فریاد زیر آب 1

خلاصه رمان فریاد زیر آب:تو از من "صداقت" خواستي و من "حماقت" کردم، چشم به "حمايت" تو داشتم و تو مرا "شماتت" کردي... و اين شد که هر دو به "فلاکت" افتاديم!اشتباه من، خشم تو شد، و خشم تو درد من...درد من زجر تو شد و زجر تو فرياد من!داستان دختري که براي تکيه گاه بودن ضعيف بود و شکست! و مردي که به اين شکستگي دامن زد. شکستن بي صدايي که فرياد هردو رو به اسمان برد.مقدمه:ضيافت هاي عاشق را خوشا بخشش . خوشا ايثارخوشا پيدا شدن در عشق . براي گم شدن در يادچه دريايي ميان ماست . خوشا ديدار ما در خوابچه اميدي به اين ساحل . خوشا فرياد زير ابخوشا عشق و خوشا خون جگر خوردنخوشا مردن . خوشا از عاشقي مردن....................
فصل يك: سرابهر كلمه اي كه بهت مي گم اولين چيزي كه راجع بهش تو ذهنت مي آد رو بگو:- واقعیت.- اون چيزي كه فكر مي كردم نبود...- حقيقت.- تلخه!- گناه كردن.-ساده است...- انسان بد.- روزي خوب بوده...- انسان خوب.- وجود نداره!- ايثار.- هميشه شعله اش بيشتر از يك نفر رو مي سوزونه...!صداي فرياد ساعت هاست كه قطع شده و جايش را به هق هق آرام گريه مردي سپرده كه من را بيشتر از آنكه لايقش بودم دوست داشت...دست هاي بي جانم را به دور تن كبودم حلقه مي كنم. به جاي او خودم را در آغوش مي كشم،به جاي او خودم را نوازش مي كنم.فرصتي براي دفاع ...نداشتم! دفاع قابل قبولي هم ...نداشتم! در دادگاه او من متهمم به ترس، بي اعتمادي، دروغ، خيانت...و سكوت...!
در دادگاه او گناه من اثبات شده است...در دادگاه قلب خودم...باز هم گناهكارم! گاهي دفاع همان اعتراف است؛ پس لب به سكوت مي گيرم! مي گذرم از ميانِ رهگذران،ماتمي نگرم در نگاهِ رهگذران،كوراينهمه اندوه در وجودم و من لالاينهمه غوغاست در كنارم و من دور!
به عشق زندگي ام مي نگرم . ناتواني بدن تنومندش آزارم مي دهد. در هم شكسته است. به ديوار تكيه داده و سرش را بين زانو ها و دستانش زنداني كرده و از درد گناه من ناله مي كند.كاش بلند شود و مثل چند ساعت قبل فرياد سر می كند.اين سكوت بيشتر از لگد هايي كه به تن ظريفم مي زد، آزارم مي دهد...موهاي قهوه اي هميشه آراسته و زيبايش حال ژوليده و به هم ريخته روي صورت غرق عرقش ريخته است.از بين تيكه هاي خرد شده ي آينه كه روي زمين افتاده به چهره ي خود مي نگرم.حلقه ي اشكي در چشمان آبي ام جا خوش كرده است و قصد جاري شدن روي صورتم را ندارد. آثار كبودي ها كم كم روي پوست گندم گونم نمايان مي شوند و خون از گوشه ي لب هاي بي رنگم همچنان جاري ست . و باز هم هم آغوشي هق هق گريه ي او و نفس هاي بي جان من است كه بر همه چيز چيره مي شود...از روي زمين بلند مي شود. گام هاي نه چندان استوارش را به سوي من بر ميدارد. قامت بلند و تنومندش به يكباره خميده تر شده. در راه رفتنش ديگر خبري از آن غرور زيبا و پر جذبه نيست. زخم كهنه اي كه در سينه داشت دوباره سر باز كرده است. خود را بيشتر به ديوار فشار مي دهم براي خود نگران نيستم، براي موجود پاك و بي دفاعي مي ترسم كه در وجودم پناه گرفته است. نگاه مردانه اش كه حالا لايه اي غم آن را پوشانده با نگاه پر شرم من تلاقي مي كند، سرماي نگاهش همه ي وجودم را فرا مي گيرد. دلم مي خواهد چيزي بگويم، حرفي بزنم تا اين غم تمام شود اما مهر سكوت لب هايم را به هم چسبانده. با نگاهي حاكي از شرم سرم را پايين مي اندازم و باز به دنياي فكر و خيال پناه مي برم. به درد شديدي مي انديشم كه در رحم حس مي كنم .كودك بي گناه من هم از اشتباه مادرش جان سالم به در نبرده است . با صداي كوبيده شدن در به خود مي آيم. او رفته است. آرام و بي صدا تن بي جان خود را روي زمين مي كشم تا به تلفن برسم. دستم مي لرزد. چند بار شماره را مي گيرم تا موفق مي شوم. با دومين زنگ گوشي را برمي دارد:- الو...الو...!- بارش؟ چرا جواب ميدي؟و باز مهر سكوت از لبانم باز نمي شود . از ناتواني خودم گريه ام مي گيرد. صداي هق هق گريه ام به آن طرف خط مي رسد:- بارش؟ چرا گريه مي كني تورو خدا جواب بده!- مريم...و باز هق هق بي امان اشك هايم...- جون مريم جواب بده...گويي تلاش براي صحبت كردن توان باقي مانده ام را هم از من مي گيرد. با صدايي گرفته مي گويم:- همه چيز تموم شد...گوشي تلفن از دستم رها مي شود. صداي نگران مريم از اون سوي خط شنيده مي شود:- چي ميگي بارش؟ الو... الو...چشمهايم باز است اما ناي سخن گفتن ندارم.تلاشم براي باز نگه داشتن پلك هايم بي فايده است...
ايستگاه اتوبوس با شركت تنها دو كوچه فاصله دارد، پوزخند مي زنم. انگار شانس به من رو كرده؛ اين بار براي اولين بار، پس از سال ها!قدمهايم شل و آهسته است...هنوز نيم ساعت مانده... صداي خش خش برگ هاي پاييزي اين روز ها، عجيب مرا به ياد تكه هاي له شده ي غرورم مي اندازد! غرور من، غرور پدرم...صداي نادر در گوشم سمفوني اجرا مي كند:- بارش من تورو نمي خوام! تو بچه اي، سر به هوايي. بابا من دكترِ اين مملكتم نمي خوام سر افكنده باشم بگم زنم ديپلم داره. چرا؟! چون خانوم پنج دقيقه نمي تونه سر كلاس بشينه. چرا؟! چون عشق زندگيش اينه كه قر بده، از درخت و ديوار راست بره بالا، من پريچهر رو دوست دارم... اون در سطح منه!ترق...چيزي نيست، تكه اي از غرورم است! له شد... تو ادامه بده!- حرف آخر، بگو منو نمي خواي!- نادر تورو خدا! بابا ورشكست شده... حتي يه سقف رو سرمون نداريم... من اگر با تو ازدواج نكنم آقا بزرگ عاقمون مي كنه، بابا مريضه خرج درمان باران رو از كجا بياريم؟ نادر تورو خدا دلت به حاله اون بچه بسوزه... اصلا من زنت مي شم اما تو برو با پريچهر باش! من كه حرفي ندارم...- هه... بارش مي گم بچه اي نگو نه! زياد رمان خوندي نه؟! اين كارا شايد در حد تو باشه اما پريچهر كلاسش بالاتر از اين حرفاست...آري كلاسش بالاست، كلاسش در حد جام هاي شرابي كه جرعه جرعه مي نوشد، در حد خنده هاي مستانه اي كه سر مي دهد، بالاست!- من نمي گم، خودت بگو بزار آقا بزرگ از تو دلخور شه... من به خاطر تو با آينده ي باران بازي نمي كنم!مي خندد... بلند و تحقير آميز ...!- مي تونم همين امروز بگم تورو با كسي ديدم و آوارتون كنم! مي دوني آقا بزرگ دختر دوست نيست در نهايت من تنها كسي ام كه اسم فاميلش رو نگه مي دارم... پدر من پسر موفقشه، هم ور شكست نشده هم بچه اش پسره. نه مثل عمو كه تو رو داره و اون باران كه بعيد مي دونم تا چند سال ديگه زنده باشه.تنها دلخوشي اين روز ها سيلي است كه به صورتش نواختم...- تو يه حيووني ... چه جوري راجع به مرگ يه بچه ي پاك و معصوم حرف ميزني؟ تو چه جور دكتري هستي؟!مچ دستم در فشار انگشتانش، زجه مي زند از درد...- حقيقت، عين ته خيار مي مونه! مادر خدا بيامرزت هم كه... از نظر آقا جون و خانوم جون يك فاحشه است...!- خفــــه شـــــو!چانه ام در ميان انگشتانش مچاله مي شود:- مي گي منو نمي خواي و مي ري منم در اِزاش....تا آخر عمر خرج بابات و باران رو مي دم!پوزخند مي زند و ادامه مي دهد:-تا هر چند وقت كه زنده باشن...!آري خش خش اين برگ ها عجيب شبيه غرور خزان شده ي من است. پدر، پدر عزيزم شكست... نه از حرف من... نه از نخواستن من... حقيقت را مي دانست.از اين كه براي خرج درمان باران ترد شدم و هيچ كدام دم نزديم شكست... از اين كه توانايي پشت پا زدن به اين نابرادري ها، اين ناپدري ها را نداشت، شكست... از اين كه جلوی رويش عشقش را، همسرش را و بعد دخترش را فاحشه خواندند و مجبور به سكوت شد، شكست... از اين كه براي حفظ جان دختر كوچكش به صورت دختر بزرگش سيلي زد، شكست... گاهي دوست ها، غريبه ها، همان ها كه هيچ نسبت خوني با تو ندارند، خيلي همخون ترند! عمو ابراهيم دوست قديمي بابا پناهم داد. بابا از او خواسته بود...و او چه صميمانه قبول كرد! بابا و من هر دو از اين بازي دل خونيم... هر دو براي نجات جان باران از خود گذشتيم، در ظاهر از هم گذشتيم... باران... بارانِ كوچكي كه آمد تا غم نبود مادر را كم رنگ كند... و چقدر هم در اين كار موفق بود!
پنج دقيقه مانده و من جلوي در شركت ايستاده ام، بيشتر از اين نمي توانم سر بار عمو ابراهيم باشم. لااقل خرج لباسم را كه بايد در بياورم...!مثل هميشه از پله ها بالا مي روم. از آسانسور نمي ترسم... روحم زخمي شده است اما جسمم ... همچنان سرشار از انرژي است!ياد قديم ها مي افتم:هفت ساله ام! از پله ها بالا مي روم... از نرده ها سر مي خورم و خودم را در آغوش برادرانه ي محمد رها ميكنم و از ته دل مي خندم. عمو ابراهيم با پدر تخته نرد بازي مي كند و كري مي خواند... پدر با عشق به من، كه از سر و كول محمد و مريم بالا مي روم، نگاه مي كند و مي گويد:- ابراهيم اين بارش رو هم با خودت ببر، ما چند وقت با خانوممون تنها باشيم آسايش نميذاره واسمون!مادرم با اخم هاي ظاهري برايش چوب خط مي كشد و خنده را مهمان لب های همه مي كند و من در دل دعا مي كنم، اي كاش يك مدت به خانه شان بروم تا با محمد و مريم بازي كنم...!از آن موقع پانزده سال گذشته و حال به آرزويم رسيده ام، نزد آنها زندگي مي كنم!شايد براي هميشه...!در شركت باز مي شود. پيرمرد بامزه ای پشت در ايستاده، فراموش كرده دندان مصنوعي اش را بگذارد. لب هايش در حفره ي دهانش جمع شده اند و او را دوست داشتني تر كرده اند.- بفرماييد دخترم؟- سلام... وقت مصاحبه داشتم!- ...كمي فكر مي كند، دهانش هنگام تمركز مي جنبد، انگار واقعا دارد حرفش را مزه مزه مي كند!- تا جايي كه مي دونم نيرو لازم نداريم، اما خب من كه فقط آبدارچي ام، بيا تو خانوم صالحي بيشتر در جريانه!دروغ نمي گويم؛دل سرد شده ام...!اينجا هم بعيد مي دانم به يك دختر ديپلمه كار بدهند... حتي اگر سفارش شده باشد! مقابل ميز صالحي ايستاده ام. مي گويد بايد تا پايان جلسه ي مدير صبر كنم. روي اولين صندلي جا خوش مي كنم. دكوراسيون شركت سياه است، با قاب ها و گلدان هاي سفيد! اين تناقض چشمم را مي زند. از سياه بيزارم!آينه ي كوچكي را در مي آورم و براي هزارمين بار خودم را چك مي كنم. مداد سياهي كه در چشم كشيده ام آبي چشمانم را بیشتر نشان مي دهد. مثل هميشه مژه هاي بلندم را غرق ريمل كرده ام و رژ محبوب هلويي ام را به لب زده ام!راضي ام، مثل هميشه از ظاهرم راضي ام...!- خانم يكتا، رئيس منتظرتون هستند!
با گام هاي مضطرب وارد اتاق مي شوم.پشت پنجره ايستاده است و پيپ دود مي كند. نوري كه از پنجره به داخل مي آيد نمي گذارد درست بررسي اش كنم. اما در تصوراتم پيرمردي مهربان است. همين كه پشت ميزش مي نشيند، تمام تصوراتم را در نزديك ترين گلدان خاك مي كنم!پير نيست جوان است.. شايد سي سال داسته باشد، شايد يكي دو سال بالاتر يا پايين تر...مهربان نيست...بعيد مي دانم عزرائيل هم هنگام جان گرفتن تا اين حد اخم كند!-احيانا اگر بررسي هاتون تموم شد بنشينيد كارمون رو شروع كنيم چون بر خلاف شما...پوزخند مي زند:-من كلي كار ريخته سرماز همين ابتدا شمشير را از رو بسته..چرايش را نمي دانم، استرسم بيشتر مي شود:-س...سلامبدون اينكه او درخواست كند سريع نامه ي مشخصاتم را روي ميزش مي گذارم...دستم مي لرزد...لعنتي... مي بيند و پوزخند مي زند...دوبارهنگاهش را از برگه مي گيرد و به عمق چشمانم رسوخ مي كند:-محمد نگفته بود علاوه بر اينكه تحصيل كرده نيستي،لكنت زبون و لرزش دست هم داري...اين ديگر بي انصافي ست، اين مرد خوش تيپ از همين ابتدا مرا زير رگبار توهين قرار داده است.-من لكنت ندارم!دستام هم نمي لرزه ...ابرويش را بالا مي اندازد ،يعني همچنان داري مي لرزي.صدايم را صاف مي كنم و مي گويم:-تا حالا عزرائيل باهام مصاحبه نكرده بود براي همين استرس گرفتمبراي يك لحظه طرح خنده اي كه در چشمانش افتاده را مي بينم اما بعد دوباره در قالب همان سگ بولداگ فرو مي رود.-پس بايد زبون درازت رو هم به رزمه ي كاملت اضافه كنممي ايستم و دو دستم را روي ميزش مي گذارم و مي گويم:-خب شما كه نمي خواين استخدام كنين چرا الكي من رو تا اينجا كشوندين و بهونه هاي الكي ميارين؟من كلي كار ريخته سرم!مي ايستد و خودش را كمي روي ميز جلو مي كشد و در چشمانم خيره مي شود و مي گويد:-كار؟فكر نمي كنم جايي تو صورتت مونده باشه كه نياز به آرايش داشته باشه...پس بعيد مي دونم كار مهمي داشته باشيپوزخند مي زنم مثل خودش:-اگر بخوام مي تونم بيشتر هم آرايش كنم طوري كه هوش از سرت بپره...گرچه... الانم سر جاش نيستخودش را روي صندلي رها مي كند ،من هم مي نشينم و پا روي پا مي اندازم، از اين بدتر كه نمي تواند بشود، نفسش را فوت مي كند و مي گويد:-حيف به محمد قول دادم استخدامت كنم وگرنه بدون ذره اي تعلل از در پرتت مي كردم بيرونابرو بالا مي اندازم، يعني حالا كه نمي توني.اخم مي كند و ادامه مي دهد:-اما از محمد هم مي توني بپرسي... اگر يكم ديگه پا رو دمم بذاري... پشت پا مي زنم به همه چي...واسمم مهم نيست كي معرفيت كردهكمي ترسيده ام، اين را از چشمانم مي خواند و ادامه مي دهد:-تو اولين كارمندي هستي كه از اولين روز كاريت چوب خطت در آستانه ي پر شدنه...مثل موج سينوسي مي مانم. گاه اوج مي گيرم و گاه مثل الان سر به زير مي اندازم و زير لب مي گويم:-ديگه تكرار نمي شهتعجب را در چشمانش مي خوانم. شايد خود را براي بحثي ديگر آماده كرده بود. گاهي بهترين حمله...عقب نشيني ست آقاي...اسمش روي تقدير نامه ي روي ديوار هست...آقاي مهرداد رستگارا...مراقب آنروز باش كه اين موج باز به قله برسد...آنروز به سراسر غرورت شبيخون مي زنم. نگاه متعجبش را هم جمع مي كند و مي گويد:-اينجا يه شركت صادرات فرشِ پس تجار خارجي سرو كله مي زنيم...زبانت خوبه؟شايد درس خواندن را دوست نداشتم اما هميشه چشم انتظار ساعت هاي كلاس زبانم بودم. از اينكه بلاخره يك نقطه ي مثبت پيدا كردم ذوق زده مي شوم و با ذوق مي گويم:-اين يه موردم حرف ندارهاخم مي كند و مي گويد:-خدا رو شكر،اگر غير از اين بود بايد مي شدي شاگرد اكبر آقا! گرچه الانم تميز كاري اتاق من با توِ، در ضمن شركت من جاي حركات جلف نيست،مسائل اخلاقي براي من خيلي مهمهاخم هايم در هم مي رود اما چيزي نمي گويم مدام در دل تكرار مي كنم كه من به اين كار نياز دارم.خودكارش را بين انگشتانش تكان مي دهد و ادامه مي دهد:-ساعت كارت از 8 صبح تا 5 بعد از ظهرِ،يك ساعت وقت نهار داري، دوست ندارم مدارك و پرونده هاي كاري از شركت خارج بشه پس اگر كاريت ناتموم بمونه مجبوري اضافه كار وايستي،اگر سوالي نداري مي توني فرم قرارداد رو از خانوم صالحي بگيري و امضا كنيخوشحالم ...از اينكه سر بار نيستم خوشحالم:-از كي مي تونم كارم رو شروع كنم؟سرش را بالا مي گيرد و با چشمان قهوه اي روشنش به نگاه شادم خيره مي شود و مي گويد:-از فرداقبل از اينكه از در خارج شوم با صدايش متوقف مي شوم:-خانوم يكتا...بر مي گردم،پيپ به دست كنار پنجره ايستاده است:-تو اينجا يه كار و وظيفه ي مشخص نداري پس..سوالي نگاهش مي كنم،ادامه مي دهد:-پس هر كاري كه من ازت بخوام بايد انجام بديسرم را به نشانه ي موافقت تكان مي دهم و از اتاق خارج مي شودم و در تمام مدتي كه قرارداد را امضا مي كنم به اين مي انديشم كه اين مرد جذاب و نفس گير چه كينه اي از من به دل دارد؟!
جلوي آيينه ي تمام قد اتاق مريم كه در آن مهمان هستم مي ايستم.تركيب بژ باراني ام با طلايي زيباي كيفم را دوست دارم...هرچه از درس بي زارم زيبا بودن را دوست دارم...رياضي ام ضعيف است اما عشوه را خوب بلدم، دكتر نيستم اما...بالا بردن طپش هاي قلب را خوب بلدم...از كودكي آموختم،از سلطان قلب پدرم آموخته ام...از مادرم...به زن بودنم مي بالم...من بارش يكتا به ناز كردن و نياز آفريدنم مي بالم...نمي دانم چرا هيچكدام را براي نادر انجام ندادم...شايد چون در قلب من نيز آن ازدواج يك اجبار بود....به خودم دروغ نمي گويم ...با وجود غرور شكسته ام،اين روز ها عجيب سبكم...بار تحمل يك زندگي اجباري از دوشم برداشته شده است و حال تنها مشكلم،دوري از باران و پدرم است...صداي گوش خراش كشيده شدن ناخن بر ديوار روانم را به بازي مي گيرد. محمد ! اين موجود مردم آزار!-محمـــــد! ازت متنفرم...مي دوني تا آخر شب اعصاب واسم نمي مونهمريم اما،لبخند به لب دارد، بيچاره به اين ديوانه بازي ها عادت دارد:-بارش جوني غصه نخور من دكترام رو بگيرم تشخيص ميدم مامان سر زايمان اين چي كار كرده كه اين منگل رو تحويل جامعه دادهمحمد لبخند مي زند، اهل كل كل نيست، آزار مي دهد و بعد عقب مي كشد!آستين هايش را تا ساعد بالا مي كشد و مي گويد:-بجنب اَبري جان كه امروز افتخار رسوندنت به شركت با منهجلوي در شركت پياده مي شوم و به سوي پله ها پرواز مي كنم. براي اولين روز كاري ذوق و شوقي وصف ناپذير دارم.براي ديدن آبدارچيِ با مزه و مهربان شركت هم همينطور...خانوم صالحي اتاقم را نشان مي دهد،حتي اتاق دلگير و كوچك و شلوغ بايگاني كه به من داده شده هم، ذره اي از اين شوق كم نمي كند.گوشه ي اتاق در ديگري هم قرار دارد كه قفل است و ذهن من را عجيب درگير خود كرده...پرونده ها را ترجمه مي كنم با دقت...اتاقم مثل جزيره اي دور افتاده است كه در راهرو فرعي...نه به سالن شركت ديد دارم و نه كسي اتاق مرا مي بيند..حتي رئيس بد اخلاقم را هم نديده ام...با ذوق كار مي كنم،از اين متروكه بودن مي شود نهايت استفاده را كرد، گاه پاهايم را روي ميز دراز مي كنم، گاه ايستاده ترجمه مي كنم و گاه مثل الان در اتاق را مي بندم، روسري ام را در مي آورم ،روي ميز چهار زانو مي نشينم،ليسك مورد علاقه ام را به شوق آدامس آخرش در گوشه ي دهان مي گذارم و كار مي كنم.فرم قرارداد ترجمه شده را در دست مي گيرم و بعد از هماهنگي وارد اتاقش مي شوم. بدون اينكه سرش را بالا بياورد با دست اشاره مي كند كه جلو بروم.جواب سلامم را هم با سر مي دهد.بدون كوچكترين نگاهي به من...نمي دانم علتش چيست اما دوست دارم صدايش را بشنوم...مي دانم منتظر است فرم را روي ميزش بگذارم و من هم بي صدا بروم...اما من...صدايم را صاف مي كنم و مي گويم:-خدايي نكرده سرما خوردين؟با تعجب سرش را بالا مي گيرد و مي گويد:-نه،چرا همچين فكري كردين؟نمي دانم چرا اما اين مرد نيامده،مرا جذب خودش كرده است...مثل يك معما كه دوست دارم حل كنم،دوست دارم ديوار سر سخت اطرافش را بشكنم...بايد از محمد درباره ي او بپرسم تا ذهنم كمي آرام بگيرد! كمي تعلل مي كنم و مي گويم :-آخه با ايما و اشاره حرف مي زدين ،ديروز هم كه حرف مي زدين پس يعني لال نيستين،گفتم شايد سرما خوردين...چشمانش را محكم روي هم فشار مي دهد تا بر اعصابش مسلط شود ،دستش را روي صورتش مي كشد و مي گويد:-فكر مي كنم بايد جايگاهت رو بهت يادآوري كنم...تو اينجا...هيچكاره اي ...پس حد خودت رو بفهمغرورم...مدت هاست شكسته...اما نمي دانم چرا از حرفش دلم ترك مي خورد،هيچكاره...هيچكاره...آري حق با اوست...بحث نمي كنم،اين روز ها بارش قديم گاهي مي آيد شيطنت مي كند، كوچكش مي كنند و دوباره در وجودم پنهان مي شود...داغ حرف هاي خانواده عجيب مظلومش كرده...سر به زير مي اندازم و مي گويم:-متاسفم ... اين اون قرارداد هايي كه خواستين ،اگر امر ديگه اي ندارين من مي تونم برم؟باز هم نگاهش متعجب است،اين عقب نشيني هاي يكباره را هنوز نمي تواند درك كند،سري تكان مي دهد و مي گويد:-ممنون ،مي توني بريبر روي برگ هاي پاييزي قدم مي گذارم ، اين روز ها توان جنگ ندارم، دلم براي باران تنگ است ، دلم بي تاب آغوش پدر است...محتاج محبتم...محتاج توجه...چشمانم را مي بندم تا چهره ي كودكانه ي باران را در ذهنم تصور كنم اما هربار...نقش مردانه ي رستگارا در تار و پودِ خيالم نقش مي بندد....
هوا سرد تر شده است. يك ماه است كه به شركت مي روم،با هيچكس صميمي نيستم .آهسته به اتاقم ميروم ،كارم را انجام مي دهم و آخر وقت به اتاقش مي برم بي هيچ حرف اضافه روي ميزش مي گذارم و او حتي يك نگاهش را هم از من دريغ مي كند. ساعت 6 بعد از ظهر است ، آخرين صفحه را هم پرينت مي گيرم و به سمت اتاقش مي روم. صالحي رفته است ،دوبار در مي زنم و وارد مي شوم.او و مرد جوان ديگري كه در اتاقش هستند هر دو سرشان را به سمت من مي چرخانند.آن مرد را صبح در آبداخانه ديده بودم ،نگاه كثيفي دارد،اينگونه نگاه ها را خوب مي شناسم ، به رستگارا نگاه مي كنم،چهره اش از شدت عصبانيت به سرخي مي زند. كاغذ ها را روي ميزش مي گذارم و مي گويم:-ببخشيد كارم يكم طول كشيدصدايش همچون فرياد است:-مگه اينجا طويله است كه بي اجازه اومدي تو؟بغض در گلويم ديوار مي سازد!...پهن تر از ديوار چين...مي گويم:-به خدا در زدم ،خانوم صالحي هم نبود...-من نگفتم دليل بيار،پرسيدم اينجا طويله است يا نه؟جوابمو بدهچشمانش سرخ است و رگ گردنش بيرون زده،چشمانم را مي بندم...از ترس..و سرم را پايين مي اندازم و زير لب مي گويم:-نهاز پشت ميز بيرون مي آيد و مي گويد:-ديگه نمي شه اين وضع رو تحمل كردمرد هيز چاپلوسانه مي گويد:-مهرداد حالا مگه چي شده كه اين خانوم زيبا رو انقدر اذيت مي كني؟به او مي غرد: -تو ساكت باش برديابعد رو به من ادامه مي دهد:-خانوم يكتا تشريف ببريد تو اتاقتون تا من بيام و تكليفم رو با شما روشن كنمهجوم اشك اجازه ي بيشتر ماندن را نمي دهد، به سمت در اتاق پرواز مي كنم...بس است ..تحقير بس است...توهين بس است...سرم را ميان دستانم مي گيرم و به سد اشكهايم اجازه فروپاشي مي دهم....بس است...همينجا اعلام مي كنم...غرورم مرد...جنازه اش را دوباره دار نزنيد!
ساعت 7:30 است كه در اتاقم باز مي شود. چشم هايم به زور باز مي شود،مثل هميشه بعد از گريه سردرد عجيبي گرفته ام،سرم را بالا مي گيرم ،مي بينمش اما تار...توان تحقيرشدن را ندارم...ديگر ندارم..كيفم را به دوش مي اندازم و مي گويم:- منتظر شدم جلسه تون تموم بشه ،تو اين يه ماه سعي كردم اصلا نباشم اصلا من و نبينين ،چون متوجه شدم تنها كاري كه از نظر شما اشتباه انجام ميدم اينه كه حضور داشته باشم!سعي كردم مثل روح باشم تا اين تنفر عجيبي كه از روز اول نسبت به من داشتين باعث آزار هيچ كدوممون نشهبيني ام را بالا مي كشم و در حالي كه سرم همچنان پايين است مي گويم:- نگران عمو اينها نباشين مي گم خودم خواستم بيام بيرون از شركت،انقدر دم دمي مزاج هستم كه حرفمو باور كننبه چارچوب در رسيده ام، اما راه را براي عبور من باز نمي كند، سرم را بالا مي گيرم و با تعجب به او نگاه مي كنم، در چشمانم زل مي زند و مي گويد:- متاسفم من زيادي تند رفتم..براي چند لحظه پمپاژ خون در بدنم متوقف مي شود نمي دانم از نزديكي زياد است يا عذرخواهي غير منتظره اش...اهل قهر نيستم...زود مي بخشم...رامم كرده اند...آنها كه زن بودنم را ننگ مي دانستند رامم كردند...نگاهم را روي صورتش مي چرخانم، بيش از آنكه فكر مي كردم جذاب است...آخرين قطره ي اشكم كه چند لحظه اي بود روي مژه هايم جا خوش كرده بود ،روي گونه ام فرو مي ريزد.نگاهش از چشمانم به گونه ام پايين مي آيد...با دو دستم صورتم را پاك مي كنم و مي گويم:-نه...تقصير منم بود اما باور كنين...منظور بدي نداشتمانگشت اشاره اش را روي بيني اش مي گذارد و با يك لبخند كم نظير،از آنها كه تا به حال روي صورتش نديده ام ،مي گويد:-هييس ،هيچي نگو،چطوره اين اتفاق بين خودمون بمونه،باشه؟لبخند مي زنم و سرم را به نشانه ي موافقت چند بار تكان مي دهم.از چارچوب در كنار مي رود و مي گويد:-حالا مي توني بريزير لب خداحافظي مي كنم كه جوابم را نمي دهد،هيچگاه جواب نمي دهد ،نه سلام و نه خداحافظ را...پالتو ام را جا گذاشتم، سوز سرما به تمام تنم مي نشيند،باران مي بارد،سر دردم بدتر شده است و حتي يك تاكسي گير نمي آيد . با دستانم خودم را در آغوش مي گيرم ... باز بغض مي كنم، از شدت سرما،درد،گرسنگي و خستگي...ماشيني جلوي پايم ترمز مي كند و بوق مي زند. بار ها او را ديده ام كه از همين ماشين پياده شده است. درجلو را از داخل باز مي كند و مي گويد:- خانوم يكتا خواهش مي كنم سوار شين محاله تاكسي گير بيادتك تك سلول هاي قنديل بسته ي تنم از اين دعوت استقبال مي كند اما زبانم محافظه كارانه مي گويد:- نه ممنون...- بدو تعارف نكن!- آخه لباسام خيسه..صندلي ماشين خيس مي شهلبخند مي زند براي دومين بار!آن هم در يك روز!سوار مي شوم و در را مي بندم.دريچه هاي بخاري را به سمت من مي چرخاند و مي گويد:- خونه ي عمو ابراهيم مي ريد؟با سر جواب مي دهم.خون يخ زده در رگ هايم كه دوباره به حركت مي افتد، مي گويم:- ببخشيد و ممنونم- چرا؟- چرا چي؟-چرا ببخشمت و چرا ممنوني؟-ببخشيد چون ماشينتون خيس شد و راهتون دور، و ممنونم چون از قنديل بستنم جلوگيري كرديدمي خندد! اين بار با صدا! اين مرد امروز مرا شگفت زده مي كند...همانطور كه دست راستش روي فرمان است دست چپش را بالاي لبش مي گذارد و مي گويد:- بخشيدمت چون خودم مقصر تاخيرتم و از طرفي مدت هاست كه عمو رو نديدم ...اما يه سوال ازت دارم،يعني پوشيدن اين مانتوي كوتاه و نازك انقدر واجبِ كه به خاطرش به قول خودت قنديل ببندي؟- پالتو پوشيده بودم ولي تو شركت جا گذاشتم...پالتو قرمزم را از صندلي عقب بر مي دارد و روي پايم مي گذارد و مي گويد:- منظورت همين پالتوِ؟لبخند مي زنم و مي گويم:- واي آره مرسيسرش را به نشانه ي تاسف تكان مي دهد و مي گويد:-مطمئني اگر اين به اصطلاح پالتو كه بعيد مي دونم حتي يگ ذره هم گرم باشه، مي بود سردت نمي شد؟در كنارش حس خوبي دارم، دوست دارم بچگي كنم، زنانگي كنم، لوس باشم، ناز كنم...رستگارا تمام خصوصيات مخفي مرا آشكار مي كند:- در عوض خشگله!
مي خندد و تا رسيدن به مقصد سكوت مي كنيم، نمي دانم او به چه مي انديشد ولي قلب من در سينه كنسرت اجرا مي كند...از اين همه نزديكي ،از عطر تلخي كه تمام دردهايم را تسكين مي دهد، بي قرارم...دليلي براي اين حس ندارم...بي دليل بي قرارم!جلوي در پارك مي كند ،دستم را به سمت دستگيره مي برم تا در را باز كنم ...قفل مركزي ماشين را مي زند...متعجب به او نگاه مي كنم...از چشمانش به ديدگانم پل مي زند و مي گويد:-من ازت متنفر نيستم...چشمانش غم دارد ، غمي عظيم كه قادر به درك آن نيستم...نگاهش را از من مي گيرد و به نقطه اي نامعلوم زل مي زند. قفل را باز مي كنم و در همين حين مي گويم:- منم ازت متنفر نيستمدر يك لحظه هر دو به هم نگاه مي كنيم و مي خنديم...بلندِ بلند....با هم وارد خانه مي شويم،هنوز طرحي از لبخند بر روي صورتش خود نمايي مي كند...همه ي اعضاي خانواده ي جديدم كه در نشيمن نشسته اند براي يك لحظه خشك مي شوند. خاله زودتر از همه به خودش مي آيد و سلام مي كند.جو سنگيني ايجاد شده كه دليلش را نمي دانم. سرش را پايين انداخته ، نگاه عمو پر از غم است ،مي خواهد چيزي بگويد اما نمي تواند. در نهايت با صدايي كه گويي از بغض سنگين است مي گويد:-عمو جان منو ببخش..نمي تونم..با سرعت به اتاق مي رود!با رفتنش رستگارا هم از جايش بلند مي شود ، خاله سريع مي گويد:-مهرداد بشين، تورو خدا به دل نگير...باور عادت مي كنه كم كمصداي او هم سنگين است، با چشماني كه سرشار از غمي بي انتها ست مي گويد:-من خودم عادت نكرده ام اون مي خواد عادت كنه...اومدنم از اول اشتباه بودمريم بغض مي كند و او را در آغوش مي كشد و مي گويد:-مهرداد تورو خدا نرو ،تو رو جون عزيزبا دو دست او را كمي از خودش جدا مي كند و مي گويد:-مريم بذار برم ...مي توني بياي خونه عزيز ديدنممريم لجوجانه پا به زمين مي كوبد و مي گويد:-دفعي قبل كه اين رو گفتي دست عزيز رو گرفتي و 14 سال از ايران رفتي...لبخندي اجباري مي زند و مي گويد:-اين بار نمي رم قول مي دم...با سر به محمد اشاره مي كند تا مريم را از او دور كند ...و با سرعت باد از خانه خارج مي شود...هيچكس كلمه اي حرف نمي زند...دليل اين رفتار هاي عجيب را نمي دانم....مريم گريه مي كند ،محمد مدام شماره ي موبايلش را مي گيرد...خاله نزديك تلفن نشسته ...و عمو كلافه سيگار دود مي كند...ساعت از دو نيمه شب گذشته كه تلفن خانه زنگ مي خورد و همه به سوي آن شيرجه مي روند...خاله جواب مي دهد:-الو عزيز؟اومد؟-عزيز روم سياهه....-خداحافظاشك در چشمان سياهش جمع شده است، رو به عمو مي گويد:- حالش به هم خورده....بيمارستان بوده دير رسيده...ابراهيم از خودت خجالت بكش...عمو سرش را پايين مي اندازد و مي گويد:-بفهم حميده....برام سختهمحمد من و مريم را به سمت اتاقمان هدايت مي كند اما هنوز صداي بلند خاله شنيده مي شود كه مي گويد:-14 سال به خاطر اين زخم آواره شد بس نيست...تو آواره ش كردي ابراهيم...تو!در تاريكي اتاق به سقف خيره شده ام، اتفاقات امشب برايم قابل هضم نيست...مريم هم بيدار است...هنوز آهسته اشك مي ريزد...پتو را از روي سرش كنار مي كشم و مي گويم:-مريم اينجا چه خبره؟با صدايي گرفته مي گويد:-بارش خواهش مي كنم...امشب نه
با بي حالي از خواب بيدار مي شوم.ساعت 8.30 است،و بي شك با تاخير مي رسم، اگر به ذوق ديدن او نبود ،بي شك امروز استعلاجي مي گرفتم! خانه در سكوت عجيبي فرو رفته است...سريع و بي سرو صدا آماده مي شوم و از خانه بيرون مي روم.مسير ايستگاه تا جلوي شركت را يك نفس مي دوم، و براي اولين بار به جاي پله ها از آسانسور استفاده مي كنم.در شركت باز است و صداي بلندش تا راهرو ساختمان به گوش مي رسد:-امروز شركت تعطيله، همه بيرون...صداي زمزمه ي كاركنان مي آيد و بعد صداي بلند كوبيده شدن در اتاقش...آهسته و دور از چشم كاركناني كه آماده ي رفتن مي شوند وارد اتاقم مي شوم...صداي شكسته شدن وسائل اتاقش به گوش مي رسد ...نه يكبار ..نه دوبار...و بعد سكوت!گمانم ديگر چيز سالمي باقي نمانده، در اتاق را آهسته باز مي كنم و به آبدارخانه مي روم....يك فنجان اسپرسو مي ريزم..بدون شكر...مسير آبدارخانه تا اتاقش را با قدم هاي آهسته طي مي كنم و بدون در زدن وارد مي شوم. روي كاناپه ي گوشه ي اتاق دراز كشيده، سرش را بالا مي آورد ...چشمانش سرخ است...با صداي نسبتا بلندي مي غرد:-مگه نگفتم شركت تعطيله؟برو بيروندستانم براي لحظه اي مي لرزد اما خود را كنترل مي كنم، به سويش قدم بر مي دارم و تمام سعيم را مي كنم تا نگاهم را از يقه ي باز بلوزش بگيرم...فنجان را روي ميز مي گذارم و روي دسته ي كاناپه مي نشينم ...نگاهم روي ويرانه اي كه از اتاقش باقي مانده در گردش است، صدايم كه مي كند به چشمانش زل مي زنم، بي حوصله مي گويد:-كر شدي؟مگه نگفتم برو بيرون؟بي توجه به او ،با دست به فنجان اشاره مي كنم و مي گويم:-اسپرسو ريختم...تلخه تلخپوزخند مي زند...لبخند مي زنم و مي گويم:-به دور از شخصيته كه وقتي يك خانوم جوان اينجاست و جايي براي نشستن نداره،شما يك كاناپه رو اشغال كني و دراز بكشيلب بالايش را به دهان مي گيرد و آزاد مي كند و مي گويد:-اين كه وقتي يه نفر مي خواد تنها باشه عين كنه آويزونش بشي هم به دور از شخصيتهدر حاليكه اسپرسو را به دستش مي دهم مي گويم:-پس چه خوب كه هر دو تا مون انقدر با شخصيتيم..فنجان را از دستم مي گيرد و مي نشيند و مي گويد:-حالا كه نشستم مي شه تنهام بذاري؟روي كاناپه مي پرم و چهار زانو مي نشينم و مي گويم:-نه...تازه جا براي نشستنم باز شده...دستي روي صورتش مي كشد ولبخند مي زند...بي صبرانه مي گويم:-قهوه خوبه؟چشمانش را بين اعضاي صورتم مي گرداند و مي گويد:-راستش رو بگم يا دروغ؟مي خندم و مي گويم:-خب معلومه...دروغمي خندد...از ته دل:-خوش طعم ترين اسپرسويي بود كه خورده بودمابرويي بالا مي اندازم و مي گويم:-و راستش؟-شك ندارم حتي يكبار تو عمرت قهوه درست نكرديمي خندم..از ته دل:-نه...يك كم قهوه ريختم و روش آب جوش...بعدم هم زدم...به همين سادگي...-حالا عيبي نداره اگر اين قهوه ي وسوسه برانگيز رو نخورم؟-عيبي نداره ...اينبار مي بخشمتمي خندد اما تلخ...در چشمانم زل مي زند و مي گويد:-خوبه...لحن من هم آرام شده:-چي خوبه؟-اينكه انقدر زود مي بخشي...- از كينه بي زارم...از رنگ سياه اين اتاق هم بدم مي آد...براي يك لحظه از درد به خود مي پيچد..نگران مي شوم...خودم را جلو مي كشم و دستم را روي بازويش مي گذارم و مي گويم:-حالت خوبه؟سرش را تكان مي دهد و مي گويد:-ياد آدم هايي كه به جرم نكرده ازم تقاص مي گيرن منو به اين روز انداخته...سرم را پايين مي اندازم و مي گويم:-منظورت عمو ابراهيمهبا سر تاييد مي كند ... از جايش بلند مي شود و مي گويد:-حالا به جبران قهوه ي فوق العاده ات نهار مهمون من
لبخند مي زنم ... روبه رويش مي ايستم و مي گويم:-نهار رو پايه ام اما فكر نكن موضوع رو عوض كردي و من نفهميدم...لبخند مي زند و مي گويد:- و احتمالا اين خانوم كوچولو نمي خواد به اين راحتي از كنار اين قضيه بگذره درسته؟- اوهوم....راستش مي تونم از مريم و محمد بپرسم اما...دوست دارم خودت بگيابرويي بالا مي اندازد و مي گويد:- مي شه بپرسم چرا دونستن اين موضوع انقدر برات مهم و حياتيِ؟سرم را بالا مي گيرم ... در ساحل چشمانش خيره مي شوم و مي گويم:-طاقت ناراحتي كسي رو ندارم....حاضرم همه ي غم هاي دنيا مال من باشه اما..اطرافيانم خوشحال باشننزديك تر مي آيد ...نفس هاي داغش پوست صورتم را گلگون مي كند...با لبخندي مهربان مي گويد:-تا حالا كسي بهت گفته بود كه خيلي مهربوني؟-اوهوم...روزي هزار بار ....خودم به خودم مي گم...مي خندد و مي گويد:-خب خانوم مهربون پس يالا حاضر شو بريم نهار تا اين معده درد باز من رو به بيمارستان نكشونده...دو صندلي در روبه روي هم در دنج ترين نقطه ي رستوران انتخاب مي كند ، از سكوت بي زارم، دستانم را زير چانه ام مي گذارم و مي گويم:- سليقه ات بدك نيست...لب هايش را با زبان تر مي كند و مي گويد:-منظورتون اينه كه سليقه ي شما بهتره خانوم يكتا؟-بارش..-چي؟لبخند مي زنم و مي گويم:-من رو بارش صدا كن، چون مطمئن باش من ديگه آقاي رستگارا يا جناب رئيس صدات نمي كنمچشمانش رنگ شيطنت مي گيرد و مي گويد:-پس مي خواي رئيست رو چي صدا كني؟-مهرداد!-و اگر من خوشم نياد چي؟قيافه ي متفكري به خود مي گيرم و مي گويم:- اون موقع مجبورم مهري صدات كنم!اخم هايش در هم مي رود و مي گويد:-نه همون مهرداد صدا كني بهترهطعم شيطنت عجيب به مزاقم خوش آمده، گوشه اي از موهايم كه از زير شال بيرون آمده دور انگشتم مي پيچانم و مي گويم:-حالا اخم نكن مهري...يعني مهردادچشمانش را ريز مي كند و مي گويد:-تا حالا كسي بهت گفته بود علاوه بر مهربوني خيلي هم تقص و زبون درازي؟سرم را پايين و بالا مي كنم و مي گويم:-اوهوم...خود تو ،اولين روزي كه اومدم شركتت گفتي بايد زبون درازيم رو به رزمه ي كاملم اضافه كنيمي خندد...بلند...در چشمانم زل مي زند و مي گويد:-بايد اعتراف كنم گاهي متعجبم مي كني، يه لحظه شر و سرتق و يه لحظه...اونقدر مظلوم مي شي كه آدم از از هر حرف بدي كه بهت زده پشيمون مي شه-مثل ديروز؟چيني به ابروهايش مي دهد و مي گويد:-نه ديروز با اينكه ازت دلخور شدم اما...اصلا دوست نداشتم جلوي برديا ظاهر بشي...در قلبم مومِ عسل آب مي كنند از اين حساسيت مردانه... در قالب بي تفاوتي فرو مي روم و مي گويم:-چرا دوست نداشتي منو ببينه؟يك تكه جوجه با چنگال جدا مي كند و به دستم مي دهد و مي گويد:-غذات سرد شد!لقمه را نجويده قورت مي دهم و مي گويم:-اين خوب نيست كه تا به نفعت نيست بحث رو عوض مي كني ،اما چون من مهربونم برات حق انتخاب مي گذارم!با چشماني خندان به صورتم نگاه مي كند و مي گويد:-خب انتخاب هام چيه؟-اممم ..يا بگو چرا دوست نداشتي دوستت منو ببينه يا...بگو چرا ديشب عمو ناراحت شد؟غم عالم در چشمانش مي ريزد و مي گويد:-عمو ناراحت مي شه چون...سرش را پايين مي اندازد و مي گويد:-چون با ديدن من ياد كسي مي افته كه...ناراحتش مي كنه...عذابش مي ده...پوزخند مي زند:-هربار كه تو آينه نگاه ميكنم خودمم عذاب مي ده...
سكوت مي كند و با غذايش بازي مي كند، اين بحث هرچه كه هست،آن شخص مجهول هر كه هست او را عذاب مي دهد و من اين غم را در چهره اش دوست ندارم!اين بار من، مي خواهم بحث را عوض كنم ! تكه اي كباب به چنگال مي زنم و به سمت دهانش مي برم، با تعجب اول به چنگال و بعد به من خيره مي شود . بدون اينكه كباب را با دست جدا كند، از روي چنگال به دهن مي گيرد.وسواس ندارد و اين خوب است...لبخند مي زنم و براي عوض كردن بحث مي گويم:-من يك خواهر دارم...سرش را بالا مي گيرد و خودش را مشتاق نشان مي دهد:-راستش...محمد يه چيزهايي از وضعيتت گفته بود اما راجع به خواهرت....نه...چند سالشه؟-7 سالشه،يه دختر شيرين و دوست داشتني...اما خيلي لاغر و ضعيفهاز او حرف مي زنم ودلم تنگ مي شود ،دلم براي در آغوش كشيدن تن نحيف و كوچكش تنگ مي شود:-مي دوني...مادرم مريض بود...موقع به دنيا اومدن باران ما رو ترك كرد...اما باران رو برامون گذاشت...باران بهمون زندگي دوباره داد...بغض مي كنم، از دوريش بغض مي كنم:-اما باران كوچولومون مريضه...لبخند روي صورتش به يكباره محو مي شود، غم ِ صادقانه اي كه در چهره اش نشسته است را دوست دارم...ادامه مي دهم:-نارسايي كليه داره، از وقتي يادمه بايد هفته اي دو سه بار براي دياليز مي برديمش...بابا كمرش شكست ، من نابود شدم، انگار يك قرارداد نانوشته بين خودمون بود كه اگر باران طوريش بشه مامان ما رو نمي بخشه...پوزخند مي زنم:-بابا خونه نشين شد و... تا به خودمون اومديم ديديم وكيل بابا همه ي اموالمون رو بالا كشيده....به آقا جون پناه آورديم...اشك از چشمانم جاري مي شود...روزهايي كه طعم تلخ تحقير مي دهد،اجازه ي ادامه ي صحبت را از من مي گيرد و بعد براي يك لحظه گونه هايم آتش مي گيرد!با دستان گرمش اشك را از گونه هايم مي زدايد و تن من، قلبم و روحم همه با هم خودسوزي مي كنند...و آرامش مهمان سلول هاي وجودم مي شود...به چشمانش كه پر از مهربانيست مي نگرم و براي اولين بار همه ي وجودم در مقابل باورِ حسي كه به او دارم ، سجده مي كند...اولين كلمه اي كه بعد از شنيدن اسمش به ذهنم مي رسد؟....دوست دارمش....خيلي زياد...حسم به او فراتر از عشق است...من در كنارِ او آرامم!در چشمانش نگاه مي كنم و درياي چشمانم به ساحلِ نگاهش مي رسد...او خانه ي من است...حسي در وجودم فرياد مي زند كه او هماننيمه ي گم شده ي من است
از اين پله ها بيزارم....از اين سالن سفيد بي روح ...بيزارم...از بوي الكل و مريضي ...بيزارم....از اين بيمارستان هم...بيزارم!به پشت در اتاقش كه مي رسم چشمانم را مي بندم...بغضم را با يك ليوان نفس عميق از هواي گرفته ي بيمارستان فرو مي دهم...دستم روي دستگيره مي لغزد....سرماي دستاني كه لرزش دستانم را در خود خفه مي كند، مانع از باز شدن در مي شود...اولين چيزي كه چشمانم را ميزند ...جاي خالي حلقه روي دستانش است!در چشمانش نگاه مي كنم،نگاهم پر از گله است:-كي مي خواستي به من خبر بدي نادر؟سرش را پايين مي اندازد و مي گويد:-آقا جون نذاشتصدايم بالا مي رود:-آقا جون؟از كي تا حالا دستوراتش واست مهم شدهدستش را در ميان موهايش فرو مي كند و مي گويد:-بس كن بارش من خودم به قدر كافي درگيري دارم...بهتره تا نيومده بريبا دو دست به قفسه ي سينه اش مي زنم و او را به عقب هل مي دهم و مي گويم:-اون پدرمه عوضي ...پدرمه كه رو تخت بيمارستان خوابيدهدر حاليكه دندان هايش را به هم مي سايد ،مي گويد:- آره پدرته...پدري كه خرج عمل قلب بازش رو....آقا جون مي ده...پس بفهماشك در چشمانم حلقه مي زند و مي گويم:-خسته ام نادر ...از اينكه همه ي وجودمون رو براي پول به حراج گذاشتين خسته ام....شما ها ضعيف كشي مي كنين...اين ضعيف كشيه!دستم را مي گيرد و همينطور كه به سمت در ورودي حركت مي كند مي گويد:-زندگي رو پول مي چرخه...سعي كن باهاش كنار بيايدستم را رها مي كنم...تمام تنفرم را در چشمانم مي ريزم و مي گويم:-اگه اتفاقي واسش بيوفته...نابودت مي كنم...پوزخند مي زند:-بهتره راجع به توانايي هات حرف بزني...اين روزها دلم گرفته است...خدا همين جايي؟....خدا سرد است...دلم سرد است....روحم اين روزها قنديل بسته....خدا يك ليوان آرامش داغ مي خواهم، ميزي در دنج ترين نقطه ي دنيايت...خدا اگر سرت خلوت بود...آهنگي بگذار،كافه ي معرفت اين روز ها عجيب سوت و كور شده!خسته و بي پناه به او پناه مي برم،ساعت كاري تمام شده...اما چراغ اتاقش روشن است...در مي زنم و صداي گرفته اش ،مرهمي مي شود براي اين همه درد ،اين همه غم...-بيا توبا صداي بسته شدن در سرش را بالا مي آورد،سردي چشمانش نشان از بدتر شدن اين روز دارد:-فكر نمي كني يكم دير سر كار اومدي؟!در نگاهش هيچ اثري از آنروز خوب و شيرين نيست...انگار هرگز اتفاق نيفتاده است...چشمانم را مي بندم،دوباره كمي آنطرف تر از خانه ي عمو ،توي ماشين نشسته ايم،در چشمانم غرق مي شود و مي گويد:-مي دونستي با اين چشمات همه ي معادلات زندگيم رو به هم ريختيدر دلم قند آب مي شود و مي گويم:- بعضي معادلات اشتباهن...بايد يكي بياد و اينجوري بهم بريزشون...زنجير نگاهمان را پاره مي كند و مي گويد:-نه...بعضي معدلات بايد سر جاشون بمونن ... ممنون بابت همه چيز!مدت هاست كه بعد از آن حضور پررنگ به نبودش عادت كرده ام....منتظر جواب من است ،با چشمان غمگين به او مي نگرم:-پدرم بيمارستان بود پشت به من و رو به پنجره مي ايستد و مي گويد:-دليل خوبي براي اطلاع ندادن نيست، انگار كوچكترين احترامي براي اين شركت قائل نيستي-مهرداد پدرم بيمارستانه مي فهمي؟-اينجا محيط كاره منم رستگارا هستم نه مهردادپشت سرش مي ايستم و با صداي خسته اي مي گويم:-يك ماهه...درست از اون روز ...ازم فرار مي كني...الانم دنبال بهانه اي!بر مي گردد اما نگاهش را ...چشمانش را... از من دريغ مي كند:-چرا بايد ازت فرار كنم؟تو يك كارمندي كه يك روز باهم رفتيم بيرون...همينبر روي نزديك ترين صندلي مي نشينم...خسته ام...چشمانم را بر هم فشار مي دهم و مي گويم:-مهرداد اگه غيبت داشتم معذرت ميخوام ... خواهش مي كنم عذابم نده...بهت نياز دارم...بوي توتون از پيپ محبوبش بيرون مي آيد ، چشمانم به دنبال رقص دود و گوش هايم به حرف هاي اوست:-تو چه فكري راجع به رابطه من و خودت كردي كه اينجوري حرف مي زني؟فكر؟هيچ...گمان مي كردم اين روز ها هم دلي ها بي منظور است ، امدم ديدم...يارانه را از روي محبت هم برداشته اند....كيفم را بر دوش مي گيرم...شانه هايم خم شده از كوله بار تنهايي...دستگيره ي در را در دست مي گيرم و به گفتن" هيچ فكري نكردم" اكتفا مي كنم.صدايم مي زند...براي لحظه اي فكر مي كنم كه دوباره پشيمان شده:-خانوم يكتا فردا بين ساعت ده تا دوازده مي تونين بياين براي تسويه حساب...لبخندي تلخ مهمان لب هايم مي شود،اين روز ها با هزار اميد هر دري را مي زنم، اين روز ها نا اميد از هر در بيرون مي آيم...اين روزها هيچكس رسم مهمان نوازي را نمي داند...
با اين نيمكت يخ زده، با اين كاج بلند و فرسوده....با اين گوشه از حياط بيمارستان عجيب انس گرفته ام!از دور مي بينمش او هم مدت ها بود فراموشم كرده بود،كنارم مي نشيند و دستم را در ميان دستانش مي گيرد و مي گويد:-فكر نمي كني هوا واسه بيرون نشستن يكم سرده؟سرم را به طرفش مي چرخانم ...حامي دوست داشتني من اگر بداني كه چه دلتنگم...دوباره به رو به رو خيره مي شوم و مي گويم:-نمي تونم فضاي خونه رو تحمل كنم...احساس مي كنم سر بارم...به انگشتانم فشار مي آورد و مي گويد:-اونجا خونه ي تو...با اين حرفا و كارا ناراحتمون نكن...پدرت مرخص شده تو اينجا چي كار مي كني؟از زل زدن به اين بيمارستان به چي مي خواي برسي؟سكوتم را كه مي بيند ادامه مي دهد:-فكر مي كردم كه ميري سر كار اما...مريم از مهرداد شنيده بود كه از سرِ كار هم اومدي بيرون...پوزخند مي زنم و مي گويم:-بيرونم كرد ...چشمانش را روي هم مي گذارد و مي گويد:-چرا؟-بهش نزديك شدم...نفهميدم چي شد محمد...نفهميدم چي شد...سكوت مي كنم، چانه ام را در دستانش مي گيرد ،سرم را به سمت خود مي چرخاند و مي گويد:-دوسش داري؟سرخ وسفيد نمي شود ،او عمق وجودم را مي خواند،براي او هميشه مثل يك تقلب رو شده هستم:-نمي دونم...شايد...حس مي كنم بهش نزديكم...انگار سال هاست كه مي شناسمش...اما دليل اخراج شدنم رو تو بهتر از من مي دوني!دستش را روي صورتش مي كشد و مي گويد:-بارش مهرداد براي تو مناسب نيست...براي هيچ زني مناسب نيست...اون از زنا بدش مي اد...-چرا؟اه مي كشد و مي گشويد:-اينجا سرده بيا بريم تو يك كافي شاپ يه چاي بخور جون بگيري...قول مي دم جواب همه ي سوال هاتو بدم..اولين جرعه ي چاي ،گرماي آرامش بخشي را به وجودم هديه مي كند،سكوت مي كنم و به انتظار حرف هاي محمد مي نشينم،صدايش را صاف مي كند و مي گويد:-عزيز دو تا پسر داشت، بابام و عمو اسماعيل...پدربزرگم از تاجر هاي بزرگ فرش بود...همه چيز خوب بوده تا يك شب عمو اسماعيل تو يكي از مهموني ها عاشق دختر يكي از دوستاي پدربزرگم مي شه...باهم ازدواج مي كنن و بعد يك سال هم پدر من با مادرم ازدواج مي كنه....وقتي مهرداد به دنيا مي اد پدر بزرگم هفت شبانه روز جشن مي گيره...اما زندگي هيچوقت خوب نمي مونه....بابا و عمو عين يك روح تو دو بدن بودن،خونه هامون تو يك ساختمون بود...مهرداد هفت سالش بود كه كتايون،مادرش، پاشو كرد تو يك كفش كه مي خواد بره سره كار...عمو اسماعيل هم نتونست از پسش بر بياد و بلاخره راضي شد...مهرداد عصر ها با مادرش مي رفت تا تنها نباشه تو خونه ، اما بعد يك مدت...هرروز افس


مطالب مشابه :


تصاویربسیارزیباودیدنی ازشانزه ليزه پاريس

آدرس سایتهای جالب و شانزليزه پاريس از زاويه اي ديگر جام جم آنلاين:




نامه چارلي چاپلين به دخترش ژرالدين:

دانشگاه پویش قم - نامه چارلي چاپلين به دخترش ژرالدين: - وبلاگ دانشجویان دانشگاه پویش قم




بهترين ازگوشه وكنار جهان

مجسمه يخي كه از روي مجسمه اگوست ‌رودن الگوبرداري شده و در خيابان شانزليزه در ادرس های




الهه شرقی 7

- بريم شانزليزه قهوه بخوريم. درصورت بروز هرگونه مشكل ادرس بعدي وب ما اينه:




فریاد زیر آب 1

فكر كردي خيابوناي اينجا شانزليزه است؟ درصورت بروز هرگونه مشكل ادرس بعدي وب ما اينه:




ساختمانهای مدرن

ادرس ارسال شايان اگوست تبديل بتن مسلح به يك نوع مصالح معماري بود كه در تئاتر شانزليزه اين




د چارلي چاپلین تاریخي لیک خپلې لورته !!!

( شانزليزه نو هیله ده چی له مونږ سره د ویبپاڼې په اړه نظرونه په لاندی ایمیل ادرس او یا




رمان الهه شرقی 7

كه مادر داده بود رفت، ولي هر بار دست خالي برگشته بود و كيميا ناچار آدرس - بريم شانزليزه




برچسب :