آپارات!

یه بعدازظهر گرم تابستونی٬ داشتم توی خیابون رانندگی میکردم. احساس کردم یه جای کار ایراد داره، رفتار ماشین تغییر کرده بود. اخلاقش هم همینطور! به صفحه پشت آمپر نگاه کردم، هیچ چراغی غیرعادی روشن نبود. احتمالا مشکل جدی نبود. تصمیم به ادامه مسیر گرفتم که یه حس جدیدتر بهم دست داد. حس روندن روی رینگ! تا حالا این احساسو تجربه کردین؟ زدم کنار و پیاده شدم. یه آقای تپل توی پیاده رو٬ زیر سایه یه درخت تناور روی یه چهارپایه کوچولو نشسته و بهم زل زده بود. خب چیه مگه! انگار آدم ندیده تا حالا.

لعنت به این شانس! چرخ جلوی سمت شاگرد به طرز فجیعی پنچر بود. یادم نمیاد از کی مشغول قالپاق گردی بودم اما از روی پودر سیاهرنگی که روی رینگ و لاستیک پاشیده بود فهمیدم که رانندگی روی رینگ و باد نیتروژن توفیر چندانی برام نداره٬ بس که دقت نظر دارم!

حالا آپاراتی از کجا پیدا کنم؟ این وقت روز، تو این خیابون. معمولا آپاراتی ها حومه شهر هستن. البته گاهی اوقات هم تو خیابونهای اصلی دفتر و دستک بهم میزنن و تمام وقت مشغول گلاویز شدن با راننده های عبوری هستن تا جلوی محل کسب و کارشون پارک بیجا نکنن. حالا باید تایر رو عوض میکردم. وای خدا چه مصیبتی! با این لباس، تو این گرما، جلوی مردم. عجب افتضاحی!

به طرف مقابل خیابون نگاه کردم. اثری از آپاراتی ندیدم، تا دوردست ها. اونوقت روز به کسی هم نمیتونستم زنگ بزنم. دست به کار شدم. جک و زاپاس رو در آوردم. مردی که کنار خیابون نشسته بود با اخم بهم نگاه میکرد. این چی میخواست از جونم؟ اصلا واسه چی تو این ظل گرما اینجا آویزون بود؟ به فکرم رسید ازش بخوام واسم پنچرگیری کنه تا باهاش خشکه حساب کنم. اما منصرف شدم٬ بس که این بشر مخوف بود. ممکن بود بهش بربخوره خیر سرش!

کار سختیه. باید دقت میکردم هیچ جای لباسم کثیف نشه٬ اونم با اون لباسای چسب و تنگونی که ما می پوشیم. شکنجه ای محسوب میشه واسه خودش. نباید با زمین تماس برقرار میکردم. خب این خودش یعنی که کار سخت تری در پیش داشتم. اما از عهده ش براومدم. با تحمل سختی های فراوان٬ رنجهای بی پایان. وسایلمو جمع کردم. حالا باید دستمو میشستم. کاملا سیاه شده بود. یه نگاهی به دوروبرم انداختم، خواستم از مرد کنار پیاده رو بپرسم که اینجا آبی پیدا میشه یا نه. اما کلاه لبه دارشو جلو داده بود و به خواب رفته بود. نیاز به پرسیدن نبود، درست روبروی مرد یه شیر آب بود. به سراغش رفتم. مشغول شستن دستم بودم که چشمم به چندتا تایر فرسوده کنار شیر آب افتاد.

اینا اینجا چیکار میکردن؟ چندتا دیگه هم اونطرفتر بودن٬ کنار اون مغازه تیره و تار! چقدر کثیف بود٬ این مغازه چی فروشی بود؟ هان...؟ آپاراتیه؟ یعنی من فقط سه متر با آپاراتی فاصله داشتم؟ یعنی دقیقا جلوی آپاراتی بودم؟ یعنی این مرد تپل همون آپاراتیه بود؟ پس بگو چرا با خشم بهم نگاه میکرد. جلوی محل کارش مثل یه سیمولاتور داشتم شبیه سازی میکردم و رو اعصابش راه میرفتم. بیچاره چقدر خودشو کنترل کرد که حرفی نزد. چرا ما همش خواسته های خودمونو دور میبینیم٬ در حالیکه ممکنه خیلی بهمون نزدیک باشن٬ اونقدر نزدیک که حتی در میدان دید ما نباشن!

تایر پنچر رو از صندوق درآوردم٬ جلوش ایستادم و بهش خیره شدم. با خشم! بدون اینکه حرفی بزنه بلند شد و از دستم گرفت. طی چند دقیقه پنچری گرفت٬ بدون اینکه ازم بپرسه٬ طی فقط سه دقیقه اونو با زاپاسم عوض کرد. زاپاس دوباره برگشت تو صندوق. یعنی اون همه رنج و مرارتی که نیم ساعت داشتم میکشیدم به کشک بند شد. فقط چهارتا کلمه بین ما رد و بدل شد: چقدر شد؟ پنج تومن.

بعد اون قضیه دیگه میدونستم آپاراتی کجاست. بعضی وقتا که از جلوش رد میشدم٬ مرد تپل رو میدیدم که بدون هیچ ترسی کنار ماشین چمباتمه زده و مشغول تعویض تایره. اونم سمت راننده. من که میلی متری از کنارش رد میشدم٬ اما همیشه فکر میکردم ممکنه یه راننده حواسش نباشه و اونو اون پایین نبینه. اونوقت چه اتفاقی میافتاد؟ یک خانم راننده اما این فانتزی منو به حقیقت رسوند. البته مرد آپارات رو دید٬ تصمیم گرفت با حاشیه اطمینان یک متری از کنارش رد بشه. به همین خاطر گرفت به چپ٬ اما بوق بنفش یه موتوری که کم مونده بود بین ماشین خانم و بلوار ساندویچ بشه اونو هول کرد. واسه همین یکدفعه یک و نیم متر گرفت به راست. این یعنی حدود نیم متر به قلمرو مرد تجاوز شده بود. نصف تنش رفت.

اولین بار که آوردنش رو ویلچر نشسته بود. دو تا از مهره های کمری و کلی از دنده هاش شکسته بود. حتی نمی تونست خوب نفس بکشه. جاش نبود که به خاطر رفتارهای پرخطر اونو سرزنش کنم. بعد چندماه که حالش بهتر شد٬ پرونده رو بستم. اما راضی نبود. میگفت که خسارتش باید خیلی بیشتر بشه. ازش پرسیدم رو چه حسابی این حرفو میزنه. مدعی بود از یک نفر شنیده که شکستگی دنده خسارت بالایی داره و اگه با شکستگی مهره همراه بشه دیگه سر به فلک میزنه.

خیلی برام جالب بود بدونم که این بیانات گهربار رو از کی شنیده٬ بالاخره از زیر زبونش کشیدم. راننده تاکسی که روز اول اینو آورده بود اینجا اینطور کارشناسی کرده بود. چون یکی از اقوامش شکستگی دنده داشت و بیست میلیون خسارت گرفته بود و ... یعنی واقعا این بشر نظر کارشناسی راننده تاکسی رو به نظر ما ترجیح میده؟ مطمئنا اینطور نیست و یه جور سوءتفاهم پیش اومده بود. اما وقتی به نظریه ما اعتراض کرد و نامه آورد٬ فهمیدیم که سوءتفاهمی درکار نیست و اصولا نظریات عوامانه در بین عوام مقبولیت بیشتری داره. ما هم چاره ای نداشتیم غیر اینکه اونو ارجاع بدیم به یه مرکز بزرگتر تا اونا هم نظرشونو بدن. همینکارو کردیم.

حالا بعد چند هفته دوباره سروکله ش پیدا شده و اینجا بسط نشسته. چون مرکزی که رفته بود نه تنها خسارتشو زیاد نکرد بلکه یه درصد ناچیزی کم کرده بود. تازه کلی هم هزینه کرده بود. حالا هم اصرار داره که من اعتراض خودمو پس میگیرم و همون نظریه خودتونو قبول دارم. اما دیگه دیر شده و ما چاره ای جز پذیرفتن نظریه مرکز بزرگتر از خودمون نداریم. اما اینا به کنار. هنوزم وقتی از کنار مغازه آپاراتی رد میشم میبینم که شاگردش با همون هیبت نشسته و مشغول رتق و فتق امور تایری هست. یعنی دیگه چه اتفاقی باید بیافته که اینا متوجه رفتار پرخطر خودشون بشن؟ البته بیشتر که فکر میکنم میبینم چاره دیگه ای ندارن. نمیشه که اعلام کنن ما فقط پنچری سمت راست ماشینو میگیریم. پس به نظرم این ما هستیم که باید حواسمون به حاشیه خیابون بیشتر باشه.

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

پ.ن: زمانی که من شروع به نوشتن این خاطرات کردم قبل اینکه پزشک قانونی باشم یه فرد بودم از جامعه. ابتدا اگه حرفی میزدم و نظری میدادم به عنوان همون فرد بود نه یک پزشک قانونی. کار ساده تری بود. اما الان وضع فرق کرده. حرفه من باعث هویتم شده و ممکنه در آینده نزدیک روزی برسه که اگه حرفی میزنم و نظری میدم به عنوان طرز فکر و موضع پزشکی قانونی تلقی بشه. این چیزی نبود که من به دنبالش باشم. چون دوست ندارم همکاران شریف و زحمتکش و سازمان متبوع من٬ بابت افکار و اعتقادات و نوع بیانم زیر سئوال برن. بنابراین ترجیح میدم اینجا پایانی باشه به کار وبلاگ خاطرات یک پزشک قانونی. از این به بعد در یک وبلاگ دیگه و با یه قالب جدید مینویسم. نه فقط خاطراتم که راجع به هر چیزی که فکر میکنم. امیدوارم شرایط منو درک کنید و ازم دلگیر نشید. به زودی آدرس جدید خودمو از همینجا تقدیمتون میکنم.

پ.ن: در این دو سال تمام تلاشم بر این بود که در طرح خاطراتم طوری رفتار نکنم که به ملیت٬ قومیت٬ فرهنگ و حتی اقلیت خاصی توهین بشه. نمیدونم موفق بودم یا نه. اما بعضا پیش میومد که صدای اعتراض یه عده بلند میشد و این یعنی که یه جای کار ایراد داشت. از همینجا از همه دوستان و خوانندگانی که با خوندن مطالبم احساس بدی بهشون دست داد عذرخواهی میکنم و ازشون میخوام که منو ببخشن و اینطور در نظر بگیرن که در یک جمع دوستانه حرفی زده شده و درست یا اشتباه باعث رنجش اونا شده٬ پس نباید زیاد سخت گرفت.


مطالب مشابه :


آپارات!

خاطرات یک پزشک - آپارات! - داستانهای تلخ و شیرین زندگی مردمی از جنس خودمان




مهران مدیری

آپارات نامه سریال طنز پرمخاطبی که حدود دو سال و نیم است مهران مدیری را درگیر خود کرده است.




رضا عطاران

آپارات نامه - رضا عطاران گروهی که الآن هر کدامشان یکی از چهره های اصلی طنز امروز هستند.




کلیپ طنز - واکنش رسانه های بیگانه به انتخاب دکتر روحانی

در انتظار یار khamenei-313.blogfa.com - کلیپ طنز - واکنش رسانه های بیگانه به انتخاب دکتر روحانی - پایگاه




للللللللللللللللللللللللللبببببببببببببببببببببب

آپارات 2 - خنده دارترین کلیپ فوتبالی آپارات - سرزمین کلیپ - آپارات 2. آپارات 2. طنز. آموزشی




برچسب :