گروگان من 7 ( قسمت آخر )

همون موقع من در رو باز کردم ارتا که انگار از دیدن من توی خونه تعجب کرده بود نگاهی از بالا به پایین و بعداز بالا به پایین بهم انداخت که من گفتم:
-سلام خسته نباشی.
-مرسی.
رفتم کنار تا بتونه وارد بشه ….وقتی که اومد داخل مستقیم به سمت طبقه ی بالا رفت من اگه امشب باهاش اشتی نکنم اسمم نینا نیست . رفتم توی اشپزخونه و یه لیوان قهوه و یه لیوان نسکافه درست کردم و گذاشتم تو سینی و رفتم توی هال و سینی رو روی میز گذاشتم ….ارتا همون موقع به طبقه پایین اومد لباساش رو عوض کرده بود همین طور که داشت از پله ها پایین میومد گفتم:
-غذا میخوری؟
-نه میل ندارم.
و اومد روی مبل کنارم نشست و کنترل تی وی رو برداشت و مشغول دیدن برنامه ی مسابقه ی شنا بین چند تا دختر بچه شد …. برنامه ایرانی نبودا فکر می کنم ایتالیایی حرف میزدند ….
لیوان نسکافه رو از روی میز برداشتم و کمی خوردم و به ارتا گفتم:
- ارتا قهوه برات درست کردم نمی خوری؟
ارتا بدون حرف لیوان رو برداشت و کمی از قهوه اش رو خورد از سرجام بلند شدم و به طبقه ی بالا دویدم با نفس نفس خودم رو به اتاقم رسوندم و کادویی که برای ارتا خریده بودم رو برداشتم و دوباره به طبقه ی پایین رفتم …ارتا داشت قهوه اش رو میخورد رفتم کنارش نشستم و گفتم:
-این رو با اولین حقوقم برات گرفتم .
ارتا کادو رو از دستم رفت و مشغول باز کردن کادو شد .
-ممنون .
وبعد کادو رو از دستم گرفت و شروع به باز کردنش شدسرم رو کج کردم با لحن مظلومانه ای گفتم:
-ارتا ….
ارتا نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بله؟
- هنوزم باهام قهری؟
- نه برای چی ؟ من از اولش هم باهات قهر نبودم ولی وقتی میدم بهم محل نمیزاری منم بهت محل نمیزاشتم .
- خیلی بچه ای ارتا ….
وبعد با خوشحالی گفتم:
- یعنی بخشیدی منو؟
- از همون اول هم بخشیده بودم .
با خوشحالی گفتم:
-قربونت برم من .
. بعد از اینکه فهمیدم چی گفتم سرم رو با خجالت پایین انداختم اخه این چه حرفی بود من زدم ارتا بلند خندید و بعد از چند لحظه گفت:
-مرسی نینا خیلی قشنگه.
باخجالت سرم رو بالا اوردم و گفتم:
-قابل تو رو نداره .
ارتا فاصله ی خالی بینمون رو پر کرد و دقیقا کنارم نشست و گفت:
-دیگه نبینم قهر کنی خوشگل خانم …در ضمن فکر نکن من این مدت تو رو گذاشته بودم به حال خودت…
لبخندی زدم و ارتا ادامه داد :
-خوشگل شدی…البته از اولش خوشگل بودی …
لبخندی خجالت زده زدم و گفتم:
-مرسی.
خیلی حس قشنگیه کسی رو که دوست داری بهت بگه قشنگ شدی .حس خوبی داشتم وقتی ارتا گفت که من این مدت تنهات نزاشتم و حواسش بهم بود . ارتا با دستش چونم رو گرفت و سرم رو بالا اورد وگفت:
- از چی خجالت می کشی خانم کوچولو؟
-ارتا
- جون ارتا؟
- به خدا یادم رفت چی میخواستم بگم …نمی دونم چرا ارتا این طوری رفتار می کنه برای اینکه نفهمه من بی جنبه با گفتن جانم از زبون ارتا یادم رفته چی میخواستم بگم گفتم:
-قهوه است سرد شد…
ارتا بلند بلند خندید و من با ل*ذ*ت نگاش کردم من عاشق این پسر بودم این پسری که شاید گاهی اوقات رفتارش بچه گانه بود .
بعد از اینکه خنده اش تموم شد گفت:
- -خوب بلدی موضوع رو عوض کنی .!
ضربه ای اروم به بازوش زدم و خواستم بلند بشم که ارتا دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید تعادلم رو از دست دادم و افتادم توی بغلش ….خواستم از توی بغلش در بیام که دستش رو دور شونه هام حلقه کرد سرم رو کج کردم و نگاهی بهش انداختم خیره شده بود بهم برای اینکه جو بینمون رو عوض کنم گفتم:
- ارتا.
ارتا حرفی نزد و با دستش موهام که توی صورتم پخش شده بود رو کنار زد و پشت گوشم گذاشت و گفت:
-با من ازدواج می کنی؟
اینقدر این حرف رو بدون مقدمه و همینطور یه دفعه ای بیان کرد که با دهان باز نگاش میکردم نمیتونستم معنی حرفش رو درک کنم . هضم حرفش برای سنگین بود با چشمای متعجب بهش نگاه میکردم…نمیتونستم باور کنم این حرف رو ارتا زده باشه کاشکی اگه خوابم از خواب بیدار نشم.حتی رویاش هم شیرینه .ارتا دوباره دستی توی موهام کشید و سرش رو اورد جلو و موهام رو بوکشید وگفت:
-سوال من جوابی نداشت.؟
با گیجی از جام بلند شدم و گفتم:
-ارتا چی داری میگی؟
ارتا هم از سرجاش بلند شد و گفت:
-میخوام حرفام رو بشنوی بعد تصمیم بگیری.
سر مبل نشستم یعنی در واقع خودم رو روی مبل پرت کردم با دست شقیقه هام رو فشار دادم و منتظر به ارتا نگاهی انداختم.
-میدونی نینا از اولش هم رفتار من و تو با هم بچه گانه بود اون از روزای اول که با هم لج بودیم واین از الان که یک ماه با هم حرف نمیزنیم .میدونی وقتی من این پیشنهاد رو بهت دادم واسه این بود که من از خودم مطمئن بودم و با این کار هم تو از شر رامین خلاص می شدی و هم من از شر شراره و من مطمئن بودم هیچ وقت عاشقت نمیشم و مشکلی پیش نمیاد چون به نظرم تو خیلی بچه بودی .ولی تو با بودن در کنارنم باعث شدی کم کم بهت وابسته بشم یه نوع حس صاحب بودن بهت داشتم ، و اون روز که تو گفتی شروین بهت اعتراف کرده به ولا مردم و زنده شدم .میترسیدم از دست بدمت ،من این یک ماه خیلی فکر کردم خیلی….من دوست دارم این دختری که هشت سال ازم کوچیکتره برای همیشه پیشم باشه،دوست دارم تا اخر عمرم ملکه قلبم و ملکه ی خونه م باشه.بدون که من برای خوشبختی تو حاضرم هرکاری انجام بدم .ولی انتخاب با خودته و فقط میخوام بهت بگم یه موقع به احساس نکنی من به گردنت حق دارم و برای همین بهم جواب مثبت بدی. دوست دارم اگه یه موقع جوابت به پیشنهاد من مثبت بود به خاطر این باشه که تو هم نسبت به من بی میل نیستی…
به سختی از رو مبل بلند شدم و گفتم:
-باید…باید فکر کنم .
-تاهر زمانی که بخوای میتونی فکر کنی.
به سختی به اتاقم رفتم و درو بستم و همون جا پشت در نشستم شنیدن این حرفا برام از زبون ارتا مثل رویایی شیرین بود. یعنی این همه مدت ارتا هم منو دوست داشت. یعنی میشد منم خوشبخت بشم.از خوشحالی بغض کردم که به سختی جلوی خودم رو گرفتم حرفای ارتا مدام توی سرم میپیچید تا این زمان فکر میکردم سخت ترین تصمیم انتخاب رشته ی تحصیلیه ولی نه…انتخابای بزرگتری هم توی زندگیت وجود داره .قلبم که میگفت بگو بله . ولی عقلم می گفت باید فکر کنی.خواستم از جام بلند بشم و برم رو ی تخت که چشمم به دوتاسوسک قهوه ای زشت افتاد که داشتند از دیوار بالا میرفتند جیغ بلندی کشیدم توی زندگیم از دو تا چیز حالم بهم میخورد اولی رامین بود و بعدیش هم سوسک …
ارتا سریع اومد داخل اتاق با دیدنش سریع پریدم توی بغلش دست ارتا دور کمر پیچیده شد دستش گرمش نوازشگرانه از کمرم ل*خ*ت*م بالا و پایین می رفت نفس عمیقی کشید و گفت:
-نینا چی شده ؟ چرا جیغ می زنی ؟ نمیگی من سکته کردم تا به اتاقت رسیدم .
-ارتا.سوسک.
همون طور که توی بغلش بودم گفت:
-قربونت بره ارتا، ناز نازیه من از سوسک می ترسی؟
دوباره جیغ کشیدم و ناخوداگاه سرم رو به سینهاش چسبوندم قفسه ی سینه اش تند تند بالا و پایین میرفت
گفتم:
- آرتا سوسک !
همون طور که توی بغلش بودم گفت:
- از سوسک می ترسی؟
با ترسی که توی صدام مشخص بود گفتم:
- ارتا الان میرن یه جاییا بعد نمی تونی پیداشون کنی.
ارتا از اتاق بیرون بردم و بردم سمت اتاقش و گفت:
- این جاباش می کشمشون الان، چه جور جرئت کردن عزیز من رو بترسونن.
لبخندی زدم و به سمت در هولش دادم و گفتم:
-برو دیگه انگار میخوای چکار کنی!
ارتا با خنده از اتاق بیرون رفت ، و من روی تخت نشستم من این پسر رو دوست داشتم و می دونستم شاید دیگه کس دیگه ای رو این طوری دوست نداشته باشم از اتاق اومدم بیرون و زنگ زدم دو تا پیتزا بیارن یه دفعه یاد حقوقم افتادم سریع دویدم سمت اتاق…
اَه ه ه چقدر اتاقم بوی حشرکش میده …دستم رو جلوی بینیم گذاشتم و کیفم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون . صدای شر شر اب از توی حموم میومد رفتم پشت در حموم و گفتم:
- حمومی؟
- اره ، دستام بوی حشره کش گرفتن .
پولا رو از توی کیفم در اوردم و مشغول به شمردنشون شدم دویست هزار تومن بودند یعنی در کل دویست پنجاه تومن بهم داد چون من پنجاه تومنشو برای خرید لباس ارتا دادم . کیف پولیم رو در اوردم و همه ی پولا رو گذاشتم توش وقتی می خواستم در کیف پولیم رو ببندم چشمم به عکس سه در چهار سیاه سفید مامانم افتاد زهرا خانم میگه این جا شونزده سالش بود عکس رو بوسیدم و کیف پولیم رو بستم این عکس رو زهرا خانم بهم داده بود با صدای زنگ تلفن سریع به طبقه ی پایین رفتم تا که تلفن قطع نشه .
نفس عمیقی کشیدم و تلفن رو برداشتم :
- بله؟
- الو سلام …
- سلام …
- حالت خوبه گلم؟
-ببخشید به جا نمیارم .
-شروینم
با لحن سردی گفتم:
-ممنون
- نینا جان ،خونه هستید با شراره و اقا علی بیایم اونجا؟
اَه کِی حوصله اینا رو داره به ناچار گفتم:
-اره خونه هستیم تاچند ساعت دیگه میاید؟
- تا شراره اماده بشه فکر کنم یه یک ساعت طول بکشه .
-باشه .
-خدانگهدار گلم .
-خدافظ
و تلفن رو قطع کردم اصلا حوصله نداشتم امشب کسی رو ببینم کی ساعت ۱۲ شب میره خونه ی کسی خوب راست میگم الان ساعت ده تا بیان میشه ساعت ۱۲ …
داشتم میوه ها رو توی ظرف می چیدم که ارتا از پشت بغلم کرد و گفت:
-کسی میخواد بیاد
- اره بابات و شراره و شروین .
ارتا موهام رو از توی کمرم کنار زد و خیلی اروم کمرم رو بوسید و گفت:
-نمیخوای لباساتو عوض کنی؟
برگشتم سمتش شلوار ادیداس مشکی با تی شرت قرمز توی تنش بود و هنوز موهاش رو خشک نکرده بود
گفتم:
- لباسمو که عوض می کنم، فقط ارتا سوسکا رو کشتی؟
- اره ..
با لحن خودش گفتم:
-نمی خوای موهاتو خشک کنی؟
ارتا با تخسی گفت:
- نوچ
از کنارش رد شدم وزیر لب طوری که بشنوه گفتم:
- لوس!
***
-ساعت یک و نیم بود که رفتن با خستگی خودم رو روی کاناپه پرت کردم و گفتم:
- ارتا چرا به بابات راجع به شراره نمیگی .؟
ارتا دستی توی موهاش کشید و گفت:
- خیلی بهش گفتم ولی نینا انگار خودش رو گول میزنه .
- فقط می خواستم بدونم بهش گفتی یا نه ، ارتا من خیلی خسته ام میرم بخوابم .
- برو گلم …
-شب بخیر…
-شب تو هم بخیر
رفتم از توی اتاقم بالشتم رو اوردم و بدون این که مسواک بزنم و ارایشم رو پاک کنم با همون لباسا روی کاناپه ای که طبقه ی بالا بود دراز کشیدم که بخوابم اتاق بوی حشرکش می داد معلوم نبود چقدر حشرکش خالی کرده تو اتاق ..
اخه کشتن سوسک هم حشرکش نیاز داره یا یه دمپایی می مرد که …
هنوز سرم به بالشت نرسیده بود که خوابم برد …
وای من کجام؟؟من که روی کاناپه خواب بودم چه جور سر از این جا در اوردم به ارتا که روی زمین جا پهن کرده بود و خوابیده بود نگاهی انداختم اخی الهی بمیرم براش رفته رو زمین خوابیده من رو اورده روی تخت بخوابم ..
ساعت یازده بود حوصله نداشتم از توی تخت بلند شم برای همین مشغول به فکر کردن در مورد حرفای ارتا شدم عقلم میگفت بگو بله و قلبم هم همین رو میگفت من عاشق ارتا بودم و حاضر بودم توی هر شرایطی باهاش ازدواج کنم ولی این طوری که نمی شد باید یه خورده ناز می کردم بلند شدم و پتو رو روی ارتا صاف کرده و رفتم توی اتاقم و لباسام رو با یه شلوارک ابی و بلوز ابی عوض کردم و مشغول شستن ظرفایی که از دیشب باقی مونده بود شدم و بعد از اونم غذای ساده ای درست کردم ساعت یک بود ولی هنوز ارتا بیدار نشده بود رفتم توی اتاق اروم اسمش رو صدا کردم تکونی خورد ولی از خواب بیدار نشد
- ارتا …ارتا …ارتا …
ارتا به سختی چشماش رو باز کرد و گفت:
- جان ِارتا بزار بخوابم ..
- ارتا ساعت یک ظهره بلند شو دیگه …
ارتا بلند شد و سرجاش نشست وگفت:
- میشه هر روز با دیدن تو بیدار بشم؟
- ارتا بلند شو یه ابی به صورتت بزن خوابی نمی دونی داری چی می گی. من میرم میز رو اماده کنم تو هم تا یه ده دقیقه دیگه بیا پایین
- باشه
خواستم از اتاق برم بیرون که ارتا از توی اتاق گفت:
- نینا به پیشنهادم فکر کردی؟
جیغی کشیدم و گفتم:
- ارتا
- جان دلم ؟
- انتظار داری فکر کرده باشم .!
- بابا نینا فقط یه کلمه بگو اره یا نه؟
- خیلی هولی ارتا.
وبعد ریز ریز خندیدم.
سه روز بود که داشتم به پیشنهاد ارتا فکر می کردم ….ارتا هم این سه روز گذاشته بود توی حال خودم باشم…عصر ها هم بزورکی می رفتم سرکار دیگه اصلا هیچ علاقه ای نداشتم برم سرکار …. قرار بود امروز جوابم رو به ارتا بدم به سمت اتاقش رفتم و بدون این که در بزنم وارد اتاق شدم ارتا کلافه توی اتاق می چرخید با دیدن من گفت:
- اگه جوابت منفیه لطفا نگو!
نگاهی بهش انداختم و همین طور که به سمت تخت میرفتم تا بشینم گفتم:
- ارتا این مدت که باهات بودم فهمیدم پسر فوق العاده خوبی هستی و هر دختری ارزو داره باهات باشه ولی ارتا میدونی من همیشه از همون بچگی دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که دوسش داشته باشم برای همین جواب من به پیشنهاد تو …
- از اولش هم می دونستم ، تو روی من به عنوان دوستت حساب باز کردی ولی من …الکی دل خوش کرده بودم ..
بلند شدم و به سمتش رفتم رو به روش ایستادم و گفتم:
- منم مثل خودتم دوست ندارم یکی بپره وسط حرفم و حرفم رو قطع کنه …
ارتا پشتش رو بهم کرد و گفت:
- میخوای زجرم بدی ؟
با ناراحتی گفتم:
- این چه حرفیه میزنی ارتا؟
ارتا با صدای مرتعشی گفت:
- می دونم جوابت منفیه .
پشت سرش ایستادم و روی پنجه های پام وایسادم وزیر گوشش زمزمه کردم:
- داشتم میگفتم برای همین جواب من به پیشنها تو مثبته .
این قدر سریع برگشت به سمتم که محکم خورد بهم و اگه در لحظه ی اخر لباسش رو توی چنگ نمی گرفتم مطمئنا الان افتاده بودم
ارتا با لحنی که انگار هنوز هم متعجب بود گفت:
-نینا یه بار دیگه میگی چی گفتی؟گفتی جوابت به پیشنهاد من چیه؟
- مثبته . من باهات ازدواج می کنم
ارتا یه بار دیگه پرسید:
-قبلش گفتی که با کسی ازدواج می کنی که دوسش داشته باشی چی شد به من جواب مثبت دادی؟
بچه م خُل شده ، خب من با زبون بی زبونه گفتم دوسش دارم پس چرا نفهمید .
ارتا قدمی به سمتم اومد ، من از احساسات ارتا باخبر بودم و الان وقتش بود ارتا از احساسات من نسبت به خودش باخبر بشه .
با لحن ارومی و پر از نازی گفتم:
- من دوست دارم ارتا .
- ارتا به سمتم اومد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
- یه بار دیگه بگو؟
روی پنجه ی پام ایستادم و گفتم:
- چی رو؟
- همون حرفی که زدی؟
-دوست دارم .
ارتا خم شد و اروم لاله گوشم رو ب*و*س*ی*د و گفت:
صورتش رو اورد جلو میدونستم چکار میخواد بکنه
سرم رو بردم عقب که ارتا با دستش سرم رو گرفت وبوسه طولانی پیشونیم رو بوسید از هیجان تموم بدنم می لرزید . بعد از اینکه پیشونیم رو بوسید گونه هام رو بوسید از خجالت حس می کردم گونه هام سرخ شده باشه ارتا بغلم کرد و به سمت تخت بردم و گفت:
-بهترین عروسی توی دنیا رو برایت می گیرم ، اصلا همین فردا می برم عقد دائمت می کنم ، نینا می ترسم از دستت بدم ، می ترسم در لحظه ی اخر پشیمون بشی از اینکه باهام باشی بهم قول بده که …
نذاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه و اروم توی بغلش خزیدم و سرم رو توی گودی گردنش گذاشتم اروم طوری که فقط خودش بشنوه . البته کسی به جز ما دو نفر که توی خونه نبودا ..
گفتم:
-ارتا من پیشتم و همیشه تا وقتی که زنده م عاشقت می مونم وبعد خیلی سریع زیر گردنش روی بوسیدم ارتا از خودش جدام کرد و گفت:
-نکن دختر، نکن دختر خوب میخوای کاری کنی که نذاری تا دو روز دیگه طاقت بیارم ..
با شیطنت به سمتش رفتم ارتا از سر جاش بلند شد وشروع به دویدن کرد و در همون حال گفت:
-دختره ی بی حیا میخوای چکارم کنی؟
با خنده دنبالش دویدم و گفتم :
-خیلی بی تربیتی ارتا .
این قدر دنبال هم دویدم که بالاخره ارتا از پشت بغلم کرد و گفت:
-غلط کردم خانومی ..
لبخندی به نشونه ی پیروزی زدم ….. هر دو نفس نفس میزدیم نفسای نامنظم و تند ارتا پوست صورتم رو نوازش می کردم ارتا گردنم رو بوسید به سمتش برگشتم و گونه اش رو بوسید و بعد لپش رو کشیدم و با لحن اخطاردهنده ای گفتم:
-شیطونی موقوف
ارتا خندید و گفت:
- یه شیطونی بهت نشون میدم!
از ته دل خندیدم ارتا بغلم کرد و به سمت تخت بردم . اروم ولی طولانی کنار ل*ب*م رو بوسید و بعد اروم ل*ب*م رو ناخوادگاه منم همراهیش کردم من ارتا رو دوست داشتم و می دونستم بهش محرم هستم و شاید از فردا یا شاید هم یک هفته ای دیگه باهاش ازدواج میکردم الان که هر دوتامون هم دیگه رو دست داشتیم و از احساسات هم باخبر بودیم سخت بود که نزدیک هم نشیم .
دست ارتا توی موهام نوازش گرانه کشیده می شد دست من هم پیراهن ارتا رو چنگ زده بود بعد از چند دقیقه از هم دیگه جدا شدیم ارتا پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند نفسامون توی نفس هم قاطی شده بود نفسای ارتا به صورت من میخورد و نفسای من به صورت ارتا …
این بار من به تموم عشقی که داشتم درکمتر از یک ثانیه ل*ب*ای ارتا رو بوسیدم
ارتا نالید و گفت:
- نکن دختر خوبم نکن…………
و بعد ادامه داد و گفت:
- این اخرین بوسه ی قبل از ازدواجمونه .
با تهدید گفتم:
-اخریه .
ارتا خندید و طولانی ل*ّب*ا*م رو بوسید هیچ کدوم توی حال خودمون نبودیم دست ارتا روی دکمه ی اول بلوزم رفت ولی یه دفعه ای انگار به خودش اومد و دستش رو برداشت به سمتش رفتم و با شیطنت گفتم:
-میخوام همین امشب زنت بشم….
ارتا لبخندی زد و توی اغوشم کشید و گفت:
-میدونم هر دختری ارزو داره این اتفاق شب اول عروسیش بیوفته و منم میدونم تو همین رو میخوای و منم میخوام از اون شب برات یه شب خاطره انگیز بسازم …
خدااااا مممنون ازت ، ممنون، ببخشید گاهی اوقات ناشکری کردم ازت خدا ، ممنون که پسر به این خوبی رو توی زندگیم قرار دادی … سرم رو کمی خم کردم و ل*ب*ا*ش رو بوسیدم

 


اون شب برخلاف این که قرار بود اتفاقی بینمون نیوفته ولی افتاد
اون شب من با دنیای دخترونه ی خودم خدافظی کردم و به دنیای زنونه سلام کردم …
اون شب می تونم قسم بخورم بهترین شب زندگیم بود …اون شب من بودم و تنها ارتا ….من بودم و حرفای عاشقانه و نوازش های ارتا …
چهار روز بعد از اون شب من به عقد دائم ارتا در اومدم ولی با کلی مکافات چون برای ازدواج کردن به پدرم نیاز داشت ولی نمی شد برم پیشش و بهش بگم باهام بیاد محضر برای همین ارتا با کلی پول دادن به محضر دار تونست این موضوع رو حل کنه …به اصرار من ارتا راضی شد عروسی نگیره و به جاش رفتیم اتلیه و کلی عکس گرفتیم و بعدش یه سفر رفتیم ترکیه …
من اون زمان فهمیدم ارتا خیلی خوبه ، دیوونه اش بودم ….نمی گم که توی زندگیمون هیچ وقت از هم ناراحت نمی شدیم یا با هم دعوامون نمی شد اما دعواهامون بیشتر از سه چهار ساعت طول نمی کشید … هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم این همه خوشبخت بشم کی فکرش رو می کرد زندگیم این همه خوب بشه؟
توی این مدت هم سه چهار بار با ندا تماس گرفتم و باهاش حرف زدم ولی هر بار ندا با سردی جوابم رو میداد ولی من بیخیال نمی شدم و باز بهش زنگ می زدم ، شش ، هفت بار هم به دیدن بابا رفتم ، هر چی بهش اصرار می کردم که ببرمش ترک کنه و لی اصلا گوش نمی داد …
با صدای گریه ی آنا سریع دفترم رو می بندم و سریع به سمن اتاقش می رم
آخی بچه ام داره گریه می کنه سریع از روی تختش بلندش می کنم و توی بغلم می گیرم با پشت دست اشکاش رو پاک می کنم و روی موهاش رو می بوسم و می گم:
- چیه مامانی؟ چرا دخترم داره گریه میکنی؟ نترس مامان پیشته ..
آنا سرش رو به سینه ام می چسبونه و مشغول به مک زدن انگشت شصتش میشه ، یه بار دیگه روی موهای لختش رو می بوسم و به اشپزخونه میرم که براش شیر درست کنم….همون موقع زنگ خونه به صدا در میاد …اَه باز یادش رفت کلید ببره!
بعد از اینکه فهمیدم حامله ام دیگه نرفتم سرکار یعنی می خواستم برم ولی ارتا نمیزاشت ، می گفت باید استراحت کنی. …
در خونه رو باز کردم و با قیافه ی شاد ارتا رو به رو شدم ارتا دسته گل رزی رو بهم داد و گفت:
- تقدیم به همسر مهربونم…
با خوشحالی ازش گرفتم … و گفتم:
-مرسی عزیزم …
ارتا اومد داخل و آنا رو از توی بغلم گرفت و گفت:
- احوال دخترم چه چوره؟
آنا خندید و دستش رو از توی دهنش در اورد و روی لباس ارتا کشید
آنا بادیدن آرتا میخنده و دستش رو از توی دهنش در میاره و می مالونه به بلوز ارتا ،ارتا آنا رو به سمت میگیره و میگه:
-بیا،بیا بچه ات رو بگیر تُف توفیمون کرد .
لبخندی میزنم و همینطور که به سمت اشپزخونه میرم میگم:
-فعلا بگیرش تا من براش شیر درست کنم.
سریع براش شیر دست می کنم و میرم کنار ارتا که روی مبل نشسته و داره با انا بازی میکنه میشینم،انا با دیدن شیشه شیر توی دستم به سمتم خم میشه تابغلش کنم،بغلش میکنم وبه شوخی میگم:
-مثل باباش شکموئه.
ارتا با تعجب ابروهاش رو بالا میندازه ومیگه:
-من؟من شکوئم.
-آره عزیزم .
شیشه شیر روی توی دهان انا میزارم ،انا با ولع مشغول خوردن شیر میشه .
-چرا این همه غر می زنی؟
باتعجب به سمتش برگشتم و با چشمای گرد شده از تعجب گفتم:
-کی؟ من؟
ارتا د رحالی که به پشتی مبل تکیه میده میگه:
-بله شما بانو .
-باشه ،اقا ارتا برات دارم!
ارتا میخنده و میگه:
-شب در خدمیتم.!
حرفی نمیزنم و همینطور نگاش می کنم ..
-نکن چشمات رو اینجوری بچه !
-هنوزم بهم میگی بچه ،بابا ارتا من الان دیگه مادر یه بچه ام!
ارتا دستش رو دور شونه هام حلقه میکنه و به سمت خودش میکشم …سرم رو روی شونه اش میزارم .نگاهی به انا که روی پام دراز کشیده و مشغول شیر خوردنه میندازم که ارتا میگه:
-راستی جواب ازمایشت روگرفتم!
از بی حواسی خودم محکم با دستم میکوبم رو پیشونیم ومیگم:
-اِه بخدا اصلا یادم نبود باید امروز بگیرمش.
-حالا عزیزم نمیخواد خودت رو بزنی.
با هول میگم:
-خب نتیجه اش؟
ارتا روی موهام رو می بوسه وباخوشحالی میگه:
-تا۸ماه دیگه من بازم پدر میشم.
باتعجب به سمتش برمیگردم وباچشمای گرد شده از تعجب میگم:
-چـی؟
ارتا با لحن فیلسوفانه ای میگه:
-عزیزم ،عشقم ،میدونم درصد هوشیت خیلی پایینه ولی من چه جور موضوع به این ساده ای رو برات توضیح بدم، تا هشت ماه دیگه تو باز مادر میشی ومن بازم پدر.
از خوشحالی قطره اشکی که از چشمم پایین میاد رو با پشت دست پاک میکنم…وسرم رو توی گودی گردنش قرار میدم ..آنا شیشه شیرش رو پرت میکنه روی زمین ،عادتشه هر وقت دیگه سیر میشه همین کار رو انجام میده با کمک ارتا از روی مبل پایین میره و چهاردست پا به سمت شیشه شیرش میره..ارتا درحالی که دکمه های لباسش روباز میکنه میگه:
-قربونت برم من ، چرا گریه میکنی حالا؟
باتعجب به صورت خیسم دست می کشم ..داشتم گریه میکردم …ارتا با سرانگشت اشکام رو پاک میکنه وزمزمه وار زیر گوشم میگه:
-من با تو بهترین زندگی رو با تو دارم تجربه می کنم.
-منم همین طور .
ارتا دیگه چیزی نمیگه چشمام رو می بندم ونفس عمیقی میکشم و از خدا میخوام این خوشبختی تا ابد ادامه داشته باشه هیچ وقت فکرش رو نمی کردم توی زندگیم این قدر خوشبخت بشم،میدونستم با به دنیا اومدن بچه ای که تازه از وجودش باخبر شده بودم زندگیم از اینی که هست بهترمیشه…توی این بیست سال زندگیم یاد گرفتم که ممکنه خیلی وقتا توی زندگیت دچار ناامیدی بشی و شاید مثل من کلی مشکل داشته باشی اما روزی همه ی این مشکلات تموم میشن و هیچ وقت ادم نباید ناامید بشه.بالاخره زندگی به منم روی خوش نشون داد و من تنها از خدا میخوام این خوشبختی پایدار بمونه.

پایان
۲۱/۲/۹۲


مطالب مشابه :


درخواست تنها (رمان آرتا)

كلبه ي رمان خوانها - درخواست تنها (رمان آرتا) - خلاصه ي رمان ها به همراه دانلود آنها - كلبه ي




هوس و گرما(16)

رمان رمان ♥ - هوس و گرما(16) از وقتی که تلفنی با آرتا حرف زده بودم دوساعتی میگذشت




هوس و گرما 1

+×+ رمانــــ عاشقانــــه +×+ - هوس و گرما 1 - آرتا:در اوستا به معنی مقدس وستا:الهه ی آتش




هوس و گرما(10)

رمان رمان رمان ♥ - هوس و گرما(10) با ریز بینی چشمامو دوختم به آرتا.خندید و گفت:




رمام هوس و گرما

رمان ♥ - رمام هوس و گرما - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها _پس آرتا




گروگان من 7 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - گروگان من 7 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ - ارتا قهوه برات درست کردم نمی




برچسب :