رمان روستای پر ماجرا 1

مقدمه1 :
عشق زیباست
محبتی الهی ست
حق ست و نیاز
اما من ان را نشناختم
و به مبارزه با ان پرداختم
و مدام او را از قلب خود بدرقه میکردم
اما نمیدانستم که عشق نیازی به دعوت نامه و قبول کردن من ندارد
و خودش به ارامی در کنج قلبم مینشید
و نفهمیدم که چه شد
اما تا چشم باز کردم
دیدم من در دریای بی کران عشق غر ق شده ام
و عاشقانه بر روی موج های ان می رقصیدم
تا انکه طوفانی شد و مرا در عمق سیاهیی ان غرق ساخت
تا اینکه شاهزاده ام امد
و با اغوشش گرمش مرا ازقفس تنهایی خود بیرون اورد
اما سرنوشت انگار برای بازی دادن من تمامی نداشت ....

مقدمه 2:

ان روستا تنها یک روستا نبود ..
یک طبیعت دل انگیز و زیبا هم نبود ...
ان روستا سرنوشت من بود ..
روستایی که من خود را یافتم ...
و از کابوس و غم های شبانه نجات پیدا کردم...
و دردی زیبا را به نام عشق تجربه کردم ...
عشقی اما پر از فراز و نشیب ...
نمیدانم ان روستا چه بود ...
ولی هر چه بود ان روستای پر ماجرا
برای من همه ی زندگیم بود ...
همه ی زندگی .....

 

--یسنا نکنه قصد داری ما رو به جای روستا بفرستی اون دنیا !!!!
یسنا- بد فکری هم نیستا میگن تو بهشت پسر خوشگل پره
الهه- خاک تو سرت یسی حوری زیاده نه پسر
یسنا-نه بابا پسرم هست میگن اون دنیا اگه ارزو کنی و قیافه یه پسر خوشگل و مامان رو جلو چشمت تصور کنی دو ثانیه ای جلوت ظاهره
یلد-جون من ؟ خوب بذار ردیفشون کنم جاستین ، برت پیت ، رابرت پدینسون و ....
الهه- وای یلدا میخوای اونجا جنگ راه بندازی که دوست دختراشون بریزند سرمون
یسنا-نه بابا اونا که دارن اون موقع تو اتیش میسوزند ازبس کارای زشت و گناه کردند
یلدا- حالا تو واسه ما روحانی شدی
-دییونه ها یه جوری با اطمینان حرف میزنید که انگار جای ما 4 تا دقیقا وسط بهشته
یهو سه تایی زدند زیر خنده الاهه گفت:
-راست میگه همین تو یسنا با این همه مویی که میریزی بیرون باید خودتو واسه ملاقات با شمر اماده کنی
یسنا- ای خواهر تو این بی شوهری شمر هم غنیمته تو روایت خوندم اتقافا خیلی هم خوش قیافه بوده
-استغفرالله کن دیییونه ازاین حرفا نزن الان تصادف کنیم بمیریم !!!
یسنا- تو نگران نباش با اون شانس خر تو ما سه تا بمیریم تو یه خط هم روت نمیفته!
-کی من خوش شانسم ؟؟؟!!!
یسنا- په نه په عمم !!!
-اره خیلی..!! اتفاقا بدشانس ترین ادم زمینم یادت نیست روز جلسه کنکور؟!
یلدا زد زیر خنده و گفت:
-وای غزل عالی بود اونروز چه قدر خندیدیم !
-کوفت...اره در حد تیم ملی جلو یه مشت پسر و دختر ضایع شدم .اخه نگاه کن ، دقیقا وقتی که من اومدم برم سر جام باید یهو از دست دختره بطری ابش بیفته و ابه بپاشه روی زمین و من هم دقیقا همون موقع پام رو بذارم رو آب و از پشت پرت شم زمین و همون موقع هم اعلام میکنند ورقه ها رو پخش کنند! . منم با اون ضایع شدنم دیگه همه چی از مخم پرید قبول شم جز عجایبه!!
الهه- غمت نباشه ابجی ایشالا 4 تامون قبولیم.
-امیدوارم هر چند تا الان هر چی سوال چک کردم همه غلط بوده .
یسنا- برعکس واسه من همه درست !!! دلت بسوزه .
-مرسی همدردی ...!
یسنا خندید و زبونشو دراورد. یلدا گفت:
-یسی این فرغونت یه سیستم نداره اهنگ بذاری گوش کنیم ؟؟؟
یسنا- خوبه خودت میگی فرغون سیستمش به کجاش میخوره هر چند همین فرغون رو عشقه !!!
-ولی خدایی یسنا خیلی داغونه نگاه کن هر کی رد میشه چه جوری نگامون میکنه
الهه- من موندم چه جوری به این گواهینامه دادند .!!!!!
یسنا- ازبس شما 3 تا وسط رانندگی با من حرف میزنید حواسم پرت میشه خووو..!!! هر دفعه هم تصادف کردم با شما بودم.
یلدا- حرف نزنیم که میکشیمون میگی شما دیگه چه دوستایی هستید ؟؟؟!!
یسنا- حالا دیگه....، ایشالا بابام قول داده واسه قبولیم یه ماشیم خوب بخره از دست این پراید راحت شم
الهه- شتر در خواب بیند پنبه دانه ...
یسنا- اوی دعای بد به خودت برمیگرده دختر
خندیدم و گفتم :
-این یکی رو راست میگه
الهه- نه بابا باشه یسنا جون ایشالا بهترین دانشگاه قبول شی که توش ریخته باشه پر پسر پولدار و خوشگل و اخرشم دکتر شی و با یکی از اون جوجو سوسول دکترایدانشگاه ازدواج کنی!!
یسنا بلند گفت :
-ایشالا ...!!
همه زدیم زیر خنده .گوشیم رو دراوردم و اهنگ زیادی از باران رو گذاشتم و صداش رو تا اخر زیاد کردم یلدا گفت :
-ایول دلم پوسید بی اهنگ!
یسنا- وای اهنگ مورد علاقه منم هست دمت گرم دختر عمو
-اتفاقا به تنها چیزی که موقع گذاشتن اهنگ بهش فکر نکردم علاقه تو بود
یسنا که ضایع شده بود گفت :
-خیلی ممنون واقعا !!
خندیدم و به تلافی زبونم رو براش دراوردم الهه گفت :
-کی میرسیم یسنا خسته شدم ؟؟؟
یسنا- وا بچه پرو شما که همش دارید میخورید و حرف میزنید و نصف راه هم که لالا کردید من بدبخت همش دارم میرونم پاهام و دستام از درد مرد !
الهه - با اون تو چاله افتادن های تو و رانندگی کردن گندت مگه شد خوابید ؟؟!!
یلدا- اره والا بعدش ما کشک بودیم که نوبتی ماساژت میدادیم ؟؟!!
یسنا- ای گفتی ماساژ... !! غزل جون شونم درد گرفت خواهر یه زحمت بکش
-برو بابا پرو شدی یه بار ماساژت دادما
یسنا- نامرد ها برگشتن اگه من رانندگی کردم !
الهه- حالا نگفتی کی میرسیم ؟؟
یسنا نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
-ای دقیقا 45 دقیقه دیگه .
الهه-خوبه پس نزدیکیم
یسنا هم سری تکان داد و به جاده خیره شد بعد تموم شدن اهنگ باران اهنگ بعدی اومد، اهنگ جاده ی خاکی مرتضی پاشایی بود 4 تامون عاشق این اهنگش بودیم و با شروعش دست از حرف و کل کل برداشتیم و هر کی تو حال خودش غرق شد و منم سرمو به پنجره تکیه دادم و به جاده خیره شدم ....

 

خیلی خوش حال بودم که داریم میریم روستا. یه سالی بود که نرفته بودم و مشغول خوندن واسه کنکور شده بودم و بالاخره بعد از ازمون به پیشنهاد خود بابا که گفت برای رفع خستگی و هم برای اینکه خاله حوا از تنهایی دربیاد برم پیشش .
خاله حوا یه پیرزن 57 ساله بود و هر چی از مهربونی و محبتی که تو قلب این زن ریخته بگم بازم کمه..!! هر چند غر میزد ، ازدست بچه هاش شکایت میکرد که به دیدنش نمی یاند، ولی توی قلبش هیچی نبود..
بابام بین سه تا خاله هاش خاله حوا رو از همه بیشتر دوست داشت و بعد از مرگ دو تای خاله هاش خاله حوا دو برابر برای بابام عزیز شد و با وجود فاصله ی زیاد تهران تا روستا ، هر ماه باید میومد و چند روز پیش خاله میموند و روزای دیگه هم تلفنی از حالش جویا می شد ..
خاله حوا رو خیلی دوست داشتم یادمه پچگی هام به خاطر موها و ناخت های حنا کرده اش ازش میترسیدم ! ولی وقتی با مهربونی باهام بازی میکرد، منو روی پاهاش میذاشت و موهامو می بافت، منو با خودش میبرد مسجد و نماز خوندن یادم میداد، و وقتی از روضه میومد یه مشت پر کشمش و اجیل و شکلات بهم میداد ، و شبا برام قصه میگفت ، کم کم بهش علاقه مند شدم.
اون تموم کارایی رو میکرد که مادرم همش رو از من دریغ کرده بود و من ازشون محروم بودم ..!!
کم کم خاله برام حکم یه مادر پیدا کرد..مادری که با واژش غریبه بودم..!!!
شاید کارایی که خاله برام میکرد و مامان بزرگ و عمه هم برام میکردند ولی کارای خاله بیشتر از همه به دلم میشد و حس میکردم صداقت و مهربونی رو میشه تو کاراش دید و این همون چیزی بود که تو بقیه نبود ...
همیشه حس میکردم از بچگی وقتی بابا میرفت سرکار و منو میذاشت خونه مامان بزرگ زهره همیشه اون و عمه با اکراه باهام رفتار میکردند و کاملا نشون میدادند که من سربارشونم..
با کوچک ترین خواهشم سرم داد میزند و لقب ،پرتوقع ،میگرفتم و با یه خطای بچه گونم دعوام میکردند!!
یادم نمیاد یک بار با محبت باهام رفتار کرده باشند و هر چی هم با خودم فکر میکردم دلیل رفتارشون رو نمیفهمیدم چون نه گناهی در حقشون کرده بودم نه بدی...
با تهدید هایی هم که منو می کردند جرعت گفتن رفتار های بدشون با من رو به بابا نداشتم ...
تا اینکه وقتی 10 سالم شد مامان بزرگ فوت شد و عمه هم بعد از مدتی جلو بابا ایستاد و گفت:
دیگه مسعولیت منو به عهده نمیگیره و باید برام پرستار بگیره..
جلوی بابام خیلی حرف های دیگه زد که باعث شد صدای شکستن قلب بابا رو بشنوم !
گفت که اون و مامان بزرگ همیشه از من متنفر بودند چون من از نظر اونا از جنس زنی بودم که با عشوه و خودنمایی بابا رو از کانون خانواده اونا جدا کرد ..
منم پشت در اتاق همه ی حرفای عمه رو شنیدم و ناخوداگاه خیسی اشک رو روی صورتم حس کردم و از اینکه باعث تنفر همه ی خانواده ی پدرمم معصومانه گریه کردم ...
بعد از اون بابام چون نمیخواست منو به دست خانواده مادرم بسپاره دست تنها شروع به نگهداری من کرد..
ازصبح تا غروب پرستار پیشم بود و فراهم کردن غذا و بقیه کارام رو انجام میداد . و بقیه شم بابا بهم میرسید ..
محبت های الکی پرستار نیازام رو رفع نمیکرد وقلبم شدید تشنه ی محبت بود و نیاز به دست های نوازشگر مادر رو بدجور حس میکرد تا اینکه وقتی با خاله حوا و محبتاش اشنا شدم کم کم ارامش بهم برگشت و یه سرپناه پیدا کردم، سرپناهی که شد مادرم ، اغوشی که امن ترین جایی بود که توش احساس ارامش میکردم ..
هر چند با این وجود شبای زیادی خرسم رو تو بغل میگرفتم و برای مامانم گریه میکرم.. مامانی که به قول بابا فقط اسمش مامان بود!!
اروم دست برم و اشکاهام رو پاک کردم بعد از این همه سال و با وجود سن 18 سالگی هنوز مهارتی واسه خفه کردن بغض گلوم و گریه نکردن واسه مامان نداشتم ..
هنوز اسمش که میومد قلبم تند میزد و دلم براش تنگ میشد هر چی بود مادرم بود ..مادر..چیزی که بقیه هیچ وقت نفهمیدنش..
سریع اشک هام رو پاک کردم و نگاهی گذرا و سریع به بچه ها کردم وبعد به طرف شیشه برگشتم خدا روشکر کسی متوجه حالم نشد و همه تو حال و هوای خودشون بودند..
نمیدونم چرا ولی از شکستن غرورم و خورد شدنش ، از این که کسی ببینه محتاج محبتم ، از اینکه کسی بفهمه به مادرای پرمحبتی که دارند و دل هایی که نگرانشونه حسودی میکنم ، میترسیدم و همیشه از نشون دادن احساس واقعیم خودداری میکردم و به این نتیجه رسیده بودم که هر چی هست باید تو قلب تنهام و سوت و کورم بریزم ...همین و بس..این قانون قلبم بود ..قانونی خودخواهانه و بیرحم
سعی کردم دیگه به مامان و حوادث گذشته فکر نکنم .
دوست نداشتم از همین اول تابستونم رو با این فکرا خراب کنم و افسرده و غمگین باشم . با خودم گفتم :
-بس کن غزل ،مگه چند بار پیش میاد که بتونی مجردی با دختر عموت که عین خواهر نداشتت هست و عاشقشی و دو تا از بهترین دوستات بیای مسافرت !!!اونم برای یک ماه ..
به این فکر کن که چه قدر خوش میگذره یک ماه از درس و دود و و تهران دوری.
یک ماه پیش زنی هستی که همیشه از اینکه نمی تونستی یه دل سیر و هر ساعت و هر ثانیه ببنیشش غصه میخوری ..
به اینکه یک ماه پیش ادمایی هستی که برات عزیزند و دوسشون داری.
پس فکر و خیال بسه .نفسی عمیق کشیدم و لبخندی روی لبم اوردم. یسنا از توی ایینه نگام کرد و اروم گفت :
-غزل اهنگ رو قطع کن حال این دو تا عاشق گرفته شه !!
با خنده نگاهی به یلدا و الهه کردم، راست می گفت بدجور تو فکر و خیال رفته بودند.
الهه که صد درصد تو فکر سیاوش بود. یلدا هم که والا نمیدونم داشت به کدوم دوست پسرش فکر میکرد .؟؟!!
هر چه قدر من و این یسنا ، خانوم و گل بودیم این دو تا دوستمون بدجور شیطون و عاشق پیشه بودند.!!
با شیطنت اهنگ رو قطع کردم که دوتاشون مثل فشنگ پریدند و دادشون دراومد .من و یسنا هم زدیم زیر خنده .یلدا گفت :
-کوفتت!!! رو اب بخندید اه تازه داشتم میرفتم تو حس.. !
-نه بابا جون من؟؟؟!! تو که اهنگ شروع نشده رفتی تو حس خواهرمن حالا راست بگو شیطونه تو فکر کدومشون بودی؟؟
یسنا- بنجامین ، امیرارسلان ، طاها ، مانی یا ...
یلدا- گمشووو.!! یسنا هی خریت های گذشتمو یادم نیار در ضمن به هیچ کدومشون. داشتم به شاهزاده ی جدیدم فکر میکردم.
-اوووو!!!! پس خبرایی هست. یالا، زود ، تند ، سریع ، امار بده ببینم باز چه غلطی کردی و کدوم پسری رو بیچاره کردی ؟؟؟
-غزل میکشمتا !! از خداشونم باشه که من بهشون یه گوشه چشم نگاه کنم .والا !!
الهه- اعتماد به نفست تو حلقم خواهر.. اخه دختر یه کم تو عشقات وفادار باش . دو روزه عوضشون میکنی چرا ؟؟ یه سالی واسه هر کدوم اشک بریز خودکشی هم کردی بد فکری نیست بعد برو سراغ بعدی.!
یلدا- مگه دییونه ام ؟؟؟؟ هیچ پسری ارزش یه قطری اشکم نداره شک نکن !!
الهه- اره ولی سیاوش من داره ..
یسنا- تو هم ما رو کشتی با اون پسر خالت اه ..اه ..بچه به اون مثبتی و درسخونی ندیدم اوندفعه تو کوه بهش گفتم سلام، گفت دو دو تا چهار تا !!!
همه زدیم زیر خنده.. الهه چشم غره ای نثار هممون کرد و رو به یسنا گفت :
-مرض..!! به عشخ من توهین نکن بچم مخه چیکارش داری؟؟؟
یسنا- بله اونم از اون مخا!!! اخرم ترورش میکنن بیوه میشی دختر میگی نه نگاه کن !!
الهه- یسناااا!!!؟؟؟
یسنا- جونممممم؟؟؟
الهه- درد و جونم !!
یلدا- الاهه جان مادر ول کن یسنا رو.. تو همین طور به نذر و نیازات واسه اینکه سیاوش بیاد خواستگاریت ادامه بده ..
الهه- مسخره ...
یسنا- خوب خانوما یه خبر خوش ، رسیدیم !!
یلدا با تعجب گفت :
-جدا ؟؟؟
یسنا- اره مشغول حرف زدن شدیم زود گذشت
الهه- اوهوم اونجا نوشته به دهیاری .... خوش اومدید پس چرا اولش زمین خاکیه
-میرسیم اینجا امازاده هست میبینی اون گوشه ...اینجا قبرستون روستاست یدونه هم تو روستاست مردم اصولا مراسم های خاص میاند زیارت اهل قبور
یلدا- وای شباش باید خیلی ترسناک باشه !!!
یسنا- چه جورم اتفاقا با غزل برنامه ریختیم بیاریمت تو رو یه شب اینجا ولت کنیم حال کنی تا صبح با هر چی روح و مرده هست
یلدا- پس حتما قبلش بهم بگو تا وصیت نامم رو بنویسم
با هم پقی زدیم زیر خنده..
از دور خونه های کوچیک گلی و درخت های بلندش دیده میشد...
یسنا هم بیشتر گاز داد و گفت:
پیش به سوی یه تابستون رویایی....

ماشین با سر وصدا از روی سنگ های کوچیک وبزرگ رد میشد و بچه ها که تا حالا نیومده بودند با کنجکاوی به اطراف نگاه میکردند.
پیرمرد ها بارهاشون رو روی الاغ هاشون گذاشته بودند و با چوب توی دستشون هدایتشون میکردند.
پسر ها و مرد ها هم یا دستشون وسایل کشاورزی بود و به سمت زمنین هاشون میرفتند یا رو کولشون کاه و یونجه واسه حیواناشون بود .
پیرزن ها با چادر های رنگارنگ گلدارشون روی نیمکت های رنگ پریده و داغ نشسته بودند و مشغول صحبت بودند و زن ها هم بچه به بغل روی سکو خونه ها مشغول درد و دل بودند.
و بچه ها هم تو کوچه مشغول بازی بودند و صداشون کل روستا رو برداشته بود.
هوا گرم بود و افتاب همه جا رو فرا گرفته بود و با این وجود نسیم ملایمی میوزید . از مسجد پاچنار که به قولی مرکز روستا بود رد شدیم و از جلوی باغ های پر از درخت و میوه های ابدار و رنگارنگشون هم گذشتیم و تقریبا به وسط روستا رسیدیم که یسنا ماشین رو تقریبا نزدیکای خونه خاله نگه داشت و رو به یلدا و الاهه گفت :
-خوب رسیدیم خوشگلا بقیش باید پیاده بریم چون سر بالایی هست و کوچه تنگم هست و اینقدر هم سنگ اینا داره ماشین خطریه بره بالا
الهه- واقعا ؟!!! وای نه جون من برو بالا جون ندارم
یلدا- منم کفشام پاشنه داره چه جوری بیام بالا ؟؟!!!!
یسنا- خوب خاک تو سرت ادم میاد روستا کفش پاشنه دار میپوشیده !!! به پسر های روستا رحم کن خواهر.. چیه نکنه میخوای دل پیرمرد ها رو ببری که زناشون با چوب بیفتند دنبالت!!
یلدا- خفه بابا ذهنت منحرفه ها . تو که میدونی واسه چی میپوشم ؟؟
یسنا- ای بابا به چه زبونی بهت بفهمونیم قد 150 کوتاه نیست !!
یلدا- نه خیر هست امید بیخود نده تو قدت 176 هست حس نمیکنی منم نمیخوام با قدم اعتماد به نفسم بیاد پایین واسه همین میپوشمش
-به جون تو یلدا اونقدر خوشگلی که کسی با قد و این چیزا کاری نداری بابا واسه خودت زندگی کن ابجی
یسنا- بعدش خدمت شما دو تا عرض کنم دیگه تو روستا نازک و نارنجی بودن نداریم باید خاکی باشید. خاکی ، خاکی ،روی سنگ و زمین بشینید . دیگه ماشینم تو کار نیست پیاده میریم اینور اونور . گرما رو هم تحمل میکنید . به جاش از طبیعت لذت ببرید . اوکی ؟
الهه- چشم به روی چشم .قوانینتون تموم شد قربان ؟ بریم ؟
یسنا خندید و گفت:
-افرین دختر حرف گوش کن بفرمایید
با بچه ها خارج شدیم و به سمت بالا به راه افتادیم .فاصلش بدک نبود. کم نبود ، خیلی زیادم نبود. تموم راه که یلدا چسبیده بود به من و هی سکندری میخورد و من بدبخت هی باید خانمو جمع و جور میکردم .
الهه هم که هی تموم راه غر زد. خدا به من و یسنا به خیر کنه چه جوری باید این دو تا رو با طبیعت و جک و جونور و خاک و راه زیاد سازگار کنیم؟؟!!!
خدا میدونه تازه واسه یلدا از مارمولک و ملخ های روستا حرف نزدم یا زنبور هایی که هی میان تو خونه ها ، و گر نه میکشتیمش هم نمیومد اینقدر که میترسه .
الان هم قبلش کلی به خاله سفارش کردم سم کشی کنه و هر چی جک و جونوره دور نگه داره . حالا بقیش با خداست و گر نه یلدا با دیدنش شده پیاده میذاره میره .
بالاخره بعد از پنج دقیقه رسیدیم یلدا در حالی که نفس نفس میزد گفت :
-وای پدرم در اومد !! خدا!! اخ پاهام داره از درد میمیره ..!!
یسنا- حقته تا دیگه تو روستا کفش ده سانتی واسه من نپوشی نوبره والا ..
یلدا- خوب حالا تو هم
الهه- خوب حالا کدوم خونه هست غزلی ؟؟
-اون در ابی یه
یلدا- چه جای دنجی هم هست
یسنا-اوهوم خوب برید دیگه چرا ور و ور دارید منو نگاه میکنید ؟
الهه- خیر سرمون مهمونیما رومون نمیشه همین طوری سرمون رو بندازیم بریم
یسنا- اره چه قدرم که شما دو تا خدای خجالتید
الهه و یلدا هم خندیدند یسنا پیش قدم شد و به سمت در رفت و با چند ضربه درب قدیمی رو به صدا دراورد ...
صدای تق تق عصای خاله بلند شد و کمی بعد هم در با قیژ قیژ خاص خودش باز شد و زنی نمایان شد که برام از حکم یک مادر کمتر نبود .
طبق عادت همیشگیش چادر سفید گلدارش رو دور کمرش بسته بود و پیراهن قرمز بلندی با شلوار گشادی پوشیده بود و از زیر روسری اش لایه ای از موهای حنا کرده اش بیرون بود و توی برق چشای عسلیش محبت موج میزد و وجود چروک های ریز گوشه چشمش و روی پیشونیش نمیتونست مانع از جوونی قلبش بشه .
دیگه طاقت نیوردم و پریدم بغل خاله حوا.. دلم برای بوی اغوشش تنگ شده بود ، اغوشی که کم تو زندگیم تجربش کرده بودم . اغوشی که گر چه بوی مادرم رو نمیداد ولی بهم ارامش میداد . ارامشی مادرانه .
خاله طبق همیشه دو تا بوس رو لپ راست و بعد لپ چپم نشوند و اخرین بوسه هم جاش تو پیشونیم بود و بعد با دستای لرزونش دستام رو گرفت و با محبت گفت
-الهی قربونت بشم خوبی مادر ؟
بوسه بر صورتش زدم و گفتم:
مگه میشه بد باشم خاله جون دلم براتون یه ذره تنگ شده بود .
خاله دوباره منو تو اغوشش گرفت. یسنا با خنده گفت:
-ای بابا فیلم هندی شد که!! بابا من احساساتی ام یه کاری نکنید اولین روز بزنم زیر گریه ها !!
همه زدیم زیر خنده ، و من از اغوش خاله بیرون اومدم که خاله با محبت براندازم کرد و قربون صدقم رفت. یسنا به شوخی گفت:
-خاله جان یه وقت یادی از ما نکنیا..!؟؟؟ یه وقت نگی ما دلمون از این اغوشا و بوسه ها میخواد
رو به یسنا گفتم :
-حسود خانم !!!
خاله- الهی قربونت تو هم بشم مگه یسنا رو میشه فراموش کرد تکی عزیزم بیا بغلم مادر
یسنا هم منو کنار زد و پرید بغل خاله و شروع کرد خود شیرینی . و دور از چشم خاله هم زبونشو برام دراورد منم خندیدم و گفتم:
-خوب بسه دیگه یسنا خانم خاله رو خفه کردی
یسنابا خنده از خاله جدا شد و خاله ی بیچاره هم یه نفسی تازه کرد و تازه متوجه یلدا و الهه که یه گوشه به ادا و اصول ما ها میخندیدند افتاد و گفت :
-اوا خدا مرگم بده !! چرا اینجایید هنوز بیاید تو ببخشید از دست این دو تا وروجم اصلا حواسم نبود
یلدا- نه بابا این چه حرفیه خاله جون
-خاله این یلداست اینم الهه دو تا ازصمیمی ترین دوستای من و یسنا
الهه با خاله روبوسی کرد و گفت
-ببشید مزاحمتون شدیم
خاله- این چه حرفیه عزیزم خونه خودتونه خوش اومدید
بچه ها داخل شدند و خاله هم به سمت اشپزخونه رفت تا چایی دم کنه بچه ها هم رفتند تا ساک ها رو تو اتاق بذارند و لباس عوض کنند.
من ولی تو حیاط موندم رفتم رو سکو نشستم و سرمو بالا گرفتم و چشامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ... هوای پاک توی ریه هام شادابم میکرد.
نگاهی به اطراف کردم دلم چه قدر واسه اینجا تنگ شده بود . واسه این حیاط با موزاعیک های خاکستری رنگش .. اون درخت خشکیده تنهای گوشه حیاط ...عطر گل های نرگس کاشته شده خاله تو باغچه پر مهر و محبتش ... این سکو که محل دور هم نشینی ها تو شبای شادی و خوشی بود ... اون حوض کوچولو و شلنگش که محل وضو گرفتنه خاله بود .. اون تنور گوشه حیاط که خاله همیشه کنارش خمیر درست میکرد و بعد از ظهر ها نون تازه و داغ واسه من و یسنا میاورد .. پشت بومی که هر روز با یسنا روش دراز میکشیدیم و ستاره ها رو می شمردیم .. اتاق های کوچیک گوشه حیاط با دیوار های گلی و وسایل ساده دور از تجملات که گوشه کنارش رو پر میکرد .. و حتی اون گربه سیاهی که همیشه ازش میترسیدم و همیشه هم موقع شام پیداش میشد و برای خیلی و خیلی چیزای دیگه ..
با دیدن خاله که داشت با سینی چایی و شکلات و قند اروم اروم از پله ها پایین میومد ، سریع از جام بلند شدم و رفتم طرفش و سینی رو گرفتم و گفتم:
-مرسی خاله جون چرا زحمت کشیدی
-این چه حرفیه دخترم بقیه کوشند ؟؟
-رفتند ساک هاشون رو بذارند الان میان
خاله-کجا میشینید مادر؟
-همین جا رو سکو مگه میشه قید این هوای خوب رو زد و رفت داخل نشست !!!
خاله- دوستات سخت شون نباشه ؟!
-نه واسه چی اتفاقا عاشق طبیعت اند
تو دلم گفتم البته به جز جک و جونورهاش!!!!
خاله- پس اون پارچه رو پهن کن که بشینید
رفتم و پارچه رو روی سکو پهن کردم و بچه ها رو هم صدا کردم و اونا هم اومدن و همه دور هم نشستیم ...
بعد از خوردن چایی و گپ زدن الاهه رفت دوش بگیره .
یسنا هم که سرش درد گرفته بود یه قرص خورد و رفت تا موقع حاضر شدن غذا یه خورده استراحت کنه .
یلدا هم که فرصت رو غنیمت شمرد و رفت بالا پشت بوم و رو یه منطقه دنج نشست و مشغول اس بازی با شاهزاده ی جدیدش شد .
من و خاله حوا هم رفتیم تو اشپزخونه کوچولوی خاله و مشغول درست کردن کتلت واسه شام شدیم . منم حین کار شروع کردم به حرف زن با خاله . کلی حرف تو دلم مونده بود . خاله هم با وجود سن بالاش ولی با حوصله گوش میداد و گر چه ممکن بود غر بزنه و نصیحت رو که خیلی از جوونا دوست ندارند بکنه ولی فقط برام مهم بود گوشی هست که حرفام رو میشنوه و درکم میکنه و همین ارومم میکرد . میگفتم از دلتنگی هام ، شادی هام ، غمام ..از همه چی و همه چی و خاله حوا هم میشد سنگ صبورم و گوش میکرد !!. خدایا هیچ وقت خاله رو ازم نگیر . هیچ وقت سنگ صورم رو نگیر . !!مادرم که با پلی خودش رفت ولی خاله میمونه پس خدایا تو ازم نگیرش بذار باشه . و گر نه من از غصه تلف میشم ...!!! و با این فکرا قدر خاله رو بیشتر میدونستم . خیلی بیشتر ..
بعد از حاضر شدن شام و دوباره دور هم جمع شدن و خوردن شام تصمیم گرفتیم بریم بالا پشت بوم بخوابیم و یلدا هم به شرط اینکه توری بندازیم تا حیوون نیاد قبول کرد .
خاله هم به خواست خودش و واسه اینکه ما راحت تر باشیم رفت تو اتاق خوابید . من وسط یلدا و یسنا خوابیم والاهه هم کنار یلدا . در حالی که کش موهام رو باز میکردم گفتم:
-خوشگلا خوب بخوابید که صبح باید زود بیدار شیم
یلدا- وا چرا !!!؟ چه خبره ؟!!!!
-خوب بریم دور بزنیم دیگه به ظهر بخوریم گرمه !
یلا- بیخی بابا .!!!من که اومدم فقط یه دل سیر بخوانم بسه هر چی شش صبح واسه درس بیدار شدم اومدم تلافی کنم!
الاهه- اره بابا منم میخوام تا ظهر بخوام حالشو ببرم
- دییونه ها ..!!! یه ماه میخواید بخورید بخوابید ؟؟؟!!!. خیر سرمون اومدیم خوش بگذرونیما!!!
یسنا- تازه اینجا یه جوریه قول میدم 6 صبح همتون بیدارید
یلدا- حالا یه فردا بخوابیم بقیش بیدار میشیم
- نوچ راه نداره.. از فردا باید گردش شروع شه من حال ندارم سه ساعت وایسم تا شما بیدار شید
الاهه - خوب بدون ما برو بگرد
-گمشوو حال نمیده که !!
یلدا- ایول به خودمون که بدون ما به هیشکی حال نمیده
-خوب حالا پرو نشید بیداریدا خوب ؟
یلدا- کچلمون کردی باشه قول میدم خودت اخرین نفر بیدار میشی
-کی ؟ من ؟ جز عجایبه!!!
الاهه- حالا اینجا چه جاهای دیدنی داره ؟؟؟
یسنا- پره ! ولی خوب همش با طبیعت سر و کار داره بجندر هست ،پاچنار ، مسجد اما زمان ،چاه امام زمان ، غار عطار ، ابشار و حموم قدیمی و کلی چیز دیگه ..!!
یلدا- ایول خوبه حوصلمون سر نمیره .
الاهه- اره تازه جون میده واسه عکس !!
یسنا- چی ؟؟!! نه به خدا الی دوربینت رو بیاری میکشمت !!
الاهه- وا مگه میشه دوربینم رو نیارم ؟؟!! تازه میخوام کلی عکس بگیرم !!
یسنا- خیلی بنده از عکس خوشم میاد هی تو ام بیا بگیر !!!
الاهه- اتفاقا امسال عهد کردم فقط با تو عکس بگیم چون از همه خوش عکس تری
یسنا- لابد بعد بذاری فیسبوکت لایک هات بره بالا نه ؟؟
الاه- اره خوب بهتره تا با این دو تا بیریخت عکس بگیرم
یلدا- اوییی ؟؟؟!!! خودتی !!
یسنا- راست میگه خدایی شما دو تا واقعا شبیه جغد میفتید!!
و زد زیر خنده گفتم
-شما ضایع عکس میگیرید تقصیر ما چیه والا ؟؟!!
الاهه- خوب حالا بحث نکنید بابا همتون خوش عکس!! هر چند که عکاسی من حرف اول رو میزنه.
یلدا- اوه مای گاد پرنسس .. راستی یسنا پسر اینجا نیست ؟
یسنا- ای شیطون پسر میخوای چیکار ؟؟!
یلدا- هیچی شیطونی میکردیم حال میداد
-تو دیگه چه مارمولکی هستی پس این یارو که تازه باهاش دوست شدی چی ؟
یلدا- کی ؟؟سمیر.. ولش کن بابا بره بمیره پسره قاطی داره فکر کرده من خرم میگه بیا خونم خوبه هنوز دو روز نیست باهاش دوستما .!!! منم دیدم یارو خطریه قطع رابطه کردم!!
یسنا- افرین دختر صالح و پاکدامن ..!! نه عشخم متاسفانه فقط پیرمرد ریخته!!
یلدا- اه شانس نداریم که ؟!
الاهه- حالا خدا رو چه دیدی شاید یهو به خاطر ما اسمون باز شد و 4 تا پسر خوشگل افتادند رو زمین !!
زدیم زیر خنده و یلدا گفت:
-خدا کنه ..
یسنا- بسه خیال و توهم ما از این شانسا نداریم بگیرید بکپید صبح شد
الاهه- شب بخیر خوشگلا دوستتون دارم دوستان ماچچچ
یلدا- اوقققق!!! حالم بهم خورد از این احساس به دختر میگی دوست دارم خجالت بکش !!
الاهه- منحرف ... چه قدر تو بی احساسی!! اصلا من به غزلی جونم گفتم مگه نه ؟؟
خندیدم و گفتم :
-خوب یلدا راست میگه دوستت دارم به به دختر میگی ؟؟ خدا مرگم؟؟ وای وای وای !!!!
الاهه با حرص نگاه کرد و گفت
-من میدونم با تو غزلی !!
-وای ترسیدم !
الاهه- کوفتتت!!!
یسنا- ولشون کن این دو تا رو خودمون رو عشخه شب بخیر خواهری
الاهه- قربون یسنای خودم
خندیدم و با شب بخیر گفتم ساکت شدیم . منم به اسمون خیره شدم چه قدر ستاره داشت و ادم هر چی نگاشون میکرد تموم نمیشدند . لبخندی زدم خوش حال بودم که کنار دوستامم . و به فردایی فکر کردم که قرار بود کلی خوش بگذره و بشه اولین روز سفرمون ..اولین روز ..!!
با تابیدن نور افتاب به چشام اروم بازشون کردم . صبح شده بود و افتاب نور گرم و سوزانش رو همه جا پخش کرده بود .
از جام بلند شدم نگاهی به ساعت کردم ، 8 بود .همیشه وقتی میومدم اینجا دیگه نمیتونستم زیاد بخوابم و زود بیدار میشدم.!!
بچه ها که خواب، خواب بودند و بیدار کردنشون با خدا بود .!!
تصمیم گرفتم برم پایین و دست و صوتم و بشورم و وسایل صبحانه رو اماده کنم که تا اون موقع اینا هم بیدار میشند و گر نه خودم زحمتشو میکشم .
از توری اومدم بیرون و رفتم پایین و خاله رو صدا زدم نبود . حتما رفته بود به مرغ ها و بلدرچیناش غذا بده . بعد از شستن دست و صورتم رفتم و وسایل صبحانه رو با انواع مخلفات طبیعی از فراورد های گاو های روستا اماده کردم و رفتم بالا فقط یسنا تازه بیدار شده بود و داشت موهاشو می بست با دیدنم گفت:
-به به خانم سحر خیز !!! ببخشید شما همون غزلی نیستی که تو تهران ساعت 12 ظهر باید با لگد میفتادند به جونش تا بیدار شه ؟؟!!!
خندیدم و گفتم :
-تاثیرات روستاست دیگه خواهری ولی این دو تا جغله که هنوز خوابند ؟!
یسنا-بیخیالشون شو چون خودمون رو هم بکشیم بیدار نمیشند!!
-من یه فکری دارم اول صبحی یکم هم میخندیدم
یسنا- اگه بحث شیطونی وسطه من پایه ام. چی ؟؟؟؟
-اب بریزیم روشون موافقی ؟!!
یسنا- نه داری راه میفتی خوشم اومد. اوکی بدو برو یه پارچ اب یخ بیار که بهشون حال بدیم !!!
چشمکی زدم و رفتم پایین و با دو تا لیوان اب یخخخ!! برگشتم بالا یکیش رو دادم به یسنا و اون یکی رو هم خودم گرفتم و گفتم :
-خوب حاضری یلدا با تو الاهه با من.
یسنا- اره یک .. دو .. سه ..حالا
دوتایی اب ها رو ریختیم روشون که عین فشنگ پریدند قیافه هاشون دیدنی بود من و یسنا که لیوان به دست از خنده مرده بودیم یلدا بلند شد و گفت :
-دییونه ها..!! میکشمتون!!
یسنا- اوه غزل فرار کن اوضوع خطریه
سرمو تکون دادیم و سریع با یسنا از زیر توری فرار کردیم یلدا رو به الاهه گفت:
-بجنت الی باید تلافی کنیم
بعد دو تاشون با سرعت افتادند دنبالمون ما هم با جیغ و داد فرار میکردیم صدامون کل روستا رو پر کرده بود همون موقع یلدا شلنگ اب رو ورداشت و بازش کرد و گرفت طرفمون و خیس ابمون کرد. نامردا ما فقط صورتشون رو خیس کردیم ولی اونا کلا از نوک سر تا نوک پا موش اب کشیدمون کردند حالا اونا بودن که داشتند به قیافه نالان من و یسنا میخندیدند.
یسنا گفت :
-کوف ...درد .. رو اب بخندید خیر نبینید از جوونیتون الههی ..ایشالا خواستگار نیاد صد سال سیاه خونتون و بترشید ... بی ادبا ..!!!!!!
یلدا- اووو خواهر چه قدر نفرین میکنی کوتاه بیا !!!
الاهه- تلافی بود دیگه ابجی ببخشید
-ببخشید و مرض .. ما هم زود جوابتون رو میدم
یلدا- شتر در خواب بیند پنبه دانه
-من شترم ؟؟
یلدا- اوممم بذار فکر کنم نه بیشتر شبیه گاوی
همه زدند زیر خنده گفتم:
-خیلی ممنون از تشبیتون!!!
همون موقع در باز شد وخاله با نگرانی و نفس زنون با یک سبد پر از تخم مرغ اومد و گفت
-چی شده مادر ؟؟ صداتون تو کل روستا میاد ؟ سالیمید ؟ نکنه دزد اومده ؟ حییون دیدید ترسید ؟ وای خدا مرگم نکنه مار اومده ؟ وا چرا حرف نمیزنید ؟؟!!!!!!!
یهو به هم نگاه کردیم و همه زدیم زیر خنده . حالا نخند کی بخند . خاله هم بنده خدا با دهن باز داشت نگامون میکرد . دوباره گفت :
-وا چرا دارید میخندید ؟ غزل مادر چی شده ؟
به زور خودمو کنترل کردم و میون خنده های ریزم گفتم :
-چیزی نیست خاله جون.. را..راستش داشتیم اب بازی میکردیم .
خاله با تعجب گفت :
-چی ؟؟اب بازی؟؟
تازه متوجه لباس های خیسمون شد و زد تو صورتش و گفت :
-از دست شما نگاه کن چیکار کردید برید لباساتون رو عوض کنید الان سرما میخورید تو رو خدا نگاشون کن انگار هنوز بچه اند !!
-ببخشید خاله جون تکرار نمیشه
خاله- اخه من به شما چی بگم الان سرما میخورید
-نه هوا گرمه خاله نگران نباش حالا خاله بخشیدید دیگه ؟
و مظلوم زل زدم بهش خاله استغفرا الله ای زیر لب گفت و بعدش رو بهمون گفت :
-خدا ببش مادر برید لباساتون رو عوض کنید تا سرما نخورید ا باز که دارید منو نگاه میکنید برید دیگه
خندیدیم و لبخند زنون رفتیم تا دست و صورت خیسمون رو خشک کنیم و لباس عوض کنیم و بعدش صبحونه بخوریم و حاضر شیم و بریم به سوی گردش و تفریح .
منم از ته دل خوشحال بودم که اولین روز سفرمون با خنده و خوشی شروع شده بود ...

بعد از خوردن غذا رفتیم سر ساک هامون تا حاضر شیم .
بچه ها که از همون اول سر ایینه واسه ارایش دعوا اشتند!! من نمیدونم چرا اینا دارند اینقدر به خودشون میرسند. انگار اومدیم لس انجلس و کلی پسر بیرون منتظر ریخته .!!!!
خوبه اومدیم روستا و غیر از پیرمرد دیگه چیزی وجود نداره . همین طوری که از کاراشون تو دلم میخندیدم دونه دونه قیافه هاشون رو از زیر نظر گذروندم.
قیافه یسنا رو از همه بیشتر دوست داشتم و یه جورایی از بقیه سرتر بود . پوست سفیدش با رنگ چشای سبز درشتش که از زن عمو به ارث برده بود با موهای لخت قهوه ای رنگش ازش صورت خوشگلی به وجود اورده بود . ابرو های نازک قهوه ای و بینی معمولی و قد و هیکل مناسبی داشت تنها ایراد صورتش نازکی بیش از حد لباش بود که به قول خودش میخواست با پروتوز درستشون کنه ولی به نظرم همین لبا به ترکیب صورتش میومد و نیازی به عمل و لقب لب عملی گرفتن نبود .
شخصیت شم دختری بود فوق العاده شاداب و سرزنده جوری که هر وقت ناراحت و پکر بودم بابا یه زنگ میزد به یسنا و اونم عین فرشته نجات ظاهر میشد و اونقدر حرف میزد و مسخره بازی درمیورد که اخر خنده رو لبام میومد .
زرنگ و درسخون بود و در کنارش شیطونی هاش رو هم داشت . برای همه مهربون و دوست داشتنی بود و تنها اخلاق بدش بیخیالیش و بدقولیش بود چون اگه مثلا ساعت5 باهاش قرار داشتی خانم ساعت 6 سر قرار بود واسه همین همیشه باید دیرتر از قرار میرفتی خودت سر قرار تا فوقش ده دقیقه منتظر خانم بمونی نه یک ساعت .!!! ولی در کل خیلی دوسش داشتم و برام عزیز بود .
نگام رو از یسنا گرفتم و به یلدا چشم دوختم عاشق قیافش بودم بینی و لب خوش فرم .
موهای کوتاه قهوه ای تیره و چشای کشیده و خمار زمردی که از چشای یسنا پر رنگ تر بود .قدش معمولی بود و هیکلشم تقریبا پر بود ولی چاق حساب نمیشد .
از دبیرستان باهاش دوست بودم و خیلی دختر ماهی بود و فقط بیش از حد شیطون بود و تو روابط زیادی رفته بود ولی همیشه حواسش بود از حد خارج نشه .
حالا نوبت الاهه بود قیافه معصومی داشت پوست تقریبا گندمی و چشم های درشتش طوسی پر رنگ که به مشکی میخورد
تو صورتش بیشتر از همه به چشم میومد و بقیه اجزای صورتشم از تناسب برخوردار بود و لاغر و خوش هیکل بود .
از نظر اخلاقی از بقیه معصوم تر و اروم تر بود و توی صورتش ارامش خاصی به چشم میخورد که هر کسی رو جذب میکرد.
دختری بود که واقعا تو عشقش وفادار بود و یادمه از بچگی عاشق پسر عمه اش ، سیاوش ، بود ولی خوب اون پیشنهادی نمیداد و جلو نمیومد و الاهه از حسش خبر نداشت .
بارها هم دور هم نقشه کشیده بودیم که چیکار کنه که به سیاوش نزدیک شه ولی هیچ کدوم جواب نداده بود و حتی دردسر هم داشت .
روی هم رفته دختری سرشار از احساس و مهربون و صبور بود .
بعد از اینکه از دید زدن دوستان دست ورداشتم به سمت ایینه که حالا خالی شده بود رفتم و نگاهی به خودم انداختم به نظر همه قیافه زیبا و شرقی داشتم . چشام کشیده نبود ولی درشت و مشکی رنگ بود و با مژه های بلندم احاطه شده بود و تو صورتم به چشم میومد . موهام فر درشت و مشکی رنگ بود و تا کمرم میرسید و یلدا همیشه حسرت موهام رو میخورد .
بینی معمولی و لبایی به قول یسنا وسوسه انگیز با پوستی گندمی روشن و قد تقریبا هم قد یسنا و هیکلی دخترونه و مناسب داشتم . قیافم معمولی بود ولی به نظر یسنا جاذبه ی فوق العاده ای هم داشت و ادم رو جذب میکرد
دختری بودم گاهی هم شیطون و هم اروم . مهربون و پر گذشت درسخون و با پشتکار زیاد و عجول و بیش از حد احساساتی . که بابا همیشه از احساساتی بودن زیادم شکایت میکرد و میگفت با این روحیه ی شکننده نمیتونم در برابر سختی های زندگی مقاومت کنم ولی من گوشم بدهکار نبود و نمیتونستم اخلاقم رو تغییر بدم و گر چه زیاد از همین احساس ضربه خوردم و هیچ وقت نتونستم غم های زندگیم رو فراموش کنم ولی کاریش نمیشد کرد .
با صدای یسنا از فکرام بیرون اومدم یسنا با تعجب گفت:
-غزل تو که ما رو 6 صبح بیدار کردی یه وقت حاضر نشیا .
اوه اوه اصلا حواسم نبود نگاهی بهشون کردم هر سه تاشون حاضر و اماده بودند!!! گفتم :
-وای ببخشید حواسم نبود دو سوته حاضرم
یلدا- پس ما رفتیم کفشامون رو بپوشیم وایسادیم زود بیایا
-اوکی یه وفت نریدا نامرد بازی دربیارید
الاهه- وای چه فکر خوبی . خوب شد گفتی حال میده یه کم اذیتت کنیم
-الیییی ؟؟؟!!!
الاهه خندید و گفت :
-نترس بابا شوخی کردم
و همراه بچه ها خارج شد زودی رفتم سر ساکم حالا چی بپوشم حیف که وقت نداشتم تصمیم بگیریم و گر نه دیر میشد و زنده موندنم با خدا بود !!
واسه همین سریع یه شلوار ورزشی مشکی با یه مانتو کوتاه چارخونه طوسی پوشیدم و موهام رو هم ساده بستم و یه لایش رو انداختم رو صورتم و شال مشکیم رو هم سر کردم و با زدن یه رژ کمرنگ صورتی و برداشتن گوشیم از اتاق خارج شدم .


مطالب مشابه :


دانلود اپلیکیشن‌های اندروید از گوگل‌پلی + آموزش تصویری

دانلود اپلیکیشن‌های اندروید از گوگلپلی با پیام خطای 403 در سه شنبه




دانلود اپلیکیشن‌های اندروید از گوگل‌پلی + آموزش تصویری

دانلود اپلیکیشن‌های اندروید از گوگلپلی با پیام خطای 403 در سه شنبه




توضیح و معرفی فروشگاه ها و مارکت های اندروید در ایران و خارج

فیلم وجود دارد این برنامه برای اندروید نوشته شده است گوگل پلی در سال با خطای 403




رمان روستای پر ماجرا 1

و خودش به ارامی در کنج میگرفتم و با یه خطای بچه با پلی خودش رفت ولی خاله




فهرست پایان نامه های دانشکده حقوق دانشگاه شهید بهشتی گرایش حقوق جزا و جرمشناسی

ترجمه گوگل: از اشخاص کهنسال در نظام حقوقی ایران و تحلیل عنصر خطای جزایی




رمان سرنوشت و جریان زندگی من قسمت 2

هر چی در زدیم کسی در رو باز از اون هفت خطای بی حس شد پلی فهمید جدیه چون همون




برچسب :