رمان آتش دل (قسمت یازدهم)

-اومدي طنين،بيا يه خبر مهم...واي طنين باورت نمي شه بيا اينو ببين.
پاكت مخصوص كارت عروسي را روي هوا تكان داد و گفت:اگر گفتي اين چيه.
-اين ديگه معما طرح كردن نمي خواد،معلومه ديگه كارت عروسيه،خوب تو پنجشنبه پيش عروسي بودي وگرنه فكر مي كردم چندين ساله به عروسي دعوت نشدي.
-نه منظورم اينكه كارت دعوت كيه.
-حتما يه دوست ديگه ات كه تو و نگار به هم سنجاقشون كردين.
-نه...تو چرا اينقدر ديپرسي.
-يعني نمي دوني؟
-نه از كجا بدونم...نكنه اين پسر باز پاچه ات رو گرفته.
-اينكه چيز تازه اي نيست كار هرروزشه،تو اين چهار ماه حسابي به گير دادنش معتاد شدم و مي ترسم اگر يه روز حالم رو نگيره مجبور شي منو به تخت ببندي.
-پس چته؟چرا قيافه مال باخته ها رو به خودت گرفتي.
-سعيد رو ديدم.
-هوم،باز برات نقش يه عاشق رو بازي كرد.
-بخدا طناز گناه داره،اون دوستت داره.
-من دوستش ندارم،زوره؟
-زور نيست،انصاف داشته باش و كمي بهش فكر كن پسر بدي نيست.
-ارزوني تو.
-از من خواستگاري نكرده.
-يعني اگر از تو خواستگاري مي كرد اكي مي دادي.
-چرند نگو...چرا اينقدر مي چزونيش،اون كه ديدن تو نيومده بود اومده بوده مامان رو ببينه.
-پايين كشيك مي كشيد تو بيايي تا مثل بچه لوسها از من شكايت كنه.
-نه توي آسانسور ديدمش،داشت مي رفت.
-اه،سعيد ولش كن...نگفتي عروسي كيه.
-مي خواي بگو نخواستي هم نگو،من رفتم استراحت كنم.
راه اتاقم را در پيش گرفتم و طناز هم به دنبالم حركت كرد.
-عروسي مينو دعوت شديم.
حتما اشتباه شنيدم،با ترديد به سويش چرخيدم و چند قدم رفته را برگشتم و برگه هايم را به دستش دادم و كارت را ازش گرفتم.
-بالاخره از خر شيطون پياده شدن و به ازدواج مينو و رسول رضايت دادن.
-نه اونها سوار خر شيطون هستن اما مينو پياده شده.
كارت را از پاكت بيرون آوردم اما به جاي اسم رسول در قسمت اسم داماد،تورج نوشته شده بود.خشكم زد،با تعجب به طناز نگاه كردم و گفتم:اين هم يكي از شوخي هاي مسخره تو نگار،نه.
-نه...امروز كميل اينو آورد و گفت مينو سرعقل اومده و فهميده كه خانواده اش صلاحش رو مي خوان.طوري حرف مي زد كه انگار ما باعث عاشق شدن خواهرش شديم،پسره ي پرو...اينها چيه آوردي؟امشب هم بايد تا ديروقت بيدار باشيم،اين شركت چقدر متن داره كه بايد ترجمه بشه.
-چه مي دونم،همش كه مربوط به شركت نيست و بعضي هاش مال كارخونه اش.
-پس خواهر ما دوشغله ست.
-دو تا نه،سه تا.مترجم كارخونه و شركت و منشي...جدي جدي اين دعوت نامه حقيقيه.
-اي بابا...شك داري زنگ بزن خونه شون،اين مدت كه به تلفن هاي ما جواب سر بالا مي دادن حتما داشتن رو مخ مينو كار مي كردن.
-دلم براش مي سوزه.
-دلت براي خودت بسوزه كه بايد اينها رو ترجمه كني،تازه از من بيچاره ام كه مفتي كار مي كشي.اين پسر منظورش چيه؟
-اون هم يه ديوونه اي مث پدر و برادراش،اي كاش مي شد تو اين دو هفته قبل از عروسي بريم ديدن مينو.
طناز با پوزخندي گفت:
-چي...فكر كنم تو اين دو هفته تحت تدابير شديد امنيتي باشه كه آفتاب مهتاب روي مينو رو نبينه،تو هم جوك مي گي.راستي طنين بيا و يه كاري كن.
-چه كار؟
-پارتي من شو.
-پارتي تو بشم...ها فكر مي كني من با كميل حرف بزنم،مي ذاره مينو رو ببينيم.
-اه كي گفت مينو...تو نمي خواي از فكر مينو بيايي بيرون.
-چرا درست حرف نمي زني.
روي مبل لم دادم و پاي راستم رو روي پاي چپم انداختم و سر تا پاي طناز رو نگاه كردم،با لبخندي روبرويم نشست و گفت:
-از حامي بخواه منو استخدام كنه،هم كار تو سبك مي شه و هم من يه كار درست و حسابي پيدا مي كنم و از دست اين مظفري و دارالترجمه مسخره اش راحت مي شم.
-من چه غلطي كنم...هوم...فكر كردي من بخاطر اين شرايط كاري ايده آل دارم اون ايكبيري رو تحمل مي كنم،جدا از اين شرايط و بيگاري مزخرف اون دشمن ماست مي فهمي.
-تو نمي خواي اين افكار پوچ و قديمي رو بريزي دور.
-كدوم افكار؟
-همين دشمني و نمي دونم كينه توزي.
-صبر كن ببينم كجا داري مي ري،حرف زدي بايد جوابش رو بشنوي...مي خواي بگي تو نسبت به اين خانواده كينه نداري.
-نه،پدر مرده و با اين كارها زنده نمي شه.تازه پدرش اين بدي رو در حق ما كرده كه اون هم مرده،ديگه ادامه بازي بيهوده است.
-تو مي خواي چشمتو ببندي اما من نه،هروقت مامان رو مي بينم اين كينه برام تازه مي شه و تا زماني كه زهرم رو به اون خونواده نريزم كوتاه نمي يام.
طناز سكوت كرد و رفت،سكوتش علامت رضايت نبود بلكه فقط كوتاه آمده بود.با خشم مقنعه ام را كشيدم و دستم را روي ميز كوبيدم.
-سلام...بيا طناز اين هم ليست خريد،همه رو خريدم البته مايع دستشويي اون ماركي كه مي خواستي نداشت يه مارك ديگه خريدم.حالا ماكاروني درست كن.
تابان،نايلون خريدش رو روي اپن گذاشت و به من گفت:
-آجي جون...ا پس سعيد كو؟
-رفت.
-رفت؟!كجا؟به من قول داده بود امشب با هم مسابقه بديم،برام به بازي جديد آورده بود.
-كاري داشت مجبور شد بره،گفت بهت بگم قرار مسابقه سرجاشه اما وقتش به بعد موكول شده.
-كاري نداشت،حتما دوباره طناز حالش رو گرفته.نه؟
-خفه شو تابان.
طناز با خشم دستهايش را به اپن تكيه داده بود و به تابان نگاه مي كرد.
-طناز مودب باش،تابان تو هم درست صحبت كن.
-مگه دروغ مي گم،بيچاره سعيد گفت اومده به مامان سر بزنه اما اين خانم تا مي تونست حرف بارش كرد.نمي دونم چرا اون شده دشمن خووني اين خانم.
-تو كار بزرگترها دخالت نكن،برو تو اتاقت.
تابان در حالي كه زير لب غرغر كنان به سمت اتاقش مي رفت گفت:
-آخر هم نفهميدي يه دفعه مي گن بزرگي و دفعه ديگه مي گن بچه اي البته هروقت كار دارن مي گن مرد شدي و خرم مي كنن.
-تابان در اتاقت رو ببند.
به طناز نگاه كردم و سري تكان دادم.
***
صداي قيچ قيچ در آسانسور توجه ام را جلب كرد.هومن از آن خارج شد،مدتها بود نديده بودمش.با لبخندي به سويم آمد و گفت:
-به خانم...طنين خانم بوديد ديگه؟مشتاق ديدار.
-نيازي هستم.
-خانم نيازي...شما كجا،اينجا كجا.
-آقي معيني اينطور صلاح ديدن.
-حامي گفته بود به زبان انگليسي خيلي مسلطي...حقيقت داره؟
-آقاي معيني اينطور عقيده دارن.
-حامي راحت كسي رو تاييد نمي كنه.راستي كدوم موسسه آموزش ديدي،من علاقه زيادي به يادگيري زبان دارم.
-مي تونيد بريد ديدن آقاي معيني،تنها هستند.
روي راحتي نشست و پاهايش را روي هم انداخت و گفت:
-حامي بقدري سرش شلوغه كه از خداشه من ديرتر برم تو دفترش،نگفتيد كدوم موسسه آموزش ديديد.
-موسسه خاصي نبود،بيشتر علاقه ام باعث شد يه چيزي ياد بگيرم.
-چه جالب...خانم نيازي بهت نمي خوره از خانواده معمولي باشي،اسم پدرتون چيه؟
-ناد...ناصر.
نفس عميقي كشيدم،نزديك بود خراب كاري كنم.اين پسره هم چشم زنش رو دور ديده داره مخ منو مي زنه،شيطونه مي گه همچين پرشو بچينم تا عمر داره يادش نره.
-ناصر نيازي...با نادر نيازي نسبت داريد،نكنه عموته.
-ن...نه پدرم تك فرزند بود.
يخ كردم و خودكار درون دستم را محكم فشردم چي مي خواست بدونه،نكنه بويي بردن.زنگ تلفن داخلي راهگشايي براي فرار من بود.
-بله آقاي معيني؟
-با جوادي تماس بگيريد و بگيد قرار داد شمسيان رو بيارن.
-چشم...جناب معرفت هم اينجا هستن،بفرستمشون داخل.
-بفرستيدشون.
به هومن نگاه كردم،متفكر به من مي نگريست.
-آقاي معيني منتظرتون هستن.
-ممنون.
لحظه اي ايستاد و مردد منو نگاه كرد،بعد دسته كليدش را با انگشت مي چرخوند به سمت اتاق حامي رفت.با چشم بدرقه اش كردم و از سر آسودگي نفس تازه كردم و با جوادي تماس گرفتم،منشي اش گفت از شركت بيرون رفته.گوشي را برداشتم تا به حامي اطلاع دهم اما مثل اينكه او گوشي را بد گذاشته بود،خواستم آن را سرجايش بگذارم و به داخل اتاقش بروم كه با شنيدن جمله«اين دختره خيلي زبله»خشكم زد.
حامي جواب داد:من گفتم اين نقشه نتيجه دلخواه رو نداره اما تو اصرار كردي.
هومن-نقشه من حرف نداشت،تو كه نبودي.
حامي-نبودم اما ديدم و شنيدم.
ديده و شنيده،چطور ممكنه!گوشم به آنسوي سيم بود و با نگاهم به روي ديوارها به دنبال دوربين مداربسته مي گشتم.پس اين يه نقشه از پيش برنامه ريزي شده بود،دوربين را كجا تعبيه كرده بود.
هومن-نقشه من حرف نداشت،حالا اين دختره خيلي تيزه و دم به تله نمي ده من مقصر نيستم.
دوست داشتم بقيه حرفاشون رو گوش كنم اما ترسيدم،بايد بعد از اين محتاط تر عمل كنم.گوشي را روي دستگاه گذاشتم و چند تا برگه را بهانه كردم و به اتاق حامي رفتم،حامي پشت ميزش نبود و همراه با هومن روي ست راحتي نشسته بودن.
-آقاي معيني لطفا اين برگه ها رو امضا كنيد.
حامي خودكار رو از جيبش بيرون آورد و مشغول شد،زير چشمي به هومن نگاه كردم داشت نگاهم مي كرد.بعد بي تفاوت اطراف اتاق را نگاه كردم و چشم به تلويزيون ال سي دي دوختم،خاموش بود يعني امكان داشت دوربين به آن وصل باشه اگر روشن بود مي فهميدم دوربين كجا نصب شده.
-بفرماييد خانم نيازي.
-متشكرم...با آقاي جوادي تماس گرفتم نبودن.
-جوادي،چرا؟
پس تماس با جوادي نخود سياه بوده،خودم را به نفهميدن زدم و گفتم:
-شما خواستين،فراموش كردين.
-آهان يادم اومد،باشه مهم نيست بفرماييد به كارتون برسيد.
در را پشت سرم بستم و پشت آن ايستادم،پس اينها به من مشكوك شدن و من در تمام مدت زير نظر بودم.با يادآوري دوربين و اينكه همين لحظه در حال ديدن من هستن،دستپاچه شدم و بدون اينكه به اطرافم نگاه كنمسعي كردم عادي به سمت ميزم بروم و به كار روز مره ام بپردازم.حامي هنگام ظهر با هومن شركت را ترك كردن و منو با حل معماي دوربين هاي مخفي تنها گذاشتن.
تلاشم بي فايده بود،چند بار قصد كردم به داخل دفتر حامي بروم و سر از اين كار دربيارم ولي ترسيدم اين عمل ناشي من به ضررم تموم بشه.اصلا نمي تونستم تمركز كنمو كارم رو انجام بدم،ليوانم را برداشتم به بهانه چاي به سراغ آقا كريم رفتم.
-ا خانم چرا تشريف آوردين اينجا،تماس مي گرفتيد چايي مياوردم خدمتتون.
آقا كريم رو صندلي فلزي قديمي نشسته بود و داشت راديو گوش مي كرد.
-مشكرم آقا كريم،خسته شدم و خواستم به اين بهانه كمي قدم بزنم.حالا يه چايي تازه دم بهم مي ديد.
-به روي چشم.
در حال چاي ريختن بود،دلم را به دريا زدم و گفتم:
-آقاي معيني خيلي كم شركت هستند اما چطور مي تونند از كارمندها مطمئن باشن؟
-خانم،شما تيزه اومديد و خبر نداريد چقدر آقا به ما كارمندها لطف دارن.
-اگر غير از اين بود بايد ظك مي كرد.
عجب آدم دورويي هستم من.
-آره خانم نيازي،آقاي معيني يه گوهر.
-من فكر مي كردم براي امنيت شركت دوربيني چيزي براي كنترل كار گذاشتن.
-دوربين كه بله،الان طرف يه مغازه فسقلي داره توش دوربين مداربسته گذاشته چه برسه به اين شركت با اين ابهت و دم و دستگاه.
-جدا پس چرا من دوربيني نديدم.
-اي خانم دوربين رو جلوي چشم نمي ذارن،آقا كلي پول خرج كرده دوربينهاي مجهزي از خارج آوردن و با وسواس نصب كردن.
پس دوربيني وجود داره و من اين همه مدت زير نظرش بودم،خونه...نكنه تو خونه هم دوربين گذاشته...نه اگر دوربين بود بانو مي گفت...اگر نگفته باشه چي،از حرفهاي حامي به هومن معلوم بود به من شك كرده پس بيخود نبود چند بار مچ منو تو خونه گرفت...خدا كنه تو خونه دوربين نذاشته باشه.
-خانم...خانم.
-بله.
-كجايي،رفتي تو فكر.
-به درايت آقاي معيني فكر مي كردم.
-اگر درايت مديريت نداشت به اين سن نمي تونست رئيس اين شركت معتبر و كارخونه باشه.
درسته كلاهبرداري درايت زيادي مي خواد و بايد آدم باهوشي باشه كه در پوشش اين شركت مهم بتونه مردم رو تيغ بزنه.
-خانم نيازي.
-ها ها...بله چيزي فرمودين.
-كجايي خانم،بفرماييد چاييتون.
-متشكرم.
حالا با كشف موضوع دوربين ها ديگه دست و دلم به كار نمي رفت.


مطالب مشابه :


رمان آتش دل (قسمت یازدهم)

پاكت مخصوص كارت عروسي را روي هوا -اين ديگه معما طرح كردن نمي خواد،معلومه ديگه كارت




تست تعیین کننده میزان خوشبختی شما پس از ازدواج

كارت عروسي یا نه، دیدگاه مذهبی‌شان، عادات‌شان در مورد خرج کردن پول و طرح‌های شغلی




شاد باش نامۀ قجري

همانطور كه متوجه شده ايد اين نوشته متن يك كارت دعوت براي عروسي كارت فروشيها طرح هایی




خیرمقدم حجاج

رنگی عکس فکس-طراحي وچاپ كارت ويزيت دراسرع وقت وبهترين كيفيت-چاپ كارت عروسي وتبدیل




برچسب :