حکایت صداقت و تزویر

دل سروده های شخصی

محمد باقر عباسی سملی

----------------------------

دوش ديدم از قلم خون مي چكيد

افعي تزوير هم از ره رسيد

با لباس و ظاهري آراسته

گو كه ازعرش برين برخاسته

داشت در دستان دو ده انگشتري

بر جبين هم آيت افسونگري

حلقه ي نفرت به گرد چشم داشت

آهويي اندر قفس چون خصم داشت

 

 

داد ميزد اتقوالله مردمان

چشم بايد بست بر سيمين تنان

از چه اينسان روزه خواري مي كنيد

موسم حج ميگساري مي كنيد

صبح تا بعد طلوع در خواب ناز

بر نمی خیزید از بهر نماز

وای من با خنده شادی می کنید

تا سحرگه عشوه بازی می کنید

دف زنید و پای کوبید هم زمان

خون چکان کردید قلب آسمان

ماتم و اندوه بود آيين ما

شادماني منع شد در دين ما

شادماني شغل بي دينان بود

مطمئنا كار ابليسان بود

ثروت دنيا بود مثل لجن

دور بايد ساختش از خويشتن

 

 

ناگهان آهو زدل آهي كشيد

در قفس چرخي زدو بالا پريد

اشك در چشم قشنگش حلقه زد

بر سر افعي چو تندر داد زد

گفت شرمت باد اي رجاله مرد

ذلتت را ديده ام گاه نبرد

كافري برتر بود از دين تو

بوده تزوير از ازل آيين تو

لوطيان را با دغل افسرده اي

آهوان را در قفس پژمرده اي

بلبل و بستان زدستت درعذاب

كفتران از دام تو در اضطراب

جنگ چون آید تماشاگر شوی

صلح حاکم چون شود پرپر شوی

صد کلک داری تو در زیر نقاب

ابر کینت بسته ره برآفتاب

دعوی دین داری ای بدکاره مرد

اهل دل را کرده ای رخساره زرد

خلق را دعوت به دینداری کنی

لیک اندر خانه خماری کنی

از نفاقت بیرق دین واژگون

می چکد دائم ز دستان تو خون

مغز انسان می خوری ضحاک وار

پای ممبر می شوی پرهیزگار

شرم کن از روی احمد ای پلید

توبه کن شاید شود قلبت سپید

 

 

چون به پایان آمد آهو را کلام

برکشید افعی ریا را از نیام

گفت مکروهی نجاستخواره ای

هیز کوهستانی و پتیاره ای

بی حجابی مرتدی دیوانه ای

اهل بزمی ساقی میخانه ای

چشم زیبا ی تو باشد چون سراب

باعث گمراهی نسل شباب

پاک باید شد زمین از نسل تو

تا شود نومید خلق از وصل تو

افعی تزویر بد کیش  پلید

با ریا حلقوم آهو را درید.

خون آهو را مکید از روی کین

لیک یک قطره فتادش برزمین

چشمه ای جوشید از این قطره خون

دامن صحرا نمودش نیلگون

عرصه بر افعی نمودش سخت تنگ

سبز و خرم گشت صحرا بی درنگ

سبز شد صحرا چو از خون غزال

افعی تزویر شد دولت زوال

قمری و کبک و قناری هم زمان

شادو خندان در زمین و آسمان

لوطیان در رقص با سیمین تنان

مومنان سرمست از بانگ اذان

بلبلی شوریده دل با ناله گفت

ای که جانها جملگی در دست توست

آهو ی ما بسته دیده بر جهان

لیک نام نیک او شد جاودان

آهوی ما مظهر آزادی است

جای او امشب حسابی خالی است

 


مطالب مشابه :


غزال(20)

دنیای رمان - غزال(20) تمام اتاق ها را می گشت چون صدای کوبیده شدن در به گوش می رسید.




یادگاریهای مزارمولانازین الدین ابوبکرتایبادی

غزال. فرهنگی پس از آن به زيارت حرم مطهر رضوي در مشهد مقدس نايل گشت و در آنجا خلعتها و




باران...

تنهاترین غزال - باران - زانو نمیزنم حتی اگر آٍسمان کوتاه تر از قد چشم زیبایت گشت در آن شب




حکایت صداقت و تزویر

گل گشت - حکایت صداقت و تزویر - گشت و گذاری در کهن بوستان با طراوت فرهنگ ، ادب و هنر پارسی




غزال(2)

دنیای رمان - غزال(2) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , ولی خان در به در دنبال آیناز می گشت.




برچسب :