همین رو میگه .-دیدی بی خودی نگرانی؟ ..اقا سهراب هم که بهت فشار نمیاره ..به شیطنت خندید وادامه داد ..-ای شیطون... نکنه داری خودت رو برای سهراب خان عزیز میکنی ..؟-گیسو ..!!!با خنده برگشت وابرویی تاب داد ..ازحرفش دلم گرفت ..خیلی وقت بود که ازجاذبه های زنانه ام استفاده نکرده بودم خیلی وقت بود که دیگه برای دل سهراب خودم رو درست نمیکردم ..به عشق سهراب نمیخوابیدم وچشم باز نمیکردم ..خیلی وقت بود که دیگه سهراب تو دلم نبود... شاید هم هنوز بود ولی اونقدر کمرنگ ..اونقدر بی رنگ... اونقدر سردو تاریک ..که نبودش بهتراز بودنش بود ..جلوی چشمهای مشتاق سهراب سفره رو چیدم ...نگاش برخلاف همیشه چراغونی بود لذت میبرد از دیدنم ..از اینکه پخته شده بودم.. ولی چه فایده؟ ..دیگه حریم دو نفره ای باقی نمونده بود که بتونه واردش بشه ..سر میز شام کنار سهراب وسپند نشستم..جلوی سیاوش وگیسو سعی میکردم مراعات کنم وزیاد از حد ...فاصلهءبین خودم وسهراب رو به رخ نکشم ..درست نبود... هرچی که بینمون بود برای خونه بود ..نه جمع ..نه بین بقیه ..کنار سهراب بودم سهرابی که حالا دیگه میدونست یه مرد خوب ..یه نفرکه میخواد تو دل زنش باشه چی کار کنه ..چه جوری باید دل زنش رو بدست بیاره ..برام غذا کشید ..سالاد ...نوشابه ..کنارم بود وبا محبتش شام رو به دهنم مزه دار میکرد ..ولی قلب من ..قلب یخی من ..با این حرارت ها اب نمیشد ..گرم نمیشد ..خون به جیگر تر از این حرفها بودم که با اینکارها اروم بگیرم ..موقع سفره جمع کردن کمکمون کرد ..گذشته بود اون زمانی که... سهراب میشست ومن جلوش خم وراست میشدم ...کنارم تمام سفره رو جمع کرد ...درست مثل یه مرد خوب ..مثل یه شوهر همپا ...به نظرت این همه زحمتی که میکشید کافی بود ...؟جبران اون سختی ها میشد ...؟جبران اون شبهایی که نبود ؟...جبران اون روزهایی که مادرش با زخم زبون ازارم میداد ..؟جبران قلب مجروحم که هنوز چاک چاک بود ...؟نمیشد ..کافی نبود ظرفها رو با گیسو شستم واز همه جا حرف زدیم ..غیر ازاینکه چرا هنوز بعداز دو سال من وسهراب جدائیم ؟..چرا هنوز دلمون با هم یک دله نشده ...؟ساعت دوازدهءشب بود که سهراب سپند رو که از خستگی بیهوش شده بود بغل کرد واز گیسو وسیاوش خداحافظی کردیم وبرگشتیم خونه ..سهراب ما رو گذاشت وبازهم تنهایی راهی خونهءفرشید شد ...دوست مجردیش ...همونی که بعضی شبها خلوت تنهایی هاش رو به شوهرمن قرض میداد تو تختم غلط زدم ویه نگاه به اسمون ابری کردم ...دلم بدجوری گرفته بود ..چه میکردم؟ ..چه جوری قبولش میکردم ..؟این همه سختی با یه یکی دو قطره محبت از دلم پاک نمیشد ..با یه چیکه دوچیکه عشق ...دلم به همین راحتی ها باهاش صاف نمیشد ..پتو رو رو خودم بالا تر کشیدم وچشمهام رو بستم ..باید میخوابیدم فردا روز مهمی بودی ..........قبول شدم ..قبول شدم ...چنان باذوق وشوق تو بغل سهراب پریدم که سهراب یه قدم عقب گذاشت ..-قبول شدم سهراب ..لبخندی به ذوقم زد ..-میدونستم عزیزم ..-وای باورم نمیشه ..لبخندش وسعت گرفت ..-ولی من باورم میشه ..از اغوشش بیرون اومدم ..-وای انقدر خوشحالم که نگو دوست دارم به همهءدنیا بگم که قبول شدم ...-منم خوشحالم خانمی ..بیا بریم که یه ناهار خوب به من وبچه ها بدهکاری ...-رو چشمم اقا ..لی لیِ وقولش ..دنبال سپند وگیسو وسیاوش رفتیم وهمگی روبرای ناهار دعوت کردم ..شیرینی قبولیم بود... قبولی تو امتحان اسونی مثل رانندگی ...دومین قدم مهم زندگیم ...حالا دیگه میتونستم برونم ...رانندگی کنم ..رو پای خودم وایسم ...استوار بشم ... 
-الو لی لی؟؟-سلام ..-سلام خونه ای ..؟-اره هستم چطور ..؟-اهوازم دارم میام خونه ...اماده باش کارت دارم ..-باشه منتظرم ..گوشی رو که قطع کردم ..دستی به لابه لای موهام کشیدم ...یعنی کجا میخواست ببردمون ..؟یه شلوار جین ویه تاپ استین حلقه ای پوشیدم وسپند رو هم اماده کردم ..مانتو وشالم رو مرتب تن کردم وبا سپند منتظر اومدن سهراب شدیم ..همینکه زنگ اف اف رو زد ..سپند دوئید پائین ...-بله ..-سلام بیا پائین ..-کجا میخوای بریم سهراب ..؟-بیا خودت میفهمی ..کلید خونه رو ورداشتم وپله ها رو اروم پائین رفتم ..هنوزبرام مجهول بود که کجا میخواست بریم ..درو که باز کردم سپند رو تو بغل سهراب دیدم ..-سلام ..چرا نیومدی بالا ..؟سهراب یه لبخند شیرین زد و..از اون لبخند های نادر که کمتر رو لبش میومد ..-حالا بهت میگم ..چشمهاتو ببند ..وبیا ..-چی ..؟-میگم چشمهاتو ببند .یه نگاه به چشمهای شیطون پدروپسرانداختم ...-سپند بابا میخواد چی کار کنه ...؟سپند فقط خندید وتو بغل باباش بالا وپائین پرید ..چشمهام رو بستم -بگید دیگه اینجا چه خبره ..؟یه دستم رو سهراب گرفت ویه دستم رو سپند ..-سپند کجا میخوایم بریم مامان ..؟-نمیشه بگم این یه رازه ..-خب به من هم بگید ..-یکم صبر کن لی لی خودت میفهمی ..یه هفت هشت قدم من رو با خودشون کشیدن که وایسادن ..چرخوندم وگفت ..-حالا چشمهاتو بازکن ..متعجب به این ورواون ور نگاه کردم ..دو سه تا ماشین جلوی روم بود ..تو ذوقم خورده بود ..پرسیدم ..-خب ...؟؟سپند که طاقت نداشت مدام ورجه ورجه میکرد ..-چیه خوب بگید ..من که حالیم نشد ..سهراب سپند رو کشید کنار خودش وبا هم گفتن ..-یک دو ســـــه ..ماشین نو مبارک ..سهراب با سوئیچی که تو دستش بود پژو دویست وشیش البالویی روبه صدا دراورد ..متعجب برگشتم به سمت سهراب ..-این مال منه ..؟لبخندش وسعت گرفت وسر تکون داد ..-تو گرفتی ..؟به تائید پلک زد ..اشک تو چشمهام جمع شد ..مال من بود ..ماشین من ..ماشینی که از کوچیکی حسرتش رو داشتم ..دستگیره رو کشیدم وسوارش شدم ..مال من بود ..رویای کودکی ....رویایی که تو همون شبهای باهم بودنمون بهش گفته بودم ..رویه های زرشکی صندلی ها ...بوی نوی ماشین.. دلم رو مالش داد ..سهراب سنگ تموم گذاشته بود ..نشست کنارم ..-خوشت میاد .؟؟-وای عالیه ..دستت درد نکنه ..-خواهش میکنم قابلت رو نداشت ..ناخواسته با محبتی که خیلی وقت بود تو دلم خاموش شده بود گونه اش رو بوسیدم ..-مرسی سهراب ..چشمهای سهراب تر شد ..ناراحت شد ..پلک زد وبه جای جواب سوئیچ روبه سمتم گرفت ...-حالا نوبت رانندگی سرکار خانومه ..بفرمائید لی لی خانم ببینم چه میکنی ..دلم غنج رفت ..ماشین خودم بود ..سپند همچنان بالا وپائین میپرید ..-مامان مثل عمو سیاوش اهنگ بذار صداش رو تا ته زیاد کن ..سهراب صبورانه پنل ضبط رو زد وصدای موزیک تند توی ماشین پیچید ..استارت زدم ودنده دادم ..هوم زندگی شیرین تر از اونیه که تا چهار سال پیش فکرشو میکردم ..سهراب به معنای واقعی مهربون شده بود .............همین که از پله های خونهءسیاوش پائین اومدم یه نفر بهم سلام کرد ..برگشتم به سمتش ..یه مرد جوون تقریبا سی ساله که موهاش رو بالا زده بود وتیپ مردونه ای داشت ...یه شلوار پارچه ای مرتب با یه پیرهن مردونهءدودی ..بیشتر از اینکه خوشگل یا جذاب باشه تصویر یه مرد رو به ادم القا میکرد ..-سلام ..معذب بود این رو قشنگ حس میکردم ..با موشکافی پرسیدم ..-ببخشید من شما رو میشناسم ..؟-نه راستش من همسایهءاقای بختیاری هستم چشم بسته غیب میگفت ..؟خب وقتی خونه اش دو طبقه با خونهءسیاوش فاصله داره یعنی همسایشه دیگه ..-بله متوجه شدم .. با اقا سیاوش کار دارید ..؟-نه راستش ..انگاری بی خیال حرفش شد ..-هیچی ولش کنید ...به اقای بختیاری سلام برسوندی ...با اجازه ..ابروهام بالا پرید ..این همه من رو الاف کرد بعد فقط میگه سلام برسونید ..یه چیزیش میشد ها همینکه دروبازکردم از حضور بی مقدمه اش تعجب کردم ..یه نگاه به ساعت انداختم ..یازده شب بود ..-سلام چه بی خبر ..؟خسته وگرفته کفش هاش رو کند ورو مبل نشست ..کلافه تر از اون بود که نگرانم نکنه ..-چی شده سهراب ..؟-پروژهءمشهد تموم شد... شرکت رو انتقال دادن به اهواز ..-خب به سلامتی ..این دیگه این همه ناراحتی داره .؟..سهراب سرخورده سر بلند کرد ..-ناراحتی نداره ..؟میگم دارم میام اهواز ...دیگه مشهد نیستم که تو خوابگاه بمونم -چی میگی نکنه میخوای بیایی اینجا ...؟فقط بّرُوبر نگاهم کرد-هی سهراب با توام ...میخوای بیایی اینجا ..؟-چارهءدیگه ای هم دارم ؟-اره برو خونه اجاره کن... برو خونهءدوستت ..هرجا به جز اینجا از جاش بلند شد ویه قدم به ستم برداشت ..-چی میگی لی لی؟ ..اصلا میفهمی چه حرفی از دهنت درمیاد ؟...من شوهرتم ..نصف این خونه مال منه ..-آره مال تو اِ ...ولی قرار مون این نبود ..تو گفتی تا نخوام برنمیگردی ..-ولی الان مجبورم ..دیگه بحث یه شب دو شب نیست که پیش سیاوش یا فرشید برم ...میفهمی لی لی نمیتونم ..برگشتم وبااخم گفتم ..-به من ربطی نداره ...این تنها قولیه که تا حالا بهش پایبند بودی ..میتونی مثل یه آدم بی جربزه دوباره برگردی به این خونه ..یا میتونی مثل یه مَرد سرحرفت بمونی ودنبال یه راه چاره باشی ..-لی لی فر ..؟-حرفی نمونده سهراب ..انتخاب با تواِ...عصبانی ودلخور بدون حتی یه کلام اضافه کفش هاش رو پوشید ورفت ..کارم نامردی بود ..خودم هم میدونستم ...ولی نمیتونستم تحملش کنم ........داشتم غذا میپختم که زنگ دروزدن وسپند بابا بابا گویان درو بازکرد ... زیر گاز وخاموش کردم ..غصهءعالم ریخت تو دلم ..نکنه میخواد دوباره صحبت از موندن تو این خونه کنه؟ ...خدا میدونست که واقعا امادگیش رو نداشتم ..با صدای خسته اش به خودم اومدم ..-سلام ..سربلند کردم حتی نمیتونستم جواب سلامش رو بدم ..میخواستم با نگاه کردن به چشمهاش حرف دلش رو بخونم ..-حداقل قدیمها به حرمت اسم توی شناسنامه ات جواب سلامم رو میدادی ..تازه به خودم اومدم ..حواسم اصلا نبود که جوابش رو ندادم ..-سلام ...ببخشید حواسم نبود ..از چهار چوب در فاصله گرفت وصندلی اشپزخونه رو جلو کشید نشست ..هنوز منتظر بودم تا حرف بزنه واین دلشوره رو تموم کنه ..-چی شد ..؟کلافه دستی تو موهاش کشید ..حتی از دیروز هم داغون تر بود ..-چی چی شد ..؟-اهواز اومدنت ...؟تکلیف جات ..؟-تو که حرف خودت رو زدی ...مگه دیگه برات مهمه که من چی کار میکنم وکجا میرم ...؟-سهراب ..؟-چیه..؟گفتی اینجا نمونم وخودت رو راحت کردی ..گفتی اگه مَردم سر حرفم بمونم ..اگه نه که بی جربزه ام ..یادته دیروز گفتی ..؟-بابا دعوا میکنید ..؟صدای سپند بود... از کی شاهد حرفهای ما بود رو نمیدونستم ..سهراب ناراحت لبخند زورکی زد وگفت ..-نه بابا جان داریم با هم حرف میزنیم ..-ولی تو داشتی داد میزدی ..-نه پسرم حواسم نبود صدام بالا رفت.. تو برو ..-میخوای با مامان دعوا کنی ..نمیرم ..سهراب مستاصل یه نگاه به من انداخت ..به سمت سپند رفتم وتو بغلم گرفتمش ..-آماشالله گل پسرم ...چه پسر خوبی دارم من ... بابا با من دعوا نمیکرد قند عسلم ..به سمت اطاقش رفتم ودرو بازکردم ..-ببینم میتونی یه نقاشی قشنگ با یه عالم هواپیما وموشک برای من بکشی یا نه ..-چند تا موشک ...؟-یه عالمه ..نقاشیت پراز موشک وهلکوپتر باشه ..-آدم چی ..؟-آدم که باید بکشی ..پس کی سوار هلکوپترها بشه ..؟دوباره دستش رو تو دهنش کرد ..-نکن پسرم نقاشیتو بکش تا با بابا حرف بزنم ..باشه ..؟-باهات دعوا نمیکنه ..؟-نه عزیزکم دعوا نمیکنه ..داریم حرف میزنیم -اگه داد زد بگو بیام بکشمش ..-نه مامان جان ..بابارو که نباید کشت ..-اگه دعوات کنه گریه ات رو دربیاره میکشمش ..-سپنــــــــد ..باباته ..تو فقط حق داری دشمن ها رو بکشی ..باشه ..؟با بی میلی قبول کرد هرچند تو فکرش داشت دشمن ها رو از دوست ها سوا میکرد .. سرپا شدم وبرگشتم که سهراب رو دیدم ..چشمهاش سرخ بود پراز دلخوری وزجر وتنهایی ..سپند مشغول نقاشیش شد ومن به ارومی از کنار سهراب گذشتم ..به اطاق خوابم رفتم و دم میز توالت وایسادم ..سهراب درو بست ورو تخت نشست -میبینی لی لی؟ ...سپند اونقدر ازم دور شده که من رو درحد دشمنش میبینه ..- این چه حرفیه سهراب ....؟؟-حرف حق تلخه ..منم مثل خودش تلخ شدم -نه ..تلخ اون وقتی بود که جنابعالی سر سفرهءعقد درحالی که بغل به بغل صنم خانم نشسته بودی و روسرتون قند میسابیدن بله رو گفتی ..هیچی نگفت فقط ارنج هاش رو روزانوش گذاشت وسرش رو تو دست گرفت ..نشستم کنارش واروم پرسیدم ..-سهراب چی کار کردی ..؟-میرم شیراز ..-چی ..؟سربلند کرد ..چشمهاش کاسهءخون بود ...خیس وسنگین -همه برای موندن تو اهواز له له میزنن حالا کارمن برعکسه ..همه میخوان پیش خونواده شون برگردن ولی من دارم بدو بدو میکنم که از پیش خونواده ام برم ..سرش رو بلند کرد وبا درد گفت ..-ای خدا شکرت ..-سهراب درست حرف بزن ببینم چی میگی ..؟-یکی از بچه ها همسرش حامله شده ونمیتونه زنش رو تنها بذاره قراره شده به جای اون برم شیراز ..قراره یه پروژه تو شیراز راه بندازن ..دوباره داشت خودش رو ویلون وسرگردون میکرد ..حسم چی بود ..؟بازهم دلسوزی ..؟یا شاید هم درد ..درد به خاطر غم تو چشمهای سهراب ..-دارم میرم شیراز ..فردا راه میوفتم ..خوشحال باش لی لی ..تا چند وقت من رو نمیبینی ..نگاهم به ماشین اسباب بازی روی میز توالت خیره بود ..دیگه قرار نبود بمونه ..حتی قرار نبود تو اهواز باشه ..داشت به کل از پیشمون میرفت ..البته نیومد که بره ولی همین که قرار بود اینجا باشه ..هم خوب بود وهم بد ..صدای کوبش دربلند شد ومن رو به خودم اورد ..یه نگاه به جای خالی سهراب انداختم ..بی معرفت بدون خداحافظی رفته بود ..-مامان سربلند کردم...-جانم .؟-پس بابا کو ..؟-رفت ..-باهاش دعوا کردی ..نه ..؟رفتم به سمتش وکنارش زانو زدم ..-نه پسرم این چه حرفیه ..خواستم بغلش کنم اما نذاشت ..-تو میخوای بابا بره ..-سپند ...!!-خودم شنیدم بابا گفت خوشحال باشی که داره میره ...-بابا شوخی کرد ..-نه شوخی نمیکرد تو همیشه باهاش دعوا میکنی ..اذیتش میکنی ..اون هم سرت داد میزنه ومیره ..تو هم بعدش گریه میکنی ...چرا باهاش دعوا میکنی ...؟وقتی این جوری تو مخصمصه گیر میوفتم با خودم میگم ..(یعنی سهراب تو اون لحظه ای که داشت اسم صنم رو تو شناسنامه اش وارد میکرد فکر این سوالها بود ..؟فکر اینکه یه روزی سپند بزرگ میشه واونقدر میفهمه که ته توی همه چیز رو درمیاره ..)موهاش رو نوازش کردم وبوسیدمش ..-مامان جان تو اشتباه میکنی ...من وبابا با هم دوستیم ..-اگه دوستی این جوریه ..منم باید با مهدی دعوا کنم ..-نه عزیزم (چی میگفتم ..؟چی کار میکردم ..؟دا رو نفرین میکردم ..که یه مادر بود وداغدیده ...یا صنم رو لعنت میفرستادم ..چی کار میکردم..؟شاید هم مقصر تمام اینها سهراب بود سهراب بی جنم که حالا پسرم رو این جوری آزرده کرده بودنگاهم به نقاشی پراز موشک وهلکوپتر روی زمین افتاد ..کنارش سه تا ادم هم بودن ..یه کیشیون کوچیک ودو تا شون بزرگ ..دقیقا مثل خونوادهءاز هم پاشیده وسه نفرهء ما ... امروز پنج شنبه ست و خدارو شکر کلاس ندارم.. یه نگاه به سپند میندازم هنوز خوابه.. قراره بعد از ظهر با سهراب برن پارک..دیروز سهراب آخر شب زنگ زد و اینطور که میگفت یه بلیط کنسلی به زور تونسته گیر بیارهیه نفس عمیق میکشم ... دقیقا یک ماهه که اهواز نیومده .. کارش سنگین شده واکثرا هم تو بیابونِاینطور که میگفت قرار نبوده این هفته هم بیاد اما دلتنگی امونش رو بریده و با دردسر مرخصی گرفته...یه نگاه به ساعت میکنم ..پروازش ساعت دو میشینه.. گفت مستقیم میاد اینجا..هرچه قدر هم من غر زدم که نیا و عصر بیا دنبال سپندگفت طاقت نداره..بیچاره حق داره چون عادت کرده بود هرهفته یا چهارده روز یک بار بیاد اهواز..بعضی وقتا بخاطر گرد وخاک اهواز پرواز ها لغو میشه ومجبوره با اتوبوس بیاد.. شانس آورده که از شیراز تا اهواز 10 ساعت بیشتر نیست..پنیر رو از تو یخچال در میارم .. کنار نون و تخم مرغ آب پز میذارم.. سپند عادت داره صبحونه رو کامل بخوره...آروم میرم تو اتاق خواب سپند ناز وملوس رو تخت دونفره ام خوابیده...باید کم کم عادتش بدم که تو اتاق خودش بخوابه.. آروم دست تو موهاش میکنم..-سپند... آقا سپند ... پسر گلم بیدارشودستشو رو سرش میکشه و یه غلت میزنه...سرشو میبوسم...-پاشو پسرم بابا سهراب داره میادبا شنیدن اسم سهراب چشماش رو باز میکنه و با تعجب نگاهم میکنه-بابا میخواد بیاد؟صورتشو میبوسم..-آره عزیزم... بابا داره میاد دیشب که شما خواب بودی زنگ زد گفت میخواد...هنوز حرفم تمام نشده که تند بلند میشه و رو تخت میپره-اخ جووون بابا میاد ...اخ جووون باباسهراب میادکمرشو میگیرم.. میشونمش رو پام و بینیش رو فشار میدم..-صد بار گفتم رو تخت نپر....-بابا کی میاد؟-ظهر میاد..-تا ظهر چقدر دیگه مونده؟واای باز شروع شد.. هربار که سهراب میخواد بیاد من این برنامه رو با سپند دارم... هر دقیقه میپرسه چند ساعت دیگه بابا میاد...-ببین عزیزم.. الان ساعت نه صبحِ بابا 6 ساعت دیگه اینجاس .. یعنی الان باید صبحونه بخوری بعد من شما رو ببرم حموم .. بعد ناهار بخوریم.. بخوابیم عصر که بیدار شی بابا میاد..اخماشو تو هم میکنه.. این که خیلی زیاده.. نمیشه الان ناهار بخوریم تا بابا بیاد؟سعی میکنم خندم رو کنترل کنم اما نیمتونم.. سپند رو محکم تو بغلم میگیرم و میبوسم..-نه نمیشه مامانی .. اومدن بابا که بستگی به ناهار خوردن ما نداره.. باید زمان بگذره تا بیاد..حالا هم پاشو صبحونه بخور که بعدش باید بری حمام که وقتی بابا سهراب میاد گل پسر تمیز و خوشگلش رو ببینه لذت ببره..-مامان..-سپند اول لقمه ت رو قورت بده بعد حرف بزن..سپند تند تند لقمه تو دهانش رو میجوه..-سپند آروم بخور خفه میشی...-مامان..یه لقمه دیگه تخم مرغ به دستش میگم...-جانم بگو..-بابا با هواپیما میاد؟-آره عزیزم..-مامان.. میشه مثل اون بار که من و عمو سیاووش بابا رو بردیم پیش هواپیما... این دفعه بریم از هواپیما بیاریمش؟-اولا هواپیما نه .. فرودگاه.. اونجایی که با عمو سیاووش رفتی بهش میگن فرودگاه..بعد هم نه نمیشه.. بابات خودش میاد خونه..-مامان نمیشه ما بریم؟با اخم بهش نگاه میکنم..-نخیر نمیشه... دوساعته این لقمه تو دستتِ بخورش دیگههمینم مونده که برم دنبال سهراب.. دلم خوشه باهامون زندگی نیمکنه.. اما سایه ش رو زندگیمه..هر شب زنگ میزنه.. سعی میکنه هفته ای یه بار بیاد .. هرچی من غر میزنم میگم ماهی یه بار بیا .. قبول نمیکنه...هر بار هم که میاد من یاد گذشته می افتم.. تا میام فراموش کنم باز آخر هفته میشه و آقا تشریف میارن.... بعضی وقتا برای فرار از دیدن دوباره سهراب .. سپند رومیبرم خونه سیاووش میذارم و به گیسو هم میگموقتی سهراب رفت میام دنبال سپند..اما خودم هم میدونم این کارها فایده ای نداره... چون وقتی میرم دنبال سپند چشمای اشکی سپند که بخاطر رفتن سهراب گریه کرده دلم رو آتش میزنه..-مامان.. مامان..-چیه سپند ..حواست کجاس؟ من دارم حرف میزنما..-میشنوم عزیزم بگو..-مامان چی میشه این دفعه بریم فرود.. فرود..-فرودگاه.. نه نمیشه اصرار نکن سپنددستمو میگیره..-مامان تورو خدا.. دوست دارم برم هواپیما ببینم ..-مطمئنی فقط میخوای هواپیما ببینی؟سرشو تکون میده..با دستمال دور دهانش رو پاک میکنم..-سپند منو میخوای گول بزنی؟ از اونجا که هواپیما معلوم نیست...سپند انگشت شستش رو تو دهن میکنه...-خب میخوام بابا رو زودتر ببینم.. تازه ماشین سواری هم میکنیم..دستشو از دهانش میکشم بیرون..-این همه انگشتت رو تو دهنت نکن.. سپند یک بار بهت گفتم دنبال بابا نمیریم.. پس بیشتر ازاین با من بحث نکن..سریع اخماش تو هم رفت.. و باز مثل همیشه اول بغض میکنه و بعد چشماش پر از اشک میشهاز رو صندلی بلند شد وگفت ..-دیگه دوستت ندارم.. اصلا نمیخوام تو مامانم باشی.. اصلا ... اصلا به بابا میگم منو با خودش ببره... میگم یه مامان خوب برام بگیره..چشمام رو از عصبانیت رو هم فشار میدم.. -سپند برو تو اتاقت .. امروز هم بابا رو نمیبینی..پاهاشو رو زمین میکوبه..-میبینم..و با صدای بلند میزنه زیر گریه و میره تو اتاقش ..سرمو تو دستم میگرم..حرف سپند تو سرم میپیچه ..(به بابام میگم مامان خوب برام بگیره.. ) هه خبر نداری بابات زودتر از اینکه تو بگی برات مامان گرفت.. اونم چه مامان خوبی.. صنم خاااانم...با یاد اوری صنم و ماجراهای گذشته یه پوزخند میزنم.. صدای گریه سپند از تو اتاق میاد...خدایا من از دست این پسر چه کار کنم؟میرم تو اتاقش .. قاب عکسی که رو عسلی کنار تختش بود رو تو بغلش گرفته و گریه میکنه... میرم کنارش رو تخت میشینم..قاب عکس رو از دستش میگیرم و یه نگاه به عکس دو نفره سپند وسهراب میندازم..-سپند قرار نیست هرچی که تو میگی من بگم چشم..اشکاش رو پاک میکنم.. -ببین عزیزم بابا گفته ظهر میاد.. خب میاد دیگه چرا ما این همه راه بریم فرودگاه؟سپند چشماش رو میماله..-خب ... خب .. یه بار من و عمو سیاوش رفتیم دنبال بابا .. بابا خیلی خوشحال شد.. میخوام این دفعه هم خوشحالش کنم..نفسم رو بیرون میدم.. پس قبلا هم به استقبال آقا رفتن.. حتما هر وقت من برای فرار از دیدین سهراب ، سپند رو میبرم خونه سیاوش .. میرن دنبال سهراب....-ببین پسرم.. عمو سیاوش دوست داره بره دنبال بابات ... اما من دلیلی نمیبینم این کار رو کنی..سپند رو تخت میشینه..-اما من میبینم..-چی رو؟-اووم؟؟ همونی که گفتی نمیبینی بری دنبال بابا..خندم میگره.. لپش رو میکشم..-اها شما لازم میدونی بری دنبال بابا آره؟-آره..-فعلا پاشو بریم حمام بعد در این مورد حرف میزنیم..-نمیخوام... الان درموردش حرف بزنیم.. مامان تورو خدا بریم.. قول میدم پسر خوبی باشم. قول میدم دیگه اسباب بازی نخوام.. اصلا قول میدم صبح ها که میذاریم مهد گریه نکنم خوبه؟ شبا هم مسواک میزنم.. خوبه مامان؟به صورت سفید سپند نگاه میکنم.. روز به روز که میگذره شباهتش به سهراب بیشتر میشه... بینی .. لب... حتی چشماش .. موهاش رو نوازش میدم.. بیچاره سپند چقدر دنیاش کوچیکه.. برای دیدن باباش حاضره اینهمه کار کنه.. خدا بگم سهراب چیکارت کنه .. اگه این همه گوش به فرمان دا نبودی..الان این بچه بخاطر دیدن تو التماس نمیکردو مثل همه خانواده های دیگه با هم زندگی می کردیم...دولا میشم و سرش رو میبوسم اشک تو چشمهام جمع شده ...سهراب چه کردی با ما ..؟-باشه عزیزم.. الان به بابا زنگ میزنم بهش میگم میریم فرودگاه خوبه؟سپند با خوشحالی میخنده و میپره تو بغلم.. و صورتم رو میبوسه.. -اخ جون مامان.. دستت درد نکنه.. به بابا نمیگم مامان جدید برام بگیره....صورتش رو میبوسم-شما لطف میکنی که سفارش من رو به بابات میکنی.. حالا هم پاشو بریم آشپزخونه تا میز رو مرتب کنیم بعد هم بریم حموم....بعد از حموم به سهراب زنگ زدم و گفتم میریم فرودگاه.... برای ناهار هم لازانیا غذای مورد علاقه سپند رو درست کردم.. از ساعت 2 که سهراب زنگ زد و گفت که تا چند دقیقه دیگه پروازش انجام میشه.. سپند لباس پوشیده وایستاده بود دم در وردی خونه ... وپشت سر هم غر میزدکه دیر شد. بابا میاد میبنه ما نیستیم ناراحت میشه...-مامان بیااا ..-وای سپند دیوونم کردی.. تموم شد بریم



مطالب مشابه :


رمان پیله ات را بگشا5

دو هفته است که سپند سرماخورده تب میکنه وشبا تا صبح سرفه میکنه سینه اش به خس خس میوفته




میرطاهر مظلومی،ارژنگ امیرفضلی،سپند امیر سلیمانی(اخراجی ها 2)

عکس بازیگران سینما - میرطاهر مظلومی،ارژنگ امیرفضلی،سپند امیر سلیمانی(اخراجی ها 2) - سینما




اسفندیار رویین تن در اوستا

2-همخوان بی واکt-جزء نخست،به همخوان واک دارd- تبدیل شده: سپند ارمذ(پهلوی)و در فارسی نو:




رمان دختری از جنس غرور قسمت 2

رمــــان ♥ - رمان دختری از جنس غرور قسمت 2 سپند : 1.2.3 آموزشگاه پارسه سلام بر کازین عزیزم




بررسی تاریخچه فلفلو (PK) در ایران

نمونه جوان‌پسند سپند 2 با طرح برف پاک‌کن‌های متفاوت، سپرهای همرنگ بدنه، آینه‌های همرنگ




رمان پیله ات را بگشا3

سپند اونقدر ازم دور شده که من رو درحد از ساعت 2 که سهراب زنگ زد و گفت که تا چند دقیقه دیگه




آموزش قرار دادن آیکون کنار نام سایت در مرورگر

سپند گرافیک.آی آر - آموزش قرار دادن آیکون کنار نام سایت در مرورگر - دانلود وکتور،لوگو،هدر




برچسب :