رمان هم سایه ی من2

**



پیش خودم گفنم چه صمیمی .. چه زود خودمونی شد!!! با اینکه از خدام بود بپرم بالا و بگم بگاز که دیره ولی با یه حن جدی و رسمی واسه ی ینکه حساب کار دستش بیاد گفتم : -مرسی از لطفتون!!! تاکسی رو ترجیح میدم.. احساس کردم یه لبخند مرموزی زد و در حالی که دوباره عینکشو به چشمش میزد شونه هاشو بالا انداخت با گفتن : هرحور راحتین گاز داد و رفت ..تا 2-3 دقیقه بعد از رفتن مجد تاکسی نیومد تقریبا داشتم به خودم فحش میدادم که چرا باهاش نرفتم که یهو یه تاکسی از دور دیدم و واسش دست تکون دادم وقتی وایساد مسیرو که گفتم ..گفت : 10 تومان مخم سوت کشید ولی بی خیال چونه زدن شدم و پریدم بالا بهش گفتم آقا زود باش فقط ولی خوب ترافیک بدی بود .. بالاخره با هزار بد بختی ساعت 8:45 رسیدم دم در شرکت و پول و دادم سریع پریدم بیرون .. وارد ساختمون که شدم از آقایی که پشت میز اطلاعات نشسته بود پرسیدم شرکت آتیه کدوم طبقه است که یه نگاه بهم انداخت و با خونسردی به تابلو ی پشتش اشاره کرد .. یعنی کور که نیستی خودت نگاه کن ...چشم انداختم به تابلو و دیدم طبقه 4.. به طرف آسانسور رفتم که با دیدن شلوغی و اینکه طبقه ی 21 بود بی خیالش شدم و بدو رفتم سمت پله ها وقتی رسیدم پشت در شرکت نفسم بالا نمیومد یه چند ثانیه وایسادم نفسم بیا سر جاش .. با دیدن تابلوی شرکت آتیه سهامی خاص بسم ا.. گفتم و زنگ رو فشار دادم..بلافاصله در باز شد ..نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو....یه لحظه از اون چیزی که دردم شوکه شدم عجب Design ای داشت یاد یکی از شرکت های امریکایی افتادم که توی مجله ی معماری برتر دیده بودم تقریبا به سبک اون طراحی شده بود اونقدر محو اطراف بودم که صدای منشی رو نشنیدم و وقتی به خودم اومدم که داشت میگفت : - خانوم ؟؟ حواستون کجاست ؟؟ - ها؟!؟! بله .. چیزی فرمودید ؟ پشت چشمی نازک کرد و گفت : - عرض کردم امرتون ... - معذرت میخوام متوجه نشدم .. مشفق هستم برای مصاحبه ی شغلی اومدم .. با بی حوصلگی گفت : ساعت 8 باید اینجا میبودید خانوم!! آقای رییس روی وقت شناسی خیلی حساسند و بعد اشاره کرد بشینم و تلفن رو برداشت و شماره ای گرفت حدس زم باید به رییسش زنگ بزنه که حدسم درست بود چون گفت : - جناب رئیس خانوم مشفق تشریف آوردن ....... بله ......بله چشم!! گوشی رو که گذاشت رو کرد به من و گفت : - فرمودن الان کار دارن فعلا منتظر باشید. و سرشو انداخت پایین و مشغول کارش شد منم از فرصت استفاده کردم وشروع کردم اطراف رو دید زدن..طراحی فضای اونجا کاملا مدرن بود از ترکیب چوب و فلز که در یونان باستان نشانه ی اقتدار بود استفاده شده بود در ها همه چوب های تیره که روشون خراطی شده بود دیوارها ترکیب رنگ کرم و قهوه ای و توی دیوارها با فرفوژه قاب هایی ساخته بودن و داخل قاب ها نمونه کارهای برتر شرکت به چشم میخورد که اکثرشون جوایز متعددی رو به خودشون اختصاص داده بودن واز در که وارد میشدی سمت راست میز منشی و چند تا صندلی به چشم میخورد و روبرو یه سالن نیم دایره که سه تا در رو شامل میشد که روی تابلوهای کنارشون نوشته شده بود اتاقهای بایگانی و امور مالی و امور اداری.. سمت چپ در درست روبروی میز منشی دوتا پله میخورد وارد یه کریدور مانند میشد که اتاق معاون توی یک سمتش و اتاق کنفرانس سمت دیگرش قرار داشت و بین این دو اتاق یه راهروی کوتاه بود که تهش منتهی به یه در میشد که نقش خراطیش با سایر در های شرکت متفاوت و البته چشم نواز تر بود بالاش نوشته شده بود ریاست.. کنار میز منشیم دوتا پله میخورد به سمت پایین که یه راهرو و بود توی تیررس من قرار نداشت .. ولی میشد حدس زد به سمت سایر اتاق ها قسمت های دیگه شرکت میره ..بعد از اینکه خوب اطراف رو بررسی کردم به ساعت نگاهی انداختم تقریبا 9:30 بود رو کردم به منشی و گفتم : - ببخشید جناب رئیس تماس نگرفتند ؟ با غیظ جواب داد : - نخیر جلسه دارن ....مشکل خودتون دیر اومدید باید منتظر باشید!! یعنی حرف زیاد موقوف بشین سر جات!!!! پیش خودم گفتم اه اه این دیگه کیه فکر کنم اگه همکارش بشم نتونم باهاش کنار بیام با این فکر رفتم تو نخش دختر نازی بود چشمای درشته آبی موهای بلوند که البته رنگ شده بود و پوست عین برف..ولی خوب خروارها آرایشم داشت .. ولی بنظرم بدون آرایششم ناز بود ولی اخلاق اصلا نداشت!! یاد حرف مامان بزرگم افتادم ..نه نه سیرت چیز دیگست ..از افکارم خندم گرفت توی همین فکرا بودم که 45 دقیقه دیگم گذاشت دیگه داشتم کلافه میشدم گاه گداریم یکی میومد می رفت اتاق معاون یا میرفت سمت اون راهرویی که بهش دید نداشتم .. ولی در کل شرکت آرومی بود ساعت حدودای 10:20 بود که صدای زنگ تلفن اومد و منشی بعد از اینکه جواب داد با چشمی گوشی رو گذاشت و رو کرد به من و گفت : -آقای رییس منتظرن از این سمت لطفا . گفتم بلدم اون در دیگه بی توجه به حرف من راه افتاد و منم پشتش الحق عجب قد و هیکلیم داشت من فکر کنم تا سر شونشم نبودم ...توی این افکار بودم که رسیدیم دم اتاق در زد و بعد از شنیدن کلمه ی بفرمایید رو به من اشاره کرد ... یعنی برو تو تا لهت نکردم بعدم درو پشت سرم بست و رفت . یه نگاه به اطراف انداختم رییس روی صندلی پشت به من نشسته بود اهمی کردم بلکه برگرده که برنگشت خندم گرفته بود از اینکه منشی میگفت جلسه داره و هیچکس تو اتاقش نبود و هیچکسم ندیده بودم از اتاقش خارج شه..یه چند ثانیه ی دیگم منتظر موندم و یدم نخیر بر نمیگرده واسه ی همین سرفه ی الکی کردم که یهو گفت : تا اونجا که من میدونم وقتی یکی به دفتر ریاست میاد اول سلام میکنه نه اینکه اهن و اوهون راه بندازه و منتظر باشه بهش سلام کنن.. داشتم فکر میکردم این صدا زیادی آشناست که با چرخیدن صندلی رو به من و خیره شدن دوتا چشم تیله ای مشکی بهم دلیل آشنا بودن صدا واضح شد ... یه جورایی شوکه شده بودم باورم نمیشد مجد روبروم نشسته .. یه نیشگون از پام گرفتم .. دیدم نه مثل اینکه کابوس نیست .. خود خودشه ..یه جورایی شده بود عین زبل خان !!! همه جا بود!!! در حالی که یه لبخند محوی رو لبش بود گفت : - چرا خشکتون زده خانوم مشفق ؟ با بی حالی روی صندلی کنار میزش نشستم .. که باز با یه لبخنده موزماری گفت : - فکر نمیکنم آقای رییس اجازه داده باشه بشینید .. یهو عصبی گفتم : -شما میدونستید من امروز میام اینجا نه ؟ روی من تاکید کردم! دیدم صبح با یه لبخند مرموزی گفتین هرجور راحتیا و گازشو گرفتینو رفتین بعدم یک ساعت و نیم منو پشت در اتاقتون معطل کردید واسه جلسه اونم چه حلسه ای و به اتاق خالیش اشاره کردم... بلند زد زیر خنده و گفت : - وقتی عصبانی میشی چشمات دیدنیه ...تا حالا چشم اینقدر مشکیه ندیده بودم می دونستی ؟؟! کارد میزدی خونم در نمیومد واسه ی اینکه در وری بارش نکنم نفسم رو محکم دادم بیرون .. موقعی که دید چیزی نمیگم گفت : - ببخشید ولی برای اینکه کارمند این شرکت بشی باید on time بودن رو یاد بگیری خوش قول بودن شرط اول برای موفقیت در کاره چون باعث جلب اطمینان میشه حالام بگو ببینم چی میل داری چای یا قهوه ؟ سرمو تکون دادم و گفتم : - مرسی چیزی میل ندارم بدون توجه به حرف من تفن رو برداشت شماره ای گرفت و گفت : - مش رحیم دوتا نسکافه با کیک بیار اتاقم بعدم که گوشی رو کذاشت رو به من کرد و گفت : - یک ساعت ونیم توی این اتاق نشستم چیزی نخوردم معدم داره ضعف میره فکر کنم توام دست کمی از من نداشته باشی .. بیراهم نمیگفت فشار منم همچین بگی نگی افتاده بود پایین بخصوص با حرصیم که خورده بودم!!! موفعی که سکوتم رو دید خیلی جدی گفت : - خوب میشه مدارک نمونه کارهاتو ببینم ؟ سخاوت خیلی ازت تعریف میکرد!! البته میدونم یه حور بازار گرمی بود واسه دختر رفیقش میگفت فوق دانشگاه ... قبول شدی!!1 منم درسمو اونجا خوندم!! بدون اینکه نگاش کنم پوشه س کارامو گذاشتم رو میزش و اونم توی سکوت شروع کرد به ورق زدن .. زیر چشمی نگاش می کردم سر بعضی از پلانام مکثی میکرد و سری تکون میداد توی همین حین تقه ای به در خورد و پیرمردی که حدس میزدم مش رحیم باشه با سینی نسکافه و کیک وارد شد با دیدن من لبخندی زد و گفت : -سلام دخترم و نسکافه رو جلوم گذاشت منم در جواب لبخند مهربونش لبخندی زدم گفتم : -سلام پدر جان زحمت کشیدید..ممنون.. اونم گفت : - نوش جونت بابا وو با گرفتن اجازه بیرون رفت.. وقتی رومو کردم سمت مجد دیدم با یه لبخند محوی داره نگام میکنه تا نگاه منو دید سرشو انداخت پایین روی نقشه ها و گفت : - کارهاتون در حد یه دانشجو بد نیست ولی من اینجا توقع بیشتری از شما دارم بخصوص با توجه به اسم و رسمی که شرکت داره..من بر خلاف زندگی شخصیم که توش آدم اصلا خوشنامی نیستم ولی توی زندگی شغلیم فوق العاده موفق و مشهورم نمیدونم میدونید یا نه شرکت من نسبت به اینکه شرکت نوظهوریه و 4-5 سال بیشتر نیست که ثبت شده ولی توی همین چند سال کم تونسته مشتری های خوبی برای خودش دست و پا کنه و پروژه های بزرکی رو در دست بگیره ..علاوه بر اینا توسته توی عرصه ی رقابت برنده ی جوایز متعددیم بشه ..نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی یه جورایی برنامه ریزی و شیوه ی مدیریتی من باعث این همه پیشرفت شده البته تلاش بچه های شرکتم غیر قابل اغماض ولی شیوه ی عملکرد من باعث شده این تلاش ها به ثمر برسه..... با این حرفاش پوزخندی زدم پیش خودم گفتم نمیخوام از خودم تعریف کنم رو خوب اومدی جناب مجد اگه خدایی ناکرده میخواستی تعریف کنی چیکار میکردی!!!! یهو با تن صدایی عصبی گفت : خانوم مشفق حواستون کجاست ؟؟؟ در کمال خونسردی گفتم : -داشتم به این فکر میکردم شما نمیخواستید از خودتون تعریف کید اگه میخواستید چیا میگفتید پس!! بر خلاف تصورم که الان حالش گرفته و عصبی میشه بلند زد زیر خنده ... خنده اش قوی و مردونه پر از غرور بود و چهرشو از اونچه بود جذاب تر میکرد ..از اینکه جذابیتش رو هیچ جوره نمیشد انکار کرد لجم میگرفت و از خودم بدم میومد.. بعد از اینکه دست از خندیدن برداشت رو کرد بهم و مستقیم زل زد به چشامو گفت : - خوشم میاد زبونت درازه و من عاشق کوتاه کردن زبون کارمندای زبون درازم!!! اخمام رفت توهم و گفتم : - حالا از کجا میدونید من قبول کنم که کارمند شما بشم ؟ لبخندی زد و گفت : - از اونجا که توی چشمات میتونم بخونم چقدر توی کار و درست جاه طلبی و اینجام سکوی پرتاب خوبیه برای امثال تو.. یه چند ثانیه ای توی چشماش خیره شدم .. بعدم کم آوردم و سرمو انداختم پاین.. اونم دیگه ادامه ی حرشو نگرفت و گفت : - نسکافتو بخور یخ کرد . بعد از خوردن نسکافه پوشه ی کارامو سمتم گرفت و در کمال ادب گفت : - خوشحال میشم از فدا بیای سر کار ساعت کاری قانونی اینجا 8 صبح تا 5 بعد از ظهره و بشتر از این اضافه کاری محسوب میشه فقط پنج شنبه ها تا ساعت 12 که این در مورد تو که تازه کاری صدق نمیکنه یعنی پنج شنبه هام تا 5 میمونی ...در ضمن یک ماه بصورت آزمایشی هستی و اگه راضی بودم همکاریتو با ما ادامه میدی ..سخاوت گفته شنبه و دوشنبه دانشگاهی تا 3 از دانشگات تا اینجا یه ربع راه باید بیای و تا 7 بمونی .. و کارهای غقب افتادت رو انجام بدی ! نگاش کردم با حن جدی گفتم : - از فردا راس 8 اینجام !! سری تکون داد و گفت : - خوبه ! در ضمن هیچکس!!! تاکید میکنم هیچکس نباید بفهمه منو تو همسایه ایم!!! چون بفهمن در درجه ی اول واسه ی خودت بد میشه !دوست ندارم آش نخورده و دهن سوخته بشی!!! با اینکه از حرفش درست و حسابی چیزی سر در نیاوردم ولی قبول کردم و بعد از خداحافظی از شرکت زدم بیرون ... فصل پنجم : اولین صبح کاریم از ترس اینکه خواب بمونم ساعت 5.5 از خواب پاشدم و یه صبحانه ی مفصل برای خودم درست کردم تا بقول کتی مغزم مشعوف شه ..و مشغول خوردن شدم ..یه چیزی بد جوری فکرمو درگیر کرده بود دیروز بعد از اینکه از شرکت مجد بر گشتم اول به مامان اینا زنگ زدم تا بهشون خبر بدم که که کارم جور شده و بعد از اون با سخاوت تماس گرفتم تا ازش بابت لطفی که کرده بود تشکر کنم اما سخاوت چیزی بهم گفت که خیلی فکریم کرد اون گفت : - آقای محد توی اینکار جز بهتریناست بخاطر همین خیلی سخت گیره تا حالا 4 -5 تا دختر پسر از آشناها معرفی کردم ولی هیچکدوم رو قبول نکرده با اینکه همشون سابقه ی کارم داشتن و حداقل یکی از پلاناشون به بهره برداری رسیده , حتی من چون این دید رو داشتم چند جا دیگم برات سپرده بودم.. بعدم گفت که تعجب کرده من دانشجو , بدون هیچ سابقه ی کاری رو پذیرفته و اضافه کرد که حتما کارام خیلی عالی بوده و ازین بابت کلی خوشحاله و عین بچش بهم افتخار میکنه. از وقتی که گوشی رو با سخاوت قطع کردم یه ترسی مثل خوره افتاد به جونم اونم اینکه چرا منو قبول کرده ... ولی بالاخره با خودم کنار اومدم که فعلا هیچی مهم تر از اینکه خودی نشون بدم و با کار کردن توی اون شرکت Resume کاری خوبی داشته بشم نبود. بلند شدم میز صبحانه رو جمع کردم ساعت حدود 6:15 بود , از اونجا که دیروز با توجه به کارکنان اونجا متوجه شده بودم ظاهر آراسته توی شرکت مهم تصمیم گرفتم توی ظاهرم سخت گیری کنم و وسواس بیشتری به خرج بدم .. یه مانتوی فیروزه ای خیلی خوشرنگ با یک شلوار جین آبی کمرنگ به اضافه ی روسری ابریشم قهوه ای با خال های همرنگ مانتوم که یه کیف کفش قهوه ای تکمیلش کرد رو چوشیدم .. پشت چشمم یکم سایه ی آبی خیلی کمرنگ زدم مژه های مشکیمم با ریمل کمی حالت دادم.. وقتی رفتم جلوی آینه قدی دم در تا حدودی از خودم راضی بودم!با بسم ا.. رفتم سمت در همزمان با من مجدم از در اومد بیرون و سوتی زد با خنده گفت : - چیه خانوم مشفق با رئیس شرکت لباساتون رو ست کردین ؟ یه نگاه به ظاهرش کردم دیدم بیراهم نمیگه یه کت قهوه ای اسپرت پوشیده بود با بلوز شلوار جین آبی کمرنگ و یه کفش قهوه ای اسپرت خیلی شیک.. خندم گرفت ... که فهمید و ادامه داد : جوابمو ندادین از کجا میدونستین من تیپ آبی قهوه ای میزنم که شمام همون تیپ رو زدین؟؟ نگاه گذرایی بهش کردم و گفتم : - این فیروزه ای نه آبی - از نظر ما آقایون کلا آبی ابیه .. حالا فیروزه ای آسمانی لاجوردی .. همش آبی محسوب میشه ما از این قرتی بازیا نداریم ... راست میگفت مامان نوشین و بابام همیشه سر اینکه بابا پرده ی اتاق رو صورتی میدید و مامان اصرار داشت گل بهیه بگو مگو داشتن !! حتی بابا رنگ اتاق کتی رو که یاسی بود رو هم صورتی میدید واسه ی همین حرص کتی در میومد و میگفت بابا چنان میگه صورتی یاد اتاق باربی میفتم .. موقعی که لبخند رو رو لبم دید یه جور مهربونی که منو یاد خنده های بابا محسن انداخت خندید و گفت : - دیدی بالاخره خندیدی.. سری تکون دادم که ادامه داد مسیرمون یکیه با من میای ؟ یاد دیروز افتادم دوباره یکم اخم کردم و گفتم : نه مرسی خودم میام .. مرموز نگام کرد و جدی گفت: - پس دیر نکن! گفتم : -سعی میکنم!!! یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت : - راستی من تو شرکت اینقدر شوخ نیستم ...خواستم گفته باشم.. نخیر انگار اصلا اموراتش نمیگذشت اگه سر به سر من نمیذاشت .. با لحن جدی گفتم : - بله ..متوجه ام و از در رفتم بیرون اواسط کوچه بودم که پاجروی مشکیش با سرعت از کنارم گذشت و سر پیچ کوچه نا پدید شد!!! نمیدونم چرا ولی یه حسی بهش داشتم !!! نمیگم توی یه نگاه عاشق شدم و از این مزخرفات ولی وقتی میدیدمش حول میشدم ..حسی رو که هیچوقت به محمد نداشتم!! البته خیلی خوب خودمو کنترل میکردم .. نمیدونم شاید همه ی اینا مال برخورد اولمون یا صمیمی حرف زدن اون بود بهر حال نباید اجازه میدادم از حدش خارج بشه!!! وقتی رسیدم سر کوچه تازه یادم افتاد من بلد نیستم با تاکسی خطی برم اونجا دیروزم آدرسو داده بودم دست راننده واسه ی همین بی خیال مال دنیا شدم و دوباره دربست گرفتم راننده که پیرمرد خوبی بود و بقول خودش تمام کوچه پس کوچه های تهرون رو میشناخت بهم گفت نزدیکترین و ارزون ترین راه اینه با اتوبوس سر خیابون برم تا فلان میدون و از اونجا خطی هایی هست که درست از جلوی ساختمون شرکت که ساختمون تجاری معروفیم بود عبور میکنه..و در حدود 30 دقیقم بیشتر طول نمیکشه .. ساعت طرفای 7:45 بود که رسیدم رم در شرکت از پیرمرد تشکر کردم و پیلده شدم اینبار بر خلاف دیروز با آسانسور رفتم وقتی جلوی در رسیدم با نام خدا زنگ زدم و وارد شدم به خانوم منشی که انگار تازه رسیده بود سلام دادم که یک نگاه خیره بهم کرد و سری تکون داد (یعنی بازم تویی که!!! ) بلافاصله تلفن رو برداشت حضور منو یه مجد اعلام کرد! بعد از ربع ساعت مجد به همراه یه دختر که از قیافه و چشمهای سرخش معلوم بود گریه کرده از دفترش بیرون اومد احساس کردم عصبیه موقعی که به میز منشی رسید بدون توجه به حضور من رو کرد به منشی و گفت : خانوم شمس خانوم کرامت رو بعد از کارگزینی ببرید واحد مالی تا تسویه حساب کنن ایشون از امروز با ما همکاری نمیکنند!!! دختر یهو با یه صدای بغض دار تقریبا ناله کرد : - شروین جان ... مجد عصبی نگاهی بهش انداخت که دختر دیگه چیزی نگفت و فقط بغضش تبدیل به هق هق خفه ای شد... منشی که حاا دیگه فهمیده بودم فامیلیش شمسه انگار که به یه همچین صحنه هایی عادت داره با خونسردی دستمالی دست کرامت داد و گفت : - بسه دیگه دنبالم بیا وقتی تو پیچ راهرو از نظر ناپدید شدن مجد تازه متوجه من که تو بهت بودم شد در حالی که هنوز برق عصبانیت تو چشماش با لحن خشنی گفت : - خانوم مشفق میخواین همین جا وایسین؟؟؟؟ .. نمایش درام تموم شد دنبالم بیاین تا با وظایفتون آشنا شید!! ریزه کاری هاشم همکار جدیدتون خانوم فرهمند براتون وضیح میدن!! مجد راه افتاد سمت اون قسمتی که دیروز توی زاویه دیدم نبود و از بعد از پایین رفتن از دو تا پله وارد یه راهرو شدیم که به ترتیب روی در ها نوشته شده بود آشپرخانه ,نمازخانه , کارگزینی بعد, از راهروی اول به سمت چپ پیچیدیم وارد یه راهروی دیگه شدیم که اونجام به ترتیب کارگاه کامپیوتر و کارگاه ماکت سازی و اتاق مهندسین قرار داشت منتهی الیه این راهروی یه سالن بزرگ دایره مانند بود که وسطش با یه ماکت بزرگ تزیین شده بود. بعدها از بچه ها شنیدم که ماکت اولین پروژه ی بزرگی که شرکت در اون همکاری کرده و یه جورایی باعث رونق گرفتن شرکت هم شده . دور تا دور سالن 4 در قرار دشت و به ترتیب روی تابلوهای کنارشون وشته شده بود بازبینی, محاسبه ی خطا , طراحی داخلی و سرویس بهداشتی .. مجدبا سرفه ای من رو که محو اطراف و ماکت وسط سالن بودم رو متوجه خودش کرد و در حالی که هنوز لحنش عصبی و بی حوصله بود گفت: - کار شما تو قسمت محاسبه ی خطاست در واقع وظیفه ی اصلیتون اینجا اینه که طرحها و پلان های دستی و کامپیوتری مهندسین رو از همه جهت بررسی کنید و در صورت داشتن مشکل به اطلاعشون برسونید در غیر اینصورت به بخش بازبینی نهایی بفرستید. بعدم با یه تقه وارد اتاق شد و منم پشت سرش.. با ورود ما سه تا خانوم سریع از جاهاشون بلند شدن و سلام کردند.. مجد جدی و رئیس مابانه جوابشون رو داد و بلافاصله رو کرد به یکی از اون خانوما که از بقیه کوتاه تر و فربه تر بود و صورت بانمکی داشت و به نظر از من کمی بزرگتر میومد و گفت : - خانوم فرهمند ایشون خانوم مشفق هستند و از این به بعد به جای خانوم کرامت با ما همکاری میکنند. راهنمایی ها لازم رو در ارتباط با کارشون در اختیارشون بگذارید لطفا . و بدون حرف اضافه اتاق رو ترک کرد . نگاهی به اطراف انداختم اتاق کار جدیدم اتاق بزرگ ودلبازی بود که از چهارتا میز کار و یک میز بزرگ نقشه کشی تشکیل شده بود و روی هر میزم یه سیستم کامل کامپیوتری و پشت هر میز یک تخته ی whiteboard قرار داشت!! بعد از رفتن مجد خانوم فرهمند لبخندی بهم زد و گفت : - به آتیه خوش اومدی عزیزم من فاطمه فرهمند هستم مسئول این قسمت البته اینجا تیمی کار میکنیم ولی خوب دستور آقا ی مجد اینه که هر تیم یه مسئولم داشته باشه .نمیدونم توی نگاهش چی بود که منو یاد نگاههای کتی اداخت شاید یه جور محبت خالصانه و این باعث شد منم در جوابش با لبخند بگم : - خوش وقتم منم کیانا مشفقم و خوشحالم توی تیم شما هستم و فرهمند رو کرد به دوتا خانوم دیگه و گفت بچه ها نمیخواین خودتونو معرفی کنید ؟ اولی یه دختر قد بلند با چشم و ابروی قهوه ای موهایی به همین رنگ و پوست گندمی که تقریبا هم سن و سال خودمم نشون میداد سلامی کرد و با یه خنده ی ملیح گفت : - من آتوسا محمدی هستم , روز اول کارتون رو بهتون تبریک میگم . لبخندی زدم و باهاش دست دادم و گفتم : - خوشبختم , ممنون از لطفت.نفر بعد یه دختر تقریبا هم هیکل خودم و کم سن و سال تر با موهای روشن چشم سبز روشن بود که به نظر کمی هم خجالتی میومد , آهسته سلام کرد و گفت : - منم سحر امیری هستم . با اونم دست دادم و گفتم : - از آشنایی باهاتون خوشوقتم خانوم امیری با این حرفم خانوم فرهمند گفت : - کیانا حون خانوم امیری چیه هر کی ندونه فکر میکنه با مادر بزرگه دوستت داری حال و احوال میکنی ... ما توی این اتاق ادت داریم خودمون رو به اسم کوچیک صدا میزنیم پس راحت باش . بعدم منو به سمت میزم راهنمایی کرد ووقتی همه سر جاهامون نشستیم آتوسا گفت : - کیانا جون امروز شانست خوب بوده امروز تا طرفای ظهر بیکاریم و تا ساعت 1 قراره از اتاق مهندسین یه نقشه بیاد که بررسی گروهیش کنیم فرصت داریم یکم باهم بیشتر آشنا بشیم. اولم از خودت شروع میکنیم .خندیدم و گفتم : - چی بگم آخه ؟ فاطمه گفت : - از خودت تحصیلاتت خانوادت اینکه چی شد اومدی اینجا بگو تا از فضولی نمردیم . با حرف فاطمه هر 4 تامون زدیم زیر خنده سری تکون دادم و شروع کردم : - کیانا , 24 سالمه و شیرازیم و در واقع 1 ماهه که اومدم تهران برای ادمه ی تحصیل توی مقطع فوق معماری دانشگاه ... و واسه ی اینکه خرج زندگیم رو خودم درآرم بقولی روی پای خودم وایسم به پیشنهاد دوست پدرم که از آشنایان آقای مجد بودم اومدم اینجا.آتوسا گفت : باریک ا.. پس ارشدی اونم چه دانشگاهی فکر کنم خود مجدم لیسانسشو از همین دانشگاه گرفته البته فوق و دکتراش رو میدونم از سوربن فرانسه گرفته!! فاطمه حرف آتوسا رو تایید کرد و گفت : آره لیسانسشو از دانشگاه تو گرفته . بعدم رو کرد به آتوسا گفت : - خوب نوبت تو آتوسا لبخندی زد و گفت : - منم همسن توام و لیسانس معماری از دانشگاه آزاد دارم و یک سال ونیم که اینجا مشغول به کارم.فاطمه گفت : - نمی خوای بگی کی معرفیت کرده ؟ بعدم با یه خنده ی ریزی ادامه داد نامزد عاشق و شیداش ..آتوسا گونه هاش گل انداخت با یه خنده ی ملیحی در ادامه ی حرف فاطمه گفت : - 2 سال عقد پسر داییمم و الان منتظریم سر بازیش تموم شه تا عروسی کنیم و از طریق پسر داییم که هم دوره ای لیسانس آقای مجد بود اینجا مشغول شدم البته خود کاوه ام تا سه ماه دیگه که خدمتش تموم بشه بر میگرده سر کارش توی همین شرکت!با ذوف گفتم : به سلامتی ایشا.. خوشبخت بشین. بعد فاطمه رو کرد به منو گفت حالا نوبت منه : - منم 27 سالمه و عین آتوسا لیسانس معمایم و 4 ساله با یکی از بچه های حسابداری دانشگاهمون ازدواج کردم ولی هنوز بچه مچه خبری نیست که خودمون بچه ایم دو سالی میشه اینجا کار میکنم و از طریق شوهرم که حسابدار همین شرکت و توی بخش مالیه به آقای مجد معرفی شدم. گفتم : - چقدر خوب که کنار همین . فاطمه خنده ای کرد و گفت : - واسه ی من خوبه ولی واسه ی اون نه چون دست از پا خطا کنه بعد انگشتشو کشید روی گلوش ..که باعث شد هممون بزنیم زیر خنده .. رو کرد م به سحر و گفتم: - نوبتی ام باشه نوبت شماست .. سحر با خجالت لبخندی زد و گفت : - منم 20 سالمه و تقریبا 4 ماهی میشه که اینجا کار میکنم فوق دیپلمه معماریم و از طریق پدر بزرگم به این شرکت معرفی شدم. آتوسا گفت : - پدر بزرگش جز مردای گل روزگار و خودشونم اینجا کار میکنن.. یهو بی هوا گفتم : - نکنه مش رحیم رو میگین ؟هر سه با تعجب تایید کردن حرف من رو منم داستان دیروز اینکه مش رحیم با یه نگاه چه جوری به دل من نشسته بود رو تعریف کردم و توی همین حین احساس کردم که سحر میخواد حرفی بزنه ولی روش نمیشه رو کردم بهش و گفتم : - سحر جون چیزی میخوای بگی ؟ - کیانا جون میشه لطف کنی و به کسی نگی مش رحیم پدر بزرگمه .. آخه اینجا جوش یه جوریه که.. سری به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم : - خیالت راحت هر چند که من اگه یه همچین آدمی پدر بزرگم بود همه جا جار میزدم ..احساس کردم دیگه نمیخواد بحث و ادامه بده واسه ی همین منم پی گیر نشدم اونروز تا نزدیکای ظهر با بچه ها از هر دری حرف زدیم منم راجع به خودم بیشتر براشون گفتم البته داستان محمد و همسایه بودن با مجد رو از همه ی حرفام فاکتور گرفتم نمیدونم چرا ولی دلم میخواست به هر نحوی شده محمد و اون برهه از زمان رو به طور کلی از زندگیم پاک کنم!توی اون چند ساعت تنها چیزی که روم نشد از بچه ها بپرسم و یه جورایی از کنجکاوی داشتم میمردم داستان کرامت و دلیل اخراجش بود از طرفی دوست نداشتم از سحر و آتوسا بپرسم چون نامزد آتوسا دوست صمیمی مجد بود و پدر بزرگ سحرم مش رحیم ,امین اون. طرفای ساعت 12 بود که که فاطمه گفت : - بچه ها بهتره بریم ناهار الانه که سر و کله ی آقای فراست پیدا بشه و نقشه رو بیاره برای بررسی. سحر و آتوسا حرف فاطمه رو تایید کردن و هرسه قابلمه های کوچکی رو از کیفاشون بیرون آوردن و به من نگاه کردن من که غذایی نداشتم گفتم : - بچه ها من غذا نیاوردم دیگه وایمیسم یه بارکی رفتم خونه میخورم . فاطمه گفت : - وا دختر مگه میشه تا عصر ضعف میکنی اونم بعد از سرو کله زدن با پلان جدید بیا نا هر کدوم یه سهمم از غذامون بهت بدیم یه پرس کامل میشه تعارف معارفم بگذارکنار چون ما اهل این حرفا نیستیم. دیدم بیراه نمیگه قبول کردم و همگی راه افتادیم سمت آشپرخونه موقعی که رفتیم تو از تعجب شاخام داشت در میمود صرفنظر از تمیز ومرتب بودن اونجا سه تا مایکروویو و یخچال ساید بای ساید و 2تا گازرو میزی برقی و سماور و کتری ویه میز بزرگ 12 نفره .. خلاصه همه چی پیدا میشد اونم چند تا چند تا پیش خودم فکر کردم بیخود نیست شرکت موفقی داره چقدر به کارمنداش میرسه . بچه ها ظرفاشون رو تو مایکروویوا گذاشتن و بعد از گرم شدن از توی یکی کابینت ها بشقاب درآوردن و هر کدوم یه سهم از غذا شون رو بهم داد و مشغول شدیم . موقع خوردن از هر دری حرف زدیم بعد از مدت ها تنهایی غذا خوردن اونروز توی جمع غذا خیلی بهم چسبید از طرفیم دلم برایخونوادم یه ذره شد و تصمیم گرفتم توی اولن تعطیلی رسمی حتما یه سر بهشون بزنم. بعد از اینکه ناهارمون تموم شد بچه ها ظرفارو توی سینک دست شویی گذاشتن با ناراحتی به ظرف ها نگاهی انداختم که فاطمه آروم زیر گوشم گفت : - مش رحیم دوست نداره ببینه کسی ظرف میشوره میگه ما به اندازه ی کافی خودمون کار داریم . - ولی آخه . وسط حرفم پرید و گفت : - مش رحیمه دیگه بعدم اشاره کرد به سحرو انگشتشو به علامت سکوت جلوی بینیش گرفت . موقعی که از آشپز خونه اومدیم بیرون با دیدن تابلوی نمازخونه یاد نمازم افتادم نگاهی به ساعت انداختم ساعت 12:30 بود هنوز نیم ساعتی تا بررسی پلان وقت داشتم و بعیدم میدونستن با این ترافیک تهران عصری میرسیدم تا برم خونه بخونم . روم نشد به بچه ها بگم میرم نماز گفتم پیش خودشون میگن چه ریاکاره رو کردم بهشون و گفتم : -شما برید من یه دستشویی برم وبیام. با رفتنشون منم وارد دستشویی شدم بعد از وضو گرفتن رفتم سمت نماز خونه همزمان با ورود من یه پسر جوون با قد متوسط موهای قهوه ای روشن و پوست مهتابی داشت میومد از اونجا بیرون نا خودآگاه چشم تو چشم هم شدیم لبخندی زد و سلام کرد بعد از اینکه جوابشو دادم ازم پرسید : - شما همکار جدیدمون هستید ؟ - بله - من مصفا هستم از مهندسای واحد بازبینی نهایی . - مشفق هستم . بخش محاسبه - خوشوقتم از آشناییتون,التماس دعا. و با گفتن با اجازتون در و بست ورفت . بعد از نماز نگاهی به ساعت انداختم یه ربع به یک بود با خیال راحت مانتوم رو مرتب کردمو و کفشم و پوشیدم رفتم سمت اتاق کارم دم در اتاق با مجد سینه به سینه شدم نمیدونم چرا ولی امروز صبح از بعد از داستان کرامت چشماش یه خون نشسته بود نیم نگاه عصبی بهم انداخت و گفت : - ممکنه بپرسم کجایید؟ آقای فراست و خانومای دیگه 10 دقیقه ای هست منتظرتونن.. نمیدونم چرا زبونم نمیچرخید بگم نمازخونه توی دودوتا چهارتای این بودم که بگم یا نه که عصبانی تر در حالی که سعی میکرد تن صداشو بلند نکنه زیر لب غرید : - روز اول و بی نظمی خدا آخرش بخیر کنه می ترسم راجع به توام اشتباه کرده باشم!! توی همین حین مصفا از اتاق بازبینی بیرون اومد و با لبخند به مجد و من رو کرد بهم وگفت : - قبول باشه خانم مشفق . وبعدم راهشو کشید ورفت ..مجد منتظر موند تا مصفا از پیچ راهرو بپیچه بلافاصله صورتشو رو به من کرد و گفت : - چی قبول باشه ؟؟ چه زود با همه ام آشنا شدین ... از این حالتش خوشم اومد یه حرصی تو چشماش بود!!! واسه ی اینکه از حرص بترکونمش خیلی خونسرد گفتم : - اتفاقا میخواستم بهتون تبریکم بگم کارمندای شایسته ای دارین .. در ضمن یکم فکر کنید میفهمین در مقابل چه کارهایی قبول باشه میگن!!! بعدم بی توجه به خودش و چشماش که با زبونی بی زبونی میگفت گردنتو میشکنم با یه لبخندی رفتم تو اتاق .. موقعی که وارد شدم فاطمه با دستپاچگی گفت : - آقای مجد رو ندیدی اومد دید نیستی خیلی عصبانی شد . - چرا دیدمش - خوب؟ - چیزی نگفتن فقط پرسیدن کجا بودی گفتم دستشویی همین. بعد خودش وبقیه نفس راحتی کشیدن که آتوسا گفت : - اخه اونجوری که اون قاطی کرد از نبودنت گفتیم توبیخت حتمیه . بعدم فاطمه با گفتن بخیر گذشت من رو به آقای فراست معرفی کرد فراستم بد از خوش آمد گویی توضیحی روی پلان ها داد و رفت . با رفتن فراست فاطمه پلان ها رو به چهار قسمت تقسیم کردیم و هر قسمت رو به یکی از ماها داد آتوسا و سحر رفتن پشت میزشونو مشغول کار شدن و خودشم توضیحات لازم رو راجع به روند محاسبات گفت و قرار شد اگه مشکلی داشتم از خودش بپیرسم . اونقدر محو کار شده بودم که با صدای آتوسا که گفت : - کیانا جون ساعت 5 نمیای بریم ؟ به خودم اومد و کش و قوسی به تنم دادم و گفتم : - یکم دیگه مونده شماها تموم کردین ؟ فاطمه در جوابم گفت : - آره عزیزم اولشه یکم دستت کنده بعدا سریع تر میشی. گفتم : - خسته نباشید . خوش بحالتون ,منم میمونم وقتی تموم شد میرم . هر سه لبخندی زدن و با گفتن مواظب خودت باش خداحافظی کردن و رفتن. منم مشغول کار شدم تا بالاخره تموم شد . چشمام میسوخت هوام تاریک شده بود تقریبا, به ساعنت نگاهی انداخنم و با دیدن 7:30 شب تقریبا از جام پریدم و بعد از مرتب کردن میز چراغارو خاموش کردم و از اتاق زدم بیرون .. هیچ کس توی شرکت نبود سریع رفتم سمت دستگیره ی در که با صدای مجد سر جام میخکوب شدم ... - کلا انگار قسمته منو و شما باهم تنها بمونیم .. بی تفاوت نگاش کردم و گفتم : - من متوجه گذر زمان نشدم وگرنه این افتخار نصیبتون نمیشد . خندید .. ولی برخلاف دفعه ها ی قبل خندش عصبی بود ,اومد سمت در و گفت : - مسیرمون یکیه هوام تاریک شده با من میای؟ - نه مرسی - باشه این آخرین دفعه ای بود که گفتم!! خواستم برم که دیدم درباز نمیشه یکم تقلا کردم که با لحن ریلکسی گفت : - درو نشکن قفله ... من همش یه هفته بود میشناختمش و یه هفته برای اعتماد به آدما خیلی کم بود تمام تنم عرق یخ کرد بر گشتم سمتش و دیدم دست یه سینه وایساده و با لبخند موذیانه ای داره منو نگاه میکنه ... انگار که از ترسیدن من لذت میبرد شایدم یه جورایی میخواست بهم بفهمونه اون قوی تره ..با اینکه داشتم از ترس سکته میکردم وشاید حتی رنگمم پریده بود تکیه دادم به در و خیره شدم به چشماش چند ثانیه ای به همین منوال گذشت یهو اومد سمتم ناخود آگاه جیغ زدم که با جیغ من شروع کرد بلند خندیدن اینبار خندش عصبی نبود و از ته دل بود رو کرد بهم و گفت : - بهت گفتم من با جوجه خونگیا کاری ندارم .. اینم تلافیه زبون درازی امروزت بود .. در ضمن من فکر میکردم همه رفتن که در رو قفل کرده بودم . با غضب نگاش کردم ... بی توجه به من کلید انداخت و قفل در رو باز کرد بعدم دستگیره ی در رو گرفت و خود درو باز کرد و سر خم کرد و گفت : - بفرمایید ... بغض چنگ انداخته بود تو گلوم اونقدر با عجله از در رفتم بیرون که بهش که کنار در وایساده بود تنه زدم .. توی راهرو صدای خندشو شنیدم .... اول از همه حالم از ضعف ناتوانیه خودم بهم میخورد و بدم از اون , عقده ی امروز رو خالی کرده بود اونم به بدترین نحو .. باید نشونش میدادم ... هزار تا نقشه ی مختلف تو ذهنم میچرخید اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم دم در خونه ... یه لحظه از تصور همسایه بودنمون موهای تنم سیخ شد .. ولی بدش به خودم نهیب زدم کیانا قوی باش... کلید انداختم وارد شدم اول از همه به پارکینگ نگاه انداختم ماشینش نبود نمیدونم چرل ولی نفس راحتی کشیدم و رفتم بالا .. ساعت 9:30 دقیقه شب رو نشون میداد که وارد خونه شدم دررو بستم و قفل کردم .. اونقدر اعصابم داغون بودو فکر انتقام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود که حتی حوصله ی اینکه به خونه هم زنگ بزنم نداشتم ... اولین روز کاریم رو به گند کشیده بود.. شام نون و پنیر خوردم و غذایی که دیشب درست کرده بودم رو گذاشتم برای فردا سر کار ...با تنی خسته و ذهنی درگیر رفتم تو تخت و نفهمیدم درست کی خوابم برد.دو سه روز بعد از اون ماجرا انقدر درگیر کارای شرکت و assignment های دانشگام بودم که نه مجد و دیدم نه فرصت کردم با مامان اینا تماس بگیرم تا اینکه یکشنبه عصر به محض اینکه وارد خونه شدم تلفن زنگ زد اول با سابقه ی ذهنی که داشتم خیال کردم مجده ولی بعد یادم افتاد از در که اومدم , ماشینش توی پارکینگ نبود واسه ی همین بدو رفتم سمت تلفن. به محض اینکه گوشی رو برداشتم صدای جیغ کتی پیچید تو گوشم : - هیچ معلوم هست کجایی بی وفا؟؟؟ دیگه رفتی سر کار خودتو گرفتی دریغ از یه زنگ !! نمیگی این خواهر تنهاست ؟؟ تو رفتی عشق و صفا دیگه منو یادت رفت .. خندم گرفته بود راست میگفت خیلی وقت بود با خونه تماس نگرفته بودم واسه ی همین گفتم : - باشه باشه تسلیم ... حالام نمیخوای به بزرگترت سلام کنی ؟ - خیلی پرویی کیانا .. خیلی... بعدم خندید گفت : - -سلامی به گرمیه آفتاب شیراز , شهر عشاق ... وسط حرفش پریدم و با خنده گفتم : - اووووه بسه توام , حالت چطوره ؟ کتی بخدا نمیدونی چقدر دلم هواتو کرده, اینکه بشینیم با هم ساعت ها حرف بزنیم . - آره خواهر بشینیم ساعت ها به کله پاچه ی مردم که تو دیگ غل غل میخوره نگاه کنیم .. - کوفت !! ما کجا غیبت میکنیم ؟ - آره اصلا فقط بیان واقعیته عزیزم!!! - عاشقتم ! یعنی لودگی نکنی اموراتت نمیگذره ها ! مامان بابا چطورن ؟ - همه سر و مرو گندهن و دارن منو چپ چپ نگاه میکنن . بعدم خندید و گفت : - بیا اول با خانوم والده و ابوی صحبت کن بعد من باهات حرف میزنم فعلا! مامان در حالی که داشت به کیانا غر غر میکرد گوشی رو گرفت و تا صدای منو شنید گفت : - سلام مادری , قربون چشمای قشنگت برم . خوبی ؟ حرف ها و صدای مامان بعد از مدت ها یه آرامش عجیبی بهم داد اونقدر که برای بار هزارم ازینکه سایشون بالای سرمه تو دلم خدارو شکر کردم و در جواب مامان گفتم : - سلام مامان گلم .. خوبم الحمدا.. .. فقط دوری از شما و باباست که اذیتم میکنه. - بخدا منم همش تو فکرتم .. مادر نشدی بفهمی وقتی بچه ی آدم ازش جدا میشه چه حالی پیدا میکنه . تقریبا ده دقیقه ای با مامان حرف زدم و کلی نصیحت کرد که مواظب خورد و خوراکم باشم الان که اواسط مهر و هوا سرد گرم میشه مواظب باشم سرما نخورم و....بعدم به سختی راضی شد گوشیرو به بابا بده .. وقتی صدای بابا توی گوشم پیچید اون آرامش صد برابر شد نمیدونم چرا ولی از همون بچه گیم بابایی بودم نه اینکه از مامان نوشین بیشتر دوستش داشته باشم نه فقط باهاش راحت تر بودم درست عکس کتی .. بابا گفت : - سلام بابا جان احوالت چطوره این مامانت مهلت نمیده آدم صدای قشنگه دخترشو بشنوه..کجایی بابا پیدات نیست؟ - سلام بابا محسنم خوبین شما ؟؟؟ بخدا بابا نمیدونی چقدر درگیرم از شرکت که نمیتونم زنگ بزنم خونم که میام تا غذایی درست کنم و یه سری کارای دانشگامو انجام بدم شده 11 دیگه جونی واسم نمونده. - خسته نکن خودتو بابایی, تو که به این پول نیازی نداری منم اگه پیشنهادشو دادم واسه خاطر خودت بود هروقت احساس کردی از پسش بر نمیای بگو.. - نه بابا خوبه فقط یکم هنوز دستم نیومده چجوری برنامه ریزی کنم راستی بابا ؟ شما میدونستید رئیس شرکتی که من میرم پسر خانومیه که این خونرو ازش خریدیم ؟ - آره بابا سخاوت بهم گفته بود مگه به تو نگفته بود ؟ - نه من نمیدونستم - حالا چطور مگه ؟ - هیچی بابا همینجوری ... باورم نمیشدبابا میدونسته و هیچی بهم نگفته البته پیش خودش فکر کرده بود که سخاوت میگه ... ولی اون چرا نگفته ؟؟؟...با صدای بابا به خودم اومد که میگفت : - بهر حال بابا زیاد به خودت فشار نیار و در آرامش کامل به کارات برس. اینم بدون من و مامانت همیشه بهت افتخار میکنیم دوست داریم ... اگه کاری نداری گوشیو بدم کتی .. - نه بابا مرسی به خاطر همه ی محببتاتون ... مواظب خودتون باشید .. بعدم خداحافظی کردیم و با کتی نزدیک یک ساعت از هر دری حرف زدیم از فامیل و شرکت گرفته تا دانشگاه اونو دانشگاه خودم فقط نمیدونم چرا زبونم نچر خید راجع به مجد حرفی بزنم قرار شد اولین تعطیلی پشت هم یا کتی بیاد تهران یا من برم شیراز و ترجیح دادم وقتی دیدمش همه چی رو براش تعریف کنم. روز بعد نمیدونم چرا ساعت موبایلم زنگ نزد و شاید زنگ زده بود و من نشنیده بودم طرفای 7:15 بود از خواب پریدم داشتم سکته میکردم با جتم میرفتم 8 نمیرسیدم واسه ی همین بلافاصله زنگ زدم به فاطمه و بهش گفتم خواب موندم اونم گفت: - ایرادی نداره اگه تونستم برات کارت میزنم. - آخه شمس رو چیکار میکنی؟ - به ظاهرش نگاه نکن , آدم بدی نیست فقط توام گوله بیایا ! بعد از حرف زدن با فاطمه یکم خیالم را حت شدم بدو بدو حاضر شدم و یه لقمه نون گذاشتم دهنمو بزور آب فرو دادم تا فشارم نیافته و ساعت 7:45 از خونه زدم بیرون . از شانس بدم مجد توی پارکینگ بود و داشت سوار ماشینش میشد منم بدون اینکه نیم گاهی بهش کنم بدو از در رفتم بیرون ... به محض اینکه سر خیابون رسیدم مجدم از کنارم رد شد و رفت خدا خدا میکردم نره شرکت آخه بعضی روزا صبح ها میرفت شهرداری .. دوباره بی خیال مال دنیا شدم اولین تاکسی که از جلوم رد شد دربست گرفتم....به محض اینکه راننده پیچید توی اتوبان نزدیک بود گریم بگیره ...اتوبان قفل شده بود از ترافیک ..خودمو کلی فحش دادم که چرا با همون اتوبوس نرفتم حداقل تا یه مسیری خط ویژه بود و سریع تر میرفت ..خلاصه با هر بد بختی بود ساعت 9 رسیدم شرکت راه پله هارو که داشتم میرفتم یه sms به فاطمه که توی راه کچلم کرده بود با زنگ وsms, زدم که من رسیدم ! و تا رفتم تو , شمس آروم بهم گفت بدو تو اتاقت مجد شک کرده به کارتی که فرهمند جات زده . بعدم روشو کرد انور و بی خیال مشغول کارش شد . پیش خودم گفتم : اگه شک کرده پس به احتمال زیاد الان یا تو اتاقمه یا داره میره اونجا . با هزار ترس و استرس راهروی اول رو پیچیدم و یواشکی سرک کشیدم که دیدم بله.. داره میره سمت در قسمت محاسبه به محض اینکه رفتش تو گوله رفتم سمت دستشویی و کیفم گذاشتم توی قسمت زنونه و دستمو خیس کردم و رفتم سمت اتاقم. با وارد شدن من فاطمه و آتوسا وسحر سه تایی گفتن : - ایناهاشن خانوم مشفق. منم بدون اینکه خودم رو ببازم رو کردم بهش و گفتم: - با بنده امری داشتین ؟ در عین حالی که عصبی بود با شک پرسید : - شما امروز کی تشریف آوردین شرکت ؟ الان کجا بودید؟ با خونسردی گفتم : - مثل همیشه ساعت 8 , الانم شرمنده رفته بودم دستشویی , چطور مگه ؟ مشکلی پیش اومده؟ در حالی که ابروهاشو به نشانه ی تعجب داد بالا رو کرد به فاطمه و با لحن تندی گفت : - پس چرا وقتی از شما میپرسم خانوم مشفق کجان مِن مِن میکنید ؟ فاطمم که دیگه خیالش از بابت من راحت شده بود با آرامش گفت : - چون نمیدونستم!! آخه معمولا کسی میخواد بره دستشویی اعلام نمیکنه جناب مجد !! کارد میزدی خونش در نمیومد ولی خودشو کنترل کرد و با لحن عادی گفت : - آهان .. حق با شماست بعدم رو کرد به من و با طعنه گفت : - راستش شما چون به طور موقت اینجا مشغولید.. خواستم بگم توی این یک ماه من تمرکز زیادی روی عملکردتون دارم پس حواستون جمع تک تک کاراتون باشه . پوزخندی زدم که از چشمش دور نموند ومثل خودش با طعنه گفتم : - صد البته این نشانه ی درایت شما در امر ریاسته الانم اگه با بنده کاری ندارید برم پشت میزم که کارم نیمه تموم مونده. با گفتن بفرمایید ..از اتاق بیرون رفت و به محض بسته شدن در هر چهار نفرمون از خنده ولو شدیم روی صندلیامون در حالی که سعی میکردم بی صدا بخندم رو کردم به فاطمه و گفتم : - دستت طلا دختر کارت عالی بود!!! - فاطمم در حالی که ریسه رفته بود از خنده گفت : - خدا نکشدت , وقتی شمس زنگ زد گفت مجد داره میاد اونجا نزدیک بود شلوارمو خیس کنم واسه ی همین بهش گفتم اگه تو اومدی بگه بهت مجد شک کرده که تو همون لحظه sms زدی .. ولی بازم شک داشتم بتونی کاری کنی که نفهمه ... نمیدونستم اینقدر فیلمی ... آتوسا و سحرم حرفای فاطمه رو تایید کردن و کردن بعد از کلی خندیدن و شکر گزاری بابت اینکه لو نرفتیم مشغول کارمون شدیم ...اونروز ساعت حدودای دو بود که آقای فراست با یه سری پلان اومد و بعد از توضیح دادنشون رو کرد به فاطمه و گفت : - مهندس فرهمند اینا باید امروز برگردناتاق مهندسین . فاطمه متعجب گفت : - چی؟ یعنی ما باید تا آخر وقت محاسبات رو انجام بدیم ؟ غیر ممکنه آقای مهندس مگه اینکه اضافه وایسیم.. فراست با گفتن من نمیدونم دستور جناب دکتره در رو بست و رفت. من که سر در نیاورده بودم از سحر پرسیدم : - دکتر کیه ؟ - مجدو میگه دیگه, دکترا داره مگه روز اول آتوسا نگفت . - اه اه چه غلطا نه دقت نکردم . بعدم ریز ریز خندیدم که فاطمه رو کرد بهمون و گفت : - بفرما مجد کینه ی صبح رو به دل گرفت گفتم : - چطور؟ - نمیبینی؟ میدونی اینا چقدر طول میکشه من باید 6 خونه ی مادر شوهرم باشم .. گونشو بوسیدم گفتم: - مسئله ای نیست که مال تورم من انجام میدم تو همون 5 برو! ذوق کرد و گفت : - جون فاطمه؟ زحمتت نمیشه .. - نه بابا چه زحمتی مگه تو صبح لطف به این بزرگی نکردی در حقم .. اینکه چیزی نیست . پرید بغلمو ماچم کرد آتوسا که ازین حرکت ما خندش گرفته بود گفت : - خدا شانس بده هر چهارتا خندیدم و رفتیم سرکارامون ساعت 5 بود که فاطمه کارای باقیماندشو آوردو با هزار شرمندگی و اینکه جبران میکنه و از این حرفا داد به من و رفت کار خودم تا ساعت حول حوش 6 طول کشید ,تموم که شد رفتم سمت آب سرد کن داشتم آب میخورم که کار سحر و آتوسام تموم شد .. آتوسا رو کرد به من و گفت : - میخوای کارای فاطمه رو تقسیم کنیم ؟ سحرم حرفش رو تایید کرد که گفتم : - نه لازم نیست بیشترشو خودش انجام داده شما برین - باشه هر جور خودت میدونی , پس این کارای ما آخرش تموم شد همرو ببر بذار اتاق مهندسین . - باشه عزیزم ... مواظب خودتون باشید. بعد ازاینکه بچه ها خداحافظی کردن , رفتم سر کارای فاطمه ولی اونقدر خسته بودم که سرعت قبل رو نداشتم بالاخره ساعت 8:15 بود که تموم شد برگه ها و پلان هارو دسته کردم و رفتم سمت اتاق مهندسین توی این فکر بودم که چجوری با این دستای پر در رو باز کنم که یهو صدای مجد اومد که می گفت : - خانوم مهندس کمک نمیخواین ؟ بی توجه به حرفش سعی کردم در رو باز کنم که یهو همه ی پلانا و کاغذ ها از دستم ریخت .. عصبانی نگاش کردم ... و بی تفاوت شونه بالا انداخت یعنی چشمت کور!!! میخواستی بگذاری کمکت کنم بعدم از رو کاغذها پرید و رفت اونقدر با نگاهم دنبالش کردم و تو دلم بهش بد و بیراه گفتن تا تو پیچ راهرو گم شد .. کاغذهارو خورد خورد جمع کردم و گذاشتم رو میز وسط اتاق و اومدم بیرون. خواستم برم سمت در که یادم افتاد کیفم رو از صبح توی دستشویی بانوان جا گذاشتم .. رفتم سمت دستشویی اما هرچی گشتم نبود .. کلافه شده بودم همه ی زندگیم اون تو بود از موبایل و کارت ملی و کارت دانشجویی و از همه مهمتر کیف پولم و کارت بانکام ..پیش خودم گفتم شاید بچه ها رفتن دستشویی , دیدنش و آوردنش توی اتاق .. داشتم تمام اتاق رو زیر و رو میکردم که سنگینی نگاهی رو احساس کردم , برگشتم و مجد رو دم دردیدم با یه لبخند موذیانه ی آشنا.... توی دلم گفتم رو آب بخندی باز چه خوابی دیدی؟؟!!! نگاه منو که دید گفت: - فکر م کردم رفتین !!!؟! - نخیر - دنبال چیزی میگردید خانومه مشفق!!! - نخیر!!!! - اینجوری به نظر نمیاد ...آخه .. دلم میخواست دونه دونه گل و گیسشو بکّنم .... نمیدونم توی نگاهم چی دید که سکوت کرد ... منم دیگه جایز ندیدم بیشتر از این اتاق رو جلوش زیر و رو کنم از طرفیم امیدمو واسه ی پیدا کردن کیف از دست داده بودم .. فقط مونده بودم چجوری باید تا خونه برم... رفتم سمت در که برم بیرون دیدم خیال نداره از جلوی در بره کنار .. با لحن عصبی گفتم : - لطف میکنید بریند کنار میخوام برم .. به آرومی رفت کنار ... به راهرو رسیده بودم که گفت : - معمولا خانوما همیشه یه کیف گنده رو شونشونه ..... اول خواستم محلش نذارم ولی باشنیدن کلمه ی کیف یهو ضربان قلبم شدت گرفت ... بدون اینکه بر گردم وایسادم و دستامو مشت کردم اونم با وقاحت ادامه داد : - توی این کیف انواع اقلام آرایشی و البته گاها بهداشتی پیدا میشه ... روی بهداشتی تاکید بیشتری کرد ... م


مطالب مشابه :


رمان تقلب(14)

(14) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان امیر کتی رو با بدبختی روی مبل لابی




رمان هم سایه ی من20

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان خسته بودم که دیگه توانی برای تحمل نشیب ها




رمان هم سایه ی من1

رمان,دانلود رمان,رمان ماجرارو برای مامان و کتی بعهده من برای موبایل, دانلود




رمان هم سایه ی من5

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی. صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من




رمان بچه مثبت(16)

(16) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان گریه کنه که من برای جلوگیری از این




رمان گندم2

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان یه دفعه دلم برای کامیار تنگ شد !




رمان هم سایه ی من2

رمان,دانلود رمان,رمان کردم تا بقول کتی مغزم مشعوف شه من برای موبایل, دانلود




رمان بچه مثبت(17)

(17) - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان مخصوص موبایل,رمان برای موهام دیگه




رمان مانی ماه

رمان,دانلود رمان دوباره اومد جلوتر ویه کَتی دانلودرمان دانلود رمان برای موبایل




برچسب :