45روزای بارونی


- خوب پس ... بهتره من و توام وارد بازی بشیم ... ویولت خودشو کشید کنار ... با تعجب به آراد خیره شد و گفت: - چه جوری؟!! - باید طوری نشون بدیم که رابطه مو نداره شکر آب می شه ... البته نه جلوی همه ... و نه به صورت محسوس ... دیگه با هم نمی ریم و بیایم ... جلوی دانشجوها با هم گرم نمی گیریم ... خیلی سرد با هم حرف می زنیم ... باشه؟! - بعد چی می شه؟!! - می خوام ببینم نقشه بعدیشون چیه ... اونا می خوان به من و تو رکب بزنن ... چرا ما بهشون رکب نزنیم؟ ویولت خنده اش گرفت ... از ته دل و با همه وجودآراد رو بغل کرد و گفت: - آراد بهت افتخار می کنم ... هر کس دیگه ای جای تو بود به من شک می کرد ... - عزیزم ... من باید به تو افتخار کنم ... تو خیلی زود جریان رو برای من تعریف کردی ... من و تو چیزی نداریم از هم پنهان کنیم ... بعدش هم من تو رو سپردم به خدا ... خدا از شر هر چیزی حفظت می کنه ... تو رو از خود خدا گرفتم ... تو پاداش منی ... یه معجزه ای برای من ... کسی که نمازاشو خالص تر از منی که این همه ساله مسلمونم می خونه و به خدا و پیغمبر با همه وجودش ایمان داره محاله خیانت کنه ویولتم ... کسی که هر بار می خواد بهم بگه دوستم داره بازم مثل روزای اول صداش می لرزه، اشک تو چشماش حلقه می زنه و منو دیوونه می کنه مگه خیانت کردن رو بلده؟!!! آخه مگه دیوانه ام که به تو شک کنم؟!!! ویولت خودشو بیشتر توی بغل آراد جا کرد و از ته دلش گفت: - خیلی دوستت دارم ... و سریع جواب شنید: - منم خیلی دوستت دارم خانومم ... یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید ... سریع پاکش کرد ... خودشو کنار کشید ... سعی کرد بخنده و گفت: - فعلاً شام بخوریم ... آراد هم با خنده نشست سر میز و گفت: - دلم می سوزه برای اون بندگان خدایی که فکر می کنن تو خونه ما الان جنگ جهانی سوم برپاست! خبر ندارن نشستم دست پخت خانوممو می خورم عشق می کنم ... ویولت هم خندید ... هر دو بعد از بسم الله مشغول خوردن شدن اما توی فکرای خودشون غوطه می زدن ... این قضیه چیزی نبود که بشه با شوخی و خنده از کنارش گذشت ... کسی تصمیم داشت زندگی اونا رو با بد جلوه دادن ویولت خراب کنه ... و این یعنی اوج رذالت!!! درد توی سر ویولت پیچید ... قاشق از دستش افتاد ... نگاه آراد بالا اومد و با دیدن ویولت که سرش رو چسبیده بود از جا پرید و هجوم برد به سمتش ... صحنه اون روز توی دفترش پیش چشمش رقصید ... به خودش لعنت فرستاد که چرا یادش رفته بود ویولت رو ببره دکتر ... خواست دستای ویولت رو بگیره که ویولت از جا بلند شد ... خونه دور سرش می چرخید ... می دونست که به زودی خون از بینیش فواره می زنه بیرون ... ترسید ... نه برای خودش ... برای آرادش ترسید و به سرعت دوید سمت دستشویی ... توی راه نزدیک بود بیفته اما جلوی خودش رو گرفت و پرید توی دستشویی ... قبل از اینکه آراد فرصت کنه وارد دستشویی بشه در دستشویی رو بست و قفلش کرد ... خون ریخت ... سرش رو خم کرد توی دستشویی ... اشک از چشماش می ریخت و خون از بینیش ... مغزش داشت متلاشی می شد ... - ویولت ... ویولت ... دستش رو گرفته بود زیر دماغش و هیچی نمی تونست بگه ... آراد با وحشت باز توی در کوبید و گفت: - د لامصب این درو باز کن ... نمی خواست باز کنه ... نمی خواست آراد توی اون وضعیت ببینتش ... نمی خواست ... - ویولت ... تو رو به اما علی باز کن درو ... ویولت .... داشت التماس می کرد ... دل ویولت لرزید ... چاره ای نبود باید درو باز می کرد وگرنه آراد درو از جا می کند ... بغض به گلوش چنگ می انداخت ... بدون اینکه سرشو از دستشویی اونور تر ببره که خون همه جا رو نجس کنه دستشو دراز کرد و کلید رو توی قفل چرخوند ... بلافاصله آراد در رو باز کرد و پرید تو ... ویولت سرشو خم کرده بود و موهاش دور تا دور صورتش رو پوشونده بودن ... آراد با دیدن وضعیت ویولت روانی شد ... محکم کوبید توی پیشونیش و داد زد: - ببین!!!! ببین وضعتو!!!! مگه نگفتم بیا بریم دکتر؟!!! چت شده آخه تو؟!! چرا حرف گوش نمی دی ... خونش کم شده بود ... سر دردش هم بهتر شده بود ... دست انداخت یقه آراد رو چنگ زد، چند برگ دستمال توالت با دست دیگه اش جدا کرد و گذاشتشون روی بینیش ... سرشو بالا گرفت و گفت: - عزیزم ... آراد پرید وسط حرفش: - عزیزم و مرض ... بدو آماده شو ... سریع ... ویولت بغض کرد ... جرئت نداشت حقیقت رو برای آراد بگه ... خودش می دونست قضیه چیه ... دکتر رفته بود ... آزمایش داده بود ... شنیده بود ... حقیقت رو شنیده بود ... اشک ریخته بود ... زار زده بود ... اما توکل کرده بود به خدا ... راضی بود به رضای خدا ... خدا خواسته بود ... پس کاری نمی تونست بکنه ... اما حالا باید به آراد چی می گفت؟!!! آرادش طاقت شنیدن حقیقت رو داشت؟!!! دست آراد بازوشو چنگ زد و کشون کشون بردش سمت اتاق خوابشون و همینطور که دور خودش می چرخید داد کشید: - کو ... کو این مانتوت کو؟!!! دلش پر از بغض بود به خاطر آرادش ... اگه می رفت آراد طاقت می آورد؟ آرادی که با دیدن خونریزی ویولت اینقدر وحشت کرده بود با اصل حقیقت چطور برخورد میکرد؟! بهتر بود خودش براش توضیح بده یا باید می بردش پیش پزشک معالجش؟!!! ترجیح داد خودش همه چیزو بگه ... هرچند تلخ ... هرچند گزنده ... حق آراد بود که بدونه ...


با صدای تحلیل رفته اش نالید: - بشین آراد ... می ریم ... قول می دم همین امروز بریم... اما قبلش حرفای منو هم گوش کن ... آراد کلافه باز چرخ زد ... مانتوی ویولت رو آویزون به چوب لباسی دید ... هجوم برد سمتش و گفت: - نمی شینم ... به حرفات هم دیگه گوش نمیکنم ... حرف باشه بعد از دکتر ... پاشو ببینم ... سعی داشت به زور ویولت رو بلند کنه و مانتو رو بهش بپوشونه ... ویولت مانتو رو از دست آراد چنگ زد و گفت: - عزیزم ... آراد که داشت دیوونه می شد با بغضی که توی گلوش داشت بیچاره اش می کرد داد کشید: - هیچی نگو!!!! تو رو به ابولفضل بپوش این مانتو رو ویولت ... ویولت به گریه افتاد ... آرادش ندونسته داشت از دست می رفت! رنگ به صورت نداشت ... اشک چشماشو لبریز کرده بود و صداش می لرزید درست مثل قلب ویولت ... بی اختیار گفت: - آراد من دکتر رفتم ... دستای آراد شل شد ... با بهت به ویولت نگاه کرد ... خوب دکتر رفته بود! این که بد نبود ... پس چرا داشت گریه می کرد؟!! چرا حالش خراب بود؟!! چرا چشماش ترسیده بودن؟ پاهاش سست شدن و نشست لب تخت .. حتی نمی تونست بپرسه خوب چی شد؟!! فقط نگاه به ویولت می کرد و با چشماش التماس می کرد ویولت بگه که همه فکراش اشتباهه ... ویولت به هق هق افتاد و گفت: - آراد ... شنیدنش اولش برای منم سخت بود ... نخواستم با تو برم چون تحمل دونستنش بدون تو برام راحت تر بود ... اگه تو بودی سخت می شد ... خیلی سخت ... وقتی هم آزامایش دادم و جوابشو از دکتر شنیدم ... فقط یه آرزو کردم ... البته بعدش پشیمون شدم .. هر چند که خودخواهیه ... وسط گریه هاش خندید و گفت: - کاش اون روز ... اون روز توی هالیفاکس نذاشته بودم بفهمی من بیدارم ... و نذاشته بودم بفهمی منم دوستت دارم ... و این عشق همونجا دفن می شد ... کاش وارد زندگیت نشده بودم و الان به خاطر من و وجود ناچیزم، نمی خواستی غصه بخوری ... اما کاریه که شده ... سرنوشتمون این بوده آراد ... من خیلی هم پشیمونم از آرزوم ... چون خیلی خوشحالم که تو رو داشتم ... حتی واسه یه مدت کوتاه ... بغض توی گلوی آراد چرخ می زد و راه گلوش رو بسته بود ... ویولت می گفت « کاش وارد زندگیت نشده بودم و الان به خاطر من و وجود ناچیزم، نمی خواستی غصه بخوری» آراد میخواست داد بزنه «خفه شو» اما راه گلوش بسته بود ... ویولت می گفت « خیلی خوشحالم که تو رو داشتم ... حتی واسه یه مدت کوتاه ...» آراد میخواست سر به دیوار بکوبه و عربده بزنه «ببند دهنتو» اما هیچ نیرویی توی بدن سستش نمونده بود ... ویولت که سکوت و رنگ پریده آراد رو دید خودشو انداخت توی بغلش و زار زد: - الهی من نباشم تو رو به این روز ببینم ... آراد تو رو خدا با خودت اینجوری نکن ... یه چیزی بگو ... وقتی آراد با هزار زور و بدبختی دهن باز کرد ویولت صداشو نشناخت ... انگار صدای یه نفر دیگه رو قرض کرده بود تا فقط بتونه اینو بپرسه ... - دکتر چی گفت؟!!! ویولت سرشو بالا نگرفت ... نمی تونست غم آراد رو ببینه ... مچاله شدن آراد رو ببینه ... خوشحال بود که این درد توی وجود خودشه ... خوب یادش بود روزی که داشت آراد رو از دست می داد چه به روزش اومد ... حالا خوشحال بود که قرار نیست باز این درد رو بکشه ... اما ناراحت بود که همون روزا رو اینبار آراد باید پشت سر بذاره ... نالید: - دکتر گفت درست وسط مغز یه تومور کوچولو جا خوش کرده ... خیلی وقته ... اما تازه خودشو نشون داده ... می دونی که تومور چیه آراد ... به خدا نمی خوام اینا رو بگم ... به خدا از مرگ نمی ترسم ... اما از تنهایی تو وحشت دارم .. از غصه خوردن تو وحشت دارم ... از اینکه خودتو ببازی وحشت دارم ... دوست دارم حریصانه به تو و نزدگی با تو بچسبم ... اما خود خدا برام دعوتنامه فرستاده ... چه کنم آراد؟!!! دست من نیست عزیزم ... تو رو خدا توام قوی باش ... بذار این روزای آخر ... ویولت پرت شد کنار چون آراد با خشم از جا بلند شده بود ... با بهت به آراد نگاه کرد ... فکش منقبض شده بود ولی چونه اش می لرزید ... چشماش از همیشه تیره تر و پوستش رنگ پریده بود ... دستشو دراز کرد و ویولت بدون اینکه بدونه قصدش چیه دستشو توی دست آراد گذاشت ... آراد با خشونت کشیدش توی بغلش و دم گوشش گفت: - اگه تو منو از خدا پس گرفتی ... منم تو رو از خدا پس می گیرم ... شک نکن ... حالا حاضر شو بریم ... ویولت با بهت کنار کشید و گفت: - آراد .... آراد بدون اینکه نگاش کنه خم شد ... مانتویی که روی زمین افتاده بود رو برداشت ...گرفت جلوی ویولت و گفت: - نا امیدی توی دین ما جر بدترین گناهاست ... یادت که نرفته! بپوش بریم ... ویولت مانتو رو گرفت... بدونش هنوزم داشت می لرزید ... انتظار هر برخوردی رو از آراد داشت جز این ... فکر می کرد الان تا دو روز باید اشکای آراد رو پاک کنه ... اما این قدرت توی آراد ، این امید، چیزی جز ایمان قویش هم می تونست باشه؟!!! دلش لرزید ... چرا که نه؟!!!اون باید از خدا طلب می کرد و راه رو پیش می رفت ... تا آخر .. اگه خدا یم خواست توی این دنیا می موند ... اگه هم نمی خواست خوب نخواسته بود ... به صلاح نبوده ... پس باید می رفت ... لبخند نشست کنج لبش ...


آراد هم با قلب مچاله اش لبخند زد و گفت: -تو ماشین منتظرتم ... دیگه نایستاد جواب ویولت رو بشنوه ... به سرعت از خونه خارج شد ... داشت فرو می پاشید ... اما دلش به اون بالایی خوش بود ... حالا وقتش بود که جوابشو بده و بهش ایمان داشت ... **** دکتر با اخم به ویولت توپید: - دختر تو اصلا گذاشتی حرف کامل از دهن من در بیاد که پا شدی رفتی؟!!! شماره و آدرس هم که تو پرونده ات ثبت نشده بود ... من چطور باید خبرت می کردم بیای بقیه اش رو بشنوی؟!!! رفتی نشتی تو خونه زانوی غم بغل کردی تا بمیری؟!!! ویولت و آراد با تعجب به دکتر خیره مونده بودن و آراد با ملامیت اما جدیت گفت: - دکتر ... دکتر باز توپید: - تو شوهرشی؟!!! - بله ... - امشب با کمربند بگیر سیاه و کبودش کن ... نوع حرف زدن دکتر توی قلب آراد چراغ امید رو روشن تر کرد ... دو حالت داشت ... یا می خواست بیمارش خودش رو نبازه ... یا اینکه واقعا چیز جدی نبوده!!! آراد با همه وجدش از خدا خواست که مورد دوم درست باشه ... دهن باز کرد و گفت: - جریان چیه دکتر؟!! دکتر دستاشو به هم سابید ... چپ چپی به ویولت نگاه کرد و گفت: - می تونم باهاتون تخصصی صحبت کنم؟!! آخه اونطور که خانومتون اون روز برای من گفت هر دو تحصیلکرده هستین ... آراد سرشو تکون داد و گفت: - حتماً می خوام هر چی که هست رو بدونم ... - ببین پسرم ... توی مغز خانوم شما یه تومور هست ... شاید برات سوال ایجاد بشه که تومور چه جوری شکل می گیره ... ساده برات می گم ... وقتی سلول های قدیمی و پیر مغز نابود می شن سلول های جدید به جاش شکل می گیره و این روند به شکل سالم ادامه پیدا می کنه ... اما گاهی اوقات بدون اینکه سلولی از بین بره سلول های جدید ایجاد می شه ... نپرس چرا ... چون پزشکی هم هنوز نتونسته ثابت بکنه که چه دلیلی هست و چه اتفاقی می افته که این بلا سر یه نفر می یاد ... سلول ها زیاد می شن و یه توده درست میکنن که ما بهش می گیم تومور اولیه ... گاها توده های سرطانی به بقیه جاهای بدن هم نفوذ می کنن و باعث سرطان کبد و روده و سینه و ... می شن. بهشون می گیم تومور مغزی متاستیک ... اما این نوع توموری که تو مغز خانوم شماست از اون نوع نیست ... یه تومور مغزی اولیه است که خوش خیم و درجه یکه ... آخه تومور های مغزی درجه بندی می شن ... درجه یک ها خوش خیم هستن و به بقیه جاها هم سرایت نمی کنن ... درجه دو و سه و چهار هر سه بدخیم هستن ... اما دو کمتر از سه و سه کمتر از چهار خطرناکن ... رشد سریعی دارن و ممکنه به بقیه بافت ها هم سرایت کنن و آسیب بزنن ... بگذریم ... در هر صورت تومور خانوم شما خدا رو شکر خوش خیمه ... با یک جراحی نه چندان ساده می شه اون رو برداشت ... اما یه چیز نباید از یادتون بره ... تومور داخل مغزه و مغز حساس ترین جای بدن ... هیچ قولی نمی شه در این مورد داد که آسیبی وارد نشه ... اما احتمال کمی داره ... توی بیمارستان آراد تیمی از بهترین پزشکا جمع شدن که اکثرشون بورد تخصصی آمریکا هستن ... پنج پزشک که با هم این نوع عمل ها رو انجام می دن و تو کارشون بی نظیرن ... سخت ترین عمل های ایران رو اونا انجام دادن ... براتون معرفی نامه ای می نویسم که برین سراغشون ... خیلی زود باید اقدام کنین ... چون تعلل کردن توی این عمل علائم دیگه رو ظاهر می کنه مثل خطای حافظه و ضعف اعصاب و ضعف دست و پا و خیلی چیزای دیگه و هر آن ممکنه درجه تومور بره بالاتر و خطرناک تر بشه ... آراد نفس بریده گفت: - دکتر ... اگه لازمه من می تونم خانومم رو به هر کشور دیگه ای ... دکتر سریع گفت: - عجله نکن جوون ... اجازه بده این گروه منحصر به فرد ایرانی اول از همه خانومت رو معاینه کنن ... ببین نظر اونا چیه ... بعدش اگه صلاح دونستن می تونی این کار رو هم بکنی ... آراد آب دهنش رو قورت داد ... برگه معرفی نامه اورژانسی رو از دکتر گرفت و زیر بازوی ویولت رو که از شدت امید و همچنین ترس وا رفته بود گرفت و از جا کندش ... نباید خودش رو می باخت باید به ویولتش کمک می کرد که روی پا بایسته و هر دو به کمک هم این معضل رو پشت سر هم بذارن ... اولین شکرش رو به جا آورد ... سرش رو بالا گرفت و توی دلش گفت: - شکرت خدا که خوش خیمه ... بقیه اش هم پای خودت ... مطب دکتر جمشیدی حسابی شلوغ بود ... اما به محض دیدن معرفی نامه ویولت و تماسی که خود دکتر ویولت با دکتر جمشیدی گرفته بود خیلی زود به حضور پذیرفتش ... با رویی خوش ازش استقبال کرد و با خنده سعی کرد کمی از حال و هوای بیماری دورش کنه ... اما استرس ویولت و آراد چیزی نبود که به این راحتی ها از بین بره ... دکتر بعد از چک کردن ام آر ای و سی تی اسکن ویولت دستور یه نوع جدیدش رو همراه با تزریق حاج توی رگ های خونیش صادر کرد (مایع رنگی که باعث می شه بافت های مغز و به خصوص تومور دقیق تر دیده بشه) همه کار ها با توجه به شرایط ویولت اورژانسی و به سرعت انجام می شد ... همون روز ام آر آی و سی تی اسکن جدید ویولت اماده شد و دکتر جمشیدی همراه با تیم مخصوصش توی همون بیمارستان خصوصی آراد عکس ها رو بررسی کردن و تصمیم به جراحی گرفتن ...


آراد باز هم اصرار به خارج کردن ویولت داشت ... اما دکتر جمشیدی خیلی راحت تونست قانعش کنه که بهترین پزشکان دنیا رو در اختیار داره وچیزی برای ویولت کم نمی ذارن ... آراد ترسیده بود ... ترسیده بود از اینکه ویولتش بره و برنگرده ... از فکر اینکه لحظه ای ویولت رو کنارش نداشته باشه نابود می شد ... خونواده ویولت خبردار شدن ... خونواده آراد هم اومدن ... همه گریه می کردن و تشرهای آراد هم کارساز نبود ... نیم خواست با اشک هاشون روحیه نابود شده ویولت رو نابود تر کنن ... اما کسی توجهی نمی کرد ... آرسن زار می زد و حاضر به ملاقات با ویولت نبود ... یاد شیواش افتاده بود و غم از دست دادنش ... نمی خواست خواهر کوچولوش به این زودی پر پر بشه ... آراد اما لبخند می زد ... ویولت لباس بیمارستان به تن کرد و بستری شد ... به جز مواقعی که وارد اتاق های پر از اشعه می شد وقت های دیگه آراد از کنارش جم نمی خورد و اگه اجازه می داد جلوی اشعه ایکس هم می ایستاد و براش مهم نبود ... قضیه عکس و دسیسه و همه چی از یادشون رفته بود ... حالا همه دستا بالا بود و دعا می کردن برای بهبود ویولت ... توسکا و آرشاویر و طناز و احسان و آرتان و ترسا و نیما هم اومده بودن ... همه درگیر مشکلات خودشون اما غم زده برای مشکل دوستاشون ... اونجا بود که همه شون توی دل دعا کردن کاش به جون نگیره!!! قرار بود هفته بعد ویولت عمل بشه ... اما کل اون هفته رو باید توی بیمارستان می موند ... شب که شد همه رفته بود ... فقط ویولت بود و آراد ... دست آراد رو گرفت به لبش چسبوند و گفت: - می دونستی من حسود هم هستم... آراد تلخ خندید و گفت: - بله ... چند مورد ناب ازتون دیدم تا حالا ... ویولت هم خندید و گفت: - اینقدر حسودم که یمخوام مثل تو اتاق عمل و آی سیو رو تجربه کنم ... از تو مغز تو لخته خون کشیدن بیرون ... از مغز من آت و آشغال و سلول پکیده ... آراد با اینکه سعی می کرد خودشو کنترل کنه اما با صدای لرزونش گفت: - پس حسود بمون و مثل من سالم بیا از اون اتاق بیرون ... - سالم که می یام! کار دارم حالا حالا ها باهات ... اما تصمیم دارم یک سالی لالا کنم ... تو شش ماه خوابیدی من می خوام تلافی کنم ... داد آراد در اومد: - بیخود! روانی! همون فردای عمل بهوش می یای بهم میخندی فهمیدی ... من یه روز چشمای تو رو نبینم نابودم ... ویولت با چشماش ناز کرد و گفت: - بذار دلت برام تنگ شه ... آراد سر گذاشت روی دست ویولت و نالید: - دوست داری هر و هر شب یه دیوونه بی آزار رو ببینی که می یاد توی اتاقت ... زار می زنه ... التماس می کنه ... ضجه می زنه و بعد پشت در اتاقت از حال می ره؟ دوست داری اون مرده مترحک رو هر لحظه ببینی؟!! بدت نمی یاد تصورت از آرادت خراب بشه؟! یه آراد با یه عالمه ریش و موهای بلند و کثیف و نامرتب؟ آره ... دوست داری؟! دوست داری کمر خم شدمو ببینی؟ دوست داری نابودیمو ببینی؟ با بغض آراد ویولت هم بغض کرد ... چنگ زد توی موهای کوتاه آرادش و گفت: - من غلط بکنم... من بیجا بکنم عشق من ... قول می دم ... با همه وجودم و با همه توانم قول می دم زود بهوش بیام ... اون خدایی که اون بالاست خودش هم خوب میدونه دخترا خیلی جون سخت تر از پسرا هستن ... من به خاطر تو ... به خاطر عشق تو بر می گردم ... آراد دیگه نتونست بمونه ... بغض داشت نابودش می کرد و باید تخلیه می شد ... از جا بلند شد و به سرعت زد از اتاق بیرون ... *** یه هفته سپری شد ... همه به ملاقات ویولت اومده بودن ... البته به غیر از شب اول دوستاشون دیگه سر نزده بودن وویولت هم اینقدر حالش خراب بود که متوجه غیبتشون نشده بود ... اما آرسن پایه ثابت ملاقات های ویولت بود و هر بار سعی می کرد با خوشمزگی هاش ویولت رو بخندونه ... خیلی روی خودش کار کرده بود گریه نکنه و اشک هاشو برای خلوت خودش نگه داشته بود ... وارنا داشت از فرانسه همراه ماریا و بچه شون می یومد ... ماریا از بیمارستان جنب نمی خورد و فقط یکشنبه ها برای دعا به کلیسا می رفت ... الکس دائم در رفت و اومد بود ... حاج خانوم توی خونه اش هر روز سفره و ختم داشت ... آراگل هم یا بیمارستان بود یا کمک مامانش ... شب آخر همه جمع شده بودن ... می دونستن ویولت ساعت هفت صبح به اتاق عمل می ره و از شب با هزار زور و بدبختی اونجا جمع شده بودن ... شاید قرار بود دیگه ویولت رو نبینن ... همین چشماش همه شون رو خیس می کرد ... ویولت سعی می کرد شاد باشه ... میخواست اگه مرد همه قیافه خندونش رو به یاد داشته باشن ... یاد حرف پیرزن اتاق بغلی افتاد ... با دیدن ویولت ... با دیدن خلوص و وسواسش توی نماز خوندنش و احترامی که مادر شوهر و بزرگتراش می ذاشت ... اینکه خودشو موظف می دونست هر روز به اون زن پیر و تنها سر بزنه و از کمپوت های خودش و گل هاش براش ببره فهمیده بود یه فرشته مهربون روی تخت بیماری افتاده ... لبخند زده بود و گفته بود: - گلچين روزگارعجب خوش سليقه است، مي چيند آن گلي كه به عالم نمونه است. هر گل كه بيشتر به چمن مي دهد صفا، گلچين روزگار امانشنـميدهد. ویولت لبخند زده بود ... خودش رو گل نمونه نمی دونست ...اما اون لحظه دلش لرزیده بود ... دکتر آراد رو احضار کرد و آراد سریع توی اتاقش رفت ... با دیدن سه دکتری که اونجا مشغول نوشیدن قهوه بودن ترسید ... چی می خواستن بهش بگن ... با روی باز دعوتش کردن که کنارشون بشینه و براش قهوه ریختن ... اینقدر توی نگاه آراد نگرانی بیداد می کرد که دل دکتر به حالش سوخت ...


دستی روی پاش زد و گفت:
- خوب جوون ... چطوری؟!!
لبخند آراد تلخ تر از زهر بود:
- بهم می یاد خوب باشم؟ پاره تنم روی تخت بیمارستان افتاده و ....
بغض به گلوش چنگ انداخت ... دکتر سر شونه اش زد و گفت:
- در این که تو عاشق و دیوونه زنتی شکی نیست ... از این حالت و اینکه این چند وقت مثل پروانه دورش چرخیدی کاملاً مشخص بود ... ولت می کردم باهاش می خوابیدی روی تخت از جفتتون ام آر آی می گرفتیم ...
همه دکترا خندیدن و لبهای آراد هم به لبخند محوی باز شد ... دکتر راست می گفت! همینم بود!
- اما جوون ... چیزایی هست که شنیدنش برای تو از همه سخت تره ... اما از همه هم محق تر هستی برای دونستنشون ...
آراد رنگ باخت ... اما امیدش سر جاش بود ... زل زد به دهن دکتر ...
- این عمل مستقیم روی مغز انجام می شه ... در این که تومور مغز خاوم شما خوش خیمه و به بافت های کناری آسیبی نزده شکی نیست ... اما معلوم نیست هنگام برداشتنش بازم به بافت های کناری آسیبی وارد نشه! عمل فوق حساسیه ... بعد از عمل ممکنه هر اتفاقی بیفته که من وظیفه دارم همه شو برات بگم ... احتمال فلج شدن نصف بدنش هست ... احتمال کم شدن یا از دست رفتن بینائیش هست ... احتمال از دست دادن حافظه اش هست ... احتمال کم شدن هوشش هست ... و علاوه بر اون ممکنه مغزش بعد از برداشتن این زائده توش حفره ایجاد بشه ... که توی اون حفره به مرور زمان مایعی جمع می شه که کشنده است ... پس ممکنه مجبور بشیم لوله ای داخل مغزش قرار بدیم که اون لوله مستقیم یا وارد قلب می شه یا شکم و مایع رو تخلیه می کنه ... که چه وارد قلب بشه و چه شکم اون قسمت باید بریده بشه و بخیه می خوره و جاش می مونه ... اینا مهم نیست ... اما تا مدت ها نمی تونه باردار بشه ... شاید ده سال دیگه ... بعدش هم باید زیر نظر جراحش باشه ... برای جلوگیری از متورم شدن مغزش هم باید کورتون مصرف کنه ... هر شب ... وگرنه دچار درد می شه ... البته اینایی که دارم برات می گم همه اش احتماله ... شاید هیچ اتفاقی هم نیفته و خانومت مثل روز اولش بشه!
دست و پای آراد می لرزید ... به تبع صداش هم می لرزید ... قلبش دیگه از لرزش گذشته داشت می ترکید ...
- آقای دکتر ... هیچی اینا برام مهم نیست ... فقط زنده بیاد بیرون ...
هر سه لبخند زدن و دکتر دیگه که مسن تر بود گفت:
- ما همه سعیمون رو می کنیم پسر ... اصولا این عمل همیشه با موفقیت همراه بوده ... اما باید خوست خدا رو هم در نظر داشته باشی ...
آراد توی دلش گفت:
- شما همه تون وسیله این ... خواست خدا مقدم به همه شماست ...
دکتر جمشیدی باز گفت:
- و یه چیز دیگه ...
آراد نالید:
- دیگه چیه؟
- موهای خانومت باید همه اش تراشیده بشه ... گفتم شاید دوست داشته باشی خودت این کار رو بکنی ... اگه هم دلت نمی یاد که فردا تیم جراحی قبل از عمل آماده اش می کنن ...
آراد سرشو بین دستاش فشرد ... دیگه طاقت نیاورد و اشک از چشماش ریخت ... اینهمه عذاب برای ویولتش زیاد بود ... خیلی زیاد ... یادش اومد به حرفای ویولت بعد زا اینکه خودش به هوش اومده بود... عین این حرفا رو دکتر به ویولت هم زده بود ... و ویولت چه عذابی کشیده بود ... الان می فهمید ویولتش چه کشیده!!!! دکتر ها که این حالت ها رو زیاد دیده بودن با ناراحتی به هم خیره شدن و دکتر جمشیدی سعی کرد با شوخی آراد رو آروم کنه ...
- پسر این همه بلا بهت گفتمممکنه سرش بیاد گفتی مهم نیست ... برای چهارتا دونه مو داری گریه میکنی؟ پاشو خجالت بکش ... در می یاد همه اش دوباره ...
آراد از جا بلند شد و بی توجه به طنز دکترگفت:
- می شه بهم یه قیچی و یه تیغ بدین؟!!!
دکتر آهی کشید و گفت:
- برو پیشش ... می گم برات بیارن ...
آراد سری به نشونه تشکر تکون داد و با قدم های ناموزون و شونه های افتاده از اتاق رفت بیرون ...


AfrikaansAlbanianArabicArmenianAzerbaijaniBasqueBelarusianBulgarianCatalanChinese (Simplified)Chinese (Traditional)CroatianCzechDanishDetect languageDutchEnglishEstonianFilipinoFinnishFrenchGalicianGeorgianGermanGreekHaitian CreoleHebrewHindiHungarianIcelandicIndonesianIrishItalianJapaneseKoreanLatinLatvianLithuanianMacedonianMalayMalteseNorwegianPersianPolishPortugueseRomanianRussianSerbianSlovakSlovenianSpanishSwahiliSwedishThaiTurkishUkrainianUrduVietnameseWelshYiddishAfrikaansAlbanianArabicArmenianAzerbaijaniBasqueBelarusianBulgarianCatalanChinese (Simplified)Chinese (Traditional)CroatianCzechDanishDutchEnglishEstonianFilipinoFinnishFrenchGalicianGeorgianGermanGreekHaitian CreoleHebrewHindiHungarianIcelandicIndonesianIrishItalianJapaneseKoreanLatinLatvianLithuanianMacedonianMalayMalteseNorwegianPersianPolishPortugueseRomanianRussianSerbianSlovakSlovenianSpanishSwahiliSwedishThaiTurkishUkrainianUrduVietnameseWelshYiddishDetect language » Hungarian


مطالب مشابه :


رمان هم سایه ی من3

رمان رمان رمان ♥ - رمان هم سایه ی من3 - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان




45روزای بارونی

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان تو پاداش منی یه معجزه ای برای من




رمان رمان واحد روبرويى 1

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص برای هر کار کوچیک ، مثل یاد دادن یه ضرب المثل ساده، پاداش بهم




رمان گناهکار(71)

(71) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان پاداش صبوریم و از خدا گرفتم فقط باید ثابتش




دوپامین

دانلود رایگان این مکانیزم در مرکز پاداش مغز بدوی، میلیون‌ها سال است که رمان ایرانی و




رمان اگه گفتی من کیم4

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان مرد-چقدر پاداش می خواین؟ -ما سگه کی باشیم




رمان ترمه2

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان نمیخوای پاداش منو بدی؟ از جام بلند شدمو رفتم سمتش




دانلود بازی GridLines 1.09.1 Portable PC Game - بازی کامپیوتر نقطه بازی

دانلود رایگان حالت کلاسیک و گرفتن پاداش که هر مربعی یک امتیاز خاص خود را دارد دانلود رمان.




برچسب :