طواف و عشق (6)

تلاشش برای مهار این امر به سختی صورت می پذیرفت... یک لیوان اب را سرکشید و گفت: - از مزش خوشتون نمیاد؟ شیدا لبخندی زد و گفت: - چرا... خوشمزه است! هومن فقط گفت: - اوهوم!!! شیدا نگاهی به او کرد و گفت: - خودم سفارش دادم... پس باب میلم هست... چرا این سوالو می پرسید؟ هومن بازویش را به صندلی تکیه داد و گفت: - فکر کردم دوس ندارین... باهاش بازی بازی می کنین!!! شیدا خنده ای کرد و گفت: - شما زیادی سریع می خورین! - تازه بخاطر شما لفتش دادم!! خنده اش عمیق تر شد و گفت: - لطف کردین!... خب یکی دیگه برا خودتون سفارش بدین! هومن شانه ای تکان داد و گفت: - منتظرم شما هم تموم کنید، دو تا سفارش بدم! نگاه دختر خندان و متعجب شد: - اوه... من؟... نه!... تا حالا تجربه نشون نداده که یه بستنی رو تا اخر تموم کنم!... - چرا؟... دوس ندارین؟ - دوس دارم... ولی یه کم که بخورم دلم رو می زنه... هومن با خنده گفت: - ولی من تجربه خوردن چهار بستنی رو یه جا دارم ولی یادم نمیاد دلم رو زده باشه... اصلا اینی که می گید یعنی چی؟!!! خنده جزو لاینفک صورت شیدا شده بود: - نترکیدین؟... باور نکردنیه!!!... همش شکلاتی؟! هومن دستانش را کمی از هم باز کرد و گفت: - به نظر نمی رسه ترکیده باشم!... نه، همش شکلاتی نبود... من بیشتر از بستنی وانیلی و گردویی خوشم میاد... ولی مزه های متنوع دیگه رو هم دوس دارم و ردش نمی کنم!!... - پس اینطور!... حالا اگه دلتون می خواد بازم برا خودتون سفارش بدین... برا من کافیه... هومن دوباره به صندلی تکیه داد و گفت: - نه... نمی خوام... برای من هم کافیه!! شیدا بستنی اش را کنار گذاشت و گفت: - خیلی ممنون بابت بستنی... پس بریم! هومن چینی به پیشانی انداخت و گفت: - کجا؟! تبسم نرمی زد و گفت: - بریم بیرون... قدمی بزنیم!... سر همین خیابون یه پارک هست!! چین پیشانیش از بین رفت... پس اینطور... از جا برخاست و حساب کرد... دوش به دوش شیدا خارج شدند... تارسیدن به پارک هردو سکوت کرده بودند... شیدا روی اولین نیمکت خالی نشست... هومن هم با کمی فاصله کنارش جای گرفت... شیدا به سمت او برگشت و گفت: - دوس دارین چه چیزی راجع به من بدونین؟ - خیلی چیزها!! - باشه... بپرسین! خیلی سوال داشت بپرسد... اما جلسه خواستگاری نبود که... ارام ارام بهتر بود... فعلا چند سوال عمومی... زمان خودپاسخ برخی سوالها را می داد... پرسید: - چند سالتونه؟ - 23 سال... خوب بود... دوسال تفاوت سنی برایش مقبول بود... هم مجبور نبود بچه داری کند!!... و هم سنش کمتر از خودش بود... هرچند زیاد برایش مهم نبود... ولی دلش می خواست همسرش کمی از خودش کوچکتر باشد... شیدا هم پرسید: - و شما؟! - 25 شیدا سری تکان داد و گفت: - درستون رو تموم کردین؟ - تقریبا اره... تا دوسه ماه باید برم برا گذروندن طرحم... البته ازمون تخصصی هم شرکت خواهم کرد... - خوبه... هومن پرسید: - شما جایی مشغول کار هستین؟ - نه... موقعیتش هم پیش نیومده... ولی اگه پیش بیاد دوس دارم، شاغل باشم... هومن زیاد مشکلی با این امر نداشت... اگر شاغل بود که بود... اگر هم نبود اشکالی نداشت... خواهرش هم شاغل بود... به هر حال با حضور خانومها در اجتماع نه تنها مشکلی نداشت بلکه یه نحوی خوشش هم می امد... شیدا از سکوت استفاده کرد و گفت: - به چه تفریح هایی علاقمندین؟ هومن با اندک فکری پاسخ داد: - فوتبال... کوهنوردی... گاهی گیم... اینترنت... شیدا ابرویی بالا انداخت و گفت: - همین؟... فکر می کردم رزمی کار باشین؟ - نه... هیچوقت رزمی کار نکردم... بچه که بودم یه چند سالی رفتم ژیمناستیک.
.. ولی هیکلتون رو فرمه!!!! هومن ایستی در جواب کرد... این دختر بی پروا بود... یا حداقل خجالتی نبود... خب چه بهتر!!!... برای یک جوان 25 ساله چه چیزی از این بهتر می توانست باشد... تعریف... تمجید... بی پروایی... خوراک همان سالهاست... یک پسر جوان 25ساله... که پر است از احساسهای مردانه... در اوج قدرت جسمی و روحی... تنها یک چیز کم دارد تایید یک دختر... تایید دختری که دوستش هم دارد... لذت بخش بود... - هفته ای دو سه جلسه ای می رم ورزشگاه... البته تفننی... نه حرفه ای... هم تمدد اعصابی می شه و هم برا سلامتی مفیده!! شیدا ابروهایش ر ا بالا داد و باخنده گفت: - دیدین اشتباه نکردم!... چشمان درشت دختر با این حرکتش درشتتر هم شده بود... هومن نفسی تازه کرد و گفت: - به هر حال رزمی کار نیستم.. باشگاه بدنسازی می رم... خیلی هم جدی به این موضوع نگاه نمی کنم! توپ پسر بچه ای به شانه هومن خورد... در یک حرکت توپ را گرفت و بلند شد... یکی دوباری توپ را به زمین زد و گرفت... پسر هشت ساله ای نگران و خجل نزدیک شد... رویش نمی شد توپ را بخواهد... ان را به بازوی این مرد کوبیده بود... اگر عصبانی می شد چه؟!!!... بدون حرف نزدیکش ایستاد... هومن خندان نگاهی به پسرک انداخت و گفت: - این توپ مال توئه؟ پسر بچه سرش را تکان داد... یعنی بله... هومن از کلافگی او خوشش می امد... این لحظات را خودش کم تجربه نکرده بود!!... اخمی کرد و گفت: - حالا می خواهیش؟ پسر بچه از اخم او دستپاچه شد و گفت: - اقا داشتم شوتش می کردم اونور ... نمی دونم چی شد اومد اینجا!! هومن توپ را زمین گذاشت و گفت: - شوت کن ببینم چطوری شوت کردی؟!! پسر ضربه ای به توپ زد... هومن لبخندی زد و گفت: - بچه جون وقتی می خوای توپ رو یه مسیر دور بفرستی که نباید زیر توپ بزنی... بدو توپو بیار یادت بدم... پسر خوشحال دنبال توپ دوید... چند دقیقه بعد دوباره کنار شیدا نشست... شیدا گفت: - خیلی باحوصله این!!!... - بچه ها موجودات پاکی هستن... ازشون خوشم میاد... هومن با چشم حرکات همان پسر را تعقیب می کرد... داشت با علاقه تمرین می کرد... به سمت شیدا برگشت و گفت: - شما از چه تفریح هایی خوشتون میاد؟ - من... بیشتر از شنا و کوهنوردی خوشم میاد... البته خرید هم جای خود داره، که هیچوقت ازش سیر نمی شم! با گفتن این حرف از جا برخاست وگفت: - من دیگه باید برم... هومن هم برخاست: - می رسونمت... - زحمت می شه براتون! هومن راه افتاد و دختر وادار شد دنبالش کند... کنار ماشین که رسیدند، هومن درب جلو را باز کرد و به شیدا تعارف کرد: - بفرمایید شیدا نشست و تشکری کرد... پس از طی مسیری هومن پرسید: - با قرار بعدی موافقید؟ شیدا مکثی کرد و گفت: - کی فرصت دارید؟ - پس فردا بعد از ظهر... کجا؟ - فکر می کنم بعد براتون اس ام اس می زنم... - بسیار خب!! شیدا سر خیابانی از او خواست بایستد... هومن گفت: - ادرس دقیق بدید... می برمتون! شیدا نگاهی کرد و گفت: - آخه درست نیست تا دم کوچه باشما بیام... می فهمید که!! - بله... پس به امید دیدار شیدا درب ماشین را باز کرد و پیاده شد... مودبانه خداحافظی کرد و دور شد... هومن چند لحظه ای با چشمانش بدرقه اش کرد... جایی که ایستاده بود نامناسب بود... پلیس نزدیک شد و ضربه ای به پنجره زد... صداي ضربه موجب تغيير جهت نگاهش شد... *** صداي ضربه موجب تغيير جهت نگاهش شد... ضربه اي به درب اتاقش خورده بود...
تكاني خورد... از مرور خاطراتش دل كند... آهي كشيد و برخاست... در نيمه بازش را كامل گشود... مليكا پشت در بود... خب چه عجب!... بالاخره اين دختر هم درب اتاقش را زد... طاها ناراحت و بق كرده ، گفت: - مامان نذاشت بيام پيشتون... هومن كمي خم شدو لپ خوردني طاها را كشيد و گفت: - باشه، وقت كه تموم نشده... مياي بازي مي كني، نترس!!! اخم كوتاه و كمرنگي به مليكا كرد و گفت: - بهتون گفتم بذاريد بياد!! مليكا با لحن ارامي گفت: - بردمش حموم... ديروز كمي بي حوصله بودم، نبرده بودمش... - اهان... پس اينطور... دستي به داخل موهاي طاها برد و گفت: - حسابي تميز شديا... و رو به مليكا گفت: - اماده ايد، بريم؟ - بله به داخل اتاق برگشت و شانه اي به موهايش كشيد... سه تايي از اتاق خارج شدند... طاها بلافاصله دست مادر را رها كرد و دست عمو را گرفت... عمو خيلي خوب بود، دعوايش نمي كرد... دستش را سفت نمي گرفت... واز همه مهمتر آيپد هم داشت! در سكوت سوار اسانسور شدند... هومن كليد را تحويل داد و راه افتادند... مليكا كه تكليفش مشخص بود، همان دوكلمه را هم به زور با اين مرد حرف زده بود، ولي سكوت هومن به نظرش عجيب بود... مسلما اين مرد همان مرد نيم ساعت پيش نبود كه اسمان ريسمان مي بافت و سرحال بود... زير چشمي نگاهي به او كرد... در فكر بود!!... مليكا هم كه هرگز اين سكوت را نمي شكست... اصلا اينطوري بهتر هم بود... دليلي نداشت باهم حرف بزنند!! مسير پر بود از دست فروشها... حتي بيشتر از صبح... طاها دست هومن را هم ول كرده بود... هميشه عادتش همين بود ... فقط دو گام اول دستش در دست بزرگتر ها بود... از ارام رفتن انها حوصله اش سر مي رفت... دوست داشت بدود... شيطاني كند... به همه جا سر بكشد... اگر كسي هم مي خواست به زور دستش را بگيرد، نق مي زد و تا مرز گريه پيش مي رفت! صداي اهنگ ملايم موبايل هومن برخاست... ان را از كيف كمريش بيرون كشيد و نگاهي به شماره كرد... با ارامش پاسخ داد: - سلام!! صداي پرشور و نشاط هديه در گوشي پيچيد: - سلااااام... زيارت قبول... چطوري داداش كوچيكه! لبخندي بر لبان هومن نشست: - ممنون ... خوبم خواهر بزرگه! هديه با خنده گفت: - چه خبرا؟ خوش مي گذره؟ - سلامتي ... بله ... جاي شما خالي! هديه طلبكارانه گفت: - چه خبر از ليست من؟!!!... اگه تموم شده بگو يه جديدش رو برات اس ام اس كنم!!! هومن هم خنديد: - خيلي پر رويي به خدا... تازه امروز اولين روزه ها ... من هم فقط اومدم برا زيارت... خريد بي خريد!!! هديه داد كشيد: - هومن به جان خودم رات نمي دم خونه ها... گفته باشم! هومن سري تكان داد... اين دختر درست بشو نبود كه... و حرف را عوض كرد ... كش دادن اين موضوع كارساز نبود... عاقبت مجبور بود تمام لوازم موجود در ليست را بخرد... چرا چونه بي خود مي زد!!! - آيسل چطوره؟ - دلش برا داييش تنگ شده... مي پرسه از عروسكهام چه خبر؟ هومن با صداي بلند خنديد: - از دست شما دوتا!!... راستي هديه، جواب ازمايش بابا رو گرفتين ؟ - اره - چه خبر؟ - همه چي خوبه... فقط كمي كلسترول خونش بالاست... - چند تا؟ - حدود پنجاه شصتايي!! - مراقبش باشين... به مامان هم بگو اين همه غذاهاي چرب و چيلي به خورد شوهرش نده!! هديه كلافه گفت: - بيا خودت بهش بگو... از اول صحبتمون تاحالا يه ريز مي خواد گوشي رو از دستم بگيره... نه اينكه يه روز از ته تغاريش دور افتاده... نمي ذاره دو كلوم با داداشيم اختلاط كنم. صداي مهربان مادر را شنيد: - سلام هومن... - سلام - چطوري ؟ - خوبم - هواي اونجا چطوره؟ - گرم... خيلي گرم!! صداي مادر نگران شد: - الهي مادر به قربونت بره... زياد زير افتاب نريا... فدات بشم... بيشتر يا زيارتگاه باش يا هتل كه زير كولر باشي. - چشم... مادرم نگران نباش... ناسلامتي بزرگ شدم ها... - هزار ساله هم كه بشي بچه مني!... هومن تبسمي زد و گفت: - بر منكرش لعنت... هومن در حال راه رفتن مكالمه مي كرد... طاها يك مرتبه چشمش به شمشير جومونگ افتاد... زود كنار هومن رفت و با صداي بلندي گفت: - عمو... عمو؟... شمشير رو پيدا كردم!!
هومن در حال راه رفتن مكالمه مي كرد... طاها يك مرتبه چشمش به شمشير جومونگ افتاد... زود كنار هومن رفت و با صداي بلندي گفت: - عمو... عمو؟... شمشير رو پيدا كردم!! معصومه خانوم با شنيدن صداي طاها گفت: - صداي كي بود؟ هومن نگاهي به طاها كرد كه شلوارش را چسبيده بود و دلش مي خواست هرچه سريعتر تمام حواس عمو را معطوف خود كند... قبل از اينكه بتواند پاسخي بدهد، مليكا سريع دست طاها را گرفت و كشيد و كمي دور تر برد... با لحن پر عتابي گفت: - نمي بيني داره با تلفن حرف مي زنه!! هومن به مادر پاسخ داد: - يه كوچولوي با نمك و خوردني... - از بچه هاي همسفرات هست؟ - اره طاها به مادر نق زد: - عمو خودش گفت شمشير جومونگ رو نشونش بدم... و با اين حرف خواست دستش را از دست مادر بيرون بكشد... مليكا محكمتر دستش را گرفت و نگذاشت جلوتر برود... - لازم نكرده... طاها هنوز اصرار داشت... هومن با ديدن جدال بين مادر و پسر، پشت گوشي گفت: - مامان بعدا باهاتون تماس مي گيرم... فعلا خدافظ و به ان دو نزديك شد... دست طاها را از دست مادر بيرون كشيد و رو به مليكا گفت: - چي كارش داري ؟... خودم گفتم نشونم بده... طاها كه مدافع پيدا كرده بود گفت: - مامان ديدي گفتم!!! هومن تبسمي به پسرك زد و گفت: - نشونم بده ببينم !!... كو؟ طاها با علاقه به سمت مرد دست فروشي رفت... يك بسته نشان داد و گفت: - ايناهاش... ببينين چقدر قشنگه!!! هومن به شمشيرها نگاهي كرد... همش چهار هزار تومان قيمتش بود... ولي براي طاها خيلي ارزش داشت... رو به طاها گفت: - طاها؟... داريم ميريم مسجد با اين بسته نمي توني بري... شايد نذارن!!.... قبوله موقع برگشت بخريم؟ طاها لبانش را غنچه كرد... درحال فكر بود... براي يك بچه كاري سخت تر از تحمل كردن وجود ندارد... مليكا دخالت كرد و گفت: - شما چرا؟... اگه لازم باشه خودم مي خرم!! اين هم از ان حرفها بود!!!... از انهايي كه هومن اصلا دوست نداشت بشنود... از انهايي كه حتي ارزش چانه زدن را هم نداشت... يك اسباب بازي چهار هزار توماني اصلا من و تو داشت؟... برگشت و خيره در چشمان مليكا نگاه كرد... اما برعكس تصورش مليكا از رو نرفت... اگر براي هومن مهم نبود ولي براي او مهم بود كه بيش از اين مديون اين مرد نشود... حتي يك دين چهار هزار تومني!!!... قطره قطره جمع گردد وانگهي دريا شود... هومن نگاه از مليكا گرفت و رو به طاها گفت: - تصميمت چي شد؟... اگه نمي توني تا اون موقع تحمل كني، اشكال نداره... اول اين رو مي خريم ... بعد مي ريم مي ذاريمش هتل دوباره برمي گرديم... مليكا لبانش را بهم فشرد... اين مرد نه تنها حرفش را نشنيده انگاشته بود، بلكه دراين گرماي هوا بازيش هم گرفته بود... برويم هتل و برگرديم!!!!... محكم گفت: - اقاي رستگار؟!... و هومن انگار دقيقا منتظر اين حرف بود، قبل از اينكه مليكا بتواند حرفي بزند، گفت: - چيه؟!... مشكل كجاست؟... من به بچه يه قولي دادم... سرم هم بره قولم نمي ره!!... پس خواهش مي كنم بي خود شلوغش نكن!! و دوباره به طاها نگاه كرد و گفت: - طاها ... تصميمت چي شد؟ و در مقابل طاها روي دو پا نشست و گفت: - ولي اگه قبول كني بمونه برا برگشت... توي بازيت در آي پد يه روشي رو يادت مي دم كه زودتر برنده بشي... هوا گرمه و اگه بريم برگرديم... مامانيت اذيت مي شه!!!... طاها گفت: - فقط مامان اذيت مي شه؟! هومن لبخندي زد... نگاهش را بالاتر نياورد تا عكس العمل مليكا را ببيند... نديده هم برايش بامزه بود... گفت: - اره ... آخه من و تو مَرديم!!!... مردها هم قوين ديگه!! طاها ازاين حرف خوشش امده بود...
طاها ازاين حرف خوشش امده بود... ژست مردانه اي گرفت و گفت: - باشه... بمونه برا برگشت!! هومن راضي از عكس العمل طاها لبخندي زد و گفت: - افرين پسر خوب!!! و دستش را در مقابل طاها گرفت و گفت: - بزن قدش!!! طاها نگاهي به دست هومن كرد و نگاهي به خودش، و پرسيد: - بزن قدش يعني چي؟؟؟!! خب بچه تقصيري نداشت ، نه عمو داشت نه دايي... پدرش هم از اين حرفها نمي زد... از كجا مي بايست ياد مي گرفت، بلد نبود!! هومن سرش را عقب انداخت و خنديد... برخاست و زير بازوهاي طاها را گرفت و يكدور در هوا چرخاند... چقدر اين بچه خواستني بود!! طاها از ته دل خنديد... بعد از يك دور چرخ چرخ عباسي زمينش گذاشت... مليكا به حركات شاد ان دو نگاه مي كرد... در ان لحظه اگر دلخوري كوچكي هم داشت برطرف شده بود... برايش چيزي قشنگ تر و لذت بخش تر از صداي خنده طاها در دنيا وجود نداشت... حاضر بود تمام عمر و زندگيش را بدهد ولي پسرش هميشه بخندد... تمام دنيا را با يك خنده طاهايش عوض نمي كرد... - چرا نمياي؟ اين صداي هومن بود كه به خودش اورد... نفس كشيد و راه افتاد... هومن قدمهايش را كمي كندتر كرد تا مليكا همگامش شود... وارد محوطه شدند... هومن ايستاد و خطاب به مليكا گفت: - ورودي رو مي شناسي ديگه؟ معلوم بود مي شناخت... صبح خودش امده بود... با اشاره سر تاييد كرد. هومن گفت: - خيلي خب... پس بعد از نماز ظهر بياييد همينجا... باهم برگرديم! مليكا چاره اي غير از جواب مثبت نداشت... قرارداد بسته شده بود و براي طرفين لازم الاجرا!!... زير لب گفت: - باشه هومن با تبسمي گفت: - التماس دعا... فعلا با اجازه و راه افتاد. مليكا سر بلند كرد و براي اولين بار قامت او را از نظر گذراند... درشت تر از مسعود بود!!... خواست دست طاها را بگيرد كه طبق معمول نتوانست... و مجبوري گفت: - طاها ندو ، همرام بيا دم ورودي كفشهايشان رادر اوردند...قصد داشتند داخل شوند كه... مامور زن دم در مانع شد!!... چيزي به عربي مي گفت... همانقدر فهميد كه مي گويد طاها بايد قسمت زنانه نيايد!!!!... اي بابا!... براي نماز صبح باهم امده بودند و كسي چيزي نگفته بود... اصلا مگر كور بودند و نمي ديدند اين يك بچه كه نه، خردسال است!... درست بود كه طاها كمي بيشتر از سنش نشان مي داد اما هركسي مي فهميد كه كوچك است... بهر حال ان زن فعلا عشقش كشيده بود او را نگذارد داخل شود... با انگشتانش نشان داد پنج و فكر كرد در عربي پنج چه مي شود!! و گفت: - خمس سنين! و در دلش كلي براي خود و سيستم اموزشي كشور بد و بي راه حواله كرد كه بعد از اين همه تحصيلات و مثلا عربي خواندن از عهده گفتن يك جمله ساده هم بر نمي ايد... نه خير انگار راهي براي قانع كردن اين زن وجود نداشت... دوباره پله ها را پايين امد... دستي به سر طاها كشيد و گفت: - حالا چي كار كنيم؟! طاها كودكانه پرسيد: - مامان خانومه چي مي گفت؟ - مي گفت تو نبايد با من بري تو مسجد!! - چرا؟ - براي اينكه بزرگ شدي! طاها خنديد!!... خوب بود كه بزرگ شده بود...دوست داشت زودِ زود بزرگ شود! مليكا ناراحت به نظر مي رسيد... مستاصل نگاهي به موبايلش كرد... انگشتش را روي صفحه حركت داد و روي كلمه مرد زورگو!!! ايستاد... مردد بود كه به اين مرد زورگو كه انصافا گاهي هم مهربان مي شود زنگ بزند يا نه؟! دو ثانيه فكر كرد... يا بايد به هتل برگردد... كه در اين صورت احتمالا همان مرد زورگو به علت تنها برگشتنش پوستش را غلفتي مي كند!! يا بايد برگردد سر قرارشان و همانجا بايستد تا بعد از دو ساعت و اندي ان مرد بيايد!! يا بايد با ان زن كشتي بگيرد و اورا ضربه فني كند و چريكي وارد مسجد شود!!!... نگاهي به زن كرد و از اين فكر خنده اش گرفت ... ان زن حدود دو سه برابرش هيكل داشت! نه... چاره اي نبود... انگشتش كلمه مرد زور گو را لمس كرد... گوشي را دم گوشش نگه داشت... فقط نمي فهميد چرا با خوردن هر زنگ، ضربان قلبش بالا مي رود و استرس مي گيرد...
گوشي را دم گوشش نگه داشت... فقط نمي فهميد چرا با خوردن هر زنگ، ضربان قلبش بالا مي رود و استرس مي گيرد... صدای موبایلش موجب شد بایستد هنوز وارد مسجد نشده بود... کاور گوشی را گشود و نگاهی به صفحه کرد... پلکی زد و دوباره نگاه کرد... ملیکا!!!! انگشت اشاره اش روی سرش کشیده شد... به احتمال قوی جای شاخهایی که داشتند روی سرش رشد می کردند می خارید!! دکمه پاسخ را زد و تماس برقرار شد: - بله؟!! ملیکا ماند که چه بگوید!!... سلام بدهد؟!... نه چه سلامی؟!... خود را معرفی کند؟!... نه بابا... اسمش حتما داخل گوشی سیو بوده!!... هر چند گفتن کلمه " آقای رستگار؟!" هم پشت تلفن زیاد دلچسب به نظر نمی رسید... خب معلوم بود که اقای رستگار هست!!... ولی برای شروع مکالمه چیز دیگری به ذهنش نمی رسید!!... لب باز کرده بود که همان را بگوید که هومن پیشدستی کرد و گفت: - بفرمایید خانم فتحی!! نفسی کشید... کارش ساده تر شده بود... ارام گفت: - ببخشید مزاحم شدم... راستش مشکلی پیش اومده... هومن جدی شد: - چی شده؟! - چیز مهمی نیست!... فقط طاها رو نمی ذارن باهام بیاد داخل مسجد! - چرا؟ - چه بدونم!!... صبح برده بودم... ولی حالا می گن بزرگه!! باید بره بخش مردانه!!! هومن خنده نرمی کرد و گفت: - کجایی حالا؟ - دم ورودی خانومها... - بیا همون جایی که از هم جدا شدیم... و بدون اینکه منتظر جواب باشد، تماس را قطع کرد... سر دو دقیقه هر سه رسیده بودند... هومن لبخندی به لب داشت، تا رسید طاها را از زمین بلند کرد و نگاه دقیقی به او کرد و با خنده گفت: - بذار ببینم تو در عرض دوساعت چقدر بزرگ شدی، که مرد شدی!! و بین خانوما رات نمیدن!!! و صورتش را به سمت ملیکا چرخاند و گفت: - نه بابا... انگار واقعا بزرگ شده!!... فقط یه صبحونه رو با من اومده ها، ببین اگه تمام وعده های غذایی رو همراه من باشه چی می شه؟!!! طاها را روی زمین قرار داد و دستش را گرفت و گفت: - نگران نباش مواظبشم... از اول هم می بایست با خودم می بردم... برو راحت باش!! ملیکا با قدردانی نگاهش کرد و گفت: - شرمنده دیگه!! هومن نگاه عمیقی به چشمان ملیکا کرد و گفت: - دشمنتون شرمنده باشه خانوم!!... برو به سلامت! ملیکا نگاهش را به زمین دوخت... دستش بی دلیل زیر چادر مشت شده بود... هومن نگاهی به سرتاپای او کرد... تضاد رنگ سفیدش با رنگ مشکی چادر قابل توجه بود... دم عمیقی کشید... اگر دست او بود مجبورش می کرد در انجا روبند بیاندازد!!!... چشم اعراب زیاد به این سفیدی عادت ندارد... ملیکا بی انکه نگاهی به هومن بیاندازد یا پاسخی به او بدهد... خطاب به طاها گفت: - بچه خوبی باش... شلوغی هم نکن!... خب؟... نکنه عمو رو اذیت کنی!! طاها زیاد راضی به نظر نمی رسید... هرچند احساس می کرد بزرگ شده ولی دوست نداشت از مادرش جدا شود... مادر تمام دنیایش بود... قیافه اش درهم می نمود... هومن دست پسر کوچولو را فشرد و گفت: - طاها همیشه پسر خوبیه... قراره کلی هم بهمون خوش بگذره!!... مگه نه؟!! طاها سری تکان داد... هومن گفت: - حالا بدو ، دارم میام بگیرم بخورمت!! بچه خندید و در رفت... هومن هم به دنبالش... ملیکا ارام بود... به این مرد اعتماد داشت... نمی دانست در عرض یک روز این اعتماد چگونه در وجودش رخنه کرده، اما می دانست که هست! سر بلند کرد و به گنبد سبز رنگ خیره شد... سلامی داد و تشکری کرد... این بار بی دردسر وارد شد... قصد داشت قران بخواند... نماز به جای اورد... پروردگارش را تسبیح کند... اما حالا که تنها شده بود، هیچ یک از این کارها را نکرد... فقط نشست و اندیشید... به خودش ، به موقعیتش ، به مسعود ، به زندگیش ، به حضورش در انجا ، به قسمت ... فکر کرد و با خدایش حرف زد... گاه گلایه کرد، گاه گریه، گاه شکر...
برای طاها هم بد نشده بود... هومن با حوصله بود... با او حرف می زد...سربه سرش می گذاشت... اورا می خنداند... البته گاهی هم نماز می خواند دراین شرایط توصیه اکید کرده بود که از کنارش جنب نخورد... طاها باتعجب گفت: - عمو پس مهرت کو؟ هومن جایی ایستاده بود که به سنگ مرمر سجده می کرد... ولی بچه که این را نمی فهمید... با کمی تامل گفت: - کسایی که این کشور زندگی می کنن هنگاه سجده مهر نمیذارن... - چرا؟ - خب... اونها هم عقاید خاص خودشون رو دارن.. - عقاید یعنی چی؟ - یعنی فکر... یعنی چیزی که براشون مهمه!! طاها توقفی کرد و بعد گفت: - مثل مامان من که برای من مهمه؟ هومن دستش را به چانه اش تکیه داد... سخت بود به یک بچه با ان سن چیزی را توضیح داد که هم درست باشد و هم او بفهمد... گفت: - درسته مامانت برای تو مهمه... ولی عقیده چیز دیگریه... یه چیزی مثل فکر... یه فکری که برای هرکسی خیلی مهمه... ببینم تو راجع به خدا چی می دونی؟ طاها خود را جمع و جور کرد وگفت: - می دونم خدا خیلی بزرگه... ما رو افریده... ما رو دوس داره... هرچی بخواهیم بهمون می ده... هومن سری تکان داد و گفت: - افرین... اینهایی که گفتی عقیده تو درباره خداست... درک مطلب برای بچه سخت بود... لبانش را غنچه کرد... باز گفت: - یعنی کسایی که اینجا زندگی می کنن فکر می کنن نباید مهر بذاریم؟ - اره - به شما می گن نذارید؟ - بله - اگه بذارید چی کار می کنن؟ - خوششون نمیاد ... برمی دارن... نمی دونم، شاید هم سر این موضوع دعوا بشه... طاها متفکر بود... ذهن کوچولویش برای درک این مطلب خیلی کوچک بود... هومن هم نمی خواست در این مورد زیاد ذهن او را درگیر کند... طاها بلند شد وگفت: - من هم می خوام نماز بخونم!! - بلدی؟ - اره - فقط اونجا که رو زمین می شینن و می گن رو بلد نیستم... اونجاش رو بهم میگی؟ - البته... وبعد با شک ادامه داد: - طاها اول حمد و سوره رو بخون ببینم یاد داری؟ طاها با ذوق گفت: - این همه بلدم... و یک دستش را کامل باز کرد... یعنی پنج تا... هومن ابروانش را بالا برد و گفت: - راس می گی؟... حالا حمد رو بخون ببینم... طاها دستش را مقابل صورت هومن گرفت و گفت: - حمد کدوم یک از این هاست؟ متوجه منظور بچه نشده بود... کمی فکر کرد و بعد گفت: - نمیدونم... چرا دستت رو نشون می دی؟ طاها انگشت اولش را نشان داد و گفت: - این الحمدلله الرب العالمینه وبعد سوره حمد را خواند... و دومی را نشان داد و سوره توحید را خواند... سومی کوثر... چهارمی سوره عصر و پنجمی سوره قدر... پس اینطور!... حالا متوجه شد!!... - هزار تا افرین به تو پسر باهوش... یه جایزه قشنگ پیش من داری... هرچی که دوس داشته باشی!! طاها باذوق گفت: - شمشیر جومونگ!... هومن باخنده گفت: - اون رو که می خرم... غیر از اون طاها با کمی فکر گفت: - ادم اهنی می خوام... - باشه... حالا پاشو باهم نماز بخونیم من کمی بلندتر می خونم تو هم تکرار کن! هر دو به نماز ایستادند... هومن به یاد نمی اورد هیچ نمازی به اندازه این نماز برایش چسبیده باشد. بعد از اقامه نماز ظهر و عصر همراه طاها به مکان مقرر رفتند... پنج دقیقه ای ایستاده بودند که ملیکا رسید... با دیدن انها گفت: - خیلی وقته اومدین؟ هومن پاسخ داد: - نه تازه رسیدیم... قبول باشه - از شما هم قبول باشه... طاها اذیتتون نکرد؟ - نه... گفتم که پسر خیلی خوبیه... طاها هم دخالت کرد و گفت: - مامان، من و عمو با هم نماز خوندیم!! ملیکادستی به سر پسرش کشید وگفت: - واقعا؟!... افرین پسر گلم!!! طاها با لذت خودش را برای مادرش لوس کرد...
هومن گفت: - می خوای بریم هتل یا یه گشتی بزنیم؟ ملیکا نگاهش کرد و گفت: - وقته ناهاره! - تا ساعت سه می شه برا ناهار رفت... اگه خیلی گرسنه اید... باشه بریم هتل... اگر نه یه گشتی همین نزدیکی ها بزنیم... بریم پاساژ الطیبه... - نه... من که گرسنه نیستم... برا طاها هم خوراکی دارم!! و از کیفش کیک کوچکی در اورد و به طاها داد... در پاساژ قدم می زدند... طاها شیطنت می کرد... ملیکا توجه زیادی به مغازه نداشت... خیلی وقت مي شد که خرید نرفته بود... فقط به ارامی کنار هومن گام برمی داشت... اما نگاه هومن به دنبال مغازه اسباب بازی فروشی بود... از کنار یک مغازه روسری فروشی می گذشتند که ملیکا ایستاد... هومن هم به تبعیت از او... روسری خوش طرحی چشمش را گرفته بود... برای مادرش برازنده به نظر می رسید... زیبا و سنگین بود... داخل مغازه رفت... طاها و هومن هم وارد شدند... برعکس ماموران داخل زیارتگاه فروشنده ها خیلی سلیس فارسی صحبت می کردند... پس مشکلی برای فهماندن منظورش نداشت... از ان روسری خواست... ترکیب رنگی متنوعی داشت... در انتخاب مانده بود... چند رنگ قشنگ داشت... هومن هم روسری ها را ورانداز کرد... ظاهرا قشنگ بود... یکی که رنگ روشنتری داشت، به دست گرفت و گفت: - این قشنگتره!! ملیکا از او نظر نخواسته بود... ولی در ذوقش هم نزد... بی انصافی بود... به ملایمت گفت: - برا مامانم می خوام... هم طوسیه قشنگه و هم قهوه ای... هومن اینبار با دید دیگری به روسری ها نگاه کرد و گفت: - راس می گی برا مامانها مناسبه... یه رنگش رو تو بردار... یه رنگش رو هم من برای مادرم برمی دارم... ملیکا باشه ای گفت و رنگ طوسی رو برای مادر خودش برداشت و قهوه ای را به دست هومن داد... هومن گفت: - یکی دیگه هم برام انتخاب کن... برا خواهرم می خوام... از ترکیب رنگهای شاد خوشش میاد... ملیکا چشم چرخاند... چند روسری خوشرنگ انتخاب نمود... سه تا از انها خیلی قشنگ بودند... انها را به هومن نشان داد و گفت: - اینها هرسه قشنگن ... خودتون با توجه به سلیقه خواهرتون انتخاب کنید... هومن انها را زیر و رو کرد و گفت: - از نظر تو کدوم بهتره؟ ملیکا یکی با ترکیب رنگی قرمز و سرمه ای انتخاب کرد... هر سه طلا کوب هم بودند... هومن سری تکان داد... خوش سلیقه بود... ان را کنار گذاشت و گفت: - خب پس این مال خودت... این دوتای دیگه رو هم من برمی دارم... و بلافاصله هر پنج تا را حساب کرد... ملیکا داخل مغازه اعتراضی نکرد... درست نبود... همین که از مغازه خارج شدند، پول روسری ها را سوا کرد و به سمت هومن گرفت وگفت: - بفرمایید هومن نگاهی به او و پول در دستش کرد و گفت: - بذارش تو... نفس عمیقی کشید و گفت: - ممنون بفرمایید! هومن باز بی تفاوت گفت: - خجالت بکش بذار تو! هنوز سعي داشت ارام جواب دهد: - اقای رستگار خواهش میکنم بگیرید... اینطوری اذیت می شم!! هومن دست طاها را گرفت و راه افتاد... ملیکا اخمی کرد و گامی را که فاصله افتاده بود جبران کرد و رودرروی او ایستاد... باصدای ارام که لازمه صحبت در کوچه بود گفت: - اقای رستگار یه لحظه گوش کنید! مجبوری ایستاد و گفت: - بفرما!!! ملیکا با لحن محکمی گفت: - ببینید شما امروز از من خواستید تا در این سفر هستیم، من به نوعی تابع شما باشم و من علی رغم میلم پذیرفتم و به خواستتون احترام گذاشتم... حالا من از شما می خوام ... خواهش می کنم در مواقع خرید در کار هم دخالت نکنیم... سفر ما یکی دو روز نیست... دو هفته است... و مسلما این موقعیتها زیاد پیش خواهد اومد... اگر شما این پول رو بگیرید من راحت و بی دغدغه خرید میکنم... اما اگه نگیرید... برا من چاره ای نمی مونه غیر از اینکه در این سفر به کل از هر نوع خریدی صرفنظر کنم... هر چند این برام زیاد مطلوب نیست ولی غیر ممکن هم نیست... و پول را دوباره بالا گرفت و گفت: - خواهش می کنم!! هومن به چشمان مصمم دختر مقابلش خیره شد و گفت: - باشه... اما دو تا مطلب رو از این قرارداد جدا می کنی!!... یکی هر چیزی که برا طاها می خرم... خوشم میاد براش خرید کنم... و دوم هدیه است... اگر به هر دلیلی دلم خواست هدیه ای بخرم اعتراضی نمی کنی... قبول؟! هومن به چشمان مصمم دختر مقابلش خیره شد و گفت: - باشه... اما دو تا مطلب رو از این قرارداد جدا می کنی!!... یکی هر چیزی که برا طاها می خرم... خوشم میاد براش خرید کنم... و دوم هدیه است... اگر به هر دلیلی دلم خواست هدیه ای بخرم اعتراضی نمی کنی... قبول؟! خب همینقدر هم غنیمت بود... گفت: - قبول... پس حالا اینو بگیرید!! - قرارداد حالا بسته شد و از همین حالا باید اجرا بشه ، شامل مسایل قبل از این نمیشه!!... اصلا فکر کن یه هدیه است!!! این مرد هم باهوش بود هم لجباز و هم مغرور... هیچ کاریش هم نمی شد کرد! ملیکا تلاش اخر را کرد: - معمولا هدیه رو به کسانی می دن که نسبتی با ادم داشته باشه... نه به... هومن پرید میان حرفش و گفت: - نسبت؟! و لبخندی زد و با نگاهی پر از شیطنت حرفش را تکمیل کرد: - چه نسبتی بالاتر از این که... تو... خواست بگوید همسرم، ولی نگفت... خواست بگوید خانومم،ولی باز نگفت... جالب بود که برعکس گذشته از انعكاس این کلمات در ذهنش حس بدی نداشت!!.. و به جای ان از کلمه محتاط تری استفاده کرد: - تو... محرم منی!!! ملیکا ابروانش را درهم کشید... بدی جریان اینجا بود که این مرد نه یک کلمه دروغ گفته بود و نه چیزی را غلو کرده بود... پس جای هیچ اعتراضی وجود نداشت!! هومن راه افتاد و با گفتن عجله کن خواست او را نیز وادار به حرکت کند... طاها هیچ یک از این حرفها را نشنیده بود چون مشغول تماشای ویترین یک مغازه اسباب بازی فروشی بود... به کنار او رفت و گفت: - چیزی پیدا کردی؟ طاها انگشتش را به سمتی گرفت و یک ادم اهنی نشان داد و گفت: - اون ادم اهنیه خیلی قشنگه! رد دستش را تعقیب کرد... بچه راست می گفت، قشنگ بود... دست او را گرفت و داخل مغازه برد... ملیکا هنوز در فکر بود... هر چند حرف نادرست یا بدی نشنیده بود اما ترسی در دلش نشست... انگار تازه عمق جریان رامی فهمید... محرم!!!... کم چیزی نبود!... تازه درک می کرد به چه کاری تن داده است!... لبش را گاز گرفت... خشکش زده بود... این واقعیت که در حال حاضر آبرو و زندگیش دست این مرد قرار داشت، برهنه مقابلش بود... به عبارتی ان مرد بدون هیچ مانعی می تواند هرکاری با او انجام دهد!!... ضربان قلبش بالاتر رفت و عرق بر پیشانیش نشست... راهی برای فرار نبود... هیچ کس هم از این جریان خبر نداشت حتی مادرش!!... در ان لحظه همه چیز به مردانگی این مرد بستگی داشت!! با تکان مختصری که به بازویش وارد شد به خودش امد... هومن سرش را خم کرده بود و به چهره اش نگاه می کرد با دیدن عکس العمل او گفت: - کجایی تو؟... چرا صدات می کنم جواب نمی دی؟ ملیکا یک قدم عقب رفت... هومن متحیر گفت: - حالت خوبه؟ و خواست دوباره به او نزدیک شود... ملیکا دستش را به علامت جلو نیا مقابلش گرفت و عجولانه گفت: - بله ... بله... هومن هنوز متعجب بود...چرا این دختر در عرض دو ثانیه تغییر کرد!... با این حال گفت: - بیا داخل مغازه... طاها می گه حتما باید مامانش هم اسباب بازی رو بپسنده تا اونو بخره! ملیکا باشه ای گفت و وارد مغازه شد... طاها هم شمشیر جومونگ را پیدا کرده بود و هم ادم اهنی را... باعلاقه انها را نشان مادرش داد و گفت: - مامان ببین این چقدر قشنگه... عمو برا نمازم می خواد بهم جایزه بخره! ملیکا ارام گفت: - اره خیلی قشنگه! خب تایید مادر هم رسید... پس خرید ازاد بود!! هومن دو عروسک در دست گرفته بود... نمی توانست تصمیم بگیرد کدام را بخرد!!... پیش ملیکا رفت و گفت: - ببین کدوم یک از اینها بهتره، برا یه دختر سه ساله می خوام بخرم. هر دو قشنگ بودند... ملیکا گفت: - خب هر دو رو بگیرین... دختر بچه ها هر چقدر هم عروسک داشته باشن... باز کمشونه!! هومن با خنده بانمکی گفت: - والا ، فقط دختر بچه ها عروسک دوس ندارن... خواهر من یه سال هم ازم بزرگتره... اما اتاق خوابش پر از عروسکه... ملیکا لبخندی زد!!!... راست می گفت... اتاق خواب خودش هم پراز عروسک بود! چشمان هومن مستقیما لبخند روی لب ملیکا را نشانه رفت... چقدر خنده به چهره اش می امد!... اهسته گفت: - حالا که دختر خوبی شدی و خندیدی... یه عروسک هم برا تو می خرم!! ملیکا سر بلند کرد و او را نگریست... لبخندش را جمع کرد و مغازه را ترک کرد... هومن با چشم تعقیبش کرد... سرسخت بود... جدی بود... کمتر می شد رفتار لوسی از او دید... اسباب بازیهای طاها را همراه با دو عروسک خرید و بیرون رفت... نزد ملیکا رسيد و گفت: - بریم دیگه... کم کم داره دیر می شه!
بعد از صرف ناهار در اتاقش تنها بود... طاها حاضر نشده بود به اتاق خودشان بیاید... در اتاق کناری گیم بازی می کرد... ملیکا کلافه دست بر پیشانیش کشید، سرش داشت منفجر می شد... سر درد مهمان ناخوانده ای بود که بعد از مسعود گریبانگیرش شده بود... دراز کشید و سعی كرد بخوابد... اما مگر می شد... در عرض دو روز اخیر تنش زیادی را تحمل کرده بود... ماجرای فرودگاه هواپیما گرفتگی جریانات مربوط به اتاقها دعوا و اخم و تخم اقای رستگار!!! واین اخری... محرمیت!... که او را متوجه موقعیتش کرده بود... سر درد امانش را بریده بود... علی رغم ظاهر سختش بسیار شکننده بود!! ده بار برخاست... خوابید... باز بلند شد... قدم زد... لعنتی... قرص مسکن هم همراهش نبود... فراموش کرده بود با خود بیاورد... به هر نحو که بود دو ساعتی را سپری کرد... عوض رفع خستگی بدتر خسته شده بود... از اتاق بیرون رفت... ابی به صورتش زد و وضو گرفت... درب اتاق کناری کاملا باز بود... فقط یک تخت دیده می شد که روی ان طاها به خواب رفته بود... احتمالا تخت دوم در سمت دیگر قرار داشت... به اتاقش رفت... حدود ده دقیقه بعد هومن تقه ای به در اتاقش زد... ملیکا در را گشود... هومن گفت: - برا نماز مغرب می رید مسجد؟ - بله هومن در یک نگاه متوجه پریدگی رنگ او شد... کمی نگران پرسید: - حالت خوبه؟ - بله خوبم... - مطمئنی؟ - بله هومن ناباورانه نگاهش کرد... اما نخواست که دوباره با او بحث کند... به ارامی گفت: - باشه... پس اماده شو، بریم. ملیکا هنوز بی حال بود... ولی تصور می کرد اگر بیرون برود حواسش پرت شده، سر دردش کاهش می یابد... پرسید: - طاها بیداره؟ هومن تبسمی زد و گفت: - نه... نیم ساعت بیشتر بازی نکرد... خیلی خسته بود، خوابش برد!!... هنوز خوابه... موقع رفتن بیدارش می کنم. - باشه... من اماده ام... تا شما هم اماده بشید... من طاها رو حاضر می کنم! رفت و برگشتشان دو ساعتی طول کشید... اینبار به خرید نرفتند... ملیکا حالش اصلا بهبود نیافته بود... هومن هم این را حس مي كرد... پزشک بود ودر یک نگاه می فهمید... زمانی که به هتل رسیدند، هومن گفت: - اول بریم شام بخوریم بعد بریم بالا... موافقی؟ ملیکا بی حال گفت: - من شام نمی خورم... اگه ممکنه طاها با شما بیاد! - نمی شه که شام نخورین!! - باور کنین در حال حاضر نمی تونم... طاها گفته بود"گاهی سر مامانش اوف میشه" ... هومن دقیق و دوستانه نگاهش کرد و گفت: - سرت درد می کنه؟! ملیکا متعجب گفت: - بله!!!... کم کم خصوصیات ملیکا و نحوه برخورد با او را ياد مي گرفت!... با لحنی که حداکثر سعیش را کرد تا حالت دستوری به خود نگیرد، گفت: - با این حال بهتره بیای چند قاشق شام بخوری!! - نمی تونم باور کنید!! - نمی شه که تا صبح گرسنه بمونی! ملیکا فقط دلش می خواست خود را به اتاقش برساند، گفت: - خواهش می کنم اصرار نکنید... برا طاها کمی خوراکی اوردم اگه گرسنه شدم از اونا می خورم. هومن به سمت اسانسور رفت وگفت: - باشه... پس بیا بریم بالا! - مگه شما نمی رید رستوران؟ - کمی بعد می ریم... اول وقته دیر نمی شه!! درب اتاق را گشود و با اشاره ای از ملیکا خواست وارد شود... بعد از ورود رو کرد به او و گفت: - کجای سرت درد می کنه؟ ملیکا دو انگشتش را روی شقیقه اش فشرد و گفت: - اینجا... - سابق بر این هم درد می کرد؟ - یه چند ماهی می شه درد می کنه. - همیشه درد می کنه؟... یعنی دردش دائمی و مزمنه - نه ... فقط گاهی... هومن محتاط پرسید: - بعد از فوت شوهرت شروع شده... یا از قبل بوده؟ - نه ... بعد اون حادثه! - خیلی خب... اول یه چیزی بخور، الان برات یه مسکن میارم!
هومن محتاط پرسید: - بعد از فوت شوهرت شروع شده... یا از قبل بوده؟ - نه ... بعد اون حادثه! - خیلی خب... اول یه چیزی بخور، الان برات یه مسکن میارم! ملیکا داخل اتاقش رفت... حوصله خوردن چیزی را نداشت... ولی از این که همسفرش مسکن همراه داشت خوشحال شد... هومن دم در امد و گفت: - چیزی خوردی؟ - نه ... بعدا می خورم... - نمی شه... مسکن با معده خالی نمی سازه... اول یه چیزی بخور! ملیکا کلافه بود... دست پیش برد تا بسته مسکن را بگیرد... می خواست دو سه تا از انها را بالا بیاندازد، تا بلکه از دست این درد کشنده خلاص شود... با بی حالی گفت: - باشه می خورم!! هومن دستش را عقب کشید و گفت: - نمی شه... همین حالا بخور... می خوام ببینم!! ملیکا می خواست هومن را خفه کند، فقط حیف که زورش نمی رسید... ناچار به سمت ساک رفت و کلوچه ای در اورد با حرص بازش کرد و به زور دو لقمه از ان را خورد و گفت: - خوب شد؟ هومن مهربان جوابش را داد: - اره... فعلا بهتر از هیچیه!!! ملیکا دستش را بالا گرفت و گفت: - پس، بدید!! هومن یک عدد قرص از بسته بیرون کشید و فقط همان را کف دست ملیکا قرار داد... می دانست این بچه اگر دستش به بسته برسد، ان را با شکلات عوضی می گیرد!!! ملیکا سری تکان داد... این مردک هم خسیس می زد!... اما کاری نمی شد کرد... ناچار بود به همان رضایت دهد! قرص را گرفت و با یک لیوان اب فرو داد... هومن دست طاها را گرفت وگفت: -در اتاقت رو قفل نکن با این وضعت درست نیست... راحت بگیر بخواب، من در بیرونی رو قفل می کنم، کلید رو هم با خودم می برم!! ملیکا علی رغم حال خرابش نتوانست از زدن این حرف صرفنظر کند... با کنایه گفت: - شما که به این کار عادت دارید!! هومن خنده صداداري کرد و گفت: - اون دفعه که تنبیهی بود!!... ولی این بار به خاطر خودته... اگر کلید رو نبرم باید پاشی درو باز کنی!... حالا با خیال راحت استراحت کن! و دست طاها را گرفت و بيرون رفت. بعد از خروج انها ملیکا چادر را از سرش کشید و خود را روی تخت پرت نمود... همانطور که دراز کشیده بود، دکمه های روپوشش را گشود... حالا بهتر بود، باد کولر ارامش می کرد... یکدستش را روی سر نهاد و چشمانش را بست... تنش به عرق نشسته بود... تاثیر مسکن بود... زودتر از انچه فکرش را می کرد خوابش برد... هومن به اهستگی در را گشود و خطاب به طاها گفت: - سرو صدا نکن مامان خوابه!! درب اتاق ملیکا بسته بود... وارد اتاق خودش شد و به طاها گفت: - امشب پیش من می خوابی؟... مامانت حالش خوب نیست... طاها دوست داشت پیش مادرش بخوابد... اما بعد از مرگ پدرش طفلک بارها مجبور شده بود با کسان دیگری بخوابد... حال مادرش ان روزها بسیار خراب بود... ملیکا چند روزی را در بیمارستان به سر برده بود... چه وقتی مسعود در کما بود و چه بعد از مرگ او... حال بد ملیکا او را چند باری به بیمارستان کشانده بود... بچه با دلخوری سرش را تکان داد یعنی باشه... هومن صورتش را بوسید و گفت: - یه سر به مامانت بزنم، بعد میام باهات گل یا پوچ بازی کنم... دوس داری؟ خندید و گفت: - اره هومن به سمت در کناری رفت و دو ضربه ارام به در زد... نمی خواست بیدارش کند ولی اگر بیدار بود صدای در را می شنید... ده ثانیه ای صبر کرد، چون جواب نگرفت، در را ارام باز کرد... خوشبختانه به حرفش گوش داده و در را قفل نکرده بود... اهسته به داخل رفت... نگرانش بود... خوابِ خواب بود!!... نزدیک شد... یک دستش روی بالش قرار داشت و دست دیگرش کنارش روی تخت... نفسهای کشیده و ارامش نشاندهنده خواب عمیقش بود... اهسته دستش را به پیشانی او نزدیک کرد و پشت دو انگشتش را با احتیاط روی ان قرار داد... خدا را شکر، تب نداشت... باد کولر مستقیم به تنش می خورد... ملافه اضافی روی تخت را برداشت و به نرمی رویش کشید... به اطراف اتاق هم نگریست ... چقدر تمیز و مرتب بود!... درست برخلاف اتاق خودش... با مسکن قوی که به او داده بود می دانست تا صبح می خوابد... برگشت از اتاق بیرون برود... دو گام بیشتر نرفته بود که ایستاد و دوباره رو به او کرد... چقدر معصوم خوابیده بود!!... خیره به چهره اش زل زد... برای لحظه ای از خود شرمنده شد... سرش را پایین انداخت... اما... اما چه نگاهی حلالتر از نگاه یک مرد به همسرش!!... توجیه شد... در یک ان... بلافاصله... مگر بالاتر از حكم خدا هم حكمي هست؟!... دوباره نگاهش در چهره او نشست... هنوز روسری به سر داشت... چرا؟... پیش رفت و ملافه رویش را مرتب کرد... تنفس ارام مليكا نوازشي شد بر دست مردانه اش... بيخود و بي دليل ضربان قلبش بالا رفته بود... لبش را گاز گرفت... نفس عمیقی کشید و عقب تر رفت...سريع خارج شد و درب اتاقش را بست...


مطالب مشابه :


دل اچ پی tablet pc Apple گوشی اپل dell hp lg sony acerشماره تماس 09304255129 full port com تبلت hp

• کتابخوان E-Book Reader • تبلت Tablet • آيپد • تبلت هاي همراه ليست قيمت گوشي و خانه




apple iphone 4-32GB

ميزنيم قدرت آن به دليل محدوديت هاي فضا و انرژي در آيفون ۴ نسبت به آيپد قيمت دارند ليست




آموزش جامع اينستاگرام

شد و به قدري محبوب شد که کمپاني فيس‌بوک را مجاب کرد تا آن را به قيمت آيپد نياز داريد




رازو رمز دستیابی به موفقیت

فرهاد وطن دوست گجین - مهندس کامپیوتر جزوه تکميلي کتاب الکترونيکي راز و رمز ھاي نا گفتھ ذھن




طواف و عشق (6)

واز همه مهمتر آيپد هم عاقبت مجبور بود تمام لوازم موجود در ليست را براي شراب گران قيمت.




برچسب :