کسی می آید

فصل 50

روز پنجشنبه.. آن روز نمي خواست به مدرسه برود.... اما.. خوابش نمي برد تمام تنش درد مي كرد... اضطراب فلجش كرده بود... به خود مي گفت : يعني چي مي شه؟! خدايا... چي كار كنم... الكي الكي داره جدي مي شه!! به كسري فكر مي كرد... به اينكه اگر همسرش باشد چه تصويري خواهند داشت... به همسايه ها كه از حسادت مدام به حال او غبطه مي خوردند....
به همه فاميل كه آرزوي داشتن دامادي مثل كسري را داشتند... به مامان مهري كه مي توانست جلوي فاطمه خانم و بقيه همسايه ها پُز كسري را بدهد...
به حسام... كه اينطوري انتقام سختي از او خواهد گرفت... و به خودش... به خودش كه فكر مي كرد... هوز دلهره داشت... به دلش كه هنوز اسير نامِ حسام بود... آرزوي ديدار او را داشت... انگار هنوز اميدوار بود كه حسام تا آخرين لحظه ها كه نزديك آمدن كسري خواهد بود پيدايش شود و او را از دست كسري و همه كابوس ها نجات دهد... اما ساعت به ساعت مي گذشت آمدن كسري حتمي تر از پيش مي شد... به مامان مهري نگاه مي كرد كه چطور با شور و هيجان از صبح زود مشغول شده است... به آقاجون كه هر چه مامان مهري دستور مي داد بي چون و چرا انجام مي داد...
مامان مهري : « خورشيد... برو حمام... الان خاله اينا مي يان مي خواي با پري بشيني گرم صحبت بشي وقت نمي كني... پاشو مادر تنبلي نكن...» خورشيد با اكراه از جا برخاست... مهرداد خريد كرده بود... وارد خانه شد.. خورشيد كنارِ درِ راهرو ايستاد و به مهرداد نگاه كرد... مهرداد هم فكري بود و حوصله نداشت...
مهرداد : « بيا اينا رو بگير... خورشيد...»
خورشيد : « بده به من...» يكي نايلون ها رو خورشيد گرفت و به آشپزخانه رفت... مهرداد نزديكش شد و پواشكي گفت : « چي شده؟ »
... براي خورشيد جالب بود هميشه مهرداد نگفته مي فهميد.. چقدر كارِ خورشيد آسان مي شد... خورشيد به اتاق رفت و مهرداد به دنبالش...
مهرداد : « مي گم چي شده؟! »
خورشيد نگاه مضطربش را به مهرداد دوخت و گفت : « نمي دونم... يه جوري ام مهرداد...»
مهرداد نزديكش آمد و سعي كرد او را سرِ حال كند.. دست زير چانه اش گذاشت و سرش را بلند كرد و گفت : « خوشحال نيستي؟! مي خواي امشب عروس بشي!... » بغض خورشيد تركيد.. مهرداد كه پيدا بود حالِ خودش هم دست كمي از خورشيد ندارد... خورشيد ا در آغوش گرفت و گفت : « اِ ... بس كن ديگه!! »
آقاجون از دم درِ اتاق سرك مي كشيد... يواشكي به مهرداد اشاره كرد : « چي شده؟! مهرداد هم اشاره كرد : چيزي نيست! »
آقاجون عصبي شد و به سراغ مامان مهري رفت...
آقاجون : « خورشيد داره گريه مي كنه!! »
مامان مهري : « واسه چي؟ »
آقاجون : « واالله چي بگم؟... با مهردادِ....؟ »
مامان مهري : « نگران نباش... اون حرفاشُ به مهرداد مي زنه و آروم مي شه....»
آقاجون روي پله هاي حياط نشست و گفت : « از حسام چه خبر؟! »
مامان مهري سبد ميوه هايي را كه شسته بود كنار باغچه گذاشت و گفت : « هيچ!!! هيچ خبري نشده!! »
آقاجون آهي كشيد و گفت : « حيف شد اين پسر!! خيلي آقاست... دل اين بچه پيش اونه... حال و روز الانش هم واسه همينه!! »
مامان مهري اخم ها را در هم كشيد و آستين ها را پايين داد و گفت : « من كه از دستشون خيلي ناراحتم... به خودم گفتم اگه حسام يكبار ديگه جلوي اين دربياد مي دونم چي كار كنم!!... حسين به خدا وقتي شنيدم دختر نشون كرده... سر تا پام يخ زد... فقط توي دلم گفتم، طفلكي خورشيد و چي كار كنم؟!... اما... حالا خدا رو شكر كه اين پسره رو خودش ديده پسره هم تحصيل كرده است... از حسام يه سالي بزرگتره... مادرش كه زنگ زد تا امشب رو براي اومدن خبر بده... از حرف زدنش فهميدم خيلي با كمالات و خانمه!! خوشم اومد حسين!! مطمئن باش خورشيد جاي بدي نمي افته... من سپردمش به خدا.... » حسين آقا نفس عميقي كشيد و به سبد ميوه ها خيره ماند...
مهرداد : « خورشيد... گوش كن.... منو نگاه كن... گوش كن مي گم... واسه چي گريه مي كني؟! خب... زنگ مي زنيم مي گيم كنسل شد آقا!!! خوبه؟! زور كه نيست!!... خورشيد. ....»
خورشيد مهرداد را نگاه كرد و با چشم هاي اشكي گفت : « يه كاري مي كني؟ »
مهرداد لب ها را به هم فشرد و چشم ها را بست و بعد گفت : « چي؟! »
خورشيد : « به حسام زنگ مي زني؟! »
مهرداد : « نه! »
خورشيد : « تو رو خدا !! »
مهرداد عصباني شد و بلند گفت : « خورشيد!!! بدبخت... بهش فكر نكن... من چي بهش بگم؟! التماسش كنم بياد!!؟ تو از من چي مي خواي دختر؟ اين همه خودتُ كوچيك كردي بس نيست؟! آخه تو كه اينطوري نبودي!! گور پدر حسام!!... خسته شدم از دست تو... بس كن ديگه!! من كه اون همه باهاش صميمي بودم از وقتي برخوردشُ با تو ديدم نتونستم حتي يه زنگ بهش بزنم... اون وقت تو از من مي خواي به دست و پاش بيفتم؟!...
خورشيد آهسته خود را عقب كشيد و با اخم به مهرداد نگاه كرد اشك هايش را پاك كرد و از اتاق خارج شد... حوله اش را برداشت و به حمام رفت.... زير آب گرم، اشك ريخت و بر خود لعنت كرد كه ديگه هرگز نام حسام را بر لب نياورد... با خودش گفت : تو احمقي اگه يه بار ديگه اسمشُ بياري... ديگه بسه!! ديگه تمومش كن.... براي خودت ... غرورت... ارزش قايل نيستي!!! براي غرورت؟! كدوم غرور؟! تو اصلا غرور نداري!! مهرداد راست مي گه تو بدبختي!!!.... كسري!!! اين اسميه كه بايد از اين به بعد بهش عادت كنم... دوستش داشته باشم و به همه نشون بدم كه خوشبختم... ديگه به هيچ احدي حرفِ دلمُ نمي زنم... حتي مهرداد... مهردادِ لعنتي... مهرداد بي شعور!!
آنقدر توي حمام ماند كه مهرداد نگران شد و به در حمام زد و گفت : « خورشيد؟ خوابت برده؟ »
خورشيد : « نه... خوابم نبرده... دارم ميام!! »
بعد به خودش گفت : « آره... بايد محكم حرف بزنم... بايد محكم باشم.. بايد عوض بشم!! »
بعد لحظه به لحظه چهره كسري را جلوي چشمان خود آورد... مي خواست تمرين كند روياهايش قهرمانِ جديدي داشته باشد....
مامان مهري : « مهرداد... خورشيد چي مي گفت؟! باز گريه مي كرد؟! »
مهرداد نفس عميقي كشيد و كتابش را بست و گفت : « مامان... هيچي نبود اون بايد به وضعيت جديدش عادت كنه... فقط يه كم عصبي بود!! »
ممان مهري : « پس چرا سرش داد مي زدي؟! اون بچه به جز تو كسي رو نداره كه باهاش درد و دل كنه... چرا توي ذوقش مي زني؟ »
مهرداد : « مامان... فعلا بايد فرياد زد... چون حرف ديگه اي توي گوشش نمي ره... »
مامانمهري : « مگه اين پسره رو نمي خواد؟! »
مهرداد : « مامان... بذار وقتي اومدن... همه چي روشن مي شه!! »
خاله سيمين و پري و عمو آمده بودند... مهران و مژگان و مهتاب و جواد هم آمدند... مامان مهري خانه را برق انداخته بود....
مبل هاي سرمه اي رنگ دور ميز چيده شده بودند و ظرف زيبا و بزرگي از ميوه هاي تزئين شده وسط ميز قرار گرفته شده بود... و انتظار مي كشيدند.... خورشيد نه با كسي حرف مي زد و نه سعي داشت در جمع باشد... لباس برازنده و زيبايي پوشيده بود... صورتش مثل ماه شده بود...
سحر چندين بار صدايش كرده بود....
مامان مهري : « خورشيد جان مي خواي زنگ بزن سحر بياد اينجا... اون الان دلش اينجاست... »
خورشيد با بي تفاوتي گفت : « خب خودتون بگين بياد... »
مهتاب : « چيه؟ خانوم خانوما!! خوشحال نيستي؟ اين كه ديگه انتخاب خودته...!! »
خورشيد با نگاهي كه احساسي در آن نبود به مهتاب نگاه كرد و گفت : « فراموش نكن... يه دختر حق انتخاب نداره!! يه دختر فقط انتخاب مي شه!! »
مهرداد نگاه رنجيده اش را به او دوخت و سري تكان داد و عصبي شد... بعد گفت : « اصلا كي گفته تو وقت ازدواجته!! »
همه نگاهها به سوي مهرداد رفت...
مهرداد : « والله به خدا!! »
مهران : « مهرداد چيه؟!... كلافه اي؟! »
مهرداد : « آره ... مي شه من نباشم؟! »
مامان مهري : « اِ.. ببين تو رو خدا!!... تو نباشي؟! زشت نيست؟ تو مراسم خواستگاري خواهرت نباشي؟... اي خدا... مُردم از دست اينا!! »
آقاجون : « نه آقاجون... هيچ كس نمي تونه جايي بره... همه همين جا هستيم »
مهتاب : « اگه اين همه ناراحتين پس چرا قبول كردين بيان؟! »
مهران : « والله الان ديگه دخترا اينقدر زود ازدواج نمي كنن... شما چه عجله اي دارين... خورشيد كه شاگرد اوله... بذاريد درسشُ بخونه »
آقاجون : « ما كه حرفي نداريم... خودش راضي بود!! »
همه با تعجب به خورشيد نگاه كردند... صداي زنگ، همه را به حركت واداشت... مهرداد رفت كه در را باز كند...
خورشيد توي اتاق از پشت پرده ها نگاهي به حياط انداخت... چقدر در روياهايش اين صحنه را ديده بود... شايد هزاران بار... يا بيشتر... اما تنها يك تفاوت داشت... به جاي كسري كه آن دسته گل زيبا را در دست داشت، هميشه حسام مي آمد... اما امروز به جاي او كسري آمد.. كسري از هميشه شيك تر و جذاب تر به نظر مي رسيد... مهتاب، پري، خاله سيمين، سحر ، مامان مهري و همه... در نگاهشان برق تحسين و تاييد نشسته بود.
تنها مهرداد بود كه نگاه خصمانه اي به كسري انداخت و دستش را محكم فشار داد. ساعتي از آمدن خواستگاران گذشته بود... كسري همراه پدر و مادر و عمه اش آمده بودند... پدر و مادرش جوان تر از آن چه خورشيد حدس مي زد بودند... حس برتري و تفاخر كاملا از نگاههايشان هويدا بود.. مادرِ كسري ابروها را بالا برده بود ... يادش رفته بود به حالت طبيعي برگرداندشان!! پدر كسري كه معلوم بود ثانيه اي ريه هايش از دود سيگار استراحت ندارند با صداي كاملا گرفته اي گاه گداري در برابر تعارفات مامان مهري و حسين آقا كلمه اي نامفهوم مي گفت.... انگار پدر و مادر كسري قصد صحبت كردن نداشتند... عمه خانم كسري هم جوان بود... آن ها به محض اينكه داخل شدند پالتوهاي گران قيمت و روسري هايشان را در آوردند... بدون اينكه كفش هايشان را در بياورند داخل خانه شدند....
گوشت تن مامان مهري ريز ريز آب مي شد هر وقت نگاهش به كفش هاي آن ها مي افتاد... مهرداد لحظه به لحظه عصبي تر مي شد.. دلش مي خواست همگي شان را با مشت و لگد از خانه بيرون كند.. عاقبت عمه خانم نگاهي به پدر كسري انداخت و اشاره كرد كه صحبت را شروع كند...
پدر كسري به زحمت سينه اش را صاف كرد و گفت : ما اول عروس خانم رو ببينيم! چون... تا حالا افتخار زيارت ايشون رو نداشتيم!!
حسين آقا رو به مامان مهري گفت : خورشيدُ صدا كن...
مهرداد از جا برخاست و آرام گفت : من صداش مي كنم... نگاه كسري با مهرداد رفت...
پري و سحر كنار خورشيد نشسته بودند... مهرداد در زد و وارد شد و گفت : جوجو...مي گن بيا...
خورشيد از جا برخاست و نگاه نگرانش را به پري و سحر انداخت و جلوي آينه رفت، شال را روي سرش مرتب كرد و گفت : خوبم؟!
پري و سحر محو تماشايش گفتند : آره... عالي...
مهرداد نگاهش مي كرد و هنوز كلافه بود... خورشيد كه پيش آمد... دستش را با مهرباني در دست خود فشرد و گفت : بريم...
آن دو دست در دست هم وارد پذيرايي شدند... خانواده كسري محو تماشايش شدند... خورشيد سلامي كرد . دستش را از دست مهرداد بيرون آورد، دست مهرداد تا آخرين لحظه ها با او رفت...
كسري همچنان به مهرداد خيره بود... لحظاتي به سكوت گذشت عمه خانم و مادر كسري خيره به خورشيد بودند... عاقبت پدر كسري گفت : خوبي خورشيد خانم؟!
عمه خانم لبخندي زد و گفت : واي... اسمش خورشيده؟!
كسري لبخندي زد و گفت : بله...
عمه خانم رو به خورشيد گفت : من تو سليقه كسري شك نداشتم!!! هميشه بهترين ها رو انتخاب كرده!!
كسري نگاهي به خورشيد انداخت و زير لب گفت : خوبي؟!
خورشيد لبخندي زد و يواشكي سر تكان داد... مهرداد بي مقدمه آن جا را ترك كرد... و باز نگاه نگران كسري او را تعقيب كرد...
خورشيد اما همانجا نشسته بود، انگار آنجا بود و نبود!! پدر كسري داشت از موقعيت فعلي كسري صحبت مي كرد، از اينكه فعلا براي ازدواجشان خيلي زود است و بهتر است مدتي نامزد باشند. خانواده خورشيد هم حرفهاي پدر كسري را تصديق كردند...
حسين آقا هم گفت كه نامزدي طولاني مدت از نظر ما صحيح نيست، مهران هم تصديق كرد و اضافه كرد : اگر عقد بشن بهتره...
اما مادر كسري فوري گفت : « نه آقا... نبايد زود عقد بشن... بايد بيشتر آشنا بشن... در ثاني دختر شما كه هنوز درس مي خونه و ديپلم نگرفته... نمي تونه عقد بشه... »
حسين آقا: « من خودم هم با عقد موافق نيستم... خانواده ي ما هم هيچ شناختي نسبت به شما نداره... بايد بيشتر آشنا بشيم...، اما نامزدي هم بايد بيشتر محرم باشند تا بتونند با هم بيرون برن و بيان... در غير اين صورت نمي شه... »
پدر كسري: « اون كه بله... ما خودمون هم نظرمون روي همين بود!! خلاصه بعد از چند ساعت صحبت، نتيجه اين شد كه فعلاً براي سه ماه صيغه ي محرميت بخوانند... و بدون جشن و سر و صدا، فقط نامزد شوند... تا درس خورشيد هم تمام شود... مهران شيريني را به همه تعارف كرد و يكي يكي برداشتند و « مباركه » گفتند... »
حسين آقا رو به خورشيد گفت: « دخترم... مهرداد كو؟!! »
خورشيد: « الان صداش مي كنم... »
كه مهتاب گفت: « من صداش مي كنم تو بشين... »
مهرداد بعد از ده دقيقه با چهره اي در هم و عصبي وارد شد و زير لب گفت : « مبارك باشه... »
روبروي خورشيد نشست... مامان مهري عصبي بود... پري و سحر هم به جمع اضافه شده بودن... و دور خورشيد را گرفته بودن... خاله سيمين پذيرايي مي كرد... كسري گفت: « از حضور بزرگترا اجازه مي خوام... البته ببخشيد اما مي خواستم ببينم اين صيغه ي محرميت رو مي شه امروز جاري كرد؟! »
همه زدند زير خنده...
عمه خانم: « كسري چه قدر هولي!! نترس فردا صبح هم مي شه!! »
حسين آقا: « اگه اجازه بفرماييد بعد از ماه رمضان انشاالله... »
كسري حيرت زده گفت: « حالا كو تا ماه رمضون!! »
حسين آقا خنديد و گفت: « هفته ي ديگه ماه رمضونه!! »
پدر كسري: « آقاي تابنده... اجازه بفرماييد قبل از ماه رمضان محرم بشن... كه خيالشون از بابت رفت و آمد هم راحت بشه... برن حسابي بگردن... »
مامان مهري: « والله... آقاي تمدن... ما رسم نداريم دختر و پسر توي نامزدي زياد با هم باشن... بيشتر مايليم كه اگر نامزد مي شن زير نظر خودمون باشن و با هم صحبت كنند... اون طوري نباشه كه مدام بخوان بيرون برن... »
مادر كسري پوزخندي زد و با لحني كنايه آميز گفت: « ديگه واسه چي محرم بشن؟! اين طوري كه شما مي گين ديگه محرم شدن نمي خواد!! يه صندلي اين ور خورشيد مي شينه يه صندلي اون ور كسري... لابد شما هم ما بينشون مي شينين؟! »
مامان مهري سرخ از عصبانيت نگاه به حسين آقا دوخت... حسين آقا با ملايمت پاسخ داد: « منظور مهري خانم به اين شكلي كه شما فكر مي كنيد نيست ما مي گيم به هر حال نامزدي قواعد خودش رو داشته باشه... »
كه پدر كسري با اشاره ي كسري وسط حرف حسين آقا آمد و گفت: « بله... دقيقاً ما هم همين مد نظرمونه!! به هر حال جشني كه نمي خوان فعلاً بگيرن... اگه زودتر محرم بشن خب وقت بيشتري براي شناخت همديگه دارن... »
حسين آقا: « والله... پس اجازه بدين... من با خانواده يه مشورتي داشته باشم... در اولين فرصت خبرش رو به شما مي دم... »
كسري لبخند زنان گفت: « ديگه آقا جون شما انشاالله تماس گرفتين روزش رو تعيين مي كنيد!! »
حسين آقا دوباره لبخندي زد و گفت: « انشاالله... »
آن شب بعد از چند ساعت بالاخره كسري و خانواده اش رفتند... اما تا آخرهاي شب باقي ميهمان ها آن جا بودند... مهرداد بعد از رفتن كسري و خانواده اش، خانه را ترك كرد... حال خوبي نداشت.
مهران به آقا جون گفت: « مهرداد چه اش شده؟! كجا رفت؟! اگه خورشيد بره مي خواد چي كار كنه؟ هنوز جدي نشده كه اين اين طوري به هم ريخته!! »
مامان مهري: « طفلكي بچه ام خيلي به خورشيد وابسته است... آروم نداره... »
مژگان: « ولي آقا داماد طوري به مهرداد نگاه مي كرد كه انگار مي دونست براي كم شدن اين وابستگي بايد چي كار كنه!! »
مهتاب و جواد هم تاييد كنان گفتند: « آره... خيلي به مهرداد نگاه مي كرد... »
مامان مهري: « تمام زندگي امو نجس كردن... نمي دونم چي كار كنم؟ آخه حسين آقا چرا نگفتي كفش هاشونُ در بيارن؟! »
حسين آقا: « عيبي نداره خانم... هوا كه خوب شد خودم همه رو برات مي شورم. مهمون بودن، زشت بود چيزي بگم... »
مهتاب: « راستش من زياد ازشون خوشم نيومد... مخصوصاً از مادرش... ديديد چه جوري جواب مامان مهري رو داد؟! »
مامان مهري لب ها را گاز گرفت و گفت: « ديديد؟! منو مسخره كرد!! »
مهتاب: « اينا اگه خورشيد رو ببرن... سال تا سال نمي ذارن ببينيمش!! »
خورشيد رو به مهران گفت: « مهران مي ري دنبال مهرداد؟! نگرانم... »
مهران: « ولش كن... اِ ... يعني چي؟ بذار چند دقيقه با خودش خلوت كنه... تو و مهرداد بايد با اين قضيه كنار بياييد!! به قول مهتاب... اين خانواده نمي ذارن شما دايم با هم باشين و همديگر و ببينين!! از حالا بايد عادت كنيد!! »
خاله سيمين با ناراحتي گفت: « وا؟! آخه چرا؟! مگه مي خوان اسيري ببرن؟! »
عمو محمود: « كنار اومدن با اين تيپ خانواده ها براي ما يه كم سخته خب!! »
حسين آقا با نگراني گفت: « والله... چي بگم... !!؟ »
همان لحظه مهرداد در را باز كرد و داخل خانه شد.
مهران بلند گفت: « به افتخارشون بالاخره برادر عروس خانم تشريف آوردن!! »
مهرداد جدي نگاهشان كرد و گفت: « ببخشين من خسته ام... مي رم بخوابم... »
مهران خواست چيزي بگويد كه آقاجون اشاره كرد كاري به او نداشته باشند... بالاخره خانه خلوت از ميهمان شد... همگي رفتند... تنها خورشيد ماند با كابوس هايش.... براي او هم تحمل خانواده ي كسري سخت بود... اصلاً مي ترسيد بار ديگري آن را ببيند. دلش مي خواست به حسام زنگ بزند... مي دانست همه ي همسايه ها موضوع خواستگاران را فهميده اند... حتماً حسام هم فهميده... يعد دوباره پشيمان شد و با خود گفت: « خدايا... كمكم كن ديگه فراموشش كنم... »
مي خواست توي رختخواب برود... مهرداد كه ظاهراً خوابيده بود از آن طرف آرام گفت: « جوجو؟! ... اگه دوستش نداري همه چيزُ به من بسپار.... خورشيد در حالي كه درون رختخوابش آهسته مي خزيد... گفت: « دوستش دارم!! توي اتاق ديگر مامان مهري و حسين آقا ظاهراً خوابيده بودند... مامان مهري يواش گفت: « حسين؟! بيداري؟ »
حسين آقا: « آره... خوابم نمي بره... »
مامان مهري: « حتماً تو هم دلشوره داري!! »
حسين آقا: « آره... اما نگران نباش... به خدا مي سپاريم ديگه... كاري نمي تونيم بكنيم!! »
مامان مهري: « به مهران گفتي بره تحقيق!!؟ »
حسين آقا: « آره... خودم هم فردا مي رم محل كارشون... بگير بخواب... نگران نباش... »
مامان مهري با نگراني در رختخوابش جابجا شد و زير لب گفت: « توكل به خدا... »


فصل 51

مهران زنگ زده بود: « آقاجون... من چيز زيادي از اينا دستگيرم نشد... آخه اون جايي كه اينا زندگي مي كنند هيچ كي، هيچ كيُ نمي شناسه... از هر كي مي پرسم مي گه ما جديد اومديم، نمي شناسيم، از سوپري و مغازه دارهاشون هم پرسيدم مي گن يكي دو ساله اومدن اين جا... بعدشم خوب نمي شناسنشون... مي گن ما فقط سفارش مي گيريم مي ديم شاگرد مي بره درِِ آپاتمانشون!! توي مغازه كه نمي يان بشناسيمشون!! »
حسين آقا: « محل كار پدرش هم از چند تا شركت هاي توي آپارتمان پرسيدم مي گن ظاهراً خوبن... بي سر و صدان... يك ساله اين جا اومدن... »
مهران: « خلاصه اين بود كه ما فهميديم!! »
همه نگران بودن و هيچ كس جرات عنوان كردن نداشت... انگار هم نمي خواستند خورشيد را بدهند هم مي خواستند!! شايد تب انتقام گرفتن از حسام و خانواده اش به نوعي دامنگير همه ي خانواده شده بود حتي حسين آقا و مامان مهري... !! در ثاني ظاهر دلفريب كسري و خانواده اش همه را قلقلك مي داد تا خوش بينانه تر بيانديشند!! همه به جز مهرداد!! »
مامان مهري وقتي به اين كه دامادي مثل كسري نصيبش شده فكر مي كرد بدش نمي آمد... ظاهراً كسري معقول و دل نشين بود... اما به پدر و مادرش كه فكر مي كرد دلشوره مي گرفت... به اين كه اصلاً شناختي ندارن!!»
مهتاب هم نگران بود و زنگ زده بود...
مهتاب: « مامان مي گم خب نامزد كه بشن خوبه خودشون مي فهمن چي به چيه؟ آشنا مي شن ديگه!!... اما جواد كه اصلاً راضي نيست مي گه حيفِ پيام نيست؟ حداقل از همه ي جيك و پيكش با خبريم!! »
مامان مهري ده بار از خورشيد پرسيده بود نظرت چيه؟! ... »
و خورشيد هر بار فقط گفته بود نظر خاصي ندارم... اگه شما نظرتون مثبته من حرفي ندارم...
مهرداد اما... احساس بيماري مي كرد... احساس خفگي مي كرد... از كسري متنفر بود...
مامان مهري: « هر كس ديگه اي هم به جاي كسري بود تو ازش متنفر بودي... خب به خورشيد زيادي نزديكي... تا الان هم كه هي مردمُ جواب كرديم به خاطر كس ديگه اي بود... حالا كه ديگه از جانب اون مطمئن شديم... چرا خواستگار خوب رو رد كنيم؟ ... بي دليل كه نمي شه! تو هم نگران نباش پسرم... يه هفته از نامزدي اشون بگذره براي تو هم عادي مي شه... تازه خورشيد كه خارج از كشور نمي ره... توي همين شهره... درسته كه فرهنگشون با ما نمي خونه... وضعشون هم خيلي خوبه ولي مادر كافر نيستن كه!! نذارن بچه ام بياد و بره!! خواهرته هر وقت دلتنگ شدي بهش سر مي زني... هان؟! »
مهرداد با حرص نفسش را بيرون ريخت و گفت: « من مي گم عجله نكنيد... »
مامان مهري : « ما كه عجله نداريم... ديدي كه پسره ديشب چي مي گفت؟! »
مهرداد عصباني شد و گفت : « پسره غلط كرده....»
مامان مهري فرياد زد : « مهرداد؟!... اين طوري نمي شه ها!! اگه بخواي اين طوري رفتار كني خورشيدم عذاب مي كشه... تو بايد راتبطه خوبي با كسري داشته باشي... اگه خرشيدُ دوست داري!! ... اما تو از ديشب شمشيرُ از رو بستي!! توقع نداشته باش خواهرت عقد شد اون بذاره تو رو ببينه!! ببين مهرداد.... اگه همسايه ها چيزي پرسيدن بگو... فعلا هيچي معلوم نيست....»
مهرداد سري تكان داد و رفت... نسبت به كسري احساس خوبي نداشت.... نمي توانست به او اعتماد كند.... نمي توانست خورشيد را به او بسپارد و خيالش راحت باشد... هنوز باور نداشت خورشيد به لجِ حسام جواب مثبت داده است!! و از طرفي هيچ توجيهي براي متنفر بودن از كسري هم نداشت اين بود كه بيشتر عذاب مي كشيد و مجبور بود سكوت كند...
خورشيد توي حياط درس مي خواند.... مهرداد به سويش رفت و گفت : « سردت نيست...»
خورشيد : « نه...»
مهرداد : « بشين همين جا... مي خوام باهات حرف بزنم...»
خورشيد كنار باغچه توي آفتاب نشست و گفت : « بگو!! »
مهرداد : « چرا مي خواي به اين زودي ازدواج كني؟! »
خورشيد لب ها را ورچيد و گفت : « من نمي خوام به اين زودي ازدواج كنم!! ديدي كه آقاجون گفت يه مدت نامزد بمونيم!! »
مهرداد عصبي شد و گفت : « همون... نامزدي... واسه چي به اين زودي خورشيد تو مگه چند سالته؟! امسال 18 سالت تموم مي شه... هنوز از زندگي هيچي نمي دوني... واسه چي مي خواي ازدواج كني؟ نمي خواي دانشگاه بري؟ در حالي كه كتاب را از دست خورشيد مي گرفت گفت : پس اين چيه؟! اين درس خوندن ها!! به چه دردي مي خوره؟! اين همه شاگرد ممتاز شدن ها، شب تا صبح بيدار موندن ها به چه دردي مي خوره؟! تو كه مي خواستي مثل مامان مهري به اين زودي ازدواج كني واسه چي اين همه درس مي خوندي و خودت رو اذيت مي كردي؟! خورشيد... عزيزم... حيف تو نيست كه نري دانشگاه؟! »
خورشيد : « چي مي گي مهرداد؟ معلومه كه مي خوام برم دانشگاه!! كسري اصلا موافق نيست كه من به ديپلم اكتفا كنم!»
مهرداد : « كسري كسري!!... دِ اگه كسري دستش به تو برسه.... نمي ذاره بدون اجازه ش نفس بكشي!! تو چي فكر كردي!! »
خورشيد : « اين طوري هم نيست... مهرداد تو ديگه خيلي بدبيني!!... كسري پسر خوبيه... در ثاني چطور به اومدن حسام راضي بودي!!... اگه حسام مي اومد برام زود نبود؟! درس خوندن مهم نبود؟! »
مهرداد : « حسامُ مي شناختم... با حسام بزرگ شدم... از مادرش بهتر مي شناسمش... حسام هم اگه جلو مي اومد نه نمي گفتم چون مي دونم از چه خانواده ايه! مي دونم توي خانواده حسام، زود ازدواج مي كنند.... مي دونستم حسام عاشق پيشرفت خودش و همسر آيندشه... مي دونستم حسام اعتقاداتي داره كه يه دنيا مي ارزه.... اما اين مرتيكه رو نمي شناسم... »
خورشيد : « واسه همين گفتي بايد با خانواده اش بياد جلو!!...؟ فكر كردي اگه اينو بگي مي ره و ديگه پيداش نمي شه؟! نه خير مهرداد جان!! هميشه حساب كتاب هاي تو درست از آب در نميان!! حالا كه اومدن حرف زدن ... اون همه گل و شيريني آوردن... اميدوار شدن و قرار مدار گذاشتن... ديگه اين حرفا رو بريز دور!! ا» قدر توي دلِ منو خالي نكن... مگه خودت نگفتي حسام رو فراموش كنم؟! مگه نگفتي يه بار هم كه شده واسه خودم تصميم بگيرم... حالا من تصميم گرفتم....
مهرداد كه عضلات فكش را منقبض كرده بود ساكت و خيره به خورشيد فكر مي كرد... خورشيد راست مي گفت... حساب كتاب مهرداد غلط از آب در آمده بود براي همين پيوسته عصبي و فكري بود!!


فصل 52

كسري زنگ زده بود....
خورشيد : « الو....»
كسري: « سلام خورشيد خانم...»
خورشيد لبخندي زد و گفت : « سلام... خوبي؟»
كسري : « خوبّ خوب... تو چطوري خوشگل خانم؟»
خورشيد : « خوبم... چه خبر؟»
كسري : « همه عاشقت شدن!! دختر تو جادو مي كني! »
خورشيد : « راست بگو كسري... از چهره مامان و بابات كه اينا اصلا معلوم نبود!! به نظرم خيلي عصبي مي اومدن...»
كسري : « به... ديشب كه عالي بودن!! كي مي گه عصبي بودن؟!»
خورشيد : « من اينجوري حس كردم...»
كسري: « دِ اشتباه حس كردي خوشگلم... خورشيدم... خب تو بگو چه خبر؟! خانواده چي گفتن؟! از قيافه مهرداد پيدا بود بدجوري شيفته من شده ها!! »
خورشيد از كنايه كسري خنده اش گرفت....
كسري هم خنديد و گفت : « زياد حرف نزنيم... بهتره بيام دنبالت... بريم بيرون....»
خورشيد : « اينطوري كه مامان اينا اجازه نمي دن!!...»
كسري : « ببين خورشيد جون، من الان واسه همين زنگ زدم، مي خوام تو برام بگي چه كارهايي بايد انجام بديم تا بتونم راحت دستتُ بگيرم و ببرمت بيرون! »
خورشيد : « از مامان و بابات بپرسي حتما بلدن!! »
كسري : « به خدا بلد نيستن!! آخه مگه چند تا پسر داماد كردن؟! يا چندتا دختر عروس كردن؟!... خورشيد حق بده به اونا... بابا يه پسر كه بيشتر ندارن!! »
خورشيد : « كسري خوب توي فاميلتون چي؟! »
كسري : « اي بابا... كدوم فاميل... بيشتر فاميل درجه يك من خارج از كشورند... بعدشم... رسم و رسومات شما با چيزايي كه تا حالا شنيدم خب فرق مي كنه... من مي خوام همه چيز طوري پيش بره كه خانواده تو قبول دارن....»
خورشيد : « خب... آقاجونم كه گفت ...»
كسري: « آقاجونت گفت بعد از ماه رمضان، خورشيد من نمي تونم صبر كنم...»
خورشيد : « چرا اين همه عجله مي كني؟ منم مدرسه دارم... بذار واسه عيد... تا اون وقت، ماه رمضون هم تموم شده!!»
كسري : « اصلا حرفشم نزن...!! من كه نمي تونم ديگه تحمل كنم!! من امروز ميام خونه تون .... خودم با آقاجونت صحبت مي كنم... »
خورشيد : « نه كسري...»
كسري :« نه نداريم... خداحافظ و قطع كرد.»
غروب بود كه كسري آمد.. آقاجون هم تازه آمده بود... مهرداد هنوز از دانشگاه برنگشته بود... كسري به اصرار مامان مهري توي پذيرايي نشسته بود و با آقاجون صحبت مي كرد... كسري خوب حرف مي زد... حسين آقا شيفته صحبت هاي او شده بود... به نظر حسين آقا كسري پسر عاقل و مورد اعتمادي مي آمد...
كسري : « من از رفتار خانواده ام هم معذرت مي خوام... راستش خانواده من خيلي سخت راضي شدن كه همسر آينده مُ خودم انتخاب كنم... مادرم مي گفت... تو، توي همه زندگيت هر چي مي خواستي ما بهت نه نگفتيم يك بار هم اجازه بده ما انتخاب كنيم و تو نه نگو!!.... اما راستش آقاجون... من نتونستم زير بار برم... شما خودتون پدر هستين... مي دونين چقدر سخته اگه از تنها فرزندتون چيزي بخواين و اون سرپيچي كنه!! براي همين ديشب كه اينجا بودن نتونستن اون طور كه شايسته است رفتار كنند.... من مطمئنم وقتي بيشتر با شما آشنا بشن... نظرشون كاملا عوض مي شه... البته همون ديشب هم موقع برگشتن كلي نظرشون تغيير كرده بود... مخصوصا از خورشيد خانم خيلي خوششون اومده بود... حالا...من اومدم خدمتتون بگم شما فكر كنين من هيچ كس رو ندارم كه بخواد راه و رسم خواستگاري و نامزدي و غيره رو يادم بده... شما هر طور كه صلاح مي دونين هر طور كه رسم شماست بگين... من اطاعت امر مي كنم... اون چه رو كه شما بگين رو به خانواده ام منتقل مي كنم....»
حسين آقا : « يعني... پدر و مادرتون حاضر نيستن براي مراسم ديگه اي پا پيش بذارن؟»
كسري : « نه نه منظورم اين نيست... منظورم اينه كه شما همه چيزُ بگين شما تعيين كنيد كي بيايم؟! كي عقد كنيم؟ چند وقت نامزد باشيم و بعد خنديد و ادامه داد : كي صيغه محرمين بخونيم كه راحت تر رفت و آمد كنيم؟»
حسين آقا كه هنوز نمي فهميد هدف كسري براي تنها آمدنش و صحبت هايش چيست، گفت : « خب.... ما كه مراسم خاصي كه جدا از مردم ديگه باشه رو نداريم... شما كه فعلا نمي خواين جشن بگيرين... براي صيغه محرمت هم هر وقت خواستين با پدر و مادر تشريف بيارين....»
كسري هيجان زده و شادمان خانه خورشيد را ترك كرد.
مهرداد كه آمد... آقاجون همه چيز را تعريف كرد....
مهرداد : « آقاجون واسه چي اجازه دادين تنها بياد؟! »
آقاجون : « عزيز من... اصل كار ديشب بود كه با خانواده اش اومد... ديگه نمي تونم بيرونش كنم... بعدشم... ما كه تحقيق كرديم... كسي بد نگفته... واسه چي بي خودي دست دست كنيم؟»
مهرداد : « آقاجون.... آخه اين شد تحقيق؟! از دوتا همسايه سوال كردين تازه اونا هم يه جواب درست و حسابي بهتون ندادن!! »
آقاجون: « مي خواي يه كارگاه خصوصي استخدام كنيم؟! واسه اين كه خيال تو راحت بشه؟! ... پسرم... يه كم دلت رو صاف كن... ديشب هم رفتارت اصلاً خوب نبود... برازنده ي تو نبود... وقتي خورشيد اين طوري به تو وابسته است حرفت رو گوش مي كنه اين همه دوستت داره تو هم كنارش باش... كمكش كن... اين پسره كه بنده ي خدا هم تحصيل كرده است هم با شخصيت آدم لذت مي بره پاي صحبت كردنش مي شينه... بچه نيست كه آدم بهش اعتماد نكنه... پسر عاقليه... »
مهرداد فقط لپهايش را پر از باد كرد و با عصبانيت سر تكان داد... نمي دانست به پدر ساده دلش چه بگويد... فقط هر دم به خودش لعنت مي فرستاد كه با برخورد ناشايستش پاي كسري را به خانه اش باز كرده!!
خورشيد هم از عجله ي كسري در شگفت بود... عجله ي كسري او را دستپاچه و گيج مي كرد...
مامان مهري مي گفت: « بد هم نيست كه محرم بشن... مثل دختر منير خانم 5 ماه نامزد بود بعد عقد كرد... همه همين كارُ مي كنن... »
مهرداد عصباني جواب مي داد: « مامان چرا عجله مي كنيد... »
مامان مهري: « اگه به تو باشه بايد خورشيدُ ترشي بندازيم!! »
مهرداد: « اگه... استغفرالله!! »
مامان مهري: « اگه چي؟! ... يعني تو اين قدر ريش سفيد بودي و ما خبر نداشتيم؟! اگه چي؟ ... »
مهرداد: « اگه محرم بشن و يه بلايي سر خورشيد بياره و بزنه به چاك چي كار مي كنيد؟ »
مامان مهري با رنگ پريده لب هايش را گاز گرفت و گفت: « واي... »
خجالت بكش پسر!! ... خجالت بكش... آخه اين چه حرفيه كه جلوي من و بابات مي زني؟! »
آقاجون سري تكان داد و گفت: « مهرداد؟! »
مهرداد با تعجب نگاهشان كرد و گفت: « مگه من چي گفتم؟! دارم مي گم... »
مامان مهري: « نمي خواد... نمي خواد ديگه بگي... و بعد رو به خورشيد گفت: « منو نگاه نكن مادر... پاشو اينا رو جمع كن ببر آشپزخونه!! »
خورشيد كه مي دانست نبايد معطل كند با عجله چند پيش دستي را كه روي زمين بود برداشت و به سوي آشپزخانه رفت... مامان مهري هم چنان غر مي زد: پسره يه ذره عقل نداره... !! ... نمي دونه چه حرفي رو چه جوري و كجا بايد بزنه!! ...
با وجود همه ي مخالفت هاي مهرداد... بالاخره سماجت كسري كار خود را كرد... روز دوشنبه ي همان هفته، همراه خانواده اش و خانواده ي خورشيد به محضر رفتند و براي مدت سه ماه محرم شدند... رفتار كسري خورشيد را به هيجان آورده بود. يك لحظه از خورشيد كنده نمي شد... براي خورشيد انگشتر زيبا و گران قيمتي خريده بودند كه به انگشتش كردند... كسري كلي گُل خريده بود... خانه ي حسين آقا پر از گل شده بود... سحر و پري به محض ديدن خورشيد او را در آغوش گرفتند و اشك ريختند... نمي دانستند خوشحالند يا غمگين... جالب اين بود كه خورشيد از آن دو بيشتر اشك مي ريخت...


مفید بی ارزش پست معمولی  +1 / -0  +1 امتیاز      پیش فرض
فصل 53

حسام گوشي را بدون اين كه قطع كند رها كرد و از پنجره نگاهي به بيرون انداخت.
ايمان: « چرا گوشي رو ول كردي؟... كيه؟! »
حسام بي آن كه جوابي به ايمان بدهد... پالتويش را برداشت و از اتاق بيرون زد...
ايمان: « كجا مي ري؟ حسام چي شده؟ »
حسام به سرعت پله ها را پايين رفت... ايمان گوشي را برداشت... هنوز صداي محسن مي آمد كه مي گفت: « حسام... حسام الو... »
ايمان: « محسن... چي شده؟! چي بهش گفتي؟! »
محسن: « حسام چي شد؟ كجا رفت؟ »
ايمان: « رفت بيرون... حالش اصلاً خوب نبود! تو چي بهش گفتي؟! »
محسن مِن مِن كنان گفت: « هيچي... برو... دنبالش... كار دست خودش نده... ايمان عصباني شد و فرياد زد: محسن تو رو خدا بي خيال شو... هي زنگ مي زني خبراي جديد مي دي كه چي؟ چي به تو مي رسه؟ حسام ديوونه شده توي اين مدت!! ديگه ولش كن... » بعد گوشي را گذاشت و به دنبال حسام دويد...
حياط شلوغ حرم امام رضا را به سرعت طي كرد... مي دانست حسام اغلب كجا مي رود... داخل حرم... بعد از يك نگاه كلي... او را ديد كه گوشه اي نشسته است... با عجله به سويش رفت و گفت: « تو معلوم هست چته؟! داشتي تلفني حرف مي زدي يه دفعه گوشي رو ول كردي راه افتادي اومدي اين جا؟! ببينم ديونه شدي؟! »
غم نگاه حسام آن قدر عميق و سنگين بود كه ايمان فكر كرد كسي از دنيا رفته است... رنگ از روي او هم پريد... چشمان حسام بي فروغ بود انگار ايمان را هم مي ديد هم نمي ديد... دست هايش سرد و بي روح بودند... ايمان ترسيده بود... نگاهش كرد و گفت: « چيه؟! ... حسام... حرف بزن ببينم چي شده؟ »
نگاه حسام به ضريح دوخته شد و اشك توي آن جمع شد... عضلات فكش منقبض شده بود و انگار نمي توانست حرف بزند... ايمان آرام دست روي شانه اش گذاشت و گفت: « چي شده حسام؟ بگو... ، حسام نگاهش كرد و اشك توي صورتش راه گرفت... به زحمت گفت: « دنيام... تاريك شد... خورشيدُ ازم گرفتن!! »
رنگ از روي ايمان رفت و ضربان قلبش تند شد... با دهان نيمه باز خيره به حسام مانده بود... نمي دانست چه بگويد... انگار خواب مي ديد... به زحمت آب دهانش را قورت داد و گفت: « ... پس... مامانت كه گفت خبري نيست!! ... »
حسام لب ها را روي هم فشرده بود... اما فكش مي لرزيد... اشك ها پشت همُ آرام مي آمدند... و او مانعشان نمي شد... دوباره به ضريح خيره شد و گفت: « مادرم... نمي خواسته من بدونم!! »
ايمان كه دهانش خشك شده بود... بي رمق در جا نشست... ناگهان فكري كرد و گفت: « پاشو... پاشو بريم.. »
حسام :« برو... من فعلا اينجام »
ايمان : « گوشي اتُ آوردي؟! يه لحظه بده... »
حسام : « واسه چي؟ »
ايمان: : « مي خوام بليط رزرو كنم... بايد امشب برگرديم...»
حسام آهي از سر بيچارگي سر داد و گفت : « ديگه ديره!! »
ايمان دوباره كنارش نشست و با عصبانيت گفت : « اون تو رو دوست داره....مي فهمي؟! »
حسام دوباره دندانها را روي هم فشرد و گفت : « منم اين طوري فكر مي كردم...»
ايمان: « به خدا دوستت داره حسام... تو بدبختش كردي... اون هنوز بچه است... معلومه از روي لجبازي اين كارُ كرده »
حسام : « خودتم مي دوني اگه اون منو واقعا دوست داشت محرم كسي ديگه نمي شد!! »
ايمان: « چي مي گي؟! عقد كرده؟ »
حسام سر را به علامت تاييد تكان داد و دوباره اشك ريخت... ايمان كه هنوز باورش نمي شد ... فرياد زد: گوشي تُ بده.
حسام: « دست بردار ايمان!! »
ايمان: « مي گم گوشي تُ بده!!»
حسام : « ايمان، صداتو بيار پايين... يادت رفته كجايي؟! »
ايمان در حالي كه سعي مي كرد صدايش را كنترل كند گفت : « حسام بهش زنگ مي زنم... و او را ترك كرد.... حسام از جا جست و به دنبالش دويد... و صدايش كرد: ايمان... ايمان صبر كن... ايمان كفش هايش را از كفشداري گرفت و توي حياط مشغول بستن بند آنها شد... حسام بالاي سرش ايستاد و گفت : « به كي مي خواي زنگ بزني؟! »
ايمان: « به خورشيد »
حسام اخم ها را در هم كشيد و گفت : « به كي؟!»
ايمان: « گفتم به خورشيد....!! »
حسام: «.....چي ؟! كه چي بشه؟»
ايمان: « مي خوام همه حقيقت رو بهش بگم...»
حسام: « چه فايده داره؟! »
ايمان: « اون نبايد اين كارُ مي كرد....»
حسام: « اما اون.... اختيار داره خودش تصميم بگيره... تو نمي توني مواخذه اش كني...»
ايمان: « مثل اينكه تو حاليت نيست حسام؟! داره زندگيشو با يكي ديگه شروع مي كنه.... تو ايستادي اينجا و داري منو بازخواست مي كني؟ »
حسام: « اون زندگيشو شروع كرده ايمان!!... ديگه واسه گفتن اين حرفا ديره!! »
ايمان: « اما تو چي؟! تكليف تو چي مي شه؟ من مي دونم اون دوستت داره مي خوام بدونم علتش چي بود؟! »
حسام: « خودت اول گفتي ... به لجِ من!! »
ايمان: « مگه با تو حرف زده؟! »
حسام آهي كشيد و به آسمان نگاه كرد... آسمان باز ابري بود.. حسام كه دوباره اشك توي چشمهايش پر شده بود سري تكان داد و گفت : « آره... چند بار زنگ زد به گوشي ام... مي خواست حرف بزنه...»
دوباره اشك ريخت و گفت: « اما من نذاشتم... بهش گفتم، مزاحم نشه!! »
ايمان با حرص گفت : « پس گورِ خودت رو كندي!! آخه چرا اين كارُ كردي؟»
حسام: « واسه اينكه... نمي تونستم با خودم كنار بيام... هضمش برام غيرممكن بود... با يكي ديگه ديده بودمش... با چشم هاي خودم!! »
ايمان: « پس حالا چه مرگته؟! »
حسام: « هيچ وقت به نبودش فكر نكردم... من فقط به زمان نياز داشتم...»
ايمان: « هر روز يه چيزي مي گي تا ديروز هر چي بهت مي گفتم يه كاري بكن... همين جا بسط نشستي و گفتي: « نمي يام... مي خوام ببينم چي كار مي كنه؟ اون بهت زنگ زده... التماست كرده محلش نذاشتي!! دختر بيچاره چي كشيده... هيچ وقت فكرشو نمي كردم اين طور رفتار كني!! ازت بعيد بود!! اين قدر بچه گونه و سطح پايين فكر كردن از تو بعيده!! »
حسام كه ديگر توان سر پا ايستادن را نداشت در جا نشست و سرش را ميان دست ها گرفت... دست هايش مي لرزيدند...
آهسته گفت : « مي دونم.... حماقت كردم...»
ايمان هم كنارش نشست... دلش سوخت... نبايد بر ناراحتيش مي افزود... بايد سعي مي كرد آرامش كند... اما خودش بدتر بود... دلش مي خواست با خورشيد حرف بزند... دست حسام را گرفت و گفت : « مي خواي به مهرداد زنگ بزنيم... شايد محسن چرند گفته باشه!! »
حسام: « چرا بايد چرند بگه... خواهرش خونه ... خورشيد اينا بود...»
ايمان: « بهت گفتم پنجشنبه بايد تهران باشيم قبول نكردي.... خورشيد مي ديد اومدي... محال بود اين كارُ بكنه... حالا گوشي تُ بده...»
حسام: « به كي مي خواي زنگ بزني؟!»
ايمان: « باباجون به مادرم... كارش دارم يه لحظه بده!! »
حسام با ترديد نگاهش كرد و گوشي را به او داد...
ايمان خيلي سريع شماره اي گرفت و بعد از چند ثانيه گفت : « سلام مهرداد... من ايمانم... خوبي...»
مهرداد: « سلام... چطوري...؟»
حسام لب ها را به هم فشرد و گفت : « قطع كن... مي گم قطع كن »
ايمان از او فاصله گرفت و گفت : « مهرداد... ما اينجا يه خبري شنيديم... مي خوام بدونم راسته يا نه؟! »
مهرداد عصبي شد و فرياد زد: « راسته.... به حسام بگو... اگه زندگي خورشيد خراب بشه... بيچاره ش مي كنم... مي كشمش... و بعد قطع كرد...»
ايمان شل و وارفته به حسام خيره شد و سرتكان داد....


مطالب مشابه :


مهناز زنی 16 ساله

بیا و رمان بخون پدرت وایسن و فقط به خاطر اینکه دلشون واسه تو میسوزه اشک بریزن و بخوان هی دل




غزل عاشقی

بیا و رمان بخون - غزل عاشقی - خوش اومدی فصل هفتم قسمت اول آیلار واقعا دیگه باید بگم رفتارت




رمان بازگشت2و3

بیا و رمان بخون - رمان بازگشت2و3 - خوش هنوز ساعت 12 نشده که بخوان سگ هارو باز کنن




دو راهی عشق و هوس

بیا و رمان بخون - دو مامانش گفت بیا عزیزم چرا هرجور خودشون بخوان بعدشم رو به




قسمت 25- 3دنگش مال من 3 دنگش مال تو (نویسنده دنیا)

بیا تو رمان بخون :d - قسمت 25- 3دنگش مال من 3 دنگش مال تو (نویسنده دنیا) - - بیا تو رمان بخون :d




رمان آغوش سرد

بیا و رمان بخون - رمان آغوش «خدا خیرت بدهد نسرین جان یک کم به سرش بخوان دیگر مثل سابق دل به




کسی می آید

بیا و رمان بخون - کسی می آید - خوش اون طوري نباشه كه مدام بخوان بيرون برن




شب های تنهایی 3

بیا و رمان بخون - شب گفت بهرام مرد باش ، روي پاي خودت واستا ، درستو بخوان و كاره ღعاشقان




همخونه7

بیا و رمان بخون میترا از جا برخاست و گفت شهاب بیا کارت دارم و به اتاق خانم یاری بخوان.




برچسب :