رمان پشت یک دیوار ســنگی(11)


برگشتیم خونه و هر کی یه جا ولو شد و یه چند ساعت خوابیدیم. خواب خیلی چسبید همه مون جون گرفته بودیم. شیده و ملیکا نق میزدن که تو خونه حوصله امون سر رفته و نیومدیم که تو خونه بمونیم. محسنم خیلی شیک گفت: حوصله اتون تو خواب سر رفته؟ تا الان که خواب بودید. خلاصه با مشورت بچه ها قرار شد شام و بریم بیرون و بعدشم بریم دوچرخه سواری. از وقتی که با خودم کنار اومده بودم و سوار ماشینم میشدم خیلی راحت تر می تونستم با بقیه ی وسایل نقلیه هم کنار بیام. برای همین وقتی رفتیم دوچرخه بگیریم برخلاف شیده و ملیکا که خوشون و انداختن به محسن و شایان من با اصرار یه دوچرخه خواستم. تصمیمم داشتم که کل جزیره رو دور بزنم. شب بود و همه جا تاریک و پیست با نور چراغهاش روشن بود. بین راه آدمهایی هم بودن که پیاده راه می رفتن. منم خوشحال خوشحال تو گوشم آهنگ گذاشته ام و قبل از همه حرکت کردم و بی توجه به بقیه فقطرکاب زدم. نمی دونم چقدر پیش رفته ام اما با درد پاهام به خودم اومدم. یه گوشه ایستادم و گوشی و از تو گوشم در آوردم. برگشتم پشت سرم و نگاه کردم. هیچکس نبود. تعجب کردم. یعنی چی؟ چرا بچه ها نیستن؟؟؟ سریع دستم رفت سمت گوشیم که زنگ بزنم ببینم کجان که از دور کوهیار و دیدم. ذوق زده منتظر موندم تا بهم برسه. نزدیکم که شد از همون فاصله گفتم: کجایین شما چقدر تنبلین. بقیه هنوز نیومدن؟؟؟ یه اخمی کرد و کنارم ایستاد. کوهیار: چه عجب شما به حرف اومدی. الان صدای من و میشنوی؟؟ خیره خیره نگاش کردم. من: شاید ... کور باشم اما کر که نیستم. چرا نباید صدات و بشنوم؟؟ کوهیار با چشم غره گفت: پس از قصد توجه نمی کردی؟ گلوم و جر دادم که بهت بگم زیاد نیا برگشت سخت میشه اما کو گوش شنوا وقتی دیدم دادام فایده نداده بیخیال پاره کردن حنجره ام شدم. منتظر بچه ها هم نباش. همون 10 دقیقه ی اول خسته شدن و برگشتن. منتها حس انسان دوستی من نذاشت تو رو تنها بزارم. با چشمهای گرد شده گفتم: برگشتن؟ یعنی چی؟ بیشعورا چرا به من نگفتن. خوب بیا ما هم برگردیم. این بار چشم غره اش خیلی بیشتر شد. با حرص گفت: خودت و بکشی هم نمی زارم برگردی. رو به جلو بریم زودتر به تهش میرسیم تا بخوایم برگردیم. این و گفت و بدون توجه به من راه افتاد و منم دنبالش. اما از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون این دوتا پام شده بود 2 تا وزنه ی 100 کیلویی و تکون نمی خورد. از زور خستگی یه وقتهایی یادم می رفت چه جوری باید دوچرخه سواری کنم. خسته و هلاک و از نفس افتاده گفتم: کوهیار جان عمه ات یه کاری بکن من دارم میمیرم از خستگی. کوهیارم بی تفاوت گفت: بمیریم فرقی نداره باید این راه و ادامه بدی یا اینکه خیلی دوست داری همین جا بمون. عمرا من اینجا وسط این بیابون تنها میموندم. دیگه آخراش به غلط کردن افتادم و گفتم: اصلا من غلط کردم .. ماست خوردم. این چه نکبتی بود سرم اومد. این بار با حرص جواب داد: چیزم خورده باشی دیگه فایده نداره. فقط شانس بیاری زودتر برسیم که من این همه حرص و خستگیم و رو سرت نترکونم. این معرفت و حس همسایگی هم یه وقتهایی بد جور خفت من و می چسبه جوری که بدبختم میکنه. خلاصه با هر ضرب و زوری بود رسیدیم به انتهاش. اونقدر خسته و هلاک بودیم که نگو. بچه ها خیلی وقت بود کنار ماشین منتظر مونده بودن و یکی یه دونه هم بستنی دستشون بود انقدر دلم بستنی می خواست اما برا ما نگرفته بودن محسن با بدجنسی گفت: این راهه انقدر طولانی بود که گفتیم معلوم نیست کی برسین ما هم بستنی و حروم نکردیم. می خواستم بزنم لهشون کنم. بی تربیتا حتی صبر نکردن خودم برم بستنی بخرم. در حسرتش موندم. به زور 6 نفری تو ماشین چپیدیم و رفتیم خونه. اونقدر خسته بودم که از در وارد شده نشده پریدم تو دستشویی و همت کردم لنزهام و در آوردم و وقتی اومدم بیرون رو مبل خودم و پهن کردم و دیگه نفهمیدم چی شد بیهوش شدم. ***** با حس سوزش گلوم چشمهام و نیمه باز کردم. خیلی تشنه ام بود. با دست چشمهام و مالیدم. رو مبل نشستم. همین جوریشم هیچ جا رو نمیدیم چه برسه به الان که همه جا تاریک بود. یه نگاهی به مبل انداختم. بی معرفتها حالا من خوابم برده بود شما بیدارم می کردین برم سر جام بخوابم. لااقل یه چیزی می کشیدین روم این کولره بادش صاف میومد تو صورت من. باز بودن و بسته بودن چشمهام هیچ فرقی نداشت چون هیچ جا رو نمیدیم. ترجیه دادم چشمهام و نیمه باز بزارم. یکم فکر کردم تا یادم بیاد آشپزخونه کجا بوده. از جام بلند شدم و پا کشون رفتم سمت آشپزخونه. یه دهن دره ی بزرگ کردم هنوز از حال خوش خمیازه کشیدن بیرون نیومده بودم که پام رفت رو یه تیکه چوب استوانه ای که باعث شد لیز بخورم و با مخ بیام زمین. انقده دردم گرفت. هم دردم اومده بود هم عصبانی بودم هم ترسیده. آخه چوب وسط خونه چی کار می کرد. از اون بدتر همزمان با پرت شدن من صدای آخ یه نفرم بلند شده بود. گیج از ترس تند چهار زانو نشستم و مثل بچه خنگا با کف دست انگشتهای پاهام و گرفتم و خیره شدم به تاریکی و ظلمات به امید اینکه چیزی بببینم. اما دریغ از یه تصویر واضح. رو به تاریکی گفتم: کیه؟؟ -: آقای غضنفرم کی می خواست باشه این وقت شب؟ نامطمئن رو به صدا گفتم: کوهیار تویی؟؟ کوهیار: نه پس ... پوف ... چی بگم بهت آخه دختر. زدی ناکارم کردی... نصفه شبی راه رفتنت چیه؟؟ مظلوم جفت دستهام و جلو بردم و تکون دادم شاید پیداش کنم. با همون مظلومیت که با خواب آلودگی قاطی شده بود گفتم: تشنه ام بود خواستم آب بخورم. کوهیار کجایی؟ من هیچی نمی بینم... یه نور ضعیف و باریکی روشن شد. مثل هیپنوتیزم شده ها خیره شدم به نور که نزدیک شد. نور رفت تو چشمم و باعث شد چشمهام و ببندم. صدای کوهیار رو از کنار گوشم شنیدم که گفت: تو برو بخواب من برات آب میارم. حرف گوش کن 4 دست و پا رفتم سمت مبل. کوهیار پا شد و نورم با خودش برد. فکر کنم نور صفحه ی گوشیش بود. یه دقیقه ی بعد لیوان به دست اومد جلوم. یه نفس کل آب لیوان و سر کشیدم. آخیش... جیگرم حال اومد. لیوان و بالا بردم و دادم بهش و گفتم: دستت درد نکنه. لیوان و ازم گرفت و یه خواهش زیر لبی گفت. دیگه معطل نکردم خوابم بیشتر از این بپره. سرم و گذاشتم رو مبل و چشمهام و بستم. یکم بعد یه غلطی زدم که به خاطر تخمین اشتباه و خواب آلودگیم تمام هیکل از گوشه ی مبل سر خوردم و تلپ پهن زمین شدم. دوباره آخ...... سریع چشمهام و باز کردم. انگاری افتاده بودم رو یکی. -: نه تو تا امشب منو نکشی ول نمی کنی. دوباره چی می خوای؟ صدای عصبانی کوهیار که بلند شد ترس برم داشت. نمیدونم امشب این پسر چه بخت سیاهی داشت که هی توسط من ضربه می خورد. با شرمندگی گفتم: هیچی به خدا از رو مبل افتادم. تو اینجا چی کار می کنی؟ مگه اون وسط نخوابیده بودی؟ کوهیار: چرا. ولی وقتی افتادی رو سرم فکر کردم سر راهه خودم و کشیدم کنار که دیگه لگد نشم. اما ظاهراً اینجا بدتره. به خودم اومدم دیدم صاف تلپ شده بودم رو کل هیکل کوهیار و افتادم رو سینه اش. بیچاره نفس تنگی نگرفت خوب بود. برای اولین بار تو زندگیم از اینکه تو بغل کسی افتادم معذب شدم. دلمم براش سوخت. سریع با دستهام به سینه اش فشار آوردم که پاشم برگردم رو مبل که دستش و پیچید دور کمرم و نتونستم بلند بشم. صداش از نزدیک صورتم اومد. کوهیار: کجا؟؟ آب دهنم و قورت دادم و گفتم: برگردم سر جام. کوهیار: که دوباره بی افتی رو سرم یا پاشی لگدم کنی؟ تند گفتم: نه به خدا... پرید وسط حرفم و گفت: بی خیال. برای محکم کاری همین پایین کنار من می خوابی. می ترسم با این وضعیتت و آسیبهایی که بهم وارد می کنی تا صبح نرسم. این و گفت و خودش و کشید کنار و برام جا باز کردم. دیدم بدبخت حق داره. برای همین هم موش شدم و بدون حرف همون بغل خوابیدم. کوهیارم یکم از ملافه اش و کشید رو تنم. خدا خیرش بده اون بالا داشتم خشک می شدم. چنگ انداختم به ملافه و خودم و توش فرو بردم. چشمهام و بستم و این بار دیگه واقعاً خوابیدم.
نور آفتاب چشمهام و اذیت می کرد. جوری که خواب شیرینم و از سرم پروند. با حرص سرم و تو بالشتم فرو کردم اما بالشتم سفت تر از اونی بود که بتونم فرو برم توش. دستم و به چشمهام کشیدم و انداختم دور بالشتم. عجیب بود بالشتم هم سفت بود و هم گرم. یه جورایی انگار رو تشک آبی خوابیدم ونامحسوس بالا و پایین میرم. یکم پلکهام و باز کردم. به بالشتم خیره شدم. این که بالشت نبود. سرم رو سینه ی سفت و ستبری بود. یادم نمیومد کجام. چشمهام و ریز کردم و سرم و بلند. چشمم به صورت کوهیار افتاد که آروم خوابیده بود. دو بار پلک زدم تا مطمئن بشم درست دیدم. تو یه لحظه همه چیز و به خاطر آوردم. مثل جن زده ها از جام پریدم و نشستم و خیره شدم بهش. خاک به سرت آرشین از زور بی کسی حمله کردی به کوهیار؟ چه سفتم بغلش کرده بودم. چشمم خورد به جای سرم روی سینه اش. یعنی می خواستم خودم و بکشم. با وجود ملافه ای که رو تنم کشیده بودم اما باد کولر سرد بود آب دهنم و راه انداخته بود. صورتم مچاله شد. یعنی حیثیت که ندارم من. قد یه دایره ی کوچیک تیشرت کوهیار خیس شده بود. حالا اگه بیدار شه لباسش و ببینه چی بگم بهش؟؟ تا عمر دارم روم نمیشه نگاش کنم. دخترم انقدر راحت و بی خیال می خوابه؟ چه خوشمم اومده بود. بهترین کار این بود که جیم بشم و انکار کنم که اصلا دیشب بهش حمله کردم و آثار جرم چندش به جا گذاشتم. تند از جام پریدم و رفتم تو دستشویی. ولی خداییش دیشب خیلی راحت خوابیدم. انقده جام راحت بود که برخلاف همیشه که وقتی رو زمین می خوابیدم صبح مثل سگ از جام بلند میشدم الان خیلی سر خوش بودم. خوش به حال دوست دخترای کوهیار. یه لبخند خبیث زدم. تو دلم یه کوفتشون بشه گفتم ولنزهام و گذاشتم تو چشمم و از دستشویی اومدم بیرون. یه نگاه به هال انداختم. غیر کوهیار کس دیگه ای نبود. در 2 تا اتاقم بسته بود. بیشعورا خودشون رفتن تو اتاق ماها رو انداختن تو هال بی امکانات بخوابیم. همچینی حرصم گرفت که نگو. رفتم کتری و گذاشتم رو گاز و منتظر موندم چایی درست کردم. برای خودم میز صبحونه چیدم به چه خوشگلی. یه فنجون چایی ریختم نشستم که بخورم که صدای کوهیار و شنیدم. کوهیار: برای منم چایی بریز. سرم و بلند کردم. خواب آلود چشمهاش و می مالید و گیج تلو تلو خورون رفت سمت دستشویی. چه بامزه میشه وقتی از خواب بیدار میشه. پا شدم برای کوهیارم یه فنجون چایی ریختم و برگشتم سر میز. دو تا لقمه که خوردم کوهیارم از دستشویی اومد. وارد آشپزخونه شد و با صورت پف کرده سلام کرد. من: سلام خوب خوبیدی؟؟ هنوز گیج خواب بود. پیدا بود کامل بیدار نشده. موهاش هچل هفت تو هوا بود و هر کدوم یه سمتی رفته بود. یاد موهای خودم افتادم که وقتی از خواب بیدار میشم پریشون میشه. کسل گفت: آره خوب بود. یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه تیز نگام کرد و گفت: تو دیشب چت بود؟ شرمنده نگاش کردم و گفتم: ببخشید اصلا نفهمیدم که تو اونجا خوابی. خیلی دردت گرفت وقتی لگدت کردم؟ صورت خواب آلودش شیطون شد و گفت: نه وقتی از رو مبل سقوط کردی بیشتر دردم گرفت. لـــــــــــوس . یه پشت چشم براش نازک کردم و یه لقمه نون پنیر گرفتم. رو تیشرتش هنوز جای آب دهنم بود. البته نامحسوس. خودش نفهمیده بود انگار. من: ببینم اصلا تو چرا تو هال خوابیدی؟ من اونقدر خسته بودم که اصلا نفهمیدم چه جوری خوابیدم. اما تو چی؟؟ کوهیار یه مدلی نگام کرد و گفت: کجا می رفتم؟ تو سریع گرفتی خوابیدی. تا لباسم و عوض کنم و مسواک کنم اتاقها پر شدن. ملیکا و شیده تا اومدن هر کدوم رفتن تو یه اتاقی و گرفتن خوابیدن. پیش شیده که عمراً میرفتم یعنی جراتش و نداشتم پیش ملیکا هم زشت بود خوب. بچه پررو ... لقمه ام و با لبخند پرت کردم سمتش و گفتم: خیلی روت زیاده. لقمه رو تو هوا گرفت و گذاشت تو دهنش و ابرو انداخت بالا. می دونستم شوخی می کنه. اما خوب این یعنی چی؟؟ بزار بچه ها بیدار شن می دونم چی کارشون کنم. بی شخصیتها. رسماً ما دوتا رو شوت کردن بیرون. مخصوصاً که دیدم چمدونمم برای موارد نیاز احتمالی گذاشته بودن پشت مبلها که دیگه شبی، اول صبحی تو اتاق مزاحمشون نشم . انقده از دستشون حرص خوردم که می خواستم برم تو خواب بزنمشون. وسیله هام و جمع کردم و رو به کوهیار گفتم: من می خوام برم آفتاب بگیرم تو هم میایی؟ سرش و خاروند و گفت: من که دیگه خوابم نمی بره فکر کنم بیام. دوتایی با هم ماشین و گرفتیم و رفتیم پلاژ و تا 3 ساعت بعدشم نیومدیم. اما خوب رنگ گرفتم. وقتی برگشتیم شیده و ملیکا با دیدن رنگ پوستم از حسودی داشتن می ترکیدن. کلی حال کردم. وقتی اعتراض کردن که چرا بدون اونا رفتم منم خیلی شیک گفتم: حقتونه تا شما باشید که اتاق و برا خودتون زوجیش نکنید. چه معنی داره؟ از امشبم زنونه مردونه می کنیم. دخترا تو یه اتاق پسرا تو یه اتاق دیگه. تا این و گفتم شایان و محسن شروع کردن به اعتراض کردن. کوهیار که از خداش بود شیده و ملیکا هم وقتی اخم من و دیدن جرات نکردن چیزی بگن. رو به پسرا گفتم: همین که گفتم حرفم نباشه. مثل اینکه یادتون رفته که من مسابقه رو بردم پس راحتی من ارجحیت داره. این و گفتم و رفتم خیلی شیک وسایلم و بردم تو اتاق بزرگه و بس نشستم توش. این و گفتم و رفتم خیلی شیک وسایلم و بردم تو اتاق بزرگه و بس نشستم توش. ظهر بود و هوا هم داغ، نمیتونستیم بریم بیرون تو خونه موندیم تا عصری بریم دور دور تو این مدتم هر کی به یه کاری مشغول بود. من نشسته بودم و لاکهای دستم و پاک می کردم که دوباره لاک بزنم. رنگ گوشه های ناخنم پریده بود. شیده و پسرا هم حکم بازی می کردن. ملیکا هم رفته بود سراغ یخچال که تنقلات پیدا کنه بیاره بخوریم. لاکهای دستم و پام و پاک کردم اما نمی دونستم چه رنگی بزنم. رفتم از تو چمدونم و کیف کوچیکم و که پر لاک بود و در آوردم. برگشتم رو مبل نشستم و لاکهام و ریختم رو مبل که از بینشون یکی و انتخاب کنم. ملیکا با چند تا ظرف پر پفک و چیپس و تخمه برگشت و نشست کنار شایان. یه نگاهی به لاکها کردم. انتخاب سخت بود. رو به ملیکا گفتم: ملی کدوم لاک و بزنم؟ ملیکا از همون جا یه نگاهی به لاکهام انداخت و یه پفک گذاشت تو دهنش و گفت: قرمز برای پاهات قشنگ میشه. ابروهام و انداختم بالا و نامطمئن به لاک قرمزم نگاه کردم. زیادم خوب نبود همیشه پاهام لاک قرمز داشت. یه جورایی خسته ام کرده بود. تنوع می خواستم. برگشتم و گفتم: نه قرمز نباشه یه رنگ دیگه. ملیکا یه پفک دیگه گذاشت تو دهنش و دوباره خیره شد به لاکها که فکر کنه. من: پفکش خوبه؟ تو بخور من نمی خورم. یه وقت تعارف نکنیا؟ با یه اخم ریز بهش نگاه کردم که یه پفک اومد جلوی دهنم. برگشتم دیدم کوهیاره که یه پفک برداشته و می خواد بزاره تو دهنم. ذوق زده سریع دهنم و باز کردم وپفکه رو بلعیدم. بازیشون به نفع تیم کوهیار و شایان جلو بود. این دستم کوهیار اینا برده بودن و 6-3 جلو بودن. محسن با حرص برگه ها رو بر می زد. کوهیار یه نگاهی به لاکهام انداخت و دست جلو آورد و لاک زردم و از رو مبل برداشت و داد دستم. کوهیار: این و بزن. ابروهام پرید بالا. من: لاک زرد؟ کوهیار: هوا گرمه این لاکم رنگش قشنگه با یکم طراحی روش چیز آسی در میاد. یکم فکر کردم و دیدم بدم نمیگه. اما هنوز دو به شک بودم. آخه چه طرحی روش می انداختم؟ کوهیار: مگه نخریدیش که بزنیش پس شَکِت برای چیه؟ تو لاک و بزن، این دست و ببریم بازیمون تمومه خودم برات طرح می ندازم. خوشحال اما نامطمئن نگاش کردم. من: جدی میگی؟؟ کوهیار خونسرد گفت: آره. لاکت و بزن. محسن با حرص گفت: از کجا انقدر مطمئنی که این دست و می بری؟ کوهیارم خونسرد گفت: به بازیم مطمئنم. محسن با حرص خبیث گفت: وقتی مثل زنا تو کار طراحی ناخن و اینا هستی نباید انقدر به خودت مطمئن باشی. کوهیار: هر چیزی به جای خودش. دیگه بحث ادامه پیدا نکرد چون دست و دادن و بازی شروع شد منم مشغول لاک زدن شدم. 2 دور که لاک زرد و رو انگشتهام زدم بازی 7-3 به نفع کوهیار اینا تموم شد. وای که این محسن چقده حرص خورد چون بازی سر شام امشب بود و همه ی خرجش می افتاد گردن محسن چون شیده محال بود پول بده. کوهیار یه نیم دور چرخید و نشست جلوی پام و به لاکهام نگاه کرد. از بینشون لاک سبز و سفید طراحی و جدا کرد و گفت: دستهات و بیار جلو اول اونا رو درست کنم. آروم دستهام و بردم جلو. زیاد مطمئن نبودم که می تونه این کار و انجام بده یا نه. همین جوری هم لاک زردم قشنگ بود. اما چیزی نگفتم و اجازه دادم کوهیار کاری که می خواد و انجام بده. یه ربع بعد رو هر انگشت دستم و انگشت شصت پام از یه گوشه یه خوشه ی سبز و سفید خوشگل کشیده شده بود که خیلی خیلی ظریف و قشنگ بود. با ذوق گفتم: کارت حرف نداره کوهیار فکر نمی کردم بتونی درستش کنی. کوهیار از جاش بلند شد و گفت: یه زمانی می خواستم نقاش بشم برای همینم یه چیزایی بلدم. این و گفت و رفت منم با انگشتهای خوشگل شدم نشستم و دل ملیکا و شیده رو آب کردم. ***** دم غروب دخترا چیسان فیسان کرده آماده شدیم بریم بیرون می خواستیم بریم یکم تو پاساژا بگردیم و خرید کنیم بعدم بریم شام یکم این محسن و حرص بدیم. خداییش از اون ساعتی که باختن یا یه سره گفته تقلب کردین و شانسی بردین یا به جون شیده غر زده که تو خوب بازی نکردی. من نمیدونم یه شام زپرتی انقده حرص خوردن داره؟ البته اینم میدونم که به خاطر شام عصبی نشده به خاطر باختن حرص می خوره. تا پامون و از خونه بیرون گذاشتیم من شخصاً به چیز خوردن افتادم. درسته که شبها هوا خنک تر بود اما بازم خیلی گرمه. من نفسم می گیره. تندی خودم و پرت کردم تو ماشین. این جور وقتهاست که آدم از آرایش کردن خودش پشیمون میشه. وقتی به خاطر گرمها عرق میکنی و صورتت خیس آب میشه و هر چی کرم مرم زدی می ماسه به صورتت و چسبناک میشه تنها آرزوت اینه که با کله بری تو یه تشت آب تا همه ی این چسبناکی چندش ازت دور بشه. رفتیم یه چند تا پاساژ و این دخترا هر چی دیدن بار کردن و منم حسرت خوردم. با وجود اینکه خیلی چیزا چشمم و گرفته بود ولی سعی می کردم ندید بگیرمشون چون باید پولم و پس انداز می کردم. این یه ماه هم باید تحمل می کردم. برای اینکه جلوی خودم و بگیرم حتی تو خیلی از مغازه ها که احتمال میدادم کنترلم و از دست بدم و حسابم و خالی کنم نمی رفتم. همون دم در مغازه می ایستادم یا می رفتم سراغ مغازه ی عروسک فروشی تا سرم و گرم کنم. بعد کلی گشتن و خرید دوباره سوار ماشین شدیم. یعنی ماشین سواری با 6 نفر اونم تو یه وجب جا خیلی سخت بود. تو ماشینی که خیلی آدم پر می کرد 4 نفر بوده ما 6 نفری می نشستیم. محسن که عین چسب همیشه پشت فرمون بود و کوهیارم جلو مینشست. میموند ما 4 تا که پشت می نشستیم و ملیکا رسماً رو پای شایان مینشست.
محسن راه افتاد و رفت هتل پارمیس خوشحال خوشحال گفتیم می خواد ماها رو ببره این هتله اما صاف رفت کنار هتله ایستاد. یه باغچه بود که توش رستوران سنتی داشت. خوب اینم بد نبود. من عجیب هوس کباب کرده بودم. رفتیم تو رستوران نشستیم. چون یکم زیاد بودیم بی خیال تخت و اینا شدیم و رفتیم قسمتی که میز و صندلی داشت نشستیم. هر کی مشغول بررسی شکمش بود ببینه چی هوس کرده. یه گارسون اومد سفارش بگیره. من که می دونستم چی می خوام بدون توجه به منو گفتم: من کوبیده می خوام. گارسونه یه بله گفت و یه چیزی تو دفترچه اش یاد داشت کرد. چشمم بهش بود که دیدم یهو چرخید. فکر کردم کسی صداش کرد برای همین منم سرم و گردوندم ببینم کی صداش کرد اما کسی و ندیدم راستش صدایی هم نشنیده بودم. کوهیارم منوش و بست و رو به گارسون که الان صاف رو به ما ایستاده بود گفت: فکر کنم منم کوبیده بخورم با دوغ. گارسون دوباره یه سری تکون داد و یه چیز یاد داشت کرد و دوباره یه دور دور خودش چرخید. چشمهام در اومد. نه این بار درست دیده بودم. برگشتم و به کوهیار که داشت یه ور دیگه رو نگاه می کرد اشاره کردم. اولش متوجه من نشد. اما وقتی با پام کوبوندم به ساق پاش از دردش حواسش جمع شد. با بهت نگام کرد. با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که به گارسون نگاه کنه. یه اخم ریزی کرد و نگاهش و برگردوند سمت گارسون. شیده داشت سفارش می داد. گارسون بعد گرفتن سفارش دوباره حرکتش و تکرار کرد. یه سفارش گرفت و یه دور چرخید. چشمهای کوهیارم گرد شد. یه نگاه به من و یه نگاه به گارسونه کرد. دوباره یه سفارش دیگه و دوباره یه چرخش. دهنم و جمع کردم که نزنم زیر خنده. کوهیار خوشحال تکیه داد به پشتی صندلیش و با لذت به حرکت گارسونه نگاه کرد. سرم و چرخوندم. ملیکا و شایان و شیده هم متوجه گارسونه شده بودن. محسن تا آخر کله اش تو منو موند. گارسون که رفت همه پقی زدیم زیر خنده. محن با تعجب سرش و بلند کرد و پرسید: به چی می خندین؟؟ شیده: به گارسونه. فکر کنم تیک داشت بعد هر کلمه یه دور می چرخید. محسن با تعجب به حرفا و تعریفای ماها در مورد گارسونه گوش می داد و حسرت می خورد که چرا ندیده. تا آخر شام سوژه ی ما شده بود حرکت چرخشی بعد سفارش گارسون. شاممون که تموم شد. شیده گفت: بچه ها بیاین بریم خانه ی وحشت. همین پشته. کنجکاو برگشتم سمتش. محسن سریع گفت: نخیر نمیریم. مونده بودم چرا محسن میگه نریم. ملیکا: وای جدی؟ من خیلی دوست دارم بریم. کوهیار و شایانم موافق بودن منم نظر خاصی نداشتم هیجان و دوست داشتم. فقط این محسن اخم کرده بود و نق می زد. از جامون بلند شدیم و پسرا رفتن حساب کنن. رو به شیده گفتم: قضیه چیه؟ محسن چشه؟ شیده با لبخند گفت: محسن می ترسه. من و ملیکا زدیم زیر خنده. شیده با خنده گفت: به خدا... بزار بریم اگه اومد تو. قبلا هرکاری کردم باهام بیاد نیومد. دیگه این بار نمی تونم بگذرم می خوام یه بارم شده برم ببینم ترسناک هست یا نه مثل این خانه وحشتهای شهربازی خودمونه که توش 4 تا عروسکه و اصلا هم ترس نداره است. وقتی پسرا برگشتن خنده امون و جمع کردیم. با هم رفتیم سمت خانه ی وحشت. همون جور که شیده گفته بود هر کاری کردیم محسن نیومد. یعنی تا لحظه ی آخر داشت شجاع بازی در میاورد و یه جوری حرف می زد که ماها رو بترسونه ما بی خیال شیم اما وقتی دید ماها ول کن نیستیم تو لحظه 90 گفت من طاقتش و ندارم شما برین. دیگه فرصتی هم نمونده بود که بخوایم به زور قانعش کنیم. یه مردی راه و نشونمون داد و یه در و باز کرد. یه مردی با یه لباس سیاه اومد جلومون. کلاه لباس تا تو صورتش و گرفته بود. منو که یاد این کارتنها می نداخت که عزرائیل و با یه داس نشون می داد. لباسش کپ همون بود. همین جوریشم هیکل گنده مونده ی این مرد ماها رو به وحشت می نداخت. رفتیم تو. نمی دونستیم قراره چی بشه اما یه حسی بهمون می گفت بهم نزدیک بمونیم. من و شیده که چسبیدیم به کوهیار ملیکا هم آویزون دست شایان شد. مرده با یه صدای ترسناکی گفت: اینجا امن نیست. همزمان با حرفش در پشت سرمون بسته شد. چون ناگهانی بود ترسیدیم. ملیکا یه جیغی کشید و منم خودم و به کوهیار نزدیک تر کردم. همه جا تاریک بود. چشم چشم و نمیدید. دوباره صدای مرده اومد این بار ترسناک تر به نظر میومد. مرد: اگه می خواید زنده بمونید نورو دنبال کنید و بدویید تا به نقطه ی خروج برسید. یه نور تیزی از سمت مرد پیدا شد. نورش قد سر یه خودکار بود. باهاش نمیشد جایی و دید فقط می تونستی همون نور و ببینی نه هیچ نقطه ای اطرافش و. دوباره صدای وحشت آورد مرد: اینجا بمونید کشته میشید. همزمان با حرفش صدای روشن شدن یه اره برقی بلند شد که من به شخصه سکته کردم. همچین جیغ کشیدم که قلبنم کنده شد. مرد با فریاد گفت: دنبال من بدویید. نور و دنبال کنید. این و گفت و یهو نور حرکت کرد. اونقدر ترسیده بودیم که نمی تونستیم نفس بکشیم. تو اون لحظه نمی تونستم به این فکر کنم که بابا اینجا که نمی تونن انقده راحت آدم بکشن. می گیرنشون. اما حسم می گفت بدوام و آتو دست این یارو اره برقیه ندم. تو یه لحظه هر 5 نفرمون از جا کنده شدیم و دنبال نور دوییدیم. صدای اره برقی هم از پشت سرمون میومد که هی بهمون نزدیک و نزدیکتر میشد. نمیدونم از کدوم سمت می رفتیم یا از کجا سر در می آوردیم فقط می خواستم بدوام. این وسط بین این وحشت و تاریکی و این ضربه هایی که موقع دوییدن بهم می زدیم تو یه لحظه کفشم از پام در اومد و خوردم زمین. یه جیغ مهیب کشیدم. تو تاریکی کورمال کورمال دنبال کفشم می گشتم. صدای اره نزدیکتر شده بود. از ترس تو جام خشک شده بودم. دستم به کفشم خورد. دستم مشت شد دورش. یکی بازوم و کشید و از جا کندم. دنبالش کشیده شدم. صدای ارّه. نفس نفس زدن. جیغ بچه ها. نور متحرک. پیچ و واپیچ دالان. وحشت نصف شدن با اره. تو یه پیچ یهو یه نور شدیدی خورد تو چشمهامون. همچین جیغ کشیدم که به زندگیم نکشیده بودم. با همه ی قدرت رفتم تو بغل کوهیار. یعنی فکر کنم کوهیار بود من که نمیدیدم کی کنارمه. هر کی بود خودم و چسبوندم بهش. دمش گرم اونم هر کی بود سفت بغلم کرد. می خواست ازم محافظت کنه. دوباره با تاریک شدن همه جا صدای مرد بلند شد. مرد: بدویید بدویید. سریع تر سریع تر... دوباره دوییدن. نفس کم آوردن. کشیده شدن توسط بچه ها. جیغ کشیدن از ترس. بهم چسبیدن.... در نهایت نور انتهای یه دالان تموم شد و ... تاریکی.. صدای اره.. نزدیک شدنش... با بند بند وجودم ترس و حس می کردم. با همه ی قوا به مردی که کنارم بود چسبیده بودم. یکی هم به پای من آویزون شده بود. هر کی بود دیگه طاقت نیاورده بود و نشسته بود. چسبیده بودیم گوشه ی دیوار. دستی دور کمرم سفت شده بود. تو یه لحظه ی طاقت فرسا که حقیقتاً جون کندیم صدای حرکت آهن بلند شد و بعد... رهایی.. آزادی... یه در آهنی رو پاشنه چرخید و باز شد و نور ... نور وارد دالان شد... نفسی از آسودگی کشیدیم. به طور هیستریک همه مون زدیم زیر خنده. به پایین نگاه کردم. شیده و ملیکا رو زمین نشسته بودن و از ترس می خندیدن. شایان ایستاده تکیه به دیوار زده بود و اونم کلافه و ترسیده می خندید. منم می خندیدم اما جام راحت بود. یه جورایی حس می کردم این قاتل اره به دست نمی تونه بهم صدمه بزنه. در واقع دستهایی که دور کمرم تا همین چند دقیقه ی پیش سفت شده بود حس محکم فولاد و بهم می داد. فولادی که هیچ اره ای چه برقی چه غیر نمی تونست خورد، یا نصفش کنه. سرم و بلند کردم و به کوهیار نگاه کردم. تنها کسی که نمی خندید. تنها کسی که اخم کرده بود و خیره شده بود به در باز و تمرکز کرده بود که تنفسش و منظم کنه. تو بغلش بودم، چسبیده بهش، آویزون تنها کسی که فکر می کردم می تونه نجاتم بده. سرش و آورد پایین. با دیدن صورتم لبخند آرامش بخشی زد. آروم شدم و لبخند زدم.


مطالب مشابه :


رمان پشت یک دیوار ســنگی(9)

رمان پشت یک دیوار ســنگی(9) غرق افکارم بودم که کوهیار گفت: پیاده شو رسیدیم. تازه حواسم جمع شد.




رمان پشت یک دیوار سنگی(19)

رمان پشت یک دیوار سنگی(19) جعبه رو رو صندلی عقب ماشین گذاشتم و نشستم پشت فرمون و ماشین و روشن




رمان پشت یک دیوار سنگی(1)

رمان پشت یک دیوار سنگی(1) کلید و تو قفل در چرخوندم. در با صدای تیکی باز شد. رفتم تو.




رمان پشت یک دیوار سنگی(16)

رمان پشت یک دیوار سنگی(16) از زور درد چشمهام و رو هم فشار دادم. صدای آروم و نگران کوهیار و از




رمان پشت یک دیوار ســنگی(11)

رمان پشت یک دیوار ســنگی(11) برگشتیم خونه و هر کی یه جا ولو شد و یه چند ساعت خوابیدیم.




رمان پشت یک دیوار سنگی(17)

رمان پشت یک دیوار سنگی(17) با صدای زنگ گوشیم بی حوصله و خواب آلود بدون باز کردن چشمهام دستم و




رمان پشت یک دیــوار سنگی(13)

رمان پشت یک دیــوار سنگی(13) ترسیده کلید از دستم افتاد. برگشتم سمت صدا. کوهیار دست به جیب با




برچسب :