رمان غم وعشق-11-

*

رمان غم و عشق
نيا ... نيا .. مي خوام محكم باشم ... مي خوام انتقام مامانمو بگيرم از شوهر خير نديدش ....
ولي باز اشكم با لجاجت به خاطر غريبي مادرم سرازير شد در پاكتو باز كردم ومداركو ريختم بيرون اولين چيزي كه به چشمم خورد دوتا شناسنامه ي قرمز رنگ بود يكي جلدش جديد بود وديگري جلد قديمي داشت اول جديدرو بازش كردم شناسنامه ي من بود ولي به جاي اسم مادر كه نوشته بود پروانه فرزانه اينجا نوشته بود ريحانه صداقت ... روي اسم مادرم دست كشيدم وشك ريختم شناسنامه ي قديمي رو باز كردم :واي خداي من ... اشكم شديد تر سرازير شد خودم بودم ريحان خودم بودم پدر بزرگ راست مي گفت من شبيه مادرم بودم درست مثل اون با اين تفاوت كه اون صورتش يه درخشندگي خاصي داشت مثل فرشته ها شايدم اون فقط به چشم من اومده بود دوباره گريه كردم ولي اينبار گفتم :
-گريه كن ،گريه كن ... كه وقتي زمان انتقام برسه تو قلبي نخواهي داشت ....
با اشك مداركو باز كردم توي همين دوترم از رشته وكالت خيلي چيزا مي تونستم از توي اين مدارك بفهمم اينكه پدرم وخانوادش داشتن تا الان با پول من زندگي مي كردن درسته كه مادرم حتي اموال پدرمم به نام خودش زده بود ولي اون اموال پيش دارايي فعلي مادرم ،هيچ بود با ياد اين هجده سال زندگي ورفتارهاي اونا اشك من بيشتر از قبل رون شد با صداي تقه اي كه به در خورد به خودم اومدم واشكامو سريع پاك كردم با اين حال بازم اثارش تو چهره ام معلوم بود با صدايي كه سعي مي كردم محكم باشه گفتم :
-بفرماييد ....
آويد با شيطنت ومهربوني سرشو از لاي در اورد تو وگفت :
-خانومييييييي بيام تو ؟يا با دمپايي بيرونم مي كني ؟
لبخند كم جوني بهش زدم وگفتم:
- بيا تو
با لبخند دوست داشتني وارد اتاقم شد ودرو بست كمي با كنجكاوي اطرافو ديدزد وگفت :
-سليقه ي خوبي داري ... البته اينو از انتخاب خودم فهميدم ...
به شيطنت توي چشماش خديدم وگفتم :
-پرووووو...
با مهربوني بهم نگاه كرد واومد روي تخت بالا سرم نشست دستاشو به سمتم دراز كرد وگفت :
-چشماتو اشكي نبينم عزيز دلم ....
نمي دونم چرا ولي به آغوشش نياز داشتم خودمو بالا كشيدم وبه آغوشش پنها بردم خيلي سعي كردم جلوي بغضمو بگيرم وموفق هم شدم آويد منو بيشتر به خودش فشرد ومن با صداي لرزون اما محكي با نفرت گفتم :
-بدبختشون مي كنم آويد ....
آويد منو بيشتر به خودش فشرد دستم كه روي سينش بود رو دور گردنش حلقه كردم وگفتم :
-مادرم بس نبود ... منم عذاب مي دادن .... اونا با پول من مي خوردنو مي خوابدن حالا مي فهمم بابا چرا براي چكاش نمي تونس خونه رو بفروشه وپدربزرگ هم كمكش نمي كرد ... آويد ... همه رو ازشون مي گيرم ...
آويد موهامو نوازش كرد وگفت :
-مي دونم عزيزم حقته بدون تا هستم پشتتم وازت دفاع مي كنم ... ولي .. ولي پدربزرگ بهم ياد آوري كرد كه بهت بگم براي ازدواج به اجازه ي پدرت نياز داري ...
عصباني از آويد كمي جدا شدم وبه چشماي مهربونش نگاه كردمو گفتم :
-يعني مي گه بي خيال انتقام بشم ؟؟
آويد دوباره منو به خودش چسبوند وبا مهربوني گفت :
-نه عزيزم ... پدربزرگ فقط گفت تا بعد از عقد بايد صبر كني ...
بي فكر وعصباني گفتم :
-پس هر چه زودتر عقد كنيم ...
صداي خنده ي آويد بلند شد تازه فهميدم چي گفتم سريع زبونمو گاز گرفتم وبا چهره ي اي سرخ از آويد جدا شدمو روي تخت نشستم ... آويد درحالي كه مي خنديد گونمو كشيد وگفت :
-تو خجالتم بلدي ؟؟
بعد دوباره با مهربوني خنديد .... با تشر گفتم:
- آويددددددد
-جان دلم عزيزم ...
بعد سعي كرد خندوشو بخوره وبا لبخند گفت :
-خودم پيشنهادشو به پدر بزرگ دادم ... فقط خرجش اينكه يه هفته از كلاسات بزني ...
-آويد يه هفته ؟؟ اون موقع كه بايد دوتا از درسامو حذف كنم ،آخه سه جلسه غيبت حذف مي كنن ...
خنديد وگفت :
-البته الان كه نه ولي چند وقت ديگه شوهرت هست ، نگران اين چيزا نباش ... از آريا برات گواهي مي گيرم ...
خنديدم وسرمو تكون دادم كه نفسشو فوت كردو گفت :
-امشب كه اينجا افتادم ....
بعد با شيطنت بهم نگاه كرد وبه چشمام خيره شد :
-حالا بايد اينجا بخوابم يا توي يه اتاق ديگه ...
ميدونستم مي خواد حالو هوامو عوض كنه براي همين اخم تصنعي كردم وگفتم :
-خيلي پرويي معلومه كه توي اتاق ديگه ...
با مظلوميت سرشو كج كرد ودر حالي كه شيطنت توي چشماش برق ميزد گفت :
-حالا يه كم فكر كن .. پدربزرگ اينا كه خوابيدن يواشكي ميام پيش تو قول ميدم فقط بخوابيم كار ديگه اي نكنم ...
اخم وحشتناكي بهش كردم وگفتم : اين بار
-آويد ....
سرشو مثل بچه ها انداخت پايين وبا مظلوميت ودر عين حال شرارت گفت :
باشه ... ببخشيد ...
آويد شبو خونه ي ما موند وصبح زود حركت كرد روبه تهران با سونيا تماس گرفتم وگفتم يه هفته براي كلاسا نمي رم وگواهي هم دارم، براي سونيا از داستان مادرم ريحان گفتم ومراسم خاستگاري اين هفته... سونيا هم با پدربزرگ وآويد هم عقيده بودو مي گفت تو كه اين همه تحمل كردي چند ماهم روش ....
آويد همراه با خانوادش براي خاستگاري من اومدن همه ي خانواده ي شايسته برعكس خانواده ي من اين موضوع رو ميدونستن ولي منو آويد تاكيد كرديم سارا چيزي ندونه چون مي خواستم عكس العملشو از اين خبر ببينم ! نمي دونم آويد چي به بنيامين گفت كه راضي شد چيزي به سارا نگه هر چي هم ازش مي پريدم جواب نمي داد ... روز خاستگاري از همه جالب تر بود پدربزرگ خيلي ريلكس رو به عمو كه من ديگه بهش مي گفتم بابا گفت :
-خوب اين دوتا كه لازم نيست باهم حرف بزنن مطمئنا از قبل همه چيز رو بين خودشون حل كردن ...
من داشتم از خجالت اب مي شدم همه مي خنديدن كه آويد خيلي خونسرد گفت :
-البته ... پس بهتره بريم سر اصل مطلب ...
بابا (باباي آويد ) يه پس گردني به آويد زد وبا تشر تصنعي گفت :
-بچه خجالت بكش ... چهار تا بزرگ تر اينجاست ... مگه هفت ماه به دنيا اومدي ...
آويد با همون لحن قبلي گفت :
-من كه نه ، ولي نگران رادام اخه هفت ماه به دنيا اومده ...
با اين حرفش همه خنديدن ومن با چشم براش خطو نشون مي كشيدم اونم با شيطنت بهم زل زده بود ... مراسم خاستگاري به هر چيزي شباهت داشت جز خاستگاري به خواست پدربزرگ تعيين مهريه با خودم بود به مهريه اعتقادي نداشتم با اين حال گفتم يه چيزعادي انتخاب كنم وبه نيت چهارده معصوم چهارده تا سكه مهرم شد آنا جون وبابا كه انگار آويد مجابشون كرده بود بايد زود ازدواج كنيم اصرار به تاريخ عقد وعروسي داشتن پدر بزرگ نگاهي بهم انداخت سرمو به نشونه ي تاييد تكون دادم وپدربزرگ گفت :
-ماه ديگه دوازدهم يكي از اعياده نظرتون چيه ؟
بابا با خوشحالي گفت :
-به نطر من كه خوبه ... بچه ها ...
وبعد به ما نگاه كرد ماهم تاييد كرديم مراسم عقد وعروسي افتاد به دوازدهم ماه بعد وقرار شد تا اون موقع منو آويد به خريد برسيم وبابا وآريا هم دنبال بقيه ي چيزا باشن .... بعد از رفتن خانواده ي آويد پدربزرگ صدام كرد كنارش روي مبل نشستم بهم نگاه كرد وگفت :
-خوب رادا .... برنامه ات در مورد ناصر چيه ...
به پشتي مبل تكيه كردم نگاهمو به روبه رو دوختم گفتم :
-اول از همه مي خوام برم دنبال يه وكيل خوب ..
پدربزرگ سريع گفت :
-خوب وكيل من ...
سريع وسط حرفش اومدم وگفتم :
-نه پدر بزرگ آويدم اين پيشنهادو داد ولي من نمي خوام پاي شما هم به اين ماجرا بيشتر از اين باز بشه در هرحال اونا هم بچه هاي شمان ... من خودم توي استادام دنبال يه آدم قابل اعتماد مي گردم ...
پدربزرگ گفت :
-هر جور صلاح مي دوني ولي كي مي خواي در مورد ازدواجت به پدرت بگي ... ؟
نگاهم بدجنس شد يه تاي ابروم رو بالا انداختم وگفتم :
-شما بهشون بگيد خاستگار اومده بعد دعوتشون كنيد اين جا ... (دوباره به نقطه اي نا معلوم خيره شدم وادامه دادم ) دوست دارم عكس العملشونو بعد از فهميدن اينكه طرف كيه ببينم ...
پدربزرك لبخندي زد وگفت :
-بدجنس شدي رادا ؟
نگاه تلخي به پدربزرگ انداختم وگفتم :
-بدجنسم كردن ....
بابا ومامانم يعني همون پروانه خانم با آراد وسارا كه از خوش شانسي من ايندفعه تهران نبود با كنجكاوي اومدن خونه ي پدربزرگ بابا به يه تبريك خوشك وخالي اكتفا كرد بيزار بودم ازش كه از مادرم سواستفاده كرده وبا نگاه كردن به چهرش تنها چيزي كه توي سرم رژه ميرفت اين بود "ازت متنفرممممممممم ، به خاك سياه مي شونمت ناصر فرزانه بايد به دستو پام بيوفتي " پروانه خانم سريع اومد بوسم كرد ومثلا با شوخي گفت :
-حالا مادرت بايد اخرين نفر خبر دار بشه ...
با انزجار بهش نگاه كردم وچيزي نگفتم ، اونم ديگه چيزي نگفت وبه خنده ي اجباري اكتفا كرد، هه مادر ... به لجن نكش اسم مادر رو .... حالا مي فهميدم چرا باهام بهتر از بقيه رفتار مي كنه .... از سر ترحمه از چيزي كه من ازش متنفرم حتما توي ذهنش اين مي چرخه مادرو دختر هر دو بدبختن ولي كور خوندي من انتقام مادرمو مي گيرم ... آراد لبخند محزوني زد وگفت :
-تبريك مي گم ...
تشكر سردي ازش كردم سارا با غرور بهم نگاه كرد وگفت :
-رادا فكر نمي كردم انقدر بدبخت باشي كه توي اين سن به دستو پاي پسرا بيوفتي، تا بيان بگيرنت ....
چقدر دلم مي خواست اين سوسك سياه رو ضايع كنم با فكربه چند دقيقه ي ديگه دلم از خوشحالي قنج رفت چشمامو ريز كردم وبا بد جنسي گفتم :
-نه ... انقدر بد بخت نشدم ولي كيس مناسبي بود هم دوستم داشت هم شرايطش مناسب بود ....
سارا ابروهاشو كه مدل عجيبي برداشته بود بالا انداخت وبا تمسخر گفت :
-اوه حتما رفتي پير پسر براي خودت تور كردي ... يا شايدم مرد زن مرده ؟
با ياد چهره ي شيطون آويد لبخند نا خوداگاه اومد روي لبم وبا شيطنت وخونسردي والبته تمسخر گفتم :
-سارا تو خيلي باهوشي ... از كجا فهميدي ؟
لبخند تمسخر آميزي زد وگفت :
-هه از اولم معلوم بود دله اي .... هر چي باشه مي دونم لياقت باجناقي بنيامينو نداره ...
خنده ام گرفته بود نمي دونست پسر عمو ي خوده بنيامينه ،همون كه سارا خودشو بهش مي چسبوند ولي خودمو كنترل مي كردم نخندم منير جون با حرص رو به سارا گفت :
-مادر تو چرا دم در ايستادي بيا بشين ...
سارا با تمسخر وتحقير نگاهم كرد وگفت :
-داشتم با عروس آينده حرف ميزدم ...
وبعد با قدم هايي كه به نظر خودش با عشوه بودولي به نظر من ازراه رفتن پنگونم بدتربود به سمت بقيه رفت ما نتوشو در اورد و روي مبل نشست .... چون نمي خواستم صحنه اي رو از دست بدم سريع رفتم سيني شربت رو اوردم وبا اكراه بهشون تعارف كردم بعدهم روي مبلي كه به همه ديد داشتم نشستم بعد از يه سري حرفاي معمولي بابا به پدربزرگ گفت :
-خوب پدرپسره كي هست ؟
بعد نگاهي به سارا انداخت وبا افتخار گفت :
-من هر كسي رو به دومادي قبول نمي كنم ،طرف حداقل اگه كسيم نباشه ، نبايد هم مايه خجالت بنيامين باشه زماني كه به عنوان با جناق مي خواد به كسي معرفيش كنه ...
دلم مي خواست ميزو بلند كنم وتوي سر بابا بكوبم ريحان عاشق چيه اين بوده خدا مي دونه ؟ اخه مرتيكه نفهم منم دخترتماااااا مي خواي يه كمم شده نگراه آينده ي من با ش ! با حرص دستمو مشت كرده بودم كه پدر بزرگ با لحن خونسردي گفت :
-نترس اگه سر تر نباشه ،چيزي كم تر از خانواده ي بنيامين نداره ....
پدر با تمسخر گفت :
-اه پدر ... چقدر پسره برات مهمه كه اين حرفو ميزني ولي خودتم مي دوني خانواده اصله هر چيزي باشه خانواده اش به بنيامين نمي خوره ....
واقعا من دخترش بودم ؟شك داشتم ؟ سگ همسايه به خدا شرف داشت به همچين پدري ... ! سارا با تمسخر خنديد، بهش خيره شدم كه پدر بزرگ گفت :
-حتي اگه از همون خانواده باشه ؟
سارا هم با تمسخر به من نگاه كرد وگفت :
-پدر بزرگ خانواده ي بني (بنيامين ) پسر مجرد ن ...
تا رفت بگه نداره نگاه من به نگاهش بيشتر گره خورد بدجنسي وتمسخرو تحقير توي چشمام دو دو ميزد سارا رنگش پريد ... منو سارا هنوز به هم خيره بوديم كه منير جون گفت :
-اواا .. سارا خوب منظورمون آويييييده ديگه پسر عمويييييي بنيامين ...
منير جون چنان آويد وپسر عمو بنيامينو كشيد كه سارا جا خورد هنوز نگاهمو ازش نگرفته بودم رنگش با رنگ ديوار يكي بود مي دونستم از آويدم خوشش مياد طفلي بنيامين ... !؟! لبخند حرص داري به سارا كه با اون خيافه بهم خيره بود زدم وبدون اينكه نگاهمو ازش بگيرم گفتم:
-اب قند ...
منير جون سريع رو به من گفت :
-رادا عزيزم چي شدي ... ؟
لبخندم عميق تر شد به چشماي پر حرص سارا خيره شدم وگفتم :
-من نه ... هه، ولي سارا حالش بده ...
بعد با تمسخر رو به سارا گفتم :
-پير پسره خوبيه مگه نه ؟؟؟
وبعد نگاهمو ازش گرفتم بابا هر كاري مي كرد راي پدربرگ روبراي اين ازدواج بزنه ولي پدر بزرگ با خونسردي وجديت حرف اخرو زد :
-ناصر رادا براي من عزيزه ... خودتم مي دوني دست هر كسي نمي دمش ... از الانم شما دعوتيد ... دوازدهم ماه ديگه عروسي رادا و آويد.... در ضمن اگه نمي خواي بياي يه وكالت نامه تنظيم كن به نام من ،اين جوري خوشحالمون مي كني !
عاشقتممممم پدربزرگ ... ماهيييي به خدا ..... بابا ديگه هيچي نگفت آرادم كه براش مهم نبود فقط پروانه خانم وسارا از حرص كبود بودن وبعد از خوردن شام سريع رفتن مي دونستم از در نرفته بيرون سارا به بنيامين زنگ مزنه ... با آويد تماس گرفتم وجريانو بهش گفتم مرده بود از خنده وگفت :
-واي رادا ،خيلي خنديدم اي كاش منم اونجا بودم ...
خودمم خنده ام گرفته بود :
-نگران نباش اين بازي سر دراز دارد ... مي بيني...
-فكر نكنم ، با جوابي كه پدربزرگ بهشون داد .....
وسط حرفش پريدم وبا لحن مطمئني گفتم :
-فكر كن آويد ... من اين خانواده رو ميشناسم .
-ازاين نظر كه اره ، تو بهتر ميشناسيشون ....
-آويد من فردا عصر ميام رو به تهران بايد برم دنبال وكيل ....
آويد با نگراني گفت :
-حالا چرا عصر ؟ نمي شه صبح بيايي ؟عصر خطر داره ...
-نه نميشه ... رفتم سراغ بليط ولي گفتم براي صبح جا ندارن ...
-مي خواي بيام دنبالت ...
خنديم وگفتم :
-نه مرسي ... فقط اگه وقت داري بيا ترمينال دونبالم چون شبه ميرسم ، اطميناني نيست ...
-اون كه چشم ...
برگشتم تهران آويد اومد دنبالم وباهم رفتيم خونه ي ما ....... لباسامو عوض كرده بودم ،خسته وكوفته به مبل تكيه دادم وروبه آويد گفتم:
-از فردا بايد بيوفتم دنبال وكيل ...
آويد سري تكون داد وگفت :
-باشه .... ولي كي بريم خريد ؟
سونيا همون موقع باسيني قهوه از اشپزخونه در اومد وگفت :
-هي هي ... گفته باشم بي من نميريد خريد ...
 
آويد با شيطنت بهش چشمك زد وگفت :
-اصل خريد عروسي اينه كه عروس ، داماد تنها باشن ...
مي دونستم داره شوخي مي كنه ولي سونيا جدي گرفت وسيني رو روي ميز گذاشت وبا حرص رو مبل نشست وگفت :
-باشه آويد خان بهم مي رسيم ...
بعدهم نگاهشو به من دوخت وگفت :
-در ضمن كسي با تو نبود با رادا جونم بودم ....
خنديدم ورو به سونيا گفتم :
-اين چند روز چي كار كردي تنهايي ؟ خيلي نگرانت شدم ..
خنديد وگفت :
- دوروزش كه بابا بود بعد هم مليكا اومد پيشم ...-
مليكا دختر دايي سونيا بود با نگراني گفتم :
-نمي دوني چقدر نگرانتم بعد از من تو تنها توي اين خونه چي كار مي كني ؟
سونيا با مسخرگي خنديد وگفت:
-كوتاه بيا رادي چنان مي گي اين خونه هر كي ندونه فكر مي كنه يه باغ چهارهزار متريه ... يه آپارتمان كوچولو كه اين حرفا رو نداره ...
آويد خيلي خونسرد وجدي به سونيا گفت :
-خونه ي ما جا زياد داره ....
سونيا با سپاس به آويد نگاه كرد وگفت :
-مرسي ولي بابا مياد اينجا بعد از رادا هم قراره مليكا زمانايي كه بابا نيست بياد پيشم ....
با دلخوري نگاهش كردم وگفتم :
-سونيا بيا پيش ما ديگه ...
سونيا با شيطنت خنديد وگفت :
-فكر كردي به اين آسونيا ازت مي گذرم ؟ نه خير هستم در خدمتتون ...
بعد هم بحثوعوض كرد وگفت :
-وكيلو مي خواي چي كار كني ؟
آويد سريع گفت :
-مطمئني نمي خواي وكيل من باشه ...
-اره چون نمي خوام تو وارد اين بازي بشي وبهت با چشم ديگه اي نگاه كنن .. ميرم سراغ يكي از استادام
سونيا با تعجب بهم نگاه كرد ابروهاشو بالا انداخت وگفت:
-مشكوك ميزني ... كي ؟
-استاد ... حكمت ...
سونيا مثل برق از جا پريد وگفت :
-حكمت ؟
سريع براش توضيح دادم :
-از بچه ها شنيدم توي اين مسائل خيلي وارده ...
آويد با تعجب به سونيا گفت :
-تو چته ؟
من به جاي سونيا با لبخند گفتم :
-چيز مهمي نيست فقط يه ذره با استاد حكمت بده ....
فرداي اون روز به اصرار من همراه سونيا پيش استاد حكمت رفتيم اولش خيلي سر به سر سونيا مي ذاشت ولي بعد كه من موضوع رو براش گفتم گفت :عصر برم دفترش قبول كردم ... عصر هر چي به سونيا اصرار كردم قبول نكرد بياد ومنو آويد تنها راهي دفتر استاد حكمت شديم توي راه آويد با خنده گفت :
-حرفت درست بود ...
با تعجب بهش نگاه كردم خنديد وگفت :
-در مورد سارا ... كه اين بازي سر دراز داره ...
با تعجب ونگراني نگاهش كردم وگفتم :
-چي شده مگه ؟
- هيچي ... ولي پي بردم واقعا چه ادم پرويه !
-آويد خواهش مي كنم ... چي شده ؟
آويد خيلي خونسرد در حالي كه رو به رو رو نگاه مي كرد گفت :
-هيچي ديشب بعد اينكه از پيش تو رفتم زنگ زد به گوشيم وبا هام حرف زد ...
با كنجكاوي گفتم :
-چي گفت ...
-گفت كه تو به درد من نمي خوري وبچه ي اصلي خانواده ات نيستي ... ومن بايد ازت دوري كنم ...
با نگراني گفتم :
-توكه بهش نگفتي مي دوني ؟
-نه ... ولي ...
-ولي چي ؟
آويد با نگراني نگاهم كرد وگفت :
-سارا واقعا ادم درستي نيست بعد از اين حرفا وقتي ديد قبول نمي كنم ولت كنم زد زير گريه وگفت كه منو دوست داره واگه من بخوام بنيامينو ول مي كنه ومياد پيش من ، مي گفت بي من مي ميره وازاين مزخرفات ...
با بهت گفتم :
-تو چي گفتي ؟
لبخند مهربوني بهم زد وبا عشق نگاهم كرد وگفت :
-بايد چي مي گفتم ؟؟؟ ... بهش گفتم ديگه بهم زنگ نزنه واينكه من تو رو دوست دارم واگه يه بار ديگه دوروبرم ببينمش به بنيامين مي گم....
با ناراحتي به خيابون چشم دوختم وگفتم :
-دختره ي عوضيييييييييييي ... بيچاره بنيامين ...
-آره ... ولي سارا پرو تر ا اين حرفاست امروز صبح زنگ زده خونمون وهمه ي حرفايي رو كه به من زده به جز علاقش به آنا گفته ،آنا هم در جوابش گفته اين چيزا براي ما مهم نيست مهم خود راداست ....
تا رسيدن به دفتر استاد همه ي ذهنم از سارا پر بود چرا بايد انقدر عقده اي باشه ؟ اون كه همه چي داشت ؟ به دفتر استاد حكمت كه رسيديم آويد ماشينو پارك كرد وباهم پياده شديم ساختمون فوق العاده شيكي بود از دفترش نمي گم كه هر چي بگم كم گفتم وقتي خودمو به منشيش معرفي كردم با اينكه كلي ارباب رجوع داشتن منو آويدو سريع فرستاد تو استاد با ديدن من بلند شد ولي وقتي آويدوپشت سرم ديد جا خورد ولي خودشو نباخت وجلو اومد با من سلام وحوال پرسي كرد به سمت آويد كه برگشت سريع گفتم :
-آويد شايسته نامزدم ...
وبعد استادو نشون دادم وگفتم :
-استاد حكمت هم استادمون ...
استاد حكمت وقتي آويدو به عنوان نامزدم معرفي كردم لبخند پتو پهني همه ي صورتشو گرفتوبا خنده گفت :
-اوه ،ببخشيد من شمارو دم دانشگاه با خانم شايان ديده بودم فكر كردم با ايشون نسبتي داريد نه با خانم فرزانه ...
اويد فقط لبخندي زد وچيزي نگفت ، استادم ازما دعوت به نشستن كرد ومن هم شروع به گفتن ما جرا كردم وبعد هم مداركو بهش دادم وبه استاد گفتم :
-استاد مي خوام همه ي كارا تا بعد از عروسيم انجام بشه ... همه چيزو مي خوام ... همه چيز ...
استاد بابهت نگاهم كرد وگفت :
-فرزانه ... پدرته هااااااااااااااااااا ....
هيچي بهش نگفتم وبا حرص نگاهش كردم ،چه خوش خياله ،پدرم ! آويدكه ديد چيزي نمي گم گفت :
-رادااااااااا ...
با خونسردي گفتم :
-باشه ... فقط خونه رو براشون ميزارم ولي اونم مي خوام فقط نمي گيرم ازشون چون اونقدراز خدا دور نشدم كه بنده هاشو توي زمستون بي خونه وآواره كنم ...
استاد رو به آويد خنديد وگفت :
-همينم خوبه ...
آويدم حرفشو تاييد كرد ... قرار شد استاد حكمت دنبال كارا باشه وهمه چيزو تا بعد از عروسي ما درست كنه ....
وقتي خيالم راحت شد با آويد دنبال سونيا رفتيم تا براي خريد بريم ....
*******************
دستم توي دست يه دختره بود وداشت براي بار دوم به دستور سونيا برام لاك ميزد روي سرم احساس سنگيني مي كرد م ... هر چي به آويد وسونيا التماس كردم تاج باريك رو بردارم گوش ندادن ... كار نا خونام تموم شده بود دختره دستمو جلوي يه پنكه ي كوچيكي گذاشت وگفت :
چند دقيقه صبر كن تا خشك بشه ... -
قبول كردم همون موقع دختر بچه ي شيريني اومد كنارم در حالي كه يه لباس عروس ناز تنش بود با صداي ملوسي گفت :
-شما عروسي ؟
خنديدم در حالي كه بيشتر روي صندلي لم مي دادم گفتم :
-آره ...
اونم خنديد وگفت :
-خيلي خوشگل شدي ؟ مامانم مي گفت شما فرشته اي درسته ؟
خنديدم وگفتم :
-واقعا مامانت اينو گفت ؟
-آره ...
دوباره به صورت نازش نگاه كردم وگفتم :
-نه عزيزم من فرشته نيستم ....
دختر اب دهنشو قورت داد وگفت :
-مي تونم بوست كنم ...
با اين حرفش قيافش يه جوري شد دلم براش ضعف رفت صورتمو به سمتش بردم وگفتم:
-چراكه نه ؟
اونم سريع منو بوسيد همون موقع آرايشگر اومد وبا اخم تصنعي رو به اون دختر بچه گفت :
-پري كوچولو تو اين جا چي كار مي كني ... اين اتاق براي عروساس ...
دختره كه حالا فهميده بودم اسمش پريه به سمت در دويد وگفت :
-اومدم فرشته رو ببينم ...
وسريع رفت بيرون به خنده افتادم آريشگرم كه زن مهربون ولي خيلي با كلاسي بود گفت
 
 
دختر شيرينيه ...
با خنده حرفشو تاييد كردم كه گفت:
- بلند شو يه چرخ بزن ببينم ....
به سختي با اون لباس پوفي از جام بلند شدم براي اينكه قدم زياد از اويد كوتاه تر نباشه كفش پاشنه ده سانتي پا كرده بودم ولي با اين حال بازم كوتاه تر بودم وپاهامم توي اين كفش خيلي درد مي گرفت لباسم يه لباس عروسكي وپوفي بود كه دنباله ي بلندي داشت ودقيقا مثل لباس عروسكا بود اينو آنا جون زحمتشو كشيده بود وبرام از فرانسه سفارش داده بود جلوي آرايشگرچرخي زدم كه با لبخند گفت :
-ماشاالله ماه شدي ...
خنده ام گرفته بود اخه كدوم بقالي ميگه ماست من ترشه ؟ ... آرايشگراز اتاق بيرون رفت وسونيا وشكرانه كه به عنوان همراه من بودن اومدن تو با ديدنشون ذوق كردم ورفتم طرفشون وگفتم :
-واييييييي چه قشنگ شديد ....
شكرانه با خنده منو توي بغلش فشرد وگفت :
-مگه خودتو نديدي كه به ما مي گي خوشگل ...
بعد با بغض گفت :
-خوشبخت باشي خواهري ....
منم بغض كردم سونيا با ديدن قيافه ي من سريع شكرانه رو ازم جدا كرد وگفت:
-به خدا اگه گريه كنيد مي زنم جفتتون رو داغون مي كنم ..
با صداي زنگ در يكي از كاركناي ارايشگاه اومد توي اتاق وگفت :
-آقاي داماد اومدن ...
ناخوداگاه لبخندي روي لبم نشست شكرانه وسونيا هر دو باهم گفتن :
-ببند نيشو بچه پرو ....
سريع از اتاق بيرون اومديم سونيا وشكرانه سريع رفتن بيرون وبعد من رفتم نگاه منتظر آويد وقتي روي صورتم نشست لبخند زدم كه اونم با لبخند جلو اومد وبا بازوهامو گرفت با عشق به چشمم نگاه كردو گفت :
-عزيزم واقع زيبا شدي ...
وبعد هم چشماشو بست وپيشونيمو بوسيد منم با لذت چشمامو بستم وقتي منو از خودش جدا كرد لبخند عاشقي بهم زديم اين دفعه من بودم كه گفتم :
-مرد من ... ، خيلي خوشتيپ شدي ...
واقعا هم خوشتيپ شده بود موهاش رو به بالا بود وكت وشلوار مشكي وبليز سفيد با كروات مشكي بوي عطرش وبوي تنش كه مستم كرده بود ودوست نداشتم حتي لحظه اي ازم جد ا بشه فيلم بردار جلوي ما بود وحركاته مارو دستور ميداد منو آويدم با عشق انجام ميداديم بردنمون باغي تا ازمون عكس بگيرن از دست فيلم بردار خسته شده بودم براي همين عكاس به منو آويد فرصت كمي استراحت داد آويد دستمو كشيد وبرد پشت درختي به شيطونت توي چشماش نگاه كردم وبا خنده گفتم :
-بد نگاه مي كني ...
خنده ي بلندي كرد دستشو دور كمرم حلقه كرد ومنو به خودش چسبود پيشونيشو به پيشونيم چسبوند وگفت :
-پريروز كه توي اتليه نذاشتي ببوسمت ولي الان ديگه نمي توني ازم فرار كني تا چند ساعت ديگه مال خودم ميشي ... براي هميشه ...
خنديدم ودستموروي بازوهاش قرار دادم وپيشونيمو كمي به پيشونيش فشار دادم وگفتم :
-شك داري ؟
با لبخند مهربوني به چشمام خيره شد واروم گفت :
-به چي ؟
-به اين كه براي هميشه مال تو ميشم ؟
منو بيشتر به خودش فشرد نگاهش رو به لبام دوخت وبا صداي اروم وبمي گفت :
-نه ....
وبعد سرشو كمي كج كرد وبهم نزديك ترشدهرم داغ نفسش لبمو قلقلك مي داد ... مست مست بودم از وجودش و عطر تنش با گرمي لبش رو لبام انگار بهم آرامش تزريق كردن ،آويد خيلي ملايم لبامو ميبوسيد چشمام كم كم بسته شد دستمو پشت كردنش بردم وباهمراه زندگيم همراهي كردم با اين حركت من آويد منو بيشتر به خودش فشرد وهمچنان هم ديگه رو مي بوسيديم تا صداي عكاس بلند شد كه ما رو صدا مي كرد به سختي ازهم جدا شديم آويد با چشماي بسته وصداي بمي گفت :
-الان ميايم ....
وبعد سريع دوباره لبشو روي لبم گذاشت وبوسيد ازم جدا شد ومنو توي اغوشش فشرد وبا شيطنت گفت :
-بقيه اش ديگه باشه براي شب ...
از خجالت سرخ شده بودم آويد دستمو كشيد وباهم به سمت عكاس رفتيم ... عكاس وفيلم بردار شروع به دستور دادن كردن كه عروس خانم كج شو آقا دوماد راست شو وغيره ... تا اينكه عكاس خيلي ريلكس به درختي با برگاي زرد پاييزي اشاره كرد وگفت بريد زير اون ، ما هم اطاعت كرديم عكاس كه داشت دوربينو تنظيم مي كرد گفت :
-هم ديگه رو ببوسيد مي خوام عكس بگيرم ...
با چشماي وزغي داشتم نگاهش مي كردم كه آويد با شيطنت منو به طرف خودش كشيد وگفت :
-من كه عاشق اين ژستم ...
وبعد همون طور كه عكاس گفت ايستاديم .آويد شروع به بوسيدن من كرد براي بوسيدنش معذب بودم آخه جلوي چندتا ادم چه طوري ببوسمش ولي وقتي لب اويد روي لبم نشست ديگه دست خودم نبود وخجالت سرم نميشد با گفتن خسته نباشيد عكاس منو آويد دوباره مجبور به جداشدن شديم وبه طرف ماشينمون راه افتاديم ... ..... آويد ماشينو توي باغ نگه داشت وما با صداي دست وهلهله از ماشين پياده شديم آويد دستشو دور كمرم حلقه كرده بود خنده ام گرفته انگار كسي قراره منو بدزده كه اين كارارو مي كنه با همه ي مهمونا سلام وعليك كرديم وهمراه هم به اتاق عقد رفتيم اونجابود كه نگاهم به سارا خورد ،اي خدا اين چيه پوشيده اين ؟ نمي پوشيدي سنگين تر بودي ... يه لباس حرير قرمز دكلته كه از پشت كمر تا بالاي باسن باز بود واندازش تازير باسنش بود كه اگه يه زماني دولا مي شد مرداي مجلس كلي حال مي كردن ... استغفرالله ... موهاشو بلوند كرده بود ودورش افشون بود خودش سياه بود حالا ارايش برنزم كرده بود كه ديگه فبهااااااا ... من موندم اين بنيامين يا به قول خود سارا بني ، غيرت نداره ؟... روي صندلي هامون نشستيم ومنتظر عاقد شديم ساراهم مثلا داشت كار ميكرد هي جلوي آويد دولا ميشد تا آويد نظري بندازه و.... داشتم خفه ميشدم به آويد كه نگاه كردم ديدم با لبخند نگاهش به منه با حرص واروم گفتم :
دختره ي بيشعور ...
آويد خنديد وگفت :
-حسوديتم برام شيرينه ...
با حرص گفتم :
-من حسود نيستم ...
آويد با مهربوني دستمو گرفت وفشار داد ... همون موقع عاقد اومد منير جون قرانو به دستم داد وعاقدخطبه ي عقدو خوند .... عاقدبراي بار سوم گفت :
-دوشيزه ي مكرمه رادا فرزانه آيا وكيلم شما رو به عقد دائم جناب آقاي آويد شايسته در اورم ؟
قران رو با خونسردي بستم وبوسيدم به چشماي بابا كه درست روبه روم ايستاده بود نگاه كردم وبا صداي بلند ولحن محكمي گفتم :
-با اجازه ي پدربزرگ ومادر بزرگم وهمچنين ...
لبخند اومد روي لبش وبا غرور نگاهم كرد با تمسخر بهش نگاه كردم وادامه داد:
-روح مادرم .... بله ...
جمع ساكت شده بود كه صداي دست وهلهله از طرف خانواده ي آويد بلند شد همه ي فاميل با رنگ پريده وبي جون برام دست ميزدن ولي پدربزرگ و منير جون با افتخار نگاهم مي كردن بعد از اينكه آويد بله رو گفت دفتر بزرگي رو بهمون دادن تا امضا كنيم بعد از كلي امضا عاقد رفت آويد تور رو از روي صورتم برداشت وپيشونيمو بوسيد با عشق نگاهم كرد وگفت :
-خوشبختت مي كنم ....
خنديم وگفتم :
-منم كمكت مي كنم
با اطمينان بهش لبخند زدم همون موقع مينا با سبد گلي كه حلقه ها توش بود كنار آويد رفت واويد حلقه ي منو برداشت از مينا تشكر كرد دستمو بردم جلو با مهر انگشتامو لمس كرد وحلقه رو خيلي ملايم توي دستم كرد وبعد دستمو بوسيد با اين كار آويد همه شروع به دستو جيغ وهلهله كردن مينا سمت من اومد حلقه رو از توي سبد برداشتم وبه مينا كه با لبخند نگاهم مي كرد چشمك زدم وگفتم :
-ديدي اخر كار دستم داد ...
مينا با بدجنسي براي آويد ابرو بالا انداخت گفت :
-بهت گفته بودم از اين پسر عموي عزيز ما دوري كن ...
آويد اخم تصنعي كرد با تشر ولي خيلي آروم به مينا گفت :
-گمشو پدر سوخته ... !
مينا به شوخي صاف ايستاد وگفت :
-بابا ...
كه باعث شد عمو بهمون نگاه كنه وآويد به غلط كردن بيوفته با كلي شوخي وخنده حلقه رو توي دست آويد كردم بعد از چند دقيقه لادن باظرف عسل اومد آويد با شيطنت گفت :
-من عاشق اين يه تيكه ي ماجرام ...
لادن اروم گفت :
-شيكمو ... بيچاره رادا ...
سرمو به نشونه ي تاسف تكون دادم در حالي كه با شيطنت به آويد نگاه مي كردم گفتم :
-پشيمونم ولي حيف كه راهي نيست ...
آويد با عشق دستمو بوسيد وگفت :
-عمرا بزارم همچين روزي برسه ...
عسلو كه خورديم نوبت به كادو ها وعكس رسيد همه چيز خيلي خوب بود به جز اون يه تيكه اي كه براي عكس بنيامين كنار من ايستاد سارا هم مثل چسب دوقلو به آويد چسبيد ولي آويد خيلي جدي وبا احترام گفت :
-لطف كن يه كم برو اونطرف تر ...
سارا كه رفت اون طرف آويد دستشو دوركمر من انداخت وبي توجه به سارا ايستاد بعد از عكس وهمه ي اين كارا به سالن اصلي رفتيم با ورود ما اركستر شروع به نواختن كرد وماهم توي جايگاهمون نشستيم صحنه ي رقص خالي بود كه با حضور مينا ،بيتا وسونيا كم كم همه رفتن وسط منو آويد مشغول خوشامد گويي به بعضي از مهمونا كه تازه اومده بودن بوديم كه سونيا خودشو بهمون رسوند وبا عصبانيت گفت :
-اين ،نكبت اينجا چي كار مي كنه ؟
خنديدم وگفتم :
-زشته سونياااااا اروم ميشنوه ...خوب هم استادم بود هم وكيلم ..
همون موقع استاد حكمت به سمت ما اومد با لبخند به ااحترامش ايستاديم با منو اويد دست داد وگفت :
-تبريك ميگم ... انشاالله كه خوشبخت بشيد
منو اويد تشكر كرديم وآويد با شوخي اضافه كرد :
-انشاالله عروسي خودتون جبران كنيم ....
استاد با بدجنسي نيم نگاهي به سونيا انداخت وگفت :
-انشاالله ...
آويدم كه نگاه استاد از چشمش دور نمونده بودبراي سونيا ابرو بالا انداخت وگفت :
-بله انشاالله ... ما كه خيلي آدم مجرد توي فاميل داريم يكيشم همين سونيا ...
سونيا بدبخت هم از عصبانيت هم از خجالت سرخ شد كه استاد گفت :
-اميدوارم مجرداي فاميل شمام سروساموني بگيرن ...
وبعد همون موقع چشمكي به سونيا زد منو آويد خنديديم وسونيا با اخم به استاد كه با لبخند مرموزي زير نظرش داشت خيره شد همون موقع آراد بالبخند دختر كشي به سمت ما اومد وبا لحن خودموني گفت :
 
چرا شماها اين جا وايستادي بيايد وسط ديگه ...
بعد نگاه خاصي به سونيا انداخت وگفت :
-افتخار رقص ميديد ...
منوسونيا هنگ كرده بوديم طفلي سونيا نمي دونست به اين بچه پرو چي بگه استادم با چهره ي برزخي به دهن سونيا خيره مونده بود اصلا جو خوبي نبود ،آويد كه كم و بيش از موضوع سونيا وآراد خبر داشت خنديد وگفت :
-آراد خان كمي دير تشريف آورديد چون سونيا واقاي حكمت قرار بود برن خدمت پدر سونيا ..
حالا همه با تعجب به آويد نگاه كرديم اينو ديگه از كجاش دراورد ؟ ولي اويد خونسرد بود سونيا كه براي رهايي از دست آراد خوشحال بود با ذوق به استاد گفت :
-بفرماييد بابا اون طرفن ....
استادهم با پيروزي لبخندي به چهره ي درهم وعصباني آراد انداخت ورو به سونيا گفت :
-بله شما بفرماييد جلو من پشتتون ميام
سونيا ايشي به آراد كرد وهمراه با استاد رفتن آرادهم با اخم بدي به منو آويد نگاه كرد كه از صدتا فحشم بدتر بود وبا حرص از ما دورشد به اويد كه نگاه كردم با لبخند بهم چشمك شيطوني زد ....منو آويدم به بقيه پيوسطيم ،آويد انقدر كوك بود كه نمي ذاشت دودقيقه بشينم داشتيم ميرقصديم كه نگاهم به سونيا افتاد كه داشت با استاد حكمت مي رقصيد ونيششم باز بود نه به زماني كه نمي خواست استاد باشه نه به اين نيش بازش ، كمي اون طرف تر نگاهم به چهره ي برزخي آراد افتاد خنديدم وبه رقصم ادامه دادم، منو آويد با همه مي رقصيديم ... نزديكاي شام بود كه خواننده از جمعيت خواست كنار وايسن وفقط عروسو داماد وسط باشن با كنجكاوي بهشون نگاه مي كردم كه همه دور ما ايستاده بودن آويد دستش دوركمرم حلقه بود كه خواننده گفت :
-حالا نوبت هرچي كه نباشه ، نوبت بوسيدن عروس وداماده ...
چشمام چهارتا شد جلوي اين جمعيت ؟ولي آويد خونسرد بود ، خواننده روبه آويد گفت :
-آقاي داماد هولي ؟
آويد خيلي ريلكس گفت :
-نه ...
خواننده- پس از عروس خوانم شروع مي كنيم...
بعد به من نگاه كرد وگفت:
- ما شعرو مي خونيم شماها هم مي رقصيد شمارش معكوس كه تموم شد شما اقاي دامادو مي بوسي ....
جانم ؟ من ؟ جلوي اين همه آدم ؟ ولي زماني كه به آويد نگاه كردم مطمئن سر تكون داد ومنم قبول كردم ...خواننده شروع به خوندن اهنگي كرد وگفت :
-گل به سر عروس يالا دامادو ببوس يالا .... گل به سر عروس يالا دامادو ببوس .. يالا ... 10 ... 9...
حالا همه ي اطرافيان هم مي شمردن همين طور كه مي رقصيديم به آويد نزديك شدم ... 4.. 3... 2... هنوز يكو نگفته بودن كه آويد اومد لبشو رولبم گذاشت وسريع برداشت وهمه گفتن 1.... وشروع به دستو جيغ كردن .... منو آويد از هم جدا شديم كه خواننده گفت :
-نه .. نشد ... آقاي داماد شما كه گفتي هول نيستي ! .... پس نوبت خودت بشه چي كار مي كني ؟ يه بار ديگه ميريم ولي اين بار عروس خانم واقعا ببوسه ...
قبول كرديم ودوباره شروع كردن ... وبه شمارش معكوس رسيد 10... 9... 8.. .......... 3... 2... 1.... واين بار من براي اولين بار پيش قدم شدم ولب آويدو بوسيدم همه دست زدن كه خواننده رو به آويد گفت :
-حالا اقا داماد هول ... نوبت شماس پس آرتيستي ببوس ...
وبا اين حرف شروع كردن براي داماد خواندن و... شمارش معكوس ... 10 ... 9... 8 ............ 3...آويد منو به سمت خودش كشيد 2..... يه دستمو گرفت ومنوروي اون دستش خوابوند وروي صورتم خم شد .. و... 1... آويد با حرارت لبشو گذاشت روي لبم و مي بوسيد همه دست ميزدنو جيغ مي كشيدن ولي آويد دست بردار نبود داشتم از خجالت مي مردم كه آويد با چشماي خمار منو از خودش جدا كرد وپيشونيمو بوسيد و دستشو دور كمرم حلقه كرد خواننده بلند گفت :
-واااااااااااااا و ..... به افتخار داماد ارتيست وباحالمون يه جيغ بنفشششششششش ...
وهمه شروع به جيغ زدن كردن ودوباره اومدن وسط ومشغول رقص شديم .... بعد از شام دوباره به سالن برگشتيم داشتم از خستگي مي مردم اينا واقعا چه طور جون رقصيدن داشتن ؟
بازخواننده خواست همه برن عقب تا عروس وداماد باهم تانگو برقصن چراغا همه خواموش بود به جز چهار تا رقص نور كه اوناروهم خاموش كردن منو اويد وسط در وسط ايستاده بوديم نور سفيدي از بالاي سرفقط روي ما تابيده ميشد دي جي آهنگ ملايمي گذاشتن آويد يه دستشو دور كمرم حلقه كرد وبادست ديگه دستمو گرفت منم دست آزادمو دور گردنش حلقه كردم آهنگ وآغوش آويد بهم حس آرامش خاصي مي داد سرم رو به سينه ي آويد تكيه دادم وباهم تكون مي خورديم .....
بعد از تموم شدن مراسم همه توي ماشيناشون نشستن ودنبال ماراه افتادن ماهم مثل بچه ي آدم رفتيم خونه چون واقعا خسته بوديم ... دم در خونه همه از ماشين پياده شدن بابا ي آويد وبابا ي من جلو اومد تا دست مارو توي دست هم بذارن ولي من رفتم دست پدربزرگو گرفتم همه تعجب كرده بودن بابا به اجبار عقب رفت وپدر بزرگ همراه با باباي آويد براي ما ارزوي سلامتي وخوشبختي كردن ودست مارو توي دست هم گذاشتن ... منير جون وسونيا انگار كه من مرده باشم اشك مي ريختن وبقيه به زور از ما جداشون مي كردن بعد از خداحافظي با بقيه وارد خونه شديم آويد بهم كمك كرد تاوارد ساختمون بشم يه ساختمون خيلي زيبا وتازه سازه سه طبقه كه خونه ي ما طبقه ي سوم بود همراه آويد وارد اسانسور شديم و مقابل در ساختون ازش پياده شديم آويد در خونه رو باز كرد وگفت:
-بفرماييد بانوي من ..
خونه غرقه در تاريكي بود آويد پشت سرم اومد تو وچراغارو روشن كرد با ديدن خونه ووسايلش مخم سوت كشيد يه راه روي بزرگ كه به سالن پذيرايي وحال منتهي ميشد دودست مبل راحتي ويه دست مبل شيك سلطنتي توي سالن به چشم مي خورد واشپزخونه كنار راه رو قرار داشت خوبيش اين بود كه وقي در خونه باز ميشد كسي به اشپزخونه ديد نداشت با صداي آويد به خودم اومدم دستشو دور كمرم حلقه كرد وگفت :
-چه طوره عزيزم ؟
به صورت مهربونش لبخندي زدم وگفتم :
عاليه ... مرسي-
خنديدوگفت :
-هنوز اتاق خوابا مونده ...
ومنو به طرف پله ها برد واحد ما به خاطر اينكه طبقه ي سوم بود از همه ي طبقه ها بزرگ تر ودوبلكس بودو اتاق ها هم بالا قرار داشت با اويد رفتيم بالا، سه تادربالا بود كه آوبد توضيح داد يكيش اتاق مهمانه ويكيشم ماله خودمون به اتاق بغل اتاق خودمون اشاره كرد وگفت :
-اينم اتاق بچمون ...
بعدهم به من چشمك زد خنديدم كه دوباره خود اويد گفت :
-توي هر اتاق سرويس بهداشتي مجزا هست ويه سرويس بهداشتي هم طبقه ي پايينه ...
انقدر خسته بودم كه حال نداشتم اتاقاي ديگه رو ببينم به اتاق خواب خودمون رفتم وبا ناله گفتم :
-واي آويد خيلي خستم ... پاهام داره توي اين كفشه داغون ميشه ....
پامو كه توي اتاق گذاشتم اول به برسي پرداختم رنگ اتاق طوسي ملايم بودوهمه ي وسايل اتاق سفيد بود به جز روتختيمون كه تركيبي از رنگ طوسي وسفيد بود روي تخت پر بود از بالشتاي كوچولو سفيد وطوسي وگلبرگ هاي پرپر شده ي گل رزسفيد وقرمز، لبخندي به نشونه ي تاييد زدم كلارنگ طوسي بهم آرامش ميده در حالي كه روي تخت ميشستم گفتم :
-واي مرسي آويد همه چيز عاليه ....
آويد با لبخند وشيطنت كتشودراورد وروي مبل توي اتاق انداخت وكرواتشو شل كردو گفت:
-قابل نداره خانومييييي
بعد هم پايين تخت جلوي پام زانو زد ومهربون نگاهم كرد دستامو گرفت توي دستش وگفت :
-راداي من ، ورودتو به زندگي جديدت تبريك مي گم ...
يه دستمو از توي دستش در اوردم وبا شيطنت موهاشو بهم ريختم وگفتم:
-مرسي مرد من ...
آويد دستمو از لاي موهاش كشيد بيرون وملايم دستمو بوسيد وبعد در كمال تعجب من پامو از روي زمين بلند كرد وخيلي اروم كفشمو از پام در اورد ... خدا خيرش بده داشتم مي مردم از درد لبخندي به چشماي مهربونش زدم وگفتم :
مرسي پام خيلي ديد مي كرد ....
آويد دوستداشتني نگاهم كرد وگفت :
از كج راه رفتنت فهميدم ...
وچشمك كوچيكي بهم زد،آويد بغلم كرد وروي تخت خوابوندم خودشم هم كنارم خوابيد وبا چشماي خمار وپراز نيازش بهم خيره شدو گفت :
-اخرم تو نگفتي دوستم داري يا نه ...
به چشماش خيره شدم مگه مي تونمستم اين چشماي شيطونو دوست نداشته باشم ؟ لبخندي زذم وگفتم :
-دوستت دارم ...
آويد منو به خودش چسبوند لبشو به لبم نزديك كرد با هرم داغ نفسش بهم حال عجيبي دست داد ... آويد لبمو بوسيد بعد از مكثي منم شروع كردم حالا هردو با هم ديگه رو مي بوسيديم بعد از چند دقيقه آويد ازم جداشد وبا چشماي ملتمسش بهم خيره شد وگفت :
-اجازه مي دي براي هميشه مال خودم باشي ؟
چي مي تونستم بگم ؟ حاضر بودم جونمو هم بدم براش ... لبخندي زدم وبا صداي ارومي گفتم :
-بعد از خوندن خطبه ي عقد مال تو شدم ...
آويد با لبخند مهربوني بوسه ي كوتاهي روي لبم كاشت وبا محبت به چشمام نگاه كرد .... من اون روز از دنياي دخترونه ي خودم جدا شدم وپا به دنياي جديدي گذاشتم كه آويد حاكمش بود ....
***************
تازه ازماه عسل برگشته بوديم كه سونيا اومد خونمون .... تا وارد ساختمون شد به طرفش پرواز كردم وصورتشو بوسيدم وبا ناراحتي گفتم :
-سلام دوست نامردم ،پارسال دوست امسال اشنا .... نبايد يه زنگ به من ميزدي ؟
سونيا با سرخوشي خنديد وگفت :
-ببخش عزيزم درگيربودم ... بعدشم نمك چشمتو بگيره دوبار كه بهت زنگ زدم ...
-اوه ... بابادرگير....
بعد سونيا رو به طرف مبلا كشيدم همين طور كه مانتوش رو در مياورد پرسيدم :
- ازدانشگاه چه خبر ؟
-همه چيز امن وامانه ..... فردا كه ميايي ؟
-اره ...
-آويدخوبه ؟ كجاست ؟
خنديدم وبه طبقه ي بالا اشاره كردم
-خوبه شكر خدا ... بالا خوابه
سونيا هول شد وگفت :
-تو كه نخوابيده بودي ؟
خنديدم وگفتم :
-چقدرهم براي تومهمه ... نه نخوابيدم داشتم درس مي خوندم ...
-نه رادا اون موقع ها كه خوابو بيدارت فرق نداشت مجرد بودي ولي الان متاهلي ... حالا خوش گذشت ؟
-اره جات خالي ،خيلي خوب بود ....
سونيا با شيطنت خنديد وگفت:
-با بودن آويد چه نيازي به من ؟
با خنده گفتم :
-ديوانه ... برو بمير....
بعد هم بلند شدم و به اشپزخونه رفتم وبا وسايل پزيرايي برگشتم وكنار سونيا نشستم كه سونيا با سرخوشي گفت:
-برات يه خبر دست اول دارم ...
ذوق كردم وگفتم :
-بگوببينم ....
مرموز خنديد وگفت :
-خرج داره .....
با كنجكاوي گفتم :
-باشه ،هرچي بگي ....
سونيا خنديد وگفت :
-هرچي ؟
-اره ...
سونيا كمي فكر كرد وگفت :
-اممممممممم .... بيا باهم بريم خريد ...
با اين كه كلي درس نخونده داشتم ولي فضوليم حسابي گل كرد وگفتم :
-باشه ....
سونيا با شيطنت ابروهاشو بالا انداخت وگفت :
-حالا چرا انقدر كنجكاوي ؟
-آخه تو خيلي با ذوق گفتي ... !
باالتماس نگاهش كردم وبا مظلوميت گفتم :
-سونيااااااااااا ...
سونيا بدجنس خنديد وگفت :
-باشه حالا كه التماس مي كني مي گم ...
كمي مكث كرد وبا شيطنت گفت :
-داره برام خاستگار مياد
روي مبلي كه نشسته بودم ولو شدم وبا خنده گفتم :
-خيلي مسخره اي سونياااا ... منو بگو كه جدي گرفتم
-مسخره خودتي بيشعور... توشوهر كني من بي شوهر بمونم ....
با خنده گفتم:
- سونيااااااااااااا
سونيا جدي شد وگفت :
-جونه خودم راست مي گم رادا ... مي خواستم فردا بهت بگم ولي ديدم ديگه نمي تونم براي همين اومدم ...
بابهت گفتم :
-بگو جون رادي ؟
-جون رادي .... !
داشتم از تعجب مي مردم :
-حالا كي هست ؟
-حدس بزن ؟
چشمام اندازه ي توپ تنيس شده بود با ناراحتي وحرص گفتم :
-نگو كه آراده ...
سونيا سريع گفت :
-خاك توسرت يعني انقدربي سليقه ام ...؟
نفسمو با خيال راحت فوت كردم كه خود سونيا با خوشحالي گفت :
-حتي نمي توني حدس بزني كيه ....
با فضولي گفتم :
-جونه رادا بگو دارم خفه ميشم ...
خنديد وگفت :
-كيوان ...
بابهت گفتم :
-كيوان ؟
كيوان كي بود ديگه .... ؟
-من مي شناسمش ؟
سونيا ابروهاشو بالا انداخت وگفت :
-البته ....
دوباره فضول شدم وخودمو سمت سونيا كشيدم وگفتم :
-هرچي فكر ميكنم كسي به اين اسم نميشناسم ...
سونيا با لحن مرموز وبد جنسي گفت :
-نبايدم بشناسي چون تواونو به يه اسم ديگه ميشناسي ...
فضوليم دوبرابر شدونگاهمو به لب سونيا دوختم كه اروم وشمرده گفت :
-استاااااد ... حكمت ...
سرجام مثل چي از خنده تركيدم سونيا با حرص نگاهم مي كرد در حالي كه با خنده از جا بلند ميشدم گفتم :
-شوخي با مزه اي بود....
وبه طرف اشپزخونه رفتم سونيا سريع پشتم اومد وگفت


*


مطالب مشابه :


رمان استاد5

رمان,دانلود رمان,رمان بی عرضه فرشته : مریم من باید به دفعه بي خيال من و هر چي




رمان فرشته ی نجات من 3

رمان فرشته ی نجات من 3 شده بودم و داشتم با خيال راحت به بيرون از دانلود رمان




رمان فرشته ی نجات من 2

رمان فرشته ی نجات من 2 هه به همين خيال باشيد! دانلود رمان عاشقانه




رمان غم وعشق-11-

رمان,دانلود رمان,رمان -نه عزيزم من فرشته نفسمو با خيال راحت فوت كردم كه خود




رمان وسوسه

رمان وسوسه,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان خيلي خوش خيال فرشته 27,رمان های




رمان فرشته ی نجات من 1

رمان فرشته ی نجات من 1 من ديگه حوصله ي بيخوابي و فكرو خيال هاي بيهوده دانلود رمان




رمان پايان بازی

رمان پايان بازی,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان من هس مامان؟ بی خيال رمان فرشته من.




برچسب :