کاردو پنیر12


چشم هام رو باز کردم مامان داشت نازم می کرد وقتی متوجه شد که بیدارم صورتش رو گذاشت روی صورتم و بوسم کرد و گفت :
_منو ببخش کیانا ، بخدا نمی دونم چی شد که یکدفعه ...
نذاشتم ادامه بده
_سلام ، وای که چقد گشنمه
_بیخودی حرفو عوض نکن دیشب تا صبح پلک روی هم نذاشتم کاش دستم می شکست و نمی زدم تو صورت گلت
دستام رو انداختم دور گردنش
_خدا نکنه مامان شهره خوشگلم ، فدا سرت
_خیلی درد داشت ؟
_نه بابا دست دیو که نبوده بعدشم ما که کم از شما کتک نخوردیم
می دونستم چشم غره میره و چون همین کارم کرد زدم زیر خنده ، خودشم خندید ... راستش ته دلم هنوز ناراحت بودم
ولی مگه میشد مامان بیاد پیشم و اینهمه لوسم کنه و بازم براش اخم و تخم کنم ؟
_این چند روزه خیلی اعصابم خورد بود چون مدام بیرون بودی و انگار نه انگار که من مادرتم حتی یه کلمه هم نمیگفتی کجا میری و چه خبره
قبل از اینکه بیایم اینجا 1 ساعت اگه می خواستی دیر کنی زنگ میزدی و خبر میدادی ولی الان اصلا حواست نیست
درسته زندگیمون و خونمون عوض شده ولی اخلاق و رفتارمون که نباید تغییر کنه من اصلا دلم نمی خواد که سرخود باشی
_جذبه ای داریا شهره جون ! من کی سرخود شدم آخه ؟ بابا یه بنده خدایی کار خیر داشت اما خودش نمی تونست راست و ریستش کنه سپردش به من خوب گفتم یه حسنه ای راهیه نامه ی اعمالم کنم بده ؟
_از کی تا حالا دختر من خیر شده و من خبر نداشتم ؟ بعد از اون مواظب باش زیادی حسناتت سنگین نشه من اصلا اعصاب ندارم
بلند شد که بره دستش رو گرفتم
_خیالت راحت باشه مامان ، نه جای بدی رفتم نه اخلاق و رفتارم عوض شده ... آقاجون یه چیزی ازم خواسته که دنبال اونم همین
_چی مثلا ؟
_اجازه بدید اگه به نتیجه رسید خودش بگه
_خوب اینو چرا زودتر نگفتی ؟
_چون نپرسیدی
_همیشه که نباید زیر زبونتو بکشم خودت وظیفته بیای بگی فهمیدی ؟
_یادم باشه یه بررسی کنم ببینم تو فامیلاتون ژن زورگویی بوده یا نه !
_لوس نشو ، حالا امروز واقعا نمیای ؟
_چرا اگه زود کارم تموم بشه حتما میام
_من همیشه به دخترام اعتماد داشتم و دارم اگر بعضی وقت ها چیزی میگم یا عصبی میشم دست خودم نیست شاید از جامعه و زمونه می ترسم ، مواظب خودت باش پشت فرمونم که میشینی احتیاط کن
_چشــــــــم
_چشمت بی بلا
دیگه نخوابیدم چون مطمئن بودم خوابم نمیبره ، لباس پوشیدم و رفتم پایین ... داشتند صبحانه می خوردند منم رفتم پیششون
سامان نبود ، بهتر شد که نبود اول صبحی حوصله ی خوشمزه بازی هاشو نداشتم اصلامطمئن نبودم مامان اینها تا 1 ساعت دیگه ام راه بیفتند بس که ماشالا تو کاراشون آرامش داشتند ، وقتی میرفتم بالا تا آماده بشم زندایی تازه بیدار شده بود !
مانتوی مشکیم رو تنم کردم و شلوار جین آبی پررنگ و شال آبی کم رنگی که روش چند تایی ستاره نقره ای کوچیک داشت پوشیدم
حس می کردم قیافه ام خوب شده یعنی در کل از خودم خوشم اومد جلوی آینه !
گوشیم رو برداشتم و رفتم پایین ، با مامان و بقیه خداحافظی کردم می خواستم ماشین رو روشن کنم که رامتین زنگ زد
هنوز نیم ساعت وقت داشتم دیر نشده بود که زنگ زده!
_بله ؟
_سلام صبح بخیر
_سلام صبح شمام بخیر
_خوبی کیانا جان ؟
چه زودم صمیمی شد !
_مرسی ، اتفاقی افتاده ؟
_نه فقط شما که هنوز راه نیفتادید ؟
_نه خونه ام
_اشکالی نداره من بیام دنبالت ؟
_ماشین هست خودم میام
راستش از پیشنهادش تعجب کردم ، امیدوار بودم اصرار نکنه
_میدونم ، اما خوب مسیر که یکیه اجازه بده تا این افتخار نصیبم بشه
نمی دونستم چی بگم ، نگاهم از توی آینه افتاد به سامان که داشت راه می رفت دستاش توی جیبش بود و سرش رو پایین انداخته بود
این دیگه چش شده بود ؟ خوبه من دیشب تنبیه بدنی شدم اونم به خاطر شازده !
_الو قطع شد ؟
_نه قطع نشد
نفسم رو دادم بیرون شاید وقتی خواهش کرده بود بهتر بود که قبول کنم
_ منتظرتون هستم
_متشکرم من تا 10 دقیقه ی دیگه اونجام عزیزم
_فعلا
انقدر بدم میاد از این پسرایی که زود باهات مچ میشن ! حالم بهم خورد از عزیزم گفتنش ....
پیاده شدم و رفتم سمت در باغ ، حداقل 5 دقیقه توی راه بودم ! بدیش این بود که مستقیم از جلوی چشم سامان رد میشدم
هر چند نظرش و فکرش انقدر برام مهم نبود چون کلا باهام لج بود و در موردم فکر خوب نمی کرد اما دوست نداشتم بیخودی مورد قضاوت دیگران قرار بگیرم اونم از نوع قضاوت بد !
از کنارش گذشتم بدون اینکه حتی بهش محل بذارم ، یکم آدم میشد بد نبود
_میری سر قرار ؟
تازه داشتم خوشحال میشدم دست از سرم برداشته ، واینستادم همینجوری ادامه دادم به راه رفتن
_رامتین آدم صاف و صادقی نیست خیلی به اینی که نشون میده اعتماد نکنحیف که باهاش قهر بودم وگرنه حتما می پرسیدم یعنی چی ! اینو قبلا هم ازش شنیده بودم ...
در حیاط رو که باز کردم چشمم افتاد به ماشین رامتین ، با حرفی که سامان زد دیگه خیلی راغب نبودم باهاش برخورد داشته باشم
پیاده شد و خیلی گرم سلام کرد ، در رو باز کرد تا بشینم بعد خودش نشست ، سعی کردم افکار خراب رو از ذهنم بریزم بیرون
اصلا من هدفم عمو و زمین و این چیزا بود بیخیال همه ی چیزای دیگه ....
رامتین از شغلش و حرفه ای بودنش و سرشناس بودنش و خلاصه افتخاراتش انقدر حرف زدی تا رسیدیم به آسایشگاه
چه ریاکارم بودا ! با دیدن پریدخت و شوهر و دخترشون خوشحال شدم ، با گل و شیرینی منتظر ما وایستاده بودند
اول من رفتم توی اتاق عمو خدا رو شکر سرحال بود و چشم به راه ! انگار عادت کرده بود تا هر روز یکی بره پیشش
یه چند دقیقه ای باهاش حرف زدم تا اینکه بحث رو کشوندم به اونجایی که می خواستم ، بهش گفتم اگر ملاقاتی داشته باشه چیکار میکنه
خندید و گفت :
_مگه با تو چیکار کردم عزیزم ؟ معلومه که خوشحال میشم
شاید چون حدس نمیزد کسی جز من بیاد پیشش این رو گفت ، در رو باز کردم و بقیه اومدند تو
قیاه ی متعجبش وقتی که بچه و نوه هاش رو دید خیلی دیدنی بود ، خیره شده بود به پریدخت و انقدر این نگاه طولانی و کشدار شد که بهاره گفت :
_مامان نمی خوای بری جلو ما بریم !
به جز رامتین چشم های همه نمدار شده بود ، عمو بهادر خیلی بیشتر از اونی که حدس میزدم خوشحال بود
پریدخت مثل پروانه دورش می چرخید ، آقا صابر در نهایت فروتنی و احترام با پدر زنش برخورد میکرد
بهاره هم که مدام برای پدربزرگ تازه به دست آوردش شیرین زبونی می کرد ، لحظه های قشنگ و خوبی بود مخصوصا وقتی به عمو پیشنهاد دادند تا باهاشون بره و اینجا دیگه تنها نمونه
قبل از اینکه چیزی بگه نگاه قدرشناسش رو به من دوخت ، لبخند زدم اونم همینطور
خدا رو شکر کردم که تونستم دل یکی رو شاد کنم !
با تردید قبول کرد شاید چون حس می کرد وجودش باعث زحمت میشه اما وقتی آقا صابر باهاش حرف زد و مطمئنش کرد که از رفتنش خوشحال میشوند قبول کرد
قرار شد فردا بیان دنبالش ، به همین راحتی !
خیلی وقت ها ما توی بی خبری به زندگیمون ادامه میدیم حتی سعی نمی کنیم تا یه قدم کوچیک برداریم و فقط ساز مخالف میزنیم
شاید اگر اقاجون قضیه ی زمین ها رو به من نمی گفت عمو بهادر تا آخر عمرش کنج این خانه ی سالمندان می موند اونوقت نه کار خیری در حق پدرش کرده بود نه حتی خودش روی خوش زندگی رو میدید
وقتی دیدم سرشون گرم عذرخواهی کردم و گفتم باید برم خونه خیلی اصرار کردند تا نهار رو پیششون باشم اما هر چی زودتر می رفتم دماوند بهتر بود
خداحافظی کردم و اومدم بیرون ، رامتین که پشت سرم راه افتاده بود گفت :_میشه خواهش کنم نهار رو با هم باشیم ؟
یکم بهش رو داده بودما اصلا جنبه نداشت !
_ببخشید باشه یه فرصت دیگه
_چرا نکنه از مصاحبت با من احساس ناراحتی میکنی ؟
_نه اصلا ! راستش همه رفتند دماوند قرار شد منم بعد از اینجا مستقیم برم پیششون اینه که عجله دارم
_خیلی وقتت رو نمیگیرم تا شب خیلی مونده
_ولی ...
با چشم های نافذش خیره شد بهم و گفت :
_خواهش میکنم !
چه غلطی کردم که دیروز بهش گفتم بیاد ، مثل چی پشیمون شده بودم ... صبر نکرد تا جواب بدم و راه افتاد
حتما توقع داشت مثل دخترای ذلیل دنبالش برم ! به جای اینکه سمت ماشین اون برم رفتم کنار خیابون تا تاکسی بگیرم
رو به روم ترمز زد و گفت :
_عزیزم باور کن این فقط یه ناهار دوستانست بذار به حساب فامیل بودنمون
_مطمئن باشید به حساب دیگه ای هم نمیذارم اما امروز واقعا دیرم شده ببخشید
سرش رو تکون داد ، فکر کردم کوتاه اومده اما با پررویی گفت :
_باشه پس دعوتم رو برای فردا رد نکن چون واقعا ناراحت میشم
کاش می تونستم حرف دلمو بهش بزنم و بگم به جهنم اما خیلی ضایع بود !
_سکوت یعنی رضایت ، امشب حتما تماس میگیرم تا هماهنگ کنم ، حالا سوار شو تا برسونمت
همینجوریم رو مخم بود دیگه اینو نمی خواستم قبول کنم
_جایی کار دارم ممنون خودم میرم شما بفرمایید
_چقدر تعارفی هستی کیانا اصلا بهت نمی خوره
شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم اگر سامان بود پشت سر هم باهاش کل کل می کردم ولی نمی دونم چرا رفتارم با رامتین فرق داشت !
هر جوری بود قانعش کردم که می خوام با تاکسی برم و بلاخره رضایت داد و دست از سرم برداشت ....
رفتم خونه یه دست لباس راحتی برداشتم و راه افتادم ، باید تو یه فرصت مناسب با اقاجون حرف می زدم و بهش می گفتم تا بره ملاقات عمو بهادر
چه وقتی هم بهتر از امروز ! خیلی وقت بود سرعت آنچنانی نرفته بودم و مسابقه نذاشته بودم دلم پوسیده بود
بعد از یه مدت ، رانندگی تا دماوند خیلی بهم مزه داد ....البته اگر پیش بینی می کردم که قراره چی بشه شاید اصلا پام رو هم نمیذاشتم ویلا و همون با رامتین بودن رو ترجیح می دادم ... شاید !
هنوزم نمی دونستم چرا نسبته به اینجا یه حس خوبی دارم مثل بار اولی که اومدم خنده اومد رو لبم
ماشین رو توی حیاط پارک کردم و می خواستم برم بالا که از دیدن یه ماشین شیک و مدل بالا اما نا آشنا توی حیاط تعجب کردم
یعنی به جز خودمون کس دیگه ای هم اینجا بود !؟
رفتم سمت پله ها تا به کنجکاویم زودتر خاتمه بدم که با شنیدن صدای خنده ی یه دختر که اتفاقا خیلی هم بلند و قشنگ بود سر جام وایستادم
صدا از توی باغ می اومد ، نزدیک بود .... مثل فضول ها راهم رو کج کردم مطمئن بودم یه رابطه ای بین این دختره با این ماشینه هست
چقدرم که من باهوشم !
از پشت درخت ها سرک کشیدم روی تاب فلزی سفیدی که همون اول راه باغ بود یه دختر نشسته بود که فقط نیم رخش مشخص بود
و البته نکته ی جالب این بود که سامانی که صبح مثل آدم های بدبخت شکسته خورده توی حیاط پرسه می زد حالا با نیش باز داشت تاب رو هول می داد !نه این دیگه خیلی پررو بود ، یعنی دوست دختراشو به حریم خصوصی اش هم راه می داد ؟!
دست به سینه رفتم یکم جلوتر ... همین که سامان چشمش افتاد به من صاف وایستاد و لبخند زد
_به به کیانا خانوم ! چه زود رسیدی
به طعنه گفتم :
_آره خدا رو شکر قرار زود تموم شد
_سلام
تازه وقتی دختره بلند شد و بهم سلام کرد درست و حسابی قیافه اش رو دیدم ، بانمک بود و سبزه ... قدش مطمئن بودم حداقل 8 سانت از من بزرگتره
_سلام
_من رها هستم خوشبختم کیانا جون
_مرسی
سامان نشست روی تاب و با پاش حرکتش داد
_دختر دایی نادره
_مگه تو دایی هم داری ؟!
_بله که دارم
_ماشالا چقدر خاله و دایی داری
_رها برو بگو هما یه اسفند بریزه این کیانا چشمش دریای نمکه
رها که معلوم بود دختر شادیه زد زیر خنده و گفت :
_مگه امتحان کردی ؟ نکنه راست میگه کیانا ؟
_والا من که تا حالا چیزی تو وجود سامان کشف نکردم تا چشمش کنم البته به جز خودشیفتگی !
_یا خدا قشنگ معلومه شما به کارتون موش و گریه ارادت دارید
_متاسفانه بعضیا هنوز تو عوالم و رویاهای دوران کودکیشون سیر می کنند
دلم نمی خواست جلوی این دختره باهاش دعوا کنم بخاطر همین جوابش رو ندادم
_نمیای تاب بازی کیانا جون ؟
_نه حوصلشو ندارم تو ادامه بده
_باشه عزیزم
برگشتم و به راهم ادامه دادم ، من مطمئن بودم اسم نادر رو قبلا یه جا شنیدم ولی کی و کجا رو اصلا یادم نبود !
همه توی پذیرایی نشسته بودند و صدای حرف زدن و خنده هاشون بلند بود ، کلا انگار امروز زیادی سرحال بودن ...
با سلام بلندی که کردم تقریبا اظهار وجود کردم ، تنها مهمون نا اشنای جمع که همون نادر بود بلند شد و ایستاد ، فکر میکردم زنش هم باشه اما نبود !
چند لحظه نگاهم کرد بعد با لبخند حال و احوالپرسی کرد ، رفتم پیش مامان نشستم
به نظر مرد خوبی می اومد ، با اینکه الان دخترش رو توی حیاط دیدم اما باورم نمی شد یه بچه این سنی داشته باشه شاید چون خوب مونده بود
مثل مردای 40 ساله بود ، تیپش هم خوب بود ...گمونم روحیه ی خوبی داشت چون مدام با دایی و آقاجون بگو و بخند می کردند
من هنوز درگیر اسمش بودم ، داشتم میوه می خورد که سنگینی یه نگاه باعث شد سرم رو بیارم بالا ، داشت به مامان نگاه می کرد که کنارم بود !
و همین نگاه شاید چند ثانیه ای که سریع مسیرش تغییر کرد یادم آورد نادر کیه ... پسرعمو و خواستگار مامان !!
یعنی همونی که باعث شده بود تا آقاجون با خواستگاری بابا مخالفت کنه و اصرار کنه روی ازدواج دخترش با پسرعموش نادر !
سیبی که دستم بود رو گذاشتم توی بشقاب و بلند شدم ....
دلم می خواست زودتر بفهمم که زنش کجاست ، رفتم توی حیاط ... رها تنها روی تاب نشسته بود و داشت فکر می کرد ، خبری از سامان نبود
رفتم و نشستم پیشش
_سامان کو ؟
_گوشیش زنگ خورد رفت جواب بده
_آهان ، اصولا مجبوره همیشه تو جاهای خلوت حرف بزنه
خندید و نگاهم کرد :
_باهاش لجی ؟
_نه فقط چشم دیدنشو ندارم !
_خوب پس بازم جای امید هست
_راستی بابای خوشتیپی داریا
_آره ، چشمش که نزدی ؟ من اصلا حوصله ی اسفند و این چیزا رو ندارم
_نه عزیزم ، انقدرام کارساز عمل نمیکنه چشمم
_شوخی کردم ناراحت نشی
_من جنبم زیاده ، راستی مامانت کجاست نیومده ؟
خنده روی لبش ماسید ، نفسی کشید و شونه اش رو بی تفاوت انداخت بالا
_نه اون مرده
_واقعا !؟
_اوهوم
_متاسفم ، خدا رحمتشون کنه
_مرسی اما بعید میدونم
_چی رو ؟
_هیچی ، راستی کیانا چند سالته ؟
ذهنم توی سالن پیش مامان بود ، نمی دونم چرا دلشوره داشتم و اصلا از حضور نادر تو جمع خودمونیمون خوشحال نبودم
_23
_وای اصلا بهت نمی خوره از من بزرگتر باشی
_مگه تو چند سالته ؟
_19
_فکر می کردم هم سن باشیم
_نه من 1 ماه دیگه تازه میرم توی 19
_بسلامتی
_سامان اومد
_من میرم بالا
دستش رو گذاشت روی دستم
_نه تو رو خدا نرو من حوصلم سر رفته
راستش وقتی که غم توی چهره اش رو دیدم و فهمیدم مامانش فوت شده دلم براش سوخت اونم با این سن ...
نشستم دوباره سر جام
_باشه نمیرم
_مرسی
سامان گوشی رو گذاشت توی جیبش و اومد کنار ما وایستاد
_واقعا من تا حالا ندیدم که یه جایی تاب و سرسره باشه اما دخترای هم سن شما روشون نباشهبا کنایه گفتم :
_ماشالا از بس به همه جا با دقت نگاه میکنی
_مگه کورم !
_بیخیال بچه ها ، سامان بیا یکم ما رو هول بده
_شرمندتونم من از پس دو نفرتون بر نمیام
_پس این باشگاهی که زدی به چه دردی میخوره ؟
_اونجا عضله میسازن
_خوب یه جایی از این عضلات استفاده کنی بد نیستا
_دیگه در این حد که نابود میشه
_برو بابا نخواستیم
_نه دیگه توهین کردی رها ، فقط اخطار میدم اگه از ارتفاع می ترسین لطفا بیاین پایین چون من سرعتی عمل می کنم
_ایول ، تو هول بده خیالت تخت ما نمی ترسیم
یا خدا ! روم نشد بگم من می ترسم ، این دو تا هم بیکار بودن من بیچاره بازیچه شده بودم این وسط
دستم رو محکم گرفتم به زنجیر کنار تاب ، اگه بخاطر سامان نبود همون اول اومده بودم پایین .....
تابش دو نفره بود اما جمع و جور و محکم بود معلوم بود قابلیتش بالاست ، سامان احمق بخاطر رو کم کنی تا می تونست محکم هول می داد
ضربان قلبم داشت می رفت بالا ، چشمام رو بستم و زیر لب کلی آیه الکرسی خوندم ، رها داشت با خوشحالی جیغ می کشید ولی من هر بار که تاب می رفت بالا و می اومد پایین حس می کردم نفس کم آوردم
نمی دونم چرا از روی حماقت تحمل کردم و هیچی نگفتم با اینکه حالم خیلی بد بود ، فقط داشتم دعا می کردم که این لعنتی رو یکی نگه داره اما اینها دست بردار نبودند
بلاخره چشمم رو باز کردم و از دیدن صحنه ی روبه روم وحشتزده شدم ، وقتی که می رفتیم بالا تا ته باغ دیده می شد !
دیگه نتونستم بیشتر از این با ترسم غلبه کنم و جیغ زدم ، سرم داشت می چرخید ، انقدر رها جیغ جیغ می کرد که اصلا صدای من شنیده نشد ...
با دستم که آزاد بود چنگ زدم به بازوی رها ، با خنده برگشت سمتم اما با دیدن قیافه داغونم وا رفت :
_خوبی ؟
_بگو ... نگهش داره
فکر کنم ترسید چون سریع داد زد :
_سامان هول نده
_هه هه بلاخره کم آوردی
_بسه سامان
_عمــرا
_کیانا حالش بده نگه دار تابو
_ای ترسوها
زنجیر طرف منو کشید و تاب کم کم از حرکت وایستاد ...سرم ناخوداگاه افتاد روی شونه ی رها
_وای کیانا ، کیانا جونم چت شد یهو ؟ چرا رنگت پرید
_چی شد فیلم بازی می کنید ؟
_کوری ؟ برو از هما آب قند بگیر
دستم رو گذاشتم روی گلوم ، سامان که انگار تازه دیده بودم با ترسی که ته صداش بود گفت :
_کیانا ، دیوونه چرا نگفتی حالت بد شده ؟ برم عمه رو صدا کنم
_ازش سوال نپرس برو آب قند بیار دیگه
تکون های کوچیک تاب هم حالم رو بد می کرد حتی وقتی که رها شونه ام رو می مالید ، دستش رو پس زدم و به سختی نشستم روی زمین
تکیه دادم به درختی که همونجا بود ... خیلی طول نکشید که سامان با اب قند برگشت
_بیا اینو بهش بده ، چرا رو زمین نشوندیش؟
_خودش نشست بخدا
_می بینی این بچه بازی هات چه عواقبی داره ؟
_چرا مزخرف میگی مگه من می دونستم اینجوری میشه ؟
_شانس آوردیم نفسش نگرفت
_نفسش چرا ؟
_هیچی بابا ، کمک


مطالب مشابه :


رمان کاردو پنیر 12

رمانکده رمان ها - رمان کاردو پنیر 12 - بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه




دانلود رمان کاردو پنیر

بـــاغ رمــــــان - دانلود رمان کاردو پنیر - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر 4

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر 4 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر12

رمـان رمـان♥ - کاردو پنیر12 - مرجع تخصصی رمانرمان کارد و پنیر




کاردو پنیر12

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر12 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر10

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر10 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر11

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر11 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر16

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر16 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر9

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر9 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :