رمان گناهکار قسمت21

 

سرایدار درو باز کرد..ارسلان ماشین و برد تو..
-امشب شایان نمیاد؟..
--نگران نباش امشب ازش خبری نیست..واسه یه کاری مجبور شد از شهر بره بیرون.........نگام کرد..جور خاصی جمله ش رو به زبون اورد..............امشب فقط منم و تو..

خودمو زدم به اون راه..رومو ازش برگردوندم..
کنار بقیه ی ماشین ها پارک کرد..خواستم پیاده شم که نذاشت..
--صبر کن..

از ماشین پیاده شد..با لبخند به طرفم اومد و در سمت منو باز کرد..دستشو به طرفم دراز کرد..
پوزخند محوی رو لبام نشست..بدون اینکه دستشو بگیرم از ماشین پیاده شدم..از گوشه ی چشم دیدمش که لبخندشو قورت داد..عجب ضد حالی خورد..

به طرف ویلا رفتیم..باغ بزرگ و سرسبزی داشتن..با اینکه الان هوا نسبتا سرده و کم کم داره زمستون از راه می رسه اما اینجا انگار هنوز حال و هوای تابستون رو داره..درختا سرسبز وشاداب بودن..
بیشتر از این نخواستم عین ندید بدیدا کنجکاوی کنم..

صدای موزیک لایت به گوش می رسید..به محض حضور ما دوتا خدمتکار به طرفمون اومدن تا مانتوی من و پالتوی پاییزه ی ارسلان رو از دستمون بگیرن..
تشکر کردم و مانتومو در اوردم..شال حریری که رو موهام انداخته بودم و هم رنگ لباسم بود و روی شونه هام انداختم..

یقه ی لباس زیادی باز بود..اینجوری کمی پوشیده تر می شد..
بار اولم نیست که از این لباسا می پوشم..اما جوری هم لباس نمی پوشیدم که همه یه جورخاصی نگام کنن..

اینجا عادی بود..حتی اگه ب*ر*ه*ن*ه ترین لباس رو هم تو اینجور مهمونیا بپوشی بازم برای مردای اینجا یه امر عادیه..

نیم نگاهی به ارسلان انداختم..کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت..همراه با پیراهن کرمی و کراوات مشکی ..
خیالم راحت بود که امشب شایان رو اینجا نمی بینم..از اون شب به بعد به کمک ارسلان از جلوی چشمش دور می موندم..

--چرا شالتو برنمی داری؟..بذار لباست مشخص باشه..
-نه نمی خوام..همینجوری خوبه..من راحتم..
لحنم به قدری جدی بود که بفهمه چی میگم..

وارد سالن شدیم..زن و مرد دور تا دور سالن تجمع کرده بودن و با هم حرف می زدند..موزیک فضا رو پر کرده بود..عده ای اون وسط در حال رقص بودند..
زن و مرد تو اغوش هم اروم می رقصیدند..

کنار ارسلان قدم بر داشتم ..با بعضی از مهمونا سلام و احوال پرسی می کرد..ولی چشم من اطراف سالن رو می پایید تا شاید بتونم اونی که با دیدنش قلب بی قرارم اروم می گیره رو پیدا کنم..
تقریبا ما اخر از همه رسیده بودیم پس باید تا الان رسیده باشه..

بالاخره دیدمش..میان رقصنده ها ایستاده بود..بهت زده نگاهش کردم..هم به اون و هم به دختری که با دلبری هر چه تمام تر تو اغوشش تکون می خورد و..
آرشام داشت با اون دختر می رقصید؟!..وقتی صورتشو دیدم شناختمش..دلربا ..
با اون موهای بلند و لخت..دکلته ی ابی تیره و اون آرایش خواستنی واقعا می تونم بگم که معرکه شده بود..

دست چپش تو دست ارشام بود ودست راستش رو شونه ی اون..دست چپ ارشام دور کمرش حلقه شده بود و هردو به نرمی تو بغل هم می رقصیدند..

دلربا سرشو رو شونه ی ارشام گذاشت..اگه بگم سوختم دروغ نگفتم..جوشش اشک رو تو چشمام حس کردم..
بدون اینکه ذره ای هم به من فکر کنه با خیال راحت داره تو بغل اون دختر می رقصه..
هه..چقدرم که رمانتیک..یعنی خاک بر سر من کنن..

--دلارام..دلارام حواست کجاست؟..
به خودم اومدم..نگاهمو به ارسلان دوختم..
-چیزی گفتی؟..
-- دختر از کی تا حالا دارم صدات می زنم..میگم می خوای برقصیم؟..بدجور داری به اون وسط نگاه می کنی گفتم شاید دلت بخواد ما هم.......

دوباره نگاهمو به اون سمت انداختم..ارشام پشتش به من بود..که دلربا چرخید و..
حالا کاملا می دیدمش..مطمئن بودم هنوز منو ندیده..

دست سردمو پیش بردم و گذاشتم تو دست ارسلان..هر قدمی که به سمت پیست رقص بر می داشتم توانم رو هر لحظه بیشتر از قبل از دست می دادم..سعی می کردم خودمو نگه دارم..

کنار بقیه ایستادیم..ارسلان پشتش به ارشام بود ولی من..از روی شونه ی راست ارسلان کاملا اونا رو می دیدم..
ما هم مشغول شدیم ولی همه ی حواس من به رو به رو بود..ارسلان منو با خودش همراه کرده بود وگرنه که اگه به خودم بود کوچکترین تکونی نمی خوردم..

دلربا لباشو برد زیر گوش ارشام و چیزی زیر گوشش زمزمه کرد..همزمان سرشو چرخوند و..نگاهمون درهم گره خورد..
نگاهه سردمو تو چشمای متعجبش دوختم..دیگه حرکتی نکرد..سرجاش ایستاد ..مات و مبهوت به من خیره موند..

دلربا این حرکت ارشام رو که دید برگشت..با دیدن من اخماش جمع شد..تو صورت ارشام نگاه کرد..چیزی گفت ولی ارشام نشنید..نگاهش فقط به من بود..
انگار هنوز باورش نشده بود دختری که داره کمی با فاصله ازش می رقصه دلارامه..
نگاهمو ازش گرفتم..سرمو زیر انداختم..

ارسلان زیر گوشم زمزمه کرد: شنیدم اون شب ارشام هم تو ویلای شایان بوده..درسته؟..
سکوت کردم..

-- فکر می کردم بخواد نجاتت بده..ولی ظاهرا عین خیالش نبوده که....
دوست نداشتم بشنوم..

-- ارشام از هیچ زنی خوشش نمیاد..اون به کسی دل نمی بنده..اگه می خواست تو این 10 سال برای یک بارم که شده این اتفاق می افتاد..دخترایی که اطرافشو پر کردن فقط واسه سرگرمین..ارشام حتی غ*ر*ی*ز*ه* ش رو هم سرکوب می کنه..
-خواهش می کنم بس کن..نمی خوام چیزی بشنوم..
--ناراحتت کردم عزیزم؟..
-دوست ندارم از اینجور ادما چیزی بدونم..
-- اره خب حق داری..ارشام ظاهرش جذابه و دخترا رو می کشه سمت خودش..ولی دراصل با اون اخلاق خشک و نگاهه سردش نمی تونه دل دختری رو به دست بیاره..خودشم اینو نمی خواد واسه همینه که تلاشی نمی کنه..
- پس دلربا چی؟..مگه اون..


خندید..سرشو خم کرد زیر گوشم..نگاهم به ارشام افتاد که درحال رقص هم چشم از من بر نمی داشت..
این حرکت ارسلان رو که دید اخم ِ روی پیشونیش غلیظ تر و خشم درون چشماش بیشتر شد..
از دلربا جدا شد و سالن رقص رو ترک کرد..برنگشتم که ببینم داره کجا میره..

ارسلان_ مگه مردی هست که از دلربا بگذره؟..ارشام هرچند بارم که بخواد غ*ر*ی*ز*ه* ش رو نادیده بگیره بازم یه مرد ِ..نمی تونه به همین راحتی جلوی خودشو بگیره..هر مردی تحت تاثیر زیباییه دلربا قرار می گیره ارشام هم مثل بقیه..
ارشام همینطور که می بینی دخترای زیادی رو به خودش نزدیک کرده و بعد از یه مدت هم اونا رو مثل یه دستمال چرک انداخته دور..
ادم تنوع طلبی نیست ولی خصلتش همینه که می بینی..دخترا براش ارزشی ندارن..به قول خودش زیباترین دختر شهر هم نمی تونه اونو تحت تاثیر قرار بده..عشق وعاشقی تو کار ارشام نیست..این به خود من هم ثابت شده..


سرم از این همه حرف درد گرفته بود..کمی ازش فاصله گرفتم..نگام کرد..
- می خوام این اطراف کمی قدم بزنم..
-- می خوای همراهت بیام؟..تو اینجا رو نمی شناسی..
- مگه تو می شناسی؟..
--اره چند باری اومدم..شایان با پدر دلربا دوستای صمیمی هستن..وقتی هم امریکا بودیم همدیگه رو می دیدم..حالا می خوای باهات بیام؟..
- نه ممنون..بر می گردم..
از کنارش رد شدم..حرفاش بدجور ذهنمو به خودش مشغول کرده بود..

پرده ی حریر رو کنار زدم و خواستم برم رو تراس که.....
یکی از تو تراس بی هوا دستمو کشید تو ..نزدیک بود از ترس قلبم بیاد تو دهنم..
برگشتم تا ببینم کار کی بوده که آرشام و رو به روی خودم دیدم..پرده رو کشید و در تراس و بست..


برگشت و نگام کرد..مثل همیشه شیک و جذاب..کت و شلوار دودی خوش دوخت ..پیراهن همرنگش فقط یکی دو درجه تیره تر..
بوی ادکلنش همونی بود که منو مست خودش می کرد..ای کاش ازش دلگیر نبودم..ای کاش اونشب تنهام نذاشته بود..ای کاش جدی و بی ملاحظه اون سیلی رو بهم نمی زد تا الان.......

بازومو گرفت..اروم تکونم داد..تنم لرزید..
--دلارام تو اینجا چکار می کنی؟..واسه چی اومدی اینجا؟..

پوزخند زدم..نگاهم که سرد بود لحنم صد برابر از اون بدتر..
- نباید می اومدم؟..اصلا واسه چی باید برای تو مهم باشه؟..
متعجب بازومو ول کرد..
--چی داری میگی تو؟..حواست هست؟..


عصبانی شدم..
-اره کاملا حواسم هست که چی دارم میگم..من دیگه با تو کاری ندارم..مِن بعد من راه خودمو میرم تو هم راهه خودتو..
-- اینکارا واسه چیه؟..
-چرا از من می پرسی؟..یه نگاه به خودت بنداز..منو ول کردی اونجا و خودت اینجا داری کیف می کنی ..انگار نه انگار که من به خاطر تو توی این منجلاب گیر افتادم..
--حرفاتو نمی فهمم دلارام..چرا رفتارت عوض شده؟..به خاطر ارسلان؟..
-اتفاقا خیلی هم خوب می فهمی چی دارم میگم..چرا پای اونو می کشی وسط؟..تو چه می دونی که اگه اون شب ارسلان به موقع نرسیده بود من الان تو چه وضعیتی بودم؟..

عصبانی تر از قبل با خشمی کنترل شده پوزخند زد وگفت:چه جالب..پس طرفداریشم می کنی..خوب تونسته مغزتو شست و شو بده..
خواستم از کنارش رد شم که نذاشت و بازومو گرفت..

-ولم کن می خوام برم..
--نگران نباش اون بدون تو هم بهش خوش می گذره..واسه دیدنش بی تابی؟..
از لجش جوابشو دادم : اره.. همونطور که تو واسه بغل کردن و رقصیدن با دلربا بی قراری..
--بین من و دلربا هیچی نیست چرا نمی خوای اینو بفهمی؟..
- که اینطور..چیزی نیست و تو الان اینجایی اره؟..
--اینجام چون باید باشم..
- بس کن ارشام..

بازوم تو دستش بود..کشید سمت خودش..از سمت راست کامل افتادم تو بغلش..درست چسبیده به قفسه ی سینه ش که با چه خشونتی بالا و پایین می رفت..
-- بهم بی اعتماد شدی..این بی اعتمادی رو تو چشمات می بینم..

پوزخند زدم..چشم تو چشم بودیم..
-خودت که باید بهتر بدونی..منو وارد بازی کردی که خودتم نمی دونستی قراره چی پیش بیاد..بهم گفتی نترس من پشتتم..نترس من هواتو دارم..نترس هیچ اتفاقی نمیافته..ولی دیدی که اتفاق افتاد تو هم وایسادی و تماشا کردی..
به جای کمک زدی تو صورتم و اون حرفا رو تحویلم دادی..باشه قبول اون حرفات به خاطر شایان بود ولی اون سیلی چی؟..کاملا واقعی بود..بعدم که ولم کردی تا اون کثافت ازم.........

--خفه شو..دو دقیقه ساکت باش ببین چی می خوام بگم..من تا حالا محض شوخی تو صورت کسی نزدم..اون شب حواسم نبود و نمی دونستم دارم چکار می کنم..وگرنه همه ش از روی نقشه بود تا بتونم حواس شایان رو از این قضایا پرت کنم..
- کدوم قضایا؟..بگو تا منم بدونم..
ساکت شد..منتظرهمچین لحظه ای بودم..اینکه بهم بگه..هرطور که خودش می خواد فقط از زبونش بشنوم..دنیام همین بود..

نگاه جذاب وعصیانگرش تو نگاهه منتظر من خیره بود..هنوزم عصبانی بود..
--چی می خوای بشنوی؟..
- همه چیزو..چی باعث شد اون کارو بکنی؟..فقط بهم گفتی نمایشی ِ ولی نگفتی چرا..بگو می خوام بدونم..
-- چون شایان به ما دو نفر شک کرده بود..قصدش این بود دست منو رو کنه..حالا به هر روشی که من نمی خواستم از روش های خطرناک برای فهمیدنش استفاده کنه..برای همین جوری رفتار کردم که فکر کنه این ......
- این چی؟..

سرشو خم کرد..منو نرم و اروم کشید تو بغلش..سرشو گذاشت رو شونه م..
زمزمه کرد: بس کن..دیگه ادامه نده..

لحن منم خود به خود اروم شد..
-این حق منه که بدونم..

خودمو از اغوشش کشیدم بیرون..
-دیگه خسته شدم..از این موش و گربه بازیا از این همه اضطراب خسته شدم ارشام اینو می فهمی؟..
یه قطره اشک نشست رو گونه م..با دستاش صورتمو قاب گرفت..

- ولی چاره ای جز این نداریم..اگه مونده بودی ویلا همین امشب کار تموم بود..از صبح می خوام یه جوری باهات حرف بزنم ولی شنود و روشن نکردی..هر چی منتظر شدم جواب ندادی..موبایلتم که خاموش بود..

نگاهش به گردنم افتاد..به گردنبند ارسلان..اخماش جمع شد..
-- این چیه؟..یادمه قبلا یه چیز دیگه گردنت بود..ظریف تر ازاین..
دستمو گذاشتم روش..
- این..اینو ارسلان..
-- فهمیدم..

ازم فاصله گرفت..کلافه تو موهاش دست کشید و دلخور نگام کرد..
--مگه بهت نگفته بودم گول حرفاشو نخور؟..تو به هیچ کدوم از ادمای اون ویلا نباید اعتماد کنی..
- من بهش اعتماد نکردم..در کل به هیچ کس اعتماد ندارم..

فاصله رو کم کرد..با اون چشمای سیاه و نافذش زل زد تو چشمام..
--حتی به من؟..
خواستم بخندم ولی جلوی خودمو گرفتم..
- مخصوصا به تو..

نگاهش کدر شد..چشماشو خمار کرد وسرشو به چپ برگردوند..از اونجا به باغ خیره شد..
یکی در تراس و باز کرد..دلربا لبخند به لب به ارشام نگاه کرد ولی با دیدن من کنارش لبخند رو لباش کمرنگ شد..

روبه ارشام با طنازی گفت: عزیزم مهمونا منتظرت هستن..
پوزخند محوی نشست رو لبام..پشتمو به دلربا کردم و حالت نیمرخم سمت آرشام بود..
بدون اینکه نگاش کنم و جوری که خودش بشنوه زمزمه کردم:هه..عزیزم..اره خب نقشه ست..

شنید چی گفتم..از گوشه ی چشم نگاش کردم..لباشو با حرص روی هم فشار داد..
رو به دلربا گفت: خیلی خب تو برو منم الان میام..
--باشه عزیزم فقط زیاد طولش نده..راستی دلارام جون..

برگشتم ونگاش کردم..
-بله..
لبخند زد وبا لحن خاصی گفت: ارسلان دنبالت می گرده..بگم که اینجایی؟..اخه انگاری خیلی نگرانت شده بود..

نگاهه کوتاهی به ارشام انداختم..خواستم جواب دلربا رو بدم که ارشام پیش دستی کرد و با صدایی بلندتر از حد معمول جوابشو داد..
-- لازم نکرده بهش چیزی بگی..الان میایم..

دلربا با دلخوری نگاش کرد..ظاهرا دوست نداشت ارشام جلوی من اینجوری باهاش حرف بزنه..
یه پشت چشم واسه من نازک کرد و رفت تو..
منم خواستم برم که آرشام دستمو گرفت..

--تو کجا؟..
- مگه نشنیدی چی گفت؟..ارسلان نگرانم شده.......
و یه لبخند جذاب تحویلش دادم و دستمو از تو دستش کشیدم بیرون......اینبار راهمو سد کرد..اخماش حسابی تو هم بود..این نگاهه عصبانی مو به تن ادم سیخ می کرد..

--که تو هم می خوای بری و از نگرانی درش بیاری اره؟..خیلی خب ولی قبلش.....
در کمال تعجب بی هوا دستشو به طرف یقه م اورد و تو کسری از ثانیه زنجیرو گرفت تو دستشو کشید..
گردنبند از دور گردنم پاره شد..دردم نگرفت چون ظریف بود و راحت پاره شد..
تو مشتش فشار داد..مات و مبهوت نگاش کردم..بدجور شوکه م کرد..

همون لبخند کمرنگ و جذابش رو تحویلم داد و زنجیرو گرفت جلوی صورتم..
--حالا می تونی بری..فقط یه چیزی..1 ساعت دیگه بیا طبقه ی بالا..دست راست اولین اتاق..اونجا باهات کار دارم..فراموش نکن دیر کنی خودم میام پایین به زور می برمت..می دونی که اینکارو می کنم..

زنجیر ِ پاره شده رو گذاشت کف دستم و رفت تو..
اصلا از کارش ناراحت نشدم..اتفاقا برعکس خنده مم گرفته بود..
آرشام داشت حسادت می کرد..می دونستم از ارسلان خوشش نمیاد ولی این رفتاراش بدجور به دلم می شینه..

***********************
نیم ساعت گذشته بود که کیک رو اوردن..یه کیک بزرگ 2 طبقه که شبیه به قلب بود..
چه کرده دلربا خانم..

همه به افتخار ارشام دست زدن..قبل از بریدن کیک ازش خواستن چند کلمه ای حرف بزنه ولی قبول نکرد..انگار زیاد حال و حوصله نداشت..

دلربا لحظه ای از کنارش دور نمی شد..چاقوی تزئین شده رو داد دستش..همه خواستن آهنگ تولدت مبارک و بخونن که ارشام با همون لحن جدی و محکمش رو به همه اولتیماتوم داد که اینکار رو نکنن..
حتی اینجور مواقع هم از غرورش ذره ای کم نمی شد..

دلربا یه تیکه از کیک رو برداشت و جلوی دهن ارشام گرفت..دل تو دلم نبود که ببینم ارشام چکار می کنه..

انتظار اینو می کشیدم که دستشو پس بزنه ولی اینکارو نکرد..دهنشو باز کرد ودلربا با کلی عشوه و ناز یه تیکه از کیک رو گذاشت دهن آرشام..

همون لحظه آرشام برگشت و منو دید..جوری بهش اخم کردم و رومو ازش گرفتم که فهمید تا چه حد عصبانیم..از بین جمعیت رد شدم و رفتم تو اشپزخونه..کسی اونجا نبود..خدمتکارا بیرون مشغول پذیرایی بودن..

نشستم رو صندلی..با نوک انگشتام رو میز ضرب گرفتم..
حالا اون یه تیکه از کیک و نمی خوردی چی می شد؟..
امشب تا بخواد تموم بشه من صد دفعه جون میدم..

صدای همهمه از سر گرفته شد..صداشون تا توی اشپزخونه می اومد..دیگه داشتم کلافه می شدم..
پاشدم و برگشتم تا از اشپزخونه بزنم بیرون که ارشام رو بشقاب به دست رو به روی خودم دیدم..
نگاهش جدی بود..بشقابو گرفت جلوم..توش یه تیکه از کیک بود..

بشقابو پس زدم..
-ممنون اشتها ندارم..نوش جان خودت و بقیه..
خواستم برم بیرون که نذاشت و با بشقاب جلومو گرفت..
-- کی گفته واسه تو اوردم؟..

با تعجب نگاش کردم..به کیک تو بشقاب اشاره کرد..
- بردار..
-گفتم که نمی خوام..
--بهت گفتم بردار..
- چرا زور میگی؟..
-- هر جور می خوای فکر کن حالا یه تیکه از کیک رو بردار..ترجیحا زیاد کوچیک نباشه..

توی اون لحظه با اینکه از دستش حرصی بودم ولی دوست داشتم بخندم..این امشب چش شده؟!..
چنگالو برداشتم که دستمو گرفت..نگاش کردم..
-با دستت بردار..
پــــــوف عجب گیری کردما..

یه تیکه از کیک رو با دست برداشتم..همزمان صورتشو اورد جلو..درست مقابل دستم که کیک توش بود..
منتظر بود کیک رو بذارم دهنش..درمیان بهت وناباوری من دهنشو باز کرد..ولی دستم بی حرکت مونده بود..

خودش مچمو گرفت و کیک توی دستمو برد سمت لباش..گذاشتم تو دهنش.. دلم ضعف رفت..
چشمامون فقط همدیگه رو می دید..یه تیکه از کیک تو بشقابو برداشت و گرفت جلوی لبام..
--باز کن دهنتو..
-نمی تونی یه کم لطیف تر رفتار کنی؟..همه ش با خشونت..

چشماش برق زد..برق شیطنت..برام عجیب بود..این روی آرشام رو تا به حال ندیده بودم..
بشقابو گذاشت رو میز..ولی اون تیکه از کیک دستش بود..بهم نزدیک شد..رخ تو رخ هم ..

اروم زمزمه کرد: چرا نتونم؟..من در مقابل تو می تونم هر کاری انجام بدم..
مبهوت نگاش کردم..کمی از خامه ی کیک رو مالید به لبام..نمی فهمیدم داره چی میشه..گیج و منگ نگاش می کردم..

اینکارو که کرد لبامو از هم باز کردم..کیک و گذاشت تو دهنم..همونطور که نگاش می کردم جویدم و قورتش دادم..
خواستم دستمو بیارم بالا تا خامه ی رو لبامو پاک کنم که نذاشت..دستمو اورد پایین..فهمیدم می خواد چکار کنه..

نگاهمون تو هم قفل شد..میخکوبش شده بودم..دستشو گذاشت رو گونه م..چیزی نمونده بود که لباش روی لبای اغشته به خامه ی من بنشینه که صدای قدم هایی رو شنیدیم..سریع خودمو کشیدم عقب و با احتیاط لبامو پاک کردم..

خدمتکار بود..نیم نگاهی به ما انداخت و بعد از اینکه سینی ِ بشقابا رو گذاشت رو میز از اشپزخونه رفت بیرون..

سرمو زیر انداختم..دست و پامو گم کرده بودم..دستمو به میز گرفتم..از هیجان می لرزیدم..

سرشو خم کرد..زیر گوشم نجوا کرد: وقتی با زبون ِ خوش کاری که میگمو انجام ندی اخرش میشه همین که یه خروس بی محل سربزنگاه سر برسه..

خندیدم ولی سرمو بلند نکردم..لاله ی گوشمو بوسید..
-- اون رژتم کمرنگ کن..زیادی تو چشمه..دفعه ی بعد قول نمیدم به همین راحتی....
-آرشام..

لبخند کمرنگی نشست رو لباش..وقتی که می خندید جذاب تر می شد..هر دو حالت بهش می اومد..آرشام بی نظیر بود..

-یادت نره نیم ساعت دیگه بیا تو اتاق..
-واسه چی بیام؟..
جوابمو نداد..نگاهه کوتاهی تو چشمام انداخت و از اشپزخونه رفت بیرون..

بوی عطرش تو هوا پخش بود..ریه م پرشده بود از این بوی مطبوع و دل انگیز..
چقدر دوستش داشتم..با همه ی وجودم خواهانه این مرد بی نهایت مغرور بودم..
سرمو برگردوندم..به بشقاب کیک نگاه کردم و لبخند زدم..
*************************
طولی نکشید که سر و کله ی شایان پیدا شد..همینو کم داشتم که از راه رسید..دیگه از پیش ارسلان جم نخوردم..حداقل خیالم راحت بود تا اون هست کاری بهم نداره..

اتفاقا برعکس اون شب هیچ توجهی به من نداشت..حتی ارسلان و هم تحویل نگرفت..یکراست رفت سمت ارشام و مردی که کنارش نشسته بود..
از همون فاصله نگاش کردم..نسبتا جوون بود شاید چند سالی از ارشام بزرگتر..چشمای نافذی داشت..
چند بار در طول مهمونی دیده بودم که نگام می کنه ولی بهش توجه نمی کردم..ارشام و شایان از کنارش تکون نمی خوردن..

یه میز رو به خودشون اختصاص داده بودن..مرتب ازشون پذیرایی می شد..پدر دلربا هم کنارشون نشسته بود..روی میز پر بود از شیشه های رنگ و وارنگ مشروب..

دلربا کنار ارشام ایستاد..دستشو گذاشت پشت صندلیش و بهتره بگم خودشو از کنار کاملا چسبونده بود به ارشام..
منم اینور در حال حرص خوردن بودم..کار دیگه ای هم ازم ساخته نبود..بیشترم از همین حرص می خوردم..

نیم ساعت گذشت ولی اونا هنوز سرگرم بودن..بدتر از اون اینکه دلربا مرتب برای ارشام می ریخت و اونم نمی دونم چرا پشت سر هم می خورد..
تا حالا ندیده بودم این همه زیاده روی کنه..ولی امشب..رو لبای اون مرد غریبه و همینطور شایان لحظه ای لبخند دور نمی شد..

نکنه دارن معامله می کنن؟..ارشام بهم گفته بود که شایان از هر چی بگذره از معاملاته مواد نمی تونه به راحتی دست بکشه..شاید منظور ارشام از نقشه..همین بوده..

ارسلان چند باری خواست باهام برقصه ولی من قبول نکردم..فهمید گردنبند به گردنم نیست منم به دروغ گفتم زنجیرش گرفته به لباسم و پاره شده..نمی دونم باور کرد یا نه ولی عمرا به ذهنش خطور کنه که کار ارشام بوده..

چشمای هر سه مرد خمار شده بود..از سر مستی اون دوتا می خندیدن ولی ارشام سرشو انداخته بود پایین و به میز نگاه می کرد..
دست راستش که رو میز بود رو مشت کرد..از جاش بلند شد..
نرم و اهسته از پله ها بالا رفت..

خواستم قدم اول رو بردارم و به سمت پله ها برم که دیدم دلربا از میز فاصله گرفت و با لبخند دنبال آرشام رفت طبقه ی بالا..
هر دو تا پام به زمین خشک شده بود..خیره شده بودم به پله ها که صدای ارسلان رو کنار گوشم شنیدم..

--آرشام بهت چی می گفت؟..
-چطور مگه؟!..
--دنبالت می گشتم ولی پیدات نکردم..دلربا گفت با آرشام تو تراس بودی..باهات چکار داشت؟..

اخمامو جمع کردم..
-چیز مهمی نبود..رفته بودم هوا بخورم اونم اونجا بود..
تو چشمام نگاه کرد..
-- می دونم که حقیقتو نمیگی..
حرصمو در اورده بود..

- می خوای باور کن می خوای نکن ولی من باهاش کاری نداشتم..اتفاقی دیدمش..
-- وقتی کیک رو اوردن تو رفتی تو اشپزخونه..چند دقیقه بعد دیدم که آرشام پشت سرت اومد..خواستم بیام ولی یکی از مهمونا شروع کرد به حرف زدن و فرصت نشد بیام ببینم چه خبره..حالا تو بگو..اینم اتفاقی بود یا از قبل....
-بس کن ارسلان..من مجبور نیستم چیزی رو واسه تو توضیح بدم..

دندوناشو روی هم فشار داد و بازومو تو دستش گرفت..
--اتفاقا برعکس..تو حق نداری به خواسته ی دلت هر کار خواستی بکنی..بهتره اینو بدونی حواسم بهت هست..
-ول کن دستمو..

گستاخ و بی پروا تو چشمای سبزش زل زدم..اروم دستمو رها کرد..برگشتم سمت پله ها..
--کجا میری؟..
با خشم زیر لب توپیدم..
- ای کاش نمی اومدم اینجا..اگه نقشه ای داشتم و می خواستم از قصد آرشام و ببینم با اومدنم مخالفت نمی کردم..می خوام یه کم این اطراف بگردم..از یه جا وایسادن خسته شدم..
-- خیلی خب صبر کن منم باهات بیام..

مخالفتی نکردم..فهمیده بودم شک کرده..نباید بیشتر از این به چیزی مشکوکش می کردم..
شونه به شونه ی هم اون اطراف قدم می زدیم..اصرار داشت بریم تو باغ ولی من قبول نکردم..

یکی از مهمونا که از قضا دختر خوشگلی هم بود با ذوق راهمون و سد کرد..با شعف خاصی شروع کرد با ارسلان صحبت کردن..
منم بی توجه از کنارشون رد شدم..بهترین فرصت بود..حالا که سر ارسلان گرم شده باید یه جوری خودمو برسونم طبقه ی بالا..

آهنگی که دی جی می زد شاد بود و همه رو به وجد اورده بود..لوسترها خاموش شدن و نورهای کم و رنگارنگی از سقف به روی رقصنده ها افتاد..
فضا جوری بود که هر کی هم نمی خواست یه جورایی سر ذوق می اومد و شادی می کرد..
همه به جز من که دل تو دلم نبود ببینم بالا چه خبره..خودمو برای رویارویی با هر صحنه ای اماده کرده بودم..

طبقه ی بالا روشن بود..رفتم همون سمتی که آرشام بهم گفته بود..لای در باز بود..

پشت دیوار مخفی شدم تا یه وقت متوجه من نشن..می دونستم اونجان..آرشام کنار پنجره ایستاده بود و دلربا روی تخت نشسته بود..
هر از گاهی سرک می کشیدم..صداشون رو کاملا واضح می شنیدم..

دلربا_ یعنی می خوای بگی از امشب به بعد دیگه نمی بینمت؟..
-- درستش همینه..
--نه آرشام..این درست نیست من..
-- دیگه تمومش کن..
-- ولی ما باید با هم حرف بزنیم..حتما به یه نتیجه ای می رسیم..
-- هیچی بین ما نبوده و نیست ..دنبال چی هستی؟..
--تو..من فقط تو رو می خوام..از غرورم گذشتم فقط به خاطر تو..
-- من ازت نخواستم..
-- اره خودم خواستم..الانم راضیم ولی تو بهم فرصت نمیدی..کلا منو نادیده گرفتی..
-- دیگه جای بحثی نیست..بهتره ادامه ندی..

سکوت..دیگه چیزی نشنیدم..
سرک کشیدم ببینم چه خبره که دیدم دلربا از روی تخت بلند شده و داره میره سمت آرشام..قلبم با چه شدتی تو سینه م می کوبید بماند..دست و پام از سرمای این اضطراب سر شده بود..

دلربا دستشو گذاشت رو شونه ی آرشام..آرشام صورتشو برگردوند سمتش..رو به روی هم ایستادن..
دلربا با اون نگاهه افسونگرش الحق هم دلربایی می کرد..هر دو دستشو گذاشت رو شونه ی آرشام..آرشام مسخ اون چشمای عسلی شده بود..هیچ حرکتی نمی کرد..

دلربا زمزمه می کرد..اروم و نرم دستاشو اورد پایین..دور کمر ارشام حلقه کرد..سرشو برد جلو..صداشو شنیدم..هیچ چیز رو جز اون دوتا نمی دیدم..

گونه ش رو به صورت ارشام چسبوند..زیر گوشش زمزمه وار حرف می زد..با لحنی که هر ادمی رو افسون خودش می کرد..چه برسه به آرشام که دست بر قضا هم مرد بود هم مست..

دلربا_ بذار امشب رو کاملش کنیم..هر دو با هم..امشب شب من و تو میشه آرشام..عشقم و بهت ثابت می کنم..من باهات صادقم آرشام..بذار امشب خوش باشیم..با عشق....نظرت چیه؟..

آرشام که چشماش خمارتر از حد معمول شده بود دست راستشو گذاشت رو کمر دلربا..
اگه بگم قلبم در جا ایستاد و دوباره بعد از چند ثانیه به کار افتاد دروغ نگفتم..کم مونده بود زانوهام خم بشه..

دلربا دست چپش رو برد پشت گردن آرشام..تو بغلش ل*و*ن*د*ی می کرد..
دلربا_ تو منو نمی شناسی برای همینم هست که رَدم می کنی..بذر بمونم آرشام..بذار خودمو بهت ثابت کنم..
آرشام نجواکنان کنار صورتش...........
-- بهتره از اینجا بری..تو نمی تونی توی قلب من جایی برای خودت داشته باشی..پس برو..همین حالا..

دلربا خودش رو بیشتر به آرشام فشرد..آرشام چشماشو محکم روی هم گذاشت..بازشون کرد..فکش منقبض شده بود..چشمای نفوذگرش هنوز خمار بود..

دلربا_ می تونم آرشام..می خوام اینو بهت نشون بدم که می تونم خودمو تو قلبت جا کنم..این قلب سنگی رو خودم نرم می کنم..فقط بهم فرصت بده..
صورتشو روبه روی صورت آرشام گرفت..تو چشمای خمار وسرخ ارشام خیره شد..
دلربا_ این چشمای نافذ و این نگاهه شیشه ای..تو از سنگ نیستی آرشام..می تونی عاشق بشی..می خوام اون من باشم..

لباشو برد زیر گوشش و به گردنش کشید..
دلربا_ این نقاب سرد رو از چهره ت برمی دارم..تو کی هستی آرشام؟..یه مرد کامل..مغرور..سنگدل و بی رحم..کسی که میگه قلبش از جنس سنگه..همینا منو شیفته ی تو کرده..یعنی تسخیر کردن قلب تو اینقدر سخته؟..

کمر ارشام رو گرفت..خودشو بهش فشار داد..چشمام نمدار شده بود..تار می دیدم..چند بار پلک زدم..اشک هایی که پشت سرهم رو گونه هام نشستن باعث شدن دیدم بهتر بشه ولی قلبم داشت از جا کنده می شد..چقدر سخته..

آرشام صورتشو تو موهای دلربا فرو برد..نفس عمیق کشید..زیر لب چند بار پشت سر هم تکرار کرد........
آرشام_ دلارام..

همه ی وجودم لرزید..بهت زده با صورتی خیس از اشک نگاهش کردم که با چه التهابی صورتشو تو موهای دلربا فرو برده بود و اسم منو صدا می زد..سر در نمی اوردم..

دستای دلربا از دور کمر آرشام شل شد..اروم خودشو کنار کشید..مات و مبهوت تو چشمای خمار و جذاب ارشام نگاه کرد..
دلربا_ تو..تو چی گفتی؟!..گفتی دلارام؟!..

آرشام فقط نگاش می کرد..هچ حرفی نمی زد..دلربا با صورتی برافروخته از خشم .......
دلربا_ آرشام تو گفتی دلارام؟!..چرا اون؟!..الان من و تو اینجاییم..چرا اون دختر؟!..تو اونو....
--برو بیرون دلربا..همین الان از اینجا برو..تو باید باور کنی که هیچی بین ما نبوده و نیست..من و به حال خودم بذار..
--باورم نمیشه..

لباشو با حرص روی هم فشرد..کاملا از ارشام فاصله گرفت..عقب عقب به طرف در اومد..
نگاهمو به اطراف انداختم..بدو از پله ها رفتم پایین..بین راه تندتند اشکامو پاک کردم..

ارسلان تکیه به دیوار هنوز داشت با اون دختر حرف می زد و می خندید..
وقت شام بود..داشتن میز و اماده می کردن..زیر چشمی نگام به پله ها بود که دیدم دلربا اروم و آهسته با رنگ و رویی پریده داره میاد پایین..
نمی دونم چرا..ولی لبخند نامحسوسی نشست رو لبام..
آرشام تو اوج مستی اسم منو صدا زد..حواسش بود داره با کی حرف می زنه که اونجور صحبت می کرد پس چرا؟!.....چرا به جای دلربا اسم منو اورد؟!..

همه رفتن سر میز شام..ارسلان شونه به شونه ی اون دختر اومد کنارم ایستاد..شایان و همون مردی که باهاشون بود کمی با فاصله از ما سر میز ایستادن..
داشتن با خنده و تو حالت مستی غذا می خوردن..نگاهه اون مرد ناشناس روی من بود..سرمو زیر انداختم..

از گوشه ی چشم نگاهه خیره ی شایان و روی خودم دیدم..ولی نمی دونم چرا اخماش جمع شد..هنوزم با دیدنش ترس بدی به جونم میافته ..

اشتهای چندانی نداشتم..فقط یه کم سالاد الویه خوردم..
حس کردم یکی تو همین فاصله ی نزدیک داره نگام می کنه..سرمو چرخوندم و با دلربا چشم تو چشم شدم..
درست رو به روی ما ..
پدرش که کنارش ایستاده بود رو کرد بهش و گفت: پس آرشام کجاست دخترم؟..
دلربا نگاهه سردی به من انداخت و جواب پدرش و داد: انگار امشب یه کم زیادی شراب خورده حالش زیاد خوب نبود بالا داره استراحت می کنه..

اینو من و ارسلان وشایان هم شنیدیم..ارسلان نیم نگاهی به من انداخت تا عکس العملم و ببینه که وقتی دید بی خیال دارم سالادمو می خورم چیزی نگفت..

خیلی زود کشیدم کنار..
ارسلان_ چرا دیگه نمی خوری؟..
به بهانه ی اینکه حالم خوب نیست دستمو گذاشتم رو قفسه ی سینه م..
-نمی تونم ارسلان..احساس می کنم حالم زیاد خوب نیست..هر وقت سالاد الویه بخورم اینجوری میشم..
--تو که می دونی حالت بد میشه چرا از سالاد خوردی ؟..
- دلم خواست..چرا هی سوال می کنی؟..

نگاهش نگران شده بود..
-احساس سرگیجه می کنم..
شونه هامو گرفت..خودمو به این حالت زده بودم تا بتونم برم بالا..

--خیلی خب عزیزم الان میریم تو یکی از اتاقا استراحت کن..
-نمیشه برگردیم؟..دیگه دوست ندارم اینجا باشم..
-- الان نمیشه..بعد از شام با چند نفر کار مهمی دارم..
- باشه پس منو ببر تو یکی از همین اتاقا تا استراحت کنم..چشمام داره سیاهی میره..
--باشه عزیزم الان می ریم..همراه من بیا..

شونه هامو گرفته بود و منم بی هیچ حرفی کنارش قدم برمی داشتم..جوری که حس کنه واقعا حالم خوش نیست..
به کمک ارسلان رفتیم طبقه ی بالا..از قصد گفتم بریم تو یکی از اتاقای پایین که گفت نه پایین سر و صداست نمی تونی استراحت کنی..منم که از خدام بود حرفی نزدم..

چندتا اتاق اونطرف تر از اتاق آرشام..در یکیشون رو باز کرد..رفتیم تو و کلید برق و زد..روی تخت دراز کشیدم..
--به چیزی احتیاج نداری؟..
- نه ممنون..همینجا یه کم دراز بکشم خوب میشم..
سرشو تکون داد..
--باشه پس من میرم..راستی اینجا بعد از شام احتمال داره شراب سرو بشه..بنابراین دراتاق وقفل کن که یه وقت ..
-باشه همینکارو می کنم..

از اتاق رفت بیرون..منم درو قفل کردم و باز برگشتم تو تخت..یه 5 دقیقه ای گذشته بود..از پایین همچنان صدای موزیک می اومد..قفل درو باز کردم..شالمو روی شونه هام مرتب کردم..درو قفل کردم و کلیدشو انداختم پشت گلدون..

سریع رفتم سمت اتاقش ..دیدم رو تخت نشسته ..
سرشو تو دستاش گرفته بود..
با باز شدن در سرشو بلند کرد..از روی تخت بلند شد..لبخند نمی زدم چون هنوزم ازش دلگیر بودم..خودش اومد جلو .. در اتاق و بست وقفل کرد..
- چی می خواستی بگی؟..چرا گفتی بیام اینجا؟..
-- پایین چه خبر بود؟..
- هیچی ..دارن شام می خورن..منم به بهونه ی اینکه حالم خوب نیست اومدم بالا..یعنی ارسلان منو اورد..
--خیلی خب گوش کن ببین چی میگم..تو توی تهران امنیت نداری..نمی تونم هر ثانیه منتظر باشم تا یه خبر بد بهم بدن که اتفاقی واسه ی تو افتاده..و اینکه..بچه ها همین حالا کارشونو انجام دادن..
-آرشام چی داری میگی؟!..چه کاری؟!..
پوزخند زد..
--ویلای شایان همین حالا که ما رو به روی هم ایستادیم داره تو شعله های اتیش به خاکستر تبدیل میشه..
-چــــی؟!..
--هیسسسسس..اروم باش..
- ولی این جزو نقشه نبود..مگه من نباید.......
-- نقشه عوض شده..امروز می خواستم همه ی اینا رو بهت بگم ولی تو شنود و موبایلتو خاموش کرده بودی..راه بیافت..

-کجا؟!..
مانتومو داد دستم..در حالی که می پوشیدم........
-اینو کی برداشتی؟!..
--یکی از خدمتکارا برام اورد..دنبال من بیا..
-آخه کجا داری میری؟!..
-- باید تو رو از اینجا دور کنم..بچه ها می برنت یه جای امن.. منم..........

با ترس به لباسش چنگ زدم..
- تو چی؟!..تو هم با من میای درسته؟!..
نگام کرد..نگاهش محزون و گرفته بود..
-- من کار دارم..این همه تلاش باید به یه نتیجه ای برسه..
- منظورت چیه؟..آرشام تو هم باید با من بیای..

دستمو گرفت و کشید..از اتاق رفتیم بیرون..درو قفل کرد..رفت انتهای راهرو و پیچید دست چپ..
-- باید برم ویلای شایان..الان بهترین موقعیته..بچه ها اونجا منتظرم هستن..
-حرفاتو نمی فهمم ارشام..می خوای جونتو به خطر بندازی؟..

پوزخند زد..پنجره ی انتهای راهرو رو باز کرد..به پایین خم شد و سرشو تکون داد..
تو چشمام نگاه کرد..با لحنی که خیلی راحت تونستم ناراحتی رو توش ببینم گفت: زندگی من سراسر خطره..سالهاست دارم با ریسک زندگی می کنم..ولی دیگه تموم شد..تو از اینجا میری..فعلا سلامتی تو از هر چیزی مهم تره..باید از این بابت خیالم راحت بشه..از اینجا به بعدش رو می دونم باید چکار کنم..

-ولی من بدون تو هیچ کجا نمیرم..حتی فکرشم نکن..
عصبانی شد..
--دلارام الان وقت بحث کردن نیست..تو با بچه ها میری منم وقتی کارمو انجام دادم میام پیشتون..سعی کن اروم باشی حالا هم برو پایین..

مبهوت نگاش می کردم..باورم نمی شد..ترس بدی تو دلم افتاده بود..
- ولی تو مستی..نمی تونی از پسش بر بیای منم باید پیشت باشم..

لبخند کمرنگی نشست رو لباش..
-- من مست نیستم دختر خوب..
- هستی..خودم دیدم کلی مشروب خوردی..
-- اره خوردم..ولی نه مشروب..اون شیشه فقط مخصوص من بود..
- چی داری میگی؟!..یعنی چی؟!..
-- من بی برنامه کاری انجام نمیدم..اون مشابه شراب بود ولی در اصل بدون الکل..
-یعنی شربت؟..
--درسته.. از قبل اماده کرده بودم..
- پس تو اتاق..تو و دلربا..
-- تو ما رو دیدی؟..
- خودت گفتی بیام..منم اومدم ولی..
-- باید اون کارو می کردم تا مطمئنش کنم که مستم..می خواستم به این بهانه تو اتاق بمونم..اینجوری کسی بهم شک نمی کرد و همه با چشم دیده بودن که کلی شراب خوردم و قاعدتا باید بدجور مست شده باشم..دیگه فرصتی نیست..الان حتما به شایان و ارسلان خبر دادن ویلا اتیش گرفته..وقتی برگشتم همه چیزو برات توضیح میدم..الان باید بری..

- نه..گفتم که بدون تو نمیرم..
--دلارام برو و با من بحث نکن..ممکنه کسی بیاد بالا اونوقت هم تو توی دردسر میافتی هم من..نذار این همه تلاش بی نتیجه بمونه..
جدی و محکم حرفاشو می زد..نتونستم چیزی بگم..
دستمو گرفت..از پنجره پایین و نگاه کردم..یه نفر اونجا ایستاده بود .. یه نردبون بلند زیر پنجره قرار داشت..
به کمک آرشام روش ایستادم..اینبار واقعا داشت سرم گیج می رفت اخه فاصله ش تا زمین زیاد بود..

با چشمای به اشک نشسته م نگاش کردم..اونطرف پنجره ایستاده بود..دستاشو به لبه ی پنجره گرفت و کمی به طرفم خم شد..
- قول بده مواظب خودت هستی..
سر تکون داد..
- نه..اینجوری نه..جدی قول بده..چرا نمی خوای باورکنی که نگرانتم؟..

چیزی نگفت..فقط نگام کرد..اخماش تو هم بود ولی چشماش..غم درونش هر لحظه بیشتر می شد..
دستشو گذاشت رو گونه م..جدی بود..حتی کلامش..
--بهت قول میدم دلارام..حالا برو..

همونطور که نگام بهش بود یکی دو تا از پله ها رو رفتم پایین..ولی رو پله ی سوم پام لیز خورد ارشام به طرفم خم شد و با نگرانی صدام زد..از ترس می لرزیدم..نگاهش کردم..نگرانم بود و بی اراده دستش به طرفم دراز شده بود..انگار می ترسید بیافتم..دلم گرفت..نمی دونم چرا..

بدون اینکه به چیزی فکر کنم رفتم بالا..با تعجب نگام کرد ولی اون هم حالش بهتر از من نبود..اینو خوب درک می کردم..
بی هوا و کاملا غیرمنتظره با دلی پر از درد و صورت خیس بغلش کردم..

--چکار می کنی دختر پنجره رو بگیر میافتی..
- تو نمیذاری بیافتم..مگه نه؟..
دستاش که دورکمرم حلقه شده بود رو محکم تر کرد..
-- دلارام سخت ترش نکن..خواهش می کنم برو..تا کسی نفهمیده باید از اینجا دور بشی..

نگاش کردم..اخه چطور می تونستم؟..نگرانش بودم..
سرشو خم کرد..صورتمو تو دستاش قاب گرفت..لبای داغش پیشونی سردم رو نوازش داد..بوسه ی نرمی رو پیشونیم نشوند..سرشو به سرم چسبوند..زیر لب با صدایی لرزون زمزمه کرد: برو..
-آرشام..
--هیسسسس..فقط برو..برو دلارام..

صورتش داغ بود..دستاش گرم بود ولی من..از سرما به خودم می لرزیدم..
با اینکه مانتوم تنم بود و شالو انداخته بودم رو سرم ولی می لرزیدم..از ترس بود..ترس از دست دادن آرشام..
***********************
نمی دونستم داریم کجا می ریم فقط دیدم که به کمک همون مرد از ویلا زدیم بیرون و بعدشم نشستیم تو یه ماشین مشکی مدل بالا که شیشه هاش دودی بود..

راننده به سرعت می روند و یک نفر جلو ..یک نفر هم کنارم نشسته بود..
ظاهر شیک و اتو کشیده ای داشتن..هر سه نفر کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید..انگار محافظ بودن..
تو فکر بودم..تو فکر آرشام..
و اینکه قراره چی بشه؟!..
آخر این بازی به کجا می رسه؟!..

-رئیس گفتن گردنبندی که همراهتون دارید رو ازتون بگیرم..اون کجاست؟..
لابد منظورش به گردنبند ارسلان بود..دادم بهش..گردنبند رو از شیشه ی ماشین پرت کرد بیرون..

- چرا اینکارو کردی؟..
-- امکان داره توی گردنبند ردیاب کار گذاشته باشن..به هر حال آقا دستور دادن باید اجرا بشه..
دیگه چیزی نگفتم..یعنی امکانش بود که ارسلان توی گردنبند ردیاب کار گذاشته باشه؟..آخه چرا؟..هر چند از اینا هر کار بگی بر میاد..

چند ساعتی تو راه بودیم..نفهمیدم چطور رسیدیم فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم ماشین از حرکت ایستاد و هر سه مرد از ماشین پیاده شدن..
پامو رو زمین خیس و بارون خورده گذاشتم..با تعجب به اطرافم نگاه کردم..این اب و هوا..این بوی نم..این محیط و..صدای دریا...........

- ما کجاییم؟!..
--همراه من بیاید..
- پرسیدم کجاییم؟!..
-- تو یکی از روستاهای شمال..

در زد..یه خونه ی قدیمی .....
صدای مردی رو از پشت در شنیدم..
-- کیه؟!..
مردی که کنار ما ایستاده بود جوابشو داد..
--باز کنید از طرف مهندس تهرانی اومدیم..

در باز شد .. قامت پیرمردی با موهای سفید و قد تقریبا متوسط تو درگاه نمایان شد..نگاهشو روی هر 4 نفرمون چرخوند..
همون مرد رو کرد بهش و گفت:آقای مهندس قبلا باهاتون هماهنگ کرده بودند درسته؟..

لبخند مهربونی نشست رو لباش..نگاهش روی من ثابت موند..با همون لبخند و نگاهه پدرانه رو به من گفت: تو باید دلارام باشی اره بابا؟..
لبخند کمرنگی نشست رو لبام ولی زبونم نچرخید چیزی بگم فقط سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..

--بیا تو بابا دم در واینستا..بفرمایید..
از توی درگاه کنار رفت و همزمان که داشتم وارد حیاط می شدم رو به خونه صدا زد.......
--بی بی..بیا مهمونمون از راه رسید..

با کنجکاوی نگاهمو دور تا دور حیاط چرخوندم..صدای قدقد مرغا و بع بع گوسفندا..اینجا روستا بود پس این صداها باید طبیعی باشه..گرچه بهش عادت نداشتم..

رو به روم نمایی کامل از یک خونه ی روستایی به سبک دیگر خونه های شمالی رو دیدم..فوق العاده بود..با اینکه قدیمی بود ولی با این نمای سنتی چشم هر بیننده ای رو خیره می کرد..

در خونه باز شد و زنی میانسال در حالی که چادر سفید و گل گلیشو به کمرش می بست لبخند به لب اومد تو ایوون و از همونجا گفت: خوش اومدن..قدمشون سر چشم..بفرمایید..

ناخداگاه با دیدنش لبخند زدم..عجیب منو یاد مادرم انداخت..اونم همیشه عادت داشت موقع کار چادرشو به کمرش ببنده..
اومد جلو و منو که مبهوت وسط حیاط ایستاده بودم رو بغل کرد..چه اغوش گرمی..چقدر مهربون..

--خوش اومدی دخترم..صفا اوردی..
از تو بغلش اومدم بیرون..هیچ جوری نمی تونستم لبخند رو از روی لبام محو کنم..
- ممنونم..
-- بیا تو دخترم چرا اینجا وایسادی؟..
صدای یکی از محافظا رو از پشت سر شنیدم..
--آقای مهندس همه چیزو براتون گفتن؟..
پیرمرد_ اره پسرم نگران نباش..مهمون آرشام خان رو سر ما جا داره..حتما خسته این بیاید تو یه چایی چیزی بخورید خستگی از تنتون در بره..بفرمایید..
بی بی دستشو گذاشت پشت کمرم و به سمت خونه هدایتم کرد..
************************
نیم ساعتی بود که رسیده بودیم..توی این مدت مرتب از توی اتاق بغلی صدای آه و ناله می اومد..انگار که یکی مریض بود..

رو به بی بی که داشت برامون سفره پهن می کرد گفتم: ببخشید ..این صدا....کسی مریضه؟!..
نمی دونم چرا کنجکاوی می کردم..خب شاید طرف نخواد بگه دختر مجبوری بپرسی؟..

اما بی بی با خوشرویی جوابم رو داد..
-- خودت برو ببین دخترم..مطمئنم می شناسیش..
با تعجب نگاش کردم..نیم نگاهی به صورت پیرمرد که بی بی عمو محمد صداش می زد انداختم..لبخند کمرنگی نشست رو لباش..اون سه نفرمحافظ هم تو حیاط بودن..

اروم از جام بلند شدم..به طرف اتاق قدم برداشتم..دستگیره رو گرفتم و کشیدم..در با صدای (قیژی) باز شد..انگار لولاهاش مشکل داشت..
درو که باز کردم خودمو تو یه اتاق تقریبا کوچیک با یه کمد گوشه ی دیوار و یه صندوق آهنی کنارش دیدم..
و یه بخاری کوچیک هم درست سمت راستم........چیز زیادی تو اتاق نبود..

رختخواب پهن بود و یه نفر توش دراز کشیده بود..مرتب ناله می کرد ..صورتش رو به پنجره بود..
رفتم تو..اروم سرشو برگردوند..مات و مبهوت سرجام خشک شدم..
- فرهاد؟!..تو اینجا......

با دیدنم خواست لبخند بزنه ولی نتونست..صورتش از درد جمع شد..چند جای صورتش زخمی شده بود..
با ناله سعی کرد تو جاش بشینه..خودمو سریع بهش رسوندم..
- بذار کمکت کنم..
کمکش کردم بشینه..خودمم کنارش نشستم..هنوزم متعجب بودم..تو چشمام نگاه کرد..هنوزم نگاهاش عمیق بود..

- تو اینجا چکار می کنی فرهاد؟!..چرا سر وصورتت زخیمه؟!..تو رو خدا یه چیزی بگو..می دونی چقدر دنبالت گشتم؟..چرا هر چی بهت زنگ می زدم خاموش بودی؟..
با درد خندید..
-- یکی یکی بپرس دلارام..نگران نباش چیزیم نیست..اینا هنر دست یه ادم روانیه..
- کیومرث؟!..
--پس می دونی..
- کی غیر از اون می تونه باهات بد باشه؟..تو که ازارت به کسی نمی رسه..
-- از کجا فهمیدی کار اونه؟..
- با پری حرف زدم اون بهم گفت..کی تو رو اورده اینجا؟..

لبخند از روی لباش محو شد..نگاهشو ازم گرفت..
-- نمی خواستم بهش مدیون باشم..تو اینکارو کردی؟..تو ازش خواستی درسته؟..
- از کی؟!..چی داری میگی؟!..
-- دلارام من نمی خواستم آرشام کمکم کنه..چرا بهش رو انداختی؟..
- معلوم هست چی میگی؟!..آرشام تو رو اورده اینجا؟!..

مکث کرد..تا چند لحظه چیزی نگفت..صورتشو برگردوند و نگام کرد..
-- در اثر یه سوتفاهم کیومرث فکر کرد که من با نامزدش رابطه دارم..وقتی منو گرفت و برد توی اون خرابه بهش گفتم که کاری با پری ندارم ولی اون حرفای دیگه ای می زد..قصدش زجرکش کردن من بود..دلارام اون ادم یه دیوونه ی به تمام معناست..جون دوستت در خطره..بهتره اینو یه جور


مطالب مشابه :


گناهکار 41و42

رمـان رمـان♥ - گناهکار 41و42 - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




دانلود رمان گناهکار از fereshteh27

رمــــان رمان رمــــان ♥ - دانلود رمان گناهکار از fereshteh27 - میخوای رمان بخونی؟ پس




رمان گناهکار قسمت21

رمان ♥ - رمان گناهکار نگرانش بودم زیر لب شروع کردم به دعا خوندن کاری که مادرم همیشه می




رمان گناهکار(73)

رمان ♥ - رمان گناهکار سرش پایین بود که همزمان با خوندن ترانه سرش و بلند کرد و به بیتا زل زد




رمان گناهکار - 36

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 36.




عکس شخصیت های رمان گناهکار

و از خوندن رمان ها لذت ولی حیف که آرشام رمان گناهکار خیلی خیـــــلی کم می خنده




شخصیتهای رمان گناهکار.........

رمـان♥ - شخصیتهای رمان گناهکار - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




رمان گناهکار - 20

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 20.




رمان گناهکار 24و25

رمـان♥ - رمان گناهکار 24و25 - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




رمان گناهکار - 32

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 32.




برچسب :