قسمت نهم المپیاد عشق

با ناباوری بهم نگه کردو گفت: چی؟

من: شر درست نکن یادت رفته اینجا از همه ی استانا هستن؟

امیر دستا ی مشت شده اشو اندخت! چشما و صورتش قرمز شده بود و عضلات صورتشم حسابی منقبض شده بود! روشو برگردوند و با قدمهای بلند یک قدم رفت جلو که راستین گفت: پسر خاله زیاد تلاش نکن ! ایندفعه راحتت نمیزارم که بخوای به جاهای خوش برسی!

یعنی چی یعنی این پسره راستین پسر خاله ی امیره؟ خانوادگی میان برای المپیاد ایول بابا خانواده! ولی چرا راحتش نمیذاره مگه امیر می خواد چیکار کنه ؟یهو با احساس اینکه یکی دستمو محکم گرفت از توی فکر اومدم بیرون و امیرو دیدم که با عصبانیت داره نگام می کنه ، و راستینم یه پوزخند مضحک گوشه لبشه!

من: چیه؟

امیر از لای دندونای کلید شده اش گفت: بجمب بریم!

و دستمو محکم گرفتو دنبال خودش کشید!ای خدا اومدیم المپیاد بدیما نیومدیم تفریح که اینقدر مصیبت سرمون خالی می کنی!خواستم دستمو از دستش بکشم و محکم دستمو کشیدم اما هیچ اتفاقی نیوفتاد ، گفتم: ولم کن دیوونه دستمو ول کن ! آخه به دستم چیکار داری؟

امیر وایسادو با عصبانیت دستمو ول کرد و با چهره ی عصبانیتر  مستقیم نگام کردکه گفتم: دقیقا میشه نسبتتو با من بگی که اینطور راحت دست منو گرفتی ؟

امیر: فک کن یه نفر که ازت مواظبت می کنه!

من: یه نفر چه دلیلی داره که باید ازمن مواظبت کنه ؟ بی دلیل ؟ حتما بابام بادیگارد استخدام کرده فرستاده دنبالم یه وقت اذیت نشم ! ویه پوزخند به امیر زدم !ای جون حرصش دراومد! عصبانیتش چند برابر شد و گفت :آدم همش نباید تحصیل کنه ! یه ذره هم بره ادبو تشکرو اینجور چیزاهم یاد بگیره خوبه! خواست بره که گفتم:بلدم ولی قوه تشخیصم میگه که شخص روبه روم کاری نکرده که لایق تشکر باشه!

اوففف !اینم تعادل نداره ها !

امیر: ببینم تو وافعا نمی فهمی یا خودتو به نفهمی زد یا .....یا ......یا

من: یا چی ؟

امیر انگار چیز سختی قراره بگه گفت: یا.......از  راستین خوشت اومده ؟ آخرشو طوری گفت که ناراحت میزد البته خیلی دقت نیاز بود که این ناراحتیو تشخیص بدی!بلند زدم زیر خنده ؛ دلمو گرفته بودمو جلوی چشمای متعجب امیر پارسا روی زمین نشسته بودمو می خندیدم! دیوونه ! چه فکرایی برا خودش می کنه!

امیر که روبه روم وایساده بود با نشستن من روی زمین حالا بالا سرم توی شک خندیدن من بود؛ یهو نشست روی زمینو گفت: ایرسا چت شد یهو؟

با این حرفش بیشتر خندیدم و بریده بریده گفتم: آخه ....پسره ی .....خل ِ ...دیوننه ....من اگه از اون خوشم میومد با تو میوم.....دم؟

آخرش نفسم اومد سرجاش و تونستم چند کلمه اشو پشت سرهم بگم!

امیر که دیگه صد برابر تعجب کرده بود گفت: چی؟

جدی شدمو گفتم: هیچی فقط بدون من معیارهای خاص خودمو دارم که ظاهرا  این پسر خاله ی شما شاملش نمیشه و اینکه ایرسام و بابام تنها مردایین که من به عنوان مرد می دونمشون! افتاد؟

اصلا من چرا اینارو به این می گفتم؟ به اون چه ربطی داشت ؟ یه حسی بهم می گفت جز ایرسام و بابام یه نفر دیگه ه هس ! آره هس ولی..........

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

امیر پارسا:

اگر ایرسا به اسم کوچیک و با اون لحن صدام نمیزد صددرصد الان راستین باید می رفت تعمییر دکوراسیون!

ولی با اون حرفی که راستین اورد دیگه جوش اوردم رفتم دست ایرسا رو گرفتم که بیارمش با خودم اما تکون نخورد ظاهرا تو فکر بود ولی راستین فکر می کرد دوست نداره بیاد از ایرسا عصبانی نبودم چون اصلا اهل این چیزا نیس ولی دوست داشتم راستینو با اسفالت یکی کنم پسره ی پررو ی  دختر باز!

ایرسا رو که اوردم یهو گفت دستمو ول کنو دستشو کشید ولی من محکم تر گرفتمش خیلی  تلاش کرد دستشو بکشه که دیگه به سیم آخرو دستشو ول کردم و به صورتش ذل زدم تا بگه معنی اینکارا یعنی چی؟

که گفت : میشه بگی دقیقا چه نسبتی با من داری که اینطور راحت دستمو گرفتی ؟

توی دلم گفتم عشقمی ! ولی برای حفظ ظاهر گفتم : فک کن یه کسی که ازت مواظبت می کنه!

که اون دلیلشو خواست ! سیاستمدارا باید بیان یه دور پیش ایرسا آموزش مصاحبه ببینن! قشنگ می دونه چطوری یه سئوالو ماهرانه بپیچونه یا اینکه چطوری از طرف مقابلش سوال بپرسه که گیرش بندازه برای کشوندن بحث گفتم : آدم همش نباید تحصیل کنه باید یه ذره هم ادبو تشکرو اینا یاد بگیره! و خواستم برم که گفت: بلدم ولی قوه تشخیصم میگه شخص روبه روم لایق تشکر نیس!

ای قوه تشخیصت بخوره تو سر راستین بیشعور آخه تو واقعا نمیدونی اون پسره ...........اه !

گفتم: تو نمی فهمی ا خودتو به نفهمیدن میزنی ؟ یا ......یا می خواستم بگم یا از راستین عوضی خوشت اومده ولی خوب سخت بود ولی بالاخره با یه ناراحتی که می خواستم پنهونش کنم گفتم: یا از راستین خوشت اومده؟

که زد زیر خنده ! بلند می خندید؛ احتمالا از اون خنده های عصبیه! اونقدر خندید که دیگه به نفس نفس افتاد و من با تجب بهش نگاه می کردم!

بالاخره گفت: اگر من از  راستین خوشم اومده بود با تو میومدم؟

راس می گفتا! بعدشم جدی شد و گفت که فقط داداششو باباشو مرد می بینه و بقیه مردا براش بی ارزشن با این حرفش یهو احساس کردم منم جزو مردای دیگه ام و بی ارزش! بهت زده نگاش کردم که از روی زمین بلند شد با همون غرور و متانت همیشگیش رفت ، احتمالا روناکو آوا هم اومده بودن بیرون! سرجام وایساده بودمو به حرفای ایرسا فک می کردم که یه نفر زد پشت کمرمو و گفت : پسر کجایی هرچی دنبالت ..................

سرمو بلند کردمو با نگاه کردن به قیافه ی متفکر و به هم ریخته ام تیرداد یهو جا زد !

تیرداد: امیر چت شده ؟

من: راستین و ایرسا!

و همه ی ماجرا رو برای تیرداد و پاشا که پنج دقیقه بعد اومده بود گفتم!

تیرداد: دیوونه! یعنی راستینم ایرسا رو می خواد؟

با عصبانیت گفتم: اون ایرسا رو نمی خواد، افتاد؟

تیرداد: اره اره بی خیال !

پاشا: امیر من فکر می کنم تو به خاطر نبود طرلان اینجوری شدی!

من: طرلان مرد ،از اولم من به خاطر طرلان نیومدم بوشهر پاشا! من فقط و فقط به خاطر تصادف ایمان اومدم! می خواستم تنها باشم بدون کسی که بخواد برای ایمان سیاه بپوشه یا گریه کنه می خواستم با خودم خلوت کنم که نبود ایممانو حلاجی کنم ؛متوجه ای؟ایمان برای من داداش  بود دوست بود و خانواده بود!همه چیز بود!

اونوقت بود که شمارو دیدم، و بعد از یه مدت طرلان خیلی بهم چسبید زنگ میزد ، پیام میفرستاد و .... اینقدر گفت و گفت تا فکر کردم واقعا عاشق طرلانم ولی همش دروغ بود! به همه گفتم به خاطر طرلان اومدم اینجا ولی خودم می دونستم فقط به خاطر ایمان اینجام!

پاشا: امیر بهمون نگفته بودی!

من: چیزی بود که با خودم عهد کرده بودم به کسی نگم!و گفتنشم چیزی رو تغییر نمی داد ولی حالا گفتنش همه چیزو تغییر می ده پس گفتم بدونید!

تیرداد: امیر ایما  الان تهرانه درسته ؟

من: اهوم!

تیرداد: و چند سالشه؟

من: الان باید حدودا 16 باشه!

پاشا: نمی خوای ببینیش؟

من: ایما درست شبیه ایمانه با دیدنش یاد ایمان میوفتم!

پاشا: تا اونجایی که فهمیدم ایمان برادر دوقلوت بود و توی تصادف کشته شد ، اره؟

من: هوم!

پاشا: امیر ایما رو ببین ! ایمان مرده توهم توی این چند سال باهاش کنار اومد ی !

من: پاشا چطور ببینمش برم خونه؟ اگه برم مجبور می شم تهران بمونم! اگر تهران بمونم دیگه هیچوقت ایرسا رو نمی بینم دارم دیوونه میشم!

تیرداد: خانواده ات مهم ترن باید مادر و خواهرتو ببینی امیر!

 سرمو گرفتم بین دستام و نشستم روی لبه ی کناری سنگها!

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

ایرسا:

 یه روز ازادیم ! فروغی و سمیعی گفتن که توی این یه روز بریم و شهرو ببینیم!

آوا و روناک که از خداشون بود و منم بد نبود! فروغی گفت کمرش درد می کنه و نمیتونه باهامون بیاد ! آقای سمیعیم که گفت کاری بانکی براش پیش اومده و باید بره ببینه می تونه از همینجا درستشون کنه یا نه !

ما موندیمو پسرا! روناکو تیرداد هماهنگ کرده بودن!

لباسامو پوشیدمو آماده ایستادم،از ارایش زیاد بدم میومد ! تنها چیزی که توی لوازم آرایشی دوست داشتم رژ لب کمرنگ بود با برق لب و ضد آفتاب و برق ناخن! همین حتی توی عروسیم آرایشم بیشتر نمی شد!

روناکو آوا هم آماده شدن!

روناک یه مانتوی سبز تیره که نوارای مشکی داشت با شلوار جین مشکی مشکی پوشیده بود آوا هم کلا مشکی پوشیده بود منم که مانتوی قهوه ای و شلوار کتون قهوه ایو کفشو شال قهوه ای!

روناک : ایرسا سرتا پا  شدی عین  شکلات! می خورنتا!

من: غلط می کنن!

آوا: اونکه صددرصد! روناک اونی که بخواد اینو بخوره ما باید براش از همین


مطالب مشابه :


دامن پلیسه اسکاتلندی

مدلهای لباس و عکسهای داغ هنرمندان - دامن پلیسه اسکاتلندی - به روز ترین وبلاگ مدل لباس و




مدل لباس مجلسی ترکیه ای (1)

آفتاب - مدل لباس مجلسی ترکیه ای (1) - نوشته شده در جمعه سیزدهم آذر ۱۳۸۸ساعت 9:16 توسط اکرم نصر|




نمایندگی برندهای لباس در تبریز

‌آور در بازار ایران پیدا شد.مارک‌ها و لباس‌های روز با آخرین مدل، هیجانی وصف‌ناپذیر در




استفاده از انرژی جاذبه زمین

برچسب‌ها: برق رایگان, انرژی جاذبه, تولید برق از جاذبه, کتون. جراحی بینی | مدل مانتو.




رمان شروع عشق بادعوا13

دستشوی صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل مانتو کتون




رمان شروع عشق با دعوا 8

صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل مانتو کتون




رمان شروع عشق بادعوا(13)

صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل مانتو کتون




قسمت نهم المپیاد عشق

مدل مانتو بود آوا هم کلا مشکی پوشیده بود منم که مانتوی قهوه ای و شلوار کتون قهوه ایو




برچسب :