رمان ستاره های آریایی 1

مقدمه: {شعر استقلالی ها در مورد : فرهاد مجیدی} تو گفتی دخترت بی تو غمگین است همان دختر که خیلی نازنین است تو کردی عزم رفتن ســــــوی دختر ازین رفتن بشــــــــد یک جام پرپر هزاران عاشـــــــــقت گریان و نالان... بگفتندت نرو از تــــاج ایــــــــــــران ولی رفتی دل ما را شکســـــتی دوچشمانت به روی عشق بستی دوباره آمدی با صد مشــــــــــقت دوباره آمدی تو سوی عشـــــــقت به تن کردی همـــان هفت مقدس همان پیرهن که اکنون گشته بیکس دوباره نیمه ی فصلی دگر شــــــد دوباره این دل ما خون جگر شــــــد و تو رفتی دوباره ای افــــــــــــندی بســــــــــان تیکه های فیلم هندی به ناگه پیرهنت از تن برون شــــــد و بازم این دل ما پر زخون شـــــــــد نمیدانم چرا رفتی تو ایــــــــــــن بار که شـــــــــد بر آن یگانه زندگی تار اگــــــر چه رفتی از اس اس به ناگه شــــــــــدی بازم رفیق نیمه ی ره خدای آبیان پشـــــــــت و پناهت نبودا این چنین رســـــــــــم رفاقت **تقدیم به همه ی اس اسی های گل**   میان رنگهای باغ هستی فقط قرمز جدا کردن چه زیباست تورا ای پرسپولیس، محبوب دلها زعمق جان دعا کردن چه زیباست پس از هر برد وهر پیروزی تو غم دل را رها کردن چه زیباست ز بهر برد تو بر تیم آبی توکل بر خدا کردن چه زیباست تو در فوتبال ایران بهترینی تو را سرور صدا کردن چه زیباست به نام خداوندلوح وقلم حقیقت نگاروجود وعدم خدایی که داننده رازهاست نخستین سرآغاز آغازهاست فصل اول همین الان از شرکتی که تقریبا تو وسط شهر تهران حساب میشد زدم بیرون و راه افتادم سمت خونه. اعصابم فوق العاده خورده.آخه مگه واسه آبدارچی شدنم دیپلم میخوان؟این دیگه چه شرکتی بود اخه؟با اون رییس صدا مرغیش اه اه مردک تیتیش.آخه دلم به چی خوش باشه تو این زندگی؟دلم به این شرکته خوش بود که اینم قبولم نکردن... اون از ننم که صبح تا شب میشینه تو خونه ملیله دوزی و از این کارا می کنه واسه مردم تا یه پولی دربیاره... اونم از خواهرم که با اینکه 15 سالش بیشتر نیست با بچه های در و همسایه درس کار می کنه یه پولی بگیره... سرجمع مگه چقدر میشه پولی که در میاره؟فوق فوقش بهش بدن 15 هزار تومن که اونم خرج خودش بشه یه خوراکی ای کتابی دفتری چیزی بگیره... مامانم که بترکونه ماهی 100هزارتومن بیشتر در نمیاره تو این گرونی... یارانمونم که سرجمع میشه 136,500 در بگیم ماهی 250 هزارتومن چیه ما میشه؟ّباهاش اجاره خونمون رو بدیم که سر به فلک کشیده؟یا پول آب و برق و گاز و کوفت و زهرمارمون ؟یا خورد وخوراک و لباسامون؟؟؟ با صدای بوق 10* 11 ای که کنار گوشم زده شد و به عبارتی کَرَم کرد سرمو گرفتم بالا. ممد رضا بود با پرایدش بقل دستم بود.رامو کج کردم سمتش ماشین. در رو از تو واسم باز کرد و منم سوار شدم. -سلام ممدرضا-علیک سلام گل پسر -تو اینجا چیکار می کنی؟تعقیبم می کنی که هر جا میرم میای؟ ممد رضا-نخیر.بند بند دل بنده به بند بند دلت بنده دل بند بنده.این شد که بنده دلم به دلت بنده اومدم از طریق دلم پیدات کردم. با اینکه ذهنم خیلی درگیر کارهام بود ولی سعی کردم نشون بدم چیزی نشده،نه اینکه فقط الان ها اکثرا" با توجه به دغدغه هایی که داشتم ولی شاد بودم که بقیه رو هم شاد کنم. -هیچی دیگه اومده بودم قبرستون متعجب گفت:قبرستون؟الان؟واسه چی؟ با لحن شوخی گفتم:داشتم قبرتو می کندم خندید. ممد رضا-خدایا شکرت همه دوست دارن ما هم دوست داریم چیزی نگفتم.دستمو بردم سمت ضبط و صدای اهنگ رو بردم بالا.بهترین درمون واسم همین بود علی الحساب. ده دقیقه ای گذشت که ماشینو زد کنار و پارک کرد. سوالی نگاش کردم:واسه چی وایسادی؟اینجا کجاست؟ ممد رضا-پیاده شو کم حرف بزن خودش پیاده شد و منم دنبالش رفتم.وارد بستنی فروشی ای که سر درش تابلوی زرد رنگی بود و روش نوشته بود بستنی آوازه شد. رفت سفارش بستنی داد و اومد پیش من که وایساده بودم دم در. ممد رضا-چیه عین بزی که به علف زل می زنه زل زدی بهم؟بیا بشین دیگه -بز خودتی و هفت جدّتا رفیق ممد رضا-اون که صد البته -حالا واسه چی اومدی اینجا؟ ممد رضا-بده میخوام بهت بستنی بدم بخوری؟ -نوچ چه بدی؟ ممدرضا-حالا واسه چی پکر بود قیافت وقتی سوار شدی؟ -یعنی در این حد تابلو بود؟ ممد رضا-نه زیاد.تفره نرو بگو ببینم چیشده؟ -رفته بودم واسه محاصبه میگن حداقل باید دیپلم داشته باشی تا استخدام بشی ممد رضا-کارش چی بود که به دیپلم راضی شدن؟ یه پسر17،18 ساله بستنی هامونو گذاشت رو میز و رفت ما هم شروع کردیم به خوردن. -آبدارچی بستنی پرید گلوش و بلند گفت:آبدارچی؟ همه ی کله ها برگشت سمتمون. -هیـــس بابا آبرومو بردی دوباره به حالت عادیش برگشت:جان من راست میگی؟ -آره تو اینجا چیکار می کردی؟ ممد رضا-داشتم از خونه ی یکی از رفیقام برمیگشتم. -تو نمی خوای دنبال کار باشی؟ یه قاشق بستنی گذاشت دهنش:نه!!! -چرا اونوقت؟ ممد رضا-چون بابام پول میده بهم دیگه چه کاریه؟یه ماشینم انداخته زیرپامون میریم دختر بازی حال می کنیم دیگه...راستی گفتم دختر بازی یادم افتاد؟ -چی یادت افتاد؟ ممد رضا-یادته اونروزی که خونمون بودی خواهرمم دوستشو اوورده بود؟ یه ذره فکر کردم که یادم افتاد راست میگه بچه منظورش به هفته ی پیش بود. -آهان آره خب؟نکنه میخوای ازم خواستگاری کنی واسه دوست خواهرت؟ خندید:از کجا فهمیدی؟خواستگاریه خواستگاری هم که نه شمارش رو داده به خواهرم اونم داده به من بدم به تو بهش زنگ بزنی گفته ازت خوشش اومده نیشخند زدم و با صدای دخترونه گفتم:من فعلا قصد ادامه تحصیل دارم خواهر ممد رضا-خاک بر سرت تو که سیکلت رو هم به زور گرفتی دختره خوشکله بد نیست به درد یه دوره رفاقت میخوره میخوای رفیق شی باهاش؟ -بیخیال بابا بچه بود مگه چند سالشه همش؟15،16 بیشتر بهش نمیخورد ممد رضا-نمیدونم من مامور بودم و معذور تازه تفاوت سنی ای ندارید که تو 23 سالته اونم 15 ،16. یه نگاه به بستنی هامون کردم.تموم شده بود... اگه میخواستم بشینم که این منو زن میداد میفرستاد سر خونه زندگیم. -پاشو بریم ممد رضا-باشه باو سوییچش رو برداشت و پول بستنی ها رو حساب کرد و زدیم از مغازه بیرون.یک ساعت و نیم بعد رسیدیم محلمون که یه محله ی قدیمی تو پایین شهر تهران بود. فصل 2 در رو با کلید باز کردمو وارد شدم. مامان اومد استقبالم. مامان-سلام ماهان جان خوش اومدی نشستم رو پله ای که خونه و حیاط توسط اون به هم وصل میشن. -سلام مامان خوبی؟ مامان-سلامت باشی چه خبر؟ کتونی هامو گذاشتم رو جاکفشی اهنی تو حیاط و وارد خونه شدم. -سلامتی مامان-کارت جور نشد؟ سرمو تکون دادم که یعنی نه و وارد خونمون که حدودا 30 متره ،شدم. یه پذیرایی کوچولو با یه اتاق خواب کوچیک و اشپزخونه و حموم با دستشویی ای که تو حیاط قرار داشت وسایل چندانی هم نداشتم. یه فرش نه متری و یه تلویزیون کوچیک و پشتی و گاز و یخچال و چند تیکه وسایل مورد نیاز دیگه ولی هر چی که بود مامان خیلی تمیز خونه رو نگه میداره. مامان-برو تو اتاق لباساتو عوض کن بیا شربت بدم بخور مرداد ماهه و اوج گرما -باشه رفتم تو اتاق یه شلوار و تیشرت ساده پوشیدمو اومدم نشستم روبروی تلویزیون. مامان تو اشپزخونه داشت شربت ابلیمو درست میکرد واسم. -مامان مهوش کو؟ از تو اشپزخونه گفت:خونه ی دوستشه -یعنی چی که دم به دیقه میره خونه ی مردم ساعت هفت و نیمه ها.شماره خونه ی دوستشو نداری؟ مامان-چرا مادر دارم.ولش کن الانا پیداش میشه دیگه شربتو اوورد واسم و منم خوردم چیزی نگفتمومشغول تلویزیون دیدن شدم ولی نگام اونجا بود و خودم تو فکر. باید زودتر یه کاری جور کنم.اینجوری که نمیشه تو این گرونی دو روز دیگه مهوش بزرگ میشه میخواد بره دانشگاه اون موقع چیکار کنم؟خدا بیامرزتت بابا حداقل جور میکردی یه خونه میخردی بعد می رفتی .یه حقوقی بیمه ای چیزی داشتی که اینجوری اسیر نمیشدم من. 21 سالم بود که بابام تصادف کرد و مرد.شوک بزرگی بود واسم.با اینکه زیاد نمی دیدمش و همش سرکار بود و دو شیفت واضافه کاری و این حرفا ولی خیلی دوسش داشتم و دارم و خواهم داشت. یه کارگر ساده بود خیلی بیشتر از اون چیزی که باید کار میکرد خودشو درگیر کار کرده بود که یه لقمه نون حلال در بیاره بده ما بخوریم،بعد از مرگش هم من شدم نون اور خونه.یه مدت پا دویی میکردم ولی الان یه ماهی میشه که اخراج شدم چون یارو میخواست تعمیر گاهش رو جمع کنه... منم که در به در دنبال کارم. با صدای مامان سرمو بلند کردم. مامان-پاشو تو که تلویزیون نگاه نمی کنی حداقل پاشو نمازتو بخون -چرا مامان دارم نگاه می کنم مامان-پاشو ببینم به من نگو که بلند شو پسرم -باشه بلند شدم رفتم سمت اشپزخونه،وضو گرفتمو رفتم تو اتاق و سجادمو پهن کردم شروع کردم به نماز خوندن.نیم ساعت از نماز خوندم گذشت که زنگ زدن. مامان بلند شد بره سمت در که مانعش شدم. -بذار من باز می کنم سفره رو بنداز مهوشه. باشه ای گفت و رفت سمت اشپزخونه. رفتم سمت حیاط.دمپایی هامو پام کردمو در رو باز کردم.همونطور که حدس میزدم مهوش بود. مهوش-سلام توبیخی و دست به سینه نگاش کردم. -سلام. مهوش-میشه بری کنار بیام تو؟ با اخمای درهم رفتم کنار.اونم اومد تو و روبروم وایساد سرش رو انداخت پایین. -تا الان کجا بودی؟مگه قبلا بهت نگفته بودم حق نداری بیشتر از ساعت 8 بمونی بیرون؟ مهوش-چرا داداش ولی داشتم با خواهر دوستم ریاضی کار میکردم بچَس بخدا 10 سالشه با حرص گفتم:مگه تو ضامن مردمی؟ با صدای تحلیل رفته گفت:نه...چیزه...یعنی خب باهاش کار کردم پولشو دادن بهم دیگه صدای داد مامان بلند شد:بیاید دیگه بچه ها کجا موندید؟غذا یخ کرد. مهوش چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین. -دیگه حق نداری با کسی درس کار کنی تا یه هفته هم جز مدرسه جای دیگه ای نمی تونی بری مهوش-ولی داداش... پریدم وسط حرفش:حرف نباشه راه بیفت برو تو. چیزی نگفت و رفت.منم رفتم تو.شاممون رو تو سکوت خوردیم و مهوش بلند شد سفره رو جمع کرد و ظرفا رو شست.مامانم یه لباس دستش بود داشت منجوق دوزیش میکرد. مهوش نشست کنار دستمو گفت:داداش -چیه؟؟؟ مهوش-میزنی شبکه سه کنترل رو دادم بهش و بلند شدم برم تو اتاق که جا بندازم بخوابم.با صدای مهوش متوقف شدم و وایسادم سرجام. مهوش-داداش -هوووم؟ مهوش-هنوزم از دستم ناراحتی؟ -نه مهوش-باشه شب بخیر بیخیال شدمو رفتم تو اتاق.یه دشک و متکا پتو برداشتمو پهن کردم گرفتم خوابیدم. فصل سوم از تو حیاط داد زدم:ای بابا زود باش دیگه مهوش دیرمون شدا مهوشم از تو خونه بلند گفت-باشه باو وایسا کیفمو بردارم بیام مامان-ماهان ولش کن دیگه همین بقلن الان میریم دیگه راه دور نیست که ماهان-باشه ولی من گفتم زشته حالا نگن اومدنشون فقط واسه شام بودش،دیر اومدن زود رفتن مامان-نه مامان جان مهری رو که میشناسی حالا خوبه از وقتی بچه بودی خودش بزرگت کرده ها راست می گفت.مهری خانوم همسایمونه و همسن مامانه یعنی 40 سالشونه ...شوهرش هم اسمش علی اقاعه مرد خوبیه دوتا دختر هم به اسمای یسنا و پریسا دارن که یسنا 17 سالشه و پریسا همسن خودمه...از بچگی با هم بزرگ شدیم مثل خواهرم میمونن واسم. یعنی هم من هم اونا از بچگی تو همین محل بودیم و بزرگ شدیم مهوش-بریم -بریم با هم راه افتادیم سمت خونشون که دقیقا سه تا خونه از خونه ی ما اونور تر بود.رسیدیم دم در و زنگ خونشونو زدیمو رفتیم تو هر چهارتاشون اومدن استقبالمون و بعدم تعارفات الکی و پذیرایی و این حرفا نیم ساعت از جشن میگذره منم بیکار نشستم اینجا. مهوش و یسنا و پریسا نشستن یه گوشه خیلی مشکوک دارن پچ پچ می کنن.علی اقا هم که دیر میاد از سرکار هنوز نیومده اخه بعد از اینکه از شرکتی که توش کار می کنه تعطیل میشه میره مسافر کشی با ماشینش ساعت 9،9 و نیم میاد الان 8 شبه تازه...مامان و مهری خانمم که دارن غیبت در و همسایه رو می کنن... با صدای مهوش از فکر اومدم بیرون. مهوش-داداش جونی؟ سرمو گرفتم بالا هر سه تاشون وایساده بودن بالا سرم. از زیر نگاه تیزبینم گذروندمشون و مشکوک نگاشون کردم -چیشده که شما سه تا اومدید بالا سر من؟؟؟چیزی شده؟باز چی تو کلتونه؟ یسنا نیششو شل کرد:هیچی داداش ماهان به شوخی گفتم:ببند نیشتو ور پریده اخه همیشه با یسنا شوخی میکردم و سر به سرش میذاشتم. صدای مهری خانم ازاون طرف اومد. مهری خانم-چیکارش دارید ماهانو؟بیاید اینور ببینم پریسا برگشت سمتش و گفت:هیچی مامان دیدیم تنهاست گفتیم بیایم پیشش بعدم خودش اومد کنار من. مهوش و یسنا هم به تبعیت از اون نشستن. -میگم بچه ها میاید هفت تا خبیس بزنیم؟ یهو مهوش پرید بالا و بلند گفت:خودشه!!! پریسا گنگ نگاش کرد:چی خودشه؟ مهوش-در گوشِتونو بیارید خواستم برم جلو که مهوش مانع شد و بعدم در گوش اون دوتا یه چیزی گفت و اون سه تام خندیدن. یسنا بلند شد رفت و به دیقه نکشید با پاسورها برگشت. -خب بده من دست میدم... یسنا-نخیرا...مگه خودم چلاغم؟ با خنده گفتم:دور از جون چلاغ داد زد:مــــــــاهان همه زدن زیر خنده. دستامو به نشونه ی تسلیم گرفتم بالا سرم. -نه بابا منظورم اینه که دور از جون که چلاغ بشی دوباره همه خندیدن. یسنا-کم نمک بریز بیا بازی رو شروع کنیم -من تو رو میشناسم میخوای باز دقلی کنی. ورق ها رو بده من بُر بزنم با اعتماد به نفس ورق ها رو گرفت سمتم-بیا بابا منم بُر زدمو دادم بهش اونم شروع کرد به دست دادن. خلاصه که بازی شروع شد و منم با تمام حرفه ای بودنم تو این بازی همش هفت میومد واسم حالا دریغ از یدونه هفت واسه من.... -یعنی چی شما هماهنگید چرا همش هفتا میفته واسه من؟ یسنا-کم حرف بزن باو خودت بُر زدی خوبه. یک کم که فکر کردم که دیدم راست میگه بنابراین سکوت اختیار کردم و تا اخر این دست هم حرفی نزدم. اخر سرم پریسا شاه شد و مهوش وزیرش و یسنا معاون و منه بدبختم شدم دزد. پریسا-خب میخوای بگم بهت جریمم رو؟ با لحن با حالی گفتم:نه نمی خوام!!! مهوش و یسنا زدن زیر خنده. پریسا با خنده رو کرد به بچه ها و گفت:بگم بهش؟ اونام گفتن:اره بگو بگو پریسا-شرط من اینه که جمعه دربی استقلال و پرسپولیسه باید ما رو هم با هم ببری با خودت یهو زدم زیر خنده...خیلی ناگهانی و بلند...بعد از اینکه خنده هامو کردم با خنده گفتم:جون مادرت چند فسفر سوزوندی به این نتیجه رسیدی؟ یسنا-این تصمیم هر سه تامونه تازه شاید دوستامونم بیاریم... -باشه به همین خیال باش که بذارن شما ها وارد سالن شید اخه عقل کل ها مگه نمی دونید دخترا نمی تونن برن استادیوم؟ مهوش-با تیریپ پسرونه میایم -مهوش فکر کن یه درصد تو رو با خودم ببرم بین اون همه پسر پریسا-ولی تو شرطو باختی -برو بابا شرط کیلو چنده؟ پریسا قاطع اومد نشست کنارمو گفت:مگه تو داداش ما نیستی؟ -داداش مهوش هستم ولی داداش تو و اون خواهر عتیقت نه!!! پریسا-خب از بچگی که با هم بزرگ شدیم...درسته که خواهرت نیستیم ولی حکم خواهرت رو که داریم بیخیال بلند شدمو گفتم:چون خواهرّمید میگم نمی برمتون دیگه یسنا-اما ماهان... پریدم وسط حرفش:ماهان بی ماهان یسنا اومد نزدیکمو با ابروهای بالا رفته گفت:یه دیقه میشه بیای اینور؟ -نه!!! یسنا-بیای به نفعته ها... -بگو میخوام خرت کنم ببریمون یسنا-نه والا...باور کن خصوصیه -همینجا بگو مهوش-اره بگو یسنا-نه نمیشه اخه مربوط به بحث خاصیه -ای بابا بیا بریم نیام که تو کچلم می کنی با خودم بردمش یه گوشه که خلوت بود. -خب میشنوم یسنا-ببین داداش ماهان یادته اون موقع که اومده بودی دم مدرسمون از دوستم خوشت اومد خواستی بهش شماره بدی ضایعت کرد؟ -خب؟ یسنا-بخوای می تونم راضیش کنم باهات رفیق شه -و در عوض چی میخوای؟ یسنا-میخوام ببریمون استادیوم با خودت عصبی گفتم:هنوز اینقدر بی ناموس نشدم که بخوام بخاطر یه دختر خواهرامو ببرم قاطی اون همه مرد یسنا-ولی ماهان... تقریبا" داد زدم:تمومش کن یسنا همه ی کله ها برگشت سمتمون. مامان-یسنا باز چیکار کردی صدای بچه رو در اووردی؟ یسنا-باور کن هیچی مامان... دیگه واینستادم به بقیه ی حرفاشون گوش بدم زدم از حیاط بیرون.احتیاج به هوای آزاد داشتم... از هیچکدوم حرفاشون ناراحت نشدم ولی از این حرف اخر یسنا خیلی ناراحت شدم... یعنی که چی خو؟ رفتم نشستم لب حوض تو حیاطشون.یک کم از آب حیاط زدم به صورتم...حالم بهتر شد. نمیدونم چقدر نشسته بودم تو حیاط که علی اقا با کلید در حیاط رو باز کرد و اومد تو. بلند شدم رفتم پیشوازش.... -سلام علی اقا خسته نباشی علی اقا-ععع سلام پسرم خوبی؟سلامت باشی -ممنون خوبم علی اقا-تو حیاط چیکار می کنی؟ -اومده بودم هوا خوری علی اقا-اتفاقا خوب شد دیدمت بیا بشین لب حوض با هم رفتیم نشستم لب حوضشون. علی اقا-شنیدم دنبال کار میگردی؟ -اخ اخ نگو در به در دنبال کارم ولی کو کار؟ علی اقا-دیروز رانندمون استعفا داده تو شرکت رفته واسه خودش سر یه کار دیگه رییسمون هم راننده میخواد چطوره تو بری؟مدرک و سابقه کار هم نمیخواد خیلی خوبه حقوقشم خوبه.هان چطوره؟ -وای اینکه خیلی خوبه...حالا حقوقش چقدری هست؟ علی اقا-نمیدونم 500 600تومن دقیق نمی دونم والا -مدارک چی میخواد؟ علی اقا-ادرسش رو می نویسم فردا برو سر بزن بپرس دیگه نمیدونم زیاد اطلاعات ندارم -اجرت با امام حسین خدایی خیلی معطل کار بودم حقوقش هم عالیه علی اقا-اره پسرم پاشو پاشو بریم تو -بفرمایید فقط به مامانم چیزی نگید اخه دوس ندارم بدونه این چند وقته اینقدر دنبال کار بودم هی نشده اگه نشه ناراحت میشه باشه؟ علی اقا-ایشالا که میشه بیا بریم تو بذار یه ابی به دست و صورتم بزنم بریم -باشه رفت لب حوض منم رفتم تو کار ترکیب اجزای صورتش. یه مرد حدودا 47،8ساله با قد متوسط و موهای گندمی و ریش و سیبیل در کل چهره ی مهربون و گیرایی داشت. بعد از شستن دست و صورتش با هم رفتیم تو خونه... سفره رو انداخته بودن.نشستیم شام خوردیم ولی هنوزم از دست این 3 کله پوک ناراحت بودم ولی خوشحالی ای که بخاطر پیدا کردن کار داشتم باعث میشد بگم و بخندم البته با اون سه تا یک کلمه هم حرف نزدم خلاصه اونشب ساعت 10 و نیم بود که رفتیم خونه.فصل چهارم آره خودشه.یه در آهنی خیلی بزرگ که جلوش نگهبانی بود. -آقا؟؟؟ برگشتم سمت صدا...راننده تاکسیه بیچاره بودش که تو ماشین نشسته بود. -بفرمایید؟ راننده-عمو جون تازه میگی بفرمایید؟چه دل خجسته ای داری؟پولو حساب کن برم دنبال کارم بابا تازه یادم افتاد که کرایه تاکسی رو حساب نکردم. -آخ آخ ببخشید تو رو خدا محو دید زدن ساختمون شدم چقدر میشه؟ راننده-45 هزار تومن با تعجب گفتم:45هزار تومن؟چه خبره؟مگه سر گردنس؟من 20 هزار بیشتر نمیدم؟ راننده-مگه شهر هرته بچه جون؟از جنوب تهران اومدی خارج از شهر خیلی منصفم که اینقدر حساب کردم باهات میدونی........ حوصله نداشتم دیگه به بقیه ی حرفاش گوش بدم...در کل 35 هزار تو جیبم بود که در اووردم دادم بهش اونم به زور و مکافات قبول کرد و گرفت رفت. من موندم تو این گرونی ملت چجوری میخوان زندگی کنن؟والا بخدا رفتم سمت در سفید و بزرگی که از جنس اهن بود و کشویی باز میشد...البته در باز بود واسه همین رفتم تو. یه حیاط خیلی بزرگ که با گل و بوته تزیین کرده بودن...کف حیاط هم سنگ فرش بود وحیاطشم خیلی بزرگ بود و حالت اداری داشت. خواستم برم رامو پیدا کنم ببینم چه گلی باید به سرم بگیرم که یه مرد ابی پوش که ظاهرا" نگهبان بود مانعم شد. نگهبان-شرمنده اقا نمی تونم اجازه بدم وارد شید ابروهامو انداختم بالا:به چه دلیل؟؟؟ نگهبان-چون لوکیشن دارن رییس هم گفتن کسی رو راه ندم -من لوکیشن موکیشن سرم نمیشه بذار برم بابا کار دارم هزارتا بدبختی دارم بذار برم سر کارم... پرید وسط حرفم:اقا اصرار نکنید بفرمایید با دستش سمت در رو نشون داد و این یعنی خیلی محترمانه گمشو بیرون بیخیال گوشیمو از جیبم در اووردم ولی از جام تکون نخوردم... اونم با تعجب داشت نگام میکرد رفتم رو شماره ی علی اقا و شمارش رو گرفتم...بعد از 5,6 تا بوق جواب داد. علی اقا-بله ماهان جان؟ -سلام علی اقا خوبید؟ علی اقا-ممنون پسرم تو خوبی؟چیزی شده؟ -علی اقا اومدم شرکت واسه همون مصاحبه ای که گفتین ولی نگهبان نمیذاره وارد شم علی اقا-وااااای راست میگی امروز لوکیشن دارن اینجا ببین گوشی رو بده بهش گوشیو گرفتم سمت نگهبان. -بیا نگهبان با تعجب گفت-کیه؟با من کار داره؟ -پ ن پ میخواد جوک بگه بهت شاد شی نیز که چهرت عبوسه...بگیر دیگه باو اخماشو کشید تو همو گوشی رو ازم گرفت. یک کم که با علی اقا صحبت کرد و اونم انگار مخشو زد گوشی رو گرفت سمتم منم قطعش کردم. نگهبان-سرپرست بخش سوم گفتن می تونید برید...ولی گفتن بفرستمشون پیش خودشون همین میدونی که این وسط هست رو مستقیم میگیری میری...انبار سوم دست چپ بزرگ زده نوشته برید اونجا -باشه ممنون دیگه چیزی نگفت و رفت سمت اتاقک خودش...منم راهمو گرفتم رفتم سمت ادرسی که یارو گفت و علی اقا اونجا بود... از دور دیدمش که یه دست لباس کار آبی کمرنگ و سورمه ای پوشیده بود داشت با یکی حرف میزد... رفتم جلو پیشش. -سلام عرض شد علی اقا...خسته نباشید علی اقا-به به ببین کی اینجاست چطوری ماهان خان؟ بعد رو کرد به اون یارویی که پیشش بود و قد بلندم بود گفت:برو ولی حواست باشه ها اونم سری تکون داد و رفت. -ممنون علی اقا شما خوبی؟ علی اقا- هـــی....میگذره دیگه واسه مصاحبه اومدی؟ -بله راه افتاد سمت بیرون از انبار و گفت:راستش ماهان جان من نمیدونستم...امروز واسه یه فیلمی که تازه دارن میسازن و نمیدونم چیه اومدن پیش ریسس شرکت هم وسایلی که لازم دارنو بگیرن اخه میدونی که کارمون تهیه وسایل فیلمبرداری مثل پروژکتور و این حرفاس هم اینکه میخوان صحنه ی فیلم اینجا باشه نمیدونم از این حرفا دیگه سر رییس کارخونه تا یه ساعت،یه ساعت و نیم دیگه شلوغه کسیو نمی بینه شرمندتم -یعنی من برم دوباره بیام؟ علی اقا-اگه می تونی وایسا اگرم که نه برو کارت محفوظه اخه فوری به راننده احتیاج داره -من مدارکی که فکر میکردم لازم بشه مثل کپی شناسنامه و عکس و خود شناسنامه و این حرفا رو آووردم علی اقا-کار خوبی کردی پسرم... فصل پنجم نیم ساعت از وقتی که اومدم شرکت میگذره... علی اقا رفته سر و آب گوش بده ببینه این مدیرشون کی افتخار میده منو ببینه...منم روبروی ساختمون دفتر مدیر و این حرفا نشستم رو سکو... از حق نگذریم خیلی کارخونه ی بزرگ و مدرنیه با صدای علی اقا سرمو گرفتم بالا... علی اقا-می تونی بری بالا تو دفتر نشسته پسرم مصاحبه کردی بیا انبار من اونجام -باشه چشم رامو گرفتم رفتم سمت ساختمونی که نمای آنتیک و خاکستری ای داشت علی اقا هم راشو کشید و رفت وارد که شدم جلوش یه سکوی پرسنلی بود و یه زنه هم پشتش وایساده بود... پشت سرشم از این تابلوی اعلانات میگن چی میگن بود بزرگم فلش زده بود به سمت چپ «مدیریت» خوش به حالشون ملت چه دم و دستگاهی دارن جلوی یه در بزرگ قهوه ای رنگ که روش بازم نوشته بود «مدیریت»وایسادم در زدم و بعد از کسب اجازه وارد شدم. یه دفتر فوق العاده بزرگ با نمای قهوه ای و عسلی و امروزی... یه دست مبل چیده شده بود و کتابخونه و گل های طبیعی و میز مدیریت که پشتش یه دختر حدودا" بیست ساله نشسته بود که احتمالا مدیر بود...کوفتش بشه عوضی دختره با غرور گفت-برای چی اونجا وایسادید؟تشریف بیارید از هپروت بیرون راستم میگفت عین ندید بدید ها سه ساعته وایسادم زل زدم به اتاقش ولی خو حق نداشت اینجوری حرف بزنه منم خوب بلدم با هرکس چجوری رفتار کنم... بنابراین با غروری که ده برابر خودش بود رفتم نشستم رو مبل روبروییش -جناب مدیر تشریف ندارن؟ دختر-خودم هستم با حالت مسخره و پوزخند مانندی گفتم:شما؟؟؟ قشنگ ساییده شدن دندوناش رو حس کردم... دختر-مدیر کل پدرم هستن ولی در غیاب ایشون من مدیریت می کنم حالا امرتون رو بفرمایید؟شما همون اقایی که اقای شمس معرفی کردن نیستید؟ -بله خودم هستم دختر- فکر نمی کردم همچین سلیقه ای داشته باشه شمس اه اه خب برای استخدام اومدید؟ زیر لب گفتم:پ ن پ تفریحم کم شده بود اومده بودم اسکلت کنم بخندیم ولی بلند گفتم:بله دختر- چون من ضرورا" به راننده احتیاج دارم تحقیقات میمونه برای بعد ولی صد البته فردی که جناب شمس معرفی کنن مورد اعتمادن میشه مدارکتون رو ببینم؟ مدارکو گرفتم سمتش...این چه کتابی حرف میزنه؟چرا اینجوریه؟اه اه حالم بد شد مثلا میخواد بگه اره منم هستم اوووق اون سرشو انداخت پایین که مدارکم رو ببینه منم رفتم تو کار انالیزش... بذار ببینم...چون پشت میز نشسته قد و هیکلش معلوم نیست ولی چشمای خوشکل و گیرای توسی داره که هر کسی محوش میشه خدایی... موهاشم که از روسری سفید مشکیش بیرونه معلومه خرمایی رنگه و پوست گندمی خیلی روشن که به سفید میزنه و رنگ خاصی داره و بینی کوچیک و لبای خوشکل و قلوه ای اوووف حالا که فکر می کنم می بینم عجب دافیه ولی بچس واسه مدیریت باو سرشو بلند کرد. دختر-خب جناب فطرت شما استخدام میشید از همین الانم می تونید شروع به کار کنید در ضمن راننده ی شخصی من هم میشید و اینکه 5 شنبه ها و جمعه ها هم باید بیاید سر کار البته وقتایی که من بخوام مفهموم شد؟ اه اه دختره ی مغرور من حالی از تو بگیرم که مرغای اسمون به حالت زار بزنن به زور فقط سرمو تکون دادم دختر-در ضمن لباس رسمی هم باید بپوشید و اینکه این قرارداد رو هم امضا کنید حقوق و شرایط رو زیرش نوشته انگار داره با نوکر در خونش حرف میزنه بچه پر رو...ولی به این کار احتیاج دارم نباید چیزی بگم که اخراج بشم هرچی که هست باشه... برگه ای رو گرفت سمتم من سریع خوندمش و امضاش کردم.حقوقش ماهی 750 هزار تومن بود که این خیلی خوب بود اسم مدیریت هم اسم پدرش رو نوشته بود...اردلان نصیری دختر-می تونید برید برای یک ساعت و نیم دیگه اینجا باشید میخوام برم -باشه در رو بستمو اومدم بیرون اخه یکی نیست بگه پیش قاضی و ملق بازی؟دختره ی مغرور از بچگیش تو ناز و نعمت بزرگ شده اونوقت الان میاد واسه ما فیس میگیره... به من میگن ماهان فطرت من بخوام می تونم صد تا شخصیت داشته باشم...همینطور که شوخ ام می تونم مغرور باشم که جرئت نکنی تو روم نگاه کنی با حس خوردن به چیزی سرمو بلند کردم... سر که بلند کردم دیدم ای داد بیداد اینقدر که حواسم پرته این دختره بود با کله رفتم تو شیشه اونم جلو جمع... یه پسر قد بلند حدودا"26،7اومد جلو... با خنده گفت:چیزی شد؟حالتون خوبه؟ -هیچی بابا چیزی نشد شیشه عه حواسش نبود با کله اومد تو من خندید. پسر-واعجبا حواست باشه پسر جون -خوبم بابا ولی به شیشه هاشون باید ادب یاد بدن پسر-باشه موفق باشی راستی افتخار اشنایی با چه کسی رو داشتم؟ دستمو دراز کردم سمتش:ماهان هستم...ماهانِ فطرت اون یارو هم دستشو دراز کرد و گفت:پرهام یگانه هستم خوشبختم ازدیدنتون من دیگه باید برم دیرم شده به امید دیدار -خدافظ پرهام رفت و منم با حواس جمع رفتم سمت انباری که علی اقا گفت از دور دیدمش که داشت یه کارتون رو بلند میکرد میذاشت تو کامیون و با یکی دو نفر حرف میزد رفتم جلو. -خسته نباشی علی اقا علی اقا-درمونده نباشی پسر یه لحظه وایسا الان میام بعدم رو کرد به اون دوتا پسری که وایساده بودن علی اقا-همینطوری که گفتم کامیون باید تا یک ساعت دیگه راه بیفته ها فهمیدید؟ اونام سرشونو تکون دادنو مشغول شدن. علی اقا هم اومد پیش من. علی اقا-چیشد استخدام شدی؟؟؟ -اره بابا استخدام شدم فقط چیزی از حقوق نگفتش راستی این مدیرتون چرا اینقدر مغروره؟ علی اقا-اهان دختر اقای نصیری رو میگی؟این مدلشه ولی دختر خوبیه ول کن این حرفا رو مهم کارته خب دیگه برو سر کارت -گفتش یه ساعت و نیم دیگه دم دفترم باش علی اقا-باشه من کار دارم ببخشید که تنهات میذارم -خواهش می کنم شما برو منم همینجاها پرسه میزنم تا وقتم بشه و برم سر کارم علی اقا-موفق باشی خدافظ -ممنونم خدافظ علی اقا رفت منم نشستم لب سکویی پشتش میخورد به یه باغچه ی فوق العاده سرسبز... یه نگاه به گوشیم که از این نوکیا ساده ها بود انداختم هیچ پیام یا میسکالی دریافت نکرده بودم ساعتم 11 و نیم بود نگام افتاد به عکسی که با مهوش و پریسا و یسنا انداخته بودیم ... پارسال سیزده بدر بود بودش که علی اقا اینا و ما با هم رفتیم سیزده بدر...چون فامیل های بابا که کلاردشت زندگی می کنن و زیاد نمی بینیمشون و مامانم هم که خونوادش طردش کردن سر ازدواج با بابام...بیخیال جریانش زیاده یهو یاد دیشب که با یسنا و پریسا و مهوش دعوا کردم افتادم... خیلی دوسشون دارم دوس ندارم ناراحت بشن ازم... مهوش و یسنا که الان مدرسه ان ولی پریسا حتما خونس. با یه تصمیم ناگهانی رفتم تو مخاطبین رو شماره ی پریسا و شمارشو گرفتم. بعد از سه چهارتا بوق صدای خواب الوش پیچید تو گوشی. پریسا-بله؟؟؟ -سلام عرض شد خواهر خوش خواب صداش تغییر کرد:ععع داداش ماهان تویی؟خوبی؟چه خبر؟مگه قهر نبودی؟ -نه مگه بچه ام قهر کنم فقط یک کم از دستتون ناراحت شدم امیدوارم دلخور نشده باشی ولی میخوام جبران کنم اونم فقط به یه مناسبت؟ با ذوق گفت:به چه مناسبت؟ -بلاخره کار پیدا کردمو استخدام شدم اگه بچه های خوبی باشید اگه اگه اگه جمعه کاری نداشتم با خودم می برمتون استادیوم جیغ زد:واااای ماهان خیلی اقایی دمت گرم جبران می کنم ایشالا عروسیت -اروم باو دختر باید سر سنگین باشه همین دیوونه بازی ها رو در میاری ترشیدی و خواستگار نداری دیگه جیغ زد:ماهان گوشیو از گوشم فاصله دادم و گفتم:اصلا حالا که اینجوری شد نمی برمت پریسا-نه داداشی شکر خوردم من بیا ببرمون -باشه حالا به یسنا و مهوش نگو عصری اومدم خودم باهاشون حرف میزنم الان باید برم کاری نداری ابجی؟ پریسا-نه قربونم بری بای -ای لوس خدافظ گوشیو قطع کردم. آخیش راحت شدماااا از دیشب انگار یه چیزی کم بودش ها همشم از علاقه ایه که به این سه تا اعجوبه یعنی پریسا و یسنا و مهوش دارم... فصل ششم یک کم دیگه هم تو حیاط پرسه زدم وقتی وقتش شد رفتم داخل ساختمون تا ببینم تکلیفم چیه و خانوم کی قصد رفتن دارن؟اه اه رفتم دم در مدیریت خواستم در بزنم و وارد شم که در باز شد و خود دختره اسمش چی بود؟نصیری بود چی بود؟همون در رو باز کرد و اومد بیرون ابروهاشو انداخت بالا:کاری داشتید؟ -کی میخواید برید؟ نصیری-فکر نکنم به شما مربوط بشه...هر موقع خواستم برم صداتون می کنم -به من مربوطه چون رانندتونم یه پوزخند زد و گفت:نیم ساعت دیگه اووووف کی میخواد نیم ساعت اضافی هم وایسه اخه؟؟؟نکنه میخواد حرص منو دربیاره؟نه بابا اخه مگه با من پدر کشتگی داره؟ نصیری-نمیخواید برید کنار؟میخوام رد شم یهو از دهنم پرید:نه!!! با تعجب و چشمای گرد شده و مغرورش نگام کرد چیزی نگفتم و رفتم کنار... اونم رد شد و گفت:با من بیاید راه افتاد و منم دنبالش...رفت سمت در ورودی که الان حکم خروجی داشت واسه ما وارد محوطه شدیم و کنار یه بی ام و کوپه ی مشکی وایساد..یه سوییچ گرفت سمتم فهمیدم سوییچ ماشینس درشو باز کردمو نشستم پشت فرمون اونم نشست عقب پشت صندلی شاگرد طوری که بهش دید نداشتم.عجب ماشینیه!!!خداروشکر با ماشین پسردایی بابام که شمال میشستن یه بار رونده بودم و دنده اتومات بلد بودم -کجا برم؟ نصیری-برو به این ادرسی که میگم پاسداران خیابون ...................... چیزی نگفتمو ماشینو روشن کردمو زدم از کارخونه بیرون.هنوز نصفه های راه رو نرفته بودیم که گوشیم زنگ خورد و سکوتی که تو ماشین حاکم شده بود رو شکست... گوشی ابوقراضم رو از جیبم در اووردم. شماره ی خونه ی علی اقا اینا بود همینجوری که داشتم میروندم دکمه ی سبز رو زدمو تماس رو وصل کردم. -بله؟؟؟ -وای داداش شنیدم میخوای ببریمون استادیوم این یسنا بودش که داشت جیغ میزد...بازم پریسا دهن لقی کرد سرد و بی تفاوت گفتم:معلوم نیس جیغ زد:چرا داداش؟؟؟ -صبح خواستم منت کشی پریسا رو کنم یه چیزی پروندم دیگه یسنا-تو رو خدا داداش -استادیوم جای دخترا نیس یسنا-اما داداش دربیه -دربی باشه یسنا-داداش بخاطر تیممون ببرمون عجب کنه ایه ها...حالا من یه چیزی پروندم تو چرا جو میزنتت؟ -تا ببینم چی میشه یسنا...کاری نداری؟پشت فرمونم یسنا-راستی کارت مبارک پری بهم گفت بای -خوب خبرا رو رسونده هاااا بهش بگو ببینمش تیکه بزرگش گوششه خدافظ یسنا-باوشه دمت نرم خدافظ گوشیو قطع کردمو انداختم رو صندلی بقلم و به راهم ادامه دادم... 20،25 دقیقه بعد رسیدیم و ماشینو دم یه آپارتمان 7،8 طبقه پارک کردم بدون هیچ حرفی پیاده شد و رفت تو ساختمون منم بیکار نشستم تو ماشین.عجب کار کسالت اوریه ها اه اه بذار زنگ بزنم به این ممد رضای دلقک یک کم بخندیم رفتم تو مخاطبینو شمارشو گرفتم... بعد از دوتا بوق جواب داد. ممد رضا-سلام بزغاله شنیدم کار پیدا کردی؟راسته؟ -سلام تو از کجا میدونی؟ ممد رضا-الان دم خونتون بودم پریسا داشت از خونه میومد بیرون هیچی دیگه منو دید سلام علیک کردیم گزارش ها رو داد -به سلامتی فقط خواجه حافظ شیرازی نفهمیده دیگه؟ ممد رضا با خنده گفت:راننده شدی؟ -اره باو راننده ی یه دختر ایکبیریه مغرور بد عنق اه اه ممد رضا-جون من راس میگی؟الان داری چیکار می کنی؟ -هیچی نشستم تو ماشین تا خانم تشریف بیارن ممد رضا-حالا چرا بدت میاد ازش؟ -چون مغروره معلوم نیس به چیش می نازه؟والا به خدا ممد رضا-ولش کن اوه اوه پشت خطی دارم فعلا بای -خدافظ گوشیو قطع کردم انداختم رو صندلی کنار دستم... سرمو گذاشتم رو فرمونو نفسمو فوت کردم... با صدای خنده ای که یهو شلیک شد رو برگردوندم دیدم نصیری نشسته رو صندلی پشت سرم یعنی رو صندلی عقب و هر هر داره میخنده یا خدا یعنی حرفامو شنیده؟ولش کن اروم باشه پسر هر جوری شده کنترل کن خودتو یا نصیب و یا قسمت اروم باش ابروهامو انداختم بالا و طلبکارانه و اروم ولی طوری که بشنوه گفتم:ملت تو دلشون جوک میگن که تاحالا نشنیدن بعدم میخندن واعجبا با این حرفم خندش بیشتر شد.عجب دختر عجیبیه ها اصلا به اون قیافه ی مغرورش خنده نمیاد یه دل سیر که خندید و خندش قطع شد گفت:که من مغرورم و بدت میاد ازم؟ چیزی نگفتمو همونجوری نگاش کردم نصیری-ادم در مورد رییسش اینجوری حرف نمیزنه... سوالی گفتم:شما چند سالتونه؟20 رو به زور داشته باشید یک کم مکث کردمو ادامه دادم:حتما عوارض سنتونه که اینجوری رفتار می کنید...باش ولی باید بگم بچه تر از اینی که کسی که سه سال ازت بزرگتره بشی رییسش عصبی گفت:می بینی که شدم ولی حد خودتو بدون گنده تر از دهنت حرف میزنی بخوام با اردنگی اخراجت کردم خونسرد برگشتم سرجام:هه برو بگو بزرگترت بیاد بابا خب کجا میخواید برید؟ یهو از ماشین پیاده شد و ماشینو دور زد... اومد در سمت راننده که من باشم رو باز کرد و گفت:پیاده شو بیخیال نشستم تو ماشین. تقریبا بلند گفت:پیاده شو -دستور نده نصیری-میدونی که روبروت وایساده؟دختر بزرگترین تاجر ایران...بهترین فیلمنامه نویس ایران...بهترین بازیگر تئاتر ایران...به بابام بگم سه سوته پدرتو در میاره جد و ابادت رو میاده جلو چشم منم پیاده شدم و به لحن خودش البته با ارامش ذاتیم گفتم:میدونی روبروت کی وایساده؟راننده ی دختر بزرگترین تاجر ایران...راننده ی بهترین فیلمنامه نویس ایران...راننده ی بهترین بازیگر تئاتر ایران.... دیگه نذاشت ادامه حرفمو بزنمو رفت نشست تو ماشین سرجای قبلیش... منم نشستم پشت فرمون.
 


مطالب مشابه :


ستاره ی پنهان

بی رمان - ستاره ی پنهان - رمانها و ترانه های ایرانی | خارجی بی رمان. رمانها و




رمان ستاره ی پنهان

گنجینه ی رمان های من. وقتی عشقت تنهات گذاشت نگران خودت نباش که بعد از اون چیکار کنی!




دانلود رمان جدید و عاشقانه ستاره پنهان برای موبایل و کامپیوتر

جذاب ترین رمان های عاشقانه ستاره پنهان. نویسنده کتاب : مهسا زهیری کاربر انجمن نود و




رمان ستاره های آرزو

رمان ستاره های آرزو - مجله رمان؛طنز 32-رمان هویت پنهان; 33-رمان 69-رمان ستاره های




رمان هويت پنهان

رمـــــان هـایـــ رمان هويت پنهان. تانک تکیه زدم.داشتم به آسمون پر ستاره خیره شدم




رمان ستاره ای که ستاره بود21

رمان ستاره ای که ستاره بود21 32-رمان هویت پنهان; 33-رمان عاشقم 69-رمان ستاره های




رمان ستاره های آریایی 1

رمان ستاره های آریایی 1 - انواع رمان های طنز 31-رمان هویت پنهان.




رمان شب بی ستاره 1

دنیای رمان - رمان شب بی ستاره 1 بپیوندید و هر روز رمان های جدید را پنهان کردم وچیزي




برچسب :