بازگشت..3

دوباره صدای رعد و برق میاد....بارون همینطور شدید می باره ... صدای پارس سگ از دور شنیده میشه ... چهره فرزام میاد جلوی چشمم. - تو استراحت کن تا من برم دنبال ... بقیه ی جمله اش رو نمی فهمم. نمیدونم که اونجا چیه؟! یه چیزی بین بوته هاست که داره برق میزنه... -ساااایه؟! با هیجان زیاد میرم سمتی که صدام کرد. تنها چیزی که میبینم یه پتو؟! اما اما... پتو داره تکون میخوره!!!!! -سایه؟! بازم صدام می کنه ،به پشت سرم نگاه میکنم ! رادمهر رو میبینم!!! کت و شلوار کاملا سفید تنش کرده، با یه پاپیون سفید به یقه اش ، حتی کفش هاش هم سفیده! موهاش کوتاه تر و مرتب ترشده. رادمهر: بهش دست نزن. همین طور که خیره اش شدم میبینم که چرا دیگه از این آدم بدم نمیاد؟! یه جورایی دلم میخواد بهش نگاه کنم.اما چی گفت؟! - به چی دست نزنم؟! رادمهر: به همون چیزی که تو رو کشونده اینجا! دوباره نگاه به همون پتو کردم ! - اما خیلی پتوی خوشگلیه! ببین چقدرکوچولوه ... عینه پتوی بچه های نوزاده! میدونم که تمام این حرف ها رو با لبخندمیگم ! رادمهر آروم آروم میاد نزدیکم. رادمهر- بیا از اینجابریم. با هر قدمی که اون بر میداره ، میتونم بفهمم که ضربان قلبم داره زیاد تر میشه. - رادمهر ببین! اونداره تکون میخوره! انگار یه چیزی زیرش هست! با دستم به پتویی که بین بوته هاست اشاره میکنم . رادمهر-بیا با من بریم سایه! یه صدایی شنیدم ، با مکث رو به رادمهر کردم و گفتم: - توام شنیدی ؟! ببین! انگار یه بچه است! رادمهر-سایه؟! به من نگاه کن! بهش نگاه میکنم،اما .. اما دیگه نمیبینمش ، تمام فکرم پیش اون چیزیه که بین بوته هاست . - اگه بچه باشه تو این هوا سردش میشه! رفتم سمت اون پتو ، خم شدم و روی زانوهام نشستم تا بتونم بهتراونو نگاه کنم. - ببین! انگار روی پتو یه چیزی نوشته! دستمو گذاشتم روی پتو و شروع کردم به دست کشیدن روش ! روش با پولک های ریز و درشت نوشته بودن " راستین " با این کار من صدای اون چیزی که زیره پتو هست بلندتر شد . - مطمئنم این یه بچه است ! اما چرا زیره این بارون خیس نشده؟! این پتو خشک خشکه! یه دفعه یادم افتاد که رادمهر هم اصلا خیس نشده ! حتی خود من هم خیس نشدم !!! ابروهام با تعجب بالا رفت! رادمهر با لحن آمرانه ای گفت : اینا اصلا مهم نیست ، تو باید همین الان با من بیای. - اما این بچه! رادمهر با خشم گفت: به تو ربطی نداره که بفهمی زیره اون چیه؟! - اما هر چی که باشه ، تو این هوا یخ میزنه! با دستم کنار پتو رو گرفتم و یواش یواش بلندش کردم! یه دفعه دست رادمهرو روی مچ دستم حس کردم ! اما توجه ای نکردمو تو یه حرکت پتوروبلند کردم! با صدای بلندی که حتی برای خودمم عجیب بود گفتم :خدای من!!!!!!!!! از ترس عقب پریدم که با این کار توی بغل رادمهر افتادم!حس کردم توی معده ام آشوبی به پا شده! اونجا یه چیزی رو زمین افتاده بود درحالیکه روی اون پر بود از کرم های ریز و درشتی که بالا و پایین میرفتن! وچیزی که اون زیر خوابیده بود،یه بچه بود! - اون یه بچهاست! بچه است! بچه است! ****************** -سایه ؟! سایه؟! شایان یه کاری بکن! در حالیکه توی خلسه ام، حس می کنم هنوز اون بچه هست! اما دیگه رادمهر نیست! صدای فرزام میاد! حالا همه جا گرم شده! دیگه سرد نیست! به بوته ها نگاه میکنم! جای اون بچه یه بوته ی گل سرخ قرارگرفته! حالا دیگه گرمه... خیلی گرمم شده... تشنم شده... آب میخوام... با صدای کم جونی گفتم : آب شایان رو به فرزام گفت: بیشتر از این گرمش کنم یه بلایی سرش میاد! فرزام- داره به هوش میاد! صدا هاشون رو میشنیدم.اما خیلی تشنه تر از اون بودم که بتونم به حرفاشون فکر کنم.یه دفعه حس خنک بودن بهم دست داد! همه جام خیس شد ! خیسی آب رو روی پوست دست هام هم احساس میکردم ، قطرات آب روی صورت و موهام میریخت ! دلم میخواست بدونم کجا هستم! فرزام- سایه؟! خوبی ؟! شایان- آروم آروم چشم هات رو بازکن. همون کار و کردم! خیلی آروم چشم باز کردم ! اما قطرات آب مانع باز شدن چشمم میشد ! یه دفعه حس کردم دیگه چیزی روی صورتم نمی ریزه. شایان- حالا چشم هات رو باز کن. وقتی چشم باز کردم ! دیدم روی زمین هستم در حالیکه از کمر به بالام توی بغل فرزام هستش و شایان بالای سر من ایستاده وکتش رو یه جوری اون بالا گرفته که بارون روی من نریزه. - من کجام؟! انگار وسط جنگل بودم! اما ! اما من که با فرزام رفته بودم توی خونه !!!!! فرزام-میدونم خیلی سوال برات پیش اومده!خیلی متاسفم که خواستم با این آزمایش به بقیه ثابت کنم که تو میتونی با نیرو های خودمون ما رو از بین ببری! شایان-این بی عقلی فقط از تو و او رادمهر برمیاد! رادمهر!... یادم افتاد اون توی خواب با من بود! - حالا اون کجاست؟! شایان با سر اشاره کرد و گفت: اونجاست! اون روی زمین افتاده بود و مثل کسی که درد میکشه به خودش میپیچید! - این چش شده؟! فرزام-نمیدونم چه بلایی سرش آوردی ! ولی هر چی که بود بدجوری بهمش ریخته. شایان- یه چیزی رو نمیفهمم، اون خیلی وقت بود که دیگه تمرکز نمیکرد رو سایه، اما سایه بازم بیهوش بود!!!! انقدر سر درد داشتم که نمیتونستم روی حرف هاشون تمرکز کنم! فرزام زیره بغلم رو گرفت و من و بلند کرد. فرزام- بهتره اول بریم خونه تا بعدبفهمیم جریان چی بوده! دوباره چشمم به رادمهر افتاد که تقریبا دیگه بی حرکت روی زمین افتاده بود . - پس اون چی ؟! شایان-الان عصبانی هستش! - چرا؟! شایان-نمیدونیم یهو سرم گیجرفت. فرزام- چی شد ؟! میتونی راه بری؟! - حالم اصلا خوب نیست! شایان-بهتره کولش کنی! اینجوری بهتره! فرزام- اما خیس میشه! شایان- با اون همه انرژی که از من گرفته مطمئن باش سرما نمیخوره، فقط لباساش خیس میشن! منم ببینم میتونم اینو بیارمش!!!! فرزام-باشه ! به کمک شایان ، فرزام منو کولم کرد! انقدر خسته بودم که تا خونه هیچ حرفی نزدمو چشمامم بستم. وقتی بیدار شدم دیدم لباس هام تنم نیست ! فقط یه لباس خواب بلند و گشاد به تن داشتم! کم مونده بود سکته کنم ! واسه اینکه معلوم نبود کی لباسم رو عوض کرده! تو همون موقع بود که دره اتاق زده شد و یه دختر ریزه میزه که موهای بلند مشکی داشت اومد تو. -سلام! بیدار شدی؟! من یاس هستم! برادر زاده ی شایان!امروز ظهر رسیدم! انقدر تند تند حرف میزد که نصف حرف هاش رو نفهمیدم. -یاس؟! درسته؟! یاس-آره عزیرم -با لبخند گفتم : پس چرا دمه در وایستادی!؟ یاس-وااااااااااااای ... تو خیلی دختر راحتی هستی ! نه!؟ من همیشه خیلی زیادی با بقیه صمیمی میشم! همیشه هم سر این قضیه ضرر میکنم اما همون لحظه ای که دیدمت ازت خوشم اومد. در حال حرف زدن بهم نزدیک شد! غیر بینیه پهن و گوش های بزرگش ، دیگه هیچ عیبی توی صورتش نبود! چشم هاش قهوه ایه روشن! ابروهای شمشیری مشکی ! موهای بلند مشکی که تا روی کمرش میرسیدن ! لبهای درشت و خوشرنگ! یه خال قشنگ گوشه لبش! یه پلیور قهوه ای بلند با شلوار مشکی و پوتین های پاشنه بلند قهوه ای پوشیده بود. - تو میدونی کی لباس هام رو عوض کرد؟! یاس- من! انگار نفسم بالا اومد! با یه نفس عمیق گفتم : راست میگی؟! یاس- آره! ببین ! اون موقع که تو رو روی کول فرزام دیدم، خیس خیس بودی! آوردمت توی اتاق قدیمیه رادمهر ! از لباس خواب های زن خدابیامورزش یکی روبرداشتم!البته بگم ها! اونیکه تو پوشیدی آخرین لباس خوابش بود! همونیکه شب قبل مرگش پوشیده بود! یه جوری شدم! لباس خواب یه مرده! وااااییی ..... موهای تنم بلند شدن! رومو برگردوندم یه طرف دیگه، با اینکه به یاس توجه نمیکردم ،اما اون یه ریز ور ور میکرد. - ببین میشه منو ببری توی اتاق خودم!؟ میخوام یه دوش بگیرم! یاس- متاسفانه نمیشه! در حالیکه داشتم از روی تخت پایین میومدم با تعجب گفتم :چرا؟! یاس- خب... آخه... کلید این اتاق توی دسته کلیدت بود! یعنی تو میتونی فقط اینجا بمونی! به قول بزرگ! خونه به تو اجازه داده توی این اتاق بمونی! - اما اینجا اتاق یه زن مرده است! یاس-ببین یه چیزی میگم! اما بین خودمون بمونه! من شنیدم که کلید این اتاق رو رادمهر و زنش بعد ازدواج تونستن از بزرگ بگیرن! اما تو الان تونستی بیای توی این اتاق.این اتاق برای مادر بزرگه ، بزرگ بوده! همچین با هیجان و تند تند حرف میزنه که انگار چه اتفاقی رو داره تعریف میکنه! - اه...حالا من باید چیکار کنم؟! یاس- تو از این به بعد اینجا میمونی! منم تو اتاق کناریت هستم!اتاقی که برای بابای خدابیامورزم بوده! -خیله خب خیله خب! دیگه کلافه شده بودم از دستش. - میشه بگی ساک من کجاست؟! میخوام دوش بگیرم!!! یاس- تو برو توی حموم ، من لباسات رو بهت میدم! این دختره خله!؟ چقدر الکی خوشه! - مزاحمت نمیشم! یاس- مزاحم نیستی عزیزم! خودم دلم میخواد کمکت کنم! حالام برو حموم با دست به یه در اشاره کرد! برای اطمینان بازم گفتم: اونجاست؟! یاس- آره! تا تو برگردی یه چیزی هم میارم تا بخوری! - چقدرم لباسه گشاده!!!؟؟؟ نه؟! یاس-آخه اون حامله بود وقتی که کشته شد! اینم آخرین لباسشه!یخ کردم! وسط راه رفتنم وایستادم! یکم که به خودم مسلط شده آروم آروم رفتم سمت حمام.
خوب شد حوله اینجا برام گذاشتن وگرنه باید این دختره خله رو صدا میکردم و دوباره یه سری حرف میزد! خداروشکر که حوله یه وسیله شخصیه و مال یکی دیگرو نمیدن آدم بپوشه! موهام رو خیس خیس دورم ریختم ، عاشق این حرکتم که آب از روی موهام بریزه روی تنم! - خب من چیکار کنم که یکم تعطیلم! با دست جلو دهنمو گرفتم. - !وایییی!!!! دوباره بلند فکر کردم! صدام بیشتر خنده دارشده بود! برای همین یواش زدم زیره خنده! - خدا کنه این دختره اینجا نباشه. از ترسم آروم آروم حرف میزدم که کسی نشنوه! یاس- سایه ؟! چقدرطولش دادی! بیا بیرون دیگه! اااااااااااااااااااااااه.. .گندش بزنن! انقدر از آدم های سیریش بدم میاد! عینه کنه است! برو بیرون دیگه ! - دارم میام عزیزم (آره جون خودم!عزیزم !!! ) یاس- پس من برم به عمو بگم نیم ساعته دیگه پایین هستیم! باشه! -ای ول یاس- چی گفتی ؟! -باشه ،تو برو منم میام. آهاااااااااااااااان ... صدای در اتاق هم اومد! دمت گرم عمو جان! بالاخره به بهانه تو رفت بیرون! خب از حموم اومدم بیرون. - ای خدا چقدر حال میده آدم با خودش بلند حرف بزنه!خیله خب ببینم این دختره برام چی گذاشته؟! لباس هام روی تخت بود ! خیلی سریع لباس هام رو عوض کردم. ایول چه اتاق باحالیه! چه آینه هایی هم داره ..از هر سه وجه آدم رو نشون میده! - آینه... آینـــــه .... بگو کی از همه زیباتره؟! همین طور که از تو آینه به خودم نگاه میکردم یه چیزی یادم افتاد!فرزام به من گفت تو آینه هستی! آینه ی ما ! یه جرقه روشن شد تو ذهنم .خب اگه من آینه ی اونها هستم ، یعنی میتونم تصویر خودشون رو نشون بدم! یعنی اینکه، من هم میتونم ذهن فرزام رو ببینم؟! یا مثل فرشاد وقتی بیهوش میشم روحم پرواز کنه!؟ کنار تخت نشستمو به منظره بیرون خیره شدم!این اتاق به نظرم یه جورایی کاملا با سلیقه من همخونی داشت! کاغذ دیواری های آبی با گل های خیلی ریزه صورتی ! پرده های بلند که روی زمین کشیده شده بودن و به رنگ بنفش و صورتی بودن ! فقط دو تا صندلی روبروی پنجره قدیه اتاق بود و یه میز تحریر که گوشه اتاق بود! حتی تخت اتاق هم یه نفره بود . - مثل اینکه واقعا این اتاق دیگه برای منه! وگرنه چرا تخت اتاق یه نفره است! صدای در منو به خودم آورد . -با صدای آرومی گفتم : بله؟! -میشه بیام توعزیزم؟! اه ، بازم کنه اومد ! - آره عزیزم ، بفرمایین! (چقدر هم با آدم رله حرف میزنه) یاس- اینم یه چیز سبک که با هم بخوریم! سینی رو گذاشت روی تخت. یاس- بیا !خودم درستشون کردم! - خیلی گشنه ام شده! دستت دردنکنه. کفش هام رو در آروردمو روی تخت نشستم. یاس- بذار موقع خوردن به سوال هات جواب بدم! من یاس هستم تنها فرزند پدر و مادرم! اونا خیلی سال هست که فوت شدن. میگم فوت! چون واقعا یه حادثه طبیعی بود! هواپیماشون سقوط کرد! من پیش عمو بزرگ شدم تا 18 سالگیم که رفتم دانشگاه ! بعد از اون از اینجا رفتم! الان هم خیلی وقته که درسم تموم شده اما ترجیح میدادم دور از اینجا باشم، چون وقتی بین مردم عادی باشی مجبور نیستی به واقعیت وجودیه خودت اعتراف کنی یا لااقل من اینجوری هستم! در حالیکه لقمه ی املتم رو میخوردم بهش گوش میدادم! اون خیلی آرومتر شده بود. یاس با تاسف سرشو تکون داد و گفت: باهر آدمی که سره راهم قرار گرفت به بن بست خوردم! چون نمیتونستم ازشون مخفی کنم که چه نیرویی دارم! خب... اونا هم نمیتونستن من رو تحمل کنن! - می تونم بپرسم تو چه نیروی یداری؟! یاس- من میتونم با ارواح ارتباط برقرارکنم! یه جورایی نزدیک بود لقمه توی گلوم گیر کنه! با زور قورتش دادم. ارواح؟! یاس با آرامش گفت: اوهوم! اما خیلی بده!البته من از اولش آمادگی داشتم چون عمو بهم اخطار داده بود ! این یکی از توانایی هایی بود که توی خاندان ما ارثی هستش ، ولی دفعه اول واقعا ترسیدم! به هر کی گفتم میتونم چه کاری انجام بدم فکر کرد که دیوونه ام! دیگه نمیتونستم محیط کارم رو تحمل کنم! اونجا نزدیک یه قبرستون بود و من نمیتونستم اونجابمونم!برای همین تصمیم گرفتم برگردم....!که برگشتنم هم با اومدن شماها یکی شد! تازه رسیده بودم که تورو توی اون حال دیدم! من دیگه غذام تموم شده بود! - میشه یه سوالی ازت بپرسم؟! یاس با لبخند گفت : آره. با صدای آرومی گفتم: توی این اتاق روح هست؟! یاس- نه!چطور مگه ؟! -آخه تو خونه عظیمی ها که بودم ، من روح شراره رو دیدم! یاس- این خیلی طبیعیه که ارواح بعضی وقت ها توی خونه های خودشون پیدا بشن! اما مطمئن باش که هیچ اذیتی ندارن! - میدونم اما من خیلی ترسیدم. یاس با پوزخند گفت: ترسیدن اصلیه ما مونده! بزرگ به تمام کسایی که طرف ما هستن خبر داده که بیان اینجا! به زودی درگیریه بدی بین ماها اتفاق میوفته .. -منظورت از این ما کیه؟! یا کیا هستن؟! همش همه در مورد اون ها حرف میزنن!!! یاس- ببین... توضیح این موضوع خیلی سخته! راستش یه جورایی به من ماموریت دادن که این داستان رو برات تعریف کنم!پس لطفا با دقت به حرف هام گوش بده ! از روی تخت بلند شد و رفت سمت پنجره ! اونو باز کرد، خیلی آروم روی صندلی نشست. یاس پس از کمی سکوت شروع کرد: این موضوع برمی گرده به سال های سال پیش! زمانیکه پدر بزرگ ما با پدر بزرگ اون ها، شریک بود ! در واقعا برادرهایی که شریک تجاریه هم بودن! یکی میتونست تشخیص بده که طرف مقابل دروغ میگه یا نه! و اون یکی قدرت حدس خیلی بالایی داشت! از اون زمان تا به حال از یکی به اسم برادر خوب و از اون یکی به عنوان برادر بد یاد میشه اونا سره مردم رو کلاه میذاشتنو از این راه پول خیلی کلانی نصیبشون شده بود! تا اینکه یه روز یه زنی سره راه اینا قرار میگیره! اون زن میگه که حاضره تمام دارو ندارش رو در اختیار اون ها قرار بده اما اون ها انتقام اون رو از یه مرد دیگه بگیرن! اون مرد، تمام خانواده ی اون زن بیچاره رو از بین برده بوده و چیزی توی این دنیا براش باقی نمونده بود ، فقط یه چیز داشت اونم حس انتقام ... برادر خوب یعنی اون بزرگتره که حس دروغ سنجی داشت قبول میکنه. اما اون یکی برادر بد میگه نه!ولی به یک شرط میگه قبول می کنم که اون هم اینکه از زن میخواد که براش مجلس گرم کنه یا در واقع وسایل عیش و نوش مشتری های اون دوتا برادر رو فراهم کنه تا اونا این کار رو براش انجام بدن! اون زن قبول نمیکنه! اما میگه حاضره تنها دارایی باقی مونده از پدرش رو که یه تاج ، دستبند ، گوشواره، گردنبند ، انگشتر و گل سینه هست رو به اونها بده! اما برادر بد زیره بار نمیره، از یه طرف هم طمع بدست آوردن اون جواهرات دست از سرش بر نمیداشت! واسه همین ، شبونه میره و تاج و دستبند و گل سینه رو برمیداره! ولی مابقی رو نمیتونه پیدا کنه زن فرداش به سراغ اونها میاد و میگه شماها این کار رو کردین!چون تنها کسایی که تا به الان این جواهرات رو دیدن شماها هستین. هر دوتا بردار میزنن زیرش. اون زن هر چقدر ناله و گریه میکنه به خرج برادر دزده نمیره! میگه اون ارثیه پدرم هستش تنها چیزی که توی دنیا دارم!اون جواهرات طلسم شده هستن ، اگه در کنار هم نباشن معلوم نیست چه اتفاقاتی برای صاحبشون بیوفته... اما بازم هیچ کدوم قبول نمیکنن ! اما اون زن میبینه برادر خوبه خیلی خوش اخلاق تر و مهربون تره،برای همین باهاش کلی حرف میزنه و میگه کسی که اون قطعه هارو برداشته در آینده دچار دردسر میشه ممکنه هر اتفاقی براش بیوفته. اون یکی برادر دلش به رحم میاد از ترس اینکه بلایی سره برادرش نیاد و میره سراغ اون زن و میگه برادرم داره دروغ میگه ، اونا رو اون برداشته! من پولشون رو به تو میدم! خودم هم کمک میکنم تا از اون مرد انتقام بگیری! ولی بدون کمک برادرش نمیتونسته کاری انجام بده ، بلاخره با هر کلکی برادرشو راضی میکنه تا سره اون مرد رو کلاه بذارن و اونو به خاک سیاه بشونن! برادر خوبه بعد گرفتن انتقام به سراغ زن میره! اما میبینه که اون زن توی بستر مرگ افتاده! تو آخرین لحظه های مرگش طبق قولش سه قطعه دیگرو به اون برادر خوب میده و میگه این سه تا قطعه دارای یه طلسم خیلی قوی هستن! طلسمی که به اون مرد و بچه هاش نیروهای خاصی روخواهند بخشید و همینطور اون سه قطعه دیگه که دزدیده شدند دارای طلسم هایی هستن که اونها هم تواناییهای خاصی رو به همراه دارن اما یه نفرین توی تاج هست ! هیچکسی نمیدونه تاج به تنهایی چه نفرینی داره! اونو آینده معلوم میکنه! و هر کسی هم با اون ها هم پیمان بشه به همین سرنوشت دچار میشه! این نفرین در صورتی باطل میشه که تمام قطعات در کنار هم باشن، اما این کنار هم بودن برای کسایی که آدم های بدذاتی باشن خیلی خطرناکه ، میتونن از اون بر علیه دیگران استفاده کنن! حرف هاش تموم شد ، من خودم رو در حالی پیدا کردم که درست روبروش روی صندلی نشستم و دارم به حرف هاش گوش میدم.. - خب بعدش چی شد؟! یاس- ظاهرا از اون موقع به بعد بوده که توانایی برادر خوب و بد بیشتر میشه ، اما سال ها بعد در حالیکه هر دو نفرین رو فراموش کرده بودن ، میبینن که بچه هاشون یکم عجیب و غریب شدن ، بچه های برادر خوب بدون مشکل با نیروهاشون زندگی میکنن و بچه های برادر بده همه گی توی سن های کم میمیرن. - بیچاره ها... یاس-آره، برادر خوب تصمیم میگیره که تمام قطعه هایی که دستش هست رو به برادر بد بده تا از مرگ بچه هاش جلوگیری کنه ، اما این کار اون نتیجه خیلی بدی به همراه داشت، برادر بد وقتی دستش به تمام قطعات رسید اولین کاری که کرد این بود که چشم های برادر خوب رو کور کنه! تا دیگه نتونه دروغ گو بودن یا نبودن دیگران رو تشخیص بده! بعده اون افتاد به دنبال بچه های برادر خوب تا اون ها رو هم بکشه! توی این وضعیت تنها کاری که برادر خوب انجام داد ، استخدام چند دزدبود تا بتونن اون سه قطعه رو براش برگردونن ، اما این وسط یه اتفاقی افتاد! دزدها چهار قطعه رو از برادر بد دزدین ، ولی سه قطعه تحویل برادر خوب شد، یعنی یه قطعه گمشد!!!!! -خب ! الان دعوای شماها سره جواهراته؟! یاس-ما با کسی دعوا نداریم! هیچ کدوم از ماها نمیخوایم به کسی آسیبی برسونیم، اون ها هستن که به هر طریقی میخوان که جواهرات رو داشته باشن، و این وسط هر دو خانواده میخوان که اون قطعه گم شده رو زودتر پیدا کنن! -چی گم شد؟! یاس-گل سینه زمرد! نقاشیش توی اتاق عمو هست، از خیلی قدیم اونو نسل به نسل به ما رسوندن تا پیداش کنیم خیلی با احتیاط شروع کردم به پرسیدن: تو تا به حال همه قطعه ها رو دیدی؟! یاس- نه! تا به امروز هیچ کدوم از قطعه ها رو ندیدم، خانواده مادر واقع نقل کننده این داستان برای بچه هایی هستن که با نیروهای خاص به دنیا میان! حرفش برام خیلی جالب بود . - مگه بین شماها کسی هم هست که نیروی خاصی نداشته باشه؟! یاس- آره - واقـــعا؟! یاس-من غیر رادمهر 3 تا پسر عموی دیگه هم دارم ، اونها هیچ نیرویی ندارن و خیلی راحت دارن زندگی میکنن. - باورم نمیشه! یاس- خیلی از ماها هستیم که هیچ نیرویی نداریم! توی خانواده ما از قدیم هم رسم بوده دختر ها و پس هامون تا قبل 25 سال ازدواج نمیکردن ،چون ممکن بوده تا قبل اون سن نیروهاشون رو بدست بیارن -چرا 25 ؟! یاس-چون اون برادر خوب توی سن 25 سالگی جواهرات رو بدست آورد و نیروی دروغ سنجیش خیلی خیلی قوی شد، اگه تا قبل اون به صورت یه حس یا حدس بود ، بعده اون یه جزء جدا نشدنی از اون شد!و برادر بد هم توی سن 23 سالگی ! - به نظرت یکم داستان بچه گانه نیست؟! یاس- تمام اتفاقات بد با یه داستان بچه گانه شروع میشن! اما ما آدم ها اون ها رو تا اونجا که میشه جدی میکنیم!میدونی چند نفر از این دو تا خانواده توی این سال ها کشته شدن؟! چشم هام رو بستم ! یه نفس عمیق کشیدم تا بتونم جمله ای که تو ذهنم هست رو بیان کنم ، توی همون حالت بهش گفتم : اگه این جواهرات در کنار هم باشن چه اتفاقی میوفته؟! یاس- امیدواریم که این ماجراها بالاخره تموم بشه! - امیدوارین؟! یاس-هیچ کسی تا به الان اونارو کنار هم نذاشته، اولین وآخرین بار منجر به کور شدن جد ما شد! چشم هام رو باز کردم و گفتم: پس چرا میخواین کنار هم باشن؟! یاس- ما نمیخوایم!اونا میخوان! اونا میخوان طلسم از روشون برداشته بشه.اون خانواده تا به حال میانسالی رو تجربه نکردن. -خب بهشون بدین! یاس- تو هنوز یه چیزیرو نمیدونی! -چیرو؟! یاس- غیره قطعه اصلی که اون گل سینه هست! تاج هم گمشده چند سال پیش دو خانواده تصمیم به صلح گرفتن و قرار شد یه جایی جمع بشن تا تصمیم گیری برای پیدا کردن قطعه گمشده انجام بشه! حتی گروه جستجو هم تشکیل شد اما از هر دو طرف بودن کسایی که مخالف پیدا شدن قطعه ها هستن! -چرا؟! یاس-برای اینکه احتمال خیلی زیاد با قرار گرفتن اونهاکنار هم نیروهای ما از بین میره. البته این بهترین آرزوی ماهستش. -چرا اونا مخالفن؟! یاس-خودت یکم صبر کنی متوجه میشی!اما اونا دارن روی ماها تاثیر میذارن ، میخوان که مارو طرف خودشون بکشن. - مگه شماها نمیدونین اونا چه خواسته ای دارن؟! یاس- یکی مثل ستاره با علم به این موضوع درگیر اونا شد ! یکی مثل شیرین به خاطر یه ماجرای عاشقانه !به اینجا که رسید یه نفس عمیق کشید و نگاهشو به زمین دوخت ، بعد چند دقیقه سکوت با یه آه بلند نگاهش رو به صورت من انداخت. یاس- خیله خب، من تااونجا که باید یه سری چیزهارو برات گفتم. بعد دو تا دستاشو بهم کوبید و گفت: حالا بیا بریم یکم به خودمون برسیم که امشب کلی پسر رنگارنگ اینجاهستن. - ای وااااااای دوباره شروع کرد به تند تند حرف زدن ، در حالیکه داشت از روی صندلی بلند میشد بهش گفتم: یاس؟! یاس- هوم؟! - اونا چه شکلین؟! با یه قیافه ی متعجب بهم نگاه کرد. یاس- کیا؟! - همون ... اونا! با این حرفم یه لبخند بزرگ روی لب هاش اومد ، دوباره روبروم نشست. یاس- مثل من و تو عادی هستن! کاملاعادی، ببینم تو از چی میترسی؟! دستام رو توی دستاش گرفت. یاس- به من نگاه کن سایه. من بهت قول میدم ،اونا الان برای ما هیچ خطری ندارن. در حالیکه نگرانی تو صدام موج میزد گفتم: از کجا انقدر مطمئنی! ببین نمیخوام نشون بدم خیلی ترسو هستم ، اما من دنیای شمارو نمیشناسم، یه دختری مثل من که هنوزم فکر میکرد 10 سالشه ، یکی از بزرگترین تفریحاتش دیدن کارتون بود !! یه دفعه وسط یه همچین ماجرایی میوفته! یاس- من همونقدر به این قضیه که اونا برای ما هیچ خطری ندارن ، مطمئن هستم که میتونم قسم بخورم این انگشتری که دسته تو هست، یکی از اون قطعه هاست. با این حرف دستشو به سمت انگشت من برد و انگشتر رو لمس کرد. یاس- ما میتونیم با کمک هم همه چیرو تغییر بدیم.الان خیلی چیزها با گذشته فرق کرده. - مثلا چه فرقی؟! یاس- خودمم نمیدونم کی، اما امشب میخوان گروه هارو تشکیل بدن. - گروه؟! یاس- آره!!! باتعجب نگاهم میکرد ... یاس- کسی بهت چیزی نگفته؟! - نه!!!! یاس- خیله خب پاشو با هم بریم توی اتاق من تا برای امشب حاضر بشیم، خیلی ها امشب اینجان. دست من روگرفتو دنبال خودش کشوند طرف در اتاق. - کجا میریم؟! یاس با خنده گفت: اتاق من دیگه! اینجا که هیچی پیدا نمیشه.. وقتی که قدم داخل اتاقش گذاشتم داشتم سکته میکردم! - اینجا چقدر بهم ریخته است!!!!!!!!!!!!!! یاس- آره...من خیلی شلخته ام!!! کارش از خیلی گذشته! از درو دیوار اتاق لباس آویزون بود ، تمام کف اتاق پر بود از کاغذ ، و انگار که به جای تشکش روی زمین خوابیده باشه ! هر چی روی تخت بود ، الان روی زمین بود. یاس- بیا بشین اینجا تا یکم موهاتو درست کنم ، هرچند موهات خودش حالت دار هست ، فقط یکم مدل بهشون میدم. دست منو کشید و برد سمت میز آرایشش.تا نشستم مشغول شد به حرف زدن. یاس- امشب خیلی ها اینجا هستن ، قراره دوتا گروه بشیم تا با هم دنبال اون گل سینه بگردیم! عمو میگه احتمالا دو تا گروه 7 نفره هستیم که مجموعا 14 نفرمیشیم. 7تا از ما 7 تا ازاونا - چقدر مطمئنی که یکی ازاون ها هستی!! من از توی آینه داشتم به حرکات ماهرانه دستای اون نگاه میکردم ، با این حرف من توی آینه بهم خیره شد ، تونستم برق شادی رو توی چشماش ببینم . یاس- مطمئنم ! چون فقط من هستم که توانایی ارتباط با ارواح رو دارم. - آهان! یاس- راستی... تو چند... سالته؟! - 25 سالمه . یاس- کسی توی زندگیت هست؟! - نه. یاس- پس درست مثل منی. اما من 32 ساله امه. - واقعا؟! اصلا بهت نمیاد. یاس- میدونم. خب بگو ببینم امشب میخوای چی بپوشی؟! میخواستم چی بپوشم! تمام لباس هایی که از خونه عظیمی آورده بودم لباس های گرم و اسپرت بودن . - میشه اسپرت بپوشم؟! یاس- نه! - پس من لباس ندارم. یاس- عیبی نداره برو توی کمد پشت تختت رو نگاه کن احتمالا اونجا برات لباس گذاشتن. امشب ما تنها دخترای این خانواده هستیم ، پس باید حسابی بدرخشیم! البته بگم دخترای اون خانواده هر چی نداشته باشن یه چیزی رو خیلی خوب دارن. - چی؟! از توی آینه زل زد به چشمام و گفت: زیبایی...واقعا زیبا هستن! نفرین هرچی که بوده روی این مورد براشون خوب عمل کرده، اینو گفتم که وقتی دیدیشون خیلی تعجب نکنی. خیله خب کار موهاتم تموم شد! آرایشتو خودت انجام بده ، تا منم حاضر بشم. با این حرف رفت سراغ اتو موی که قبلا به برق زده شده بود و مشغول شد. - باشه ! پس من میرم. یاس- تا یه ربع دیگه حاضر باش ، مهمون ها اومدن. -از کجا فهمیدی؟! یاس- چون صدای ماشین هاشون اومد!!!! اینم دیگه پرسیدن داشت!!!؟؟؟؟ آهان ، یه چیزی یادم رفت لباس من صورتی رنگه ، حواست باشه که صورتی نپوشی. از خنگ بازیه خودم انقدر بدم اومده بود که برای اینکه بیشتر از این اونجا خجالت نکشم سریع زدم بیرون و رفتم توی اتاق خودم. - خب گفت اون کمد پشت تخت. اینم کمد.. چقدرم بزرگه ، کل دیوار پشت تخت رو گرفته حتما توش پره لباسه ... روبروی کمد قرار گرفتم اما کمد قفل بود ! یه دفعه یاد دسته کلید افتادم ! حس کردم اونو روی میز تحریری که توی اتاق بود دیدم!سریع رفتم سمت میز! درست حدس زده بودم ، اون اینجا بود اما تعداد کلیدهاش خیلی بیشتر شده بودن ، به همون جای قبلی برگشتم! در کمد رو باز کردم. اما تنها چیزی که دیدم یه دست لباس با یه جفت کفش بود!!!!! وقتی که بیرونش آوردمو روی تخت گذاشتمش تازه فهمیدم که چقدر قشنگه. پیراهن سبزی که دامنی کوتاه داشت اما به صورت چند لایه پارچه که روی هم اومده بودن و یه پف خیلی قشنگ بهش داده بودن ، از کنار سینه اش دوتا تور خیلی ناز سبز و نقره ای بودند که توی هم پیچ داده شده بودند و تا پشت گردن کشیده میشدن، از روی سینه تا کمر لباس که خیلی تنگ بود با سنگ های سیاه و نقره ای کار شده بود و پشت لباس هم یه دنباله ی سبز رنگ بلند بودکه روی زمین کشیده میشد و روی اون هم کار شده بود. - خب همینم خیلی خوبه. به سرعت سراغ ساک خودم رفتم که کنار تختم روی زمین قرار گرفته بود، لوازم آرایشم رو پیدا کردمو مشغول شدم ، کارم که تموم شد لباس رو پوشیدمو وقتی خودم رو توی آیینه دیدم، واقعا شک شدم. با لبخند گفتم: خیلی خوشگل شدی سایه!!!تو این همه قشنگی روکجا قایم کرده بودی ! نصف موهام بالای سرم جمع شده بود و مابقیش مثل آبشار روی شونه های لختم ریخته بود ، اون خط چشم مشکی با سایه های سبز و نقره ای و اون رژلب قرمز رنگ کلی قیافه ام رو عوض کرده بودن. یه لحظه یه فکری به سرم افتاد! گردنبند! من باید امشب اون گردنبند زمرد رو بندازم ،با این هدف سراغ کیفم رفتم...چون زودتر حاضر شده بودم ، خودم رفتم دمه در اتاق یاس. چند ضربه به در زدم. یاس از تو اتاق با صدای بلند گفت: الان میام ، یه دقیقه صبر کن. بعده چند لحظه در رو باز کرد، درحالیکه داشت با کمر لباسش ور میرفت پشتش رو به من کرد و رفت طرف تختش ، کفش هاش رواز روی زمین برداشت و برگشت سمت من که یه دفعه خشکش زد. یاس- باورم نمیشه!!!!!!!!!!! تعجب و تحسین رو میشد توی چشماش دید. یاس- معرکه شدی دختر!عجب سلیقه ای داری! بین اون همه لباس ، چجوری اینو انتخاب کردی؟! از نگاهش خیلی خوشم اومده بود ، امیدوارم بقیه هم مثل اون تعجب کنن! دست من رو گرفت و یکم کشید داخل اتاق و یه چرخی دورم زد!!! منم کلی حال کردم ! - اما وایستا ببینم! تو کمد من فقط همین لباس بود!!! یاس- شوخی میکنی!!!! وقتی خواب بودی یکم فضولی کردم!!! خودم دیدم خیلی لباستوی کمدت آویزون بود! - حتما اشتباه کردی ! چون فقط همین یدونه لباس اونجا بود. اما اون دیگه به حرف های من توجه نمیکرد! چشماش روی یه چیز دیگه قفل شده بود! روی گردنبند من!!!! یاس- این ... از ترس نمیتونست حرف بزنه. - این چی؟! شاید یه حس دفاعی بود ، دستم رو گذاشتم روی گردنبندم. یاس- تو دوتا ار قطعه ها رو داری؟! - هیچی نگفتم، یعنی حرفی برای گفتن نداشتم. دستشو به پیشونیش کشید و رفت سمت تختش و خودش رو پرت کرد روی تخت! یاس-امشب باید منتظر اتفاقای عجیب تر از این هم باشم. آروم آروم رفتم سمتش. مگه چه اشکالی داره که من این دوتا قطعه رو دارم؟!!! روی تخت نیم خیز شد و بهم نگاه کرد ! بعده چند لحظه یه دفعه از تخت پرید پایین و کفش هاش رو پوشید. یاس- ولش کن بابا! من زیاد چرت و پرت میگم! بدو بریم تا صداشون در نیومده! همه چی خوبه؟! من مرتبم؟! تازه متوجه ظاهرش شدم یه پیراهن کوتاه که تا بالای زانوش میرسید، لباسش دکلته بود روی کمرش هم یه کمربند سفید ! در کل خیلی بهش میومد! با اون صندل های صورتی رنگش درست شده بود عینه این دختر های 18 ، 19 ساله ، موهاش رو هم صاف صاف کرده بود برای همین خیلی بلندتر از قبل نشون میداد ، آرایش صورتیه خیلی کمرنگی هم داشت. اما یه چیزش خیلی برام جلب توجه کرد، اونم گردنبندش بود!!! آخه توی این دوره زمونه دختر ها کمتر اون مدل زنجیر رو به گردن میندازن!!! اونم یه دختری مثل اون که معلومه خیلی به ظاهرش اهمیت میده! یه زنجیر خیلی زخیم زرد رنگ که یه چیزی بهش آویزون بود ، اگه لباس امشبش رودر نظر نمیگرفتم میگفتم که حتما جای سرمه هستش ، اما هیچ ربطی بین ظاهرش و اون گردنبند نمیتونستم پیدا کنم!!! یاس- بد شدم؟؟؟!!!! - چی ؟! نه نه!!! خیلی خوب شدی!!! یاس- مرسی عزیزم. یه چشمک به من زد و دست منو کشید طرف در. یاس-بریم که امشب خیلی ماجرا در پیش داریم ******************* چشمم به آخرین پله بود با هر قدمی که بهش نزدیک میشدم بیشتر دلشوره میگرفتم، صدای موسیقی که به گوش میرسید خبر از شروع قطعیه مهمونی میداد. یاس- چرا سرتو پایین انداختی؟! - چی؟! یاس- میگم سرت رو بالا بگیر، یعنی انقدر سر به زیری؟! - بهتره اذیتش نکنی گل خانم. با این صدا انگار تمام دلشوره ام یه دفعه از بین رفت. هردو روی پله ها ایستادیمو به سمت عقب برگشتیم. فرزام بود، توی یه کت و شلوار مشکی بدون کراوات ، دو تا دکمه پیراهنش رو باز گذاشته بود که یکم ظاهرش رو لاتی کرده بوداما خیلی خوش تیپ شده بود، موهاش رو کوتاه کرده بود که بیشتر چشم های تیله ایش رو معلوم میکرد. یاس- چطوری؟! میدونی که از این حرف خوشم نمیاد! گل خانم!!! اسم من یاس هستش!!! فرزام- چرا خودتو مثل دخترای 20 ساله درست کردی؟! یاس- فرزام به خدا میزنمتا!!!! یاس چند تا پله رو بالا رفت که مثلا اونو بگیره ، ولی مثل اینکه پشیمون شد. یاس- اصلا برو بمیر، با اون چشمات!!!! آدم 1000 سالش هم باشه مهم نیست فقط رنگ چشماش یکی باشه ، نه مثل بعضی ها شنبه یکشنبه!!! یاس- بیا بریم سایه! به این محل نده. پله هایی رو که بالا رفته بود برگشت و دست منو گرفت. یاس- این آدم نیست. پله هارو سریع طی کردیم ! دره ورودی کاملا باز بود روی زمین یه فرش خیلی باریک قهوه ای پهن کرده بودن که از پله های ورودیه ساختمان شروع شده بود و به زیر پله ها کشیده میشد!! - این فرش کجا میره؟! فرزام- سالن اصلی ، به خاطر بارون مجبور شدیم اینو پهن کنیم وگرنه خونه خیلی کثیف میشد! بزرگ، خیلی به تمیزی اهمیت میده. یاس بدونه اینکه به اون نگاه کنه دسته منو بیشتر کشید. یاس- بریم دیگه!!! اینجا چیزی برای دیدن وجود نداره! درو دیوار که دیدن نداره. دستش رو گذاشت دقیقا روی ساعت مچیم و با کشیده شدن دستم ساعتم از دستم کنده شد و افتاد زمین. - یاس!!!؟؟؟ چه خبرته ! ساعتم!!!! (این ساعت رو مامان و بابا پارسال برای تولدم برام خریده بودن) یاس- ببخش... برش داشتم اما ظاهرا در اثر ضربه پشت ساعتم ازش جدا شده بود و کاملا دل و رودشو میتونستم ببینم، با صدای تقریبا بلندی بهش گفتم: ببین چیکار کردی؟!!!! اما دریغ از یه عذر خواهی.... سرم رو بلند کردم و دیدم اون دو نفر به یه نقطه خاص خیره شدند. وقتی از پشت سره یاس به نقطه ای که اونا خیره شده بودم نگاه کردم، منظره جالبی رو دیدمسه تا مرد کاملا سیاه پوش به همراه یه دختر بچه که اون هم یک دست لباس سیاه پوشیده بود!خیلی آروم به این سمت میومدن.یه بوی آشنا به مشامم رسید، هرچی نزدیکتر میشدن اون بو هم شدت بیشتری پیدا میکرد! میشه گفت اولین نفر از اونا سینه به سینه یاس شده بود که... فرزام بلند گفت: خوش آمدین. با اونیکه از همه جلوتر بود دست داد و یه جورایی منتظر موندن تا اون دوتا مرد دیگه هم برسن. قیافه هاشون خیلی خاص بود ، همه گی مثل سربازها موهاشون رو از ته زده بودن ، ابروهای کمونیه خیلی بلند و خوش حالتشون جذابیت چشم های مشکیشون رو بیشتر میکرد، ولی هر سه بینی های خیلی بزرگ استخونیه کشیده ای داشتن،صورت های رنگ پریده اشون و لب های قرمزشون کلا منظره جالبی رو به وجود آورده بود. فرزام- معرفی میکنم، یاس برادرزاده شایان بزرگ و سایه دختر عموی من. - به مردی که روبروی خودش ایستاده بود اشاره کرد . فرزام-ایشون ماهان هستن، ماهان دادگر ، و برادرهاشون. فکر نکنم تو اون حالت که محو تماشای قیافه ماهان بودم هیچ حرکتی از خودم نشون داده باشم ، حتی نفهمیدم اسم اون دوتا چیه !!! فقط با لمس دستم به خودم اومدمو دیدم یاس دستم رو گرفته. یاس- ببخشید، ساعتت خراب شد؟! - چی؟! به دستم نگاه کردم و داغ دلم تازه شد. - آره!!!! دره پشتش افتاده ، قبلا هم اینجوری شده بود ، اما الان دیگه درش هم نیست که بذارمش سره جاش فرزام- بعدا پیداش میکنیم ، الان بهتره بریم توی سالن. درسته که برای اونا اهمیت نداره اما وسط این همه آدم عجیب و غریب تنها چیزی که منو امیدوار نگه میداره همین ساعت یادگاری هستش. - نه. میدونم یکم بلند داد زدم اما اصلا مهم نیست. فرزام- این ساعت چه اهمیتی داره!!!؟؟؟ بعدا یکی دیگه برات میگیرم. - قیافه هاشون واقعا متعجب بود، خب شاید یه ساعت برای اون ها مهم نباشه اما برای من مهمه. یاس- من خیلی متاسفم سایه ، اما بیا بریم داخل سالن. -گفتم که نه. یه جورایی شروع کردم به روی زمین رو نگاه کردن تا شاید پیداش کنم. - کمک میخوای؟! فرزام- نه مهم نیست! بعدا پیداش میکنیم. به فرزام و صاحب اون صدا که ماهان بود نگاه کردم. - لطف میکنین. ماهان- اگه اجازه بدین. یه دفعه اون قد دومتری دقیقا کنار پای من دولا شد ، و دنباله ی لباس من رو بلند کرد. ماهان- بفرمایین. هاج و واج ... فقط گفتم ... ممنون ماهان- اجازه هست؟! ساعت رو به دستش دادمو اونم درش رو سره جاش گذاشت و خیلی محکم فشارش داد. ماهان- دیگه باز نمیشه. فرزام- حالا اگه این شی گران بهاتون درست شده بریم !!!!!!!! از لحنش خیلی بدم اومد اما تحمل کردم ، بعدا تلافیه حرفش رو در میاوردم. یه چیزی در مورد ماهان برام عجیب بود! من اونو یه جایی دیده بودم اما کجاش رو یادم نمیاد ، همینطور بویی که میداد رو ! اون بو برام خیلی خیلی آشنا بود ساعتم رو دستم کردم و سعی کردم لحنم آروم باشه گفتم بریم. وقتی یاس دستم رو گرفت خیالم راحت شد که یکی مجبورم کرد قدم اول روبردارم.وارد سالن که شدیم سکوت حاکم شد. - چرا همه ساکت شدن؟! یاس- یه جورایی میخوان هم دردیشون رو با دادگرها نشون بدن. منم به تبعیت از یاس آروم حرف زدم! هم دردی؟! برای چی؟! یاس- خواهرشون حدود دو ماهی هست که فوت شده. - به خاطره همینه که سیاه پوشیدن؟! یاس- اوهوم ، بیا بریم اونور سالن ، عمو اونجاست. همراهش شدم در حالیکه همش به اون مرد فکر میکردم، ماهان، اون کی بود؟! من اونو کجا دیده بودم؟! چشمم به آدم های توی سالن افتاد ، تقریبا میشد دو دسته گیرو بینشون دید ، اغلب اونها که جوون بودن در کنار هم قرار داشتن و مابقی به همراه افراد سالخورده تر ! اما همه از نظر پوشش کاملا آراسته بودن. یاس- عمو جان!!!؟؟؟ بزرگ- خوشحالم که حالت خوب شده! - اون در کنار یه مرد هم سن و سال خودش ایستاده بود! بزرگ- یاس رو که قبلا دیدی! من و خشایار منتظر ماهان هستیم ، اگه اون بیاد ، دیگه میتونیم کار رو شروع کنیم. - منتظر من بودین؟! بزرگ- سلاااام. انگار که بزرگ خیلی بهش علاقه داره!! اینو میشه از روی برق چشماش قشنگ متوجه شد. بزرگ- زودتر از این ها منتظرت بودم پسرم. ماهان- خیلی دلم میخواست اما جمع کردن همه ، خیلی وقتم رو گرفت. خشایار- درسته!!!! اما یکسال و نیم هم زمان زیادی هستش! یه جورایی من و یاس فقط شنونده حرف هاشون بودیم ، دروغ چرا!!! گوش دادن به اون حرف ها برام جالب بود. ماهان- درسته که کوتاهی از من بود ، اما باید قانعشون میکردم و فقط کسایی که لایق بودن رو جمع میکردم. بزرگ- من بهت حق میدم، دیگه نباید اشتباه قبل تکرار بشه. خشایار- خانواده های زیادی عذاب کشیدن، هنوز هم چهره اونا جلوی چشمام هستش. ماهان- اون ها که الان زیره خروارها خاک هستن، مهم اونایین که زنده ان و زخم خوردن و اصلا نمیشه فراموششون کرد، شایان هنوز هم از اون زخم رنج میبره! رادمهر ! اون هنوزم به خاطره اون حادثه از نظر روحی مشکل داره. بزرگ- براش سخت بود ، زنش رو با دست های خودش دفن کنه. خشایار- راستی رادمهر کجاست؟! ماهان- داشت اسب هارو آماده میکرد. بزرگ- مطمئنین که باید این کار انجام بشه؟! ماهان- ما باید از هر نظر حداقل باهاشون برابری کنیم. خشایار- حق با این بچه است ... - بابا؟؟!!!! با این صدا ماهان یکم خودش رو تکون داد تا ما بتونیم ببینیم کی داره حرف میزنه! خشایار- بلاخره سرو کله این دختر ما هم پیدا شد، بیا اینجا پردیس جان !!! یاس رو که میشناسی... اینم ماهان و سایه. یه دختر فوق العاده زیبا روبروی من قرار داشت، چشم های آبیه خمارش رسما من یکی رو خلع صلاح کرده بود، موهای لخت کوتاهش رو کج روی صورتش ریخته بود ، بینیه خوش حالتش و لب قلوه ایش با اون پوست برنز یه ترکیب عالی بودن ، ولی ... ولی یه چیزی در مورد این دختر ناخوش آیند بود. پردیس- سلام. چون دستش رو جلو نیاورد من هم فقط به گفتن همون سلام بسنده کردم. یاس- سایه؟! میخوای بریم اونطرف سالن؟! بزرگ- بهتره شماها یکم خوش بگذرونین. خشایار- بزرگ؟؟؟!!! ما برای خوش گذروندن اینجا جمع نشدیم. بزرگ- میدونم ... میدونم یاس- با اجازه هنوز چند قدمی ازشون دور نشده بودیم که صدای ماهان رو شنیدم. ماهان- اگه اجازه بدین من هم مرخص بشم ، به وقتش بهم خبربدین تا بهتون ملحق بشم. با این حرفش درست کنار من قرارگرفت. - این پردیس به نظرت یه جوری نبود؟! یاس- امیدوارم دیگه در مقابل هم قرار نگیریم. - چرا؟! ماهان- بهتره براش توضیح بدی ظاهرا اون متوجه نشده. با این حرف وایستادم. - من چیرو متوجه نشدم؟! قیافه یاس یکم جدی شد... - چیه خب؟! من نفهمیدم برای چی این حرف رو زدی؟! یاس- تو موهای اون روندیدی؟! - چرا! مگه چه مشکلی داشت؟! یاس- چه مشکلی داشت؟! یعنی تو اون موهای نارنجی رو ندیدی؟! -دیگه این از اون حرف ها بودا!!! نارنجـــــی؟! یاس- آره ... ماهان- تا دعواتون نشده من باید یه چیزی رو توضیح بدم. پردیس میتونه یه جورایی دیگران رو دچار مشکل توی بینای بکنه ، یعنی اون قدرت تشخیص رنگ ها رو ازتون میگیره -چی ؟! ماهان- درسته ! من موهاش رو سیاه دیدم، یاس نارنجی. - اما موهاش طلایی هستش. یه لبخند گوشه لبش اومد. ماهان-خب اینم یه جورشه دیگه! این از جمله توانایی هایی هستش که خیلی کم بین اعضای هر دو خانواده وجود داشته. یاس- اووووف...گفتم امشب چیزهای عجیب غریب زیاد میبینیم. ماهان-عجیب تر از شما که با ارواح ارتباط برقرار میکنی؟! -چشم های یاس یه جورایی داشت از حدقه درمیومد،نمیدونستم شماها از همه توانایی های همدیگه خبردارین؟! ماهان رو به من کرد و گفت: میخواید در مورد خیلی چیزها با هم حرف بزنیم؟! تعجب زده گفتم: در چه مورد؟! ماهان- اینکه من و شما کجا همدیگرو دیدیم؟!البته خصوصی... این جمله آخر رو خیلی آروم گفت و حس کردم فقط من شنیدم ، آخه حواس یاس کاملا پرت شده بود این حس کنجکاویه من همیشه منو به دردسر میندازه اما اصلا مهم نیست ، از اول شب میخواستم بفهمم اون کیه. یاس-من میرم یه سروگوشی آب بدم ،ببینم امشب چه کسایی قراره انتخاب بشن. با یه چشمک به من از کنارم ردشد. یه ابروم رو بالا انداختم:جناب رادمهر حرفتون خیلی زشت بود ! خب میشد به یه نحو دیگه از یاس خواهش کرد مارو چند لحظه تنها بذاره. ماهان-مطمئن باش که اون اصلا ناراحت نشده ، حواسش پرت شد و رفت یه جای دیگه. درحالیکه داشت حرف میزد دست من رو گرفت و به اولین میزی که رسیدیم برام یه صندلی بیرون کشید. بعد از اینکه من نشستم خودش هم روبروم نشست. ماهان- خب میپرسی یا من بگم. دست به سینه زدمو ، خیلی مطمئن گفتم : شما شروع کنین. ماهان-من پزشک تو بودم -ببخشید؟! دکتر من؟! اونوقت کجا؟! ماهان-دوسال پیش وقتی تصادف کردی .تصادف رو که یادته؟! الان میشه گفت عینه یه گوله برفی که آفتاب بهش میخوره، وااااااا رفتم - آره ... ولی دکتر من یکی دیگه بود!!! یه خانم دکتری که چشم ابروی خیلی خوشگلی داشت ماهان- منم نگفتم که وقتی بیدار بودی من دکترت بودم، اون موقع که آوردنت بیمارستان من عملت کردم، بعد از اون هم خواهرم تورو ویزیت میکرد. تا بخوام به خودم بیام صفحه گوشیش جلو چشمم بود! نگاهی به عکس روی صفحه انداختم. - مه رو!!!!!! ماهان-درسته ، مه رو ، خواهر بزرگ من که دو ماه پیش فوت کرد. -اما اون خیلی خوشگل بود ، یادمه که برادرم کیوان همیشه وقتی اون رو میدید ، دره گوش من میخوند الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی. با این حرفم چهره اش غمگین شد. ماهان- اینم از شانس دختر های ما هستش که زیباییشون خیره کننده است. -پس به خاطره همینه چهره اتون آشنا بود ! ماهان-بهتره مه رو ، رو فراموش کنیم،ما امشب اینجا جمع شدیم تا یه گروه تشکیل بدیم برای اینکه بتونیم این حلقه رو کامل کنیم.میبینم که دوتا از قطعه هارو داری؟! -نگاهش روی دستمو قفسه سینه ام چرخید، یواش یواش نگاهش به سمت بالا اومد! ماهان-می دونستی من از دوسال پیش تا حالا زیرنظرگرفته بودمت برای امشب. با تعجب با خودم گفتم منو زیرنظر گرفته بوده؟! - میشه بگید برای چی ؟! ماهان-فقط چند لحظه سکوت ، میتونه خیلی از مسائل رو روشن کنه ببین اون تصادف اتفاقی نبود، رادمهر بود که اون تصادف رو ترتیب داد ، میخواستیم اون باهات درگیریه لفظی پیدا کنه و شهاب بیاد جلو !اما رادمهر مثل همیشه تو این کار هم زیاده روی کرد و تصادف خیلی شدید شد، مجبور شد که در بره و شهاب تورو برسونه بیمارستان. میخواستیم به یه بهانه ای تورو به یکی از بچه ها نزدیک کنیم ، بعده عمل ترتیبی دادم که مه رو پزشک تو باشه اما وقتی اون پسرخاله ات رو دیدیم ،و مه رو از مامانت شنید که شماها باهم نامزد هستین، قصه ارتباط عاشقانه تموم شد ، پس مجبور شدیم منتظر بمونیم ، اومدنتون به خونه قدیمیه پدرت باعث شد فرشاد رو مجبور کنیم اون کار رو انجام بده، توام که خودت مایل بودی ، منم تو اون موقع درگیر مراسم مه رو شده بودمو نمیتونستم زیاد کنترلشون کنم، اما در هر حال بچه ها تونستن تورو تا اینجا بکشونن، اما ما هنوز هم نفهمیدیم تو چه جوری اون گردنبند رو بدست آوردی؟! توی کله ام غیره انعکاس صدای خودم رو نمیشنیدم، من سره اون تصادف خیلی زجر کشیدم ، حتی دکترها مجبور شدن دوبار مچ دستم رو عمل کنن، این ساعت هم برای این بود که جای زخمی که روی مچ دستم هست رو بپوشونه، و حالا من میشنوم که همش کاره اینا بوده!! ماهان دوباره گفت: سایه؟! تو چجوری اون گردنبند رو بدست آوردی ؟! -تمام دردی که کشیدم، همش باعث و بانیش رادمهر بوده ، اونیکه من رو رسوند بیمارستان و در رفت، شهاب بوده، اونیکه عملم کرد، این آقا بوده ، اونیکه تمامه مدت بیمارستان پزشکم بود ، خواهر این آقا بوده، اونیکه باهام حرف میزد فرشاد بوده، تمام قضیه مرگ پدرشون بهانه ای بود برای کشوندن من به وسط این ماجرا. ماهان- حالت خوبه؟! دستش رو


مطالب مشابه :


دانلود رمان بازگشت خوشبختی

دانلود رمان بازگشت خوشبختی سلام به سایت عشق رمان خوش اومدید امیدوارم که لذت




رمان روزای بارونی

بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان راه حل(ادامه بازگشت) احساس خوشبختی توی




رمان به رنگ شب 3

-البته باید بگم که تو لایق سیما نیستی اما من فقط به خوشبختی تو فکر می رمان بازگشت رمان




چشم هایی به رنگ عسل 11

رمــــان ♥ - چشم هایی به و همسرش آرزوی خوشبختی کردم و به اتاقش بازگشت دچار




رمان به رنگ شب 1

به جمع رمان خوان های ایران رمان راه حل(ادامه بازگشت) رمان لمس واژه خوشبختی saheli.




رمان رايكا«1»

رمان رمــــانخوشبختی من در و يا جواناني كه بعد از بازگشت به ايران در سر




رمان زندگی غیر مشترک-14-

رمان ♥ - رمان خرید؟ پول؟ ماشین؟ خوشبختی؟ونداد به سالن بازگشت وگفت: پیانو میزنی؟




بازگشت..3

دنیای رمان - بازگشت 3 به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید را بخوانید




برچسب :