رمان عروس مرده / مژگان زارع/ فصل اول(بخش بیستم)


اولین برف زمستانی امروز فرو ریخت. زود و بی هنگام آمد و شهر را در میان کشید. درخت پشت پنجره ی اتاقم حالا دیگر برگ ندارد درعوض رد نازک برف روی شاخه های باریکش جا خوش کرده است. صبح هوا گرگ و میش بود که میان برف ها ایستادم. حالا می توانم لکه های مانده ی خون را بر حریر سپید لباسم بهتر ببینم. لکه های خونی که تا قبل از بارش برف ناپیدا بودند در میان صفحه ی سفید باغچه ارام ارام پر رنگ شدند. چند قطره خون هم روی بازوهایم ریخته بود. انگشتم را رویشان کشیدم و جایشان را لمس کردم. گرم بود، گرم گرم. با بازوهای عریان میان برف ایستاده بودم اما تنم هیچ حسی نداشت. نه سردم نبود ولی جای لکه های خون روی بازویم می تپید. مثل قلبی صد تکه شده نبض می زد و من برای اولین بار گرما را حس کردم. برای اولین بار از تابستان سال پیش که توی ماشین سوختم و خاکستر شدم گرما را حس می کردم. لبخندی زدم و پر کشیدم سوی اتاق سروین. می خواستم شادی اش را وقتی چشم وا می کند و به تابلوی سفید و دست نخورده پشت پنجره نگاه می کند ببینم.

دور و برش چرخیدم و او گویی سرمای وجودم را دریافت. در خودش جمع شد و با پا ملافه را بالاتر کشید و آخر سر چشم گشود. سفیدی برف اتاق را هم روشن کرده بود. از جا بلند شد و موهای حلقه حلقه اش را که در هم پیچیده بود جمع کرد بالای سرش و با چشمان نیمه باز تلو تلو خورد تا لب پنجره. چشم گشود و من منتظر ماندم تا جیغی از شادی بکشد اما تنها به لبخندی اکتفا کرد. اگر پیش از بود،‌ اگر وقتی بود که من زنده بودم حتماً اول جیغی می کشید تا همه از خواب بپرند. بعد می آمد توی اتاقم و بیدارم می کرد و مجبورم می کرد شال و کلاه کنیم برویم بیرون برف بازی. بابا اخم می کرد که بچه بازی را تمام کنید و مامان غر می زد سرما می خورید.

اولین باری که برف را دیدم خوب یادم است. چهار سالم بود و خانه مان یک حیاط بزرگ داشت. مامان آمد بیدارم کرد و ارام گنار گوشم گفت: پاشو ببین چقدر پنبه توی حیاط ریخته

چشم باز کردم و مثل گربه ای ترسو سر از زیر لحاف بیرون آوردم و به اسمان که هنوز می بارید نگاه کردم: از کجا می ریزه؟

مامان پتو را آرام کنار زد و گفت: فرشته ها دارن پنبه های بالشت و لحافشون رو می ریزن روی زمین.

چشم هایم را جمع کردم ببینم فرشته ها دقیقا کجا هستند ولی هیچ چیز معلوم نبود، آسمان را یک تخته ی بزرگ سفید پوشانده بود.

بعدها وقتی سروین اولین برف زمستانی را دید من همین داستان را برایش تعریف کردم اما او به اندازه ی من خوش باور نبود و غش غش خندید: این که پنبه نیست دیوونه بهش می گن برف

حالا سروین کنار پنجره ایستاده و به بارش ملایم برف نگاه می کند. بی هیچ جیغ و فریادی. کنارش ایستادم و آرام گفتم: دوست داری بریم آدم برفی بسازیم؟

زیر لب زمزمه کرد: برفش هنوز به درد آدم برفی نمی خوره سارا. نرمه زود آب می شه

راست می گفت. برفش پفکی نبود، اما من دلم می خواست با همین برف آبکی یک آدم برفی بسازیم. آهی کشید و گفت: حالا که رفتی اونجا بگو واقعاً اینا پنبه ی لحاف و تشک فرشته هاست؟

خندیدم. بلند و ممتد. هنوز یادش بود. هنوز قصه ای را که برایش بافته بودم یادش بود. گفتم: من که هنوز نرفتم. نمی تونم بگم

اما او صورتش را به پنجره چسباند و جای گونه اش روی پنجره ی بخار گرفته ماند. با انگشت نوشت: سارا

و من رد اسمم را روی شیشه دوباره با انگشت پررنگ کردم. سروین برگشت توی تخت و لحاف را کشید روی سرش. نمی خواستم بیشتربمانم و غصه هایش را بشمارم. باید میرفتم پیش میترا و بعد هم پیش احسان، باید با او می رفتم سفر تا بفهمم قرار است چه کار کند.

میترا می خواهد خانه اش را عوض کند. می ترسم گمش کنم. می ترسم بی خبر برود و دیگر نتوانم پیدایش کنم چون من مهره ای هستم که میان رشته ی آدم ها در حرکتم. اگر یکی از رشته ها قطع شود آن آدم برای همیشه گم می شود.

میترای من هنوز میان جعبه ها و کارتن های وسایلش خوابیده است. تختش را هم جمع کرده ولی نمی خواهد با خودش ببرد. قرار است امروز سمساری بیاید و تخت را به قول میترا بُزخَر کند. دیگر با دکتر صباحی حرف نمی زند. حتی جواب سلامش را هم نمی دهد او اما مدام دور و بر میترا می پلکد و می خواهد دلش را به دست بیاورد.

امروز صبح که میترا چشم باز کند و برف را ببیند غصه اش می گیرد. او هیچ خاطره ای از برف بازی با من ندارد ولی حتماً به یاد اولین باری می افتد که با دکتر صباحی رفتند اسکی. اینهم از خاصیت های مرگ است که دوست تو به عکسی نگاه کند و اشک بریزد و تو بتوانی خاطره هایش را به چشم ببینی.

دیشب به آسمان که رنگ خون گرفته بود نگاه کرد و با خودش گفت: فردا برف میاد

بعد از میان کارتن های در هم ریخته یک لنگه پا تااتاق خوابش رفت و عکسی را که با دکتر صباحی انداخته بود از لای دفترش بیرون کشید. هردوشان لباس اسکی پوشیده بودند و رو به دوربین لبخند می زدند. گلویش سخت گرفته بود و با خشم عکس را ریز ریز کرد و همانجا فرو ریخت و من زیر بارش خرده های عکس خاطره ی میترا را دیدم.

تازه با هم آشنا شده بودند و صباحی مدام دست میترا را می گرفت و قربان صدقه اش می رفت. هردو از شیب های ملایم با احتیاط سر می خوردند پایین و وقتی میترا نتوانست خودش را نگه دارد و قل خورد روی برف ها صباحی بالای سرش ایستاد و دستش را گرفت و باز قربان صدقه اش رفت. بغض داغ گلوی میترا را سوزاند اما اشک نریخت. اشک هایش خیلی وقت است تمام شده اند و دیگر به خاطر عشق از دست رفته اش فرو نمی ریزند. به خاطر عشق پاره پاره اش که حالا کف زمین پخش شده.

احسان ولی خواب نبود وقتی اولین دانه های برف روی زمین می ریخت. شال گردنش را دور گردنش محکم کرد و با احتیاط از روی برف لغزنده جلو رفت. اهل خانه همه خواب بودند و بیدارشان نکرد. فقط یک یادداشت کوچک برای مادرش گذاشت  که رویش نوشته بود: چند روز می رم سفر. مرخصی گرفتم. نگرانم نباشید. خودم به وقتش زنگ می زنم. موبایلش را هم خاموش کرد و همانجا گذاشت روی یادداشت تا بدانند که بدون موبایل رفته است.

توقع نداشت برف بیاید. دیشب آسمان را دید ولی ارزو کرد برف نبارد تا بتواند راحت به فرودگاه برسد. آژانس چند متر جلوتر پارک کرده بود. چمدانش را گذاشت صندلی عقب و خودش جلو نشست. پژویی که خبر کرده بود او را نمی شناخت و نمی دانست کی را به فرودگاه می برد.  توی راه راننده پرسید: سفر خارجی می رین به سلامتی؟

احسان جوابش را نداد. نگاهی به ساعت ماشین انداخت و پرسید: خرابه؟

راننده زود فهمید که نباید سوال کند، ‌با یک دست فرمان را گرفت و با دست دیگر ساعت را روی پنج صبح تنظیم کرد. احسان نگاهی به ساعتش انداخت و دیگر حرفی نزد تا به فرودگاه رسیدند.

ریشش را کامل زده بود، موهایش را کوتاه کرده بود و رنگ چشم‌هایش طوسی شده بود. محکم و بی تفاوت قدم برمی داشت و خوب می دانست اگر حتی یک نگاه مردد به مسئول گیت بیندازد دستش رو می شود. خودش را آماده کرده بود تا هر سوال غیرمنتظره ای را جواب دهد و تنها نگرانی اش لنزی بود که توی چشم گذاشته بود. خودم دنبالش بودم وقتی از این مغازه به آن مغازه دنبال یک لنز خوب می گشت. یک لنز طبیعی که نشود تشخیصش دهی. عاقبت توانست یکی پیدا کند و بعد عینکی زد که برجستگی اندک آن را بهتر بپوشاند.

موهایش را یک طرف زده بود و صورتش را برنزه کرده بود. وقتی از حمام بیرون می آمد نتوانستم بشناسمش. از ان صورت معصوم و مهربان دیگر خبری نبود. در عوض یک جفت چشم وحشی و یک دماغ قلمی در صورت لاغرش خودنمایی می کرد. موهای بیش از اندازه کوتاهش بیشتر خشن و وحشی اش می کرد و من مرده را هم می ترساند.

پاسپورت را خونسرد به مسئول پشت گیت نشان داد و زل زد توی چشم هایش. مرد ارام پرسید: بهروز مقتدایی؟

و همه ی گره های ذهنم از هم باز شدند. این همه پول را برای خریدن پاسپورت تقلبی خرج کرده بود. آن پرسه زدن ها در اتاق محسن برای همین بود. برای این که بتواند بهترین جاعل اسناد را پیدا کند. آن پوشاندن صورت و سفر به مشهد برای گرفتن یک پاسپورت تقلبی بود ولی برای چه؟

سری تکان داد و مرد کمی به صورت احسان خیره شد و بعد پاسپورت را مهر کرد. این اولین خوان بود. بعد دوباره همین کارها در گیت بعدی تکرار می شد و آنجا معلوم نبود چه بشود. ولی حسی به من می گفت که او از این گیت هم رد می شود. چون احسان را می شناختم. اعتماد به نفس بی نظیرش، ‌زل زدنهای طولانی اش و نگاه قاطعش نمی گذاشت کسی شک کند که او احسان است نه بهروز.

باری برای تحویل نداشت. تنها یک چمدان کوچک با چند دست لباس و چند صد دلار همه ی توشه اش بود. چمدان را روی شانه اش جابه جا کرد و دوباره پاسپورت را جلو برد. نظامی پشت کانتر پرسید: برای چی دارین سفر می کنین مالزی؟

پس می رفت مالزی. هرچه ادم می شناختم توی نظر آوردم ولی یادم نیامد کی ممکن است توی مالزی منتظرش باشد. احسان گفت: می رم یکی از دوست هام رو ببینم.

مرد پاسپورت را نگاه کرد و گفت: سرت رو بگیر بالا لطفاً

احسان آهی کشید و سرش را بالا گرفت. زیر نور برجستگی لنز معلوم بود اما نه از زیر عینکی که احسان زده بود. مرد گفت: عینکت رو بردار

احسان خم شد کیفش را گذاشت جلوی پایش جوری که دو سه قدم از کانتر دورتر شد. عینک را برداشت و مستقیم به مرد زل زد. از این فاصه نمی شد تشخیص داد که لنز روی چشمش است. مرد ولی دست بردار نبود. دوباره به عکس نگاه کرد. احسان سر چرخاند و از پشت شانه ی من به آدم های پشت سرش نگاه کرد. اگر از این گیت رد می شد کار تمام بود. مرد از جایش بلند شد و با پاسپورت رفت. احسان عینکش را سرجا گذاشت و این پا و آن پا شد. به جای او من دچار ترس شده بودم. لکه های خون روی تنم تند می تپیدند و تمام وجودم شده بود یک نبض تپنده.

کاش می دانستم منظورش از این کارها چیست. شاید هم فقط برای سفر می رفت. شاید.

یک روز نزدیک عروسی مان گفتم: کاش می شد ماه عسل بریم دبی

نشسته بودیم توی سسالن خانه و بابا حرفم را شنید و جواب داد: اون موقعکه بله رو به آقا زاده دادی باید فکر اینجاش رو می کردی

احسان خندید: اگه دوست داری کاری نداره

هیجان زده پرسیدم: مگه ممنوع الخروج نیستی

-         هستم ولی اگه بدونم این قدر دوست داری بری به محسن می گم برامون پاسپورت جعلی درست کنه ها؟

اخم کردم: فقط همین یک کارم مونده. می ترسم عوض دبی از زندان سر دربیاریم

آرام موهایم را نوازش کرد و کنار گوشم گفت: من واسه تو تا ته دنیا هم می رم زندان که سهله

حالا اینجا پشت گیت ایستاده بودیم و نمی دانستم آخرش از پشت گیت رد می شود یا سر از زندان در می آورد. اصلاً نیم دانم چرا این کار را می کرد. حتی اگر می خواست آرزوی من رابرآورده کند باید می رفت دبی ولی چرا مالزی؟

مرد برگشت و پاسپورت را گذاشت روی میز. احسان دست دراز کرد و از زیر نگاه های مرد که میخ شده بود روی دست هایش پاسپورت را برداشت و گفت: برم جناب سرهنگ؟

خوب می دانست که درجه نظامی طرف سرگردی است اما جوری رفتار می کرد انگار از هیچ چیز سر در نمی آورد. مرد پوزخند زد: سربازی نرفتی مگه؟

احسان از گیت رد شد: بگذار به حساب خنگ بودنم

مرد خندید و احسان وارد سالن شد. از پشت شیشه ی بلند فرودگاه زمین سفید و برف نشسته بیابانی بود یک دست سفید که پرنده های غول پیکر بزرگ رویش اشیانه ساخته بودند. برف بند آمده بود اما هوا هنوز سفید و خاکستری بود. از شیشه رد شدم و میان برف ایستادم به اینامید که احسان من را ببیند، او اما بی تفاوت از کنارم رد شد سوار اتوبوس شد تا برود و به سمت مالزی پرواز کند.


مطالب مشابه :


رمان عروس برف 6

شهر رمان | shahr roman - رمان عروس برف 6 - شهر رمان - رمان آنلاین - کلوپ رمان - رمان برای موبایل- تایپ




رمان عروس مرده / مژگان زارع/ فصل اول(بخش بیستم)

طرفداران مژگان زارع - رمان عروس مرده / مژگان زارع/ فصل اول اولین برف زمستانی امروز فرو ریخت.




آخرین برف زمستان قسمت17

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - آخرین برف انواع رمان خواستم دوباره عروس خونواده ای شم که که




رمان عروس خون بس 4

بی رمان - رمان عروس روژان کاپشن مهیار رو چسبوند به خودش رفت تو حیاط برف سنگینی اومده بود




عروس خون بس 9

رمــــان ♥ - عروس خون بس 9 میخوای رمان برف بازیشون،دو روز سهیل رو توی رختخواب انداخت،و




رمان 4 تا دختر شیطون قسمت 3

رمــــان ♥ - رمان 4 تا اینور دارن برف بازی میکنن ماهم عروس دوماد اومد




عروس خون بس 1

رمــــان ♥ - عروس میخوای رمان تا یکی دو ساعت دیگه برف شروع میشه رفت پشت در انبار




رمان عروس خون 1

دنیای رمان - رمان عروس خون 1 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان آخرین برف




برچسب :