رمان در آغوش باد قسمت 9

فصل بيست و يكم :       موقعه برگشت ديدم فرزانه هنوز همونجا نشسته...به بند برگشتم و بعد از پوشيدن پليورم ...وارد حياط شدم .... از دور با امدنم يه لبخند كم جون زد .... منم فقط بهش لبخند زدمو و كنارش نشستم... دستاشو به زانوهاش تكيه داده بود...و از مچ ...دستاش از رو زانوهاش اويزون شده بود كه با اين كارش انگشتاي كشيده و ظريفش بيشتر به ديد امده بودن ... در سكوت كنار هم نشسته بوديم .. .كه از جيبش يه نخ سيگار در اورد و گذاشت رو لباش ...و با اولين شعله كبريتش روشنش كرد.. پوك عميقي به سيگار زد و بعد از چند ثانيه دودش از دهنش ازاد كرد و به طرفم برگشت و سيگار رو كه بين دو تا انگشتاش گرفته بود ... بهم تعارف كرد.. با لبخند سرمو تكوني دادم و گفتم: - نه.. خنده اي كرد و با خنده دوباره سيگارو گذاشت بين لباش و يه پوك ديگه زد : يه زماني از هر چي سيگاري بود متنفر بودم ...ميگفتم اين جماعت چطور سيگار مي كشن.. پوك ديگه اي زد و ادامه داد: - اما بعد از مدتي ....كه احساس مي كردم ديگه كسي رو ندارم ....و بدبختي و عذابي نيست كه از كتو و كولم بالا نرفته باشه بهش پناه اوردم.. سيگار تو دستشو بهم نشون داد و گفت:: - اره به اين بد مصب  - هيچ وقت اولين پوكو يادم نمي ره .. .مستانه خنده اي سر داد و با انگشتش روي سيگار اروم ضربه اي زد كه خاكستراش بريزه: - فكر كن ادم چقدر بايد پول... ته كيفش داشته باشه ..كه اونم بده به يه بسته سيگار با يه مارك گند  بازم خنديد: - دقيق يادمه ...تو پارك بود......مثل الان. هوا سرد بود و ادم از سرما قنديل مي بست ...  سيگار رو كه گذاشتم رو لبام از بوش بدم امد و برش داشتم و پرتش كردم طرف سطل زباله .... ولي زياد طولي نكشيد كه سيگار دومي رو گذاشتم و روشنش كردم... - براي اولين بار... چنان دودشو كشيدم تو... كه چشام از حدقه زد بيرون...و به  سرفه افتادم ... سرشو به طرف بالا گرفت و يه پوك عميق تر زد و دودش به حالت نمايشي از دهنش خارج كرد : - دو بار كه سعي كردم سيگار بكشم حسابي اذيت شدم ...كه تو پوك سوم كمي راه افتادم . -.از ان روز بود كه هر روز چندتا نخ سيگار مي كشيدم ..هي مي نشستم تو پارك و زير افتاب با دودش خودمو خالي مي كردم ... بعدم شد يه عادت.... و تركشم شد موجب مرضم ... - اما تو هيچ وقت اين كارو نكن ...سيگار هيچ وقت ارومت نمي كنه ..فقط بدتر غماتو به يادت مياره - با هر بار پوك زدن يكي از خاطراتت بدت زنده ميشه ....كه اصلا حاضر نيستي هيچ وقت تكرارش كني  نفس عميق تري كشيدو اخرين پوكو به سيگارش زد ...و دودشو با شدت داد بيرون كه گفتم: - اسم پسرت چيه ؟ به نقطه اي خيره شدو گفت : -ارتين لبخندي زدمو و گفتم: - چه اسم قشنگي - بايد خودشو ببيني خيلي از اسمش ناز تره - حتما همين طوريه -اما عين دختر تو چشم رنگي نيست لبخندم بيشتر شد... ته سيگارشو رو زمين له كرد و دوباره دستاشو تو هم قلاب كرد و رو زانوهاش گذاشت: - مي دوني... از اونجايي كه من يه جور ايي حق خواهر ي به گردنت دارم. - پس.پري چشم خوشگله هم ميشه يه جورايي خواهر زاده ام ..از همين حالا هم..اين پري چشم خوشگله رو براي پسر خوشگل يكي يه دونه ام ... خواستگاري مي كنم خنده بلندي سر دادم و اروم كوبيدم رو سرش خندش گرفت و دستي به سرش كشيد: -خو چيه؟.... بگو دختر به پسرت نمي دم... اين كارا يعني چي ؟چرا مي زني ؟ - فرزانه انقدر شوخي نكن... با ناراحتي به ديوار تكيه داد و گفت: - جداي از شوخي هميشه دلم مي خواست داماديشو مي ديدم... - حتما مي بيني  لبخندش به اشك تبديل شد ... و از جاش بلند شد..پشت لباسشو تكوني داد و كمي ازم فاصله گرفت ...و رو به روم ايستاد... و اداي كسايي رو در اورد كه ويولن تو دست مي گيرن : - مي خوام براي عروسي پسرم يه ملودي قشنگ بسازم .... با خنده : - مگه بلد ي..؟ - اوه پس چي فكر كردي ... - بعد از يه عمر نوازدگي ..تازه بهم مي گي مگه بلدي ؟ و بعد در حالي كه دست راستشو بالا و پايين مي كرد و با انگشتاي دست چپش حركاتي رو انجام مي داد ...شروع كرد تو جاش به كمي تكون خوردن ... و زير لب ملودي رو زمزمه كرد كه انگار از خيلي وقته پيش ......شده بود نغمه اي از لالايي هاي تنهايش ... چشماشو بست و شروع كرد به ويولن زدن خياليش ....و منم با لبخند نظاره گر كاراش بودم  با خنده چشماشو باز كرد و گفت: - بايد پسرم مثل ديويد گرت بشه كه زمين زمان با ويولن زدنش رو ابرا پرواز كنن... و باز چشماشو بست و ادامه داد.و زمزمه كرد: سُل... سِي/ دو/ ر  حالا كه به چهره اش نگاه مي كردم ..چقدر شكسته شده بود...ازم 3 سالي بزرگتر بود.....چشماش پر از غم بود...خنده هاش و شوخياش همه از درد بود ... اونم يكي مثل من بود .. كسي پر از درد ...كه تنها دل خوشيش مي تونست پسري باشه كه همش با ارزو داشتنش ...ازش حرف مي زد ... ابروهاي كشيده و چشماش درشت... صورتي كشيده و استخوني ولي جذاب ..لبهاي برجسته و بيني كه هيچ نقصي نداشت ... جرمش شايد مثل خيليا كه تو زندان بودن يكي بود... ولي انگار زمين تا اسمون با همه اشون فرق مي كرد ...از روز اولم تنها كسي كه به دلم نشسته بود ..تنها همين فرزانه بود... به اعتقادادت و عقايد ديگران احترام مي ذاشت و اگه چيزي بابا ميلش نبود سعي نمي كرد همه چي رو مثل اغلب زندانيا بهم بريزه ..اروم بود و متين و به موقعشم ..پر غرور و محكم ... گاهي دلم مي خواست مثل اون بودم.... قوي و نترس و با اعتماد به نفسي كه ادمو ميخكوب خودش مي كرد  فصل بيست و دوم:     نزديكهاي ساعت 10 بود كه پيش خانوم ناصري رفتم..زن دلسوزي بود ... و سعي مي كرد با زندانيها برخورد خوبي داشته باشه و كمتر بين زندانيا حساسيت به وجود بياره  ضربه اي به در اتاقش زدم  -بيا تو ... فكر كردم ..شايد ديگه نمي خواي بياي .. تلفنو گذاشت جلوم و خودش از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد... برگه رو در اوردم  و اروم شماره رو گرفتم ...البته اميدي به بودنش تو خونه ...نداشتم ...چون گفته بودن دير وقت مياد ... چشمامو بستم و همراه با صداي بوق هاي كشيده ... شماره ها رو مي شمردم.. كه صداش تو گوشي پيچيد ...نگاه به دم در افتاد كه ديدم ناصري كمي اونطرفتر داره با يكي از همكاراش حرف مي زنه زماني با بي حوصلگي: - بله بفرماييد  - الو با صدام كمي سكوت كرد و با ترديد: -سلام منتظر بود ..اب دهنمو قورت دادم : - من..من..حكمت هستم ...ستاره حكمت فهميدم تعجب كرده....صداي نفس كشيدناشو مي تونستم بشنوم : - سلام شماييد ؟ - بله مي خواستم بگم كه .. يهو حرف زدنمو قطع كردم  اونم سكوت كرد ..حالا كه موقع حرف زدن شده بود ..داشتم پشيمون مي شدم .. گوشي رو محكمتر گرفتم و چشمامو بستم... چقدر برام سخت بود...يهو ياد سعيد افتادم... بله گفتن به اون چقدر فرق داشت با اين بله گفتن به زماني  مي دونستم كه خودش مي دونه كه مي خوام چي بگم و براي چي زنگ زدم ... براي همين حرفي نمي زد و منتظر بود دندونامو بهم فشار دادم ..و سعي كردم نفس حبس شده تو سينه امو كه داشت بهم فشار مي اورد خارج كنم ... این روزا چيزي به اسم اشك باهام عجين شده بود و لحظه ای منو رها نمي كرد ... با احساس مزه شوري رو لبام فهميدم اشكام خيلي وقته كه در امدن چشمامو بستم و با لرزشي كه تو صدام بود : - اگه هنوز سر حرفتون هستيد من شرطتونو قبول مي كنم  زماني كه شوك زده شده بود... چند ثانيه اي رو سكوت كرد ...هرچند مي دونست كه منظور من از این تماس چي بوده باشه ولي شايد فكر نمي كرد كه من اين شرطو قبول كنم  براي همين بعد از سكوتي نه چندان طولاني براي جمع وجور كردن افكارش با ترديد..ازم پرسيد: - مطمئنيد.؟ اب بينيمو كمي كشيدم بالا.: -بله .. اما از اونجايي كه هنوز ترديدش برطرف نشده بود : -نمي خوايد بيشتر فكركنيد؟.... شما كه تا فردا - چه فرقي مي كنه ..من جوابم مثبته... يه روزم بيشتر هيچ تاثيري رو تصميم گيري نداره ... اب دهنمو قورت دادم ...و لبامو تر كردم .. - باشه پس... من فردا صبح . اول وقت مي رم و رضايت مي دم و حكم ازاديتونو مي گيرم  داشتم داغون مي شدم واقعا نمي دونم چطور حاضر به اين كار شده بودم ... تمام دستام مي لرزيد .... از تن صداش نمي تونستم بفهمه راضي يا نه ... تنها قدرتم براي گفتن این حرفا فقط پري بود با ياد آوري پري با صداي گرفته اي : -فقط فقط -فقط چي ؟ دخترم -گفتم كه مثل دختر خودم بزرگش مي كنم ...چيزيم براش كم نمي ذارم  -بقيه حرفا هم بمونه بعد از اينكه از زندون در امدي ... لبهام به شدت مي لرزيد.... -فكر كنم تا كاراي ازاديتو انجام بدم تا بعد از ظهر طول بكشه  بعد از ظهر منتظر باش من خودم ميام دنبالت ... ته دلم خالي شد ..... اون حرف مي زد و من فقط گوش مي كردم كه يهو گفت: -الو.... الو  چشمامو بستم و به زور :  - بله بگيد من مي شنوم ... يه لحظه خودموني شد و گفت: - مطمئني تصميمتو گرفتي ؟   - بله مطمئنم ... نه من حرفي براي گفتن داشتن ونه اون ... شايد اون هنوز مي خواست من حرفي بزنم ..و منم همين طور كه اون گفت : -پس تا فردا خداخافظ و منم خيلي اروم گفتم خداحافظ و گوشي رو از گوشم دور كردم گوشي رو با دستاي لرزون سر جاش گذاشتم ..همونطور كه دستم رو گوشي بود.... بدنم از شدت گريه به لرزش افتاد ... صداي هق هقم بلند شد .. خانوم ناصري وارد اتاق شد ...و دستشو رو دستم كه گذاشته بودم رو تلفن گذاشت ..سرمو اوردم بالا... انگار بايد همه رو توجيه مي كردم .... فكر مي كردم همه ازم جواب مي خوان.. در حالي كه بهش نگاه مي كردم : - فقط به خاطر پري مجبور شدم... مي دونستم از حرفام سر در نمياره ...با قدي خميده از رو صندلي بلند شدم ..... به چار چو ب در رسيدم ..دستمو گذاشتم رو در و برگشتم طرفش كه هنوز داشت ماتو مبهوت بهم نگاه مي كرد: - شماره سرگرد پارسا رو مي خوام ... - الان مي خواي ؟ سرمو تكون دادم: - نه فردا صبح ... فصل بيست و سوم :         همونطور كه دراز كشيده بودم دستامو رو سينه ام گذاشتم و به سقف چشم دوختم ... از اينكه فردا شب مي تونستم به راحتي پري رو بگيرم تو بغلم لبخند تلخي زدم ... بالشتو از زير سرم كشيدم بيرون ...و گذاشتمش رو سينه ام و به خيال اينكه پري رو گرفتم تو بغلم ...با قدرت تو اغوشم كشيدمش و سعي كردم بوي تن دخترم به ياد بيارم . .سرمو به بالشت مي كشيدم كه گويي دارم با صورتم گونه اشو نوازش مي كنم ...   سعي كردم به چند سال بعد فكر كنم..زماني كه پري حسابي بزرگ شده بود و به دانشگاه مي رفت .. و خيلي از زندگيش راضي بود  براش اتاقي رو مجسم مي كردم كه هميشه دلم مي خواسته براش درست كرده باشم ... سعي كردم وحيد زماني رو دوست داشته باشم و با ياد آوري اينكه بايد به زودي در كنارش باشم ..چشمامو بستمو و همه چي رو تو ذهنم به بازي گرفتم ... سعي كردم تو خيالاتم براي زندگي كه قرار بود من توش باشم ..فقط يه لبخند بزنم ..اما نشد.و فقط حاصلش باز اشك بود و اشك ..بالشتو محكمتر چنگ زدم ... تمام موهاي شقيقه ام از گريه خيس شده بود... خواب به چشمم نمي امد ... دم دماي صبح با صداي اذان بالشتو از خودم جدا كردم و به هواي گرو گ و ميش بيرون خيره شدم .. دستي به ملافه كشيدم و از روم كشيدمش كنار ... از رو تخت امدم پايين و به طرف دستشو يي رفتم ..شير ابو باز كردم ... دستامو بردم زير شير اب و يه مشت اب به صورتم زدم ... به تصوير خودم تو اينه خيره شدم ..قطره هاي اب از مژه هام مي چكيد ... صورتم خيلي لاغر تر شده بود... استين لباسامو زدم بالا...و شروع كردم به وضو گرفتن ... بعد از چند دقيقه اي كه برگشتم به بقيه كه خواب بودن نگاه سر سري انداختمو  مهرو گذاشتم رو زمين و چادرو رو سرم انداختم ...و قامت بستم ... ديگه دلم نمي خواست گريه كنم..من تصميمو گرفته بودم ..دستهامو به گوشم نزديك كردم ... و براي يه زندگي جديد ... در كنار يه مرد ديگه آماده شدم ****** -الو ...جناب سرگرد پارسا ...؟ -بله بفرماييد كمي به حرفايي كه قرار بود بهش بزنم فكر كردم و يه دفعه اي گفتم : -سلام و اونم خيلي اروم و بي تفاوت : -سلام كمي لجم گرفت ...علتشو هم نمي دونستم : -امروز بعد از ظهر ..دخترمو بيار ... باز بي تفاوت تر از قبل : -اتفاقا امروز مي خواستم بيارمش ... لبهامو بهم فشار دادم و گفت: -فقط بيارش  سرگرد كه كمي تعجب كرده بود ...بدون تغييري در صداش : - حكمت خوبي ؟ -بله..ياديون نرده بعد از ظهر پري رو بياريد ..و بدون گفتن كلمه خداخافظي تماسو قطع كردم    فصل بيست و چهارم :       كنار تختم در حال جمع كردن وسايلم بودم كه خانوم رستگار بهم گفت ملاقاتي دارم.. این بار برخلاف تمام دفعات قبل با ارمش قدم برداشتم .. .قبل از رسيدن به اتاق ..سرگردو ديدم كه اونم داشت به طرف اتاق مي امد..دوتايي همزمان به در رسيدم ..رستگار درو باز كرد و به من گفت كه برم تو و پشت سرمم سرگرد وارد شد .. رو صندلي نشستم و چادرو تا حدي كه ديگه نتونه چهره امو ببينه كشيدم رو صورتم و دستامو گذاشتم رو ميز  بهش نگاه نمي كردم و تو افكار خودم غرق بودم: -تو چت شده ؟ سرمو تكون دادم : - هيچي  -ميشه وقتي دارم باهات حرف مي زنم به من نگاه كني  سرمو اوردم بالا و مستقيم به چشماي ارامش بخشش خيره شدم... -دردت چيه ؟ -يعني شما نمي دوني ؟ -دختر يكم ديگه تحمل كن ..من كم كم دارم همه چي رو.... رو به راه مي كنم ... سرمو گرفتم پايين : - ديگه نيازي نيست . به خاطر من...خودتونو تو دردسر بندازيد  فقط دخترمو بعد از ظهر بياريد و از جام بلند شدم .. كه با عصبانيت گوشه چادرمو كشيد و بلند داد زد : -بشين  و وادارم كرد كه بشينم ... كمي ترسيده بودم ..با اينكه اون تو زندگي من هيچ نقشي نداشت ولي نمي دونم چرا مي ترسيدم بهش بگم كه چيكار كردم  - حرف بزن ...بگو چته ..چرا لازم نيست ديگه تو دردسر بيفتم ..؟ سعي كردم گريه نكنم... بغض نكنم ولي با همه تلاشام ....بازم بغض كردم: -شاكيم رضايت داده.. دستش شل شدو گوشه چادرمو رها كرد.. -رضايت داد؟ سرمو تكون دادم - اخه چطور.. اون كه ؟ سرمو اوردم بالا: - چه فرقي مي كنه ...مهم اينكه اون رضايت داده و من امروز بعد از ظهر ازاد ميشم ... با شك بهم خيره شد...: - مطمئني رضايت داده؟ سرمو تكون دادم ... نمي دونم چرا حرفامو باور نمي كرد: -تو يه لحظه اينجا بشين تا من برگردم ... چيزي نگفتم و اونم رفت اما رفتنش انقدر طول كشيد كه مجبور شدن منو به بند برگردونند..ساعتها گذشت ..حتي ظهر شد ولي اون نيومد ... نزديكاي ساعت 4 بود كه خانوم رستگار با چندتا بسته تو دستش... سراغم امد : - ستاره اینا براي تو ... به طرفشر فتم و بسته ها رو ازش گرفتم.. - خانوم ناصريم كارت داره .....كاراتو انجام بده ..تا 10 دقيقه ديگه ميام دنبالت  بسته ها رو باز كردم كه ديدم  تو يكيش يه دست مانتو و شلوار شيك و گرون قيمت و تو بسته ديگه كيف و كفش ستي كه رنگشون متناسب با رنگ مانتو بود قرار داشت ... و تو بسته اخري يه روسري و يه شال خوش رنگ... با تعجب به بسته ها خيره شدم كه تو همون موقع رستگار امد.... خواست بهم بگه كه بلند شم و همراهش برم كه گفتم: -اينا رو كي اورده؟ -برو پيش خانوم ناصري اون بهت مي گه من در جريان نيستم .. بسته ها رو ول كردم و به دنبالش راه افتادم ...وارد اتاق خانوم ناصري شدم ...و رفتم مقابل ميزش ايستادم  پرونده جلوي دستشو باز كرد : - تا يه ساعت ديگه وسايلتو جمع كن شاكيت رضايت دادو مي توني بري ... این ازادي برام مزه ای نداشت..حتي از گفتن اينكه ازادي ..لبخندي به لبام نيومد  فقط تونستم بپرسم : - اون بسته ها؟ سرشو اورد بالا و درست مثل كسي كه باور نداشته باشه: -شاكيت اورده.. -فقط قبل از رفتن وايستا جناب سرگرد بياد ..كارت داره با من تماس گرفت و گفت تا نيم ساعت ديگه مياد... نفسمو با ناراحتي دادم بيرون و بلند شدم: -مي تونم برم؟ سرشو اورد بالا و بهم نگاهي كرد و با تكوني كه به سرش داد ...اجازه رفتنمو داد  فصل بيست و پنجم:         همونطور كه لباسامو تا مي كردم... فرزانه با قيافه اي كه چيزي ازش نمي فهميدم به كنارم امد و دست به سينه شد و دم گوشم :  - هنوز موندم كه چطور ....تو داري از اينجا مي ري... - اونطور كه تو روزاي اول با خودت مي كردي گفتم چند سالي اينجا موندي هستي -اما حالا داري وسايلتو جمع مي كني كه بري ... نفسشو داد بيرون و ابروهاشو انداخت بالا:  -خيلي عوض شدي ستاره ...خيلي ...تو ديگه همون دختري نيستي كه از ترس و دلهره يه لحظه هم نمي تونست تو جاش بند بشه.. - نه تو اوني نيستي كه از دوري دخترش داشت پر پر مي شد.. با شدت لباسي كه تو دستم بود پرت كردم و برگشتم طرفش و يقه اشو گرفتم تو دستم و به سمت خودم كشوندمش . .بقيه هم با ديدن برخورد من با فرزانه دور مو ن جمع شدن  با نفرت به چشماي خندونش خيره شدم: - من هر كاري كه كردم.... فقط براي دخترم بوده... تو حق نداري بهم بگي كه عوض شدم لبخندي زد و دستاشو گذاشت رو مچ دستام: -عوض شدي كه مي گم ... داد زدم : - خفه شو .. چشماشو با خنده بستو با قدرت دستامو از يقه اش جدا كرد...و هولم داد به طرف عقب .. بقيه همچنان تماشاچي بودن  - خودتم مي دوني كه چيكار كردي ستاره ...كه عين هو خر ...گير كردي تو گل .... .......بدبخت فكر نمي كردم انقدر كوته فكر باشي ... از فرط عصبانيت به شدت نفس مي زدم : - تو داري درباره چي حرف مي زني ...؟ برگشت و با دست به جمعيت اطرافمون اشاره كرد و گفت:  - اينا شايد كسي رو نداشته باشن كه از بيرون براشون خبر بياره... ولي من هنوز اونقدر بدبخت نشدم..كه نتونم از چيزي سر در بيارم . - يعني ستاره خاك تو سر بي عقلت كنم... و با تاسف از بين جمعيت راهي براي خودش باز كرد و روي تختي كه مقابل تختم بودنشست و سيگاري رو روشن كرد ..و گذاشت رو لباش و با پوزخند بهم خيره شد ... همونطور كه با كينه بهش خيره شده بودم .... .نگاهي به بقيه زندانيا كرد و با لحني كه توش تمسخر موج مي زد: - اخ خواهران... ببخشيد... مجلس بي رياست ..بايد زودتر بهتون مي گفتيم .....ستاره جونمون داره مي ره .. - چرا ساكت نشستيد؟ ...از جاش بلند شد و سيگار بين لباش گذاشت و دو دستي به حالت نمايشي برام دست زد... و همون طور كه با لبخند تلخي بهم نزديك مي شد ...دستاشو از هم باز كرد و شروع كرد به رقصيدن .... بقيه هم كه بي خبرا از هر جا بودن همراهيش كردن و براش دست زدن  داشتم منفجر مي شدم  ولي اون با ارامش فقط تو چشمام نگاه مي كرد و مي رقصيد و بهم نزديك مي شد : -بادابادا مبارك بادا...ايشالله مبارك بادا ... بادا.بادامبارك بادا....ايشالله مبارك ..بادا . عروس چقدر.. تو ناز داري ماشالله .. عروسي عروسي ...عروس مباركت باد روبوسي روبوسي ..دوماد مباركت باد باداباد مبارك بادا....ايشالله مبارك باد.ا .. تو اخرين چرخش با تمام خشمم يه كشيده محكم زدم تو صورتش كه از صداش همه يهو ساكت شدن ..   با تعجب دستشو به گوشش كشيد  كه ديدم داره از زير دستش خون مياد..لبخندي زد و دستشو از رو گوشش برداشت و به كف دستش نگاه كرده ... ابروهاشو انداخت بالا: - نه بابا تو هم بلد بودي و ما نمي دونستيم ..اب نبوده وگرنه تو هم شناگر قابلي هستي ... سرشو بلند كرد و به بقيه زنا نگاه كرد ...نفسشو داد بيرون: - چيه؟..چرا داريد برو بر منو نگاه مي كنيد ......تا حالا نديد ..كه يه ابجي از ابجي كوچيكش كتك بخوره ..هان؟ - تموم شد...عروسي تموم شد ...بريد...بريد اينجا رو خلوت كنيد..چه خوشونم امده .. ولي هنوز همه داشتن بهش نگاه مي كردن كه با داد گفت: - هري... بريد ديگه... و همه با غر غر خارج شدن .. دوباره دستشو گذاشت رو گوشش...و با چشماي درشتش بهم خيره شد: -دست مريزاد جيگر ..نمي دونستم كشيده خوردن از دست ابجي كوچيكه انقدر حال مي ده وگرنه زودتر از اينا براي دست بوسي خدمت مي رسيدم ...

ادامه دارد......................................


مطالب مشابه :


گرگ و میش (4)

قهرمان این ماجرا است و در حالی که نزدیک بود خودش هم رمان گرگ و نگاه دانلود. تالار




رمان نت موسیقی عشق 5

در باز شد و همه ي نگاه ها به طرفم برگشت گرگ و ميش ابر ها و رنگ دانلود رمان




(( مــاه نــو ( گرگ و میش 2 ) New Moon)) فرمت({.آیفون،آیپاد،آیپد،آندروید= pdf- Android - java-{

ماه نو قسمت دوم کتاب گرگ و ميش است که آموزش نحوه دانلود کتابهای رمان از عشق با تو در




زندگي نامه و دانلود كتاب هاي استنفي مير

60 اثر برتر داستانی از نگاه تایمز در 60 سال دانلود كتابهاي شفق (گرگ و گرگ و ميش




دانلود کتاب های استفانی مایر

دانلود کتاب های 60 اثر برتر داستانی از نگاه تایمز در مایر گفته است که ایده ی گرگ و ميش




رمان بیزار(2)

با حالتِ ويبره از خواب پريدم هوا گرگ و ميش نگاه به دور و و عشق رمان بی تو یک روز در




رمان پناهم باش1

کم هوا داشت گرگ و ميش رو بيارم تو در رو باز کردم و به سمت رمان نگاه مبهم تو




رمان هیچ کسان(4)

هوا گرگ و ميش بود اميرمحمد همش به در و ديوار خونه نگاه مي کرد رمان در حسرت اغوش تو




چراغونی2

رمان در مسير آب و مي شد تو اون گرگ و ميش، حياط پر اطراف و نگاه كردم. تو يه اتاق حدوداً




رمان در آغوش باد قسمت 9

رمــــان ♥ - رمان در آغوش ولي اون با ارامش فقط تو چشمام نگاه مي كرد و مي رقصيد رمان گرگ و




برچسب :