رمان روز های بی کسی پایانی

تایه ساعت بعد حدودا ده دوازده تا نایلون دست پدرام بود وهمش لباس وخرت وپرت برامن بود...خودش هیچی نمی خرید منم لام تا کام حرف نزدم که چرا برا خودت هیچی نمی خری ! واقعا اخلاقم گند بود همه لباس مجلسیام و مانتو وشلوار وشال وروسری ولباس زیر وکلیپس وگل سر واین چیزا رو خریده بودم تازه پونصد شش صدتومنم رو دستش گذاشتم ولی بازم یخ بی مهریم باز نشد ! الان که فکرمی کنم می فهمم خیییلی آدم نچسبی بودم! وقتی داشتیم می رفتیم بیرون هنوز یکی دوساعت تا غروب آفتاب بود...پدرام داشت می رفت ماشین رو بیاره که خریدارو بذاریم داخلش .منم یه کناری ایستادم تا پدارم ماشین رو دور بزنه وبیاد جلوی پاساژ...همه ی خریدا هم دست من ...دستم داشت کنده می شد ...صدای داد یه نفر ازپشت سرم اومد...برگشتم پشت سرم ... یه پسر جوون با سرو وضع فشن وتیپ امروزی وایستاده بود دست فروشی می کرد! خندم گرفته بود نه به تیپش نه به دست فروش بودنش...به گونی روبروش که پراز لیرز بود نگاه کردم ...چندتا بچه پسر جلوش وایساده بودن وهی سوال می کردن : -آقا این چنده ؟! -دو وپونصد -این این ...این یکی چنده ؟! -اون ...پنج تومن به درد تو نمی خوره ...دست نزن بچه ...اِ ریختی بهم ! -من رنگ آبی می خوام ...این لیرزش قرمزه - ندارم ...بدو برو بدو... -لا اقل یه دونه از اون کوچولو ها بده -بچه جون گفتم که پولت کمه ...بیا برو کاسبی مارو بهم نریز ..برو بچه با ناامیدی پو تودستشو نگاه کرد ...آخی دلم کباب شد ...پول تودستش هزارتومن بیشتر نبود تازه مچاله شده وچروک تو دستای عرقیش گرفته بود...بمیرم پنچ شش سال هم بیشتر به نظر نمی اومد...رفتم نزدیک بچه وایسادم وبه پسر جوون گفتم : -یه دونه ازهمونایی که این بچه می خواد رو بده پسرباتعجب بهم نگاه کرد وگفت : -پولش کمه آبجی -گفتم بهش بده ...پولشو خودم می دم سرشو تکون داد ویه دونه از تو بسته درآورد وروشن کرد...با لبخند چشم دوخت به من وگفت : -این خوبه آبجی ؟! رنگشو ببین .. لیزر رو گرفت طرف من ...حس کردم نورشو انداخت تو چشمم ...سرمو کج کردم که به بچه بگم هر رنگی دوست داره انتخاب کنه ...یهو....یا قمر بنی هاشم ... پدرام با شدت پرید رو پسره ...مشت اول رو زد رو فکش ...این ازکجا پیداش شد یهو!پسره بدبخت حتی فرصت نکرد ببینه مشت ولگدا رو ازکجا می خوره ...پدرام ده تا می زد ویه دونه می خورد ...پسره هم ازخودش دفاع می کردا: -چته وحشی .... پدرام یقشو گرفت ومحکم کشیدش بالا...با شدت کوبیدش به دیوار پشت سرش ...جای پسره من کمرم درد گرفت ...اوف! هاج وواج نگاه می کردم مونده بودم چه غلطی بکنم!پسره عصبانی اما با صدای لرزون گفت : -ولم کن حیوون ...ای بابا یکی بیاد اینو سگ پدرو بگیره ...رم کرده ... پدرام با فهش های اون عصبانی ترشد وبا دستش محکم کشید زیر گوش پسرجوون... -خفه شو آشغال ...میای کاسبی کنی یا ناموس مردمو دید بزنی ؟! -به توچه مرتیکه ...خر کی باشی ؟! پدرام با لگد کوبید توی رون پسره ...پسره ازدرد خم شد ...یه ریز فهش میداد: -تف توروح مادر مادرسگت ... پدرام یقشو بیشتر کشید ...مردم داشتن دورمون جمع میشدن وترس من بیشتر می شد ولی پدرام دست بردار نبود...بچه بغل دستمم با گریه دوون دوون فرار کرد ورفت ...صدای پدرام روازبین دوندونهای قفل شده وحرص زیادی شنیدم : -ببین بچه قرتی بوی سیگار وزهرماری که تا دوساعت پیش زدی تا یه متریت تابلو می زنه ..کاری نکن بندازمت هلفدونی که جونتو ازدهنت بکشن بیرون ...! -چرا چرت وپرت میگی ؟! -من چرت وپرت میگم ؟!آره من چرت وپرت میگم ؟!خیلی خب الان معلوم میشه ! پدرام پسره رو هلش داد رو زمین وموبایلشو در آورد ...رفتم طرفش ..با وحشت گفتم : -می خوای چیکار کنی پدرام ؟! نگام کرد انگارتازه متوجه من شده بود...با نگاه عصبیش گفت : -برو تو ماشین -گوش کن یه لحظه ...توالان عصبانی ... داد زد میون حرفم : -گفتم برو توماشین سرخ می زد ورگ گردنش متورم شده بود...بااین که ازترس داشتم سکته می کردم ولی بی توجه به حرف پدرام گوشیشو از دستش کشیدم ...با خشم زل زد بهم ...عرق شرشر ازپیشونیش می ریخت پایین ...داشت شماره می گرفت ...دیدم 110 رو گرفت اما من نذاشتم ... -بده به من دویدم سمت ماشین ...انقد با سرعت می رفتم که نزدیک بود چند بار سکندری بیام رو زمین ...صدای مردایی که دورشون جمع شدن رو می شنیدم ...سعی داشتن پدرام رو آروم کنن وپسره وفراری بدن ...ولی صدای فریادای پدرام که سر اون پسر می زد هنوزم شنیده میشد...درسمت پدرام همین طوری باز مونده بود ...ماشین هم روشن بود...پریدم توماشین ودر رو بستم ...انقد نفس نفس می زدم که خودمم ازاین ترسم تعجب کرده بودم! گوشی پدرام رو پرت کردم جلو ماشین وسرمو تو دستام گرفتم ...تصویر پدرام وغیرت بازیاش ازجلو چشمام کنار نمی رفت ...هیچ وقت هیچ وقت این طوری ندیده بودمش...یعنی با شناختی که من از دفتر وخاطراتم داشتم پدرام همچین آدمی نبود...! اما با این کار امشبش ...نمی دونستم باید رو حساب غیرت بذارم یا عشق ! اعصاب خراب یا محافظت ...نمی دونم هرچی بود پدرام رو زیر ورو کرد...ولی پسره حقش بود ...خیلی بد نگام کرد ونور لیزر رو انداخت توچشمام ....تازه شیره ای هم بود!بابا این پدرام دیگه کیه ؟! ناکس از بوی دهنش فهمیده بود پسره چیکارس ! خوبه نذاشتم زنگ بزنه 110 وگرنه امشبو تا صبح باید تو کلانتریا سیر می کردیم ! دلم برابچه سوخت ...بمیرم آخرشم اون چیزی که می خواست گیرش نیومد! نمی دونم چقدر گذشته بود که در ماشین باز شد ...سرمو چرخوندم پدرام بدون نگاه کردن به من با همون عصبانیت وخشم نشست پشت فرمون...زیر لب آیت الکرسی خوندم ..می ترسیدم با این حالش بزنه دوتامونو درب وداغون کنه...استارت و زد وماشینو با شدت از رو زمین کند......هنوزم مردم ایستاده بودن ورفتن مارو تماشا می کردن ...باخودم فکرکردم چقدر آدم فوضول وبیکار توجامعه اس!!!!
تاآخرین لحظه ای که پدرام رانندگی می کرد من ازترس می لرزیدم ...رانندگی کردن تو اوج عصبانیت خدامی دونست پشتش چی داشت ! نمی دونم چقدر چرخیده بودیم وکجا بودیم فقط یادمه غروب آفتاب بود وپدرام روبروی دریا نگه داشت ...خودش زودتر پرید پایین .منم یه خورده که دور وبرمو دید زدم پیاده شدم .یه ساحل خیلی خلوت با یه دریای آروم ...ولی هردفعه یه موج بلند میزد وخاک ساحل رو خیس می کرد...پدرام پاهاشو زد تو آب ورفت جلو ...قدم به قدم هی جلو تر می رفت ...حالش اصلا خوب نبود...زیر لب به هرچی مزاحم که زندگی آدمارو می ریزن بهم فهش می دادم .واسه خاطریه مزاحمت کوچیک ...البته مزاحمت که نه ...هیزی کوچیک ! داشت اعصابشو بهم می ریخت...اما اینم می دونستم که خستش ...ازبیماری من ...ازدوریمون ...اعصابش خیلی ناراحته .واقعا با پدرامی که تودفترم ازش نوشتم خیلی فرق داشت ...این پدرام داشت می شکست شایدم من داشتم می شکستمش ! دلم می خواست آرومش کنم ...یه قول هایی به خودم بدم ...بی خیال فرصت ...مگه دوستش دارم ؟! ...نمی دونم فقط به خاطر اون ...گفتی به خاطر اون پس دوستش داری ...! سرمو تکون دادم تا همه فکرام بریزن بیرون...پدرامو نگاه کردم ...دهنم باز موند...چندین متر ازم دورتر شده بود ...تاجایی که آب تا بالا تنش بالا اومده بود...داد زدم : -پدرام ....پدرام نرو جلوتر ... برگشت روبه من ...فقط نگام نگام کرد وبازم قدم به جلو برداشت ...لعنتی ...انگاربا دیوار حرف می زدم ...دویدم به سمت دریا ...شلپ شلپ پاهامو می زدم تو آب وبه سمتش می رفتم ...عمقش کم کم داشت زیاد می شد وپاهای من فرومیرفت ...همون موقع آسمون یه غرش بلند کرد...سرمو بالا کردم ...نور رعد وبرق می زد ...بعدم دوباره یه صدای دیگه ...تواون وضعیت بارون رو فقط کم داشتیم ...! خورشید از ته دریا دیده میشد اما داشت هی پایین وپایین تر میرفت ...اصلا نورش انقد کم بود که فکرمی کردم دیگه شب شده ...بازم قدم برداشتم وخودمو به پدرام رسوندم ...بازوشو محکم کشیدم : -بسه دیگه ...نرو جلو تر...میری خفه میشی -ولم کن -این بچه بازیا چیه پدرام ؟! بیا بریم ویلا یه مسکن بدم بخور آروم میشی آروم حرف می زد... -گفتم ولم کن -ولت کنم که بری جلوتر کاردستمون بدی ؟! داد زد ...یهو صداش بلند شد: -مگه برات مهمه ؟! برو تو ماشین ...برو... با بغض گفتم : -نمی رم -گفتم برو ... زدم زیر گریه ...صورتم داشت خیس می شد ...هم ازآسمون می بارید هم از چشمای من !...با بغض وگریه ...بازوشو کشیدم ... -توروخدا نرو جلوتر ...بیا بریم یه کم استراحت کن آروم میشی ...بیا پدرام ...بیا... زل زده بود یه چشمام ...انگار بی حس بود...خیس خیس بودیم ...بارون شدید شده بود ودریا ناآروم ...دیگه هم خورشیدی نبود که نورش بهم دلگرمی بده ...واقعا شب شده بود...خورشید غروب کرده بود ما زیر بارون ایستاده بودیم وتا نصف بیشترمون داخل آب بود...پدرام بدون حرف راه افتاد به سمت ساحل ...منم کنارش راه افتادم وبازوشومحکم چسبیدم تا یه وقت باز هوس برگشت نکنه...نذاشتم این دفعه پشت ماشین بشینه ...می دونستم رانندگی بلد بودم ...اما به خاطر فراموشیم ممکن بود یادم رفته باشه ...ممکن نه حتما یادم رفته بود...تابیاد راضی شه من پشت فرمون بشینم کلی باهم داد وبیداد راه انداختیم ...اون می گفت هیچی یادت نیست..من می گفتم وقتی امتحان کنم چون ازیادگیری های قبلم بوده یادم میاد..اون می گفت خطرناکه ...من می گفتم بلدم ...اون می گفت نه ...من می گفتم ثابت می کنم ...اون می گفت نره من می گفتم بدوش! ولی بالاخره من پیروز شدم وسوییچ رو ازتو جیبش قاپیدم...رفتم پشت ماشین نشستم و استارت زدم...خدارو چندمرتبه صدا زدم که فقط تو اون موقع نذاره اتفاق بدتری بیفته ...پدرام سوار شد ...سرشو به پشتی صندلی تکیه داد...دنده که خدارو شکر نداشت ...پامو گذاشتم رویکی از اونا...سه تا بودن ...ماشین حرکت نکرد...فقط گازمی خورد...پدرام با صدای آرومی گفت : -کلاژ رو بگیر ...سمت چپه...کم کم گاز بده سمت راسته ... همین کارو کردم ...با تموم اضطرابم سعی کردم کنترل داشته باشم ...چشمامو بستم که ماشین چند بار تلو تلو خورد وبعدم ازجا با سرعت زیادی کنده شد...پدرام بلند گفت : -گازو کم کن ...پاتو گذاشتی روش د فشاربده ! پامو آوردم بالاتر وفشار رو گاز رو کمترکردم ...ماشین آروم میرفت ...حالا تقریبا اوضاع خوب شده بود...می تونستم کنترل بهتری داشته باشم ....دور زدم خیلی آروم وبا سرعت کم زدم به جاده ...خیابون ها انقد خلوت وسوت وکور بودکه خودمم تعجب کردم ...انگار خدا برام می خواد...می دونستن من میخوام رانندگی کنم نذاشتن شلوغ شه ...! تا دم ویلا آروم آروم رفتم وازتوی خیابونا وکوچه های که پدرام راهنمایی می کرد می گذشتم ...بالاخره سالم رسیدیم ...ولی موقع ایستادن یه ترمزی زدم که پدرام بیچاره سه مترپرید جلو...این به اون درکه چندبار این بلارو سرمن آورده بود...ولی من ناخواسته ترمز زدم ...درواقع رانندگی یادم نبود! بارون خیلی شدت داشت ولباس های ما از خیسی به تنمون چسبیده بود... من زودتر پریدم تو ویلا وخیس کشون رفتم سمت اتاق ... بدون اینکه متوجه لباس هام باشم خودمو پرت کردم رو تخت...با همون موها ولباس های خیس...چشمامو بستم ...سردم بود ولی خوابم می اومد...دستامم یه کم گز گز می کرد...مطمئن بودم سرمارو خودم ...چندبارعطسه کردم .ولی نای این که ازجام بلند شم ولباسامو ازتنم بکنم نداشتم ...دندونه می زدم وسرجام میخ شده بودم به تخت !کم کم ازشدت سرمام کم می شد ولی هنوز خیسی تنمو حس می کردم ...چشمام بسته بود وصدای پدرام رو بالا سرم می شنیدم : -آهوجان ...آهو عزیزم...بیدارشو...نمیشه که با این لباسا بخوابی ...پاشو لباساتو عوض کن سرما می خوری ... پلکام چسبیده بود بهم ...چند بار تکونم داد ولی واقعامن ازسرما خشک شده بودم ...
-آهو.....چت شد تویهو؟!...چشماتوباز کن...گلم ...خانومم حالت خوبه ..آهو؟! صداشومی شنیدم اما کاش می تونستم یه واکنش نشون بدم ...دریغ ..فقط می شنیدم ...توخواب وبیداری بودم ونفس های داغ پدرام رو روی صورتم حس می کردم ...داشت لباسامو درمی آورد...می فهمیدم دارم تکون می خورم .بالاخره لباس های خیسم رو درآورده بود...تنم یه جای نرم قرار گرفت ...مثل پنبه ...نوازش دستای داغ پدرام روی پوست صورتم باعث شد چشمامونیمه باز کنم...یخ تنم باز شده بود...ولی هنوز سردم بود...پدرام با نگرانی داشت توکمد دنبال لباسام میگشت......به خودم نگاه کردم ...جز لباس زیرام هیچی تنم نبود...دهنمو بازکردم که پدرامو صدا بزنم اما صدام درنمی اومد...چندبارتلاش کردم ...انگار نه انگار صدام گرفته بود...پدرام برگشت وبه سمت من اومد به دست لباس دستش می دیدم ...بادیدن چشمای بازمن فوری گفت : -آهو...خوبی ؟! چرا صدات می زدم جواب نمی دادی ؟ چندبار دهنمو بازوبسته کردم ..پدرام سرشونزدیکم آورد : -جونم ...بگو گلم بگو...چی می خوای ؟! صدامو خودم نشنیدم ولی نزدیک گوش پدرام گفتم ...فقط کاش شنیده باشه : -س..س.. سرد.. سردمه ..پدرام لبخند زد...نمی دونم چرا ...دلیلشو اصلا نمی دونستم اون موقع فقط به این فکر می کردم که گرم شم ...دلم می خواست پیش اون باشم وگرم شم...فقط می دونستم بهش احتیاج دارم ...ناخوداگاه خودمو کشیدم تو بغلش ...سرمو توگردن داغش فرو کردم...محکم گرفتم توبغلش وبه خودش فشارم داد...برعکس من اون تنش گرم گرم بود..گرمای بدنش منوهم داغ کردم ...سرشو داخل موهای بلندم کرد ودستش داغشو نوازش گونه رو پوست بدنم می کشید ...داشتم گرم میشدم انقد که خواب ازسرم پریده بود ..داشتم ازآغوشش لذت می بردم ...داشت گردنمومی بوسید وبایه دستش موهامونوازش می کرد ...صدای آرومشو...نزدیک گوشم می شنیدم ...عاشقانه هاش دلمو می لرزوند...از روی موهام تا گردن وتنمو می بوسید ...چنگ زده بوده بودم به بلوزس وزیرلب اسمشو صدا می کردم ...دستامو دورگردنش حلقه کردم واون منو کشید جلو...صورتامون بهم نزدیک نزدیک شده بود...شاید اندازه یه بند انگشت شایدم کمتر...قلبم شروع کرد به زدن ...سرشو داشت نزدیک می کرد...زبونمو درآوردم ولبمو تر کردم ...نفساش خورد به لبم ...حس کردم لبم سوخت ...چشمامو بستم که ...لباشو محکم رو لبای خیسم فشارداد..صدای رعد وبرق وحشتناک پیچید توگوشم ....بعدم صدای ریزش شدید بارون که به درو پنجره ویلا می خورد ... بادوتا دستم گردنشومحکم گرفته بودم ...موهای خیسش می خورد توی صورتم وگاهی یه قطره آب ازشون می ریخت روچشمم ... با ولع می بوسیدم ومن عشق می کردم ...دستای پدرام رفت سمت رون پام ......... من همون آهویی بودم که ازش فرصت خواستم ...همونی یه روز داد زدم سرش که بهم دست نزنه ...همونی که حتی به پدرام علاقه هم نداشتم ...حالا خودم به سمتش کشش داشتم خودم خودمو انداختم توبغلش خودم فرصتمو تموم کردم ...کات ! نمی دونم ساعت دقیقا چندبود ...وقتی نورخورشید ازپنجره روصورتم خوردچشامو یکی بسته یکی باز کردم ...ساعت درست روبروم نصب شده بود ونه صبح رو نشون می داد... چشمامو مالیدم وازجام بلند شدم...بغل دستمو نگاه کردم پدرام نبود!صدای قاروقور شکممو می شنیدم ...دیشب اصلا شام نخوردیم ...!دلم ضعف رفت ...فکر می کردم ازگرسنگی ازرو تخت هم نمی تونم بلند شم ...کشون کشون خودمو رسوندم به دست شویی وبعد شستن سروصورتم ...یه دست لباس بلوز وشلوار اسپت تنم کردم ورفتم تو آشپزخونه...حدسم اشتباه ازآب دراومد پدرام نه توآشپزخونه حتی توخونه هم نبود! پنیرونون تست ونون لواشی که ازروز قبل تو یخچال مونده بود رو با گردو وگوجه گذاشتم رو میز...چای دم کردم وخودم نشستم به خوردن ...انقد بااشتها می خوردم که هرکی نمی دونست فکرمی کرد واقعا قحطی زدم !تا آخر صبحونمو بامیل خوردم ویه چای لیوانی بزرگ هم براخودم ریختم ...دوسه تا تیکه نبات ویه دم قاشق دارچین ریختم روش ...به نظرم همیشه چای نبات بادارچین خوشمزس! میز رو جمع کردم وبعدم رفتم پای تی وی ...روشنش کردم وزدم شبکه ایران موزیک ...آهنگ عاشق شدم عبدالمالکی پخش بود ومن همون طور که ذره ذره چای رو می خوردم به این فکرمی کردم که پدرام کجاممکنه رفته باشه اونم بدون من ! ازچای وآهنگ عبدالمالکی ودوسه تا آهنگ دیگه وحموم رفتن من که گذشت هیچی ...تاموقع ناهار وغذاخوردن تنهایی من هم پدرام نیومد...دلم مثل سیر وسرکه می جوشید ...اگه رفته باشه بیرون وچیزیش شده باشه چی ؟!اگه تصادف کرده باشه ؟! اگه بازم دعوا کرده باشه ...ولی اون که دیگه اعصابش خورد نبود...! دویدم از تواتاق شنلمو انداختم رو شونه های لختم ورفتم بیرون ...هوا هنوز طوفانی وابری بود...ابرها پربارون وسیاه بالا سرمون صدا می کردن ...هنوزم رعد وبرق دیشب بود...!هوا تاریک می زد ...انگار غروب بود...اما تازه ساعت ده ونیم صبح بود...ماشین پدرام نبود...ترسیدم تودلم دلهره افتاده بود ...کم کم گریم گرفته بود...یعنی کجا رفته ؟!...باد می خورد روصورتم ویخ می کردم ...اما بی توجه به سردی هوا دویدم پشت ویلا ...دریا هم برخلاف روزای قبل ناآروم بود...همون موقع بادیدن ماشین پدرام جلو دریا انگار یه آب گرم ریختن ازسرتاپای یخ زدم ...باتموم جونی که داشتم دویدم سمت ماشینش ...صدای سیستمش زیاد بود...ازدورهم صدای "تقدیر" شادمهر عقیلی رو می شنیدم ...وقتی رسیدم نزدیکش بادیدن تصویر روبروم زانو زدم...مثل آوار اومدم رو شن های ساحل...اشکام جوشید ... پدرام تکیه زده به کنارماشینش با تیغ به جون ساعد بازوش افتاده بود...یه شیشه قهوه ای زنگ هم بغل دستش بود...چشماش اشکی می زد وسرخ سرخ بود...اصلا منو هم ندید...جلوش نشسته بودم داشتم اشک می ریختم...همون موقع هم صدای شادمهر عقیلی اوج گرفت ... آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو می بره ... گریم شدت گرفت وزجه گفتم : -پدرام ...چیکارمی کنی ؟!...پدرام تازه متوجه من شد وسرشو چرخوند طرفم ...مات مونده بود...ازدستش خون می چکید ...خون که چه عرض کنم لیتر لیتر بود که ساحل رو قرمز می کرد اما اون عین خیالشم نبود فقط نگاه من می کرد...رفتم جلو وتیغ رو ازدستش کشیدم میون گریه هام داد زدم : -چیکار کردی بی شعور؟!..ببین دستتو... دستشو گرفتم ..بادیدن اسم حک شده رو ساعدش یخ زدم ..با انگلیسی با تیغ دستشوخراش داده بود :AHOO دستمو بلند کردم ومحکم کشیدم زیر گوشش...دستم سوخت ...الهی بمیرم صورت اون که ...ولی آخشم درنیومد ..اشکاش ریخت پایین ...گفت : -من به توفرصت داده بودم آهو...من نامردی کردم...نامردم ...نامردم زدم زیر قولم دلم داشت زیر ورو می شد...اون همه خودشو زجر می دادبه خاطراین که تازه دیشب شده بودیم زن وشوهر واقعی ...تازه همدیگرو پیدا کرده بودیم ...ولی اون همه چیز رو نامردی می دونست ...ومن همه چیز رو شکوفا شدن عشق متروکمون .با گریه بازم خودمو کشیدم تو بغلش ...شوکه شد...دستامو دور کمرش حلقه کردم و خودم ایندفعه سرمو بردم نزدیک ولبامو گذاشتم رولباش...به جای اون من می بوسیدمش ...دهنش بونمی داد...نخورده بود...حتی یه پیک هم نخورده بود...یعنی هنوز همون پدرام خودم بود هنوزمثل قبل بدون اجازه من لب به مشروب نمی زد...هنوزعاشقم بود...ومن هنوز عاشقش بودم...
خداوند خواسته ها وآرزوهای مارا ازپیش اجابت کرده است وما ازاینکه دائم دست به دامن خدا باشیم درحالی که باورها واحساسات منفی داریم واعمال نادرست انجام می دهیم ،به نتیجه ای نمی رسیم ! استجابت دعا درواقع منتقل کردن آرزوها وخواسته های ازقبل اجابت شده ،ازمتافیزیک به دنیای فیزیک توسط خود انسان است . تجسم ذهنی مثبت وتمرکز برروی نتیجه نهایی لازمه استجابت دعاست.یعنی بعداز این که دعایی می کنید،چند دقیقه تصور کنید که هم اکنون دعایتان مستجاب شده است. دکترپیل می گوید:" این روشی که بسیارعملی برای دعا کردن است وبه طورخارق العاده عمل می کند.یکی ازدلایلی که به دعاهای ما پاسخ داده نمی شود این است که ما درخواست می کنیم ،ولی درحقیقت احتمال دریافت رانمی دانیم .ما درخواستن بسیار ماهر ودردریافت بسیار ناواردیم " این فرمول روحانی به ما می گوید که درخواست کنیم وبی درنگ تصور کنیم که پاسخ درخواست خود را گرفته ایم . رسول اکرم (ص) می فرماید :" اگر درحین دعا ایمان داشته باشی که درهمان لحظه دعایت برآورده می شود،حتما مستجاب خواهدشد" دربحث عمل درراستای آرزو دکتر مارتین لوترکینگ می گوید :"نخستین قدم را با ایمان بردرید .لازم نیست که تمام راه را ببینید کافی است که فقط نخستین قدم را بردارید" ....... با صدای در سرمو از رو کتاب بلند کردم .مامانم دروباز کرد وسرشوداخل اتاق کرد: -توهنوز بیداری ؟! -آره داشتم کتاب می خوندم ... -بگیر بخواب بچه ...ساعت دونصفه شبه -نور چراغ اذیتتون کرد؟! -نه بابا ..براخودت می گم فردا باید بری سرکلاس چرت بزنی ! -یه کم دیگه مونده تموم شه ... -خیلی خب... شب خوش گلم -شب بخیر مامان رفت ومن بازم سرمو تو کتاب فرو بردم .دونه دونه حرف های دکتر احمدی مثل یه معجزه بود تو ذهنم ...عین تشنه هاکه قطره قطره آب بهشون می رسونن ،کلمات کتاب هم تشنگی ذهنموبرطرف می کردن! هنوز کتاب هاشو می خوندم وسعی می کردم بر حافظه ی متروکم غلبه کنم .دیگه آخرای کتاب بود صفحه آخرشو هم خوندم وخمیازه کشون از رو تخت پاشدم چراغ رو خاموش کردم و خزیدم رو تخت... چشمم تو تاریکی کم کم عادت کرد ودیدن همه اتاقم برام آسون شد...غلت زدم سمت چپم ...روی عسلی کنار تختم یه عکس قاب گرفته خودنمایی می کرد...یه پسرسی ساله که لبخندش همیشه دلمو می لرزوند...زل زدم به عکس خوشکلش .دلم داشت غش می رفت من باعکسش ساخته بودم .چهارماه بدون اون باعکسش دلگرم بودم ...آسون نبود چهارماه ندیده بودمش ...بعد اون سفربه یاد موندنی من ازش خواستم که برای یه مدت بیام خونه ...اما خونه مامانم ..وپدرام بدون هیچ اعتراضی منو رسوند دم خونه مامان وحتی بدون خدافظی گازماشینشوگرفت وازجلو چشمام دورشد...اون رفت اما خونه خودش ...منم رفتم اما خونه مامان ...بودیم اما جدا ازهم...حتی جواب تلفناش رو هم نمی دادم .یعنی اگه هم می خواستم باهاش حرف بزنم اون نمی خواست ...اون به من زنگ نمی زد ...به تلفن خونه زنگ می زد وبامامانم حرف می زد...حتی مامان هم نمی گفت پدرام ازت احوال پرسی کرد ...خب وقتی نمی گه یعنی احوال پرسی نکرده دیگه.منم زنگ نزدم هیچ وقت نتونستم خودمو راضی کنم که برای دومین بار غرورمو زیرپا بذارم ..دفعه اول من اعتراف به عشقش کردم ...این دفعه اون !...هرچند برام کم نذاشت غرورشو عشقشو محبتشو همه رو فدام کرد...کوچشم بینا؟!...وقتی به خودم اومدم که همه چیز پر پر شده بود...اون توی یه شهر ومن توی یه شهر دیگه ...! به خاطرپارتی پدرام وشرایط خودم تو تهران ازدانشگاه اصفهان انتقالی گرفتم که تهران درس بخونم...خوب بود اما کاش کنارم بود...مثل همیشه ...مثل قبلا که تودرسام بود ..مثل دو ترم قبل ...مثل امتحان سخت هایی که می گرفت مثل نمره خوب هایی که بهم می داد...مثل ... آه کشیدم وعکسشو تو دستم گرفتم ...با یه دستم کشیدم رو صورتش وبوسیدمش ...دلم براش پرمی زد...کاش می دونست ! حتی دلیل جداییمونم نمی دونستیم ...حداقل من نمی دونستم اما اون چی فکرمی کرد؟!...عکس رو تو بغلم گرفتم وچشمامو بستم ...به یاد حرفای دکتر احمدی تودلم آرزو کردم وپدرام رو کنار خودم حس کردم ...ازخدا حاجت خواستم وبرآورده شده دونستمش ...!
ساعت یازده باکلی داد وقال مامانم ازخواب بیدارشدم...هی غرمی زد چرا شب این همه بیدار می مونم که تا سراذون ظهر خواب باشم ...! خمیازه کشون رفتم تو دست شویی ... وقتی قیافه توی آینه رو دیدم خودم وحشت کردم ...ابروهام اززمان دختریم هم ضایع تربود...موهای پشت پشت لبم سیخ سیخ شده بود...صورتم آویز ورنگ پریده ...چی بودم وچی شدم ! کلا دوری پدرام همه اعتماد بنفسمو ازم گرفته بود...مامانم می فهمید دارم از دوریش می میرم ...هی توگوشم می خوند هی نصیحتم می کرد هی می گفت اگه دوسش داری برگرد خونش ...می گفت یه بارمن کوتاه بیام ..یه بارمن نازشوبکشم ...یه بارمن ازدلش درارم ...ولی مرغ من مثل همیشه یه پای تک داشت ...می گفتم نه دلم براش تنگ شده نه برمی گردم ...اگه اون خودش می خواست می اومد دنبالم حتما نمی خواد که حتی یه زنگ هم بهم نمی زنه ..مامان چشم غرم می رفت ومن ول می کردم می رفتم تواتاقم وتایه ساعت گریه می کردم ...! دست وصورتمو شستم واومدم بیرون .داشتم با حوله صورتمو خشک می کردم که مامان از توآشپزخونه گفت : -آهو بیایه چیز بخورته دلتو بگیره -نمی خوام دیگه برا ناهار -چی چی رو برا ناهار؟! تا ساعت یک ودو می میری ازگشنگی بیا برات ساندویچ گرفتم صوتمو ازتو حوله بیرون آوردم .مامان روبروم ایستاده بود...لبخند بی جونی بهش زدم وگفتم : -ممنون... -ساعت چند کلاس داری ؟! -سه بعد ازظهر -پس برگشتنی هم یه سربرو خونه شهرام اینا -خبریه ؟! -بگی نگی -چی شده؟!نکنه ژیلا حاملس؟! -نه بابا...عموت اینامی خوان هفته دیگه عروسی بهناموبگیرن بفرستنش بره ... -جون من ؟! یعنی هفته دیگه عروسی داریم ؟! -به خدا من جای عموت ازالان ازدست این بشردارم نفس راحت می کشم خدا به داد طرلان برسه با ذوق خندیدم : -نگو توروخدا...بهنام عشق طرلانه ...عموخیلی بهش وابستس مطمئنم بهنام بره عمو دق می کنه -خدا نکنه ...ایشالله تاچندماه دیگه پرهامم زنشو میاره توخونه عموت ...دیگه تنهانیستن -اِ پرهام می خواد بیاد تهران ؟! -آره دیگه آوا درسش تمومه می خواد ورش داره بیاد اینجا...چیه توشهرغریب بمونن ...هم تووپدرامم بایددست وپاتونوجمه کنین بیایین اینجا. تو دلم پوزخند زدم ...منو پدرام ...اگه این دوتا اسم بهم برسن زندگی کردنشون پیش کش!رفتم توآشپزخونه وصبحونه مختصری خوردم وزود رفتم تواتاقم ...همون موقع صدای پیامک گوشیم بلند شد...با شتاب یورش بردم سمت گوشیم ...ازفکراینکه پدرام باشه وحتی یه پیام خالی فرستاده باشه دلم زیر ورو می شد...پیامو با سرعت باز کردم ...اما بادیدن اسم آرنیکا بالای صفحه وا رفتم روتخت...بدون این که پیام روبخونم گوشی روپرت کردم کنارم وزل زدم به دیوار...لعنت به تو پدرام...لعنت به غرور مسخرت ...کاش یه چیزی وجد داشت ومنوبه تو می رسوند...! کاش یه راه حل پیدا می شد...! تاساعت یک خودمو با گیتارزدن وخوندن کتاب سرگرم کردم ...درس هم نداشتم که بخونم ...نزدیک عید بود وکلاسا خرتا خرشده بود...استاد ودانش جو کم پیدا می شدن ..یا اصلا نمی اومدن سرکلاس یا اگه می اومدن به خاطرکم بودن بچه ها کلاس لغوبود..فقط یکی از کلاسای بیوشیمی روبا دکترصالح هیچ وقت نمی تونستیم غیبت یا لغو کنیم ...دکترصالح یکی از اون سخت گیرای جدی بود که وقت کلاسشو هیچ وقت هدرنمی داد...!اون روزم با دکترصالح کلاس داشتیم .بی برو برگرد باید می رفتیم وسرکلاسش حاضرمی شدیم ...تموم کتاب هایی که از دوران دانشجویی پدرام به ارث برده بودم واون روز لازم داشتم رو ریختم توکیفم ... بیو شیمی هارپر آناتومی اسنل بیولوژی گایتون جنین شناسی لانگمن بافت شناسی کوییرا اوه اوه ...تقریبا بند کیفم داشت کنده میشد...دست کردم ودوتاشو گذاشتم بیرون تا بگیرم دستم ...اون جوری شونم می افتاد...نیم ساعته آماده شدم وبا یه آرایش مختصر که ابروهای خوشکلم گند می زد توش آماده شده رفتم بیرون...اووووووو بوی پیاز داغ تا توی سلولای بافت حلقم نفوذ کرد...دماغمو گرفتم وبا اخم وارد آشپزخونه شدم ...مامان سرگازایستاده بود ومعلوم نبود چی م خواست درست کنه که خونه رو بو گرفته بود!با صدایی که ازته دماغم بود گفتم : -ایییییییییییی ماماااااااااااااان مامانم برگشت روبه من ...بادیدن من که آماده شدم چشماش چهارتا شد: -ناهار نخورده ؟! -ناهارو بی خیال ننه ...چند باربگم می خوای پیاز سرخ کنی اون هود لامصبو بزن من خفه نشم ... -بسه توهم ...هرکی ازبوی پیاز داغ عشق می کنه توبدت میاد...دودقه صبرکن الان یه کشک بادمجون می ذارم جلوت دستاتوهم باهاش بخوری -نمی خوام همین بوش رسید بهمون تا هفت پشتم بسه ... دستمو از رو دماغم برداشتم ...تایه نفس بکشم ...ولی باز بو خورد تودماغم ...شدتش توآشپزخونه بدتربود ... -عق ...ایییییییی عق ... نزدیک بود بالا بیارم ...مامانم دوید طرفم ... -ای وای ...ای وای خدا مرگم بده ...چته تودختر؟! دم دماغموگرفتم وازآشپزخونه زدم بیرون ...کفشامو نصفه پام کردم وازخونه زدم بیرون ...مامان هم پشت سرم داد وبیداد می کرد..ولی من فقط می خواستم ازاون بوی وحشت ناک که همیشه ازش متنفر بودم فرارکنم ....
تا توی کوچه یه ریز دویدم ...وقتی دیدم دیگه ممکنه اون بو رو حس نکنم وازخطر درامانم .سرکوچمون ایستادم وکفشاموکه مثل داش مشتی ها پوشیده بودم رو درست کردم ...بنداشوبستم ومثل آدم شروع کردم به راه رفتن ...مقنعمو درست کردم کلاسورموبا اون دوتا کتاب سنگین وگنده رو گرفتم دست چپم وکیفمو رو شولم جابه جا کردم ...عینک دودیمو ازکیفم بیرون آوردم وگذاشتم رو چشمم ...حالا همه چی رو رنگ نوشابه می دیدم ! تاسرایستگاه آفتاب تومخمو تحمل کردم وراه رفتم .هی به این مامانم میگم بابا بذار رانندگی کنم یادم میاد می گه خیر می زنی خودتو ناقص تر می کنه پدرام بی زن میشه !نمی دونست توشمال من پدرام رو با اون اعصاب سگیش یه ماشین سواری بردم ! توایستگاه خدارو شکر هنوز ننشسته بودم اتوبوس اومد.جلدی پریدم بالا ونزدیک درنشستم.تابرسیم به خیابون دانشگاه گوشیمو درآوردم ...بازم بهنام ! دست برنمی داشت دیوانه .حالا هم که تهران بودم هر روز بهم اس می داد یعنی هرچی شارژ بود خرج این بهنام گور به گوری می کردم ولی آخرشم زنگ می زدم بهش تاازتو حلقش نمی کشیدم بیرون خلاص نمی شدم ...! بازخوبه اگه خرپول بود خسیس نبود...اذیت می کرد ولی شارژامو همش اون می گرفت ...خوش به حالیم می شد دیگه !وقتی سرمو بالا کردم که دیدم اتوبوس داره خالی میشه .یه کم سعی کردم خلوت شه بعد رفتم پایین ...دم دانشگاه برا بهنام نوشتم: - بمیری بهنام از بس حواسمو پرت می کنی نزدیک بود برم زیر ماشین ... ده دقه بعد گفت : -ای جووووووون ...! خو می رفتی قربونت برم !ولی نه عروسیمو عزا می کردی سنگ قبرتوتیک تیکه می کردم نوشتم : -خفه ...بی شور...برو گشو من کلاس دارم -ای بدبخت می ترسی جلو استاده اسمس بازی کنی ؟؟؟ راستی پدرام هفته دیگه تخصص داره دلم ریخت ! بالاخره امتحانش رسید...همون که همش خر می زد ...همون که من آرزوی قبولیشو داشتم !می دونستم قبول میشه ...یعنی قبول میشد تعجب نداشت ...قبول نمی شد تعجب می کردم ...یه مخی بود پدرام که رد شدن محال بود!بهنام دست برنمی داشت .داشت دیگه حرصیم می کرد .یه شکلک که جوشی وعصبانی قرمز می زد وبراش فرستادم وسایلنت کردم ...اگه ولش می کردم تا صبح حرف می زد. سرکلاس دکتر صالح حالم خوب نبود...چندتا ازبچه ها فهمیده بودن دارم به خودم می پیچم هی حالمو می پرسیدن .من سعی می کردم خونسرد باشم واشاره می دادم چیزی نگن ...تا آخر کلاس هرجور بود گذروندم .خدارو شکر کلاس بعدی لغو بود.استاد تربیت بدنی هیچ وقت سرکلاس های معمولی نبود حالا که نزدیک عید بود وشیر توشیر! وقتی بچه داشتن کلاس رو خالی می کردن .مژگان یکی از همکلاسیام وهمون بغل دستیم بانگرانی گفت : -هنوز حالت بده ؟! -نه خیلی ...خوب می شم ضعف کردم -مگه ناهار نخوردی ؟! -نه ...صبح ساعت یازده پاشدم .صبحونه که خوردم دیگه ناهار نتونستم -خب بدکاری کردی دیگه ...تو یه جو عقل توکلت نیس ؟؟؟ ساعت یازده کی صبحونه می خوره ؟! -چه میدونم مامانم گیر داد...تومی ری خونه ؟! -آره بیا تا ایستگاه بریم لااقل همرات باشم تابیرون سالن با مژگان درباره همایش یه ماه دیگه که قرار بود به افتخار دکترصالح برگزار بشه حرف می زدیم .از دور یکی از بچه ها رو دیدم دوون دوون به سمتم میاد...سهیلا وقتی رسید بهمون باجیغ گفت : -بچه ها آزادی اومده !!!!!!!!! خانم آزادی همون استاد تربیت بدنی بود...منو مژگان نگاهی بهم کردیم ووا رفته صورتامون آویز شد...گفتم : -این که موقع موقش بود نمی اومد حالا که نصف بچه ها نیستن بارکشی کرده ؟! سه نفری جلو افتادیم وبه سمت ساختمون ورزشی رفتیم .پنج شش تا ازبچه هاهم دنبالمون هرهر کنون می اومدن..سرم بد گیج می رفت .ولی هیچی نگفتم دستامم کمی تا حدودی یخ کرده بود.خدا می دونست چه جوری می خواستم بپر بپر کنم ...! مژگان هم هی ازم سوال می کرد خوبم یانه منم می گفتم خوب شدم...حالم بهتره واینا. توی سالن بعد تعویض لباسامون نرمش رو که انجام دادیم حس کردم یه چیز سفت تو گلومه و زور داره بالا میاد...اگه ادامه می دادم مطمئن بودم وسط زمین بالا می آوردم ...دستمو رو گلوم گرفتم وکشون کشون رفتم سمت استاد...مژگان بادیدن حالم دوید طرفم که استاد سوت زد برگرده سرجاش. بیچاره مجبور شد وایستاد ولی نگاهش همش به من بود. وقتی به آزادی گفتم حالم بده گفت برو تو رختکن استراحت کن ! هه چه جایی پر بوی عرق وکفش وجوراب و....اییییییی..ولی مجبور بودم مگه جایی دیگه هم بود.باید لباسامو هم عوض می کردم .توی رختکن یکی ازبچه ها رو صندلی نشسته بود وقلپ قلپ شیشه آب معدنی روداده بود بالا ومی خورد.بادیدن من گفت : -چرا انقد رنگت پریده آهوجون ؟! با صدای بی حالی گفتم : -حالم خوب نیس دماغمونکشیدم بالا...چون عواقبشو می دونستم دستموگذاشتم رو دماغم ونشستم کنارش ...یه دفعه جلوم تارشد وکم کم همه چیزسفید شد ...فقط صدای جیغ همکلاسیمو شنیدم ............ ********* -دکتراین صبح خوب خوب بود یه دفعه این جوری شد ؟! -خانوم دوستتون بدنش به شدت ضعیف شده ... -خب گفت که ناهار نخورده یعنی به خاطر اونه ؟! -نخیر ...شما این آزمایشی که من می نویسمو انجام بدین تاغروب می تونین ببرینش -ممنون مژگان پرده رو کنار زد واومد طرفم .وقتی دید چشمام بازه با لبخند گفت : -چطوری دوستم ؟! -خوبم.ببخشید توروهم انداختم توزحمت -ببند فکتو...فعلا باید تقویتت کنیم ..زنگیدم به ننت داره با یه خروار خوراکی خوشتمزه میاد! -ماماااااااااانم ؟؟؟ اونو براچی خبر کردی نگران میشه ! تازه ساعت سه می خواست بره سرکار -تومهم تری یا کارش ؟! نمی گفتم یه چیزیت می شد بعد سرمن خالی می کردن توجوابگو بودی! سرمو تکون دادم وهیچی نگفتم .تاعصرمژگان پیشم موند هرچی هم مامانم اصرار کرد بره خونه قبول نمی کرد.وقتی سرمم تموم شد با مامان ومژگان رفتیم اتاق دکتر.جواب آزمایشی رو که ازم گرفته بودن روهم بردیم .باهم نشستیم روی مبل های اتاقش واون برگه رو زیرو رو می کرد.عینکشوبه چشمش زد وبه من نگاه کرد: -چند وقته این جوری میشی گفتم: -خانوم دکتر من دفعه اولمه انقد الکی ضعف می کنم .هیچ وقت اینجوری نبودم -نه دخترم الکی نیس ...قرص جلوگیری استفاده می کردی ؟! -بله...ولی چندماه قبل . دکتر سرشو تکون داد وساکت به برگه آزمایشم چشم دوخت...آخه اگه خود خنگم این آزمایش رو دید می زدم می فهمیدم چه مرگمه دیگه این هی نمیداد دستم ! تو علامت سوال مونده بودم !...مژگان بغل گوشم گفت : -خاک توکلت من هنوز یه بارم ازاین قرصا نخوردم مامانم میگه نازا میشی ...اونوقت توبراچی کوفت کردی؟! -منم چندبار بیشتر استفاده نکردم...همون موقع که با بچه های دانشگاه رفتیم جمکران مژگان اومد حرف بزنه که دکتر رو به من بازگفت : -چی استفاده می کردی ؟؟؟ -قرصم ؟! -بله -ال دی بازساکت شد...ای جون کن شی ...بلند شم برگه رو بکشم ازدستشو فرارکنما! گفتم : -دکترمن خودم دانشجوی پزشکی ام میشه توضح بدین چی شده ؟! -متوجه شدی دوماه عادت ماهیانت عقب افتاده ؟! -خب این طبیعیه .من ازنوجونیم گاهی همین طوری میشدم .معمولا بی نظمه . -نه دخترم شما سه ماهه بارداری اما انقد بچت ضعیفه که احتمال داشت امروز به کشتن بدیش! مغزم تا توی سلولای مخچم تیر کشید...با بهت به مامانم نگاه کردم ...با مژگان می خندیدن ولی مامانم اشک توچشماش جمع شده بود...مژگان صورتمو گرفت وچلپ چلپ ماچ می کردبعدم نوبت مامانم رسید...هیچی نمی فهمیدم ...دکتر توصیه می کرد..انگارداشت سرزنشم می کرد...ازغافل بودنم وازبچه ضعیفم ...مامانم بادقت گوش می داد وهی سوال می کرد.... فقط تصویر یه نفر اون موقع جلوم بود...پدرام...اگه می فهمید داره بابا میشه چه واکنشی نشون می داد...خوشحال میشد ؟ خب معلومه که خوشحال میشد کیه که بچه خودشو دوست نداشته باشه ! بازم پدرام جلوم بود...دلم غش رفت ...بابایی خوشکلم کجایی الان ؟! .... *********
تواتاقم نشسته بودم وآهنگ مورد علاقموگوش می کردم ...تواین چهار ماه ازبس گوش داده بودم ازحفظ بودم.همون آهنگی بود که پدرام توراه شمال برام گاشته بود...همون که من دوبار عقب جلو کردم تابازم گوش بدم : رفتی نگفتی این دله ... نیستی وبی تحمله ... آخر دنیا رسیدم حرفام همش درده دله رفتی نگفتی بی کسم بی تو میگره نفسم تو بیخیال من شدی من واسه تو دلواپسم دلم هرشب هواتو داره و اسمتو هی میاره و یه آسمون ستاره و یه عشق پاره پاره و به پای تو میذاره و هنوز که دوست داره و یه وقتایی کم میاره و می خواد بازم بباره و..... رفتی ونگفتی این دله ... نستی وبی تحمله ... آخر دنیا رسیدم حرفام همش درده دله رفتی نگفتی بی کسم بی تو میگره نفسم تو بیخیال من شدی من واسه تو دلواپسم -آهو...آماده ای؟! دیرشدا صدای کامپیوترموکم کردم وازتواتاق داد زدم : -تایه ربع دیگه میام مامان به قیافه خودم توآینه زل زدم...نمی دونم این اشک هام چقدرت که هیچوقت تمومی ندارن ...فکرکردم من توزندگیم همیشه خودم بودم وتنهاییمو اشکاموخدای خودم! پنکیک زده بودم اما تموم اشکام خرابش کردن...دستمال برداشتم وذره ذره گذاشتم روصورتم.به جهنم جهازچیدن طرلانه به من چه که واسه آرایشم ناراحتم !خاله شمسی ام چه رسمایی داره ها ..آخه جهازچیدنم مردم دعوت کردن داره ؟! یه کم رژلب صورتی ورژ گونه زدم تا قیافم رنگ وروبگیره .بازم خودموبرانداز کردم ...این کجاش به زمن حاملس ؟؟؟ این که عین بچه دبیرستانیاس! یه تاپ یقه قایقی پوشیده بودم مشکی بود وپرازگلهای سرخ ریز.چسبون تنم بود وبا شلوارک لی که تازه خریده بودم جوردرمی اومد.موهامو بازکرده بودم ویه کم حالتش دادم جلوشم کج ریختم وپشتشو مامان برام سشوارکرده بود.هرچی ام زیورآلات وطلا داشتم آویزخودم کرده بودم...خندم گرفته بود به حساب سه ماه بچه توشکم داشتم ولی صاف صاف ...خیلی جلو نیمده بود ..جلل خالق بچمونم عین خودمونه !!! مامانم دراتاق رو باشدت باز کرد وباغرغر گفت: -اهههههههه چقدر حوصله داری تو؟ بیا دیگه -اومدم اومدم. کامپیوترمو خاموش کردم ومانتوموکشیدم به تنم وتند تند صندلای بدون پاشنمو پوشیدم .مامان قدغن کرده بود صندل پاشنه داربپوشم نمی ذاره ازخونه برم بیرون.ولی من دزدکی صندل های نفره ای عروسیموکه 15 سانت پاشنه میخی داشت رو گذاشتم توکیفم ورفتم پایین .مامان ماشین رو ازپارکینگ بیرون آورد ورفتیم به طرف خونه عمو. وقتی رسیدیم ازهمون دم در معلوم بود داخل چقدرشلوغه .هنوز تاعروسی چهارروزمونده بود انقد سروصدا راه انداخته بودن عروسی می شد چه می کردن ! با هرکی که دم در وتوحیاط بود سلام واحوال پرسی می کردیم ومیرفتیم جلو...یهودلم ریخت...سوزوکی سفید!ماشین پدرام !سرمو چرخوندم تابین مردها پیداش کنم..نبود که نبود...مامان زیر گوشم گفت : -امشب بهش بگیا تند نگاهش کردم : - مامان توروخدا اذیت نکن..صدبارگفتم نمی خوام فعلا کسی بفهمه، چه معلوم... پدرام الان منونمی خواد بعد که بفهمه بچه داره بخواد برگردم ؟! - هیچم این طور نیس من پدرامو می شناسم اون مرد تزازاین حرفاس که زنشوبه خاطربچش بخواد... - مامان جون نوه کوچولت به کسی نگوخب ؟...لااقل فعلا مامانم باحرص نگام کردوسرشوتکون داد: -ببین چه نقطه ضعفی ازم گرفتی .تاحالا صدبارجون اینوبه خاطر همه کوفتی قسم خوردی! خندم گرفت...گفتم : -دفعه آخره باهم رفتیم داخل ومن همون اول بایه کل بزرگ همه رومتوجه خودم کردم.سالن عموایناتقریبا دورتا دور پرخانوم بود...طرلان روصندلی نشسته بود بادیدن من باخنده اومد سمتم ... -سلام عزیزم مبارک باشه -سلام ...واااایییییی چه خوب شد اومدین داشتیم می رفتیم دیگه محکم گرفتمش توبغلم ...باخنده ازم جدا شدوبعدم رفت طرف مامان...منم رفتم بابقیه مهمونا سلام واحوال پرسی کردم.دیگه خانوما داشتن آماده می شدن که بریم خونه بهنام ...همه جمع شده بودن که باهم بریم اونجا.توهمین حین سروصدا وآهنگ وکل وسوت زدن دریا ازیه اتاق اومد بیرون وراه پله هارو درپیش گرفت ...چشمم رو اون بودکه پشت سرش قامت پدرام ظاهر شد...قلبم شروع کرد به تاپ تاپ زدن ...یه بلوز سورمه ای تنگ پوشیده بود با یه شلوار مشکی کتون چسب...داشت بادریا حرف میزد وازپله ها می اومد پایین ...منوندید ...انقد شلوغ بود که اصلا سرشوهم نچرخوند توجمعیت رو ببینه...دریا رفت توآشزخونه وپدرام ازدرسالن بیرون رفت ...هنوزچشمم دنبالش بود!
بالاخره ماهم رفتیم .همه توحیاط جمع بودن وبادست وجیغ وکل عروس دوماد رو راهی کردن بعدهم خودشون سوارماشین هاشون شدن .توی همه ی این لحظات من پدراموزیر نظر داشتم .به درماشینش تکیه داد بود وسیگارشو محکم پک می زد وبه دودهاش توهوا خیره می موند... کاش منودیده بود...اصلا نگاه نمی کرد...اصلا یه اطرافش توجه داشت ...شاید اگه منو می دید...خیلی دوست داشتم واکنششو بعد چهارماه ببینم ...! بامامان رفتیم سوارماشین شدیم .عمو اومده بود توماشین ما...مجبورشدم جلو بشینم .تا دم خونه بهنام ماشین پدرام رو یه بارهم ندیدم .مامان وعمو سرجدایی منوپدرام غرغر می کردن ...اخم کرده بود خوبه عمو هنوز وجود نوه شو خبرنداشت اگه اینو می فهمید چیکارمی کرد؟!... خونه ی بهنام بزرگ بود اما نه به بزرگی خونه ما...! میشه گفت برا دونفر زیادبود ولی مناسب...دوطبقه بود ویه حیاط سرسبز خوشکل داشت ...دفعه اولم نبود اون خونه رو دیده بودم .تواین چهارماه باطرلان وبهنام زیاد اومدیم ورفتیم ...بالاخره اومدن سرزندگیشون ...چقدر روزا توسروکله هم می زدن وتقصیرارو گردن هم می ذاشتن ...همش می ترسیدن کاراشون درست نشه ...اما بالاخره درست شد! قبلا طرلان وبهنام جهاز رو توخونه چیده بودن واونشب فقط وسیله های بزرگ تر مثل یخچال وگاز ولباس شویی رو بردن بالا تا باحضور مهمون ها بچینن...صدای کل وخوندن خانوما وصدای موزیک تمام خونه رو گرفته بود...بهنام که خنده ازرولبهاش کنار نمی رفت..یه بلوزسفید آستین کوتاه پوشیده بود باجین یخی ویه کراوات که شل انداخته بود به گردنش...زیادی نازشده بود! رفتم داخل سالن وروی یکی ازمبل ها نشستم .خانوما جنب وجوش داشتن اما من اصلا حوصله کمک نداشتم مامانم که ورجه وورجه می کرد بس بود..پدرام اومد توسالن هنوزم منو ندیده بود ولی این دفعه سالن کوچیک بود ودیده شدنم ممکن ! با کمک بهنام وپرهام داشتن ویترین زیرخاکی های طرلان رومی آوردن داخل ...پدرام ازبغل من رد شد ...نزدیک بود پاشو هم بذاره روپام که خودمو جمع وجور کردم... پدرام وپرهام ویترین رو جا دادن بهنام اذیت می کرد...به خداهنوز بچه بود..صدای داد پدرام رو شنیدم با خنده بهنام رو کشید کنار: -بیا برو گمشو ...نمی خواد کمک کنی .. پرهام درگوش پدرام یه چیز گفت که قهقهه پدرام رفت هواوبا خنده هی سرشو روبه بهنام تکون می داد...معلوم نبود چی می گفتن که بهنام بیچاره ازخجالت سرخ شده بود! همون حین که پدرام می خندید زل زدم به صورتش...چقدردلم برا خنده های ولیام لویش تنگ شده بود!خاله شمسی صداش زد .سرشو چرخوند پشت سرش وتوی آشپزخونه رو نگاه کرد...جواب خاله شمسی رو که داد هنوزسرشو برنگردونده بود که چشمش افتاد به من !!!!! قلبم شروع کردبه زدن ...مات نگام می کرد انگار ازدیدن من شوکه شده بود ...ازنگاهش مثل خیلی وقتا هیچی نفهمیدم ...ازرو مبل بلند شدم ورفتم توآشپزخونه ...حالا اون هنوز نگاهش دنبال من بود. حالم خوب نبود .عرق کرده بودم ودستام یخ کرده بود.دلم می خواست گریه کنم .دیدن پدرام وهیجانی شدنم بد روم اثر گذاشته بود...رفتم نشستم رو صندلی ...طرلان بادیدنم گفت : -آهو...چرا رنگت پریده ؟! چته ؟! سرمو تکون دادم : -هیچی ...خوبم . مامانم که متوجه شده بود اومد نزدیکم وپایین پام زانو زد...دستامو که گرفت ..وحشت کرد: -خدا مرگم بده چرا انقد یخی ؟! خاله شمسی گفت : -حتما فشارش افتاده .یه شیرینی بدین بخوره فشارش بیاد بالا نفهمیدم جعبه شیرینی چه جوری جلوم گذاشتن ...روسریمو درآوردن ودکمه های مانتوموهم بازکردن .حالا تو اون گیر ودارهی من می گفتم شیرینی نمی خوام هی اونا گیر داده بودن .همون موقع پدرام وبهنام وبقیه از سروصدای ما اومدن داخل آشپزخونه .پدرام بادیدن من تو اون حالت گفت : -چی شده ؟! هیچ کس ازجدایی منوپدرام خبر نداشت .همه فکرمی کردن من براخوب شدن حافظم اومدم خونه مامان .خاله شمسی گفت : -پدرام جون بیاببین خانومت چش شده ...انگارضعف کرده واااااایییی امان ازدست این خاله شمسی ...حالا مامان وپدرام یه نگاهی به هم می کردن ویه نگاه به من ..گفتم : -من خوبم چیزیم نیس که شلوغش می کنین.بذارین برم تواتاق یه کم که استراحت کنم خوب می شم پدرام نگران اومد نزدیک ...ضربان قلبم بالا گرفت .دستمو گرفت تودستای داغش ...دلم داشت زیرورومی شد بعد چهارماه ...باتماس دستای یخم برگشت نگام کرد: -چرا انقد یخی ؟! بقیه خانوما هی اظهارنظر می کردن .به منم فرصت حرف زدن نمی دادن ...پدرام دستمو کشید وآروم ازروصندلی بلندم کرد: -خیلی خب بیا بریم استراحت کن یه چیز بدمت بخوری بهترشی باکمکش رفتم بیرون .دستموهرچند لحظه یه بار تودستای گرمش فشار می داد...کاش می شد گریه کنم ! ازشدت دلتنگی وبغضی که داشت رفع می شد لبمو محکم گاز گرفتم ...نباید جلوش اشک بریزم ..این دفعه نه..دیگه نه..! اول منو فرستاد داخل اتاق وبعد خودش داخل شد ودر روپشت سرش بست .رفتم رو تخت یه نفره نشستم.حالم اصلا خوب نبود


مطالب مشابه :


رمان روز های بی کسی 3

رمان روز های بی کسی 3 - میخوای رمان بخونی؟ رمان روز های بی رنگی و بلند و باریک زیاد




رمان روز های بی کسی پایانی

رمان روز های بی کسی سرمو کج کردم که به بچه بگم هر رنگی دوست داره انتخاب کنه یهو




رمان روز های بی کسی 8

رمــــان ♥ - رمان روز های بی کسی 8 - میخوای رمان بخونی؟ یه مایع رنگی داره روصورتم می ریزه




تاوان بوسه های تو 13

روتختی شیری رنگی از نایلون بیرون کشیدم و روی تخت مرتبش کردم سرم و بین رمان روز های




رمان گیسو قسمت بیبست و هفتم

رمان های زیبا و نیمکت رنگی. توی همین چند روز یعنی عید با اطلاع قبلی به اتفاق




رمان ابی به رنگ احساس من - قسمت آخر

رمان های موجود در و بادکنک های رنگی به شکل و کم خوابی های این مدت ولی یه روز اریا با




پست دهم رمان ازدواج به سبک کنکوری

به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های شکوفه های ریز سفید رنگی تزیین




برچسب :