رمان جدال پر تمنا21

-


از جا بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه ... یه لیوان شربت برای خودم ریختم ... یکی هم برای آراد ... گلوش خشک شد از بس اون جمله رو تکرار کرد ... رفتم دم در اتاقش ... یه ضربه زدم به در ... جواب نداد ... دوباره زدم فایده نداشت ... بیخیال ادب شدم ... در رو باز کردم رفتم تو ... چه محفلی چیده بود برای خودش! سجاده اش غرق گلای پر پر شده مریم و رز بود ... پس بگو فرزاد اون گلا رو برای چی آورده بود ... منو باش فکر کردم آراد می خواد بده به من!!! حالا همه رو پر پر کرده روی سجاده اش می دیدم ... دو تا شمع هم بالای سرش روشن بود ... تسبحیش بین انگشتای دستش که گرفته بودشون رو به آسمون می رقصید ... یه کتاب دعا هم توی دست دیگه اش باز بود ... چراغ اتاق خاموش بود و نور شمع که افتاده بود روی صورتش نورانیش کرده بود ... رفتم به طرفش ... خم شدم لیوان شربت رو گذاشتم کنار سجاده اش ... اومدم برگردم که گوشه دامنم رو گرفت ... چرخیدم ... داشت نگام می کرد ولی حرف نمی زد ... با لبخند و نگاهم و تکون سرم پرسیدم:
- چیه؟
دستم رو گرفت و کشیدم پایین ... نشستم رو دو زانو جلوش ... چشماش سرخ بودن ... بغض گلوش رو هم حس می کردم ... از سیب گلوش که می لرزید ... سرم رو کمی خم کرد به سمت پایین و پیشونیم رو بوسید ... اگه بگم اون بوسه برام هزار بار شیرین تر از وقتایی بود که با هیجان لب هام رو می بوسید دروغ نگفتم ... بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم ... بعدم از جا بلند شدم و سریع از اتاق رفتم بیرون ... اصلا دوست نداشتم مانع عبادت خالصانه آراد بشم ... اینقدر عبادتش قشنگ بود که به خدا حسودی کردم ... به امامی که آراد اینطور براش عزاداری می کرد حسادت کردم ... من هیچ وقت برای حضرت مسیح به این قشنگی عزاداری نکرده بودم ... اینقدر خالصانه ... صدای آراد اینبار هنگام تکرار این جمله لرزان شده بود:
- سبحانک یا لا اله الا انت ... الغوث ... الغوث ... خلصنا من النار یا رب ...
***
- الو ... الو صدا نمی یاد ... الو ...
- الو ... ویولت جان ... الان خوبه؟
- بله بله ... الان خوبه ... خواهشا جاتون رو عوض نکنین ...
- خوب خدا رو شکر ... خوبی عزیزم؟
چشمامو ریز کرده بودم و داشتم فکر می کردم این صدای کیه که اینقدر آشناست؟ اما آخر هم چیزی یادم نیومد ... گفتم:
- ممنون ... ببخشید شما ...
- آه ببخشید خودمو معرفی نکردم ... سارام عزیزم ...
پیشونیمو فشار دادم ... سارا؟!!! نکنه؟!!! با تعجب گفتم:
- سارا؟ کدوم سارا؟
خندید و گفت:
- سارا دیگه ... هم کلاسیت توی ایران ... چه زود منو فراموش کردی ...
واااای!!! جلل خالق!!! این دیگه از کجا پیداش شد؟! سعی کردم عادی باشم تا بفهمم قصدش از زنگ زدن به من چیه! اگه حرفی از آراد بزنه از پشت گوشی با ناخنم چشماشو می کشم بیرون ... گفتم:
- آه سارا جان ... ببخشید ... نشناختم ... خوبی شما؟ چه عجب یادی از من کردی ...
- چوب کاریمون نکن دیگه دختر خوب ... من خوبم! تو خوبی؟ خوش می گذره؟
- ای بد نیست ... می گذره ...
- خوب چون می گذرد غمی نیست ... غرض از مزاحمت عزیزم ... راستش می خوام بیام اونورا ...
چشمام گرد شد ...
به زور گفتم:
- هالیفاکس؟
- آره گلم ... با داداشم و خانومش و بچه اشون و نامزدم ... خواستیم یه سفر بریم خارج از کشور منم اونجا رو پیشنهاد دادم... راستش ویولت بابت جریاناتی که پیش اومد من خیلی شرمنده اتم ... می خوام بیام ببینمت .. خیلی دوست دارم رو در رو ازت عذر خواهی کنم ...
شوک های پی در پی باعث شد بشینم روی صندلی کنار باغچه ... سارا نامزد کرده بود؟!!! سوالم رو پرسیدم چون اگه نمی پرسیدم می ترکیدم:
- سارا ... تو نامزد کردی؟!!!
- آره ... چند ماهی می شه ... عقد کردم تازه ... خیلی دوست دارم کامران تو رو ببینه ... تو یه اسوه ای ویولت ... من اون حرفایی که بهت می زدم رو از زور حرصم می زدم ... الان می خوام بیام ببینمت و از دلت در بیارم ...
گیج شده بودم ... سارا چقدر خوب شده بود یهویی!!! وقتی سکوتم رو دید گفت:
- می شه ادرست رو بدی؟ ما تا اخر ماه آینده یه سر می یایم اونورا ... خواهش می کنم ...
چی می تونستم بگم؟ بگم نمی دم؟ این که دیگه نامزد کرده بود ... پس مسلما با آراد کاری نداشت ... ندامت هم از صداش می بارید ... دلم سوخت ... ناخودآگاه همه کینه هام فراموش شد و آدرس رو براش گفتم ... وقتی تموم شد گفت:
- راستی آقای کیاراد رو هم می بینی؟
دیگه نمی شد همه اطلاعات رو بهش بدم ... گفتم:
- ای ... کم و بیش ...
- خیلی دوست دارم ایشونو هم با نامزدم آشنا کنم ... ویولت یه سوال ...
- جانم؟
- هنوز خبری بینتون نشده؟ خداییش تابلو بود که آقای کیاراد تو رو دوست داره ...
- هان ... نه نه ...
-حق داری اعتماد نکنی ... منم بودم چیزی نمی گفتم ... اما خوب خبرش رو دارم که توی یه ساختمون زندگی میکنین ... مامانت خیلی خانومن ... شماره ت رو از مامانت گرفتم ... وقتی فهمیدن می خوام بهت سر بزنن خیلی هم خوشحال شدن ... آدرس دقیقت رو نداشتن وگرنه دیگه مزاحم خودت نمی شدم و می یومدم یهوی سورپرایزت می کردم ... همسایه بودنتون رو هم مامانت گفتن ...
مامی باز بی بی سی شده بود!!! به زور لبخندی زدم و گفتم:
- در هر صورت خوشحال می شم ببینمت ...
- منم همینطور عزیزم ... دیگه مزاحمت نمی شم ... به کارت برس ...
- قربونت ... سلام برسون ...
- بزرگیتو ... توام سلام برسون ... خداحافظ ...
- سلامت باشی خداحافظ ...
گوشی رو قطع کردم و با تعجب به درخت روبرویی زل زدم ... یعنی چی؟ سارا یه دفعه ؟!!! اما خوب شاید راست می گفت ... اون صدا نمی تونست دروغ بگه ...
- خانومم داره به چی فکر می کنه؟
از جا پریدم ... دستم رو گذاشتم رو سینه ام و گفتم:
- وای آراد ترسوندیم ...
نشست کنارم روی نیمکت و گفت:
- پس کجا رفتی؟ داشتیم با استاد چونه می زدیم یعنی ...
- گوشیم زنگ زد ...
- کی بود؟
- اگه بگم باور نمی کنی ...
دستامو که سرخ شده بود گرفت کرد توی جیب کاپشنش و گفت:
- تو بگو ... من قول می دم باور کنم ...
- سارا بود ...
- سارا کیه؟
- سارا ... همون دختره که تو دانشگاه سر ماشین من باهاش ...
- آهان ... سارا!!!
بعد با تعجب گفت:
- زنگ زده بود به تو؟
- آره ... دارن میان هالیفاکس ... برای عید ... البته نگفت برای عید گفت اخر ماه آینده می شه عید دیگه ...
- مطمئنی؟!!!
- آره ...
- این دختره باز چه نقشه ای داره؟!!!
- فک کنم هیچی .. بیچاره خیلی شرمنده بود ... گفت می خواد با نامزدش بیاد و ازم رودر رو معذرت خواهی کنه....
- مگه نامزد کرده ؟
اخم کردم و گفتم:
- به تو چه ربطی داره؟!!!
غش غش خندید منو فشار داد به خودش و گفت:
- حســـــود ...
- آراد هنوزم لجم می گیره یادم می افته رفتی خواستگاری سارا ...
- با اون فضاحت!
- بالاخره که رفتی ...
- رفتم ببینم به چه حقی ماشین عشق منو به اون روز در آورد ...
- آخ بی شرف ... باز یادم افتاد ....
- یادش بخیر ... چه روزایی داشتیم ... از اون روز اول تا الان ... خودش یه کتابه ...
- آراد لحظه اول که منو دیدی چه حسی داشتی؟
- راستشو بگم؟
- آره ...
- اصلا ازت خوشم نیومد .. فکر میکردم از این دخترای بندالی ... آخه زده بودی به من دو قورت و نیمت هم باقی بود!
به اینجا که رسید غش غش خندید ... با لذت منو فشار داد و گفت:
- به من گفتی خوب حواسم نبود! یعنی کم مونده بود اون وسط غش غش بزنم زیر خنده ...
- ا آراد ... یعنی تو نگاه اول عاشقم نشدی؟
خنده اش شدت گرفت و گفت:
- این حرفا چیه ویولت؟ دوست داشتی عاشق چهره ات بشم؟!!! من عاشق شخصیتت شدم ... جرقه اولش اونجا تو دفتر اون حراستی ها زده شد ... اونجا که راستش رو گفتی و تعلیقی رو به جون خریدی ... یعنی باورم نمی شد راستش رو بگی!!! گفتم الان یه خالی می بندی دو تا گوله اشک هم می ریزی خودت رو خلاص می کنی اونا رو می اندازی به جون من ... اما تو خیلی قشنگ حقیقت رو گفتی و بعدش هم فهمیدم مسیحی هستی ... اصلا یه جوری شدم .... نمی دونم چه جوری ... ولی یه جوری بود ....
- خوب بعدش ...
- بعدش هم که جنابعالی بیرون از اتاق خیلی قشنگ می خواستی منو با کله بفرستی تو دیوار فهمیدم با کی طرف شدم! ویولت تو منو از خواب بیدار کردی ... من قبل از اینکه گرفتار کار بشم و خودمو هم فراموش کنم خیلی شیطون بودم ... از دیوار راست بالا می رفتم ... همه از دستم به عذاب بودن ... تو باعث شدی من یاد گذشته هام بیفتم و شیطنت کنم ... واقعا ازت ممنونم ...
- خداییش اذیت نمی شدی من اون بلاها رو سرت می اوردم؟
- بگم نه که دروغ گفتم ... کم بلا سر من نیاوردی! ماشینم رو پنچر کردی ... شیشه اش رو شکستی ... کت شلوارام و نابود کردی ... قهوه با دندون مصنوعی بهم دادی ... یه بار هم داشتم از دستت سکته می کردم با اون در قابلمه ها ... لیوان آب پاشیدی توی صورتم ... خودت رو زدی به غش ... خداییش ویولت ولت می کردم منو می کشتی!
غش غش خندیدم و گفتم:
- خوب عزیزم کدوم رو بیشتر دوست داشتی؟ بگو تا دوباره تکرارش کنم ...
- اگه بگم همه رو دروغ نگفتم ...
- هان؟!!!
- به جز اونجا که خودت رو زدی به غش ... بقیه اش پر از لذت بود برام ... من از عمد جواب کارات رو می دادم تا تو تلافی کنی ... تا اون جدال ادامه پیدا کنه ... نمی دونستم چرا ... نمی فهمیدم چرا دوست دارم اذیتم کنی ... اما خوب دوست داشتم ... درکنارش چشم نداشتم ببینم کسی اذیتت کنه ... و این حس و حال برای خودم عجیب بود ...
- کی فهمیدی عاشقم شدی؟!!!
- اون روز که توی خونه مون برای اون گنجیشکه گریه کردی ...
- جدی؟!!!
- آره ... اشکت رو که دیدم فهمیدم نابودتم ... فهمیدم طاقت یه قطره اشک ریختنت رو ندارم ... و از اونجا بود که کابوسام شروع شد ...
- چه کابوسی؟
- می ترسیدم ... از این تفاوت دین ... بدتر از اون تفاوت فرهنگ می ترسیدم ... تو توی رابطه ات با پسرا خیلی آزاد و راحت بودی ... توی لباس پوشیدن راحت بودی ... و من می دونستم این فرهنگ خونواده اته ... حتی می دونستم احتمال مشروب خوردنت هم هست ... همینا منو دچار دوگانگی می کرد و سعی می کردم خودمو ازت دور کنم ... اما فایده ای نداشت ... دوباره می رسیدم به تو ...
- یادته توی راه مشهد رو ...
- آخ مگه می شه اون مشهد رو من یادم بره؟!! ویولت خوشگلم رو با چادر ... وااااای که چقدر دوست داشتم اون لحظه بگیرم بغلت کنم ...
خندیدم و گفتم:
- اون اس ام اسه که بهم دادی رو یادته؟ گفتی منتظر یکی هستی که باید دلش بسوزه تا بیاد ... کیو گفتی؟!
لبخند زد و گفت:
- هنوز یادته؟
- معلومه که یادمه ... اینقذه بهش فکر کردم ... اینقذه ...
گونه ام رو بوسید و گفت:
- تو رو گفتم عزیزم ... اینقدر اون موقع ذهن منو مشغول کرده بودی که بی اراده اون اس ام رو برات دادم ...
یه جورایی حدس می زدم اینو بگه ... پس خیلی هم ذوق مرگ نشدم ...
- حالا چرا باید دلم می سوخت؟
- چون فکر می کردم منو تو رسیدنمون به هم محاله ... من جنبه های منطقی قضیه رو می سنجیدم و هر بار می رسیدم به بن بست ... هیچ راهی نبود ... می دونستم خونواده توام به همون نسبتی که خونواده من مخالفت می کنن مخالف هستن ... تازه خونواده ها به کنار من حتی نمی دونستم خود تو به من حسی داری یا نه ...
- برای همین قرص خواب می خوردی؟
- دقیقا از بعد از آب بازیمون توی خونه ما ... قرص خواب خوردن من شروع شد ...
- واااااااای بمیرم الهی ...
انگشتش رو گذاشت روی لبم و گفت:
- هیسسسسس!!!! نشنوم دیگه از این حرفا بزنی ها ...
با دو تا انگشت سبابه ام اخم پیشونیش رو باز کردم و گفتم:
- اخم نکن اینقدر ... خط افتاده بین ابروهات ...
خندید و گفت:
- مگه بده؟ مرده و جذبه اش ...
منم خندیدم ...
- آراد یه سوال دیگه ....
- دیگه چیه؟
- اون روز بود که وفات امام علی بود ... تو چرا مشکوک بودی ... هی با آراگل حرف می زدی ... فرزاد می یومد و می رفت ...
- عزیزم هر چیزی رو که نمی شه گفت ...
- ا ... پس من محرم اسرارت نیستم؟
لبخند نشست گوشه لبش و گفت:
- ببین چیو به چی ربط می دیا! خیلی خوب ... می گم ... به آراگل سپرده بودم روضه ای که هر سال به این مناسبت سه شب توی خونه مون بر پا می شد رو به نحو احسنت اداره کنه و خبرش رو بهم بده ... داشت می گفت سامیار همه حواسش هست و خیالم جمع باشه ... از اونور یه نذری داشتم که دادم فرزاد ببره ادا کنه ... همین ... راحت شدی؟!
- نذر چی؟!
- نذر برای رسیدن به خانوم خوشگلم ...
از ته دل خوشحال شدم ... لبخندی بهش زدم و با مهر گونه اش رو بوسیدم ... بعد هم بلند شدم و گفتم:
- سرده آراد ... بریم خونه ...
اونم بلند شد ... دستم رو که تازه از جیبش در اورده بودم دوباره گرفت و گفت:
- بریم عزیزم ... نمی خوام سرما بخوری ... بریم ببینم باید چی برای مهمونای ناخونده مون تدارک ببینیم ...
دوباره ذهنم پرکشید سمت سارا ... یعنی راست می گفت؟!!!

***
با صدای زنگ در از جا پریدم و شیرجه رفتم سمت در ... در رو باز کردم ... آراد با قیافه ای پکر با لباس خونه جلوی در بود ... با ترس گفتم:
- چته آراد ؟ خوبی عزیزم؟ چرا اماده نشدی؟
آهی کشید و گفت:
- ویولت من یه کم سرم درد می کنه ... امروز بی زحمت خودت برو دانشگاه ... بیا اینم سوئیچ ماشین ...
دستش رو پس زدم و با نگرانی گفتم:
- چته عزیزم؟ نمی شه روزه ت رو بشکنی؟ منم نمی رم ... می یام پیش تو ... یه چیزی برات درست کنم بخوری ... این چند وقته روزه ها بهت فشار آورده ...
چشماشو یه بار باز و بسته کرد ... دستش رو زد به دیوار و تکیه اش رو داد به دستش ...
- نه ... خوبم ... استراحت کنم بهتر می شم ... تو برو ... اینم روزه آخره ... دیگه تموم شد ...
راه افتادم سمت آپارتمانش ...
- کجا برم؟!!! من تو رو با این حالت تنها نمی ذارم ...
خواستم درو باز کنم برم تو که دستم رو کشید ...
- بیا برو ویولت ... من خوبم ... نیازی به پرستار ندارم ... فقط برو ...
با تعجب نگاش کردم ... نمی دونم چرا دلم به شور افتاد ... سوئیچ رو ازش گرفتم ... بغض کرده بودم ... چرا اینجوری کرد؟!!! آراد هم بدون هیچ حرف دیگه ای رفت توی آپارتمانش و در رو بست ... یعنی چی؟! چی شده بود؟ مگه من با این وضع می تونم درس بخونم؟!!! ناچارا راه افتادم ... اما اصلا ذهنم متمرکز نمی شد ... سر کلاس بودم ... سر جلسه تمرین هم رفتم اما هیچی نفهمیدم ... وسط جلسه تمرین از جا بلند شدم و بعد از اجازه از استاد زدم از دانشگاه بیرون ... دلم شور می زد ... باید برمی گشتم خونه ... با سرعت رانندگی می کردم ... یه چیزی وجود داشت که درست نبود ... باید سر در می اوردم ... ماشین رو پارک کردم و رفتم بالا ... پشت در واحد آراد با این فکر که ممکنه خواب باشه آروم در رو باز کردم و رفتم تو ... اما از صدایی که شنیدم سر جا میخکوب شدم ... آراد داشت تند تند می گفت:
- عزیزم گریه نکن ... قربون چشمات بشم من ... گریه نکن بذار منم حرف بزنم آخه ....
داشتم سکته می کردم ...
مسلما اگه جمله بعدیش رو نشنیده بودم پس افتاده بودم ...
- مامان من ... قربون شکل ماهت برم ... شما که ویولت رو می شناسی ... دختر به اون خوبی ... چون مسلمون نیست که نباید دارش زد ... من دارم قسم می خورم اون از هزار تا دخترای مسلمون دور و بر شما پاک تره ...
- من چی کار به خونواده اش دارم؟!!! مامانش بی حجابه که باشه ... خود ویولت هم که محجبه نیست!
- دیگه بدتر؟!!! چی بدتر؟! مامان ویولت تنها دختریه که من حاضرم باهاش ازدواج کنم ....
- باز که داری گریه می کنی؟!!! عاقم می کنی؟!!! مامان!!!!!!!
کنار دیوار تا خوردم ... انتظار مخالفت خونواده اش رو داشتم ... اما نمی دونم چرا حالا که مطمئن شده بودم مخالفن داشتم کم می آوردم ... چونه ام شروع به لرزیدن کرد ... صدای لرزون آراد هم بلند شد:
- مامان انصاف داشته باش ... شما قرآن می خونی ... شما ادعای خدا پیغمبری می کنی ... این حرفا چیه می زنی؟!!! ویولت منو خام کرده؟!!! من خام اون شدم؟؟؟؟ نه مادر من! من همونجا ایران دلم رو به پاکی این دختر باختم ... نزن این حرفا رو ... داری ایمان منو هم زیر سوال می بری ...
- سه ساعته دارم برات از خوبی هاش می گم که اینا رو تحویلم بدی؟
- باشه باشه ... گریه نکن ... مامان جون آراد ... اصلا مرگ آراد گریه نکن ...
نمی دونم مامانش داشت چی می گفت که آراد سکوت کرده بود ... دیگه طاقت نیاوردم ... از جا بلند شدم و رفتم سمت اتاق آراد ... نشسته بود لب تختش ... یه دستش توی موهاش بود و با دست دیگه اش گوشی رو نگه داشته بود ... دلم براش ضعف رفت ... من از آرادم نمی گذشتم حتی اگه همه دنیا صف می کشیدن تا نذارن ما به هم برسیم ... رفتم طرفش ... سرش رو آورد بالا و با دیدن من مبهوت خشکش زد ... رفتم نشستم کنارش و سرم رو توی بغلش قایم کردم ... دستش پیچید دور شونه ام و صداش بلند شد:
- مامان ... من ... دوباره تماس می گیرم ... فعلا ....
گوشی رو قطع کرد ... منو کشید سمت خودش و گفت:
- تو کی برگشتی ؟
با بغض گفتم:
- دو سه دقیقه است ....
- به من نگاه کن ....
سرم رو اوردم بالا ... باز بین ابروهاش خط افتاده بود ...
- ویولت یه قطره اشک از چشمت بریزه قید همه چیو می زنم همین الان می برم عقدت می کنم ...
دوباره سرم رو فرو کردم توی سینه اش و گفتم:
- آراد ... من نمی خوام از دستت بدم ...
- منم نمی خوام ... ویولت عزیزم من بهت گفتم مامان ممکنه مخالفت کنه ... بهم فرصت بده ...
- مامانت راضی نمی شه ... من می دونم ... اون از من بدش می یاد ...
- هیشکی از تو بدش نمی یاد ... مامان من با چیزایی مشکل داره که مشکل نیست ... عزیز دلم فقط به من اعتماد کن ... همه چی رو درست می کنم ...
- چیو درست می کنی؟ داشتی از حرص می ترکیدی ...
آهی کشید و گفت:
- بعضی از حرفای مامان فشار زیادی بهم وارد می کنه ... اما درست می شه ... مامان من خیلی مهربونه راضیش می کنم ... تازه آراگل هم هست ... قول می دم که همه چی همونطوری بشه که ما می خوایم ...
آهی کشیدم و گفتم:
- خدا کنه ...
- تازه خونواده توام هست ...
- برای جنگ با اونا نیازی نیست من و تو وارد عمل بشیم ... اولا که مامی و پاپای من تحت فرهنگ اروپاییشون یه کم همه چی رو آسون می گیرن ... دوما رگ خواب اونا دست وارناست ... راضیشون می کنه ... من می دونم ...
اینبار نوبت اون بود که آه بکشه و بگه:
- خدا کنه ....
اون شب افطار که خورده شد هیچ کدوم نه حال شیطونی داشتیم نه حوصله اش رو ... ذهنمون بدجور درگیر بود ...
***
سه روز گذشته بود ... آراد هر روز درگیری لفظی داشت ... مرتب یا با آراگل در تماس بود یا با مامانش .... مامانش هیچ جوره زیر بار نمی رفت و فقط می گفت آراد رو عاق می کنه ... این هم عذابی شده بود برای آراد فشار زیادی روش بود و دم نمی زد ... هر کاری می کردم که این فشارش رو کم کنم ... اما فایده ای نداشت ... من خودم رو شاد نشون می دادم که غم من بدترش نکنه منو می دید لبخندی تلخی می زد و دوباره با گوشی می رفت توی اتاق ... با اعصابی داغون حوله آراد رو برداشتم و رفتم توی حموم ... نیاز به کمی آرامش داشتم ... نیاز داشتم یه کم توی تنهایی اشک بریزم ... طوری که آراد نفهمه ... یه ساعتی توی حموم موندم و وقتی آروم شدم پفت صورتم هم خوابید دوش گرفتم حوله رو دور خودم پیچیدم و رفتم بیرون ... همزمان با خروج من آراد هم داشت از اتاقش بیرون می یومد ...
با دیدنم یه لحظه سر جاش متوقف شد ... با هیجان به سر تا پام خیره شد ... تصمیم گرفتم سر به سرش بذارم ... سه روز می شد که حتی منو نبوسیده بود! هیجانی برای این کار نداشت ... ولی حالا نیاز توی نگاهش غوغا می کرد ... با خنده گفتم:
- به چی زل زدی؟!!!! نری تو دیوار ...
اومد طرفم ... منو کشید تو بغلش و در گوشم زمزمه کرد:
- به خانومم ...
هولش دادم عقب و گفتم:
- نکنننننن!!!! هیززززززز ....
خندید ... ولی از رو نرفت ... دوباره اومد طرفم ... جرقه ای توی ذهنم روشن شد ... چرا اینطوری آرومش نکنم؟!!! آره این بهترین راهه ... پس همین که چسبید بهم دماغمو کشیدم روی دماغش و گفتم:
- دلم شیطونی می خواد آراد ...
با یه حرکت منو کشید توی بغلش و زمزمه کرد:
- ای به چشم ....
منو برد خوابند روی تخت خواب ... خودش هم دراز کشید و سرش رو آورد جلو فکر کردم می خواد منو ببوسه ... ولی اینکار رو نکرد ... دماغش رو کشید به دماغم و گفت:
- بشکنه دندوناش ...
با تعجب گفتم:
- چی؟!!!
سرش رو فرو کرد توی گردنم و گفت:
- اووومممممم ... هیچی ... چه بوی خوبی می دی ... بو شامپو ....
- اااا نه یه چیزی اومدی بگی ...
دوباره اومد سمت دماغم ... صداش کشدار شده بود :
- اون عوضی به چه حقی دماغ گل منو گاز می گرفت ... تازه می گفت حال می ده!!!
خندیدم ... از ته دل ... قهقهه زدم ... روی دماغم رو بوسید ... منو کشید توی بغلش ... لباش چسبید روی لبام ... دکمه های پیرهنش رو تند تند باز کردم ... سرش رو کشید عقب و گفت:
- چی کار می کنی ویو؟
انگشتم رو گذاشتم روی لبش و گفتم:
- هیسسس!!! مال خودمه ...
با تعجب گفت:
- ویو ...
پیرهنش رو کشیدم از تنش بیرون ... پرت کردم اونطرف و گفتم:
- می خوام ....
انگار لال شده بود ... فقط داشت با تعجب نگام می کرد ... دستم رفت سمت حوله ام ... یهو به خودش اومد ... مچ دستم رو محکم گرفت و گفت:
- نه ویو ... خواهش می کنم ...
عجز توی صدای لرزونش بیداد می کرد ... اما من تصمیمم رو گرفته بودم ... دستش رو پس زدم ... با یه حرکت حوله رو در اوردم و پرت کردم اونطرف ... تنها چیزی که بعدش دیدم برق نگاه تسلیم شده آراد بود ... با دست دیگه ام چراغ اتاق رو خاموش کردم و خودم رو به بوسه های بی امان آراد سپردم ...
***
وقتی بیدار شدم موقعیت خودم رو درست یادم نبود ... با دیدن دستای مردونه ای که دور شونه ام حلقه شده بود سریع چرخیدم ... آراد درست پشت سرم خوابیده و منو بغل کرده بود ... همه چی یادم افتاد ... من و آراد ... دیشب تو بغل هم ... آرامشی که از با هم بودن به دست اوردیم ... اما من هنوز همون ویولت بودم ... آراد پاش رو از گلیمش دراز تر نکرد ... این خودداریش من رو روانی می کرد ... هر چی بیشتر می گذشت بیشتر عاشقش می شدم ... به خصوص با کار دیشبش ... روی دستش رو بوسیدم ... حلقه دستاش تنگ تر شد و گفت:
- بخواب ... بخواب خانومم ...
با تعجب گفتم:
- بیداری؟!!!
- نه خوابم ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- آره معلومه ...
اونم خندید و از پشت شونه ام رو بوسید ... با خنده گفتم:
- خوبی؟
- اومممم از این بهتر نمی شم ...
از شیطنتی که توی صداش بود باز خنده ام گرفت و گفت:
- پاشو ...
- نمیخوام ... بعد از چقدر وقت یه شب تو بغل تو خوابیدم ... ولت نمی کنم که ...
- آراد ...
- جووووون آراد ....
- شیطونی می کنما ...
منو چرخوند و روی چشمامو بوسید و گفت:
- دیگه بدتر از دیشب ورپریده؟ ااا دیدی داشتی کار دستمون می دادی؟
- بچه پرو!
- ویولت ولت کنم خطرناک می شیا ...
جیغ کشیدم:
- آراددددد ...
اون که داشت از حرص خوردن من لذت می برد گفت:
- به خدا برام زوده بابا بشم ... یه ذره رعایت کن عزیزم ....
دیگه طاقت نیاورم از جا پریدم بگیرم بزنمش که دیدم هیچی تنم نیست ... با شرم پتو رو پیچیدم دور خودم و زدم از اتاق بیرون ... آراد قاه قاه خندید و گفت:
- آره قایمش کن ... من که ندیدم ...
معتاد شیطنت و دیوونگیاش بودم ... با همون پتو رفتم سمت آشپرخونه تا صبحانه رو آماده کنم ... پشت سرم اونم اومد تو آشپزخونه لباساش رو پوشیده بود ... لباسای منم دستش بود ... گرفت به طرفم و گفت:
- بپوش گلم سرما میخوری ... من اینا رو آماده می کنم ...
لباسام رو گرفتم و رفتم توی اتاق تند تند تنم کردم ... صدای آراد اومد که بلند بلند داشت می گفت:
- از شیطنتت خیلی خوشم می یاد ویولت ... اگه هر مردی یه خانوم عین تو داشته باشه چارچنگولی این دنیا رو می چسبه و هیچ وقت هوس نمی کنه بمیره بره پیش حوری ها ...
با خنده رفتم از اتاق بیرون و گفتم:
- حرف از مردن نزن ... دوست ندارم ...
- مرگ حقه عزیزم ... ولی خیالت تخت من یکی که دیگه حاضر نیستم یه ثانیه از تو دور بشم ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای زنگ تلفن بلند شد ... رنگ از روی من پرید ... اخمای آراد هم در هم شد ... انگار شیرینی این وصال دوامی نداشت ... با این اتفاقی که افتاده بود من و آراد هزار برابر بیشتر به هم وابسته شده بودیم ... خود آراد دیشب بارها و بارها گفت بدون من دیگه نفسش بالا نمی یاد ... فقط امیدوارم نخوان نفسامون رو قطع کنن ... آراد بلند شد ... دست منو روی میز گرفت توی دستش ... فشار محکمی داد و ول کرد ... رفت سمت تلفن ...
با همه وجودم گوش شدم ... ولی خودم رو سرگرم خوردم صبحونه نشون دادم ... آراد گوشی رو برداشت ... نشست روی کاناپه و گفت:
- بله ...
- سلام مامان ... خوبم ... شما خوبین؟
- آخه مادر من ... مگه من چی کار ردم باهاتون که اینجوری می گین ... یه جوری حرف می زنین پسر ناخلفی بودم براتون ...
- چشم ... من هیچی نمی گم ... شما بفرمایید ...
آراد سکوت کرده بود و فقط هر از گاهی با کلافگی با پاش روی زمین ضرب می گرفت ... نگرانی نمی ذاشت لقمه از گلوم پایین بره ... بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- چشم ...
- بله گفتم چشم ... به زودی می یام ...
بازم سکوت کرد ... کجا می خواست بره؟ چی داشت می گفت؟ دوباره صداش رو شنیدم:
- در موردش مفصل حرف می زنیم ...
- من قربون شما برم ... سلام برسونین ... خداحافظ ...
گوشی رو قطع کرد پرتش کرد کنارش و دو تا دستش ررو همزمان کشید روی صورتش ... بلند شدم رفتم طرفش ...
- آراد ...
سرش رو آورد بالا ... سعی کرد لبخند بزنه ... اما نتونست ... لبخندش زیاد از حد تلخ بود ... دستاش رو به طرفم دراز کردم و از من از خدا خواسته نشستم کنارش ... سرش رو توی موهام فرو برد و چند بار نفس عمیق کشید ... دل رو زدم به دریا و گفتم:
- آراد ... جایی قراره بری؟
صورتش رو نمی دیدم ... فقط صداش رو شنیدم:
- اوهوم ...
- کجا؟
سرش رو کشید عقب ... دستم رو گرفت و با صدای پس رفته گفت:
- ایران ...
انگار جریان قوی برق بهم وصل شد ... از جا پریدم و گفتم:
- چی؟!!!!! ایران؟!!!!!! برای چی؟ می خوای منو اینجا تنها بذاری؟ تو که ططاقت یه شب دوری از منو نداری می خواس ول کنی بری؟ آراد راستشو بگو ... مامانت میخواد زنت بده؟ آره می دونم ... می دونم ... تو بری دیگه بر نمی گردی ... اینا همه اش یه نقشه است ... تو رو می کشونن ایران و بعدم یه بلایی سرت نازل می کنن ... توام عین این فیلما زنگ می زنی به من می گی من از اوم تو رو دوست نداشتم و از این چرت و پرتا ... دیگه هیچ وقت بر نمی گردی ... برگردی هم با خانومت بر می گردی ...
اشک از چشمام می ریخت ... داشتم تند تند اینا رو تحویلش می دادم ... جمله هایی در حد هذیون! یه دفعه صورتم رو گرفت بین دستاش ... اومد بین حرفام ... خشم و غم از چشماش زبونه می کشید ... شمرده شمرده گفت:
- تو ... خانوم ... منی!!! فهمیدی؟
فقط هق هق کردم ... چونه لرزونم رو تو مشتش گرفت و داد کشید:
- چندبار بگم نریز اون اشکارو ... د اگه یه درصد به من اعتماد داشتی ... الان اینا رو تحویلم نمی دادی ... من دارم می رم که به مامان بگم ویولت رو می خوام ... برم که راضیش کنم ... اینا چیه می گی؟ چرا می خوای خون به دل من کنی؟ ویولت بذار راحتت کنم ... آراد بی ویولت هیچی نیست ... هیچی! می فهمی؟!!! فقط از زور گریه می لرزیدم ... هیچی نمی تونستم بگم ... طاقت دوری از آراد رو حتی برای یه دقیقه نداشتم ... آراد بی طاقت منو کشید توی بغلش و در گوشم گفت:
- تو رو به اون حضرت مسیحتون قسم می دم گریه نکن! ویو ... می دونم مامان منو ببینه رضایت می ده ... عزیزم درکم کن ... فکر می کنی برای من آسونه که تو ور بذارم و خودم برم اون سر دنیا؟
یه دفعه ازم جدا شد ... با کف دستش زد توی پیشونیش و گفت:
- رو چه حسابی؟ با چه امنیتی؟ زنمو! پاره جیگرمو بذارم و برم!
انگار اینا رو داشت به خودش می گفت ... دلم براش می سوخت اما خودخواه شده بودم ... طاقت نداشتم منو تنها نذاره ... می ترسیدم بره و دیگه برنگرده ... می ترسیدم دیدنش برام بشه یه حسرت ... از جا بلند شدم ... سریع دستم رو گرفت ...
- کجا؟
دستم رو کشیدم از دستش بیرون ... نیم خواستم فعلا باهاش حرف بزنم ... دویدم سمت در ... آراد زودتر از من خودش رو انداخت جلوی در و داد کشید:
- پرسیدم کجا ....
من بلند تر از اون داد کشیدم:
- خونه ام ...
مشتش رو کوبید روی سینه اش و گفت:
- خونه ات اینجاست ... اینجا!!!!
تکیه دادم به دیوار و گفتم:
- بذار برم ... خونه من دیگه اونجا نیست ... تو منو دوست نداری ... اگه داشتی نمی رفتی ...
عین یه جوجه خیس و لرزون توی خودم جمع شدم و چمباتمه زدم گوشه دیوار ... با یه حرکت منو کشید توی بغلش ... طاقت مقاومت هم نداشتم ... رفت سمت اتاقش ... من رو خوابوند روی تخت ... می لرزیدم و هق هق می کردم ... لحاف رو کشید روم ... صورتش از درد جمع شده بود ... پیشونیم رو بوسید ... نشست کنار لب تخت و گفت:
- تو جای من بودی چی کار می کردی؟ مامان منو گذاشته لای منگنه ... می گه عاقم می کنه! می دونی عاق والدین یعنی چی؟ یعنی یه عمر بدبختی و حسرت ... یعنی قهر خدا ... ویولت اگه مامان عاقم کنه نابود می شم ... می رم که نذارم ... می رم که راضیش کنم ... باید برم ... اما چطور برم؟ تو رو چی کار کنم؟ چه جوری نصفه وجودمو بذارم اینجا و برم؟ ویولت دارم له می شم ... دارم کم می یارم ... کمکم کن ... نمک روی زخمم نپاش ...
چشمامو بستم ... خسته بودم انگار ... وجودم له شده بود ... آراد رو درک می کردم ... کم کم پلکام سنگین شد ... شاید هم داشتم به یه خواب عصبی فرو می رفتم ...
چشم که باز کردم سرم توی دستم بود و آراد با نگرانی بالای سرم نشسته بود ... با دیدن چشمان بازم لبخندی زد و دستم رو که توی دستش بود برد سمت لبش و سوزن سرم رو بوسید ... با صدای لرزون گفتم:
- من چشم شده آراد؟ دارم می میرم؟
اخم کرد ... غرید:
- حرف دهنتو بفهم بعد بزن ...
- حالم خوب نیست ...
صدای دیگه ای از اون طرف بلند شد:
- حالت خیلی هم خوبه ... پاشو خودتو لوس نکن برای این رفیق من ... حالا که فهمیدی عاشقته داری ناز می کنی؟ همه تون همینطورین ...
صورتم رو چرخوندم فرزاد اونرف تخت بود ... با تعجب نگاش کردم این اینجا چیکار می کرد؟ خودش جواب سوالم رو داد:
- آراد بهم زنگ زد ... خیلی ترسیده بود ... گفت همه بدنت یخ کرده ... منم زنگ زدم فوریت های پزشکی بعد هم سریع خودم رو رسوندم ... حالا چطوری؟
دیگه شوخی نمی کردم ... پوزخندی زدم و گفتم:
- خوب !
آراد با ناراحتی گفت:
- نمی رم ویولت ... قول می دم که نرم ... نکن با خودت اینجوری ...
بغضم گرفت ... فرزاد که اوضاع رو درک کرد از جا بلند شد و گفت:
- من می رم دیگه آراد غزل منتظرمه ... فقط قرار فردا شب رو یادت نره ...
- بستگی به حال ویولت داره ...
- دیدی که دکتر گفت هیچیش نیست ... سرمش که تموم بشه از توام سالم تر می شه ...
- در هر صورت ضعف داره ...
- باشه حالا هی لوسش کن تا سوارت بشه ... من غزل رو نبرم پاتیناژ منو پاتیناژ می کنه ...
آراد خنده تلخی تحویلش داد و گفت:
- خبرت می کنم ...
- قربون داداش ...
بعد رو به من گفت:
- بیشتر مواظب خودت باش ...
سرم رو تکون دادم ولی حرفی نزدم ... خداحافظی کرد و رفت ... آراد نشست لب تخت ... دستم ررو گرفت و دوباره و سه باره روی سوزن رو بوسید ... گفتم:
- برو آراد ... ایراد نداره ...
- نمی رم ... دیگه مهم نیست ...
- برو بهت می گم ... می خوام بری یه دل بشی ... اگه هم برنگشتی ...
بغض گلوم رو گرفت و نتونستم حرفی بزنم ... آراد بی طاقت خم شد و لباشو چسبوند روی لبام ...
***
- مطمئنی خوبی عزیزم؟
سعی میکردم همون ویولت همیشگی باشم ...
- آره خوب خووووووب! مطمئن باش ...
- باشه ... ولی باید خیلی مواظب خودت باشی ...
- چشممممم ... بریم دیر شد ... فرزاد اینا خیلی وقته پایین منتظر ما هستن ...
آراد دستم رو گرفت و رفتیم از خونه بیرون ... سعی می کردم به این فکر نکنم که آراد برای هفته آینده بلیط گرفته ... می خواستم ذهن خودم رو معطوف به مسائل دیگه بکنم ... مثلا همین پاتیناژی که امشب می خواستم برم ... خیلی وقت بود نرفته بود اسکی ... ایران که زمین مخصوص نداشت ... الان خیلی هیجان زده بودم ... چون رقص اسکیم حرف نداشت .... همونطور که حدس می زد فرزاد اینا جلوی در مجتمع منتظرمون بودن ... غزل پرید پایین تا آراد جلو بشینه و هر چی هم آراد تعارف کرد غزل کوتاه نیومد ... آراد هم ناچارا نشست جلو ... من و غزل هم جیغ جیغ کنان نشستیم عقب ... هر دو هیجان داشتیم و مدام در مورد اسکی حرف می زدیم ... غزل می گفت بلد نیست و ازم می خواست یادش بدم ... می دونستم کارم در اومده !!! پاتیناژ کار راحتی نبود ... بالاخره رسیدم به سالن owellکه مخصوص اسکی روی یخ بود ... به خاطر زاینکه الان اواخر مارس بودیم سقفش رو برداشته بودن و روباز و طبیعی بود ... اما تابستون ها شنیده بودم سقف داره و یخش هم مصنوعیه ... از دم در چهار جفت اسکی کرایه کردیم و رفتیم تو ... چه خبر بود!!! دختر و پسر از این طرف به اون طرف فضای بزرگ یخی داشتن اسکی می کردن ... با هیجان نشستم روی نیمکت و مشغول پا کردن اسکی هام شدم ... آراد هم پوشید ... گفتم:
- بلدی آراد؟!!!
- ای ... یه چیزاییی ... اون موقع ها که می یومدم اینجا پیش فرزاد با هم می یومدیم تمرین می کردیم ...
از جا بلند شدم ... دستش رو گرفتم و گفتم:
- پس بزن بریم عشق من ...
دستش رو انداخت دور کمرم و گفت:
- بریم عزیزم ...
رفتیم روی زمین یخی و شروع کردم به اسکی ... خداییش چه کیفی می داد ... روی یخ های شیشه ای از این سمت به اون سمت سر بخوری ... بعضی ها هم البته اسفبار زمین می خوردن که نا خودآگاه می گفتم:
- اوپس!
اما آراد کارش خیلی خوب بود ... حرکات آکروباتیک نمی تونست انجام بده اما تعادلش رو خوب حفظ می کرد ... غزل و فرزاد هم اومده بودن روی یخ ها و فرزاد داشت به غزل آموزش می داد ... آراد دستم رو کشید و گفت:
- بریم پیششون ...
دستم رو از دستش در اوردم و گفتم:
- تو برو ... من خودم می یام ...
قبل از اینکه بتونه جلوم رو بگیره چرخ زدم و اوج گرفتم ...
با سرعت دور تا دور زمین رو اسکی کردم و وقتی سرعت دلخواهم رو به دست آوردم شروع کردم ... حرکاتی بلد بودم که می دونستم خیلی ها رو انگشت به دهن می کنه! یه جورایی شبیه رقص باله ... همچین توی فاز اسکی و حرکات دشوارم فرو رفته بودم که نفهمیدم همه رفتن کنار ... و بدتر از اون نور سفید گردی بود که افتاده بود روی من و همه جا دنبالم می یومد ... با چشم دنبال آراد گشتم ... اما توی اون جمعیت پیداش نمی کردم ... دور تا دور سالن چرخ زدم و به همه نگاه کردم ولی خبری نبود ... همه مبهوت من و من مبهوت نبود آراد ... بالاخره غزل رو پیدا کردم ... زمین رو ترک کردم و رفتم سمت غزل .. صدای دست و جیغ بلند شد ... خیلی ها خواستن بیان طرفم که سریع عقب کشیدم و رو به غزل گفتم:
- آراد کو؟
قیافه غزل یه جورایی عصبی می زد ... شونه هاشو بلا انداخت و گفت:
- اینقدر مبهوت اجرای تو شدم که یهو به خودم اومدم دیدم آراد داره می ره و فرزاد هم به دنبالش ... همون لحظه فرزاد اومد ... با هیجان رفتم به طرفش ...
- آراد کو فرزاد؟
فرزاد هم عصبی بود ... با دستش به بیرون از محوطه اشاره کرد و گفت:
- می خواست بره خونه ...
با ترس گفتم:
- خونه؟!!!! برای چی؟ چیزیشه؟
- نخیر ... با اون دسته گلی که تو آب دادی!!! ویولت تو جدی نامزدت رو نمی شناسی؟ از حساسیت هاش خبر نداری؟ اون داره به خاطر تو به آب و آتیش می زنه و تو اینجوری داری جوابش رو می دی؟
غزل اومد وسط و با لحن تندی گفت:
- فرزاد به تو ربطی نداره ... دخالت نکن! تا اونجایی که من خبر دارم ویولت هم کم زیر فشار نیست ... انصاف داشته باش ... این از کجا باید می دونست آراد دوست نداره رقص اسکیشو بقیه ببینن؟ این یه هنره!
نخواستم وایسم ببینم دیگه چی می گن ... باید می رفتم پیش آراد ... من ناخواسته باعث رنجشش شده بودم ... رفتم سمت نیکمت با هول و تند تند کفش های اسکی رو از پام در اوردم و رفتم تحویل دادم ... بعد با سرعت کفش هامو پوشیدم و دویدم بیرون ... می خواستم هر چه سریع تر برسه به آراد ... داشتم محوطه رو می دویدم تا زودتر برسم به تاکسی که ها که یهو آراد رو دیدم ... یه گوشه خلوت ایستاده بود و داشت با یه دختر محجبه گپ می زد ... خون تو رگام یخ بست ... قدم هام رو آهسته کردم و قدم قدم بهش نزدیک شدم ... آراد که ناراحت بود؟ پس اینجا چی کار می کرد؟ این دختره کی بود؟!!! داشت با کی حرف می زد؟!!! از صدای پاشنه های کفشم هر دو چرخیدن ... با دیدن عایشه رنگم پرید ... چونه ام لرزید ... آراد قدمی بهم نزدیک شد:
- ویو ...
انگار جاهامون عوض شد ... اینبار من بودم که دلخور شدم .. اینبار صدای قلب من بود که فریاد شکستن سر می داد ... سرم رو تکون دادم و دویدم ... جلوی اولین تاکسی دست بلند کردم ... آراد پرید جلوم ... در تاکسب رو محکم بست و به راننده گفت بره ... داد کشیدم:
- چرا اینجوری می کنی؟ می خوام برم خونه ام ... تو چی کار داری؟ تو برو به دل و قلوه دانت برقص ...
آراد نفس نفس می زد ... نمی دونم به خاطر دویدن بود یا از زور خشم ...
- من دل و قوله می دادم؟!!!! کار من بد بود؟ یا تو که برای اون همه چشم با عشوه و دلبری می رقصیدی!!!!
- من می رقصیدم؟ این یه ورزشه ...
- ههه معنی ورزش رو هم فهمیدم ...
- برو اونور آراد .. می خوام برم خونه ... نمی خوام ببینمت ... برو به عایشه جونت برس ...
قبل از اینکه دوباره بتونه جلوم رو بگیره یا داد و هوار راه بندازه جلوی تاکسی بعدی دست بلند کردم و پریدم بالا ... اشک چشمامو می سوزوند ... نکنه آراد واقعا یه دختر محجبه می خواست؟ آراد از من راضی نبود؟ نکنه دز آینده مدام این مشکل ها برامون پیش بیاد؟ نکنه کم کم از من سرد بشه؟ آخ خدا ... چرا ... چرا عایشه؟ اون که قول داده بود دیگه با عایشه حرف نمی زنه ... حتی توضیح هم نداد ... سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم و معصومانه هق هق کردم ... وقتی رسیدیم جلوی آپارتمان کرایه رو پرداخت کردم و رفتم تو ...با عجله پریدم توی آسانسور و دکمه هفده رو فشار داد ... خوش بینانه فکر می کردم آراد دنبالم اومده و هر آن ممکنه جلوم رو بگیره ... اینبار نمی خواستم برم پیشش ... دلخور بودم ... خیلی دلخور بودم ... اگه من بنا به تفاوت فرهنگی کار غلطی کرده بودم دوست داشتم آراد برام توضیح بده با مهربونی نه اینکه قهر کنه ... نه اینه بره با عایشه گرم بگیره ... در آپارتمانم رو باز کردم و رفتم تو ... خبری از آراد نبود .. لباسام رو عوض کردم و خودم رو انداختم روی تخت ... امشب تختم به تنهایی ازم پذیرایی می کردم ... امشب و شاید ... شبهای دیگه!
***

شش روز گذشته بود ... نه آراد سعی می کرد از دل من در بیاره ... نه من برای رفتن پیش اون تلاشی می کردم ... داشتم دور زا آب حیاتم پر پر می شدم ... بارها دستم رفت سمت گوشی که بهش زنگ بزنم ... ولی فایده ای نداشت ... می دونستم فردا می ره ... می دونستم پروازش ساعت هفت صبحه ... اما بازم دلم راضی نمی شد من برم طرفش ... دوست نداشتم هیمشه این بلارو سرم در بیاره ... بدجنسانه فکر می کردم آراد کارم رو تلافی کرده ... خودم رو مستحق تلافی نمی دونستم ... منی که خودم رو به آب و آتیش می زدم تا کاری برخلاف میل آراد نکنم حالا حقم این برخورد نبود ... دوست داشتم اون بیاد جلو .. دوست داشتم بیاد نازم رو بکشه ... اما شش روز گذشته بود و خبری نشده بود ... روز آخر از زور گریه چشمام باز نمی شد ... با خودم می گفتم آراد می ره و دیگه بر نمی گرده ... دیگه دوستم نداره ... حتی باهام خداحافظی نمی کنه ... اون که حالا با من قهر کرده چرا دیگه باید بره به خاطرم با مامانش چونه بزنه؟ دانشگاه هم نمی رفتم ... نمی خواستم باهاش روبرو بشم .... فقط هر روز رفتنش رو از چشمی در نظاره می کردم که دلتنگ نشم ... با سری افتاده می رفت و بر می گشت ... ریش هاش روز به روز داشت بلند تر یم شد ... زجرش رو حس می کردم ولی نمی دونستم چرا قدم پیش نمی ذاره ... روز اولی که نرفتم دانشگاه غزل بهم زنگ زد ... می خواست بدونه خوبم یا نه ... گفتم خوبم و خوش بینانه فکر کردم آراد نگرانم شده دست به دامن غزل شده ... از اون روز به بعد هر روز غزل زنگ می زد ... می گفت می خواد حالم رو بپرسه ... ولی کی غزل هر روز زنگ می زد حالم رو می پرسید؟ داشت کم کم به سرم می زد برم دم خونه اش ... دلم براش پر می کشید ... می مردم اگه می رفت و باهام آشتی نمی کرد ... عزمم رو جزم کردم ... امروز روز آخر بود ... به خاطر آراد از غرورم هم می گذشتم ... ازجا بلند شدم و رفتم سمت در ... هیجان دیدن آراد دست و پام رو می لرزوند در رو باز کردم ... همین که یه قدم رفتم بیرون در آپارتمان آراد هم باز شد و آراد دوید بیرون ... داشت می یومد سمت خونه من ... وس راه متوجه من شد و سر جاش ایستاد ... بغض کردم ... چشمای اونم قرمز بود ... لباش لرزید:
- ویولت ...
به هق هق افتادم:
- آرااااد ...
دستاشو از هم باز کرد و من با همه وجودم به آغوشش پناه بردم ... نمی دونست کجای صورتم رو ببوسه .... چشمام ... پیشونیم ... گونه هام ... لبهام ... همه و همه اماج بوسه های داغ و تب آلودش شد ... هر دو داشتیم تلافی این شش روز رو در می اوردیم ...
وقتی بالاخره سیراب شد و سرش رو کشید عقب صورتم رو گرفت بین دستاش و با عطش به تک تک اعضای صورتم خیره شد ... من هم به اون ... بالاخره لب باز کرد و گفت:
- عزیزم ...
و من گفتم:
- آراد ...
منو کشید توی بغلش و محکم فشار داد ... سرش رو فرو کرد توی موهام و طبق عادت همیشگی اش چند نفس عمیق کشید ... دوباره صداش رو شنیدم:
- چه شش روز نحسی بود ...
- دلم برات تنگ شده بود آراد ...
هنوز جوابم رو نداده بود که در یکی از واحدها باز شد و یه خانم مسن اومد بیرون ... یه نگاه عجیب به ما کرد و بعدم بی تفاوت رفت سمت آسانسور ... آراد رفت سمت آپارتمان من درش رو که باز مونده بود بست بعدش دستش رو انداخت دور کمرم و من رو برد سمت آپارتمان خودش ... در آپارتمان اون هم هنوز باز بود ... دو تایی رفتیم تو و در رو پشت سرمون بستیم ... زمزمه کردم:
- خیلی بدی ... چطور دلت اومد ...
دستم رو فشار داد و گفت:
- دلم نیومد ... همه اش عذاب بود ...
- من کارم غلط بود چرا به خودم نگفتی؟ چرا باهام حرف نزدی؟
دستم رو کشید ... دو تایی نشستیم و آراد گفت:
- عزیزم ... من دلخور بودم ولی نه از تو ... نمی دونم چرا! نمی تونم تو رو توبیخ کنم ... هر بار فقط خودم رو تحت فشار قرار می دم که شاید خودم بتونم عوض بشم ... اما اونم نمی شه ...
سرم رو تکیه دادم به شونه اش و گفتم:
- آراد ... خودتو اذیت نکن ... من قول می دم دیگه نرقصم ...
آهی کشید و گفت:
- وقتی کاری به خاطر من انجام می دی از خودم بدم می یاد ... ویولت من دوست دارم تو هر چیزی رو خودت حس کنی ... خودت درک کنی که یه کاری غلطه و انجامش ندی نه به خاطر من ...
از حرفش گیج شدم و گفتم:
- خوب آخه رقصیدن ...
اومد وسط حرفم و گفت:
- تصور کن یه دختر جلوی من برقصه و من رو تحریک کنه ... چه حسی بهت دست می ده؟!!!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- اون دختر غلط کرده با تو ... تو حق نداری بهش نگاه کنی ... اصلا حق نداری ...
موندم چی بگم ... لبخند تلخی زد و گفت:
- تصور کن وقتی تو داری می رقصی از رقصت چند تا مرد زن دار تحریک بشن ... آیا زناشون حق ندارن به تو به چشم یه متجاوز نگاه کنن؟ کلا کاری به این نداشته باش که من دوست دارم اون لحظه یقه مو جر بدم ...
آب دهنم رو قورت دادم ... چی داشتم که بگم ... صورتم رو نوازش کرد و گفت:
- ویولت ... یه بار بهت گفتم تو حریم منی ... چرا باید مردای دیگه با چشم دوختن به ظرافت های حریم من تحریک بشن؟ و چرا زنای اون مردا باید به حریم من به چشم متجاوز به حریم خودشون نگاه کنن؟ این منو آزار می ده ... تو اگه ناراحت می شی که من به زن دیگه نگاه کنم و از رقصش لذت ببرم اول خودت رو اصلاح کن ... اگه هر کس خودش رو اصلاح کنه دنیا اصلاح می شه ...
- اما اگه فقط من این کار رو کردم و بقیه به کارشون ادامه دادن که می دن چی؟!
سرم رو کشید جلو ... گونه ام رو بوسید و گفت:
- عزیزم ... من یکی اگه ببینم خانومم به خودش اجازه نمی ده کاری بکنه که زیر سوال بره و ارزش خودش رو حفظ می کنه مطمئن باش منم به خودم اجازه نمی دم هیچ کار خطایی انجام بدم ...
- آهان ... پس چون من رقصیدم توام به خودت اجازه دادی که با عایشه حرف بزنی ... الان داری تهدیدم می کنی که اگه دست از پا خطا کنم توام اینکار رو می کنی ...
صدام از بغض می لرزید ... سریع منو کشید توی بغلش و گفت:
- عزیزم ... عزیزم ... ترمز کن! چی داری می گی؟ صحبت کردن من با عایشه کاملا اتفاقی بود ... توی محوطه من رو دید و اومد به طرفم ... داشت سلام احوالپرسی می کرد فقط ... من اینقدر حالم خراب بود که اصلا نمی فهمیدم چی می گه ... فقط می خواستم برم ... اون لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کردم تلافی بود ... بعدش هم عزیزم تو هنوز عشق من رو قبول نداری؟ نمی فهمی که جز تو کسی رو نمی بینم ... من برات مثال زدم ... چون می دونم تو از عمد کاری رو نمی کنی ... این جز فرهنگ توئه ...
- ولی حقیقت رو گفتی ...
- و تو از شنیدن حقیقت ناراحت شدی؟
- نه ... اما نمی خوام کاری بکنم که تو رو از دست بدم ...
منو به خودش محکم فشار داد و گفت:
- عزیـــــــزم ... من تا آخر عمر نوکرت هم هستم ... منو از دست بدی؟ محاله ...
از لحنش خندم گرفت .... تا خنده منو دید گفت:
- الهی قربون خنده هات برم ... دلم برات یه ذره شده بود ...
- همه اش تقصیر توئه ... شش روز!!!
- چرا دانشگاه نمی یومدی ویولت ... خیلی بد تنبیهم کردی ... خیلی !
- از دستت دلخور بودم ... فکر کردم با عایشه حرف زدی که لج منو در


مطالب مشابه :


دانلود رمان جدال پرتمنا

دانلود رمان جدال پرتمنا. دانلودرمان جدال پرتمنا [ شنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۲ ] [ 12:29 ] [ آیدا ] [ ]




دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

لینک مستقیم شد :) نام کتاب : جدال پر تمنا. نویسنده کتاب : هما پور اصفهانی کاربر انجمن نود و هشتیا




رمان جدال پر تمنا4

*رمان جدال پرتمنا* 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب ) 62-دانلودرمان( پ )




رمان جدال پر تمنا23

*رمان جددل پرتمنا* 51-رمان جدال پرتمنا. 58-دانلودرمان( اِ ) 59-دانلودرمان




رمان جدال پر تمنا1

51-رمان جدال پرتمنا. 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب ) 62-دانلودرمان( پ )




رمان جدال پر تمنا26

واسه رمان جدال پرتمنا هما پور 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب )




رمان جدال پر تمنا21

تا اون جدال ادامه پیدا کنه 51-رمان جدال پرتمنا. 58-دانلودرمان( اِ )




برچسب :